انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 13 از 23:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  22  23  پسین »

nima yooshij | نیما یوشیج


مرد

 
     
  
مرد

 
وقت ست....

وقت ست نعَره ئی به لب، آخرزمان کشد
نیلی دراین صحیفه، براین دودمان کشد
سیلی که ریخت خانه ي مردم زهم چنین
اکنون سوی فرازگهی سرچنان کشد.
برکندَه دارد این بنیان سست را
بردارد اززمین هرنادرست را.
وقت ست زآب دیده، که دریا کند جهان
هولی دراین میانه ، مهیا کند جهان
بس دست های خسته، در آغوش هم شوند
شورنشاط دیگربرپا کند جهان.
     
  
مرد

 
قصه ي رنگ پریده

برای دل های خونین
من ندانم با که گویم شرح درد
قصه ي رنگ پریده، خون سَرد
هرکه با من همره و پیمانه شد
عاقبت شیدا دل و دیوانه شد
قصه ام عشاق را دلخون كند
عاقبت خواننده را مجنون كند
آتش عشق ست وگيرد دركسی
كاو، زسوزعشق می سوزد بسی
قصه ئی دارم من از ياران خويش
قصه ئی ازبخت وازدوران خويش
ياد می آيد مرا كزكودكی
همره من بوده همواره يكی
قصه ئی دارم ازاين همراِه خود
همرَه خوش ظاهِربدخواهِ خود
اومرا همراه بودی هردمی
سيرها می كردم اندرعالمی
یک نگارستانم آمد درنظر
اندروهرگونه حسن وزيب وفر
هر نگاری را جمالی خاص بود
یک صفت، یک غمزه و یک رنگ سود
هریکی محنت زدا، ‌خاطرنواز
شيوه ي جلوه گری را كرده ساز
هر یکی با یک کرشمه یک هنر
هوش بردی و شکیبائی زسَر
هرنگاری را به دست اندركمند
می كشيدی هركه افتادی به بند
بهرايشان عالمی گرد آمده
محو گشته عاشق و حيرت زده
من كه دراين حلقه بودم بيقرار
عاقبت كردم نگاری اختيار
مهر او بسرشت با بنیاد من
كودكی شد محو، بگذشت آن زمن
رفت ازمن طاقت وصبروقرار
بازمی جستم هميشه وصل يار
هر كجا بودم به هرجا می شدم
بود آن همراه ديرين درپیم
من نمی دانستم اين همراه كيست؟
قصدش ازهمراهی دركارچيست؟
بس كه ديدم نيكی و ياري او
کارسازي ومدد كاري او
گفتم: ای غافل ببايد جست او
هركه باشد دوستارتوست او
شادي توازمدد كاري اوست
بازپرس ازحال اين ديرينه دوست
گفتمش: ای نازنين ياِرنكو
همرها،‌ توچه كسی؟ آخربگو
كيستی؟چه نام داری؟ گفت: عشق
چیستی که بی قراری؟ گفت: عشق
گفت: چونی؟ حال توچون ست؟ من
گفتمش: روي توبزدايد محن
تو كجائی؟ من خوشم؟ گفتم: خوشی
خوب صورت، خوب سيرت، دلكشی
بَه بَه ازكردارورفتارخوشت
بَه بَه ازاين جلوه هاي دلکشت
بی تویک لحظه نخواهم زندگی
خيربينی، باش درپايندگی
بازآی وره نما، درپيش رو
كه منم آماده و مفتون تو
درره افتاد ومن ازدنبال وی
شاد می رفتم، بَدی نی، بيم نی
درپی او سِيرها كردم بسی
ازهمه دورو نمی ديديم كسی
چون كه درمن سوزاوتاثيركرد
عالمی درنزد من تغييركرد
عشق كاول صورتی نيكوی داشت
بس بَدی هاعاقبت درخوی داشت
روزدرد وروز ناكامی رسيد
عشِق خوش ظاهرمرا درغم كشيد
ناگهان ديدم خطا كردم، ‌خطا
كه بدوكردم زخامی اقتفا
( آدم كم تجربه ظاهر پرست
زآفت وشِّرِزمان هرگزنرَست )
من زخامی، عشق را خوردم فريب
كه شدم از شادمانی بی نصيب !
درپشيمانی سرآمد روزگار
يك شبی تنها بدم دركوهسار
سربه زانوي تفكربرده پيش
محو گشته درپريشاني خويش
زارمی ناليدم ازخامي خود
در نخستين درد و ناكامي خود
كه: چرا بي تجربه، بی معرفت
بی تأمل، ‌بی خبر، ‌بی مشورت
من كه هيچ ازخوي اونشناختم
ازچه آخرجانب او تاختم ؟
ديدم ازافسوس و ناله نيست سود
درد را بايد يكی چاره نمود
چاره می جستم كه تا گردم رها
زان جهاِن درد وطوفاِن بلا
سعی می كردم به هرحيله شود
چاره ي اين عشِق بَد پيله شود
عشق كزاول مرا درحكم بود
آنچه می گفتم بكن،‌ آن می نمود
من ندانستم چه شد كان روزگار
اندَک اندَک برد ازمن اختيار
هر چه كردم كه ازاو گردم رها
در نهان می گفت با من اين ندا:
بايدت جوئی هميشه وصل او
كه فكنده ست اوترا درجست وجو
ترَک آن زيبا رِخ فرخنده حال
ازمحال ست،ازمحال ست، ازمحال
گفتم: ای ياِرمِن شوريده سَر
سوختم درمحنت ودرد وخطر!
درميان آتشم آورده ئی
اين چه كارست، اينكه بامن كرده ئی؟
چند داری جان من دربند، چند ؟
بگسل آخرازمن بيچاره بند
هرچه كردم لابه و افغان و داد
گوش بست وچشم را برهم نهاد
يعني: ای بيچاره بايد سوختن
نه، به آزادی سروراندوختن
بايدت داری سِرتسليم پيش
تا زسوزمن بسوزی جان خويش.
چون كه ديدم سرنوشتِ خويش را
تن بدادم تا بسوزم دربلا
( مبتلا را چيست چاره جزرضا
چون نيابد راه دفع ابتلا ؟
اين سِزای َست آن كسان خام را
كه نينديشند هيچ انجام را.)
سال ها بگذشت ودربندم اسير
كو مرا یک ياوری، كو دستگير ؟
می كِشدهرلحظه ام در بند سخت
او چه خواهد ازمن برگشته بخت ؟
ای دريغا روزگارم شد سياه!
آه ازاين عشق قوی پی آه ! آه !
كودكی كو! شادمانی ها چه شد ؟
تازگی ها، كامرانی ها چه شد ؟
چه شد آن رنگِ من و، آن حاِل من
محو شد آن اولين آمال من !
شد پريده رنگِ من ازرنج و درد
اين منم: رنگ پريده،‌ خون سرد.
عشقم آخردرجهان بدنام كرد
آخرم رسوای خاص وعام كرد
وه ! چه نيرنگ وچه افسون داشت او
كه مرا با جلوه مفتون داشت او
عاقبت آواره ام كرد ازديار
نه مرا غمخواری ونه هيچ يار
می فزايد درد و آسوده نيَم
چيست اين هنگامه، آخرمن كيَم ؟
كه شده ماننده ِي ديوانگان
می روم شيدا سَروشيون كنان
می روم هرجا، به هرسو، كوبه كو
خود نمی دانم چه دارم جست و جو
سخت حيران می شوم دركاِرخود
كه نمی دانم ره و رفتارخود
خيره خيره گاه گريان می شوم
بی سبب گاهی گريزان می شوم
زشت آمد درنظرها كاِرمن
خلق نفرت دارد ازگفتِارمن
دورگشتند ازمن آن ياران همه
چه شدند ايشان، چه شد آن همهمه ؟
چه شد آن ياری كه از ياراِن من
خويش را خواندی زجانبازاِن من ؟
من شنيدم بود ازآن انجمن
كه ملامت گو بدند وضّدِ من
چه شد آن يارنكوئی كزصفا
دم زدی پيوسته با من ازوفا ؟
گم شد ازمن، گم شدم ازياد او
ماند برجا قصّه ي بيداد او
بی مروت ياِرمن، ای بی وفا
بي سبب ازمن چرا گشتی جدا ؟
بی مروت اين جفاهايت چراست ؟
يار، آخرآن وفاهايت كجاست ؟
چه شد آن ياری كه با من داشتی
دعوی یک باطنی وآشتی ؟
چون مرا بيچاره وسرگشته ديد
اندَک اندَک آشنايی را بريد
ديدمش، گفتم: منم، نشناخت او
بی تأمل رو ِزمن برتافت او
دوستی اين بود زابناي زمان
مرحبا برخوي ياراِن جهان
مرحبا برپايداری هاي خلق
دوستي خلق وياری هاي خلق
بس كه ديدم جورازيارِان خود
وزسراسرمردم دوران خود
من شدم: رنگ پريده، خون سرد.
پس نشايد دوستی با خلق كرد
وای برحاِل مِن بدبخت!‌ وای
كس به درد من مبادا مبتلای !
عشق با من گفت: ازجا خيز، هان
خلق را از دردِ بدبختی رهان
خواستم تا ره نمايم خلق را
تا زناكامی رهانم خلق را
می نمودم راهشان، رفتارشان
منع می كردم من از پيكارشان
خلِق صاحب فهم، صاحب معرفت
عاقبت نشنيد پندم، عاقبت
جمله می گفتند: اوديوانه ست
گاه گفتند: اوپي افسانه ست
خلقم آخر بس ملامت ها نمود
سرزنش ها و حقارت ها نمود
با چنين هديه مرا پاداش كرد
هديه، ‌آری، هديه ئی ازرنج ودرد
كه پريشانی ي من افزون نمود
( خيرخواهی را چنين پاداش بود.)
عاقبت قدرمرا نشناختند
بي سبب آزرده از خود ساختند
بيشترآن كس كه دانا می نمود
نفرتش ازحق وحق آرنده بود
( آدمی نزدیک خود را کی شناخت
دوررا بشناخت، سوي او بتاخت
آن كه كمترقدرتوداند درست
درميان خويش ونزديكان توست.)
الغرض، اين مردم حق ناشناس
بس بدی كردند بيرون از قياس
هديه ها دادندم از درد و محن
زان سراسر هديه ي جانسوز،‌ من
يادگاری ساختم با آه و درد
نام آن، رنگ پريده ، خون سرد.
مرحبا برعقل و بركرداِرخلق
مرحبا بر طينت ورفتاِر خلق
مرحبا برآدم نيكو نهاد
حيف ازاوئی كه درعالم فتاد
خوب پاداش مرا دادند، ‌خوب!
خوب دادِعقل را دادند، خوب!
هديه اين بودازخساِن بی خرد
(هرسری یک نوع حق را می خرد.)
نوِرحق پيداست ،‌ ليكن خلق كور
كوررا چه سود پيش چشم نور؟
ای دريفا ازدل پرسوِزمن
ای دريغا ازمن وازروزِمن
كه به غفلت قسمتی بگذاشتم
خلق را، حق جوی می پنداشتم
من چوآن شخصم كه از بهرِصدف
كردم عمِرخود به هرآبی تلف
كمتراندرقوم عقل پاک هست
خودپرست افزون بود ازحق پرست
خلق خصِم حق ومن، خواهاِن حق
سخت نفرت كردم از خصماِن حق
دورگرديدم ازاين قوِم حسود
عاشق حق را جزاين چاره چه بود ؟
عاشقم من برلقاي روي دوست
سيرمن هممواره هردم، سوي اوست
پس چرا جويم محبت ازكسی
كه تنفر دارد از خويم بسی؟
پس چرا گردم به گرد اين خَسان
كه رسَد زايشان مرا هردم زيان ؟
ای بسا شرّا كه باشد دربَشر
عاقل آن باشد كه بگريزد ِزَشر
آفت و شّرخسان را، چاره ساز
احترازست، احترازست، احتراز
بنده ي تنهائيم تا زنده ام
گوشه ئی دورازهمه جوينده ام
می كشد جان را هواي روی يار
ازچه با غيرآورم سِّرروزگار ؟
من ندارم يار، زين دونان كسی
سال ها سر برده ام تنها بسی
من يكی خونين دلم شوريده حال
كه شد آخرعشق جانم را و بال
سخت دارم عزلت و اندوه دوست
گرچه دانم دشمِن سختِ من اوست
من چنان گمنامم و تنها ستم
گوئيا يكباره ناپيدا ستم
كس نخوانده ست ايچ آثاِرمرا
نه شنيده ست ايچ گفتاِرمرا
اولين بارست اينک، كانجمن
شمه ئی می خواند ازاندوهِ من
شرح عشق وشرح ناكامی ودرد
قصه ي رنگ پريده، خون سرد
« من ازاين دوناِن شهرستان نيم
خاطِرپردردِ كوهستا نيم
كز بدي بخت،‌ درشهرشما
روزگاري رفت وهستم مبتلا.»
هر سری باعالم خاصی خوش ست
هركه را یک چيزخوب ودلكش ست
من خوشم با زندگي كوهيان
چون كه عادت دارم ازطفلی بدان
بَه بَه ازآنجا كه مأواي من ست
وزسراسرمردم شهرايمن ست
اندراونه شوكتی،‌ نه زينتی
نه تقيّد، ‌نه فريب وحيلتی
بَه بَه ازآن آتش شب هاي تار
دركنارگوسفند وكوهسار
بَه بَه ازآن شورش وآن همهمه
كه بيفتد گاهگاهی دررَمِه
بانگ چوپانان، صداي های! های!
بانگ زنگ گوسفندان، بانگ نای
زندگی درشهرفرسايد مرا
صحبت شهری بيازارد مرا
خوب ديدم شهرو، كاِراهِل شهر
گفته ها و، روزگاِراهِل شهر
صحبت شهری پرازعيب وضرست
پرزتقليد وپرازكيد وشرست
شهرباشد منبع بس مَفسده
بس بَدی، بس فتنه ها، بس بيهده !
تا كه اين وضع ست درپايندگی
نيست هرگزشهر، جای زندگی
زين تمدن خلق درهم اوفتاد
آفرين بروحشت اعصارباد !
جان فدای مردم جنگل نشين
آفرين برساده لوحان، ‌آفرين
شهردرد ومحنتم افزون نمود
اين هم ازعشق ست، ای كاش اونبود
من هراسانم بسی ازكارعشق
هرچه ديدم، ديدم ازكردارعشق
اومرا نفرت بداد از شهريان
وای برمن ! كو دياروخانمان ؟
خانه ي من، ‌جنگل من، كو؟ كجاست !؟
حاليا فرسنگ ها ازمن جداست
بخت بد را بين چه با من می كند
دورم ازديرينه مسكن می كند
یک زمانم اندکی نگذاشت شاد
كس گرفتار چنين بختی مباد.

تازه دوران جواني من ست
كه جهانی خصم جاني من ست
هيچ كس جزمن نباشد يارمن
ياِرنيكو طينتِ غمخواِرمن
باطن من خوب ياری بود اگر
اين همه دروی نبودی شوروشّر
آخرای من، توچه طالع داشتی
يك زمانت نيست با بخت آشتی ؟
ازچوتوشوريده آخرچيست سود؟
درزمانه كاش نقش تو نبود
كيستی تو! اين سِرپرشورچيست
توچه ها جويی درين دوراِن زيست ؟
تو نداری تاب درد وسوختن
بازداری قصِد درد اندوختن ؟
پس چودرد اندوختی،‌ افغان كنی
خلق را زين حاِل خود حيران كنی
چيست آخر! اين چنين شيدا چرا؟
اين همه خواهاِن درد و ماجرا
چشم بگشای وبه خود بازآی، هان
كه توئی نيزازشمارزندگان
دائما تنهايی و آوارگی
دائما حیرانی و بيچارگی
دائما نالیدن و بگریستن
نيست ای غافل! قراِرزيستن
حاصل عمرست شادی وخوشی
نه پريشان حالی ومحنت كشی
اندکی آسوده شو، بخرام شاد
چند خواهی عمررا برباد داد
چند ! چند آخر مصيبت بردنا
لحظه ئی ديگرببايد رفتنا
با چنين اوصاف و حالی كه تراست
گرملامت ها كند خلقت رواست
ای ملامت گو، بيا وقت ست،‌ وقت
كه ملامت دارد اين شوريده بخت
گرد آئيد وتماشايش كنيد
خنده ها برحال وروزاوزنيد
اوخِرد گم كرده ست و بی قرار
ای سرشهری، ازاو پرهيزدار
رفت بيرون مصلحت ازدست او
مشَنوی اين گفته هاي پست او
اونداند رسم چه،‌ آداب چيست
كه چگونه بايدش با خلق زيست
او نداند چيست اين اوضاع شوُم
اين مذاهب، اين سياست، وين رسوم
او نداند هيچ وضع گفت وگو
چون كه حق را باشد اندرجست و جو
ای بسا كس را كه حاجت شد روا
بخت بد را ای بسا باشد دوا
ای بسا بيچاره را كاندوه ودرد
گردش ايام كم كم محو كرد
جزمن شوريده را كه چاره نيست
بايدم تا زنده ام در درد زيست
عاشقم من، عاشقم من، عاشقم
عاشقی را لازم آيد درد وغم
راست گويند اين كه من ديوانه ام
در پي اوهام، يا افسانه ام
زان كه برضد جهان گويم سخن
يا جهان ديوانه باشد يا كه من
بلكه از ديوانگان هم بدترم
زان كه مردم ديگرومن ديگرم
هرچه درعالم نظرمی افكنم
خويش را درشوروشّرمی افكنم
جنبش دريا ،‌خروش آب ها
پرتوي مَه، ‌طلعت مهتاب ها
ريزش باران، سكوت درّه ها
پرش و حيرانی شَب پره ها
ناله ي جغدان وتاريكي كوه
های!های! آبشارباشكوه
بانگ مرغان وصداي بالشان
چون كه مي انديشم ازاحوالشان
گوئيا هستند با من در سخن
رازها گويند پردرد ومحن
گوئيا هریک مرا زخمی زنند
گوئياهریک مرا شيدا كنند
من ندانم چيست درعالم نهان
كه مرا هرلحظه ئی دارد زيان
آخراين عالم همان ويرانه ست
كه شما را مأمن ست وخانه ست
پس چرا آرد شما را خرمّی
بهرمن آرد هميشه مؤتمی !
آه ! عالم،‌ آتشم هردم زنی
بي سبب با من چه داری دشمنی
من چه كردم با تو آخر، ای پليد
دشمنی بی سبب هرگزكه ديد!
چشم، آخر چند دراوبنگری
می نبينی تو مگرفتنه گری
تيره شو، ای چشم، يا آسوده باش
كاش تو با من نبودی ! كاش! كاش
لیک، ای عشق، اين همه ازكارتوست
سوزش من ازره ورفتارتوست
زندگی با توسراسرذلت ست
غم،‌ هميشه غم،‌ هميشه محنت ست
هرچه هست ازغم به هم آميخته ست
وآن سراسربرسِرمن ريخته ست
دردعالم درسرم پنهان بود
درهرافغانم هزارافغان بود
نيست درد من زنوع درد عام
اين چنين دردی كجا گردد تمام ؟
جان من فرسود ازاين اوهام فرد
ديدی آخرعشق با جانم چه كرد ؟
ای بسا شب ها كناركوهسار
من به تنهائی شدم نالان وزار
سوخته درعشق بی سامان خود
شكِوه ها كردم همه ازجان خود
آخرازمن، جان چه می خواهی؟ برو
دورشوازجانب من ! دورشو
عشق را درخانه ات پرورده ئی
خود نمی دانی چه با خود كرده ئی
قدرتش دادی و بينائی وزور
تا كه درتو ولوله افكند وشور
گه زخانه خواهدت بيرون كند
گه اسيرخلق پرافسون كند
گه تورا حيران كند دركارخويش
گه مطيع وتابع رفتارخويش
هرزمان رنگی بجويد ماجرا
بهرخود خصمی بپروردی چرا ؟
ذلت تو يكسره ازكاراوست
بازازخامی چرا خوانيش دوست ؟
گرنگوئی ترک اين بد كيش را
خود زسوزاو بسوزی خويش را
چون كه دشمن گشت درخانه قوی
روكه دردم بايدت زانجا روَی
بايدت فانی شدن دردست خويش
نه به دست خصم بدكرداروكيش
نيستم شايسته ي ياري تو
می رسد برمن همه خواري تو
روبه جائی، كت* به دنيائی خرند
بس نوازش ها،‌حمايت ها كنند
چه شود گرتو رها سازی مرا
رحم كن بربيچارگان باشد روا
كاش جان راعقل بود وهوش بود
ترکِ اين شوريده سَررا می نمود
او شده چون سلسله بر گردنم
وه! چه ها بايد كه ازوی بردنم
چند بايد باشم اندرسلسله
رفت طاقت، رفت آخرحوصله
من زمرگ وزندگی ام بی نصيب
تا كه داد اين عشِق سوزانم فريب
سوختم تا عشق پرسوزوفتن
كرد ديگرگون من و بنياد من
سوختم تا ديده ي من باز كرد
برمن بيچاره كشف راز كرد
سوختم من، سوختم من، سوختم
كاش راه او نمی آموختم
کی زجمعيت گريزان می شدم
کی به كارخويش حيران می شدم
کی هميشه با خَسانم جنگ بود
باطل وحق گرمرا یک رنگ بود ؟
کی زخصم حق مرا بودی زيان
گر نبودی عشق حق درمن عيان ؟
آفت جان من آخرعشق شد
علت سوزش سراسرعشق شد
هرچه كرد اين عشق آتشپاره كرد
عشق را بازيچه نتوان فرض كرد.
ای دريغا روزگاركودکی
كه نمی ديدم ازاين غم ها، یکی
فكرساده، درک كم، اندوه كم
شادمان با كودكان دم می زدم
ای خوشا آن روزگاران،‌ ای خوشا !
ياد باد آن روزگار دلگشا
گم شد آن ايام، بگذشت آن زمان
خود چه ماندَ درگذرگاه جهان ؟
بگذرد آب رواِن جويبار
تازگي وطلعتِ روزبهار
گريه ي بيچاره ي شوريده حال
خنده ي ياران و دوران وصال
بگذرد ايام عشق واشتياق
سوزخاطر، ‌سوزجان، ‌درِد فراق
شادمانی ها، خوشی های غنی
وين تعصّب ها وكين ودشمنی
بگذرد درِد گدايان زاحتياج
عهد را زين گونه برگردد مزاج
اين چنين هرشادی وغم بگذرد
جمله بگذشتند، اين هم بگذرد
خواه آسان بگذرانم، خواه سخت
بگذردهم، عمراين شوريده بخت
حال،‌ بين مردگان وزندگان
قصه ام اين ست،‌ ای آيندگان
قصه ي رنگ پريده آتشی ست
درپی یک خاطرمحنت کشی ست
زينهارازخواندن اين قصّه ها
كه ندارد تاب سوزَش جثه ها
بيم آريد و بينديشيد، ‌هان
زآنچه ازاندوهم آمد برزبان
پند گيريد ازمن وازحال من
پيروی خوش نيست ازاعمال من
بعد من آريد حال من به ياد
« آفرين برغفلت جهال باد ! »
     
  
مرد

 
دل فولادم

ول کنید اسب مرا،
راه توشِه ي سَفرم را و نمدزینم را
ومراهرزه درا
که خیالی سرکش
به دِرخانه کشانده ست مرا.
رَسم ازخِّطِه ي دوری، نه دلی شاد درآن
سرزمین هائی دور
جای آشوبگران
کارشان کشتن وکشتارکه ازهرطرف وگوشه ي آن
می نشانید بهارش گل با زخم جسد های کسان.
فکرمی کردم درره چه عَبث
که ازاین جای بیابان هلاک
می تواند گذرش باشد هرراهگذر
باشد اورا دل فولاد اگر
وبَرَد سَهل نظر
دربدوخوب که هست
وبگیرد مشکل ها آسان
وحهان را داند
جای کین وگشتار
وخراب و خذلان.
ولی اکنون به همان جای بیابان هلاک
بازگشت من می باید، با زیرکي من که به کار
خواب پرهول وتکانی که رَه آورد من ازاین سَفرم هست وهنوز
چَشِم بیدارم هرلحظه برآن می دوزد
هستیم را همه درآتش برپاشده اش می سوزد.
از برای مِن ویراِن سَفرگشته مجال دمی استادن نیست
منم ازهرکه دراین ساعت غارت زده تر
همه چیزازکف من رفته بدر
دل فولادم با من نیست
همه چیزم دل من بود و کنون می بینم
دل فولادم مانده درراه
دل فولادم را بی شکی انداخته ست
دست آن قوم بداندیش، درآغوش بهاری که گلش گفتم ازخون وززخم.
وین زمان فکرم این ست که درخون برادرهایم
« ناروا درخون پیچان
بی گنه غلتان درخون»
دل فولادم را زنگ کند دیگرگون.
     
  
مرد

 
در نخستین ساعت شب

درنخستین ساعت شب، دراتاق چوبیش، تنها زن چینی
درسَرش اندیشه های هولناکی دورمی گیرد، می اندیشد
« بردگان نا توانائی که می سارند دیواربزرگ شهررا
هریکی زانان، که درزیرَاوِاِرزخمه های آتش شلاق داده جان
مرده اش درلای دیوارست پنهان »
آنی ازاین دلگزا اندیشه ها راه خلاصی را نمی داند زن چینی
او روانش خسته ورنجورمانده ست
با روان خسته اش رنجورمی خواند، زن چینی
در نخستین ساعت شب:
« درنخستین ساعت شب هر کس ازبالای ایوانش چراغ اوست آویزان،
همسرهرکس به خانه باز گردیده ست، الاّ همسرمن
که زمن دورست ودرکارست،
زیردیواربزرگ شهر. »
درنخستین ساعت شب، دورازدیداربسیارآشنا من نیز
در غم ناراحتی های کسانم
همچنانی کآن زن چینی
برزبان اندیشه های دلگزائی حرف می راند
من سرودی آشنا را می کنم در گوش
من دمی ازفکربهبودي تنها ماندگان درخانه هاشان نیستم خاموش
وسراسرهیکل دیوارها در پیش چشم التهاب من نمایانند، نجلا !
درنخستین ساعت شب
این چراغ رفته را خاموش َترکن
من به سوی رخِنه های شهرهای روشنائی
راهبردم را به خوبی می شناسم، خوب می دانم
من خطوطی را که با ظلمت نوشته اند،
وندرآن اندیشه ي دیوارسازان می دهد تصویر
دیرگاهی هست می خوانم
در بطون عالم اعداد بیمَر
دردل تاریکي بیمار
چند رفته سال های دوروازهم فاصله جسته
که به زور دست های ما، به گردما
میروند این بی زبان دیوارها بالا.
     
  
مرد

 
در فرو بند

درفروَبند که با من دیگر
رَغبتی نیست به دیداِرکسَی
فکر، کاین خانه چه وقت آبادان!
بود، بازیچه ي دستِ هوَسی.
هوَسی آمد وخشتی بنهاد
طعنه ئی لیک، به بی سامانی
دیدمش، راه ازاوجستم و گفت:
بعد ازاینت شب واین ویرانی.
گفتم: آن وعده که با لعل لبت ؟
گفت: تصویرسَرابی بود آن.
گفتم: آن پیکردیوار بلند ؟
گفت: اشارت زخرَابی بود آن.
گفتم: آن نقطه که انگیخته دود ؟
گفت: آتش زده ي سوخته ئی ست،
استخوان بندی بام و در او
مرگ را لذت اندوخته ئی ست.
گفتمَش: خَنده نبَندَد پَس ازاین
آفتابی، نه چر اغی با من
کفت: آن به که بپوشی از شرم
چهره ي خویش،به دست، دامن.
دست غمناکان؛ گفتم: امّا
از پس دربه زمین می ساید.
خنده آورد لبش؛ گفت: ولیک
هولی استاده به ره می پاید.
می درخشد گرافق، اهَرمنی ست
نیمسوزیش به کف دوداندود.
مرد، آن درکه امیدش بگشاد
با بیابان هلاکش ره بود.
جاده خالی ست، فسرده ست امرود
هر چه می پژمرد از رنج دراز.
مرده هر بانکی در این ویران
همچو کز سوی بیابان آواز.
وز پس خفتن هرگل، نرگس
روی می پوشد درنقشه ي خار.
در فرو بند دگرهیچکسی،
نیستش با کس رای دیدار.
     
  
مرد

 
در بسته ام

دربسته ام، شب ست
بامن، شب من، تاریک همچوگور
با آن که دورازو نه چنانم
اوازمن ست دور.
خاموش می گذارم من با شبی چنین
هر لحظه ئی چراغ
می کاهمش ز روغن
می سایمش زتن
تا دررهم نگیرد جزاوکسی سراغ.
تا ازقطاررفته ي تاریک لحظه ها
روشن به دست آیدم آن لحظه کاندران
چون بوی در دماغ گل او جای برده ست.
تن می فشارم ازدرودیوار
و تنگنای خانه تن از من فشرده ست.
نجوای محرمانه می آغازد
تاریک خانه ي من با من
دارد به گوش حرف مرا،او
دارم به گوش حرف ورا، من.
وهرجدارخاموش
زین حرف کاو چه وقت می آید
دارد به ما نگران گوش.
وشب، عبوس و سرد
برما، به کارمی نگرد
یک دلفریب با قدمش لنگ
در سایه ي گسسته جداری.
پنهان به راه می گذرد.
وسنگ ها به «کاسم» بسته تن کبود
سَربَرسَریرخاک نشانده
چشمی شده اند، می نگرندش
لنگ ایستاده درره مانده.
ومن به هرنشانی باریک
آنگاه مانده با شب، آری
خو بسته ام به خانه ي تاریک
( چون آتشی به خرمن خاکستر سیاه )
خاموش می گذارم
هر لحظه ئی چراغ
می کاهمش زروغن
می سایمش به تن
تا دررهم نگیرد جزاوکسی سراغ.
     
  
مرد

 
خونریزی

پاگرفته زمانی ست مدید
ناخوش احوالی درپیکرمن
دوستانم، رفقای محرم
به هوائی که حکیمی برسَر، مگذارید
این دلاشوب چراغ
روشنائی بدهد دربرمن.
من به تن دردم نیست
یک تب سرکش، تنها پکرم ساخته و دانم این را که چرا
وچراهررگ من ازتن من سفت و سقط شلاقی ست
که فرودآمده سوزان
دمبدم درتن من.
تن من یا تن مردم، همه را با تن من ساخته اند
و به یک جوروصفت می دانم
که درین معَرکه انداخته اند.
نبض می خواندمان باهم ومی ریزد خون، لیک کنون
به دلم نیست که دریابم انگشت گذار
کزکدامین رگ می خونم می ریزد بیرون.
یکی ازهمسفرانم که در این واقعه می برد نظر، گشت دچار
به تب ذات الجنب
ومن اکنون درمن
تب ضعف ست برآورده دَمار.
من نیازی به حکیمانم نیست
شرح اسباب* من تب زده در پیش من ست
به جز آسودن درمانم نیست
من به ازهرکس
سربدرمی برم از درَدم آسان که زچیست
با تنم توفان رفته ست
تبم از ضعف من ست
تبم از خونریزی ست.
     
  
مرد

 
ای شب

هان ای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش ؟
یا چشم مرا ز جای برکن
یا پرده ز روی خود فروکشَ
یا بازگذارتا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم.
دیری ست که درزمانه ي دون
ازدیده همیشه اشکبارم
عمری به کدورت و اِلم رفت
تا باقی عمر چون سپارم.
نه بخت بد مراست سامان
و ای شب، ‌نه تراست هیچ پایان.

چندین چه کنی مرا ستیزه
بس نیست مرا غم زمانه ؟
دل می بری و قرار از من
هر لحظه به یک ره و فسانه.
بس که شدی تو فتنه ي سخت
سرمایه ی درد و دشمن بخت.

این قصه که می کنی تو با من
زین خوبترایچ قصه ئی نیست
خوبست و لیک باید ازدرد
نالان شد و زار زار بگریست.
بشکست دلم ز بی قراری
کوتاه کن این فسانه،‌ باری

آنجا که زشاخ گل فرو ریخت
آنجا که بکوفت باد بردَر
وآنجا که بریخت آب مواج
تابید براو مَه منوّر.
ای تیره شب دراز دانی
کانجا چه نهفته بُد نهانی ؟

بود ست دلی زدرد خونین
بود ست رخی زغم مکدر
بو د ست بسی سِرپُرامیّد
یاری که گرفته یاردر بَر.
کوآنهمه بانگ و ناله ي زار
کو ناله ي عاشقان غمخوار ؟

در سایه ي آن درخت ها چیست
کز دیده ي عالمی نهان ست ؟
عجزبشرست این فجایع
یا آنکه حقیقت جهان ست ؟
درسیرتو طاقتم بفرسود
زین منظره چیست عاقبت سود ؟

تو چیستی ای شب غم انگیز
در جست و جوی چه کاری آخر ؟
بس وقت گذشت و توهمانطور
استاده به شکل خوف آور.
تاریخچه ي گذشتگانی
یا رازگشای مردگانی؟

تو آینه دارروزگاری
یا در ره عشق پرده داری ؟
یا دشمن جان من شدستی ؟
ای شب بنه این شگفتکاری
بگذارمرا به حالت خویش
با جاِن فسرده ودِل ریش

بگذارفرو بگیردَم خواب
کزهرطرفی همی وزد باد
وقتی ست خوش و زمانه خاموش
مرغ سحری کشید فریاد.
شد محو یکان یکان ستاره
تا چند کنم به تو نظاره ؟

بگذاربخواب اندرآیم
کز شومي گردش زمانه
یکدم کمتر به یاد آرم
وآزاد شوم زهر فسانه.
بگذار که چشم ها ببندد
کمتربه من این جهان بخندد.
     
  
مرد

 
آهنگر

دردرون تنگنا، با کوره اش آهنگِرِفرتوت
دست اوبرپتک
وبه فرمان عروقش دست
دائما فریاداواین ست، واین ست فریاد تلاش او:

« کی به دست من
آهن من گرم خواهد شد
و من اورا نرم خواهم دید؟
آهن سرسخت،
قد برآور، بازشو، ازهم دوتا شو، باخیال من یکی تر زندگانی کن ! »

زندگانی چه هوسناک ست، چه شیزین!
چه برومندی، دمی با زندگی آزاد بودن،
خواستن بی ترس، حرف ازخواستِن بی ترس گفتن، شاد بودن!

او به هنگامی که تا دشمن از او در بیم باشد
( آفریدگار شمشیری نخواهد بود چون )
وبه هنگامی که از هیچ آفریدگار شمشیری نمی ترسد
زاستغاثه های آنانی که درزنجیر
او کلید قفل های بسته ي زنجیرزنگ آلوده ئی را می دهد تعمیر.

برسرآن ساخته کاو راست دردست
می گذارد او (آن آهنگر)
دست مردم را به جای دست های خود.

او به آنان دست با این شیوه خواهد داد.
ساخته نا ساخته، یا ساخته ي کوچک
او، به دست کارهای بس بزرگ ابزار می بخشد
او، جهان زندگی را می دهد پرداخت !.
     
  
صفحه  صفحه 13 از 23:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  22  23  پسین » 
شعر و ادبیات

nima yooshij | نیما یوشیج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA