آتش جهنمبرسَر منبر خود واعظِ دِهخلق را مسئله ئی می آموختصحبت آمد ز جهنم به میانکه چه آتش ها خواهد افروختتن بدکار چه ها می بیندآنکه عقبی پي دنیا بفروختگوش داد این سخنان چوپانیغصه ئی خورد و هراسی اندوختدید با خود سگ خود را بدگارچشمِ پراشک بدان واعظ دوختگفت: آن جا که همه می سوزندسگ من نیز چو من خواهد سوخت ؟.
« مجموعه ناقوس شامل شعر های زیر است » یک نامه به یک زندانیناقوسناروایی به راهکه می خندد؟ که گریان است؟سوی شهر خاموشروی جدارهای شکسته بخوان ای همسفر با مناورا صدا بزن
یک نامه به یک زندانیدیرگاهی ست که از تو خبرینرسیده ست به منوزهرآن دوست که می پرسمت از حال درونننگریده ست به من.ازبرای این ستشب وروزتو درآن تنگ حصاروشب و روز من اندر دل این باز حصاری(که به ظاهرنه چنان زندانی ست) همه با رنج وتعب می گذردوشب تیره که اشباع شده ستبا فسونی که دراوسوی ما دارد رووفریب بد خواهوفسونی که به گنده شده ی لاشه ی یک زندگی مرده چو گورمی نشاند همه راسوی ما بسته نگاهونگه شان بیمارپای بوس آمده دیواری رامانده با آن خاموشوخیال کجشانهمچو تیری که نه برسوی هدفبا کجی شده هم آغوش!وهمه می ترسندکه تن این گندابنرساند زتک آورده سیاهش به لب ایشان آبیا گل آلوده به تن ریخته ي دیواریبند هرخشتش ازمایه زخم بچه نام ( آنکه برادرشان بود (نفکند ایشان رابیش وکم سایه به سر.همه شان می ترسندکه تن گنده عفریت زنیبه سفیدابش روپوش دروغنکشدشان دربند. همه شان می ترسند، آرینه درآن ریبی، حتیاز وفور مهتاباز تن سنگی اگر«میمرز» یسردرآورده برآن سنگ بخوابواگر«توکا» ییبه صدایی گذردبه زمین می سایندوردرآید به نوا بوقی ازحمامبه خیالی که خبراز پیکاری ستهمه این جمع حماسه خوانانجا تهی کرده به ره می پایند.همه شان می ترسندهمچنان کز زندانکه نگه شان نا گاهدرنیابد بسوی دربندان.وندراین مدت پردغدغه با این همه رنجکارمشکل شده ستوزپس هرمشکل سرگردانیکه به مقصد نرسد هیچکسیهمچو یک نامه به یک زندانی!چوغلاده در تابهرچه ازاین ناتوتاب می گیرد وخوابچوغلاده سنگینهرچه زین گردش می گیرد رنگتا نماید رنگینوبه دندان سفید وسیهش، قافله ي روزوشبانمی جود پیکرما. شادمان آنانیکه نمی آیدشان برلب از بیم به دلکه چه ها می گذرد برسرمازندگانی چه گرفتاری شیرینی هستکه به دل دارد با بعضیدرغم دیرینی دست(با فسونش چونه هرگز کاریبا فریبش چو نه هرگز پیوست)من فقط گوشم، امابا همه این احوالبه صدایی ست که می آید ازراه درازو به چشمان پرازشیطنتم می گویم:ــ«با صدای ره همپاست کسی.»وبه هرزمزمه ام بر لب از این گوشاری ستکه سوی شهرخموشمی سراید جرسی.می سراید جرسی. آری، تنهاگوش می خواهد ازماگردرامید فراوان هستیمیا به یأس بیمرحوصله ي نا رس ماستآنکه می گوید: «کسی نیست به راه»همچوراهی متروککز میان خس وخاشاک بیابان شده گممرد زندانی تنهاست.با وجودی که نمی آید روبه تو کسیچشم ها هست زراه پنهانکه بسوی تو گشاده ست بسی.من دراین دهکده، دربسته به روی(همچو بینایی سرگشته به شهر کورانکه اسفناکی اوازهمه سوست)بارها گفته ام با همه کساوست آیا دلتنگکامد ازمقصد دوریا دراین فکر که دوران گرفتاری اومایه ی نام ونشان است وغرور؟چه خیالی ساکنچه ملالی درراهروز دیدارتوتنها با منخواهد این رازگشودگوهرآن بد که گذشتبگذرد بازوکند بازنمودسنگ بارد ازمدخل کوهعدد افزاید حق نشناسان رامن همه رنج به دل می بندموهمه تیرملالت به جگربه خیالی که می آید روزیکه به دیداررخت می خندموزهرآنکس که برآن شهرسفر دارد می پرسم:ـ «داری ازاو خبری؟»پیش ازآنیکه ازاو با شدم اول پرسشکه «براو داری آیا گذری؟ »ای دلآویزمن، ای همره، همفکرعزیز!همچنان صبح دل افروزو خیال تو تمیز!و برادرشده چون رشته ي دندان به لبمیا فشرده ترازآن (با من آندم که تویی با بدان در کینه)ومرا دوستی توازامیدم در دلبیشتر دیرینه.با همه حوصله من داغم ازحوصله امفکرکاین حوصله آیا چه زمانبا رورخواهد بودن؟باورازمن کن، بایدکه بهمپایی این حوصله جان فرسودنگربسودا وشتابی شده ایموربه راه آمده ایمیا گرفتار عذابی شده ایم.کی به من می رسد آیا روزی؟گرم تا روی زمین تاخته آیا خورشیدمیوه کی خواهد از این شاخه ي نوخواسته چید؟با چراغی که دراین خانه ي تنگبا دلم می سوزدو به هرسرکشی اش دارد درخواستکزبرای همه آن همسفران افروزدچشم درراهم سیمای چه همدردی را من؟درخطوط بهم آمیخته ي مبهم تقویم حیات من وتو، وآنانیکه چومن یا چو توُاندروزنزدیک خلاصی ست اگربا کدام اسطرلابمی توانیم درآن برد نظر؟چند سال ست که گشته سپری؟چند ماه ست؟ توبگوسال ومه را به حساببرُده غارت ازمنیکه تازشب وروزهمچنانی که خیال دم بیداری راخواب های شیرینوجوانی مرارنج های دیرینتو بگو، از چه دراین مدت هرچیزی غمازشده؟همچنان که مهتاب درسخن چینی خود با مردابو دلارام سحردیگربا منقصه کم می کند ازرمزنهانی که ازاوخواهد شد شوریدهصحنه ي این شب دیرین، که دراوهرتعب ستدرکدامین سوي تاریک بیابان شب ست؟با زبان آوریش باد چرادر نشیب درّه می ماند خاموش؟(همچنانی که به شن زار بیابانی گرمجویی آواره بماندَ زخروش)ازچه غمگین ننماید مردیکه جوانی بهدرداد و براوآن دلارام نیفکند نگاه؟(چون بهاری که بخندید وشکفتبی نشان ازخود درناحیه ي دورازراه)لیک بی هیچ جواببا همه زورش درکار، صدای دریادرخود اومرده ستودهاتی که خرابوخرابی که دهاتچهره شان افسرده ست!و نمی داند ره را به کجا خواهد بردن مردیخانه گم کرده به راهکه گرش صد به نشان خانه دهندبه یکی نیست نگاه.ازتف گرم بیابان هلاکآه! نزدیک شده ستکاوشود نقشه ي خاکبرسرش ریخته ي فکرت او آواری ستکاوفرومانده درآنوهمه این سخنان حرف دل ستکه ندارد نظری هرکه برآن.حرف دل بهترازهرحرفی ستآنچه می زاید بی وسوسه ئی ازره دلشک وتردیدی اندرآن نیستبد وخوبی که به ما می گذردبا دل خسته بد وخوب کنیمگشت زاندیشه ي ما صورت هستی معیوباندکی نیززروی انصاففکرخود را که عنود ست وزیان آور، معیوب کنیمآه! همفکرعزیزآمدم برسراین حرف چه خوبمن بگویم به توآنان که دگر تربودندازهمه آن دگرانیک نفرزآنان نیستازچه ایندم بسوی تو نگران؟باد توفنده چوجنبید ازجابرَد آسان با خودهرگیاهی که ضعیفهرضعیفی که گیاهوآنچه بگذاشت به جابا درست ونه درستپهنه وردیواری ستکه پناه من وتوودل غمخواری ستیا رفیقی ست که او مانده زپاوبه من می تازد درهراندیشه که دارم با توتا سخن های پراز قوت و جانی به میاننگذارم با تویا شریکی ست که رانده ست ز جاو به من می گوید:ـ« کوره راه شب رابرعبث راهگذرمی جوید.»هیچکس نیست، بس افسوس که نیستکسی آنگونه که می باید از خواب گرانش بیداروزره یأس عجیبی (که نه یأس من و توست)چون من وتو به کنار.دردل این شب کاین نامه مرا دردست ستمانده درجاده خاموش چراغهرکجا خاموشی ستباد می کاود با رخنه ي راهراه می پیچد درخلوت باغآن زن بیوه، که می دانی کیستسر خود دارد دردستوسگش (کاش چون سگ آدمی داشت وفا)پیش اوخوابیده ست« نجلا» روی حصیرش دراطاقش تنها«هفت پیکر» می خواندگاهی او شعرمراکه زبرَدارد، با من به زبان می راندمن به او می گویم:ـ« نجلا! گریه نکنصبح نزدیک شده ستبا دلاویزی خود دل افروزآن سفرکرده می آید یک روز.»ولی اوبا همه فهمش که به هررمزی در حرف من ستنیست یک لحظه خموشمی نشیند کمترحرف منش(گر چه سود وی ازآن ست) بگوش.او ومن ، تنها ماازتو داریم سخنو من خسته ي ویرانه (که گرذره ام ازشادی هستحسرت و دردم ازخانه ي دل می روبد)می توانم که دوباره دیدنکه به افسون کدام وچه فریبدستی ازحلقه ي فرسوده قبایی بیرونبه درخانه ي همسایه ی من می کوبدو چه مهتابی (چر کین ترازراهی سرد و خموش)می کند چهره ي مردی را روشنکه به ده می رسد انبانش خالی بردوش.لیک ارابه چی پیری که رفیق من و توست «آیت بیک»پس زانویش سردرارابه برده ستخوابش ازعالم دل خسته به درچون تو می دانی کاوراست چه دردمن نمی خواهم حرفی ازاوبه زبانم آید.زنده باشی تو، به دل میطلبممطلبی نیست دگربچه ها سالم هستند(گر چه در مانده تمام)من وآنها به تو، ازاین ره دورمی رسانیم سلام.
ناقوسبانگ بلندِ دلکشِ ناقوسدرخلوت سحربشکافته ست خرمن خاکسترهواوزراه هرشکافته با زخمه های خوددیوارهای سرد سحر راهر لحظه می دردمانند مرغ ابرکاندرفضای خامش مرداب های دورآزاد می پرداومی پرد به هردم با نکته ئی که درطنین او بجاستپیچیده با ظنینش درنکته ي دگرکزآن طنین بپاست.دینگ دانگ.......چه صداستناقوس!کی مرده؟ کی بجاست؟بس وقت شد چوسایه که برآبوزاوهزارحادثه بگسستوین خفته برنکرد سرازخوابلیکن کنون بگو که چه افتادکزخفتگان یکی نه بخواب ستبازارهای گرم مسلمانانآیا شده ست سرد؟یا کومه ي محّقردهقانگشته ست پُرزدرد؟یا از فرازقصرش با خونِ ما عجینفربه تنی فتاده جهانخواره برزمینبام و سرای گرجیشد طعمه ي زبانه ي آتش؟یا سوی شهرمادارد گذاردشمن سرکش؟یا زین شب محیل(کزاوست هولگریان به راه رفته شتابان)صبحی ست خنده بسته به لب؟ یا شبی ست کورودرگریزازدرصبحی ستدرراه این درازبیابان؟دینگ دانگ....چه خبر؟کی می کند گذر؟از شمع کو بسوخت به دهلیزآیا کدام مرد حرامیگشته ست بهره ور؟حرف ازکدام سوگ و کدام عروسی ست؟ناقوس!کی شاد مانده، که مأیوس؟ناقوس دلنوازجا برُده گرم دردل سرد سحربه نازآوای او به هرطرفی راه می برَدسوی هرآن فرازکه دانیاندرهرآن نشیب که خوانیدررخنه های تیره ي ویرانه های مادر چشمه های روشني خانه های مادرهر کجا که مرده به داغی ستیا دل فسرده مانده چراغی ست تأثیرمی کنداو روزوروزگار بهی را(گمگسته درسرشت شبی سرد)تفسیرمی کندوزهررگش زهوش برفتههرنغمه کان بدرآیدبا لذت اززمانی شادی پروردآن نغمه می سراید.او با نوای گرمش داردحرفی که می دهد همه را با همه نشانتا با هم آورددل های خسته رادل برده ست وهوش زمردم کشان کشانواندرنهاد آنانجان می دمد به قوّتِ جان ِنوای خودتا بی خبر ننمایندبریأس بی ثمر نفزاینددرتاروپود بافته های خلق می دودبا هرنوای نغزش رازی نهفته راتعبیرمی کندوزهرنواشاین نکته گشته فاشکاین کهنه دستگاهتغییرمی کند.دینگ دانگ....دمبدمراهی به زندگی ستاز مطلع وجودتا مطرح عدمگرزانکه همچو آتش خندد موافقیورزانکه گور سرد نماید معاندیازنطفه ي بپا شده ره باز می شودازاوحکایت دگر آغاز می شودازاوبه لغزش ست جدارسبک نهاداز او به گردش ست همه چیزاین کارخانه ي کهن ازاوستدررتق وفتقِ جلوه گری های بیمرشنادان به دل کسیکاین نکته از ندانی او نیست باورش.دینگ دانگ.... بی گماننادان ترآن کسانکافسونشان نهاده بهمپای کاروانوزبیم، تیغ دشمن را تیزمی کنندوینگونه زان پلیدان پرهیزمی کنندآنان به تنگنای شب سرد گورشان(کان را به دست های خود آباد کرده اند)بیهوده سوختهچشم امید آنانبر سهو دوختهبا مرگ ساختهسود خود و کسان دگر رادر کارباختهبرباد می دهندآنان زجا که باد درآیدهمپای گاه و گاه نه همپافکرخودند آنانتا کامشان زکار برآیدآنان به روی دوست نمودهیارموافق اند و به تحقیقخصم منافقی که دراین راهزحمت به زحمتی بفزوده.درعالم بپا شده ي زندگان ولیکباشد خبر دگرازهر خبرکه آید، زاید دگر خبرافزاید آنچه درخط چو طلسمشدرریشه ي خطوط منظمامروز خواندنی ستوین حرف ها ازودر چشم گوش هادر گوش چشم هافردا شنیدنی ست.دینگ دانگ! دینگ دانک!برجانب فلک بشد این نوشکفته بانگوزمعبرنهان همه آورد این خبرگوش ازپی نواشبگشای خوب ترطرح افکنیده سترقص نوای اوازروز، کان می آیدوزروز، کان می آیدتردید می کند کمو امیّد می افزایداو با سریر خاکپیوند بسته ستاو با مفاصل خاک فریب ناک.او با نوای خودبسیارها نهفته به بر دارددرهرنهفته اشبسیارها نگفته. بجان باشجویای آن نهفت که گشته ستدرعالم بپا شدگان فاشبسیارها نموده هرآئینبا خلق ره بخیروسلامتبسیارها گشوده سخن هاتا پرده برکشد زمعّمادرهیچ آفریده دراین رهدر نا گرفته حرفی اماو کارگاه گناهانبازست همچنانوزهرآنچه گفته اند و نگفته اندوزرنج هرگروه هویداستیک نکته بی خلافی پیداستتا آدمی زدل نزدایدزنگ خیال پوچشایسته ي نیاز نگرددهیهات ! هیچ دربه رخ مابیهوده باز نگرددبی کوششی که شاید با او چاره گری که هستمرغ اسیرنرهد از بندبدجوی را که کارفریب ستدست از بدی ندارد وازپند.دینگ دانگ !....در مسیر بیاباندر گورهای چشمبا آن نگاه ها همه مردهدر حبسگاه ها که زشب جُسته اند رنگبا خفتگان لخت و فسردهدر خانه های زیرزمینی (که داستانبا مرگ می کند نفس خواب رفتگان)درگیرودار معرکه ي عاجزوقویدررهگذارشهوت زشت پلید هادر رخنه های خلوت و متروک (کاندرانآئین دستبرد می آموزدفقر شکسته روی)در خواب های شیطنتی که جهانخوارانبا آن گرفته خویدر هرکجا که بی حاصلبرجاست حاصلیدرهرکجا که سوخته مانده ستبی جا شده دلیوافتاده یا بشانه ي زخمش فتاده ئیاوجای می برَداوچاره می فروشداو شورمی خرَدوزبانگ دمبدم اوبیدارمی شوندبا خواب رفتگانهشیارمی شوندآن مردگان مرگ.بارید خواهد از دَمِ ابرش پُرازکشش(کز آه های ماست)باران روشنیماننده ي تگرگو قصه های جانشکرغمخواهد شدن بدل با قصه های خشمومی رسد زمانی کاندرسرای هولآتش بپای گردد ودرگیردوین زخمدار معرکه را دستی آهنینبا لرزه ي محبت برگیردوکشت های سوختهگشت آنچنان بیدارگلستانوراه منزلی که نسل طلب راست آرزو.در جایگاه چشم کسان خواهد بودوآتشی که گرمی ازآن می جویدسرما زده تنیدر دستگاه گرم جهان خواهد بود.دینگ دانگ!......شد بدراین بانگ دلنوازاز خانه ي سحرخاموش تا کندقندیل ها به خلوت غمخانه های مرگشد این ندا بلندتا ریشه ي گزندلرزد زهول آنگنداب تن به گنده فکندهدل وارهاند و بشکافددر کاروان خسته ازین پسآن حیله ساز ازپی سودشافسانه ي فریب نبافد.شد این ندا عمیقوزهرجدارشهربرخاست: ای رفیق !همسایه تا کندروشن اجاق سردخون دگر بجوشد تا درعروق اوکاویختش به دردتا لب تواند اوبرنعش های مانده ي آن نقش ها که بوددر خنده باز کرد.دینگ دانک!....یکسرهاز میمنهتا میسرهآن بافته گسیختواهریمن پلیدافسون برآب ریختهرصورتش نگارینبا یاد شدبا خاک شد عجینبرچیده گشتآمد نگونوزهم گسستشالوده ي فسانه ي دیرینالفاظ نا موافقمعنی نا مساعد آئینعیبی( که بودشاندر چشم ها هنر)سودی ( که کردشانهمخانه ي ضرر)منسوخ شدمنکوب ماندمردود رفتبادی، که بود ازآن مرده جراغ خلقراهی، کزآن برفتغارت به باغ خلق.دینگ دانگ!.....در شتابدرهردرنگ که بایدبسیارمژده هاستبا این لطیف دمبیهوده آن سحرخوان ناقوسدرالتهاب سوز نهان نیستبا داستان اوجزخیراز برای کسان نیست.او با لطیفه ي خبر صبح خند خود(کزآن هزارنقش گشودهوز خون ما، سیاه، گرفته ست رنگ)براین صحیفه خطِ دگرسانتحریر می کندوین حرف زارغنون نوایشتقریرمی کند« درکارگاه خود به سر شوق آن نگار زنجیرهای بافته زآهنتعمیر می کند»دینگ دانگ!.....سرد و گرمبرداشته ست ره به سوی ماآورده ست صفا نرموانگیخته به کاهش تدبیر( زانسان که ذرّه به کارشآید شکستی و تقصیر)همپای با حریف زمان اوستنقدینه ي امید کسان رادرگیرودارعمر صنمان اوست.چابک نگاه او( با گشت همسفر)در نقطه های پرحرکت می دهد درنگدرهردرنگ تنبلی آموزمی آورد به هردم سودای تاختنسودای تاختناز بد گریختنبا خوب ساختناودر فریب خانه که ما راستتصویرها گشاد خواهدآنگاه در برابرشیطانزنجیرها نهاد خواهدمیزان برای زیستن ( آنگونه کان سزد)خواهد به دست کرد.پوشیده هرنوایش گوید : « بایدفکرازبرای آنچه نه بر جای هست کرد.»دینگ دانگ!......در مراقبه ي زندگی که هستاین ست ره به روز رهائیبا او کلید صبح نمایانوزاوشب سیاه به پایانوین ست یک محاسبه ي در خور حیاتبا دستکارِ روز عمل گشته همعناناز دستگاه دید جوانی گرفته جان.بی هیچ ریب آنچه که ناقوستفسیر می کند، همه حرف شنیدنی ست«دوران عمرزود گذر ارزشیش نیستدر خیرازبرای کسانگر بارور نباشدسود هزار تن رااندر زیان کار تنی چندخواهان اگر نباشد»دینگ دانگ!....این چنینناقوس با نواش درانداخته طنینازگوشه جای جیب سحر صبح تازه رامی آورد خبرواو مژده ي جهان دگرراتصویرمی کندبا هرنوای خودجوید به ره ( چوجوید با تو)وین نکته ي نهفته گوید با تو.«درکارگاه خود به سر شوق آن نگارزنجیرهای بافته زآهنتعمیر می کند! »
ناروایی به راهشب به تشویش درگشاده، دراوناروائی به راه می پاید.مثل این ستکزنهانگه نشان کینه که هستسنگ هردم به سنگ می سایدهیچ کس نیست برره و «امرود»سرد استاده، بید می لرزدمرگ، آماده گوش اوبردروآن سیه کارکینه می ورزد.بچه های گرسنه با تن لختزیرطاق شکسته، مانده ي خوابباد، لنگ ایستاده ست به پاناله سرکرده ست گردش آب.مثل این ست، ازوداع خموش،چند زن سرنهاده اند به همهرچه بشکسته، هرچه پاشیده ستروی خاکستری نشانه ي غم.راه ماننده ي رگی درپوستتن بپوشیده وگریزان ستجاکه غمگین چراغ می سوزدپلک چشمی سرشک ریزان ست.زیربام شکسته بررخ شببام دیگر شکسته ست کنونلیک آن استخوان شمار طمعمی درد چشم ها، دو کاسه ي خون.روی بیمار، زردناک و صبوربا سرافتاده ست بر زانوحالت او کسی نمی پرسدکس بدانجا نکرد خواهد رو.مردمان، مردگان زنده به رورفته با خواب های زندانگاهچشم بازست ازیکی زیشانلیک بی حال بسته ست نگاه.دست بدکارپیش می آیددرلختی به ره گشاده شدهچه سبک، ای شگفت، درتابوتاستخوان پشته ئی نهاده شده.هردم آن استخوان شمار، به شکچشم می گرددش به گردش شبدست او، این خراب را با نیمی شمارد دقیقه های تعب.موش مرگ ست درهمه تن اومی نماید زبخل مرده بخیلبیمناک ازطراز قرمزصبحمی گشاید زچشم، چشمه ي نیل.خشت برخشت می نهد هردمدست ها برجدارمی سایدتا نبیند کاهشی را به چشمبرهرافزونی می افزاید.تا نه ره آورد زشب سوی روزآن شب آویز مهربان گشتهبوسه برروزمی زند ازدورمی کند هرفسونی وخواهدتا نبیند به چشم ماند کور.سرد استاده ست باز«امرود»بچّه های گرسنه اند به خواببید لرزان وهرچه مانده غمینبا دل جوی رفته ناله ي آب.از نشیب جهان به دودش غرقهمچنان بازاین ندا آیدذرّه با ذرّه گرم این نجواستناروائی به راه می پاید.
که می خندد؟ که گریان است؟گذشتند آن شتاب انگیز کاران کاروانانسپرها دیدم ازآنان، فروبرخاککه ازنقش وفورچهره های نامدارانیحکایت بودشان غمناک.بدیدم نیزه ها بیرونبه سنگ ازسنگ، چو پیغام دشمن تلخبدیدم سنگ هائی بس فراوان که فروافتادبه زیرکوه همچون کاروان سنگ ها ی منجمد برجاچراغی، جز دمی غمگین، برآن نوری نیفشانیدسری را گردش اشکی فزون ازلحظه ئی آنجا نجنبانیدکنون لیکن که از آنان نشانی نیست وآنجاهمه چیزست درآغوش ویرانی و ویران ستکه می خندد؟ که گریان ست؟شب دیجوردارد دلفریبی بازشکاف کوه می ترکد ، دهان درّه ئی با دره دمسازبه نجوایی ست درآوازصدایی، چون صدایی که به گوشم آشنا بوده ستمرا مغشوش می داردبه هم هراستخوانم، می فشارددرآن ویرانه منزلکه اکنون حبسگاه بس صداهای پریشان ستبگوبا من، که میخندد؟ که گریان ست؟بگو با من چقدرازسالیان بگذشتچگونه پرمی آمد قطار گردش ایامزکی این برف باریدن گرفته ست؟کنون که گل نمی خنددکنون که باد ازخاروخس هرآشیان که گشت ویرانهبه روی شاخه ي «مازو»ی پیریبه نفرت تارمی بندددرآن جای نهان( چو دود کز دودی گریزان ست)که می خندد؟ که گریان است؟
سوی شهر خاموششهر، دیری ست که رفته ست به خواب(شهرخاموشی پروردشهر منکوب بجا)وازاو نیست که نیستنفسی نیز آوا.مانده با مقصد متروکش اومرده را می ماندکه دراونیست که نیستنه جلایی با جاننه تکانی در تنوبهم ریخته ي پیکره ي لاغر اوستبر تنش پیراهن.لیک در حوصله ي قافله کاوبه نشان آمده واندیشه به کارو آمده تا برشهرهمچنان نیست که نیستکاو بماند وا پسو به راهش داردنفس بیهده ئی ستگربرآید ازکسورزکس برناید.مرده حتی نفسیسوی شهر خاموشمی سراید جرسی.تا سوی آن خاموشقافله جای بردبفروشد کالاو ازو بازخرَد.راه کوتاه کن آوایش برداشته رقص ازره دور(چو پیام نفس کوکبه ي صبح سفید)می گشاید به فراوان بخشیدر دلش گنج امید.نغمه روزگشایش همه برمی داردپای کوب ره او پیش آهنگمی برد پیکره ي رود نواشمدخل ازکوه به کوهمخرج از سنگ به سنگ.گربسی رفته زشبوز نرفته ست بسی.سوی شهر خاموشمی سراید جرسی.شهررا دربندانبرعبث در بستهپاسبانانش بیهوده به چشمان مهیببرفراز باروخفتگان را دارندخسته ي بیم ونهیببیهده روشن فانوسبیهده مشتی حیرانبیهده پاری مأ یوسخبرانگیزنوای خوش اوبرمی انگیزد تنازهرآن خفته که هستدست طراحش خواهد دادنبه سبک خیزی وچابک بندیطرح اندوده ي دیگر در دست.دم که می سازد بی گوشت تن فقر ردیفو به لبخند ظفرمندش مرگمانده درکارحریفو شکنجه به عناد سیهش(همچو سیه زندان هاش)دمبدم می فشرد دندان هایش.وطمع، هرزه درآ، کرده همه چشمان کورهمچنانی که حق غیرخوری گوش کسان ساخته کرو همه روی جهان کرده سیاهوتبه کاران مقبول( پی سود خود با پیکر اشباع شده)صف بیاراسته اند.و مدد کاران مردود(پی سود دگران)با کفی نان به مدد خاسته اند.و کج اندازان،(به گواهی خاموش)از پی وقت کشی خود و خواب دگرانمانده لالایی یک قد شده الفاظ فریب آوررا گوشو زنان، روسپیانپیکرآراسته از روی نهانیعنی ازرزق کسانی که به تب های تعب می سوزندبسته با مردانیکه زغارت شده گرمی تنی لاغر چندچهره می افروزند.و پی آن که کند قامت جزغال شده دوزخی کوتهشانهمچو دیوارنموداحمقان می کوشندکه نیاراید دیوار بلندی را قدسُفها می جوشندکه به عیبی تن دیواری آید معیوبو زبان کج طعنه پردازبه رخ خدمت بی منت و مزد ست درازدرهمه این لحظات خودسربسته اندیشه ي دیگر در کار.گرم خوانای سرود بیدارراه برداشته ستوزامید وزسروداز همه رخنه ي این دوداندودپای می گیرد(همچنان پنداری)نطفه هشیاران.سوی جان می آیدگرم می گرددچهره می آرایدپیکر بیداران(نه چنان کز هوسی)سوی شهر خاموشمی سراید جرسی.شهر سنگین شده ازحاملگی ستهمچو زندان افسرده به زندان فرو بسته درینطفه بندد درآناندرومی بنددنطفه روز جلای دگری.شهربیدار شده ست.شهرهشیار شده ست.مژه می جنبدش ازجا رفتهو جدای ازهم آور نگهشسوی دنیا رفته.در تشنج تن اوستوزنفس درتشویش.دستش آرام وسبک می گذردبر جبینش مغروراز صدای پاییلب او می شکندبوسه دورادور.خواب می بیند(خوابش شیرین)که براو بگذشته ستمنجمد با تن او مانده، شبان سنگینو افق می شکند.همچو دربرزخ زندان سیاهو آرزویی که فلج آمده بودش اکنونبسته درزمزمه ي صبح نفسجسته درمسکن بیداران راهوزبرراه، در اندوده ی لرزان غبارمی گریزند روان هایی دروغ ( پای تا سر شکمان )که ازآنان به فسون داشت تن خاک فروغدررسیدست، گران بار به تن، بردرشهرکاروان ره دور . قامت آرای نوایش ( به شکوههمچو دیوارسحرکه دراو روشنی صبح به رقص)قد بیا راسته ستآنچه کاو بودش درخواهش دلکاروان نیز به دل خواسته ست.هم در این هنگام ستکه تنی خاسته ازبین بیداری چندمی دهد گوش فرابه نواهای برونودگر بیدارانمانده با اوخاموشودرو بام وسرای ازهر خنده که در این زندانخبری را شده اندپای تا سرهمه گوشو به هرلحظه ی بی دغدغه ي می گذردشهررا برلب از قافله نامهمچنانی که به تعمیر دل خسته ي او قافله رابه سوی اوست پیامهرکه می گیرد ازهمپاییدر نهان جای سراغگرچه می کاهد از روغندردل افسرده چراغورچه شوریده به خاطر کم بر پاست کسیسوی شهر خاموشمی سراید جرسی.می رسد قافله ي راه درازشهر مفلوج(که خشک آمده رگ هایش از خواب گران)برمی آید ز ره خوابش بازدید خواهد روزیکه نه با چشم علیل دگراندر بد و خوبش آید نگرانوپس خواب دل آکنده به افسون وفریب(کزرگش هوشش برُدوز جگرش خونش خوردوهمه مردگی اوازاوست)آید آن روز خجسته که بجا آورده اودوست از دشمن ودشمن از دوستو به هر لحظه ي روشن شده ئی، بیداریبر کفش شربت نوشگرم خواند با اوبدواند با اووندراندازد در مخزن رگ هایش هوسهمچو مرغی که به هوش آید جان برُده به درازدرون قفسیسوی شهر خاموشمی سراید جرسی.اندرین نوبت تنگبا گران جانی شبکه ستوه ست وگریزان گوئیهم ازاو سنگ زسنگکاروان دارد پیوندبا دل خسته ي او( چو تن او پابند)گرم می پاید درکار وی از راه بروناین چنین پوشیدهوآنچنان جوشیدهدست برنبضش، می کاود درحال درونحال می پرسدراه می جویدتند می آیدحرف می گویدمی دهد مرهم با زخم دلشو به ویرانه ي هر خسته نوایش تعمیر می گشاید هر درنقشه منکسر دیوارینقرسی و فرتوتمی شکافد پیکروندرین معرکه دررستاخیزمی رسد سوختگان را به مددیار فریاد رسیسوی شهر خاموشمی سراید جرسی.
روی جدارهای شکسته شوق وخیال خوردش با جای داشتهوامّید طعمه برزبرسنگ خاره ایشبرپای داشتهدیری ست یک گرسنه به دل لاشخور پیرخاموش وارنشستهروی جدارهای شکسته.روی نمای ساختمان هاکزهرگشاد آنآبادی دروغیبرپای صف زده، رده بستهبیهوده نیست حیوان، با معده اش گرسنهکافتاده ازفغان وخروشستدرکارگاه پرولع هرنگاه اوبسیار امید طعمه بجوشست.برهرکجا نشیتدازهرطرف که بینددرچشم ها که ازمه هّرای آفتاببگشاده یا بگسستهروی جدارهای شکسته.اوازهمین زمان مزه نا چشیده رادرگردش آوریده به کامشزین گردش نهانی، منقارهاش تیزهرلحظه می گشایدنا جسته می ستاندنا دیده می ربایدوتنگنای معده ي اوازخُورَش تهیآهنگ بی شمار خوری رابا معده می سراید.طعم مدید طعمه ي خود رامی آکند به هررگ بی تابآری جدارمعده ي خشکشمی گیرد از ره آن آب.در معرض نگاه امید آشناش نیستجز پوستواره ئی.وین زنده دان ( ستوه زبسیارخوراکی )جزطعمه ي دم دگر لاشخواره ئی.نوبت زوالشان را اعلام می کندمرگ ایستاده ست وازآنان(با جنبشی که در دم آخرهرزنده رابه نزع روانست)تن رام می کند.می داند این حکایت را لاشخوارپیرنوبت شمار حوصله آورآن جیره خوارمرگدردشت های خامش بنیادکشتارها که خواهد افتادوزمژده ي امید دمبدمش هست مست اودر رقص با خیال چنان مست هست او.زین روی بیند آنچه نه کس بیندروُیای یک جدال پراز وحشتش به چشمطرح افکنیده درسراوشکل آن جدالهرلحظه می نشیند.آن دم که می نماید ازدورچون لخته ئی به دودسرمی دهد تکانواومتصل نوکش را می آورد فرودبرسنگ ها که گویی از صبر همچو اوبا هم نشسته، دسته ببستهروی نمای ساختمان هاروی جدارهای شکسته.
بخوان ای همسفر با منره تاریک با پاهای من پیکار داردبهردم زیر پایم راه را با آب آلودهبه سنگ آکنده ودشواردارد به چشم پا ولی من راه خود رامی سپارمجهان تا جنبشی دارد رَود هر کس به راه خودعقاب پیرهم غرق ست و مست اندر نگاه خودنباشد هیچ کار سخت کان را در نیابد فکر آسان سازشب از نیمه گذشته ست، خروس دهکده بر داشته ست آوازچرا دارم ره خود را رها من بخوان ای همسفر با من!به رو درروی صبح این کاروان خسته می خواندکدامین بار کالا سوی منزلگه رسد آخرکه هشیار ست، کی بیدار، کی بیمار؟کسی دراین شب تاریک پیما این نمی داند.مرا خسته در این ویرانه مپسندقطار کاروان ها را دیده ام منکه صبح از رویشان پیغام می بردصداهای جرسهای ره آوردان بسی بشنیده ام منکه از نقش امیدی آب می خوردنگارانی چه دلکش را به روی اسب ها می برددر آندم هر چه سنگین بود از خوابخروس صبح هم حتی نمی خواندبه یغمای ستیز باد ها باغفسرده بود یکسرپلیدی زیر افرا دارشکسته بود کندوهای دهقانان وخورده بود یکسردل آکنده زهرگونه خبر، میدار ای نومید همسایه گذر با من بخوان ای همسفر با من!چراغی دیدی از راهی اگر پیرایه مند سر دری بودز باغی خوش کز آن در بر رخ مردم گشاینداگر جنبنده آبی بود دریایی، چه پاییپی آنست این دریا که با کشتی برآن روزی درآیندخیال صبح می بندد به دل این ظلمت شبپراز خنده هزاران خنده او را بر شیار روی غمناکانکامید زنده ي خود مرده می دارندمکن تلخی، مبُرامیدترا بیمارسر برداشت، دستش گیرببین شهد لب پر خنده ي او را چه گویدچه کس در راه پویدپریشان وبدل افسردهبیابان سنگ ها را، سنگ ها روی بیاباناگر چه هررنج آورده بنماید فسردهچراغ صبح می سوزد به راه دور، سوی او نظر با من بخوان ای همسفر با من!فسون این شب دیجور را برآب می ریزنددر اینجا، روی این دیوار، دیوار دگر راساخت خواهندفزایند و نمی کاهندکه می خندد برای ماستکه تنها در شبستان دیده بر راه ستبه چشم دل نشسته درهوای ماستکه برآن چنگ تاراز پوست مرغ طرب بسته ستکسی تا این نگوید چنگ راهر تار بگسسته ستبرای کیستند اینان اگر نه از برای ماست؟چراغ دوستان می سوزد آنجا دیدمش خوبنگارینی به رقص قرمزان صبح حیراننشسته درحریرمهوشیهنوز آن شمع می تابد،هنوزش اشک می ریزددرخت سیب شیرینی درآنجا هست، من دارم نشانهبه جای پای من بگذارپای خود، ملنگان پامپیچان راه را دامن بخوان ای همسفر با من!
اورا صدا بزنجیب سحرشکافته زآوای خود خروسمی خواندبرتیزپای دلکش آوای خود سوارسوی نقاط دورمی راند.برسوی درّه ها که درآغوش کوه هاخواب وخیال روشن صبحندبرسوی هرخراب وهرآبادهردشت وهردمناورا صدا بزن!بسیارشد به خواباین خفته فلجدرانتظاریکروزخوش فرجپیوندهای اوگشتند سردازبس که خواب کرد.ازبس که خواب کردبیم است کاو نخیزد ازرخوت بدناو را صدا بزن!کوچید کاروان که به ده بود، مدتی ستدرچادرسفیدعروس ایستاده ستباچه طراوتی!زیر«شماله» می گذرد ده، جدارراهچیده شده ست باتنهایی از زنانتنهای مردهاتنهای برهنهتنهای ژنده پوش.آورده شادی همگان را به کار جوشویک کمربزرگ شده ست آشیانه تاقاپدهرآن صدای گریزنده ازدهناو را صدا بزن!آن وقت کاو رسیدچار اسبه از رهشدرقلعه کس ندیدزین روبه گوشه ئیرفت وبیارمیدپای آبله ز راه و تنش کوفته شدهگویی خیال زندگی اش از ره دماغبا نا امیدی نه به جا روفته شدهاما کنون که خسته تن ازجنگ تن به تناو را صدا بزن!گرگی کشید کلّه وازکوه شد به زیرمطرود دل پلیدبرتخته بست امید(هرشکل نا بجا ی نهاندر گوشه های معرکه می ماند)تا دید کاو خروسمی خواند:وآوای او چوضربت، برقطعه ي چُدناورا صدا بزن!