ارسالها: 14491
#721
Posted: 12 Sep 2013 19:05
بیابان تا بیابان چشمه ی آبند چشمانت
چه شب هایی! که مثل ماه می تابند چشمانت
تو با نادرترین افسانه ها از هند می آیی
و چون الماس "کوه نور" نایابند چشمانت
ثریا اشک های توست، شب یک دختر شرقی ست
که روی گیسوانش قند می سابند چشمانت
تو اعجاز هزار و چندمین پیغمبر شرقی؟
که هریک نیمه ای از سیب مهتابند چشمانت؟
همایی، قاب قوسین است جولانگاه پروازت
کجا در دام دنیا می شود پابند چشمانت؟
پُر از گل های سرخ تشنه است این باغ، بارانی!
تو که از سلسبیل عشق سیرابند چشمانت
من از دنیای بعد از تو نمی ترسم خودت گفتی
نمی خوابد دلت وقتی که می خوابند چشمانت
بگذار مصداق غزل های خودش باشد
آیینه ی امروز و فردای خودش باشد
تا کی نصیحت می کنی؟ آیا مقدر نیست-
هرکس گناهی می کند پای خودش باشد؟
بگذار هاجر- ان کنیز رنج و تنهایی-
یک شب، فقط یک شب زلیخای خودش باشد
یا دختر نارنج های خواب بعدازظهر
یا ماه پیشانی شب های خودش باشد
دنیای زشت و کوچکی داریم... پس بگذار-
او غرق در رویای زیبای خودش باشد
از اول این داستان، حوای آدم بود
بگذار حالا سیندرلای خودش باشد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#722
Posted: 12 Sep 2013 19:07
نگاه ها همه دریاچه های هامون است
و دست بر دل هرکس گذاشتی، خون است
خدا به خلوت سینا پناه برده باز
عصای معجزه در دست های قارون است
و چشم من پی بیت المقدسی که تویی،
به دور دست ترین تپه های صیهون است
هنوز مردم دنیا تو را نمی فهمند
هنوز عشق، همان "پوستین وارونه" است
ببین! به خشک ترین جای نقشه افتاده ست
زنی که مادر زاینده رود و کارون است
تو آسمان منی، من کبوتری شده ام
که شعر روی لبش شاخه های زیتون است
*
به عاشقانه ترین شیوه دوستت دارد
کسی که هرچه ندارد به عشق مدیون است
نگیر از شب من آفتاب فردا را
نبند روی من آن چشم های زیبا را
تو گاهواره ی ماه و ستاره ها هستی
خدا به نام تو کرده ست آسمان ها را
و در ادامه ی هاجر به خاک آمده ای
که باز سجده کنی امتحان عظمی را
خدا سپرده به دستت چهاراسماعیل
که چشمه چشمه گلستان کنند دنیا را
چه کرده ای که به آغوش مهربانی تو
سپرده اند جگر گوشه های زهرا(س) را؟
بگو چه بر سر بانوی آب آمده است
که باز می شنوم "رود رود" دریا را؟
تیر چگونه شکسته ست شاخ و برگ تو را؟
چطور خم شده ای بر زمین؟ سپیدارا!
بخوان، دوباره بخوان با گلوی مرثیه ها
حدیث تشنه ترین دست های صحرا را
از آسمان به زمین آمده ست گیسویت
که سر بلند کند دختران حوا را
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#723
Posted: 12 Sep 2013 19:09
من دختر افسانه ها، من ماه پیشانی
در دور دست قلعه ای متروک، زندانی
تو مرد رویاهای من؛ تنهاسواری که
راهی به این "نه توی مرگ اندود" می دانی
می ترسم از شب های تاریکی که در راه است
اما تو خورشیدی؛ بزرگ و گرم و نورانی
سر می گذارم روی زانویت و می پرسم
" دیگر برایم شعرهایت را نمی خوانی؟"
مازندران چشم هایت سبز می خندد
پر می شوم از لحظه هایی "باز باران" ی
*
بادام کوهی بودم و گرمای لب هایت
رویاند روی شاخه هایم سیب لبنانی
این زن که در جهنم خود آرمیده بود
ای کاش از بهشت تو سیبی نچیده بود
ای کاش هرگز اسم شما را نمی شنید
ای کاش هیچ وقت شما را ندیده بود
دیدی چگونه خون انار جوان تو
بر روی آستین زمستان چکیده بود؟
این ظرف ها اگرچه پر از شیر است، شرمنده است کوفه ولی دیر است
دیگر امیر، چشم دلش سیر است از کاسه های آخر مهمانی
مردان عیش و سورچرانی را زنهای بُردهای یمانی را....
تو کشته می شوی که جهانی را در رای میز محکمه بنشانی
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#724
Posted: 12 Sep 2013 19:10
و را که مایه ی آرامش و قرار منی،
مگر به خواب بینم که در کنار منی
غزال چشم من آهوی سر به راه تو بود
پلنگ هم بشوی، غاقبت شکار منی
*
تو را کنار من ای مهربان! نمی خواهند
و تو که شب، همه شب در انتظار منی
مگر به خواب ببینی که من از آن تو ام!
مگر به خواب ببینم که در کنار منی
گل داده است از تو زمستان دامنم
از یاد برده ام درختی سترونم
من؛ تاک خشک خم شده بر داربست پیر
پیچیده باز، لذت انگور در تنم
انگار بعد از آن همه تمرین عاشقی
این بار اول است که حس می کنم زنم
انگار برای جنینی که در من است
از حس مادرانه ی خود حرف می زنم
نیلوفر شبانه! نسیم چه خواهشی-
انداخته ست دست تو را دور گردنم
تب کرده ام... تمام تنم گُر گرفته است
باور نمی کنم که به این حال، این منم
گیلاس چشم های که را چیده ام که باز
افتاده است لکه ی سرخی به دامنم؟!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#725
Posted: 12 Sep 2013 19:13
افتاده سیب و دایره زد سطح آب را
بیدار کرد برکه ی چشمان خواب را
خورسید چشم های تو در لحظه ی طلوع
تاریک کرد سابقه ی آفتاب را
ای خوشنویس عشق که سرمشق های تو
شرمنده کرده است عمادالکتاب را!
شاید فرشته ها به تو الهام می کنند
این بیت های نغز و غزل های ناب را
یا وحی می کند به تو آیات شعر را
آن کس که بر مسیح و محمد (ص) کتاب را
از بین هرچه عشق، تو را برگزیده ام
شاید از آب های جهان یک سراب را...
تا کی کدام شعر، مرا زیر و رو کند
تا کی کدام زلزله شهر خراب را
من طاقتم زیاد و دلم ... هیچ دیده ای
پرواز چند ساعته ی یک عقاب را؟
نه.. شعر، پاسخی به سوالت نمی دهد
برخیز تا به رقص بگویم جواب را!
و قول می دهم این شعر آخری باشد
که رو به وسعت تنهایی ام دری باشد
من از بلندترین کوه غرب آمده ام
و دختری که در او حس برتری باشد-
نمی تواند از آن بانوان محترمی
که اسم کوچکشان را نمی بری باشد
چگونه موقع رقصیدن تو کِل نکشد؟!
زنی که تشنه ی این شور بندری باشد
پس از وزیدن تو گیسوان سرکش من
چگونه گوش به فرمان روسری باشد؟!
تو؛ شاهزاده ی من! تا کجا نظر داری
به هر ترنج که آبستن پری باشد؟
حسود نیستم اما تحملش سخت است
که دست های تو در دست دیگری باشد
نترس! دارم از این خانه می روم آقا!
و قول می دهم که این شعر آخری باشد...
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 24568
#726
Posted: 13 Sep 2013 12:13
از اشعار صدف عظیمی
به نام او...
میتوان پروانه شد روزی پرید....
میتوان بی کفش هم روزی دوید...
پشت اندوه زمین و زندگی ،
ذره ذره آب شد ، از غم برید ....
روی لبخند بهاری خانه کرد....
از پرستو نغمه ی شادی خرید....
راه را بر غصه ی دیرینه بست....
گوش را کر کرد و ماتم را ندید...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#727
Posted: 13 Sep 2013 12:16
مرگ غزل
وقتی که غزل به پای تو مرد
آری ، دلم برای تو مرد
بازیچه ی تقدیر شدم دوباره
اینبار هوس به جای تو مرد
فریاد و فغان کنم که نیستی
در خانه ی من صدای تو مرد
ملحد شده ام به کیشت اما
گفتی که به من: خدای تو مرد
مرگ و نفس و هوای خانه
هر بود و نبود سوای تو مرد
باز یک غزل غمین سرودم
اما غزلم به پای تو مرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#728
Posted: 13 Sep 2013 12:22
پیوند
دلم را بی تو با غم میزنم پیوند
کمی با اشک و ماتم میزنم پیوند
نگاهم را به چشمان تو میدوزم
و چشمم را به شبنم میزنم پیوند
تو مثل نوری و شبیه بغض بارانی
خودم را با تو نم نم میزنم پیوند
خداحافظ که میگویی ، وداعت را
به یک " دوستت دارم " میزنم پیوند
نبودت را بهانه میکنم هر شب
خداوند را به آهم میزنم پیوند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#729
Posted: 13 Sep 2013 12:24
تو
تو یک دنیا بهارانی , تو یک لبخند نورانی
تو را وصفت کنم با دل , تو که پیوسته در جانی
دوباره خواب تو دیدم ، تو گفتی میروی یک روز
و میدانم تو از همراه من بودن هراسانی
ولی انگار یک رویا است , نه نزدیکی و نه دوری
بگو در جاده جا ماندی ؟؟؟؟ کجای کوچه پنهانی؟؟؟
همیشه در حضور شعر و شمع و شور و پروانه
تو از یک عشق ، از ماندن ، تو از من هم گریزانی
بمان تنها , نرو از کلبه ی تاریک و خاموشم
که شب های سیاهم را تو پایانی ، تو پایانی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#730
Posted: 13 Sep 2013 12:25
خلوت دوشنبه شبهای صدف:
من خلوت میکنم...!
با خدا,
خودم,
عقربه های ساعت,
و کمی دلهره و یک قلم و کاغذ...
گاهی به شوق دل...
شمعی هم روشن میکنم...
تا در تاریکی خلوتم ,
خدایم را گم نکنم
آری...!
خلوت شبانه ام را به هیچ نمیفروشم حتی :
به خود...!
لب پنجره ی اتاقم...
یادگاری دارم از دوران کودکی هایم...
یک گلدان شب بو ,
شب ها بویش شمیم دلتنگی میدمد در هوای جانسوز اتاقم...
روی سجاده ام یک نماز پهن است!
مثل همان نمازی که تو میخوانی...
اما نماز من ,
اشک هم دارد!
یک لیوان آب ,
برای بغض های خشکیده ام...
تا...
بشکند...
و قرآنم...
رویش ترمه کار شده است...
رنگ سبز...
و تسبیحم که طلایی است ,
کنار سجاده ام همیشه آیینه ای میگذارم...
درون آیینه...
درونم را مینگرم ,
میخواهم ببینم چه کرده ام با خود؟؟؟!
از چشمانم شاید بخوانم درد است یا شادی...
اگر شادی بود ,
خود را می آزارم...
خود را
ترک میکنم...
و سر از سجده بر نمیدارم,
و اگر غم بود...
اشک میریزم...
برای اینکه...
هنوز هم خدایم یادم میکند....
و من غمگینم ,
""""خدا همیشه اینجا است""""
در غم هایم...
همین!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند