ارسالها: 14491
#531
Posted: 3 Aug 2013 18:00
سلام
ای اجاره نشین تابستان
زود مهلت تمام می شود
و تو باید به خانه ی پاییز کوچ کنی
من حرف پرنده را نمی فهمم دیگر
مگر نه این که پرواز بر فراز عشق ممنوع است
پس فانوس را برای چه می خواستی ؟
آسمان تاریک تر از آن است
که بالهای گمشده را پیدا کن
**************************
مادرم خیاط است
او همه چیز می دوزد
انگشتانش را هم به روزگار دوخته است
و شانه هایش رابه بار آن
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#532
Posted: 3 Aug 2013 18:02
باز عشق
باز پنجره
باز انتظار
یاس ها را برای تو می چینم
روی شعری که برای تو گفته ام
شعر بوی یاس می گیرد
اما که ببوید که بخواند
*********************
فانوس
تو را باد شکست
یا سرمای بیرون در ؟
او را هرگز به خانه راه ندادند
و یک روز شاید
آویزانگاهش سست شد
و باد پیچید
سرما هم در گرفت
فانوس خاموش شد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#533
Posted: 3 Aug 2013 18:02
غروب در چشمان تو بود
وقتی به دریا فرو می رفتی
اکنون منم
طلوع بیهودگی
**********************
کاش
در قتلگاه دیگری
جز ثانیه های اکنون
رؤیای زخمی ام را می باختم
رنج را
در پایانه های دیگری
از گلویم پرواز می دادم
طناب های اینجا
به قدر کافی محکم نیست
راستی
وقتی چارپایه ی اطمینان
از زیر پایم بلغزد
تو سوگوار کدامین پرنده خواهی بود ؟
اشک آخرین مسکن دردهای انسان نیست
کاش
در جای دیگری پایان می یافتم که آغوش تو
تکیه گاه سست اعتماد است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 24568
#534
Posted: 3 Aug 2013 18:05
فسیل ماندگار/ مریم راد
کاش آدم بدِ قصه هایت بودم
تا باز هم مرا می بخشیدی
و کنار واژه هایت می نشاندی
و روز و شب خوبی های نداشته ام را می شمردی
کاش بد بودم؛
و در ذهن مهربانت لنگر می انداختم
تا همیشه جاودانه باشم...
کاش بد بودم تا صدایم طنین انداز وجودت می ماند؛
و غرورم همیشه سربلند!
آه! که بد بودن چه باشکوه است...
می فهمی صدایم را؟!
آنکه خوب خوب خوب ترینِ تو بود؛ با تو می گوید
ای عشق جاودان!
احساس لرزانم به پای غرور تو نمی رسد...
ای آشنا!
این فسیل ماندگار؛ دست هایش بوی خواب می دهد
نکند خواب مرا می بینی!؟
تو که خوابت چپ نیست؛
مثل همه روزگارم
انگار خوابم می آید...
یک خواب خوب!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 14491
#535
Posted: 3 Aug 2013 18:06
صدای تو
از پشت پنجره ها
از دریچه های مست نه چندان رها می آید
صدای من
از لای دفترها
شاید
****************
سر به شیشه می چسبانم
دفتر دور
قلم زیر میز
دستهایم آویزان
می خواهم بنویسم
فقط همین
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#536
Posted: 3 Aug 2013 18:07
تنها به اندازه ی سطری
که از نگاه تو آغاز می شود
و تا زمین تمام
***************
مگر از زندگی چه می خواست ؟
جز شانه ی مردی برای تحمل اشک هایش ؟
همه آسوده بخوابند
او از جاده های نامهربان گذشت
و هیچ مردی ندانست
از گریه تا گناه
چه قدر فاصله ست
**************************
آن ها چهار نفر بودند
چهار بدن
چهار لباس سربازی
چهار چفیه
چهار پلاک فلزی
چهار قلب
چهار جا
حالا بازگشته اند
بی بدن
بی لباس
بی چفیه
بی پلاک
بی قلب
بی جان
با تکه ای استخوان
چه قدر واژه ها بی رحمند
چه قدر قلم ها کوتاهند
شما بگویید
این شعر را چگونه می توان تمام کرد ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 24568
#537
Posted: 3 Aug 2013 18:10
درد و پایان / مریم راد
درد...
و تنهــــــــــــــــا درد ؛
آنچه از واژه هایت باقی ماند
کنار شمع خاموش چشـــــــــــــمانم که نرم نرمک جاریست ؛
زانو زده غـــــــــــــم
چه باور سنگینـــــــــــی
که هرآنچه بادها بوسیــــــــــدند؛
در دستان ماست
نگو دیگر آسمان ما خوابیــــــــــده...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#538
Posted: 3 Aug 2013 18:13
آه / مریم راد
کنار مزرعه ایستاده ام
مزرعه ی سبــــــــــــز رویاهامان
آه که می ســـــــــــوزد !
آه ! دردم آمد
روزهای سبـــــــــــزمان...
فردای طلائــــــــــی مان...
امروز سیــــــــــــاه مان...
چارشنبه سوری شده پـــــــــایان این روزهای رنگارنگ
عیدی نخــــــــــواهد آمد ؛
و بهـاری نبوده هرگــــــــــــــز
ریشه ای نمانده...
ساقه ای نمانده...
خاک بود و... باد بود و... آه شد...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 14491
#539
Posted: 3 Aug 2013 18:30
اشعاری از زینب هاشمی
تو آن طرف میز تمام رخ
من مات تصویری واضح
کیش من ، عشق می شود
و حالا، نوبت توست
برای به تاراج بردن من
یک حرکت مانده . .
**********************
حس شعر نیست
و من. . .
دیوانه وار با رنگ چشمان تو طرح میزنم
قلم/ موهایم سیاه
گره در گره
تو را بر دار قالی دل
نقش می زند. . .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#540
Posted: 3 Aug 2013 18:31
در خاطرات سبز شالی مان
من شاخه ای گندم بودم
تو همه
آب بودی و آفتاب
حالا که میروم
معلوم نیست
قسمت سفره که میشوم .
************************
من دوست دارم
مرگ را
با چای بنوشم
وقتی تو شیرین را
از دست هایم می ربایند
طعم تلخ رقیب
آزارم می دهد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟