ارسالها: 14491
#1,861
Posted: 13 Mar 2014 22:26
تمام آیه ها می خندند
می ایستم رو به نگاهی
...............................که به رنگ میشی ست آبستن
تمام آیه ها می خندند
بهشت دورلبانت هوار میکشد
سکوت قلمرواش راحصارکشی کرده
وتمام میخکان را میخکوب
جنگی ست امروز بین
اهوراواهریمن
تمام شمع ها خاموش ند
و بالهای پروانه افسون
مدادت را.............از دل................بیرون بکش
رویارا ترسیم کن
خدا را خط بکش
بی تو
بی توبه خورشید هم شک خواهم کرد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,862
Posted: 13 Mar 2014 22:27
بازی گرگم به هوا شوخی شد
چه زود مجلس ترحیم کودکی ام بر پا شد
چه زود تمام شادی هایم چمدان سفر بستند
چشم بسته قد کشیدم
چشم بسته بزرگ شدم
بازی گرگم به هوا شوخی شد
چرا
هیچ وقت درست جواب ندادم ؟
وقتی می پرسیدند؟ علم بهتر است یا ثروت
این طرف مادری فال قهوه می گیرد
ودختری سبزه ها را مشت به مشت گره
من ندانستم
با کدامین آب سحر آمیز صورتم را شستم
من چشم بسته با تمام آرزوهایم پیمان شکستم
ودست به کمر
روی سنگی توبه ای نگاشتم
وتو
آن زمان خوابیدی درآغوش خدا
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,863
Posted: 13 Mar 2014 22:29
جای خدا خالی بود
زیر چادری از شب خمیده ایستاده گی می کرد
همه جا سکوت داد می کشید
جای اشکهایش روی گونه هایم سنگینی می کرد
زنی
که دیوان زندگی اش طومار وار مادری می کرد
جای خدا خالی بود
چروک دستانش همه یادگار خفت به خفت
کاش میشد
کاش میشد بوسه ای زد
روی نیم نگاه خسته اش
کاش میشد تزریق کرد کوهی روی خمید گی استخوانش
این زن
این زن دیگر مرد ادامه دادن نیست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,864
Posted: 13 Mar 2014 22:30
گذرگاه
ابروانم را باریک
لبانم را سرخ
برگ گلی ارغوانی روی گونه هایم
حنای سبز
محبت به گیس های چلواری م
ولی
چیزی عذابم را صد برابر
نمیدانم
نمی دانم با زمختی دستانم چه کنم
وازلین نادرشده
گردش روز گار خوش رکاب
روی صورتم راه رفته
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,865
Posted: 13 Mar 2014 22:33
فردا هیچ وقت روشن نیست
نشسته ام روبروی ماهی که شبیه
داسی ست استخوانی
ستاره ها به جشن بهار دعوتند
ومن حیران که کدامین خدا را عبادت کنم
وتمام تارهای صوتی ام
علامتی سوال شد
تا حلق آویزی برای دل باشد
آیینه را می شکنم
وصدها زن به یک شکل
با دو چشمی که گل یاس را ارمغان دارد می بینم
اینجا کسی نیست
که به داد دل من رسد؟
کوهی نیست تا انعکاس صدایم عرش را به لرزه
چشمها بسته اند
گوشها خاموش
تمام خاطره هایم زنده به گور شده اند
فردا هیچ وقت روشن نیست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,866
Posted: 13 Mar 2014 22:34
درد
صورتم قطره قطره می چکید
و بند بند انگشتانم پر بود از داد و فریاد
چه کسی می داند؟
درد دل یعنی چه؟
چه کسی می فهمد............
ببین زیر ناخن هایم پوستی سیاه قهقهه می کشد
و تمام خطوط دستانم موازی شده است
خدای خوب من
فرش بهشت را آماده کن
می خواهم قدم بردارم
سکوت جایز نیست
چه کسی می داند
داد یعنی چه؟
فریاد از حلق می آید؟
چشمهایت را ببند
من
من امروز به ملاقات خدا رفته ام/
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 24568
#1,867
Posted: 13 Mar 2014 22:41
زندگینامه نیلوفر مهرجو
متولد اهواز سال ۱۳۵۸
دفتر دلتنگیهای نیلوفری
دفتر روزگار تلخ
دفتر نامه های من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,868
Posted: 13 Mar 2014 22:43
زندگی ام درد می کند
این شعر
در همین سطر اول مُرد
و سکوت
دوباره به اتاقم نشت کرد
یکبار دیگر آمدی
رفتی
بلایی در کمین من نشست
و همسایه با صدای درد به خواب رفت
دردش را خوب می فهمم
پیراهن هر دوی ما را باد پوشید و برد
دویدیم
بی هدف
از بغض اتاق عبور کردیم
و اشکهای طبیعت ریخت
وقتی مشت هایمان را در جیب پنهان کردیم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#1,869
Posted: 13 Mar 2014 22:49
رد پا
خودت را د رآئینه ببین
زخم های روی گونه ات
رد اشک های من است
وقتی جایی از زندگی ام
در نبودنت
درد می گیرد !
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,870
Posted: 13 Mar 2014 22:51
واژه های سوزنی
من از فصل پر از درد زمستان و
صدای صحبت هر ساله سرما و دندان و
دوباره مرگ سرها در گریبان و
نشستن پای بغض سرد شومینه
نوشتن از طناب دار
و خواندن از کتابی که
تمام فالهایش حرف از رسوایی عشق است
بیزارم
من از این شهر ویران و
سکوت ممتد معمار حیران و
بلندای غم پل های وحشتناک بی سر
در آغوش پر از رنج خیابان و
نگاه مبهم مردی که جا مانده
گلویش در " دهان کودکی گستاخ و بازیگوش "
بیزارم
من از بی عرضگی آن کلاغی که
پس از پایان هر قصه
به صحرا می سپارد
بوسه های نرم و نگاه چوبی و قلب پر از مهر مترسک
را
و هرگز بر نمی گردد به خانه تا شروع قصه ای دیگر
که پایانش غروب تلخ رویاهاست
بیزارم
من از انسان نماها
تندیس های نرم با دلهای سنگی
آن که آدم است و آدم نیست
شاعر هست و عاشق نیست
عاشق هست و شاعر نیست
بیزارم
و بیزارم از این اشعار بی پروا
و این صفحه
که هر لحظه نوازش می کند رگهای گردن را
در این صبحی که می میرد
کنار بوسه های تلخ افعی
یک کبوتر در پس دیوارهای نازک شعرم
و بیزارم
از این که با هجوم واژه های سوتی
خونین شود اندام هر دفتر
که نام من شود شاعر !
منی که شعر را از گوشه ی سجاده می دزدم !
و بیزارم ...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند