ارسالها: 6368
#1,021
Posted: 9 Nov 2013 13:12
شعار خسته گی
يک وجب خاک سهم مان نيست
وعده را کجا بگذاريم
به بيراههء زمان
حديث تلخ مان قصه کنيم
يا نکنيم!
پلک بزنی چشمانت پير می شود
آيينه می شکند و نيم رخت به زمين می ريزد
و خيابانها از عبورت دلگير ميشوند
در گريز از اين زنده گی
به کوچهء بن بست ميرسی
شعار خسته گی را
به گوش کدام باغ ميدهی
که درختان در فصل سبز شدن
دست هيزم شکن را می بوسند!
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#1,022
Posted: 9 Nov 2013 13:13
تـاريکی
درچشمانش حشرات بی پناهی لانه داشت
که هر روز برای شان کفن ميخريد
از زهر لبانش موميايی شان می کرد
و درشگاف سنگ ها گور شان ميکرد
خشن تر از هميشه
برای بيشه های پوسيده
داس تيز ميکرد
تا شبها برای عروس آرزويش بستری می آراست
و لذتی داشت صبح ها با دستان حنا بسته
عروسش را بخاک بخشيدن
روزی خودش در بستری از پوسيده گی
بخواب رفت
و هيچکس برجنازه اش گريه نکرد
جز آسمان که بهانه ميکرد
فصل باريدنش را!
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#1,023
Posted: 9 Nov 2013 13:14
در محضر تو
لبخند در سیاه چاه لبم
در سکوت مرد
و عشق در برکهء تاریک خانه ات
مثل غوکی بود
که با فریاد خودش میلهء شب می شکست
و پیراهن سفید آرزو بوی کفن گرفت
در قبر چشمانت شوقی نبود
که زانو زنیم عشق را
در محضر تو
کابوس نیمه شب
تعبیرش
پریشانی گیسوان من
و سردی داس تو
که از سر بریدهء درختان باغچه
خون می ریخت؟
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#1,024
Posted: 9 Nov 2013 13:16
آیینـــــــه
آیینه سوخت
عاشق شدن از یاد ها برفت
تصویر میکاب کرده دیروز از ذهن اش
ریخت بر زمین
حس عاشق بودن
ترا با پنجره ام پیوند میداد
تو از نهایت بی مهری عبور کردی
و من غربت گیسوانم را نالیدم
تو آنقدر خشمگین رفتی
و در فرار از کوچهء زمان
بر آنجا رسیدی
که نسب ات به روشنی ها میرسد
تو دیگر از قبیلهء سبز پوشانی
تو روشنی
مثل کوره های سوزان نور
بیا روزی در بازار تاریک زمان
کمی روشنی را عراج کن
و ستاره های کاغذی خانهء ما را
به آتش بکش
ما که دلخوشیم به خشمی که از دستانت جاری میشود
و سکوت ما را زخم آلود می کند
و به انتظار آمدنت می شکنم
و صبح شال خاکستری ام را
به شانه می اندازم
و در امتداد راهی رفته ات
جوانی را دفن می کنم!
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#1,025
Posted: 9 Nov 2013 13:17
فصل کهنه عشق
حماسه بلند نامت را فسخ کردم
و قرار داد امضأ شده را
در مسلخ گاه عشق سربریدم
عنکبوت های نفرت فاصله میبافند
و زخم آماسیده در چکمه هایم وصله را دعا میکند
سوره فتح چشمانت به تلاوت نمی ارزد
که قاری کور عشق شوم
و طرح قامت مهجورت را
در مزرعه فراموشی ذهنم کاشتم
تا از عمق نگاه سردت علف های هرزه
سبز شود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#1,026
Posted: 9 Nov 2013 13:18
چشم هایت را ببند
که مرگ در پس کوچه های ذهنت
پرسه میزند
و تو هنوز پر از لذتی
به حرمت بلندی نامت
جسد فرسوده ات را
درفصل کهنه عشق میان واژگان غریب
دربازار دخترکان دل فروش لیلام خواهم کرد
تزین گریه هایم نام تو نیست
این سکوت زخمی
درگلوی تمام سلولهایم خانه کرده است
که فریاد را مهمان لحظه لحظه
رفتنت میکردم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#1,027
Posted: 9 Nov 2013 13:20
مرد مهجور
باد از پرده های
پنجره
به دختران عریانت شرم میدوخت
و زنت فهرست غذاهای ترشیده را
به همسایه قصه میگفت
هیچ کس به زهرخنده
پوتین های زخمی ات اعتنا نکرد
و پاره های پوستینت
در حسرت پینه های نو پیر گشت
چلچله ها از درختان عبوس باغچه ات کوچیدن
و کودکانت از قحط سالی نان مردن
و تو از خجالت در گهواره شان
پنهان شدی
برخیز و قصه مصلوب شدنت را
کنار چشمه خورشید آتش کن
که برف میبارد و آخرین
چلچله مهجور در راه است
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#1,028
Posted: 9 Nov 2013 13:21
ماه نو
از پشت بام فرسوده و پیر
ماه را در آیینه که سالهاست جیوه را گریه میکند
نو کردم
کولی مسافر باد
بقچه اش بر دوش
دامنش پر از ستاره و سبزه و باران
به ناز می آمد
و من اززیارت پیر شهر
نظربند سبزی را قرض کردم
و به پیشانی باغچه مان بستم
پایان
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#1,029
Posted: 9 Nov 2013 13:35
سروده هایی از بنفشه حجازی
اعتراف (1)
اعتراف می كنم
میز غذا
شمعدان و
بشقاب ها
نمی دانند چه كس
در تاریكی شب
گم شد .
مؤلف پر از آدم های گمراه است .
آیا تو تا به حال
اعدام درجه یك دیده ای :
دل بستن به دریای شمال
و قراردادی سپید
با فلزهای مرز؟
گفتی بهترین بازیگر
مجسمه ای ست
كه مشمول مرور زمان نمی شود
و من بارها
پلمب شدم
در متن های مرجانی
در بین چند سایه
یك دسته كلید و روزنامه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#1,030
Posted: 9 Nov 2013 13:36
اعتراف (2)
اعتراف می كنم
مترجم اشتباه كرده است
كه تو در نقش یك شكار شب زی
درخشیده بودی
و احتمال می دهم
خودكار آبی ننوشته باشد
من به هنگام رانش زمین
پیراهنی سبز داشتم.
اعتراف می كنم
ضمانتی وجود ندارد
با گذر از پلكان های سنگی
و گذرگاه های پرازدحام
از یقینی اضطراب آمیز
پژمرده نشوم
تا قبل از روشنایی.
اعتراف می كنم
آرام آرام
صدای تو به محاق می رود
و از مرگ مشكوك یك گلوله
شهر ساكت می شود
و من اعتراف می كنم
كه این تصادف هیچ كشته نداشت.
جسد یك زن
گزارشی در هزار صفحه نیست
میزانسنی ست كه خودش را
مسدود می كند
و این نكته را تكذیب می كنم
كه تو در نقش قله
اسكله و
طناب
ندرخشیدی .
راستی
پیراهنم
چه رنگی بود؟
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...