انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 12 از 14:  « پیشین  1  ...  11  12  13  14  پسین »

اشعار و زندگی شاعر فقید مهدی اخوان ثالث


مرد

 


درین همسایه 2

درین همسایه مرغی هست ، گویا مرغ حق نامش
نمی دانم
و شاید جغد، شاید مرغ کوکوخوان
درین همسایه ، نامش هر چه ، مرغی هست
که شب را ، همچنان ویرانه ها را ، دوست می دارد
و تنها می نشیند در سکوت و وحشت ِ ویرانه ها تا صبح
و حق حق می زند ، کوکو سرایان ناله می بارد
و من آواز ِ این غمگین ِ دردآلود
نشد هرگز که یک شب بشنوم ، بی اعتنا مانم
و حزن انگیز اوهامی ، دلم در پنجه نفشارد
درین همسایه مرغی هست خون آلوده اش آواز
کنار پنجره دیشب
نشستم گوش دادم مدتی آواز ِ او را ، باز
نشستم ماجرا پرسان
چراگویان ، ولی آرام
همَش همدرد ، هم ترسان :
- " چرا آواز ِ تو چون ضجه ای خونین و هول آمیز ؟
چه می جویی ؟ چه می گویی ؟
چرا این قدر دردآلود و حزن انگیز ؟
چرا ؟ آخر چرا ؟..."
بسیار پرسیدم
و اندهناک ترسیدم
و او - با گریه شاید - گفت :
- " شب و ویرانه ، آری این و این آری
من این ویرانه ها را دوست می دارم
و شب را دوست می دارم
و این هو هو و حق حق را
همین ، آری همین ، من دوست می دارم
شب مطلق ، شب و ویرانه ی مطلق
و شاید هر چه مطلق را "
نشستم مدتی ترسان و از او ماجراپرسان
و او - با ضجه شاید - گفت :
- " نمی دانم چرا شب ، یا جرا ویرانه ام لانه
ولی دانم که شب میراث ِ خورشید است
و میراث ِ خداوند است ویرانه
نمی دانم چرا ، من مرغم و آواز من این است
جهانم این و جانم این
نهانم این و پیدا و نشانم این
و شاید راز من این است "
درین همسایه مرغی هست....
     
  
مرد

 


مرغ ِ تصویر

دو چندان جور ، جان چندان کشید از عمر ِ دلگیرم
که از عِقد ِ چهل نگذشته ، چون هشتادیان پیرم
روان تنها و دشمنکام، و بر دوشم قلم چون دار
مگر با عیسی ِ مریم غلط کرده ست تقدیرم ؟
چو عیسی لاجرم - تجرید را - در ترک ِ آسایش
به نُه گنبد رسید و هفت اختر ، چار تکبیرم
ز حسرت یا جنون ، بر خود نهم تهمت که : آزادم
به قدّ ِ صیاد بگشاید چو زنجیرم
ز خاکن بر گرفت و می دهد بر باد ِ ناکامی
مگر طفل است ، یا دیوانه این تقدیر ِ بی پیرم ؟
نه پروازی ، نه آب و دانه ای ، نه شوق ِ آوازی
به دام ِ زندگی امید گویی مرغ ِ تصویرم
     
  
مرد

 


آن پنجره

امشب چو ز شب اغلبی سر آید
و آفاق لب از گفت و گو ببندد
تا از پس ِ آن قله ی جنوبی
فانوس ِ شبان یک شکر بخندد
آن پنجره را باز می کنم ، باز
آن پنجره را باز می گذارم
ای نورسرشت، ای نسیم پیکر
چون خنده زد آن روشن خجسته
تو نیز بیا ، روشنی بیاور
تاریکم و تنها ( تو نیز شاید ؟)
تاریکم و تنها ، تو نیز بی من
شاید نه چنانی که می پسندی
من چشم به ره ، پنجره گشوده
دیگر نکند ز آن سویش ببندی ؟
آن شب چه کشیدم ، چه بد ! چه بیداد !
آن شب چه کشیدم ، چه بد ! چه دشوار !
هر مو به تنم شکوه ای دگر داشت
خاموشی ِ شب می گریست با من
اما نفسش نهت ِ سحر داشت
یعنی : بگذر ! شب گذشت ، ای مرد
یعنی بگذر ! شب گذشت، برخیز!
برخیز و به فکر ِ شبی دگر باش
اینک شب ِ دیگر ، سیه چو چشمت
ای سبز ِ گلی پوش با خبر باش
امشب چو ز شب اغلبی سر آید ....
امشب چو ز شب اغلبی سرآید
و آفاق لب از گفت و گو ببندد
تا از پس آن قله ی جنوبی
فانوس شبان یک شکر بخندد
آن پنجره را باز می کنم ، باز
     
  
مرد

 


آن بالا

داشتم با ناهار
یک دو پیمانه از آن تلخ ، از آن مرگابه
زهر مارم می کردم
مزه ام لب گزه ی تلخ و گس ِ با همگان تنهایی
پسرک
- پسرم -
در سکنج ِ دو ردیف ِ قفسکهای ِ کتاب
رفته بود آن بالا
دستها از دو طرف وا کرده
تکیه داده به دو آرنج ، گشوده کف ِ دست
پای آویخته و سر سوی بالا کرده
مثل یک مرد که بر دار ِ صلیب
یا گر باید هموار بگویم ، شاید
مثل یک چوب ِ نه هموار ِ صلیب
خواهرش گفت :
" بیا پایین ، زردشت ! "
مادرش گفت : " بیا پایین مادر !
وقت خواب است ، بیا ، من خوابم می آید "
" من نمی آیم پایین ، من اینجا می خوابم "
- گفت زردشت ِ صلیب -
" من همین بالا می خوابم "
من به او گفتم یا می گفتم می باید :
"تو بیا پایین ، فرزند !
پدرت آن بالا می خوابد "
یا شاید :
" پدرت آن بالا خوابیده ست ! "
     
  
مرد

 
دوزخ، اما سرد

شهابها و شب
ییلاقی
آنک! ببین...
به دیدارم بیا هر شب
روز و شب
دریغا
شمعدان
این است که ...
آوار عید
پارینه
مردم! ای مردم
     
  
مرد

 


شهابها و شب

ز ظلمت ِ رمیده خبر می دهد سحر
شب رفت و با سپیده خبر می دهد سحر
در چاه ِ بیم ، امید به ماه ِ ندیده داشت
و اینک ز مهر ِ دیده خبر می دهد سحر
از اختر ِ شبان ، رمه ی شب رمید و رفت
وز رفته و رمیده خبر می دهد سحر
زنگار خورد جوشن ِ شب را ، به نوشخند
از تیغ ِ آبدیده خبر می دهد سحر
باز از حریق ِ بیشه ی خاکسرین فلق
آتش به جان خریده خبر می دهد سحر
ازغمز و ناز انجم و از رمز و راز ِ شب
بس دیده و شنیده خبر می دهد سحر
نطغ ِ شَبَق مرصع و خنجر زُمُرّداب
با حنجر ِ بریده خبر می دهد سحر
بس شد شهید ِ پرده ی شبها ، شهابها
و آن پرده های دریده خبر میدهد سحر
آه ، آن پریده رنگ که بود و چه شد ، کز او
رنگش ز ِ رخ پریده خبر می دهد سحر ؟
چاووشخوان ِ قافله ی روشنان ، امید !
از ظلمت ِ رمیده خبر می دهد سحر
     
  
مرد

 


ییلاقی

شور ِ شباهنگان،
شب ِ مهتاب
غوغای غوکان
برکه ِ نزدیک
ناگاه ماری تشنه ، لکی ابر
کوپایه سنگی ساکت و تاریک
     
  
مرد

 


آنک!ببین....

اوصاف ِ این همیشه همان ، تا که بوده ام
از بی غمان ِ رنگ نگر،این شنوده ام :
بر لوح ِ دودفام ِ سحر ، صبح ِ آتشین
شنگرف تا اقاصی ِ زنگار گسترد
اما شنیده کی بَرَدَم دیده ها ز یاد
کاین کهنه زخمِ زرد ، به هر روز بامداد
سر واکند به مشرق و خوناب و زهر و درد
تا مغرب ِ قلمرو ِ تکرار گسترد
صبح است و باز می دمد از خاور آفتاب
گفتند هر کسی نگرد نقش ِ خود در آب
زین رو چو من به صبح، هزاران تفو فکن
نفرت بر این سُتور ِ زر افسار گسترد
برخیز تا به خون جگرمان وضو کنیم
نفرین کنان به چهره ی زردش تفو کنیم
کاین پیر کینه ، بهر چه تا بیکران چنین
بیداد و بد ، مصیبت و آزار گسترد ؟
آنک! ببین ، مهیب ترین عنکبوت زرد
برخاست از سیاه و بر آبی نظاره کرد
تذکار ِ رنگهای ِ اسارت ، به روشنی
اینک به روی ِ ثابت و سیار گسترد...
     
  
مرد

 


به دیدارم بیا هر شب

به دیدارم بیا هر شب ، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است .
بیا ای روشن ، ای روشن تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است.
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده ، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا ، ای همگناه ، ای مهربان با من
که اینان زود می پوشند رو در خوابهای بی گناهیها
و من می مانم و بیداد بی خوابی.
در این ایوان سرپوشیده ی متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که درخوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی ، اما بپوشان روی
که می ترسم ترا خورشید پندارند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهیها که با آن رقص غوغایی
نمی خواهم بفهمانند بیدارند.
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من !
بیا ای یاد مهتابی !
     
  
مرد

 


روز و شب

روز آفاق ِ عاج خواند سرودی
شب اقالیم ِ ابنوش شنفتند
سایه در سایه سحرهای شبانه
تن در امواج گیسوی تو نهفتند
روزها طالع طلایی خود را
همچو رازی کهن به روی تو گفتند
این جدایان جاودان چه بسا شد
در تو با هم ، چو نقش و آینه خفتند
سِحر شب را به راز روی بسی من
در تو ای طاق ، دیده ام که چه جفتند
باز صبح است و روشنان پگاهی
روی شستند و گرد آینه رُفتند
باز اقالیم عاج خواند از آن دست
که در آفاق آبنوس شِنفتند
     
  
صفحه  صفحه 12 از 14:  « پیشین  1  ...  11  12  13  14  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار و زندگی شاعر فقید مهدی اخوان ثالث

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA