نیمااز بر این بی هنر گردنده ي بی نورهست نیما اسم یک پروانه ي مجهورمانده از فصل بهاران دوراز خزان زرد غم جا می گزیندبر فراز گلبنان دل بیفسرده نشینددست سنگینی ستدر درون تیره گی های عذاب انگیزکه به روی سینه ي اهریمنان و نابکاران و درو جانشان فرود آیدهمچنین روی جبین نازنینان و فرشتگاناسم شورافکن یکی گردنده ست این اسمدر زمین نه، بر فراز آسمان نه، در همه جادر میان این زمین و آسماناز پی گمگشته ي خود می شتابدآن زمان که بر بساطِ بینوای خود درآیدخواهدش از دیده خون بارد ولیکنآورد شرم از وقار پهلوانیدائمأ در پیش روی او بدان سانی که او باشد نشستههمچو کله ي جغد پیری سر فرود آید از اودر کنار صفحه ئی در وی خطوطی تیرهبا وی این پیمان کند که هیچ وقتینه به ترکِ راه ورسم خود بگوید
نه،او نمرده ستدو سال از نبودِ غم انگیز او گذشتروزی مزار اودو بار برگ های خزان ریخته شدندسه سایه ی شکسته ي گریانبر شاخه های سایه ي دیگرآویخته شدند. آنوقت باز مثلِ دگر روزها دمیداین روشن افقیک جغد بی ثبات از آن جایگه پریدبا یک غروب ِغمگین بالای آن مزارغمناک تر نشنیددو سال مثل آنکه دو روز از غمش گذشتروز سفید آمد از نو به سیر و گشتبر ساحتِ جبینِ جوانیخطِ دگر نوشتمانندِ این که آنکه تو دانی نمرده ستهر کس به یادش آید گوید:دو سال رفت و لیک اِرانی نمرده ست نه او نمرده، او زنهانخانه ي وجودبر پای خاسته ستاو از برایِ زندگی ماتا بهره ورتر آئیمدارد هنوز هم سخنی گرم می کنداین تیره جوی سنگدلان رادارد به حرف مردمی ئی نرم می کند. دو سال شمع زندگی اش را به روشنیمردم ندید لیکبس شمع های دیگر روشن شدند از اوپس فکرهای ویران گلشن شدند از اومانند آنکه همین آرزوش بودپرّید از برابر زندانمرغ شکسته پر که همه رنج و جوش بودتا روی بام دیگران آید ز نو فرودزانجا به رنگِ دیگر با ما کند سخندوسال شد که این پرنده ي پُرنورمانند بک دقیقه ي لذت که بگذردمثل چراغی روشن از دوراو نگذشته ست لیکاو با خیال گرم مردمان شریکدارد به شیوه های دگرحرفیاو در میان تیره ي این خاک های سردهر چند منزویکرده ست در درون بسی دل کنون مقر. نه، او نمرده ست آنکه دلی زنده می کندهرگز بر او نیابد بد روی دستشکل غراب بیهده بنشسته ستبراین مزار، بیهده بنشسته ست جغداشک سه سایه بی سبب اینجاست بر زمین.
نعره ی گاوای طرب آور ای نعره ی گاو*****از ره دهکــــده ي دور بلندهمه درساخته با خشت گیـاه*****بــا رخ تــره ي ماه اســـفندعنقریب ست که برسبزه ي تَر*****بخرّامــی و بـــرآیی خـرسندسرخی آورده و زردی برده*****همچنان در تب صفرا ریوندبنهی ناخوشی از تن بیرون*****بدَهی صــافی با دل پــــیوندکسلی بگسلی از خانه که بود*****انــدرو مــردم آزاره بــه بـندخــانه پرداخــته داری زِ آوا*****راه پر ولوله زآیـند و رَونــدقـَـدَمت دارد خــانه بـــه نـوا*****هر نــوایــی زنــوایت افــرنددیهقان چو به درآید ز سرا*****زیر کَش چرَده، بردست کمندبه درانـدازد سنـگین انــدوه*****به لب انبازد شیـــرین لبــخندبه توبازآید چشمش سوی تو*****همچو چشم پدری بر فرزنـدپدران در ره شــادان گــذرند*****چو بهاری پسِ سرمای نژندماردان از جا خــندان خیـزند*****همچنانی که بر آتش اسپـــنداین بدان گوید:آمد چوعروس*****آن بدین گوید: با شیر چو قندنـــازنینا بگشـــا راهِ چَپـَــــر!*****دلنشینا ســرِ گوساله بـــبند عنقریب ست که بدهد خبراز*****نرگـس و نســترن و شــاه پسندخبر از کشـــتگَه آرد وز کوه*****سبزه در برفش هم رنگ پرندبانک بردارد زی مــا از دور*****که پس خانــه بمـاند تا چنــدما بــر آریــم ســوی وی آواز*****از در آیـــد بر ما چـــون دلبندای طرب آور،ای نعره ی گاو*****از را دهکـــــــده ي دور بـــلند.
نطفه بند دورانهر چه در کار خود اوستیاسمن ساقش عریان می پیچدبه تن کهنه جداروجداری که شکافیده ز هممی نماید دیوارو اهرمن روییتیرگی بر سر هر تیرگی ئیبه هم آورده به هم می بنددیأس می گوید راهی نیستبیم می گوید برخیز، امانطفه بند دوراندرنهان جاش نهانبه همه می خندد.گرم در کار خودستهمچنانی که کاهرمنیو جدار کهنهوبه ساغش عریان یاسمنیهمه درهم می ریزدمی نهد آن که به زیرست به رووانکه به وی میآرد سوی زیرو بهم ریخته ئی را به نها نجای که هستاو به هم می آمیزد.یأس می گوید: راهی نیستبیم می گوید: برخیزتا رگ و پوست ز نور دستنه بهم پیونددلیک درخنده چو صبحدل چو دریاش به جوشپای تا سرهمه هوش به همه می خند دنطفه بند دوراندر نهانجاش نهان.
نامهمهربانا !جواب کاغذ تومن ندانم چگونه باید دادشعرگفتی به شعرمی گویمهمه یاد توام، چه کم چه زیادلب فروبستم ازسخن، آریلیک بنگرچه می کشم بیدادعقده های عجیب قلب مرااین لب بی هنردمی نگشادچون که لب رنج دل نداند گفتچه دهم پاسخ دل آزاد؟آنچه می گویم این فقط نفشی ستکه بیاض صحیفه کرده سوادقطره ي خون زیک دل خونیننکند آنچنان که خواهم یادمعهذا بخوان وهیچ مپرسحال مخلص دراین خراب آبادبه مرُادم نمی رود سفرمسفری لازم ست سوی مُرادشکوه هرروز برزبان دارمکه چرا نیست روزومه چون باد؟ازچه این مختصر نمی گذردبا چنین رنج وگونه گونه فسادمن که دورم زتو چنان که زتنجان مجهوردرهوای معادچه خوشی،چه سلامتی که حیاترنج بیننده ست ومردم رادنه کم ازاین سفر پشیمانمگرچه از یک جهت کمی دلشاد«آستارا»ست مدفنی که درآنجای بگزیده اند مثل جمادچه توان کرد با دو دیده ي بازبا چنین مردگان سست نهاد؟قصه ي شهر مُرده باید ساختشرح رفتار مُرده باید داداوستادی شگفت باید شدپس براهل شگفت تراستادسخت مطرود ترهم از شیطانبَرشدن زآتش درون فوادآسمان را به سر فکندن تیغمرزمین را به پای براقیاددرچنین موقعی به تنهاییکه جنین با قفس مراست عنادتو فقط هستی ای امید دلمکه برادر به یاد تو افتادآه! امید زندگانی من!از شکست دلت شکست مباد!
نام بعضی نفرات یاد بعضی نفراتروشنم می دارد:اعتصام یوسفحسن رشدیه. قوتم می بخشدره می اندازدو اجاق کهن سرد سرایمگرم می آید از گرمی عالی دمشان. نام بعضی نفراترزق روحم شده ستوقت هر دلتنگیسویشان دارم دستجرئتم می بخشدروشنم می دارد.
منت دونان زدن یا مژه بر مویی گره هابه ناخن آهن تفته بریدنز روح فاسد پیران نادانحجاب جهل ظلمانی دریدنبه گوش كرَ شده مدهوش گشتهصدای پای صوری را شنیدنبه چشم كوراز راهی بسی دوربه خوبی پشّه ي پرنده دیدنبه جسم خود بدون پا و بی پربه جوف صخره ي سختی پریدنگرفتن شرزه شیری را در آغوشمیان آتش سوزان خزیدنكشیدن قله ي الوند بر پشتپس آنگه روی خار و خس دویدنمرا آسان تر و خوش تر بود زانكه بار منت دونان كشیدن
مفسده ی گل صبح چو انوار سر افکنده زدگل به دم باد وزان خنده زدچهره بر افروخت چو اختر به دشتوز در دل ها به فسون می گذشتزانچه به هر جای به غمزه ربودبار سخن دل پروانه بودراه سپار نده ي بالا و پسَتبست پر و بال وبه گل برَ نشَستگاه مکیدیش لب سرخ رنگگاه کشیدیش به بر تنگ تنگنیز گهَی بی خود و بی سَر شدیبال گشادی به هوا بر شدیدر دل این حادثه ناگه به دشتسر زده زنبوری از آنجا گذشتتیز پری ، تند روی، زرد چهرباخته با گلشن تا بنده مهرآمد و از ره بر گل جا کشیدکار دو خواهنده به دعوا کشیدزین به جدل خست پر و بال هازان همه بسترد خط و خال هاتا که رسید از سر ره بلبلیسوخته ئی خسته ی روی گلیبر سر شاخی به ترنّم نشستقصه ي دل را به سر نغمه بستلیک رهی از همه نا خوانده بیشدید هیا هویِ رقیبانِ خویشیک دو نفس تیره و خاموش ماندخیره نگه کرد وهمه گوش ماندخنده ي بیهوده ي گل چون بدیداز دل سوزنده صفیری کشیدجست ز شاخ و به هم آویختندچند تنه بر سر گل ریختندمدعیان کینه ور و گل پرستچرخ بدادند بسی پا و دستتا ز سه دشمن یکی از جا گریختو آن دگری را پَر پُرنقش ریختو آن گل عاشق کُش همواره مستبست لب از خنده و در هم شکستطالب مطلوب چو بسیار شدچند تنی کشته و بیمار شدپس چو به تحقیق یکی بنگرینیست جز این عاقبت دلبریدر خم این پرده ز بالا و پستمفسده گر هست ز روی گل ستگل که سرِ رونقِ هر معرکه ستمایه ی خونین دلی و مهلکه ستکار گل این ست و به ظاهر خوش ستلیک به با طن دم آدم کش ستگر به جهان صورت زیبا نبود .تلخی ایّام ، مهیّا نبود
لکه دار صبح چشم بودم بررحیل صبح روشنبا نوای سحرخوان شادمان من نیز می خواندم به گلشندر نهانی جای این وادیبر پریدن های رنگ این ستارهبود هر وقتم نظارهکاروان فکرهای دور دور این جهان بودمراه های هولناک شب بریدهتا پس دیوار شهر صبح اکنون در رسیدهبر سر خاکسترم ره بودوین سخن را دمبد م گویا«می رسد صبح طلاییمی رمند این تیره رویانپس به پایان جداییچشم می بندم به روشن های دیگر سان»آمد از ره این زمان آن صبحلیک افسوس!گر چه از خنده شکفتهزیر دندانش ز چرکین شبی تیره نهفتهمی نماید لکه داری روی خاکستر سواریمی دمد بر صورت خاکیهم ردیف نا بکاری. لکه دار صبح با روی سفیدش روبروی منمی نشیند خنده بر لبمی پراند تیرهای طعنه ي خود را بسوی منآه ! این صبح سراسیمه از رهِ دهشت فزای این بیابان ها رسیدهتا بدین جانب عبث با سر دویدهاز سفیداب رخ زردش زدودهرنگ گلگون ترپس به زرد چرک آلودمی نماید پیش چشم مننه چنان که درد گر جا.
لاشخورهادرکارگاه کشمکش آفتاب وابرآنجا که در مِه ست فرو روی آفتابویک نم ملایمدرکوه می رودودر میان درّه به اطراف جوی آبیک زمزمه ست دائمبا آنچه می رودبالای یک کمر.ناگاه لاشخورهادو لاشخور که پیر و نحیف اندازحرص لاشخواریبر مشت استخوان نشستهبا هم قرین وهمدم وبا چشم های سرخبسته نظر به همدیگرچه همدمی و چه راز دل ست ایناین انس با چه صفت می شود قرینآنها چرا شده اند دراین وقت همنشیناین را کس نداندلیکن هرآن یکی که بمیرد ازاین دودوستآن دیگری بدرّد ازآن مرده گوشت و پوستآنها برای تغذیه ی گوشت های هماینسان به همنزدیک می شوند.