انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 17 از 23:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  22  23  پسین »

nima yooshij | نیما یوشیج


مرد

 
سال نو

سیصد ونه چنان که سیصد وهشت
خواهد از پیش ذهن ما بگذشت
دست ما بر جبین آن چه نوشت
قلب ما با زمان رفته چه کرد؟
گر تو صنعت گری بُدی استاد
صنعتِ تو به ملّتِ تو چه داد ؟
ازچه بیچاره ئی به خاک افتاد
زیرتیغ تو بودی ارسر باز
آن طفل فریب خورده ي خام
مانده منکوبِ فکرخویش مدُامَ
تو یقین داری آنچه نیست چو دام
دام بر راهِ افتخار توهست؟
هان در این گیرودارِ لیل ونهار
می فریبد زمان ترا، هشدار
که چه حاصل شدت درآخرِ کار
زان همه فکرها که کردی تو
تو که در کار تازه بنیادی
خانه ي خویش را صفا دادی
شرم بادت به نام آبادی
خانه ي فکر را صفا ندهی.
     
  
مرد

 
زیبایی

چون باد صبا به دشت می کرد شتاب
کردش گل سرخ تازه بشکفته خطاب
پرسید به پاس خاطر من که چنین
رنگین تر و بهترم ز گلهای قرین
از ره که رسیده ئی ره آورد تو چیست؟
گفت این همه را که گفتی انکارم نیست
چون از همه زیباتری این برگ دراز
آورده ست که تا بپوشد رخ باز
از خلق مبادا که گزندت برسد
رنجی زطریق نوشخندت برسد
هیهات بدو گفت: نیاوردی هیچ
جز فکر کجی برای من پیچاپیچ
پُر گشت از آوازه ي من گوش جهان
زیبایی و نکویی نماند به نهان.
     
  
مرد

 
روز بیست ونهم

روز بیست و نهم اردیبهشت
ازهمه روز بتر یا بهتر
هست با گردش هر لحظه ئی او
چشم سر، چشم تن من بردَر.

تا رسد مهمان هرجاست درَی
زن! درخانه عبث باز مکن
چو جوابی نه به پرسش بینی
پس دربگذروآواز مکن.

آشنا دست مکن با چیزی
کز صدائیش نباشد آزار
چون گریزد به صدا، بس که لطیف
خانه را خلوت با او بگذار.

برگ سبزی و کف نانی خشک
زود بردار به سفره ست اگر
ژنده ریخته گر در کنجی
سوی آن پستوي ویرانه ببر.

من نمی خواهم مهمان داند
که ندارست ورا مهمان دار
شري* کوچک را با من ده
هر چه را یک دم خاموش گذار.

خط به خط سایه زهر سایه کنون
می کشد چهره ي اویم دربَر
هرچه کاهیده به هرج افزوده
که نماید به پسر، شکل پدر.

از پس این همه مدت او باز
همچنان ست و بدان شکل که بود
پدرم پیرنگشته ست هنوز
سفر او را ننموده ست عنود.

شکل او نرم گرفته ست قرار
سینه ي پهنش با شانه به جنگ
با همان سبلت آویخته اش
با دو چشمان خوشِ میشی رنگ.

می برد دل زره سینه ي من
منش آن مرغ پرانیده زدست
همه آغوشم و تا کی بوسد
بسته ام چشم ولبم بگشوده ست.

به لبانش لب من آمده جفت
چو به دل آرزوي دیرینه
به هوایی که کُنم یا نکنم
جفت با سینه ي پهنش سینه.

می برد دستم تا گیرد دماغ
خبر ازدستش دردستم گرم
پس نگاه من غرق ست دراو
اندرآغوش ویم خامش ونرم.

ندهد دل که ز مَن دور شود
ندهم ره که ز راهی برود
چون خیالی که درآید دردل
اگراز راه نگاهی برود.

زن! نگفتم در خانه مگشا
تا بیابد اوهرجاست درَی
هیچ وقتی نه فراموش کند
پسری را پدری یا پدری را پسری.
     
  
مرد

 
دیهقانا

دیهقانا ! نبری جای بدر از برِ ده
از به یک جای بماندن، نشوی آزرده؟
سخن از بهرِ فریب تو فراوان گویند
ناتوان مردم از شهر به تو رو کرده
تنگ تراز قفس شهر ندیده ست کسی
چه حدیث آن پسر از تنگ قفس آورده؟
مردگانند به تنگ آمده از تنگي جای
این بخیلان که برون ریخته اند از پرده
از پی ره زدن توسوی ده آمده اند
من به تو گفتم این نکته به جان فرغرده
چه سخنشان نه دروغ ست که شاید شنوی
پس نفور آوری از خانه و جوشی برده
شاخ در موی وفروهشته دمی چند نگر
بر سر مردم بی پشت ودمی سرکرده
آبشان مُرده سخن های گزاف وبه فسوس
خونشان خورده خورش ها وترید آورده
مانده سر کنده زبدکاری خلقی که نکرد
بهر گوساله ي بیمار گدایی چرده
برده در وقت که بینند یکی را خواجه
خواجه هنگام که یابند یکی را برده
با همه این تبهی بهر تباهِ تو بکا ر
تا چه در گوش کنیشان به تو روی آورده
پاسخ آنچه شنیدستی یک حرف بگو:
صد به شهر اَرزد، یک روز بهاران در ده.
     
  
مرد

 
دود

بر سر بام روستایی ما
می جهد دودی از ره رُوزَن
حلقه حلقه بهم کشد زنجیر
از همه بند بند نازک تن
پهن سازد ز ره به سینه ي خود
می خورد بر تن خیال شکن
می کند خُرد آنچه در دل اوست
می دهد ارتباط با دلِ من
پس از آن راست کرده قامتِ خود
می پرد، بال هاش بالِ زغن
می سپارد به دست باد، خبر
می شود محو، مثل فکرِ کهن.
     
  
مرد

 
در پیش کومه ام

در پیش کومه ام
در صحنه ي تمشک
بیخود ببسته ست
مهتاب بی طراوت لانه.

یک مرغ دل نهاده ي در یا دوست
با نغمه هایش دریایی
بیخود سکوت خانه سرایم را
کرده ست چون خیالش ویرانه.

بیخود دویده ست
بیخود تنیده ست
«َلم» در حواشی«آئیش»
باد از برابر جاده
کانجا چراغ روشن تا صبح
می سوزد از پي چه نشانه.

ای یاسمن تو بیخود پس
نزدیکی از چه نمی گیری
با این خرابم آمده خانه.
     
  
مرد

 
خوشی من

مرا زِهرچه نکوست در جهان پی آن
به طیب خاطر روشن مدام کوشیدن
خوش ست مثل بهائم گریز از رهِ شهر
چو رود از پی کهسارها خروشیدن
شبِ دراز نشستن به صحبتِ یاران
به یادِ رفته وذکرِ گذشته جوشیدن
زنان بیخته با گندم سیه خوردن
از آبِ چشمه ی کوه «کلار» نوشیدن
شکار کردن و کار وکتاب وگوشه ي «یوش»
چنان که زیبد برمرد ساده پوشیدن
به کوه، بانک دلاویز زنگ های رمَه
ز مبدائی که نباشد عیان ،نپوشیدن
به نغمه ی طبری خواندن و برابر آن
در گشاده ي فرسوده، گاو دوشیدن.
     
  
مرد

 
خرّیت

بیچاره خرک، دید درآن گوشه ي دست
فیل آمد و آسان زسرِ آب گذشت
دانست چو در پی سبب جستن شد
سنگینی او باعثِ بگذشتن شد
یک روز که باراو بسی بود وزین
افتاد در آب و بود غافل ازاین
اول بارش ریود آن سیل مدید
وانگه وی را فکند و در ورطه کشید
گفت: ار برهم بیایم از آب مفر
فیلی نکنم ،هم آنچنان باشم خر
از بار وزین کس نجویم سودی
سنگینی ذاتی ست که دارد بودی.
     
  
مرد

 
خاطره ی مبهم

در دفتر من به روی اوراقِ زیاد
سطری ست که نوشته با خطی نوعِ دگر
آن سطر به بر نه حرف دارد نه نقط
از بهر ادای معنی خود، نه صور
دارد در بَر هرآنچه دارد به درون
دارد به درون هر آنچه دارد در بر
ای بس که بر آن می نگرم من حیران
بین من و اوست پرده ئی پیش بصر
می بینم و هیچ دم نمی آرم زد
می خوانم ونشناخته کس از چه گذر
داریم بهم هزارها راز و نیاز
با من دارد هزارها نفع وضرر
این سطر عجیب به دفتر من باشد
یک خاطره ي مبهم اما دلبر.
     
  
مرد

 
خاطره ی «اَمزَناسَر»

دره ي « یاسَل »تنگ ست و پرآب
دره ي « کام » ولی خرم تر
« اَمزَناسَر» درّه، بیش ازهردوست
تنگ وپنهان به میان دو کمَر
وحشت افزای ترازهردرّه ئی
که گذرگاهش درهرمنظر
درزمستان ها مأوای پلنگ
فصل تابستان جنسی دیگر
بر فرازِ کمَرش جرّه عقاب
آشیان ساخته و کرده مقر
کاجِ وحشی سر برَ کرده زِسنگ
دوراز دسترس نوع ِبشر
رنگ خاک آن خونین وبنفش
شکل هر سنگش یک گونه صور
آب آن زمزمه بر پا کرده
مثل ماری پیچان برسبزه ي ترَ
راه باریکش خطّی که خیال
بکشد در دل ظلمت به سحر
این درّه مهدِ من ست از طفلی
آشنا بوده مرا و معبر
من به هر نقطه ي آن روز وشبان
بوده ام همرَه وهمپای پدر
دَره ي خامش وخلوت، دَره ئی
که کسی را نه از آنجاست گذر
به جز آن نادره چوپانِ دلیر
آستین پاره و چوخا در بَر
حلقه ئی از نمِد فرسوده
بدل ازکهنه کلاهش بَر سَر
موی ژولیده شده چوب بدست
سگِ او از عقبش راه سپر
مثل این ست که می گوید: کو
آن که ازخانه ي خود کرد سفر
آن که از نَسل و تبارِ من بود
مثل یک روح که دو پیکر
آه ! ای کاش از آن درهِ ي تنگ
می گذشتم من یک بارِ دگر
من صدا می زدمش از نزدیک
او به من بانک همی داد از بر.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
صفحه  صفحه 17 از 23:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  22  23  پسین » 
شعر و ادبیات

nima yooshij | نیما یوشیج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA