شیرشب آمد مرا وقت غرّیدن ستگهِ کاروهنگام گردیدن ستبه من تنگ کرده جهان جای راازاین بیشه بیرون کِشم پای راحرام است خواب.برآرم تنِ زردگون زین مغاکبغرّم به غرّیدنی هولناککه ریزد زهم کوهساران همهبلرزد تنِ جویباران همهنگردند شاد.نگویند تا شیرخوابیده ستدو چشم وی امشب نتابیده ستبترسیده ست ازخیالِ ستیزنهاده زهنگامه پا در گریزنهم پای پیش.منم شیر، سلطانِ جانورانسِردفِترخیِلِ جنگ آورانکه تا مادرم در زمانه بزادبغرّید وغرّیدنم یاد دادنه نالیدنم.به پا خاست، برخاستم درزمنز جا جسَت، جسَتم چواو نیزمنخرامید سنگین، به دنبال اوبیاموختم از وی احوال اوخرامان شدم.برون کردم این چنگِ فولاد راکه آماده¬ام روزِ بیداد رادرخشید چشِم غضبناکِ منگواهی بداد از دِل پاکِ منکه تا من منمبه وحشت برخصم ننهم قدمنباید مرا پشت و کوپال، خممرا مادرِ مهربان از خِردچو می¬خواست بی¬باک بارآوردزخود دور ساخت.رها کرد تا یکّه تازی کنمسرافرازم و سَرفرازی کنمنبوده به هنگام طوفان و برفبه سربرمرا بند ودیواروسقف.بدین گونه نیزنبودست هنگامِ حمله¬ وریبه سربرمرا یاوری، مادری.دلیراندراین سان چو تنها شدمهمه جای، قهار و یکتا شدمشدم نرّه شیرمرا طعمه هرجا که آید به دستمرا خواب، آن جا که میلِ من ستپس آرامگاهم به هربیشه¬ ئیزکیدِ خسانم نه اندیشه¬ ئیچه اندیشه¬ ئی ست؟بلرزند ازروز بیدادِ منبترسندازچنگِ فولادِ مننه آبم نه آتش نه کوه ازعتابکه بس بدترم زآتش و کوه و آبکجا رفت خصم ؟عدو کیست با من ستیزدهمی؟ظفرچیست کزمن گریزدهمی؟جهان آفرین چون بسی سهم دادظفردرسِرپنجه ي من نهادوزان شأن داد.روم زین گذراندکی پیش تر¬ببینم چه می¬آیدم درنظراگر بگذرم از میان درّهببینم همه چیزها یکسره.ولی بهتر آنک:از این ره شوم، گرچه تاریک هستهمه خارزارست و باریک هست.ز تاریکی¬ام بس خوش آید همیکه تا وقت کین از نظرها کمیبمانم نهان.کنون آمدم تا که ازبیم منبلغزد جهان وزمین وزَمَنبه سوراخ¬هاشان، عیان هم نهانبلرزد تِن سستِ جانوراناز آشوبِ من.چه جای ست این جا که دیوارش هستهمه سستی و لحن بیمارش هست؟چه می¬بینم این سان کزین زمزمهز روباه گویی رمه در رمهخراندرخرست.صدای سگ ست وصدای خروس.بپاش ازهم ای پرده ي آبنوس !که در پیش شیری چه¬ها می¬چرندکه این نعمت تو که¬ها می¬خورند ؟روا باشد اینکه شیری گرسنه چو خسبیده ستبیابد به هرچیز روباه دست ؟چو شد گوهرم پاک وهمت بلندبباید پی رزق باشم نژند؟بباید که منز بی¬جفتی خویش تنها بسیبگردم به شب کوه و صحرا بسی؟بباید به دل خونِ خود خوردنموزین درد نا گفته مردنم ؟چه تقدیر بود ؟چرا ماند پس زنده شیر دلیرکه اکنون برآرد در این غم نفیر؟چرا خیره ¬سرمرگ از او رو بتافتدرین ره مگر بیشه¬اش را نیافتکز او دور شد ؟چرا بشنوم ناله¬های ستیزکه خود نشنود چرخ دورینه نیزکه ریزد چنین خون، سپهر برینچرا خون نریزم ؟ مرا همچنینسپهر آفرید.ازاین سایه پروردگان، مرغ¬هابدرّم اگر، گردم از غم رها.صداشان مرا خیره دارد همیخیالِ مرا تیره دارد همی.در این زیر سقفیکی مشت مخلوقِ حیله¬ گرندهمه چاپلوسان خیره سرندرسانند اگرچند پنهان ضررنه ماده¬اند اینان ونه نیزنر.همه خفته¬اند.همه خفته بی¬زحمت کارورنجبغلتیده برروي بسیارگنجنیارند کردن از این ره گذرندارند از حال شیران خبر.چه¬اند این گروه؟بریزم اگر خون¬شان را به کینبریزد اگر خون¬شان بر زمینهمان نیز باش که خود بوده¬امبه بیهوده چنگال آلوده¬ام.وزاین گونه کارنگردد درآفاق نامم بلندنگردم به هرجایگاه ارجمندپس آن به مرا چون ازایشان سَرمازاین بی¬هنرروبهان بگذرمکشم پای پَس.ازایندم ببخشیدتان شیرِنربخوابید ای روبهان بیشتر!که درره دگر یک هم¬آورد نیستبه جز جانورهای دلسرد نیست.گهِ خفتن است.همه آرزوی محال شمابه خواب ست و در خواب گردد روابخوابید تا بگذرند از نظربنامید آن خوب¬ها را هنرزبیچارگی.بخوابید این دم که آلامِ شیرنه دارو پذیرد زمشتی اسیرفکندن هر آن را که در بندگی ستمرا مایۀ ننگ و شرمندگی ست.شما بنده¬اید!
زن انگاسیسوی شهرآمد آن زنِ انگاسسیر کردن گرفت از چپ و راستدید آئینه ئی فتاده برخاکگفت: حقا که گوهری یکتاست!به تماشا چوبرگرفت و بدیدعکس خود را، فکند و پوزش خواستکه: ببخشید خواهرم! به خدامن ندانستم این گهُرزشماست!ماهمان روستا زنیم درستساده بین،ساده فهم، بی کم و کاستکه درآئینه ي جهان برماازهمه ناشناس تر، خود ماست.
روباه و خروسمی گذشت ازره قبرستانیروبه زیرک پرُدستانیپیش رو دید خروسی زیباشده برشاخ درختی بالاجوجکی فربه و دشمن نشناسساده ئی بی خبرازکید وریادل روباه پي وصلت ویسخت لرزید، ولی وصل کجا !چنگل کوته و مقصود بلندشکم خالی ومرزوق جداحیله را تند بچسبید و گشادلب زعجز و ز تضّرع به دعاجوجکش گفت: که ئی؟ گفتا: منمومنم، مومن درگاه خدامرگان را طلبم غفرانیزندگان را بدهم درمانیگفت: ازراه خدا ای حق جوبرهان جان من از شرّعدومادرم گفته مرا در پی هستکهنه خصمی به تجسس هرسوبکشید آه زدل روبه و گفت: طالع خصم مبادا نیکوبفرود آی که با هم بنهیمبه مناجات سوی یزدان روآمده نامده جوجک به زمینزیر دندان عدو زد قوقومومنا ! آن همه دلسوزي تووآن همه وعده ي درمان کو؟ کو؟گفت: درمان تو جوف شکمموعده ام لحظه ي دیگر لب جو.هر که نشناخته اطمینان کردجای درمان، طلب حرمان کرد.
خواجه احمد حسنِ میمندیخواجه احمد حسن میمندیخوی چون کرد به ذلت چندیاز سر مسند خود پای کشیددژ« کالنجر» مأوا بگزید.روزی افسرده به دامان سرداشتوحشت از ذلت افزون ترداشتگفت دژبان: « چه شد ای خواجه ي شهرکه سعادت زتوبرگشت به قهر؟»گفت: « تقدیرخدا بود !» ولیکنشد آن خواجه درین ره باریککه براین رهگذر محنت خیزآنچه بر شد، به فرود آید نیزنیست درعالم اجسام درنگخورد این آینه یک روز به سنگروح مردست که چون یافت کمالبه فرود آمدنش گشت محال .
خروس و بوقلموناز پی دانه به هم شدند ازجا برونخروس خواننده ئی، بوقلمون کریروان شد این برزمین، پرید آن یک به بام وزآن پریدن رسید، به دانه ي بهتریخطاب کرد این که: «هان، چه زحمت ست ای رفیق!که از پی دانه ئی زهمرهان بگذری؟»خروس بشنیدوگفت: «شود خطای توفاشاگربیایی براین مکان یکی بنگری.نصیحت توبه من، همه ازآن بابت ستکه عاجزی، ای حسود، بلند چون من پری! »
خروس سادهخروسِ ساده خوش می خواند روزیبه فرسنگی ز دِه می رفتش آوازبه خاتون گفت خادم از رهِ مهرچه می خوانَد ببین این مایه ي ناز!خروسک با چنین آوا که داردشب مهمانی اورا می کشی باز؟به لبخندی جوابش داد خاتون:بود مهمان کرَو چشمان او بازشکم تا سفره می خواهند مردمبخواند یا نه با خون ست دمساززبان باطن ست این خواندن اوجهانِ حرص با آن نیست همراز.
چشمه ی کوچکگشت یکی چشمه زسنگی جداغلغله زن، چهره نما، تیز پاگهَ به دهان برزده کف چون صدفگاه چوتیری که رود برهدف گفت:« در این معرکه یکتا منمتاج سِرگلبن و صحرا منمچون بدوم سبزه درآغوش منبوسه زند برسربردوش منچون بگشایم زسرموشکنماه ببیند رخ خود را به منقطره ي باران که در افتد به خاکزو بدمد بس گهر تابناکدربرمن ره چو به پایان برَدازخجلی سر به گریبان برَدابر زمن حامل سرمایه شدباغ زمن صاحب پیرایه شدگل به همه رنگ وبرازندگیمی کند از پرتومن زندگیدر بُن این پرده ي نیلوفریکیست کند با چو منی همسری ؟ »زین نمط آن مست شده ازغروررفت و زمبدأ چوکمی گشت دوردید یکی بحرخروشنده ئیسهمگنی، نادر جوشنده ئینعره برآورد فلک کرده کرَدیده سیه کرده شده زهَره درراست به مانند یکی زلزلهداده تنش برتن ساحل یلهچشمه ي کوچک چو به آ نجا رسیدوآن همه هنگامه ي دریا بدیدخواست کزآن ورّطه قدم درکشدخویشتن ازحادثه برترکشدلیک چنان خیره و خاموش ماندکز همه شیرین سخنی گوش ماند.خلق، همان چشمه ي جوشنده اندبیهده درخویش خروشنده اندیک دو سه حرفی به لب آموختهخاطر بس بی گنهان سوختهلیک اگر پرده زخود بر درندیک قدم ازمقدم خود بگذرنددرخم هر پرده ي اسرار خویشنکته بسنجند فزون تر زپیشچون که ازاین نیزفراتر شوندبی دل و بی قالب و بی سَرشونددرنگرند این همه بیهوده بودمعنی چندین دم فرسوده بودآن چه شنیدند ز خود یا زغیروآن چه بکردند زشروزخیربود کم ارمدت آن یا مدیدعارضه ئی بود که شد نا پدید وآن چه به جا مانده بهای دل ستکآن هم افسانه ئی بی حاصل ست .
پرنده ی منزویبه آن پرنده که می خواند غایب از انظار عتاب کرد شریری فساد جوی به باغچه سود لحنِ خوش وعیبِ انزوا که به خلق پدید نیست تو را آشیان چو چشمِ چراغ ؟ بگفت: از غرض این را تو عیب می دانیکه بهرحبسِ من افتاده دردرون تو داغ.اگر که عیب من این ست کز تو من دورم برو بجوی ز نزدیک های خویش سراغ.شهیرترزمن آن مرغ تنبل خانه بلند ترزهمه آشیان جنسِ کلاغ !
بُزِ ملا حسنبزُملاحسن مسئله گوچوبه ده ازرَمه می کردی روداشت همواره به همره پس افتتا سوی خانه زبزُها دوسه جفتبزُهمسایه بزُ مردِم دِههمه پرشیروهمه نافع و مفتشاد ملا پی دوشیدنشانجستی ازجای و به تحسین می گفت:« مرَحبا بزُبزُک زیرکِ منکه کند سود من افزون به نهفت !»روزی آمد زقضا بزُ گم شدبزُ ملّا به سوی مردمُ شدجست ملّا کسل و سرگردانهمه ده خانه ي این خانه ي آنزیرهرچاله وهردهلیزیکنجُ هر بیشه به هرکوهستاندید هرچیزوبزُخویش ندیدسخت آشفت و به خود عهد کنانگفت: «اگر یافتم این بد گوهرکنمش خرد سراسراستخوان.»ناگهان دید فراز کمریبزُ خود را ز پي بوته چرَیرفت و بستش به رسَن، زد به عصا« بی مرّوت بزُ بی شرم و حیااین همه آب و علف دادن منعاقبت از توام این بود جزاکه خورد شیرتو را مردم ده ؟»بزُک افتاد و براو داد ندا:« شیر صد روز بزُان دگرانشیر یک روز مرا نیست بها ؟ »یا مخور حق کسی کز تو جداستیا بخور با دگران آن چه تراست.
اسب دوانیهر سال صمد اسب دوان نایب دومخوش جایزه می برُد به چالاکی و خرُدیامسال چنان شد که به ره اسب فروماندازبس بَرو پهلوش به مهمیز فشردیبرسرش بکوبید زبس نائره ي خشم« ای بی هنراسبی که در این بار فسُردیپاراز چه چنان خوب دویدی نه چو امسالو امسال چه ها بیشتر از پار نخوردی ؟ »اسبش نگهی کرد ، نگاهی که بدو گفت:« من خوب دویدم تو چرا جایزه بردی؟ »باشد که تو را نیز چو آن اسب دوانندای کمتر از اسبی که در این رنج فسُردی !