« مجموعه فریاد های دیگر شامل شعر های زیر است » وقت ست....قصه ي رنگ پریده دل فولادمدر نخستین ساعت شبدر فرو بنددر بسته امخونریزیای شبآهنگرازعمارت پدرم
وقت ست....وقت ست نعَره ئی به لب، آخرزمان کشدنیلی دراین صحیفه، براین دودمان کشدسیلی که ریخت خانه ي مردم زهم چنیناکنون سوی فرازگهی سرچنان کشد.برکندَه دارد این بنیان سست رابردارد اززمین هرنادرست را.وقت ست زآب دیده، که دریا کند جهانهولی دراین میانه ، مهیا کند جهانبس دست های خسته، در آغوش هم شوندشورنشاط دیگربرپا کند جهان.
قصه ي رنگ پریده برای دل های خونینمن ندانم با که گویم شرح دردقصه ي رنگ پریده، خون سَردهرکه با من همره و پیمانه شدعاقبت شیدا دل و دیوانه شدقصه ام عشاق را دلخون كندعاقبت خواننده را مجنون كندآتش عشق ست وگيرد دركسیكاو، زسوزعشق می سوزد بسیقصه ئی دارم من از ياران خويشقصه ئی ازبخت وازدوران خويشياد می آيد مرا كزكودكیهمره من بوده همواره يكیقصه ئی دارم ازاين همراِه خودهمرَه خوش ظاهِربدخواهِ خوداومرا همراه بودی هردمیسيرها می كردم اندرعالمییک نگارستانم آمد درنظراندروهرگونه حسن وزيب وفرهر نگاری را جمالی خاص بودیک صفت، یک غمزه و یک رنگ سودهریکی محنت زدا، خاطرنوازشيوه ي جلوه گری را كرده سازهر یکی با یک کرشمه یک هنرهوش بردی و شکیبائی زسَرهرنگاری را به دست اندركمندمی كشيدی هركه افتادی به بندبهرايشان عالمی گرد آمدهمحو گشته عاشق و حيرت زدهمن كه دراين حلقه بودم بيقرارعاقبت كردم نگاری اختيارمهر او بسرشت با بنیاد منكودكی شد محو، بگذشت آن زمنرفت ازمن طاقت وصبروقراربازمی جستم هميشه وصل يارهر كجا بودم به هرجا می شدمبود آن همراه ديرين درپیممن نمی دانستم اين همراه كيست؟قصدش ازهمراهی دركارچيست؟بس كه ديدم نيكی و ياري اوکارسازي ومدد كاري اوگفتم: ای غافل ببايد جست اوهركه باشد دوستارتوست اوشادي توازمدد كاري اوستبازپرس ازحال اين ديرينه دوستگفتمش: ای نازنين ياِرنكوهمرها، توچه كسی؟ آخربگوكيستی؟چه نام داری؟ گفت: عشقچیستی که بی قراری؟ گفت: عشقگفت: چونی؟ حال توچون ست؟ منگفتمش: روي توبزدايد محنتو كجائی؟ من خوشم؟ گفتم: خوشیخوب صورت، خوب سيرت، دلكشیبَه بَه ازكردارورفتارخوشتبَه بَه ازاين جلوه هاي دلکشتبی تویک لحظه نخواهم زندگیخيربينی، باش درپايندگیبازآی وره نما، درپيش روكه منم آماده و مفتون تودرره افتاد ومن ازدنبال ویشاد می رفتم، بَدی نی، بيم نیدرپی او سِيرها كردم بسیازهمه دورو نمی ديديم كسیچون كه درمن سوزاوتاثيركردعالمی درنزد من تغييركردعشق كاول صورتی نيكوی داشتبس بَدی هاعاقبت درخوی داشتروزدرد وروز ناكامی رسيدعشِق خوش ظاهرمرا درغم كشيدناگهان ديدم خطا كردم، خطاكه بدوكردم زخامی اقتفا( آدم كم تجربه ظاهر پرستزآفت وشِّرِزمان هرگزنرَست )من زخامی، عشق را خوردم فريبكه شدم از شادمانی بی نصيب !درپشيمانی سرآمد روزگاريك شبی تنها بدم دركوهسارسربه زانوي تفكربرده پيشمحو گشته درپريشاني خويشزارمی ناليدم ازخامي خوددر نخستين درد و ناكامي خودكه: چرا بي تجربه، بی معرفتبی تأمل، بی خبر، بی مشورتمن كه هيچ ازخوي اونشناختمازچه آخرجانب او تاختم ؟ديدم ازافسوس و ناله نيست سوددرد را بايد يكی چاره نمودچاره می جستم كه تا گردم رهازان جهاِن درد وطوفاِن بلاسعی می كردم به هرحيله شودچاره ي اين عشِق بَد پيله شودعشق كزاول مرا درحكم بودآنچه می گفتم بكن، آن می نمودمن ندانستم چه شد كان روزگاراندَک اندَک برد ازمن اختيارهر چه كردم كه ازاو گردم رهادر نهان می گفت با من اين ندا:بايدت جوئی هميشه وصل اوكه فكنده ست اوترا درجست وجوترَک آن زيبا رِخ فرخنده حالازمحال ست،ازمحال ست، ازمحالگفتم: ای ياِرمِن شوريده سَرسوختم درمحنت ودرد وخطر!درميان آتشم آورده ئیاين چه كارست، اينكه بامن كرده ئی؟چند داری جان من دربند، چند ؟بگسل آخرازمن بيچاره بندهرچه كردم لابه و افغان و دادگوش بست وچشم را برهم نهاديعني: ای بيچاره بايد سوختننه، به آزادی سروراندوختنبايدت داری سِرتسليم پيشتا زسوزمن بسوزی جان خويش.چون كه ديدم سرنوشتِ خويش راتن بدادم تا بسوزم دربلا( مبتلا را چيست چاره جزرضاچون نيابد راه دفع ابتلا ؟اين سِزای َست آن كسان خام راكه نينديشند هيچ انجام را.)سال ها بگذشت ودربندم اسيركو مرا یک ياوری، كو دستگير ؟می كِشدهرلحظه ام در بند سختاو چه خواهد ازمن برگشته بخت ؟ای دريغا روزگارم شد سياه!آه ازاين عشق قوی پی آه ! آه !كودكی كو! شادمانی ها چه شد ؟تازگی ها، كامرانی ها چه شد ؟چه شد آن رنگِ من و، آن حاِل منمحو شد آن اولين آمال من !شد پريده رنگِ من ازرنج و درداين منم: رنگ پريده، خون سرد.عشقم آخردرجهان بدنام كردآخرم رسوای خاص وعام كردوه ! چه نيرنگ وچه افسون داشت اوكه مرا با جلوه مفتون داشت اوعاقبت آواره ام كرد ازديارنه مرا غمخواری ونه هيچ يارمی فزايد درد و آسوده نيَمچيست اين هنگامه، آخرمن كيَم ؟كه شده ماننده ِي ديوانگانمی روم شيدا سَروشيون كنانمی روم هرجا، به هرسو، كوبه كوخود نمی دانم چه دارم جست و جوسخت حيران می شوم دركاِرخودكه نمی دانم ره و رفتارخودخيره خيره گاه گريان می شومبی سبب گاهی گريزان می شومزشت آمد درنظرها كاِرمنخلق نفرت دارد ازگفتِارمندورگشتند ازمن آن ياران همهچه شدند ايشان، چه شد آن همهمه ؟چه شد آن ياری كه از ياراِن منخويش را خواندی زجانبازاِن من ؟من شنيدم بود ازآن انجمنكه ملامت گو بدند وضّدِ منچه شد آن يارنكوئی كزصفادم زدی پيوسته با من ازوفا ؟گم شد ازمن، گم شدم ازياد اوماند برجا قصّه ي بيداد اوبی مروت ياِرمن، ای بی وفابي سبب ازمن چرا گشتی جدا ؟بی مروت اين جفاهايت چراست ؟يار، آخرآن وفاهايت كجاست ؟چه شد آن ياری كه با من داشتیدعوی یک باطنی وآشتی ؟چون مرا بيچاره وسرگشته ديداندَک اندَک آشنايی را بريدديدمش، گفتم: منم، نشناخت اوبی تأمل رو ِزمن برتافت اودوستی اين بود زابناي زمانمرحبا برخوي ياراِن جهانمرحبا برپايداری هاي خلقدوستي خلق وياری هاي خلقبس كه ديدم جورازيارِان خودوزسراسرمردم دوران خودمن شدم: رنگ پريده، خون سرد.پس نشايد دوستی با خلق كردوای برحاِل مِن بدبخت! وایكس به درد من مبادا مبتلای !عشق با من گفت: ازجا خيز، هانخلق را از دردِ بدبختی رهانخواستم تا ره نمايم خلق راتا زناكامی رهانم خلق رامی نمودم راهشان، رفتارشانمنع می كردم من از پيكارشانخلِق صاحب فهم، صاحب معرفتعاقبت نشنيد پندم، عاقبتجمله می گفتند: اوديوانه ستگاه گفتند: اوپي افسانه ستخلقم آخر بس ملامت ها نمودسرزنش ها و حقارت ها نمودبا چنين هديه مرا پاداش كردهديه، آری، هديه ئی ازرنج ودردكه پريشانی ي من افزون نمود( خيرخواهی را چنين پاداش بود.)عاقبت قدرمرا نشناختندبي سبب آزرده از خود ساختندبيشترآن كس كه دانا می نمودنفرتش ازحق وحق آرنده بود( آدمی نزدیک خود را کی شناختدوررا بشناخت، سوي او بتاختآن كه كمترقدرتوداند درستدرميان خويش ونزديكان توست.)الغرض، اين مردم حق ناشناسبس بدی كردند بيرون از قياسهديه ها دادندم از درد و محنزان سراسر هديه ي جانسوز، منيادگاری ساختم با آه و دردنام آن، رنگ پريده ، خون سرد.مرحبا برعقل و بركرداِرخلقمرحبا بر طينت ورفتاِر خلقمرحبا برآدم نيكو نهادحيف ازاوئی كه درعالم فتادخوب پاداش مرا دادند، خوب!خوب دادِعقل را دادند، خوب!هديه اين بودازخساِن بی خرد(هرسری یک نوع حق را می خرد.)نوِرحق پيداست ، ليكن خلق كوركوررا چه سود پيش چشم نور؟ای دريفا ازدل پرسوِزمنای دريغا ازمن وازروزِمنكه به غفلت قسمتی بگذاشتمخلق را، حق جوی می پنداشتممن چوآن شخصم كه از بهرِصدفكردم عمِرخود به هرآبی تلفكمتراندرقوم عقل پاک هستخودپرست افزون بود ازحق پرستخلق خصِم حق ومن، خواهاِن حقسخت نفرت كردم از خصماِن حقدورگرديدم ازاين قوِم حسودعاشق حق را جزاين چاره چه بود ؟عاشقم من برلقاي روي دوستسيرمن هممواره هردم، سوي اوستپس چرا جويم محبت ازكسیكه تنفر دارد از خويم بسی؟پس چرا گردم به گرد اين خَسانكه رسَد زايشان مرا هردم زيان ؟ای بسا شرّا كه باشد دربَشرعاقل آن باشد كه بگريزد ِزَشرآفت و شّرخسان را، چاره سازاحترازست، احترازست، احترازبنده ي تنهائيم تا زنده امگوشه ئی دورازهمه جوينده اممی كشد جان را هواي روی يارازچه با غيرآورم سِّرروزگار ؟من ندارم يار، زين دونان كسیسال ها سر برده ام تنها بسیمن يكی خونين دلم شوريده حالكه شد آخرعشق جانم را و بالسخت دارم عزلت و اندوه دوستگرچه دانم دشمِن سختِ من اوستمن چنان گمنامم و تنها ستمگوئيا يكباره ناپيدا ستمكس نخوانده ست ايچ آثاِرمرانه شنيده ست ايچ گفتاِرمرااولين بارست اينک، كانجمن شمه ئی می خواند ازاندوهِ منشرح عشق وشرح ناكامی ودردقصه ي رنگ پريده، خون سرد« من ازاين دوناِن شهرستان نيمخاطِرپردردِ كوهستا نيمكز بدي بخت، درشهرشماروزگاري رفت وهستم مبتلا.»هر سری باعالم خاصی خوش ستهركه را یک چيزخوب ودلكش ستمن خوشم با زندگي كوهيانچون كه عادت دارم ازطفلی بدانبَه بَه ازآنجا كه مأواي من ستوزسراسرمردم شهرايمن ستاندراونه شوكتی، نه زينتینه تقيّد، نه فريب وحيلتیبَه بَه ازآن آتش شب هاي تاردركنارگوسفند وكوهساربَه بَه ازآن شورش وآن همهمهكه بيفتد گاهگاهی دررَمِهبانگ چوپانان، صداي های! های!بانگ زنگ گوسفندان، بانگ نایزندگی درشهرفرسايد مراصحبت شهری بيازارد مراخوب ديدم شهرو، كاِراهِل شهرگفته ها و، روزگاِراهِل شهرصحبت شهری پرازعيب وضرستپرزتقليد وپرازكيد وشرستشهرباشد منبع بس مَفسدهبس بَدی، بس فتنه ها، بس بيهده !تا كه اين وضع ست درپايندگینيست هرگزشهر، جای زندگیزين تمدن خلق درهم اوفتادآفرين بروحشت اعصارباد !جان فدای مردم جنگل نشينآفرين برساده لوحان، آفرينشهردرد ومحنتم افزون نموداين هم ازعشق ست، ای كاش اونبودمن هراسانم بسی ازكارعشقهرچه ديدم، ديدم ازكردارعشقاومرا نفرت بداد از شهريانوای برمن ! كو دياروخانمان ؟خانه ي من، جنگل من، كو؟ كجاست !؟حاليا فرسنگ ها ازمن جداستبخت بد را بين چه با من می كنددورم ازديرينه مسكن می كندیک زمانم اندکی نگذاشت شادكس گرفتار چنين بختی مباد.تازه دوران جواني من ستكه جهانی خصم جاني من ستهيچ كس جزمن نباشد يارمنياِرنيكو طينتِ غمخواِرمنباطن من خوب ياری بود اگراين همه دروی نبودی شوروشّرآخرای من، توچه طالع داشتیيك زمانت نيست با بخت آشتی ؟ازچوتوشوريده آخرچيست سود؟درزمانه كاش نقش تو نبودكيستی تو! اين سِرپرشورچيستتوچه ها جويی درين دوراِن زيست ؟تو نداری تاب درد وسوختنبازداری قصِد درد اندوختن ؟پس چودرد اندوختی، افغان كنیخلق را زين حاِل خود حيران كنیچيست آخر! اين چنين شيدا چرا؟اين همه خواهاِن درد و ماجراچشم بگشای وبه خود بازآی، هانكه توئی نيزازشمارزندگاندائما تنهايی و آوارگیدائما حیرانی و بيچارگیدائما نالیدن و بگریستننيست ای غافل! قراِرزيستنحاصل عمرست شادی وخوشینه پريشان حالی ومحنت كشیاندکی آسوده شو، بخرام شادچند خواهی عمررا برباد دادچند ! چند آخر مصيبت بردنالحظه ئی ديگرببايد رفتنابا چنين اوصاف و حالی كه تراستگرملامت ها كند خلقت رواستای ملامت گو، بيا وقت ست، وقتكه ملامت دارد اين شوريده بختگرد آئيد وتماشايش كنيدخنده ها برحال وروزاوزنيداوخِرد گم كرده ست و بی قرارای سرشهری، ازاو پرهيزداررفت بيرون مصلحت ازدست اومشَنوی اين گفته هاي پست اواونداند رسم چه، آداب چيستكه چگونه بايدش با خلق زيستاو نداند چيست اين اوضاع شوُماين مذاهب، اين سياست، وين رسوماو نداند هيچ وضع گفت وگوچون كه حق را باشد اندرجست و جوای بسا كس را كه حاجت شد روابخت بد را ای بسا باشد دواای بسا بيچاره را كاندوه ودردگردش ايام كم كم محو كردجزمن شوريده را كه چاره نيستبايدم تا زنده ام در درد زيستعاشقم من، عاشقم من، عاشقمعاشقی را لازم آيد درد وغمراست گويند اين كه من ديوانه امدر پي اوهام، يا افسانه امزان كه برضد جهان گويم سخنيا جهان ديوانه باشد يا كه منبلكه از ديوانگان هم بدترمزان كه مردم ديگرومن ديگرمهرچه درعالم نظرمی افكنمخويش را درشوروشّرمی افكنمجنبش دريا ،خروش آب هاپرتوي مَه، طلعت مهتاب هاريزش باران، سكوت درّه هاپرش و حيرانی شَب پره هاناله ي جغدان وتاريكي كوههای!های! آبشارباشكوهبانگ مرغان وصداي بالشانچون كه مي انديشم ازاحوالشانگوئيا هستند با من در سخنرازها گويند پردرد ومحنگوئيا هریک مرا زخمی زنندگوئياهریک مرا شيدا كنندمن ندانم چيست درعالم نهانكه مرا هرلحظه ئی دارد زيانآخراين عالم همان ويرانه ستكه شما را مأمن ست وخانه ستپس چرا آرد شما را خرمّیبهرمن آرد هميشه مؤتمی !آه ! عالم، آتشم هردم زنیبي سبب با من چه داری دشمنیمن چه كردم با تو آخر، ای پليددشمنی بی سبب هرگزكه ديد!چشم، آخر چند دراوبنگریمی نبينی تو مگرفتنه گریتيره شو، ای چشم، يا آسوده باشكاش تو با من نبودی ! كاش! كاشلیک، ای عشق، اين همه ازكارتوستسوزش من ازره ورفتارتوستزندگی با توسراسرذلت ستغم، هميشه غم، هميشه محنت ستهرچه هست ازغم به هم آميخته ستوآن سراسربرسِرمن ريخته ستدردعالم درسرم پنهان بوددرهرافغانم هزارافغان بودنيست درد من زنوع درد عاماين چنين دردی كجا گردد تمام ؟جان من فرسود ازاين اوهام فردديدی آخرعشق با جانم چه كرد ؟ای بسا شب ها كناركوهسارمن به تنهائی شدم نالان وزارسوخته درعشق بی سامان خودشكِوه ها كردم همه ازجان خودآخرازمن، جان چه می خواهی؟ برودورشوازجانب من ! دورشوعشق را درخانه ات پرورده ئیخود نمی دانی چه با خود كرده ئیقدرتش دادی و بينائی وزورتا كه درتو ولوله افكند وشورگه زخانه خواهدت بيرون كندگه اسيرخلق پرافسون كندگه تورا حيران كند دركارخويشگه مطيع وتابع رفتارخويشهرزمان رنگی بجويد ماجرابهرخود خصمی بپروردی چرا ؟ذلت تو يكسره ازكاراوستبازازخامی چرا خوانيش دوست ؟گرنگوئی ترک اين بد كيش راخود زسوزاو بسوزی خويش راچون كه دشمن گشت درخانه قویروكه دردم بايدت زانجا روَیبايدت فانی شدن دردست خويشنه به دست خصم بدكرداروكيشنيستم شايسته ي ياري تومی رسد برمن همه خواري توروبه جائی، كت* به دنيائی خرندبس نوازش ها،حمايت ها كنندچه شود گرتو رها سازی مرارحم كن بربيچارگان باشد رواكاش جان راعقل بود وهوش بودترکِ اين شوريده سَررا می نموداو شده چون سلسله بر گردنموه! چه ها بايد كه ازوی بردنمچند بايد باشم اندرسلسلهرفت طاقت، رفت آخرحوصلهمن زمرگ وزندگی ام بی نصيبتا كه داد اين عشِق سوزانم فريبسوختم تا عشق پرسوزوفتنكرد ديگرگون من و بنياد منسوختم تا ديده ي من باز كردبرمن بيچاره كشف راز كردسوختم من، سوختم من، سوختمكاش راه او نمی آموختمکی زجمعيت گريزان می شدمکی به كارخويش حيران می شدم کی هميشه با خَسانم جنگ بودباطل وحق گرمرا یک رنگ بود ؟کی زخصم حق مرا بودی زيانگر نبودی عشق حق درمن عيان ؟آفت جان من آخرعشق شدعلت سوزش سراسرعشق شدهرچه كرد اين عشق آتشپاره كردعشق را بازيچه نتوان فرض كرد.ای دريغا روزگاركودکیكه نمی ديدم ازاين غم ها، یکیفكرساده، درک كم، اندوه كمشادمان با كودكان دم می زدمای خوشا آن روزگاران، ای خوشا !ياد باد آن روزگار دلگشاگم شد آن ايام، بگذشت آن زمانخود چه ماندَ درگذرگاه جهان ؟بگذرد آب رواِن جويبارتازگي وطلعتِ روزبهارگريه ي بيچاره ي شوريده حالخنده ي ياران و دوران وصالبگذرد ايام عشق واشتياقسوزخاطر، سوزجان، درِد فراقشادمانی ها، خوشی های غنیوين تعصّب ها وكين ودشمنیبگذرد درِد گدايان زاحتياجعهد را زين گونه برگردد مزاجاين چنين هرشادی وغم بگذردجمله بگذشتند، اين هم بگذردخواه آسان بگذرانم، خواه سختبگذردهم، عمراين شوريده بختحال، بين مردگان وزندگانقصه ام اين ست، ای آيندگانقصه ي رنگ پريده آتشی ستدرپی یک خاطرمحنت کشی ستزينهارازخواندن اين قصّه هاكه ندارد تاب سوزَش جثه هابيم آريد و بينديشيد، هانزآنچه ازاندوهم آمد برزبانپند گيريد ازمن وازحال منپيروی خوش نيست ازاعمال منبعد من آريد حال من به ياد« آفرين برغفلت جهال باد ! »
دل فولادمول کنید اسب مرا،راه توشِه ي سَفرم را و نمدزینم راومراهرزه دراکه خیالی سرکشبه دِرخانه کشانده ست مرا.رَسم ازخِّطِه ي دوری، نه دلی شاد درآنسرزمین هائی دورجای آشوبگرانکارشان کشتن وکشتارکه ازهرطرف وگوشه ي آنمی نشانید بهارش گل با زخم جسد های کسان.فکرمی کردم درره چه عَبثکه ازاین جای بیابان هلاکمی تواند گذرش باشد هرراهگذرباشد اورا دل فولاد اگروبَرَد سَهل نظردربدوخوب که هستوبگیرد مشکل ها آسانوحهان را داندجای کین وگشتاروخراب و خذلان.ولی اکنون به همان جای بیابان هلاکبازگشت من می باید، با زیرکي من که به کارخواب پرهول وتکانی که رَه آورد من ازاین سَفرم هست وهنوزچَشِم بیدارم هرلحظه برآن می دوزدهستیم را همه درآتش برپاشده اش می سوزد.از برای مِن ویراِن سَفرگشته مجال دمی استادن نیستمنم ازهرکه دراین ساعت غارت زده ترهمه چیزازکف من رفته بدردل فولادم با من نیستهمه چیزم دل من بود و کنون می بینمدل فولادم مانده درراهدل فولادم را بی شکی انداخته ستدست آن قوم بداندیش، درآغوش بهاری که گلش گفتم ازخون وززخم.وین زمان فکرم این ست که درخون برادرهایم« ناروا درخون پیچانبی گنه غلتان درخون»دل فولادم را زنگ کند دیگرگون.
در نخستین ساعت شبدرنخستین ساعت شب، دراتاق چوبیش، تنها زن چینیدرسَرش اندیشه های هولناکی دورمی گیرد، می اندیشد« بردگان نا توانائی که می سارند دیواربزرگ شهرراهریکی زانان، که درزیرَاوِاِرزخمه های آتش شلاق داده جانمرده اش درلای دیوارست پنهان »آنی ازاین دلگزا اندیشه ها راه خلاصی را نمی داند زن چینیاو روانش خسته ورنجورمانده ستبا روان خسته اش رنجورمی خواند، زن چینیدر نخستین ساعت شب:« درنخستین ساعت شب هر کس ازبالای ایوانش چراغ اوست آویزان،همسرهرکس به خانه باز گردیده ست، الاّ همسرمنکه زمن دورست ودرکارست،زیردیواربزرگ شهر. »درنخستین ساعت شب، دورازدیداربسیارآشنا من نیزدر غم ناراحتی های کسانمهمچنانی کآن زن چینیبرزبان اندیشه های دلگزائی حرف می راندمن سرودی آشنا را می کنم در گوشمن دمی ازفکربهبودي تنها ماندگان درخانه هاشان نیستم خاموشوسراسرهیکل دیوارها در پیش چشم التهاب من نمایانند، نجلا !درنخستین ساعت شباین چراغ رفته را خاموش َترکنمن به سوی رخِنه های شهرهای روشنائیراهبردم را به خوبی می شناسم، خوب می دانممن خطوطی را که با ظلمت نوشته اند،وندرآن اندیشه ي دیوارسازان می دهد تصویردیرگاهی هست می خوانمدر بطون عالم اعداد بیمَردردل تاریکي بیمارچند رفته سال های دوروازهم فاصله جستهکه به زور دست های ما، به گردمامیروند این بی زبان دیوارها بالا.
در فرو بنددرفروَبند که با من دیگررَغبتی نیست به دیداِرکسَیفکر، کاین خانه چه وقت آبادان!بود، بازیچه ي دستِ هوَسی.هوَسی آمد وخشتی بنهادطعنه ئی لیک، به بی سامانیدیدمش، راه ازاوجستم و گفت:بعد ازاینت شب واین ویرانی.گفتم: آن وعده که با لعل لبت ؟گفت: تصویرسَرابی بود آن.گفتم: آن پیکردیوار بلند ؟گفت: اشارت زخرَابی بود آن.گفتم: آن نقطه که انگیخته دود ؟گفت: آتش زده ي سوخته ئی ست،استخوان بندی بام و در اومرگ را لذت اندوخته ئی ست.گفتمَش: خَنده نبَندَد پَس ازاینآفتابی، نه چر اغی با منکفت: آن به که بپوشی از شرمچهره ي خویش،به دست، دامن.دست غمناکان؛ گفتم: امّااز پس دربه زمین می ساید.خنده آورد لبش؛ گفت: ولیکهولی استاده به ره می پاید.می درخشد گرافق، اهَرمنی ستنیمسوزیش به کف دوداندود.مرد، آن درکه امیدش بگشادبا بیابان هلاکش ره بود.جاده خالی ست، فسرده ست امرودهر چه می پژمرد از رنج دراز.مرده هر بانکی در این ویرانهمچو کز سوی بیابان آواز.وز پس خفتن هرگل، نرگسروی می پوشد درنقشه ي خار.در فرو بند دگرهیچکسی،نیستش با کس رای دیدار.
در بسته امدربسته ام، شب ستبامن، شب من، تاریک همچوگوربا آن که دورازو نه چنانماوازمن ست دور.خاموش می گذارم من با شبی چنینهر لحظه ئی چراغمی کاهمش ز روغنمی سایمش زتنتا دررهم نگیرد جزاوکسی سراغ.تا ازقطاررفته ي تاریک لحظه هاروشن به دست آیدم آن لحظه کاندرانچون بوی در دماغ گل او جای برده ست.تن می فشارم ازدرودیوارو تنگنای خانه تن از من فشرده ست.نجوای محرمانه می آغازدتاریک خانه ي من با مندارد به گوش حرف مرا،اودارم به گوش حرف ورا، من.وهرجدارخاموشزین حرف کاو چه وقت می آیددارد به ما نگران گوش.وشب، عبوس و سردبرما، به کارمی نگردیک دلفریب با قدمش لنگدر سایه ي گسسته جداری.پنهان به راه می گذرد.وسنگ ها به «کاسم» بسته تن کبودسَربَرسَریرخاک نشاندهچشمی شده اند، می نگرندشلنگ ایستاده درره مانده.ومن به هرنشانی باریکآنگاه مانده با شب، آریخو بسته ام به خانه ي تاریک( چون آتشی به خرمن خاکستر سیاه )خاموش می گذارمهر لحظه ئی چراغمی کاهمش زروغنمی سایمش به تنتا دررهم نگیرد جزاوکسی سراغ.
خونریزیپاگرفته زمانی ست مدیدناخوش احوالی درپیکرمندوستانم، رفقای محرمبه هوائی که حکیمی برسَر، مگذاریداین دلاشوب چراغروشنائی بدهد دربرمن.من به تن دردم نیستیک تب سرکش، تنها پکرم ساخته و دانم این را که چراوچراهررگ من ازتن من سفت و سقط شلاقی ستکه فرودآمده سوزاندمبدم درتن من.تن من یا تن مردم، همه را با تن من ساخته اندو به یک جوروصفت می دانمکه درین معَرکه انداخته اند.نبض می خواندمان باهم ومی ریزد خون، لیک کنونبه دلم نیست که دریابم انگشت گذارکزکدامین رگ می خونم می ریزد بیرون.یکی ازهمسفرانم که در این واقعه می برد نظر، گشت دچاربه تب ذات الجنبومن اکنون درمنتب ضعف ست برآورده دَمار.من نیازی به حکیمانم نیستشرح اسباب* من تب زده در پیش من ستبه جز آسودن درمانم نیستمن به ازهرکسسربدرمی برم از درَدم آسان که زچیستبا تنم توفان رفته ستتبم از ضعف من ستتبم از خونریزی ست.
ای شبهان ای شب شوم وحشت انگیزتا چند زنی به جانم آتش ؟یا چشم مرا ز جای برکنیا پرده ز روی خود فروکشَیا بازگذارتا بمیرمکز دیدن روزگار سیرم.دیری ست که درزمانه ي دونازدیده همیشه اشکبارمعمری به کدورت و اِلم رفتتا باقی عمر چون سپارم.نه بخت بد مراست سامانو ای شب، نه تراست هیچ پایان.چندین چه کنی مرا ستیزهبس نیست مرا غم زمانه ؟دل می بری و قرار از منهر لحظه به یک ره و فسانه.بس که شدی تو فتنه ي سختسرمایه ی درد و دشمن بخت.این قصه که می کنی تو با منزین خوبترایچ قصه ئی نیستخوبست و لیک باید ازدردنالان شد و زار زار بگریست.بشکست دلم ز بی قراریکوتاه کن این فسانه، باریآنجا که زشاخ گل فرو ریختآنجا که بکوفت باد بردَروآنجا که بریخت آب مواجتابید براو مَه منوّر.ای تیره شب دراز دانیکانجا چه نهفته بُد نهانی ؟بود ست دلی زدرد خونینبود ست رخی زغم مکدربو د ست بسی سِرپُرامیّدیاری که گرفته یاردر بَر.کوآنهمه بانگ و ناله ي زارکو ناله ي عاشقان غمخوار ؟در سایه ي آن درخت ها چیستکز دیده ي عالمی نهان ست ؟عجزبشرست این فجایعیا آنکه حقیقت جهان ست ؟درسیرتو طاقتم بفرسودزین منظره چیست عاقبت سود ؟تو چیستی ای شب غم انگیزدر جست و جوی چه کاری آخر ؟بس وقت گذشت و توهمانطوراستاده به شکل خوف آور.تاریخچه ي گذشتگانییا رازگشای مردگانی؟تو آینه دارروزگارییا در ره عشق پرده داری ؟یا دشمن جان من شدستی ؟ای شب بنه این شگفتکاریبگذارمرا به حالت خویشبا جاِن فسرده ودِل ریشبگذارفرو بگیردَم خوابکزهرطرفی همی وزد بادوقتی ست خوش و زمانه خاموشمرغ سحری کشید فریاد.شد محو یکان یکان ستارهتا چند کنم به تو نظاره ؟بگذاربخواب اندرآیمکز شومي گردش زمانهیکدم کمتر به یاد آرموآزاد شوم زهر فسانه.بگذار که چشم ها ببنددکمتربه من این جهان بخندد.
آهنگردردرون تنگنا، با کوره اش آهنگِرِفرتوتدست اوبرپتکوبه فرمان عروقش دستدائما فریاداواین ست، واین ست فریاد تلاش او:« کی به دست منآهن من گرم خواهد شدو من اورا نرم خواهم دید؟آهن سرسخت،قد برآور، بازشو، ازهم دوتا شو، باخیال من یکی تر زندگانی کن ! »زندگانی چه هوسناک ست، چه شیزین!چه برومندی، دمی با زندگی آزاد بودن،خواستن بی ترس، حرف ازخواستِن بی ترس گفتن، شاد بودن!او به هنگامی که تا دشمن از او در بیم باشد( آفریدگار شمشیری نخواهد بود چون )وبه هنگامی که از هیچ آفریدگار شمشیری نمی ترسدزاستغاثه های آنانی که درزنجیراو کلید قفل های بسته ي زنجیرزنگ آلوده ئی را می دهد تعمیر.برسرآن ساخته کاو راست دردستمی گذارد او (آن آهنگر)دست مردم را به جای دست های خود.او به آنان دست با این شیوه خواهد داد.ساخته نا ساخته، یا ساخته ي کوچکاو، به دست کارهای بس بزرگ ابزار می بخشداو، جهان زندگی را می دهد پرداخت !.