انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 10 از 23:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  22  23  پسین »

nima yooshij | نیما یوشیج


مرد

 
تلخ

پای آبله زراه بیابان رسیده ام
بشمرده دانه دانه کلوخ خراب او
برده بسربه بیخ گیاهان وآب تلخ
دربررخم مبند که غم بسته بر درم
دلخسته ام به زحمت شب زنده داریم
ویرانه ام زهیبت آباد خواب تلخ
عیبم مبین که زشت و نکو دیده ام بسی
دیده گناه کردن شیرین دیگران
وزبی گناه دلشدگانی ثواب تلخ
درموسمی که خستگی ام می برد زجای
با من بدارحوصله بگشای درزحرف
اما درآن نه ذرّه عتاب و خطاب تلخ
چون این شنید بر سر بالین من گریست
گفتا« کنون چه چاره ؟» بگفتم «اگررسد
باروزگارهجروصبوری شراب تلخ »
     
  
مرد

 
با غروبش

لرزش آورد وخود گرفت و برفت
روز پا در نشیب دست به کار
درسرکوه های زرد و کبود
همچنان کاروان سنگین بار.

هر چه با خود به باد ِغارت برد
خنده ها قیل وقال ها در ده
برد این جمله را وزو همه جا
شد غمین و خموش و دزد زده.

دیدم زدستکِاراوکه نماند
در تهیگاه کوه و مانده ي دشت
هیکلی جز به ره شتاب که داشت
جوی آرام آمده سوی گشت.

یک نهان ماند لیک و روزندید
با غروبش که هرچه کرد غروب
وآن نهان بود، داستان دو دل
که نیامد به دست او منکوب.

پس از آنی که رخت برد به در
زین سرای فسوس هیکل روز
باز آنجا به زیرآن دو درخت
آن دو دلداده، آمدند به سوز.
     
  
مرد

 
از دور

جوی می خواند دردّره خموش
با مه آلوده ي صبحی همَبر
گوئیا خانه تکاني نهان
ریخته برسراوخاکستر.

گلّه می گردد با نالش نای
گوئیا طوق گشوده ست افلاک
بگسسته ست ازآن هردانه
می رود غلت زنان برسرخاک.

هرچه آن هست که هست و« مخرّاد»*
می نماید به برم چون قد دوست
لیک افسوس ! به راه استاده
به فریبی و دلافسای من اوست.


با من او مانده زبان بگرفته
تا کنم با قد اومانندش
چون زدورش نگرم از نزدیک
بگشاید به رخم لبخندش.
     
  
مرد

 
میرداماد

میرداماد شنیدستم من
که چوبگزید بُنِ خاک وطن
بر سرش آمد واز وی پرسید
ملک قبرکه: «من ربک؟ من»
میربگشاد دو چشم بینا
آمد از روی فضیلت به سخن:
«اسطقسی¬ست » بدوداد جواب
اسطقساتِ دگرزومتقن.
حیرت افزودش ازاین حرف، ملک
برد این واقعه پیش ذوالمَن
که « زبانِ دگراین بنده ي تو
می¬دهد پاسخ ما درمدفن.»
آفریننده بخندید وبگفت:
« توبه این بنده ي من حرف نزن
اودرآن عالم هم زنده که بود
حرف¬ها زد که نفهمیدم من.» !»
     
  
مرد

 
کرم ابریشم

در پیله تا به کِی بر خویشتن تنی ؟
« پرسید کرم را مرغ از فروتنی »
تا چند منزوی در کنج خلوتی ؟
در بسته تا به کِی در محبس تنی ؟
در فکر رستنمَ . پاسخ داد کرم
خلوت نشسته ام زینروی منحنی
فرسود جان من از بس به یک مدار
برجای مانده ام چون فطرت دنی
همسال های من پروانگان شدند
جسَتند از این قفس گشتند دیدنی
یا سوخت جانشان دهقان به دیگدان
جز من که زنده ام در حال جان کنی
در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ
یا پَر برآورم بهرِ پریدنی
اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی !
کوشش نمی کنی ؟ پرَی نمی زنی ؟
پا بنده ي چه ئی ؟ وابسته که ئی ؟
نا کی اسیری و در حبسِ دشمنی ؟
     
  
مرد

 
کچَبی

کچبی دید عقابِ خودسَر
می بَرد جوجککان را یکسَر
خواست این حادثه را چاره کند
ببُرَد راهش وآواره کند
کرد اندیشه و کرد اندیشه
برگرفت ازبرخود آن تیشه
رفت ازده پی آن شرزه عقاب
پل ده را سر ره کرد خراب.
راه دشمن همه نشناخته ئیم
تیشه برراه خود انداخته ئیم
     
  
مرد

 
کبک

از دهکده آن زمان که من بودم خرُد
روزی پدرم مرا سوی مزرعه برُد
چون ازپی اودوان دوان می رفتم
وز شیطنتم دست زنان می رفتم
کبکی بجهید دربرم ناگاهان
بگرفتمش ازدُم، به پدر بانگ زنان
حیوانک بیچاره که مجروح رمَید
تا آنکه پدربیاید ازمن بپرید
این را پدرم بگفت شب با مردم:
« این بچه گرفت کبکی، اما از دُم.»
تا من باشم که هرچه دارم دوست
او را بربایم ازرهی کان ره اوست.
     
  
مرد

 
عمو رجب

یک روزعمو رجب بزرگِ انگاس
برشد به امّیدی زدرختِ گیلاس
چون ازسرشاخه روی دیواررسید
همسایه ي خودعمو سلیمان را دید
درخنده شدند هردوازاین دیدار
برسایه نشستند فراِز دیوار.
این گفت که: من بهترم، آن گفت که: من
دادند دراین مبحث خود داِد سخن
بس بحث که کردند زهم آزردند
دعوی برقاضي ولایت بردند
قاضی به فراست نگهی کرد و شناخت
پس ازره تمهید بدیشان پرداخت
پرسید: نخست کیست بتواند
یکدم دهنی کانهّ خر خواند ؟
هردوبه صدا درآمدند وعَرعَر
(غافل که چگونه کردشان قاضی خَر)
«صدقت بها» گفت بدیشان قاضی
باشید رفیق وهردوازهم راضی
از مبحث این مسابقه درگذرید
شاهد هستم که هردوتان مثل خرید. !
     
  
مرد

 
عبدالله طاهر و کنیزک

قصه شنیدم که: گفت «طاهر» یک تن
از امرا را به خانه باز بدارند
گوشه گرفت آن امیر همچو عجوزان
دل زغم آزرده و نژند و پشیمند.
گرچه مَر او را شفاعت از همه سورفت
خاطر طاهر نشد از او بهِ و خرسند.
در نگذشت از وی و گذشت مه و سال
مرد بفرسود چون اسیران دربند
کارد چو براستخوان رسید بیازید
دست به چاره گری و حیلت و ترفند
داشت مگردرسرای خویشتن آن میر
نوش لبی شوخ و بذله گوی وخردمند
قصه بدو در سپرد و برُد به طاهر
روی بپوشیده آن کنیزک دلبند
لابه بسی کرد و روی واقعه بنمود
باسخنی دلفریب و لفظ خوشایند
طاهرگفتش که:« راست باز نمودی
لیک گنه راست با عقوبت پیوند
بگذرازاین داستان که بد کنشان را
هر که نکو گفت با بد است همانند
زشت بود تن برآبِ برِکِه فکندن
از پی آنکه سگی ز برِکِه رهانند
وی نه گناهش بزرگوار چنانست
کزسرآن اندکی گذشت توانند.
گفت کنیزک: «بزرگوارترازآن
هست شفیع وی، ای بزرگ خداوند !»
طاهرپرسید: « آن شفیع کدام است؟»
گفت که: «روی من ست» و پرده برافکند.
برُد دل طاهرازدو دیده ي فتاّن
شیفته کردش بدان لبان شکرخند.
گفتش طاهر: « بزرگوار شفیعا !»
( کزپس پرده نمود آن رخ فرمند )
آنگه با چاکران درگه خود گفت:
خواجه ي آن مهوش از سرای برآرند
کرد به جایش کرامتی که بشایست
جای ستم ها که رفته بود براو چند .
     
  
صفحه  صفحه 10 از 23:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  22  23  پسین » 
شعر و ادبیات

nima yooshij | نیما یوشیج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA