گنج ست خراب را کردم به هوای میهمانیآباد سرای و خانه ي تنگهر بام و بری شکسته بر جا چون پای فتاده رفته از هوشاز هر درآن گماشتم بازبیدار و بهوش پاسبانانجز نقش تو هر چه شان ز دل دور جز نام تو هر چه شان فراموشآن گونه که آفتاب درابراز خانهيی آسمان بخندددرخانه ي این امید تا کی لب تر شودم به چشمه ی نوشلیکن نگذشت سالیانیکز پای بریخت هر جداریوز غارت دستبرد ایّام جغدیم بر آن نشست خاموششد خنده ي هرشکاف با مندر طعنه نهیب زهر خندیمن بودم و درفسوس کاین خبر ناگاه رسیدم از تو در گوش:اینجایم در خراب تو، منای خسته کنون گرفته ام جاآبادی این سرای بگذار گنج ست خراب را درآغوش.
گنبدبدیدند جمعی به ره گنبدیزهر سوی در بسته ي مفردییکی گفت: شنیده ام من امیدچنین بیضه ها می گذارد سپیدیکی گفت: زانگشتِ چرخِ بریننیفتاده باشد نگین بر زمینیکی گفت: دندان ابلیس هستندانسته در راه افکنده ستیکی گفت: خم سلیمانی ستیکی گفت: این دام شیطانی ستیکی گفت: بی سر طلسمی ست اینیکی گفت: معکوس جسمی ست اینستاره ست، گفت: آن یکی. کز سپهرجدا گشته ست این قدر خوب چهربگفت آن که: این تخمِ چشم کسی ستکه بد می کند هیچ شرمیش نیستولیکن فقط گنبدی بود، فرددرون سوی گرم و برون سوی سردجهالت برآن پرده ئی می کشیدخلایق درآن داشت گفت و شنید
گل زودرَس آن گل زود رس چو چشم بگشودبه لب رود خانه تنها بودگفت: دهقان سالخورده که:«حیفکه چنین یکّه برشکفتی زودلب گشادی کنون بدین هنگامکه زتوخاطری نیابد سودگل زیبای من ولی مشکنکورنشناسد ازسفید کبود»« نشود کم زمن » بدو گل گفت« نه به بی موقع آمدم پی خودکم شود از کسی که خفت و به راهدیر جنبید و رخ به من ننمود»آن که نشناخت قدروقت درستزیر این طاس لاجورد چه جُست؟
گرگ زمستان چون تنِ کهسار یکسرشود پوشیده از لبادّه ي برفدرآن موسم کزآن اطراف دیگربه گوش کس نیاید از کسی حرف. در آن موسم که هر جایی سفید ستزِ دانه، مرغ صحرا نا امید سترَ مه در خوابگاهش ناپدید ستزمان کیدِ گرگان پلید ست. به روی قلّه ها گرگِ درندهرَمه را در کمین بنشسته باشدشود گاهی عیان و گه خزندهبه حیله چشم ها را بسته باشد. بلایی مُبرم ست آن حیله گردانمهیا گشته از بهر دریّدنبه یک غفلت ز سگ یا مردِ چوپانفرو آید، کند با گله دیدن.بدین سان بر سرِ ایوانش اربابچو گرگان در کمین سود باشدخورَد،غلتد، کند بسیارها خوابدلش پُر کین، کفش بی جود باشد. شما را بنگرد از راهِ بالاچو کوشیدید و حاصل گشت بستهای ابله کشتارِ نا توانافرود آید هم این گرگ نشسته.
قلب قویدیده ئی یک گلوله یا تیریکه به خاک اندر آورد شیری؟ دیده ئی پاره سنگ کم وزنیکه چو از مبدأش برون بپرددلِ بحرِ عظیم را بدرد درهمه موج ها شود نافذای نبوده دمی به دهرآرامپی هنگامه ي دل ناکام مرَد، ای بی نواي راه نشینپاره ي آن سنگ وآن گلوله توییکه تو را انقلاب و دست تهی می کند سوی عالمی پرتابگرچنین بنگری به قصه ي خویشننگری بعد ازاین به جثه ي خویش وقع ننهی که هیکلت خُرد ستپیش این آسمان پهناورچه تفاوت اگر بر آری سر اندکی مرتفع و یا کوتاهنشود پهنی و بلندی تومایه ي عزّ وارجمندی تو ارجمندی پس ازکجا پیداست؟ارجمندی زقوّتِ دلِ توستهمه زانجاست آنچه حاصل توست چو تو را دل بود ،به دل بنگرپی دشمن بسی لجاجت کنچون لجاجت کند، سماجت کن مرد را زندگی چنین بایدخیز با قوّت دل و امیدشب خود را بکن چو روز سفید خصم با هیکل وتو با دلِ خویشخویش را با سلاح زینت کناز همه جانبه مرمّت کنخانه ای را که فقر ویران کرد
فضای بیچون ای صفا بخش فضای پیچونتو چه اسرار که در بر داریدل تو دفتر ناخوانده بودبس معمّا که به دفتر داریگر چه با ما بنمایی پیکرآنچنانی که نه پیکر داریقرن ها خفته به دامان تو اندقصه ها نادره در سر داریگاه از خنده گل افشان گردیگاه از گریه رخان تر داریخون دل خورده ي از دست زماندیده زین روست که احمر داریصولت و هیبت دارا دیدیخبر از ملک سکندر داریما به تن خُرد وضعیفیم و نحیفتو به تن نیروي دیگر داریهر رقم بر زند انگشت زماناندر آیبنه مصور داریآنچه نیما کند از زشت و نکوبه نهان نقشی از آن بر داری.
فرق ست بودم به کار گاه جوانیدوران روزهای جوانی مرا گذشتدر عشق های دلکش وشیرین)شیرین چو وعده ها)با عشق های تلخ کز آنم نبود کامفی الجمله گشت دور جوانی مرا تمام.آمد مرا گذار به پیریCA فرق ست بودم به کار گاه جوانیدوران روزهای جوانی مرا گذشتدر عشق های دلکش وشیرین)شیرین چو وعده ها)با عشق های تلخ کز آنم نبود کامفی الجمله گشت دور جوانی مرا تمام.آمد مرا گذار به پیریاکنون که رنگ پیری برسر کشیده امفکری ست باز در سرم از عشق های تلخلیک او نه نام داند از من نه من از اوفرق ست درمیانه که درغره یا به سلخ.خرداد ماه سال هزاروسیصدوسی وچهاراکنون که رنگ پیری برسر کشیده امفکری ست باز در سرم از عشق های تلخلیک او نه نام داند از من نه من از اوفرق ست درمیانه که درغره یا به سلخ.
عقوبتچو بی هنگام می خواند آن خروسکگرفتش کد خدای ده، شبانهبرون از خانه اش، در لانه ئی کرد که وقتی داشت از لانه نشانهدرآن ویرانه می خواند او که ناگاهدرآمد رو به وبردش زلانهچه بسیار از عقوبت ها ي افزونکه گشتش لغزش خردی بهانه.
شهیدِ گمنام همه گفتند مرو، اونشنیدنشود مردِ دلاورنومیدننهد وقع به کار دشمنکیست اینقدرجری؟ گفت که من بعد از آن ماند خموش وکرد اندیشه کمیاو جوان بود، جوانی نو خیزبین همسالانش چون آتش تیزمثل آن گل که کُند وقتِ طلوعبِه زگل های دگر خنده شروع تا درآمد به جهان،جلوه اش بود وغروردر کمیته چو از او صحبت بودهمه را حیرت از این جرئت بودهمه پر حرف به هر سوق ودرون:اگر این توپ بماند بیرون اگر آگاه کند شاه را امشب امیر!بهم آشفت جوان گفت: بس ستاو چه کس هست وامیرش چه کس ستهمه جا خلوت و هر کار آساناحتیاط است فقط مشکلمان می شود روز سفید،همه خواهیدم دیدبعد گفتند: قراولخانهببَرد حمله چنان دیوانهشاه کرده ست، غضب . گفت عجب!بی جهت شاه به خود داده تعب! ملت اندر غضب ست ترس دراین غضب ست. صبح شد، صبح چون روی گشودهیچ کس بر زبَر راه نبودابرها روی افق سرخ و دو نیممی وزید از طرف غرب نسیم غنچه های گل سرخ ، همه لبخند زنانولی امروز به ره نیست کسیبر نیامد ز رفیقان نفسیمثل دیروز رجز خوان وجرینیست پیدا،نه صدایی نه سری فقط او بود به راه،با خیالات درازبر خلافِ دلِ خود ،طینتِ خودمی شود بگذرم از نیّت خود؟نه، به خود گفت، ستبداد امروزز هراسیدن ما شد فیروز بگریزم من اگر ،بگریزند همهاین سیلی خورها، خصم منندعنکبوتندهمه، برسقف تنندچه هراسی ست ، چه کس در پی ما ستما بمیریم که یک ابله شا ست؟ مرگِ با فتح مرا، بهترست ازاین ننگنظر افکند به راه از همه جادید هر چیز سیه ،غم افزاهمه جا چنگ سِتبداد درازهمه جا راه بَر اهریمن باز از برای قجری، نصف ملت مقهورمثل یک سنگر باقی ماندهدشمنان را ز برابر راندهگفت:این توپ اگر گردد راستزان ما گر بشود حامی ماست ظهر بگذشت، به خود گفت: همت کن اسدهیچکس نیست دراین دمَ با اوبا دل خود شده او رو در رودید در پیش زنی ، مادربود؟یا خیالی به رهی اندر بود؟ هر که باشد باشد،ضعفا در خطرندبروم زود ،مبادا دشمنزودتراو ببرد توپ از منشوقی افتاد دراو مثل امید رو به مقصود ورا جنبانید چشم ها بست وبتاخت، رفت تا برسِر توپبود دشمن به سوی او نگراندست بنهاده وننهاده بر آنآخ ! ( گفتند به هم چند نفر)آخرافکندی خود را به خطر ولی او آخ نگفت، جستنی کرد وفتاد !سرب بگداخته درگردنِ اوستجثّه ي بی ثمری رو درروستای وطن! ازپی آسایش تومی پذیرند همه خواهش تو می روند از سرِشوق، تا به درگاه اجل !دست بگشاده به خود داد تکانمثل این که چیزی می داد نشاننتوانست برآرد سخنیبه دهن، حقه ي خون چه دهنی بعد خوابید چنان تخته ی بی حرکتهر که سر داد، عوض، شهرت کردولی این آتش ناگه شد سردسا ل ها رفته ولی او گمنامسوی تو می دهد از دور سلام ! آی ملت ! یک دم، هیچ کردیش تو یاد؟
شکسته پرنزدیک شد رسیدن مرغِ شکسته پرهی پهن می کند پَرو هی می زند به درزین حبسگاه سرآواز می دهد به همه خفتگان مادر گارگاهِ روشنِ فکر جوان مابیدار می کند همه شور نهان ما.بر بام این سرای که کردش ستم گوناستاده ست همچو یکی گوی واژگونمی کاودش دو چشمتا چهره های مرگ نما را کند جدااز چهره های خشمتا فکرهای گمشدگان راکه کارشان همیشه ویرانه کردن ستوآثار این خرابی شان هردم به گردن ستاز فکرهای دیگریکسوی ترکندتا نیم مردگان راکافسرده شوقشان، هم از او با خبر شونداول به رنگ های دگر روی می کندتردد می فزایددر ساحتِ غبار پر از شکل جانورتصویر آتشی بنمایدبا سوزشی دگر می سوزد انچه بینیوز خشم، چیزهای سیه می کند سفیدآن گاه می نماید از این سقف تیره سریعنی دمید از پس شام سیه سحرنزدیک شد رسیدن مرغ شکسته پر.