انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 2 از 23:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  20  21  22  23  پسین »

nima yooshij | نیما یوشیج


مرد

 
مرغ غم

روی این دیوارغم چون دود رفته بر ز بر
دائما بنشسته مرغی پهن کرده بال و پر
گه سرش می جنبد از بس فکر غم دارد به سر.


پنجه هایش سوخته
زیرخاکستر فرو
خنده ها آموخته
لیک غم بنیاد او.


هر کجا شاخی ست برجا مانده و بی برگ و نوا
دارد این مرغ گذر بر رهگذار آن صدا
درهوای تیره ي وقت سحرسنگین بجا
او نوای هرغمش برده ازاین دنیا بدر
از دلی غمگین دراین ویرانه می گیرد خبر
گه نمی جنباند از رنجی که دارد بال و پر.


هیچکس اورا نمی بیند ، نمی داند که چیست !
بر سردیوار این ویرانه جا فریاد کیست ؟
و بجزاوهم در این ره مرغ دیگر راست زیست.


می کشد این هیکل غم ازغمی هر لحظه ، آه
می کند در تیرگی های نگاه من نگاه
او مرا در این هوای تیره می جوید به راه.


آه سوزان می کشم هردم در این ویرانه من
گوشه بگرفته منم در بند خود بی دانه من
شمع چه ؟ پروانه چه ؟ هرشمع هر پروانه من.


من به پیچاپیچ این لوس و سمج دیوارها
بر سرخطی سیه چون شب نهاده دست و پا
دست و پائی می زنم چون نیمه جانان بی صدا.


پس براین دیوارغم هر جاش بفشرده بهم
می کشم تصوی های زیرو بالاهای غم
می کشد هردم غمم ، من نیز غم را می کشم.


تا کسی ما را نبیند
تیرگی های شبی را
که به دل ها می نشیند
می کنم ازرنگ خود وا.


زانتظار صبح با هم حرف هائی می زنیم
با غباری زرد گونه پیله بر تن می تنیم
من به دست ، او با نکُ خود چیز هائی می کنیم .
     
  
مرد

 
مرغ آمین

مرغ آمین درد آلودی ست کآ واره بمانده
رفته تا آنسوی این بیداد خانه
بازگشته رغبتش دیگرزرنجوری نه سوی آب ودانهَ
نوبت روزگشایش را
در پی چاره بمانده.

می شناسد آن نهان بین نهانان ( گوش پنهان جهان دردمند ما )
جوردیده مردمان را.
با صدای هردم آمین گفتنش، آن آشنا پرورد
می دهد پیوندشان درهم
می کند از یأس خسران بارآنان کم
می نهد نزدیک با هم ، آرزوهای نهان را.

بسته درراه گلویش او
داستان مردمش را
رشته دررشته کشیده ( فارغ ازهرعیب کاورا برزبان گیرند )
برسرمنقاردارد رشته ي سردرگمش را.


او نشان از روز بیدارظفرمندی ست
با نهان تنگنای زندگانی دست دارد
ازعروق زخمداراین غبارآلوده ره تصویربگرفته
ازدرون استغاثه های رنجوران
در شبانگاهی چنین دلتنگ می آید نمایان
وندرآشوب نگاهش خیره براین زندگانی
که ندارد لحظه ئی ازآن رهائی
می دهد پوشیده خود را بر فراز بام مردم آشنائی
رنگ می بندد
شکل می گیرد
گرم می خندد
بال های پهن خود را برسردیوارشان می گستراند.


چون نشان ازآتشی دردود خاکستر
می دهد ازروی فهم رمزدرد خلق
با زبان رمزدرد خود تکان درسر
وزپی آنکه بگیرد ناله های ناله پردازان ره درگوش
از کسان احوال می جوید
چه گذشته ست وچه نگذشته ست
سر گذشته های خود راهرکه با آن محرم هشیار می گوید.

داستان از درد می رانند مردم
درخیال استجابت های روزانی
مرغ آمین را بدان نامی که اورا هست می خوانند مردم.


زیرباران نواهائی که می گویند :
« باد رنج ناروای خلق را پایان »
(وبه رنج ناروای خلق هرلحظه می افزاید.)


مرغ آمین را زبان با درد مردم می گشاید
بانگ برمی دارد:
« آمین !

باد پایان رنج های خلق را با جانشان درکین
وزجا بگسیخته شالوده های خلق افسای
وبه نام رستگاری دست اندرکار
وجهان سرگرم ازحرفش درافسون فریبش.»


خلق می گویند:

« آمین !

درشبی اینگونه با بیدادش آیین
رستگاری بخش ، (ای مرغ شباهنگام) ما را !
وبه بما نمای راه ما به سوی عافیتگاهی
هرکه را، (ای آشنا پرور) ببخشا بهره ازروزی که می جوید.»


« رستگاری روی خواهد کرد
و شب تیره بدل با صبح روشن گشت خواهد» مرغ می گوید.


خلق می گویند:
« اما آن جهانخواره
( آدمی را دشمن دیرین ) جهان را خورد یکسر

مرغ می گوید:

« دردل اوآرزوی او محالش باد. »
خلق می گویند:
«اما کینه های جنگ ایشان در پی مقصود
همچنان هرلحظه می کوبد به طبلش. »
مرغ می گوید:
« زوالش باد !
باد با مرگش پسین درمان
ناخوشی آدمی خواری
وزپس روزان عزّت بارشان
باد با ننگ همین روزان نگونساری ! »

خلق می گویند:
« اما نادرستی گر گذارد
ایمنی گرجز خیال زندگی کردن
موجبی از ما نخواهد و دلیلی برندارد
ورنیاید ریخته های کج دیوارشان
برسرما باززندانی
واسیری را بود پایان
ورسد مخلوق بی سامان به سامانی.»
مرغ می گوید:
« جدا شد نادرستی.»
خلق می گویند:
« باشد تا جدا گردد.»
مرغ می گوید:
«رها شد بندش ازهربند، زنجیری که برپا بود.»
خلق می گویند:
« باشد تا رها گردد.»
مرغ می گوید:
« به سامان باز آمد خلق بی سامان
وبه پایان شب هولی
که خیال روشنی می برد با غارت
وره مقصود درآن بود گم، آمد سوی پایان
ودرون تیرگی ها، تنگنای خانه های ما در آن ویلان.
این زمان با چشمه های روشنائی درگشوده ست
وگریزانند گمراهان، کج اندازان
دررهی کآمد خود آنان را کنون پی گیر

وخراب وجوع، آنان را زجا برده ست

وبلای جوع آنان را جا به جا خورده ست
این زمان مانند زندان هایشان ویران
باغشان را درشکسته
وچو شمعی درتک گوری
کورموذی چشمشان در کاسه ي سرازپریشانی
هر تنی زانان
از تحّیربرسکوي درنشسته
وسرود مرگ آنان را تکاپوهایشان (بی سود) اینک می کشد در گوش.»


خلق می گویند:
« بادا باغشان را، درشکسته تر
هرتنی زانان، جدا ازخانمانش، ، برسکوي در، نشسته تر
وز سرود مرگ آنان، باد
بیشتربرطاق ایوان هایشان قندیل ها خاموش.»

«بادا !» یک صدا از دورمی گوید.
وصدائی ازره نزدیک
اندرانبوه صداهای به سوی ره دویده:
« این سزای سازگاراشان
باد درپایان دوران های شادی
از پس دوران عشرت بار ایشان.»



مرغ می گوید:
«این چنین ویرانگی شان باد همخانه
با چنان آبادشان ازروی بیدادی.»
«بادشان !» ( سرمی دهد شوریده خاطرخلق آوا )
« باد آمین !
وزبان آنکه با درد کسان پیوند دارد باد گویا ! »
« باد آمین !
وهرآن اندیشه درما مردگی آموزویران ! »
« آمین ! آمین ! »
وخراب آید درآوارغریو لعنت بیدارمحرومان
هرخیال کج که خلق خسته را با آن نجواها نیست
ودرزندان وزخم تازیانه های آنان می کشد فریاد:
« اینک درد ، اینک زخم. »
( گرنه محرومی کجیشان را ستاید
ورنه محرومی بخواه از بیم زجرو حبس آنان آید )
« آمین !
درحساب دستمزد آن زمانی که به حق گویان
بسته لب بودند
وبدان مقبول
ونکویان درتعب بودند.»
« آمین !
درحساب روزگارانی
کزبرره، زیرکان و پیش بنیان را به لبخند تمسخر دور می کردند
و به پاس خدمت و سود ایشان تاریک
چشمه های روشنائی کورمی کردند.»
« آمین ! »


« با کجی آورده های آن بداندیشان
که نه جز خواب جهانگیری ازآن می زاد
این به کیفرباد !»
« آمین ! »

« با کجی آورده هاشان شوم
که ازآن با مرگ ماشان زندگی آغاز می گردید
وازآن خاموش می آمد چراغ خلق.»
« آمین ! »

« با کجی آورده هاشان زشت

که ازآن پرهیزگاری بود مرده
وازآن رحم آوری واخورده.»
« آمین ! »

« این به کیفرباد
با کجی آورده هاشان ننگ
که ازآن ایمان به حق سوداگران را بود راهی نوگشاده در پی سود !
وزآنان چون برسریرسینه ي مرداب ازما نقش برجا.»
« آمین ! آمین ! »



و به واریز طنینن هردم آمین گفتن مردم
(چون صدای رودی ازجا کنده، اندر صفحه ي مرداب آنگه گم. )
مرغ آمین گوی
دورمی گردد
ازفراز بام
در بسیط خطّه ي آرام، می خواند خروس ازدور
می شکافد جرم دیوارسحرگاهان
وزبرآن سرد دوداندود خاموش
هرچه با رنگ تجّلی رنگ در پیکرمی افزاید
می گریزد شب
صبح می آید.
     
  
مرد

 
گل مهتاب

وقتی که موج برزبرآب تیره تر
می رفت و دور
می ماند ازنظر
شکلی مهیب در دل شب چشم می درید
مردی بر اسب لخت
با تازیانه ئی از آتش
بر روی ساحل از دورمی دوید

ودست های او چنان
در کار چیره تر
بودند و بود قایق ما شادمان بر آب
از رنگ های درهم مهتاب
رنگی شکفته تر به در آمد
همچون سپیده دم
در انتهای شب
کاید ز عطسه های شبی تیره دل پدید.


گل های (جیزر) از نفسی سرد گشت تر
زافسانه ي غمین پراز چرک زندگی
طرح دگر بساختند
فانوس های مردم آمد به ره پدید
جمعی به ره بتاختند
وآن نو دمیده رنگ مصفا
بشکفت همچنان گل و آکنده شد به نور
برما نمود قامت خود را
با گونه های سرد خود و پنجه های زرد
نزدیک آمد از بر آن کوه ای دور
چشمش به رنگ آب
بر ما نگاه کرد.


تا دیده بان گمره گرداب
روشن ترش ببیند
دست روندگان
آسان ترش بچیند
آمد به روی لانه ي چندین صدا فرود
بر بال های پرصور مرغ لاجورد
گرد طلا کشید .
از یکسره حکایت ویرانه ي وجود
زنگار غم زدود
وز هر چه دید زرد
یک چیز تازه کرد.


آن وقت سوی ساحل راندیم با شتاب
با حالتی که بود
نه زندگی نه خواب
می خواست همرهم که ببوسد زدست او
می خواستم که او
مانند من همیشه بود پای بست او
می خواستم که با نگه سرد او دمی
افسانه ئی دگر بخوانم از بیم ماتمی
می خواستم که بر سر ساحل خموش
در خواب خود شوم
جز بر صدای او
سوی صدای دیگر ندهم به یاوه گوش
و آنجا جوار آتش همسایه ام
یک آتش نهفته بیفروزم.


اما به ناگهان
تیره نمود رهگذر موج
شکلی دوید از ره پائین
آنگه بیافت بر زبری اوج
در پیش روی ما گل مهتاب
کمرنگ ماند و تیره نظر شد
در زیرکاج و بر سر ساحل
جادوگری شد از پی باطل
وافسرده تر بشد گل دلجو
هولی نشست و چیزی برخاست
دوشیزه ئی به راه دگرشد !
     
  
مرد

 
ققنوس

ققنوس، مرغ خوش خوان، آوازه ي جهان
آواره مانده از وزش بادهای سرد
بر شاخ خیزران
بنشسته است فرد
بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان .


او ناله های گمشده ترکیب می کند
از رشته های پاره ي صدها صدای دور
در ابرهای مثل خّطی تیره روی کوه
دیوار یک بنای خیالی
می سازد .

از آن زمان که زردی خورشید روی موج
کمرنگ مانده ست و به ساحل گرفته اوج
بانگ شغال و مرد دهاتی
کرده ست روشن آتش پنهان خانه را
قرمز به چشم ، شعله ي خردی
خط می کشد به زیردو چشم درشت شب
وندر نقاط دور
خلق اند در عبور.

او، آن نوای نادره ، پنهان چنان که هست
از آن مکان که جای گزیده ست می پرد
در بین چیزها که گره خورده می شود
با روشنی و تیرگی این شب دراز
می گذرد
یک شعله را به پیش
می نگرد.

جایی که نه گیاه درآنجاست ، نه دمی
ترکیده آفتاب سمج روی سنگهاش
نه این زمین و زندگی اش چیز دلکش ست
حس می کند که آرزوی دگر مرغ ها چو او
تیره ست همچو دود اگر چند امیدشان
چون خرمنی زآتش
در چشم می نماید و صبح سفیدشان
حس می کند که زندگی او چنان
مرغان دیگرار بسرآید
در خواب و خورد
رنجی بود کز آن نتواند نام برد.

آن مرغ نغزخوان
درآن مکانِ زآتش تجلیل یافته
اکنون به یک جهنم تبدیل یافته
بسته ست دمبدم نظر و می دهد تکان
چشمان تیزبین
وزروی تپه
ناگاه، چون به جای پرو بال می زند
بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ
که معنی اش نداند هر مرغ رهگذر
آنگه زرنج های درونیش مست
خود را به روی هیبت آتش می افکند
باد ، شدید می دمد و سوخته ست مرغ
خاکسترتنش را اندوخته ست مرغ
پس جوجه هاش از دل خاکسترش به در.
     
  
مرد

 
سایه ی خود

در ساحتِ دهلیزِ سرای من و تو
مردی ست نشسته ازبَرش مشعل نور
هرروزو به هر شب از برای من و تو
دربر بگشاده نقشه ئي زین شب دور.

انگیخته از نهادش
رگ های صدا
یک خنده نه از لبانش
یکدم شده وا .

می بیند او به زیر ویرانه ي شب
در روشنی شراره ئی سرد شده
درشادی روزی نه درآن خورشید
در گردش یک شب پرازدرد شده
نو می کند اوهزاراندوه نهفت .

اما چو به ناگهان نگاهش افتد
بر سایه ي خود اگر چه ازاو نه جدا
لبخند زده
فریاد برآورد. بماند
از چشم من و تو در زمان نا پیدا .
     
  
مرد

 
خواب زمستانی

سرشکسته وار در بالش کشیده
نه هوائی یاریش داده
آفتابی نه دمی با بوسه ي گرمش به سوی او دویده
تیزپروازی به سنگین خوابِ روزانش زمستانی
خواب می بیند جهان زندگانی را
درجهانی بین مرگ وزندگانی.


همچنان با شربت نوشش
زندگی درزهرهای ناگوارایش
خواب می بیند فروبسته ست زرین بال وپرهایش
ازبراوشورها برپاست
می پرند از پیش روی او
دل به دوجایانِ نا همرنگ
وآفرین خلق برآنهاست.

خواب می بیند( چه خواب دلگزای اورا)
که به نوک آلوده مرغی زشت
جوشِ آن دارد که بر گیرد زجای اورا
واوست مانده با تن لخت وپرمفلوک و پای سرد.

پوست می خواهد بدرّاند به تن بی تاب
خاطراو تیرگی می گیرد ازاین خواب
درغبارانگیزی ازاین گونه با ایّام
چه بسا جاندارکاو ناکام
چه بسا هوش و لیاقت ها نهان مانده
رفته با بسیارها روی نشان بسیارها چه بی نشان مانده
آتشی را روی پوشیده به خاکستر
چه بسا خاکستر اورا گشته بستر.

هیچ کس پایان این روزان نمی داند
بَرد پرواز کدامین بال تا سوی کجا باشد
کس نمی بیند
ناگهان هولی بر انگیزد
نا بجائی گرم بر خیزد
هوشمندی سرد بنشیند.

لیک با طبع خموش اوست
چشم باش زندگانی ها
سردی آرای درونِ گرم او با بالهایش نا روان رمزی ست
از زمان های روانی ها
سرگرانی نیستش با خواب سنکین زمستانی
از پس سردي روزان زمستان ست روزانِ بهارانی.

او جهان بینی ست نیروی جهان با او
زیرمینای دوچشم بی فروغ وسرد او، تو سرد منگر
رهگذار ! ای راهگذار
دلگشا آینده روزی ست پیدا بی گمان با او.

او شعاع گرم ازدستی به دستی کرده بر پیشانی روز و شب دلسرد می بندد
مرده را ماند به خواب خود فرو رفته ست، اما
بر رخ بیدارواراین گروه خفته می خندد
زندگی ازاونشُسته دست
زنده ست او، زنده ي بیدار
گرکسی اورا بجوید، گرنجوید کس
ورچه با او نه رگی هشیار.

سرشکسته واردربالش کشیده
نه هوائی یاریش داده
آفتابی نه دمی با خنده اش دلگرم سوی او رسیده
تیز پروازی به سنگین خواب روزانش زمستانی
خواب می بیند جهان زندگانی را
در جهانی بین مرگ و زندگانی.
     
  
مرد

 
خنده ی سرد

صبحگاهان که بسته می ماند
ماهی آبنوس درزنجیر
دم طاووس پر می افشاند
روی این بام تن بشسته زقیر.

چهره سازان این سرای درشت
رنگدان ها گرفته اند به کف
می شتابد ددی شکافته پشت
بر سر موج های همچو صدف.

خنده ها می کنند از همه سو
بر تکاپوی این سحر خیزان
روشنان سر به سر در آب فرو
به یکی موی گشته آویزان.

دلربایان آب بر لب آب
جای بگرفته اند .
رهروان با شتاب و در تک و تاب
پای گرفته اند.

لیک بادِ دمنده می آید
سرکشَ و تند
لب ازین خنده بسته می ماند
هیکلی ایستاده می پاید.

صبح چون کاروانِ دزد زده
می نشیند فسرده
چشم بر دزد رفته می دوزد
خنده ي سرد را می آموزد .
     
  
مرد

 
خرمن ها

گرچه میرد آنکه افشاند به خاکی تخم (می گوید کلاف)
کودکان نوخاسته خرمنش را گرد آورند
تا از آن گردند بهره ور.

این سخن برجاست ، هنگام بهاران کشتزاران چون گل بشکفته می گردند
درمیان کشتزاران ، کشتکاران شادمانه بهر کارآشفته می گردند
خنده خواهد بست برلب، روی گندم ها شقایق ، آه ! بعد از ما
می خرامند آن نگاران ، نازک اندامان ، میان ره ، به سوی کشتگاهان
روز تابستان هلاک از خنده های گرم خواهد شد
کشته ي گندم به زیر پای خرمنکوب دیگر نرم خواهد شد .

لیک افسوس ! ازهرآن تخمی
که به سنگستان شود پاشیده ، تنها از برای آن
یک نفر گوید که تخم گندمی بوده ست
دردرون سنگ ها می خواست روید ، لیک فرسوده ست .
     
  
مرد

 
تابناکِ من

تابناک من بشد دوش از بر من ، آه ! دیگر در جهان
می برم آن رشته ها که بود بافیده زپهنای امید مانده روشن
دیگرم برکس نخواهد ( آنچنان که خنده ناک ) خندد
روی مانندان گلشن .
من به زیراین درختِ خشکِ انجیر
که به شاخی عنکبوت منزوی را تاربسته
می نشینم آنقدرروزان شکسته
که بخشکد برتن من پوست.
ای که درخلوت سرای درد بارشاعری سرگشته داری جا
کوله بارشعرهایم را بیاورتا به زیر سر نهاده
( روی زیرآسمان و پای دورم از دیاران )
ازغم من گربکاهد یا نکاهد
خواب سنگینم رباید آنچنان
که دلم خواهد.
     
  
مرد

 
پریان

هنگاِم غروبِ تیره کزگردش آب
می غلتد موج روی موج نگران
در پیش گریزگاه دریا به شتاب
هر چیز بر آورده سراز جاي نهان
آنجا ز بدی نمانده چیزی بر جا
ام شده پهن ساحلی افسرده
بر رهگذرِ تند روان دریا
بنشسته پری پیکرکان پژمرده
شیطان هم از انتظار طولانی موج
بیرون شده از آب
حیران به رهی خیال او یافته اوج
خود را به نهان
سوی پریان
نزدیک رسانیده، سخن می گوید
از مقصِد دنیائی خود با آنان
من یک تن از این تند روان دریا
هستم
در آرزوی شما شده بیرون
ای هوش ربا گروه خوبان پری پیکر
با موی طلائی و به تن های سفید
با چشم درشت و دلبر
من با هوس بی ثمرتند روان
دیگر سرو کاریم نخواهد بودن
چه سود از آن هوس که چون تیرگی ئی
بر سینه ي روشن سحرمانده ز شب
تا آنکه به چشم مردمان تیره کند
هر رنگ زمانه را
می آید صبح خنده بر لب از در
وینگونه هوس شود به ننگ آخر
بارآور .
وقتی که برون ریخت ولیکن دریا
گنجینه ي دیرینه ي خود را
تا که همگان بهره بیابند از آن
هر جا زیَد جانوری شاد شود
در گردش موج تیره حتی ماهی
یا قوت شود تنش یکسر.

چون این سخنان بگفت آن مطرود
شد بر سر موج های غرّنده سوار
مانند یکی چلچله از سردی موج
بالا شد و باز آمد
آنوقت صدای او
بر خاست رساتر.

بس گوهر می کشم ز دریا بیرون
بس بافته ها که هست
از حاصل زحمت پری رویانی
که ساکن سرزمین زیر دریا
هستند .
وز حاصل دسترنج صدها
مردان و هنروران
آماده شده
ای ماه رخان
ازحلقه ي زنجیر تبسم هائی
بشکسته فروریخته بر کنج لبان شیرین
وز رنگ دراز آرزوهائی
همچون خود آرزو عمیق
رنگ سیهی برون می انگیزم
تیره تر از این شبی که می آید
از دور
تا در دلِ صبحدمی گنجانم
با ناخن برّاق سر انگشت بلور
خورشید شکفته را بجنبانم .

ها ! راست شد آنچه گفتم
این کشتی کالا که رسید از رهِ دور
درآن همه گونه خوردنی های زیاد
این عطر گل شب صحرائی
آمیخته در دماغ سردِ سحری
گنجینه ي دیرین بن دریائی
آویخته برموج ِشتابان گذری
بنشسته برآن
مردی نگران
زین پس بکند جلوه ي دلجوتر
در بیشه درخت مازو
و قایق بر جای بمانده غمگین
در ساحل خشک
که هیچکسی درآن ندارد مسکن
بر آب ز نو شود روان
آید به نقاط سرد آن ساحل دور
کآنجا پریانند به تن ها مستور
و متظر صدای بادی تندند
کز روی ستیغ کوه آید سوی زیر .

آه !
دل سوخت مرا
ازاندُهِ این چشم به راهان
بر صبح نظر بسته ولی صبح نهان
از آن به جبین ستاره ي سرد نشان
ماننده ي صبح روشنی یافته ام
دیگر کجی از لوح دلم شد نابود
از من بپذیرید که با همچو شما
خوبان که نشسته اید اینسان تنها
باشم همکار.
اینک گل خرّمی شکفته
این دهر در آرامش خود خفته
آنان که نشان عهد خود بشکستند
آیا نه دگر باره بهم پیوستند
و روشنی شعف ز تاریکی غم
آیا
با زحمت بسیار نیامد پیدا ؟

پس قایق پشت و روی بر آب افکند
آن باطن مطرود و به لب ها لبخند
بنشست برآن پی جواب پریان
آهسته فقط این سخنش بود بر لب :
آیا به دروغ ست که شد میوه چو خشک
می افتد از شاخ بر خاک؟
من خشک زده خیالم از بد کاری
می افتم برخاک چنان بیماران
این سیل سرشک ست ز چشمم باران
اینک که من و شما بهم دوست شدیم
گنجینه ي کشور بُن دریا را
دادم به کف شما کلید
وزهرچه خوشی که برره آن پیدا
بستم گرهی که با سر انگشتِ شما
بگشاید
در کف تواناي شما ماند بجا
از گودی دریا
تا سطح پرآشوب فضا
از رنج دل نکاسته ست آیا ؟
پاسخ بدهید از یکی نقطه ي درد
کاندوخته دست تیره ئی در شبِ سرد
باید نگران شد ؟
آیا سیهی هم به جهان
انجام نمی دهد کاری را ؟
وین زندگی آیا چو سحر
همواره لکی ز تیرگی
بر روی نخواهدش بودن ؟
ای تند روانِ ساکن دریا
از این پریان شما بپرسید این را
ازهم بشکافید دل امواجی
که روی همه مکان بپوشانیدند
و شکل همه دگرگون کردند

تا فاش شود بر ایشان

اسرار جهان .

لیک از پریان زجا نجنبید یکی
اندیشه ي آن کارفزای مطرود
تاثیر نکرد در نهادِ ایشان
وآنان که همیشه کارشان خواندن بود
با آنکه نهیب موج شد کمتر
خواندند به لحن های خود غم آور.

آوای حزینشان بشد
بر موج سوار
ورفت بدآنجانب دورامواج
جائی که درآنجا هچوهمه کس شیطان
بر قایق خود شتاب دارد که زموج
آسان گذرد .

او در کشش صدای پارویش باز
می آمدش آوازه ي غمناک به گوش
گنجینه ي زیر کشور دریائی
اندر کف او بود و دگر قایق بانان
وشب به دل همهمه ي دور، کزآن
آنها خبری نبودشان
ناقوس فراق می زد
پس مرغ سفید (کرکوئی) با پرِ پهن
آنقدر سبک پرشده همرنگ هوا
از روی سرش آهسته گذشت .

می گفت به دل نهفته ، جنس مطرود
گنجینه این جهان
خلوت طلبانِ ساحل دریا را
خوشحال نمی کند ، آنها
آوای حزین خود را
از دست نمی دهند
در ساحلِ خامشی ، که بررهگذرش
بنشسته غرُاب
یا آنکه درخت ماروئی تک رسته
و آنجا همه چیز می نماید خسته
آنها همه دلبسته ي آوای خودند
دائم پریان
هستند به آوای دگرگون خوانا .
     
  
صفحه  صفحه 2 از 23:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  20  21  22  23  پسین » 
شعر و ادبیات

nima yooshij | نیما یوشیج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA