ارسالها: 14491
#951
Posted: 11 Oct 2013 15:27
من کوزه گر
تیک تاک... تی...ک...تا...ک...
عقربه های ساعتِ دیواری خانه
شتاب گذر عمر را به رخ میکشد
می گذرد ثانیه ها و ثانیه ها
و من...
در اتاقم محبوس و خسته
فقط می نویسم و می نویسم
دستم به نقاشی و
ساخت ظروف گلینه ام نمی رود
سفالگری خسته ام...
گِل، با من قهر کرده
می گرید در دستانم
من ِ کوزه گر
دگر کوزه نمی سازم
گِل با دلم میگرید
زار میزند و می خروشد
حال این منم که
خُرد و مچاله شده
روی چرخ سفالگریم می تابم
گِل ِ کیست در دستانم
که اینچنین پریشان و خروشان است؟!!!
نمی توانم کوزه ای بسازم
چرخ سفالگریم مدتهاست
بی جان گوشه ای خاک می خورد
دستانم گِل ِجان می خواهد
گِل ِ وجودم را می طلبد
کاش میدانستم که،...
کدام کوزه گری از
گِل ِ من
کوزه می سازد؟!!!..
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#952
Posted: 11 Oct 2013 15:36
عشق و خون
«درخت دل»
گیسوانم رادر باغچه ی دل
با گـُل نسترن پیوند زده ام
تا گنجشکک ِعاشق
با خاشَکِ گیسوان ِآشفته ام
پای درخت دل،
بر پیوند گـُل و گیسو
آشیان عشق بسازد
«چاک ِدل و قلم»
چاک قلمم
خون می تراود
و زخمه میزند بر دل ریشم...
واژه های حِرمان
چاک چاک و
عریان میکنند
دل فــَگارم
تا سیراب شوند
از خون ِجگرم...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#953
Posted: 11 Oct 2013 15:38
قهوه تلخ
«خیال»
دفتر خیالم
نقش میگیرد
از واگویه های
دل ریش
فنجان قهوه ام
در وقت تنهایی !
سفر بی بازگشتت را!
و...
« قهوه تلخ»
فالی نشسته بر
تلخ ترین قهوه ی عمرم
سیگاریست و
اشک...
جاری از لبه ی فنجان
هر غروب
با شوراب اشک وآه
و انهدام ثانیه ها
دود می کنم
عمق جدائیت را
در انجماد ذهن پریشانم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#954
Posted: 11 Oct 2013 15:41
رقص افکار
1
دود سیگارش...
حلقه های عمیق درد؛
به دورم می رقصا ند
تا سِحر ِ آن چهره ی شاعرانه اش
پشت مِهی غلیظ
دست نیا فتنی بماند
2
از پشت پنجره ی تیره!...
در ازدحام پر تلاطم
ذهنی مچاله،
از نشخوار ِ بیهوده گویی های واخورده ی زمان
افکارم را می نگرم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#955
Posted: 11 Oct 2013 15:54
مصلوب
تمام عمر
بر فراز صلیبی کنار جاده ای متروک
زنانگی ام به چهار میخ کشیده ام
سیاه چاله ای زمخت
میبلعد مرا
وآزادیم چه تلخ به اسارتت تن در داد
چه عبث!!!
کرکسی؛
نیستی ام را نظاره گر شده
و مترصد تمام شدن
تمامیت وجودم...
تا ضیافتی بر پا کند
از شراب چکیده از
زخم های درونم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#956
Posted: 11 Oct 2013 15:57
فریاد خاموش
1
رسیده ام
طعم شیرینم
اشتهای خاک را
باز کرده
بشکافید
فرق زمین را
می خواهم
غذای خاک شوم
2
فریا دی
از اعماق سیاه چالهء
ذهنم
می کشدم به درون خویش
می بلعد مرا
سیاهی تردید
تا درونم
از تیرگی ها
لبریز کند...
3
پیری هر روز
با عصا یش بر
سنگفرش سیاه
پیاده رویی
ختم شده به کوچه ای
بن بست
می کوبد و پیش می رود
تا چه روزی
نوبت ختمَش
به کوچه ی بن بست
گور شود...
4
خسته ام
از خاموشی و سکوت
فریا دی پر از خشم
به بلندای
تمام دوران سکوتم
می خواهم
تا شعله های خشمم
بسوزاند
این قلعه ی تاریک را
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#957
Posted: 11 Oct 2013 16:04
اشک
1
پُر از اشکم
تو را در
بارش
چشمانم
غرق می کنم
تا دوباره
در آغوشم جان گیری
2
چتری
بالای سرت بگیر
سیل ِ
چشمانم
تمام رویا هایت
را غرق می کند
3
دیدمت
نگاه سردت را
به جانم پاشیدی
در برهوت چشمانت
منجمد شدم
4
شیشه نازک دلم
با دل ِ سنگت
چه بی صدا شکست...
5
صدایت را
در هارمونی ِ
زیبای خیالم
شنیدم و
خیالم
بیدار شد...
6
با طناب گیسوانم
از برج تنهایی
به هیاهوی شهر
گریختم
تا تاول نبودنت را
بر تن جاده
شاهد نباشم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#958
Posted: 11 Oct 2013 16:10
مژگان
1
مژگانم
هر شامگاه
در زلال چشمانم
آب تنی میکند
به امید
دیدارت...
2
بی وضو مژگانم
به نماز ایستاد
اشک جاری شد
تا مژگان
با وضو
نمازش را بخواند
3
دیدی مژگان پُرآتشم
در چشم خانه
چه بی پَروا
غسل میکرد؟!!!
4
حوض خانه چشم
چشمه ی اشک کردم
تا مژگانم
بشوید
غبار ِغم
از لابلای تار هایش
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 24568
#959
Posted: 15 Oct 2013 18:26
زندگینامه شفیقه طهماسبی
تاریخ تولد: شنبه ۲۴ دی ۱۳۵۶
شغل: مدرس ریاضیات و زبان انگلیسی
محل سکونت: تبریز
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#960
Posted: 15 Oct 2013 18:34
از اشعار شفیقه طهماسبی
به تو محتاجم تو ای یارم
تو ...، ای یارم!
من اینجایم!
بیا و دسته کن، سنجاق کن ؛
پریشان موی مواج کلامم !
بیا شانه بزن،
زنجیر کن گیس ام؛
که رقصان است و مست
از باده ی تنهایی و درد ...!!!
بیا توری بزن "برفین
به روی خرمن فریادِ "مشکین ام
بتو محتاجم و کم دارم ای یارم ...
ندارم ره بجز،
شبستانِ گلستانِ برین ات ...
من "اینجایم !
مزین کن دلم را
با طلای حلقه ی جادوی عشقت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand