ادامه...آه ! دانستمت از چیست به این خوی شدهبس که نا یافته ییسرد کار خودی افتاده و کم جوی شدهدربد وخوب جهان با غم می پیوندیبه تسّلای دل غمزده اتبرهمه چیزجهان می خندیوبه حال آنکه سزاوارترازهر که توییزانکه ازهرکس رنجوری حال توبسی بیشترستوتویی ازهمگان دیر پسند آورترتوبرآنی که فرا آوری ازجای بلندگرفرا نامده ات چیزی بروفق مرادچه به ازاین که جهانی دیگربا توجوید معنیوزتو گیرد بنیاد؟(سوخته زآتش دیگرزنخست)تویی ازآتش دیگر در دوداندرین دایره هرکس چو توافتاد غریببهر ناچارش این خواهد بوداین ترا بس باشدکاشنای رنجتنه همه کس باشددم که چون شمع به سیلاب سرشگبه جگرسوزی ، نه چون دگرانخنده ي با طل خیل حمقابرتوباید که درآید چه خیالی ست درآن؟ولی ای دریا دوستهیچ ازاین راه میازاری دلچشم از تو بگشادبه تو من خوب ترازاین همه را خواهم دادعهده خواهم شد هر روز تراراه آمد شدنت را پی رزقی ناچیزبرسرآب گران خواهم کرد کوتاهگر قدم رنجه کنیوربه من داری رأیمن نثارقدمت را چه نمایم که چه خواهم افزودگل مرجانم یا پنجه ي مرواریدمچه تورا خواهد بودهمه اینها به زمین اند که بگرفته بهاوندران جای فسادند که دارند صفامن ازآن گونه که خود حیله ي آن خواهم ساختبپذیره ي قدمت خواهم شادان پرداختازگریزان شده پیرایه ي رنگی که به هنگام غروبهمچوما حیران واررفته ازسنگ به سنگمی دهم من به در و بام تو رنگبرتو تا وقت تو دارم شیرینوشبستان تومانده روشنبه فرود آورم افکنده به بندچشمه ي روشنی چرخ بلندتا تراسازم تن پوشاندراندازم از جرم تکان داده ي ابری که به صبِح روشنبرسریردریا ستمایه یی را که برازد به تنت پیراهنهرچه زآن من خواهد شدن، آن تو، نه تردید درآنآنچه سود من با گردش آبوآنچه گنج من درخّطه ي دریای گرانما درآن نقطه ي دور از هر نا محرم با همکرد خواهیم به شادی گذران»مرد حیرت زده رابرق از چشم نگه بار جهیدتا چه اوحرفی گویدتا کی او چیزی از وی جویدماند چون میخ بجا کوفته ، گوشش همه هوشگشت گوشش همه چشمشد همه چشمش گوشلیک اگرچند ازاین گفت و شنفتمی شکفتش دل ، حرفیش به شکرانه نگفتوآن دل ازخلق بدست آور دریایی دانست که اومانده درطبع سخن هاش فروگفت با خود خاموشآن که از دورش می جستم و در کارش بودم باریکآمد اکنون خود با من نزدیکآری او می سوزددود می باید ازهیمه ي سوزان خیزدتا نه داغی بیندکس به دوران نه چراغی بیند.پس پی بیشتر او را سوی خود آوردنقد بیاراست به غمازی آراسته ترپای او بر سر آبتن در ابری که برآب از مهتاببرسینه ي سوزانش نارین پستانهمچنانی که جدا ازتن جانآه برداشت درآن حرف که بودبه سخن هوشرباتر لب شیرینش گشود« آری، ازهرچه که زیبا تردرخّطه ي خاکتا بخواهی به درون دریاستهم به از آدمیانی که تو پنداری شاندر نهانخانه ي آب ست اگر آدم هاستاندرآن ناحیه برفرش تک دریاییمهمه ازنیل کبودوندرآن هرگل آن از مرجاندید خواهی (همه برعهده ام)آن چیزکه درفکرتو بودنازنینا نی انگیخته جوشرقص برداشته رفته ازهوشنغمه سازان مرغانکه درآرامگه روشنی با خته رنگهریک ازنازک منقاری شانمی سراید به نوایی آهنگدل فسایان گل ها( هردم ازخنده به رنگی دیگر)که اگربویی ازآنان به دماغ تو دمی راه بردهمه عمرتو به مستی گذردآه ! اگر دانستی تو که چه بیش از دگرانکام دل یافته اند آنانیکه به دریاشان باشد گذرانای همه با خورش و خفتن در ساخته مردتو هم آن کن که به جان شاید کردچشم تو می شنودگوش تو می بیندتو ز بس گنج خودی سنگین بارمی تکانی سر از بهر چه کار ؟ »در همه عمرش زندانی، مرد مسکیننه چو او داشت به یادنه چنین نیز تمناش دمیکه چنان بیند بر وفق مراد( چه شبی بود حقیقت پس ناکامی آن مسکین را )لیک در این دم اوبود هر احظه پریشان تر و در فکر فروبه خیالی که گذشته ست شب و فرصت داده ست از دستهم بر او می گذرد مانده ي شبپاسداری فقط ایت را که از اومی رود حرف به تحسین بر لبنگهش برد شتابکرد بالای به خم آمده راستگفت با خود: « ز چه ام سر در اوچه مرا داشته ستاین همه ماندن در راه که چه ؟گشتن از رسم و نشان وی آگاه که چه؟من چرا شیفتم از این سخنانچاشنی بخش سخن های زنانشب و در معرکه ي موج چنین دهشت باربا چون او متنه یی آنگاه دچارگر به خشم آید دریا با منمن بیفشانم از کار که دارم دامنچه مرا دارد سوداز همه آنچه کز او دیدم در کف چه مراست ؟گر همه بود و گر هیچ نبود »دستگیر وی در کارش آمد زاین رودر کف ناوش چوبین پاروگشت دست وی با دسته ي پارویش جفتزیر لب خامش گفت:« نکند شیطانیراه بر من زده او دارد اندر من دستواین چنین کرده مرا با سخنانش پا بست»لعنت آورد به کار شیطانبا دگر گونه خیالی پیوستبست خاطر در کاربا نشان دادن پا رویش آب آلود( پاره ستخوانی در تابش تاریک ز عکس مهتاب )موج تنگ آمده را خواست شکافیدن از هم امادید خود را به مصَبدر نهان گوشه ي نیزاری دنج وپنهانکه پس آبی به کفش بود روانپیش روی وی بر ساحل نزدیک به چشمکوخ مخروبه ي ماهیگیریاندر او سوسوی وارفته اجاقی بی جانبر سر خاک نشسته دو سه ناوکه چنان کز خود او هیچ کسیزان دو سه ناو نمی جست نشانهر چه در چشمش غمناک نمود و مردهسیلی از دست فلا کت خوردهروی بر کرد مگر چشم از اودر نیاید به هر آن چیز که بودبلکه کمتر بیندهر چه را غم آلودبه نظر آمدش از دور رهی در این دم(در کدام استونگاه)نای چوپانی برداشته آوای رحیلبا نوای نی غمناک چو هر چیز یکی می خواند:«من که در دایره ی عشقم سامان دادند حیف باشد که دل خسته به سامان نبرممی برد سیل سرشکم به هوای دل تنگوای اگر راه به منزلگه جانان نبرم »لیک در چشم افکندساینای تن خاموشی چندروی با رو با ویکه ببندند بر او راهش را، اما کیاندکی گر چه فراتر به خیال خود راهی پیموداو می آمد به همان جای که بودمثل این کز وی دستی بر بوده هر چیزدور گشته ست ز راه تمییزو به او مردی می گوید خامش :«مانلی باش ، مرو!دل دریاست خموشانه به کار و شیداستآن دل آرا تنهاستای همه مانده به در آب و گل خوداندکی نیز برای دل خودفکر با همت والایی کندیده در کار چنان بالایی کناز چه در دائره یی زندانیوانگهت این همه سر گردانیهمچو حیوان ز پی آب و علفپس چه چیز آدمیان راست هدف؟پای بیرون کش از این پای افزارسوی بالا دستی دست برآرپی خود باش و به خود بند نظرروز گار از خود این گونه مبر »گفت شیدایی:گفت شیدا باش !گفت بُرد از منآنچه کاو می خواستگفت: خاموش از این گفته اگر مرد رهیمی برد دل زهمه خلق چو رویی زیباستگفت :آید به کفمآن کمند مشکین؟گفت : در راه ترانا شکیبایی چیست؟گفت: خندند دراین معنی اگر بر من؟ گفت:خنده برداشت اگر ابر سیه زود گریستولی ای همنفس هر شب دریایی منچون تو من نیز در این ره بودمسخنی با تو مرا مانده به دل( گر زبان من، نه برآن بگشودم)جور پیشه ست جهان می گویندکه نه اش رحمت می باشد بر حال کسیجور پیشه تراما ماییمکه نمی جوشد دلمان نفسیغافل از آنچه چه ها می گذارددل من تا به کجامی تواند به صفا راه بروددل نوازنده دریای گرانبار که بود؟سر بر آورده به چشمان کبوددوخت بر وی نگه جان شکر و با او گفت :« با چه تردید و محا بایی جفت؟پس چه افتادت ای ماهیگیرکه نه راهی به سوی راه خودی؟رو بدان وحشت آباد سرایی که در آسیب گهشآنکه زنده تر وهوشیار ترستزیستن بر وی دشوارترستزنده اش برهنه خفته ست به پای دیوارمرده اش را به چه کالای گران سنگ بپوشیده مزارنه درآن خالی از واهمه عشقی جویندنه جدا از خطر و وسوسه حرفی گویندجا که نه شربت بی زهر دراوستنه بی افسون و فریبی که به کارممکن آید که کسَت دارد دوستآه ! داغم من از این حسرت داغکز چه می سوزد در خانه چراغحیف از مردم هوشیار که نیستدر جهان جایگهی شان پی زیستهمچو پندارم کز یاد تو رفتکه تو را کار چه بودآدمیزاده هزارت مقصودکه جهان خواهی داری در چنگسنگ اگر زآب وگرآب ازسنگدوستا نت که هوا خواه تُو انَدچشم در راه تُو اَندبا منت بهر چه رو در بایستگر تویی خسته به تندستگیر تو در این ساعت مناگرت از کف بیرون شده باشد پارواینت ابزار، ای مردوگرت ناو به لنگرشده چر بیده به زیرمن به بالایش خواهم آورد.»با وی او گفت :«نه، پاروی من آرامم می غلتد در قالب دستناو من بی گنه ستهیچ یک زاین دو نکرده اند به جانم پابستشده اندیشه ي من دردلم اما سنگیندرگرو گان تو مانده ست دلمبا سخن هایت گرم و شیرینکرده روی تو به کارم افسوناگرم راه چو کوهور به پیشم هامون »پرتمّنای نگاه وی، این دم همه می گفت به او:« دست در کارم آمد کوتاهنیست دیگر نفسمتا به سویی گذرم !گر نباشی تو مرا نیز ای آرام ده آب آوردبه کجا راه برم ؟به چه کس در نگرم ؟توتیای چشممنو ش داروی من این لحظه توییبر نمی دارم من مهر از تودل نمی دارم بَرروز جدایی زتو راستنکن آن با من کاینگونه خرابسوزدم آتش روی تو برآبمن ویران شده ي خاکی راهیچ کس نیست که درمان بخشد گرهمه دارمشان زنده به جانزهرشان باشد وحرمان بخشد »گفت آن مایه ی رعنایی با او :« آریمن همین بودم پوشیده امیدچشم باش سخنی بودم و گوشم اکنوناز زبان تو شنیدواین سخن آمد راستکه ز عمر گذران مان راهی ستکه ز پیدا به سوی نا پیداستزندگی می طلبداین همه پنهان رایا ترا باید بودن همه تنیا به جای آری با تن جان رابس زمان خواهد شد ای مانلیکه نخواهد کس جستبجز این درما رازنده با دیدش زنده ستهمچنان کاو به امیدآنکه موفور ترش این نیروستگر ببینی تو دراو زننده تراوستآری ای ماهیگیراندر آمد شدن بود و نبودداشت باید کم وبیشی هرچیزدر نهادی چو قدم روی بهرداشتنی آوردیبه تو آن داشتنی، روی آورکم وگر بیش، نماید منظرولی این داشتنی ستاز پی داشتنی های دگرچه خیالی خوش با من پیوستکاینچنین داد امشببا تو دیدارم دستمن به تو گفتم آن حرف که بود آه ؟ ببینآب می خندد با گردش ماهدر خموشی زبان آور اگر بر سر ساحل پیداستنر گس مخمورستکه زتنها شدنش چشم براستدر دل این نیمه شب ای مرد رها دادی از اندوه مرااز تو پوشیده نمی دارم ایندانی از بهر چرا ؟با همه شوکت بی مثل (نصیب من در کشور دریایی من)من تنهایم، آه!همچنان مرده که از زنده به دورشمع خندان که می افروزد اما در گورنکبت تنهاییاز جگر می خوردمحسرت یک دم صحبت (که مرابا نکو رایی اگر دست دهد)درهرآنجای که جا دارم می افسردمگره از کارم آن مرد که بگشود تویینگسلم همچو تو، هم من از توگر همه بند من ازهم گسلنداشتیاقی که مراستبا روان من دارد پیوندآه ! زیبایی تووزهمه زیباتربا هراندازه ي سالاز همه برناترگر کسی دوست ندارد به دلتمانلی، باور کن من به دلت دارم دوستآن که بسیار شبانش درخوابهمه می دیدی اوستدر تنم هر رگ از یاد لب بسته ي تو مدهوش ستکه ز بس بار دلت هست برآن خاموش ستوه که لب های تو شیرین هستندگویی آرامگه بوسه ي سوزانی رابوده روزی و چه روزی و آیالیکن اکنون دیری ست.حیف من غم زده امزندگی مو جودهمه با درد گرفته بنیاندرد مندم من واز دردم گویاست زبانهمچنانی که درآن خاک اندوددرد ها مردم راستدردها نیز درآب دریا ستو مرا داروی دردم گفته اندجاودان من، یاران قدیمنیست جز درخورش خاکی طبعگر خورانی به من ای مرد، نخستزانچه درسفره ي توستمرد دلباخته ازگوشه ي ناواندک از پخته برنجی بگشا دآنچه ره توشه او بود وخورش کردن از آن هم خود او را درخورآن پری رو را داد :« این چه درخورد ترا خواهد بودبا سفال آمد نزدیک، گهرچشمه یی روی به در یا بنمود»نازنین پیکر دریایی گفتش :« امامن سودازده را جای درآبشوق دیدار تو آورد برآبای زمینی پیوندبا غریبان که غم روی تو دارند به دلغم دیگر مپسندبا هوایی که به روی دریاستدارد ازنازکیم، پوست به تن می خشکداگرازلطف تو پیراهن توتن من می پوشید؟»طوق واراز بر سر کرد به درمرد الیجه ي کهنش از تن و او را دادشگفت: « بادا تنت از بدهربیماری دوربر لبت باشد هر چیز گوارآنچه تو خواسته یی از من اینلیک از این خواهش مسکینان تراعرق شرم میفکن به جبینخسته ام خاطرودل سوخته امبس که من وصله برآن دوخته امژنده در ژنده که می بینی ازاین گونه از آنان باشدکه دراین زندگی تلخ چومنکار ایشان نه به سامان باشد »دل به دست آور دریایی دست سردشبر سر شانه ي عریان وی آمد که درآنمی نمودش به درشتی ستخوانآفرین بر وی آورد بسی« چه کسی بامن و بامن چه کسیآه! چه خوب ! چه برخوردی خوشبه سخا مرد بزرگا که توییبه ره دوست نجسته جز دوستآنچه زان خود می داند، داند هم از اوستنازنین مردی هشیار که تومرد هوشیاری در کار که توتا من زنده به تنباشد از کارت برمنکز تو باشم خرسندراست آمد که توانگر مردمتنگ چشم اند و به تنگی نگراندل به رحمی و صخا باشد، ازآن دگرانمن پریشانم وشوریده ولیکآنچنانی که کنون می شایستنیستم تا مزه ات بخشم از حرف که هستماهیان من با من همه سر کش شده اندوزمن این گونه به شفقت، سوی آب شیرینمی گریزند همهمانده زاین حسرت با مژگانمفکر یک لحظه ي کوته که مگربتوانم من از این رنج رهیددمی آسوده به یک گوشه کپیدمی سپاری به من، ای مرد جوانمرد آیادام و قلابت راکه به چنگ آورم آن سنگ دلان را سرکش؟»مرد که هرچه به راه وی داد ازکف، دادش هم اینگر چه بی آن مَدَد دست که بودبه دل آسوده نمی خفت شبینامد از ملتمس او به دل او تبعیبرسرناوش آورد نشستدل برآن مهوش دریای بستهمچو چشمانش بر بست دهاندست های وی ازهم بگشادرفت گویی ازهوشواندرآغوشی افتاد.دلنوازنده ي دریا خندیدهر دو را آنی دریا بلعیدو زبرگردش آبهمچنان کز همه زشت و زیبانه به جا ماند سروری نه عذابموجی افکند فقط دائره چنداندرآن دائره شورید و بهم آمد خرددائره روشنی ماه برآبپس به هم در پیوسترشته ها از زنجیرحلقه درحلقه ي مذابی ز زر ناب در آبمثل این کز برانگاره یی ازآتش از دور رهیریخته درهم بسیار آوارجانور هیکل چند می گریزند و به تشویش شده ره بردارماه درابر نهان می آمدبود پوشیده اگر نقشی درموج اکنونروی دریاي گران می آمد.همه در کشمکش آب درآبزود پیدا شده و تند گذرشکل بس جانورانداشت در راه شتاببه سوی ساحل خلوت، اماناو بی صاحب می رفت بر آببودهرچیز به جای خود ازهر سوییدارمج* بر سر توسکای* کهنهمچو توسکا زبر راه به پایچوب دست مانلیبه همانجا که علامت کردههمچنان دربغل سنگ به جای.وقت کاین معرکه ي بود ونبودبود از کار سحر دود اندوددید آن مولا مردبرسرساحل خود را، زهمان راه که او آمده بودده به چشمانش می شد نزدیکبا قلنسوتی شکل بامشبر سر حمامشلیک در ده نه کسی داشت عبورمردی آنجا فقط از پشت نپا ربا شماله که بد ست وی دو می زد و می آمد دوریاد آورد که بودآن پری پیکر با او گفته:« رسن و دام تو اینجاست به دریا بامنبه سوي خانه ي خود باش به من زود تر آی »اگراو درخود می شد باریکدر نمی یافت چرا آمده ستباز گشتش چه زمان خواهد بودراه هایی که به دیگر شب هااندرآن می افتادرفته بود اینک او را از یادنفس در یاییکرده بود او را مستشده بود آن مسکینبه تمّنای دگرگون پا بستدل نشین قافله ي دریاییاز ره دورش می خواند به گوشهمه بودش درد سرخواب های شب دوشدید این بار که در جنگل تنها خود اوستشاخ درشاخ بهم آمده و آوایی مرموز زهر شاخی بر می خیزدگویی آنجا به چنان ویران هاشخفته درنده دهان جانوریکه به هم می فشرد دندان هاشچه ولیکن به ازاین؟بر خلاف همه شب های دگرهرچه با او به زبان دارد رازو به اوهر بد و نیک دنیاحرف پوشیده ي دل گوید بازدم علم کرده به سنگی چالاکسوسماری به تن سربی رنگش گفت:« مرد دیر آمده از راه سفر صبح رسیدبر تن سنگ هم از شبنم شبرنگ دمید، آب دوید »قدمی چند از آن سوتر، با روی کبوددید نیلوفر را برسر شمشاد که بودگفت نیلو فر وحشی با او:« راست می گوید آن حیوانکمی دهند از پس این پرده که هستپرده داران سحرروشنی دست به دستزن تو چشم براه ست هنوزمانلی، تند برو صبح شده ست »ناگهان داد خروس از ره دورش آواکه ازاین راه بیاو به تاریکی پرعمق، چو بغضکه بترکد به گلو گاهی تنگنقطه یی پیش دو چشم وی آمد روشنوندرآن خانه ي اوآمد بریادش و زندید زن را پی خود چشم به راهمی برد چرتش درپیش اجاقی که هنوزاندراو وِشته ي چند ی ست به سوزسگ خود را با « پاپلی» را که لمیده به پلم دید که اومانده با سوسو ي چشمش (سوی راهی که به دریای گرانمی خرامد ) نگرانوز بهم بستن و بگشودن چشمش خستهتا کی او باز آیداو هم او را که رسیده ست زره می پایدگفت با خود :« همه بیدار من اَندمن سودایی بیدار که اَم؟هست حتی به چمن پنداریهمچنانی که به شب های بهارجنبش از روی شتابش شب تابکس نکرده ست به قدرمن درکار درنگنکشیده ست براندازه ي من رنج کسیچقدر رنج من و لذت من بود نهانبدرانداخت چه اندیشه ي دورم از راه »و به خود باز درآمد به سخن:« چه پریشان شده امآخر عمر چه حیران شده اماین سخن ها ز کجا می آیدمن ویران شده را کیست که او می پایدچه فسونی که به آبدر فکندند و به کارم کردند؟که به چشم من هرچیز دگرگونه شد و بیگانهدل دیوانه ي دریای نهان کار مبادم که چو خودکرده باشد نه نهان، دیوانه؟ازچه درچشمم هرچیز به رنگ در یاست؟روی این سنگ به سنگاز کجا آمده نیلوفر آبی که به منبا گلشن خنده گشا ست.وای برمن که بپیمودم این راه درازو سراسر شب من خوابم بوده ست به دریاي چنانمن خاکی نسبت دریا دوستکه به چشمم زهمه سو دریاستو آنچه ام دل بستاند با اوستدر کجا راهم روزی پیدا ستبا سرانجامی این گونه دچاربه کجا خواهم شد ره بردارتن به خاک اندرم و دیده برآبهر یکی زاین دو ز یکسو به عذابچه کنم با تن، اگر دیده نهمگرهمه بود زیان ورهمه سودسرنوشت من دریا زده چون خواهد بود.چو به ده پیوستمچو به کس گیرم آنوقت که می بینم در راهگذارآدمی صورت آدم خواریبا عنودی که همه چیزش باشد انکارفکری آسانش در پیش چنان دشواریگر چه من مردم را با دلشان خواهم کردن همپاچه سخن باید با خلق به جان مرده مرا؟بایدم درهمه ي عمر چشیدمزه ي شربت هرزهری راپرملامت ز ملامت ها شانکه به من خواهد ازهرکه رسیدتن اگردربدهم ( یا ندهمگوش با حرف گزاف هر کس)شوق بیگانه ي دریایی من می بایداز بسی ریزش سنگ حمقابه گل آراید از خونم تنای دریغا که مرا با همه این قوت دیدبایدم گفت خوش و زشت شنیدساق پوسیده ي وسنی گزنایی ناچیزگزنا باید بر من گرددتا تن من بِگَزَدگندِنایی که همان شاید جاروب شدن را بایدنفس گندش برمن بوزد »دادش این پنداربا خیالی پیکاربرده در راه شتاب افزون تردل نمی برد گراو را از جاپای من می بردش زودنقش پایش از پاپای او ازهر نقشتند تر آمده بودبود درهر دم با فکر پریشان شده اش کاویدنهمه درهر قدم از خود به سر پرسیدن:« درچه بگذاشته ام من شب دوش؟پی کاری چه دراین ره بودم؟گر بپرسید زن من ازمن : کو پیرهنت؟چه به او خواهم آورد جواب؟که پذیرد سخن از روی صواببا حسابی که به کار دنیاستزود پیدا شده ودیرگذرواندرآشوب نهانش نه همه مردم برده ست نظر »در تکا پوی وشتابگشت هر پشته ي خاکش هاموندل بیفکند به پایش رود آبره چماز* و لَم دادنش کانسان گذردسنگ برسنگ شکستند از همکاو به منزلگه خود راه برد.لیک هرچند به نظاره ي راهچشم او برُد نگاهاو ندانست برَد ره به کجازان که سر منزل او بوده به چشمانش گمهمچنان رغبت او در دریادل او هر دم می خواست برافسانه ي دریای گران بندد گوشسرگذشت از غم خود بدهد سازو او همان بود به جاتر که به دریاي گران گردد باز.
« منظومه به شهریار» با دل ویران ازاین ویرانه خانهبه سوی شهر دلاویزان شدم آخر روانهابرهای تیره روي درّه هایی راکه درآنجا خامشان را جایگاهان نهانی ستتیره تر سازیدروزی ار باشد ، شبی داریدهان آن را با هزاران تیره کان دانیدبهره ور سازیدتا کسان که از پی هم رهسپارند( همچو سر گشته صفی از لک لکانکاشیان گیرند در یکسو) نپندارندخستگی مانند پتک محکم آهنگران استخوان درتن نخواهند کوفتبادها: ای بر فلک خیزان توفان های سهم انگیز صحرایی و دریاییسر کش و غرّنده طوفانی چنان انگیخته داریدو آنچنان درهر کجایی آب های آسمانی و زمینی را به سختی ریخته داریدکه نماند هیچ جنبنده به جا ی آرام و حتی قاقمی تر سوبه نهفت بیشه های دور خواهد جایگاهی امن اگر گیردلحظه یی آرام نپذیردتا کسان کایشانبه سوی شهر دلا ویزانبا دل خرّم روانندره به نیمه نار سانیدهگم شوند آن سان که از طوفان ، پرستویی سبک پراز پی آن که بیابم ره به خلوت گوشه ی جانانبا بیابان در نوردان و سحر خیزان شدم هم پاکه مگر در هول ره دارم سر خود گرمبا شکفته داستان دلکش آنهادست یازیدم سوی آهنگ پردازان خرّم بادهای دورو نزدیککز بهار نوشکفته بودشان پیغا ماز کسانی ( که شعف از دلگشای آهنگشان خیزدو به شّدت های شا دی ها می افزاید) ، مَدَد جُستمتا سکوت تلخ را در درهَ ها دیوار بشکافمواگر طوفانی آن گونه مرا مفلوک خواهد داشتبه صفای قوت دل رخت بتوانم کشم بیرونهمچنین از بهرآن که جویم از هر کس نشان راهبا کسان محشور گشتم که به دل سرد و نهاده مرده ي آنانآدمی را همچو یخ بر جایگاهش بسته می داردو سخن های کج ونا دلنشین آن جماعت(حاصل از خود خواهی و حمق و ندانی)می گدازد دل، امید زندگی را خسته می داردلیک از سحری که با من بود و تعویذی(بسته بر بازوی من مادر)یک سر آن هموار ونا هموار بر خود ساختم یکسانوغبار آن کدورت های پنهان راکه نشنید بر دل و چشمان گواهانندمی زد و دم از ره خاطرتا نپندارید آن مردم نه زایشانمو سرا سیمه بهم گرد آمده گویند:« مردم بیگانه را در راه ما راه ست » و آزاریم جویندبا بد هر ناروایی آمدم هم رنگپس چو امواجی که از ساحل گریزانند و هم بر سوی ساحل باز می آیندبا قطار دلربای روشنان در یک شب غمنا ککز براین لاجورد اندوده حیرانندراه خود بگرفتم اندر پیشبا جهانی درد پنهان بود این نکته به من معلومکز پی دیدار جانان رنج ها بایست بگزیدنپس ره نارفته می باید بریدنسر تهی می باید از باد بروت خود پسندی داشتهمچو گو غلتان و همچو خَسبر بساط پهنه ور دریاي بی آرامتا کدامین لحظه سوی ساحل آید باز.از پس این جمله شد نزدیک روز دلکش دیدارپیش ازآنکه بگذرد دوران دلسرد زمستانیکرد ازهر سو بهار تازه چون اطلسدامن کهُساروشقایق در نهفت خلوت دهخنده اندرکاسه ي خون دل خود بستدر کنار بس جوان روییدنی ها بس فراوان سبزه هامن به ترک زندگی دلگشای پدران گفتهجستم از آن جمله چوپانان که می بودند دوریوزهمه سرگرمی شیرینشان ناچار مهجوریزیر رانم غّرش آورده به ره توفنده خیزان اژدهایی مستو به دستم تازیانه ي بادهاي تندکه نوای وصل را بودند هر لحظه به دل خوانامثل این که سِحر من با من مدَدَ کردهبه سوی راهی رسیدم که به عمر خود نه آن را هیچگه پیموده بودمآن زمان که نز شب نز صبح روشن رو نشانی بودوهمه کار آورانِ این جهان را کار اندر کار گاهان نهانی بودوگذشتِ روزگاران زکف رفته(لحظه های دلکش و شیرین)همچو نا قوسی بلند آوادر مقام دلستانی بودو ستاره ی صبحگاهی چون نگاهی چون نگینی از عقیق زرددر کفِ سردِ سحرگه می درخشیدهیچوقتم آن دم شیرین نخواهد شد فراموشدر نشیب درّه ها تاریک زا بری که به استقبال وقت صبحدم می رفتبود جنبیدنهر چه را خاموش خاموشو نغمه های آرامِ دف ونی گله می راندند چوپان.مرد و زن سوداگران سرزمین های مجاور یکسره بیگانه زین سوداکه مرا افتاده در سر بودمحو و مات استادهاز ره پنهان به چشمان حَسد باربودشان بر سوی من دیدارهمچنین ارواح نا مقبول مطرودان که دراین خاکدان سر گشته بودندچون «کّراد» درد سرافرازی ،در هنگام گل دادنکرده هر پهلو به نیش خارهای خود مسلحبه سوی من بودشان نظاره ي پنهانخارزاران را همه می دیدم اندر همسر فرو بردهکه اگر در راه بشکفتهنو گلانی شادمان بینند کاندر مقدم صبح و دلاویزانش می خندندبر ره آنان سد از سنگین گرد آلود خود بندندهیچ چیز درجهان زندگی زین درد آورترنیست ایشان را به منظر که ببینندتنگ دو مرغ دلاویزند با هم آمده در آشیان سرد مهتابو به گوش همنوای گرم خود را می سرایندمی کنند آنان به معجون های جادو کرده شان محسوقپیه روباهان گریزان راپس می افزوزند با آن پیه در راه بیابان ها چراغی راکه اگر سر گشته می پوید به راهی رهگذاری مانده و خستهدیده برآن روشنی بستهاز رهی کاو دارد اندر بر بگرددو به هر چند او شود ،آنان چراغ خوددورتر دارندتا بر آن بس شبان دلگزا و او را از آن رنجی( که نمی شایست در ره رهروان را ) بهره ور دارند.ای رفیق من ! غنیمت دان دمی گرصحبت جانان تو را میسور می افتداندرآن خلوت دلی گرمحرم وهمدرد می یابینوبت صحبت به هیچ آلوده یی مفروشهیچ چیز از داستان زندگانی نیستدر جهان زندگانی لذت آورترآن دقیقه هاي خاموشی که غرق اندر صداي بوسه های گرم و شیرین انداز غم و سودای جانان می سرایندمی کنند از رفته ي پر حسرت آنان حکایتبودم اما من به کار خودهمچنان با خاطرم خرّماژدهای سر کش و غرّانبرُد دورم از دیارانسوی تنگ اندر هم افتادهدرهّ های پر سموم هیبت مارانجایگاهانی که بنیاد زمین از خوف می لرزیدسنگ هر سنگی عبث با سنگ دگر ،تنگی آوردهکینه میورزیدو دمی حتی در آنجا کینه ور شیطان بد جوهر نه حاضر بودکه دهد با آن جهنم های کینه های دیرین مانده اش را وفقهرچه در آنجا در پی این بودکه بدارد زندگی را بیشتر سنگینچشم های سبز ماران چون زمرّد می درخشیدمنظر آنان مرا بر یاد می آورداز عذاب و قهر طبعی که خموش و سرد می گردد.از نشیب درّه ي مارانبه صفا پرداز صحن درّه های جویباران در رسیدیمچون بهشت عدن اما بود پر ممکنکه فسون خواب آور زمزمه ي جویبارانشآدمی را گرمی و سودا بکاهد ،شور کم داردهمچنان ابری که آرامدر فضای غمگسار یک شب خاموش می باردزان مکان بر سوی گلزاران خشک از بادهای گرم ره بردیمهر طرف جامی فتاده، بربطی بگسستهعاشقی بگریخته، گفتیکاروان یا رفته مانده آتش خاموش او ازاوکه کنایت بودلحظه یی را پر ز ویرانیکه ز پی داردسست عنصرعمر انسانیهم ازآن پر بود ممکن که به فکر روزگارانیگر ستیز و دستکار تند خیزان خزانی نیست دیگر گلشنی بر جاوآدمی را غم به دل افزوده سردی آورد در کارو به خود گوید: نسیم صبحگاهان را دوامی نیستتا سحر هرگز نمی رقصدشعله ي این شمع را این سودا که دارد.چون همه این ناروا بگذشت وناهنجارها بنمودنغمه پرداز سبک پی بادهای دور ونزدیکخواند آهنگی توانبخشم به راه گوشگفت اینک لحظه های خرمی نزدیک تر گشتندگوش باش آن را که از نهان این ره می سرایدمن از آهنگش که گویی داشت با لطف صبا پیوند و در من هر شعف را تازه می کردآنچنان پنداشتمکز بهشتی در حریم آسمان در می گشایندمی جهد اکنون نهانکاران قرمز پوش از راه شفق بیرونو به زیر بام شب عریان تنانی پای می کوبندیکسره آن رنج و طوفان مهالک مانده بر یکسوراه خود دیده به پیشاپیش دنیایی دگرگونآسمانم بر فراز سر به دود اندودگانش غرق در گوهردامن آن دود آلود به سوی جایگاهانی(نه زمین نه آسمان) آنجاکه زمینش از طرب می کرد قامت راستو آسمانش از پی عزّتبوسه ها می داد بر پاهیچ چیز انجا بدان گونه که می دیدم نه برجا بود( من هموز از یاد آن مخمور می مانمهمچو ناخورده شرابی که شراب تلخ او را مست گرداند )شهر جانان را درآن منظرشد سواد دلربا برمنهمچو گیسویی به هر سو رفته جلوه گرهمچنان که سایه یی از لطف امید نهان گشتهکه مرا باز آید اندر دلخانه هایش مشتی از رنگ شرار اندر جدار سرد خاکسترچون کواکب در خط پیجان وغلطان مجرهوهنوز از زیر وبالای سحر چیزی به جا می بود باقیکر ره جان بانک بر من شدآنچنان کز شیر خواری گرسنه مانده به دامان پدر تنهابانگ بر خیزد زدیدار رخ مادرآری آن دم لحظه ی شیرین دورعمر پراز حسرت من بودمن به شهری کارزویم بود و گویی دردل رویادر رسیده بودم آن لحظهمقدمم را دیدم اندر پیش دروازه نگهداران به دروازه( که همه سقف مقرنس می درخشیدش)بر زمین می ریختند از دسترشته های قفل در زنجیرمن ز بانک ریزش زنجیرها بر خاکمی نمودم آنچنان که رودهایی نغمه سازندوین نهفته نغمه ها زان هاست کانها می نوازندیا دراین دم آبی آشفته فرو می ریزد از دورسوی دریایی ز دریایی.از چپ و راستاین ندا درهرطرف پیچید و برخاستآنچنان که گویی اکنون نیز می خیزدو گذشت روزگاران زان نکاهیده ست حدّت:« نوبت دیدار آمد شهریار شهریاران رابا یکی چوپاناز شکفته دودمان روستایاناین زمان برطرف مشکوی دلاویزشکه درآن بیگانگان را نیست باری، زا و نوازش هاست کاو داردآه ! آیا زادگان و پرورش یابیدگان در زندگی های شبانی آنچنان ناچیز(که به همپای گله شان زندگانی می گذشته ستو فقط این شان هنر بوده که تیری از کمانی بر هدف نیکو گشایند )روزی این سان نزلشان خواهند دادن؟راست است آیا که می باشددر فلاخن این شب دیجور راروشنی زین روشنان بس جلوه افزاتروندر این ظلمت چو گویی، یافته ست آن تیر پر تابتا بماند بر جبین روشنای صبح؟راست است آیا به هر روزی که باشد لعل از پنهان کان خود برآید؟من به پاس آن پذیرش هابنهادم بر بساط آستانش تیردانم را کمانم راکز نیاکان دلیر من نشان بودندپس گذشت از پیش چشمم سایه های مردمی بسیارکه زنعلین های جادو کارآن مردم صدای بوسه برمی خواستو بدیدم هیکل خود راو برآن دلگشای نازک اندامدر پناه سایه های ارغوان گل بخندیدهکه برآن قندیل هااز جانب پنهانسبز فام و نیمه روشن، روشنی بودند درهم افکنیدهاندرآن حالت که پنداری هنوز از راه می آیمو مرا آن همسفرهای ره اکنونند در پیش وبسی چشمانحلقه بسته بر سوی ماشان نظاره ستآن نگارین همچنان نقشی به جا گوییگیسوان بر نقره ی کتفین فروهشتهگرد برگردش بیسته صف زبس اشباحداشت خامش در بُن لبدلربا با افسانه یی از شبمثل اینکه زان فسانه هاجان او با جان من دمساز می گردیدهر چه کان پایان بیابیده ست دیگر باربا فسانه های او آغاز می گردیدلیک من محو رخ زیبای او بودمکه نکویی های خلقی اندر آن بر دلربایی ها می افزودندسوی مهتابی پرازماران ، به خود گفتم شدم نزدیک باریآن نگارین که مرا هر فکر می دانستهمچو گل در خنده ی شیرین خود بشکفت،گفت آری(پیش از آنکه گویدم اینک اجازت باشد بنشینیا بیازاید سخن از گوشه یی شیرین)بانک بر شد از بر من: آه !گنج مروارید آیا درحریم آسمانی می گشایند؟خازنان خلوت زیبا دلارام سحرگاهیدر شبی مهتاب می کوبند یا قصر فلک را؟او که دیده داشت در این دم صواب دلستانی کردن از منبا من اندر خنده ی جان بخش دیگر گفت :« روزگاران جدایی کرد دیگرساناین جهانت پیش چشمانتو به کاراین جهان با فکر دگرگونه می بینیزیرازغم خسته پلک چشم های خودنقشه ی رویای شیرینیکه به نزد بیدلان نغز و پسندیده ست، می بافیای رسیده سوی منزلگه ز طرف راه های دوربا همان چشمان ببین در منآشنایم منبا زبان توآشناتر با سُویدای نهان توبا همان گونه کنایت های پُرمعنی سخن می کنمن سخن های دلاویز تورا ازهرکه بشنیدهبودم اندر دلروزی ار باشد ز روز زندگی باشم تو را دیده »پس بدید اندر وقار طبع من، با من نوازش ها بکار آوردوز ره مهر و صفادر کنار خود نشانیدمدر هماندم که معلق بر سر ما بید مجنون راقبّه ها می بست در پیرایه بندی زمرّد رنگو در آن بنیان دوداندودچتر طاووسان و اشباح دگر سان را گذاری بودبود پنداری که با من کاین جهان را داده بودنداندر آن هر چیز بر وفق مرادم داشت گردشمن به خود هر لحظه می گفتم:« رنج دل دادن همانا نیستجز ره منزلگه جانان دراین ویرانه بسپردندوراز این بدسیرتان مردمشادمانه آن جوانمردیکه اگر هم باشد آخر ساعت روزان جد وجهد کاو داردبس گران سنگ این گهر در دست می آردوقت کان گویند مانند طلایی هست این ست و نه جز این هیچآن زمان که تو به نزد او در آیی تنگمی کند نا مردمی با مردمی جنگبر ره پنهان درآن آشوب کان دانی و دنیای پلیدان ستبس زیان که رفته ست از جادد بسی بگریخته سوی بیابان ها سراسیمهمرغ شادی لیکباز گشتن بر سوی مأواستاو تو را در خانه خندان جذبه ی نگاهش غرق آوردهسال ها ماند به چشم توکه درآنی با خیال امن جا کردهمردم نادیدنی آن صفا انگیز شهر شوقدر خلال سایه گسترهای گوناگون گرفته سوقو آنچنان پنداری آنجا نیز رفته سالیان چندکه از ایشان هر یکی بوده ست یار توزان که اندر صحبت اهل صفا هر چه صفا یابدهر چه سوی مردمی ره جسته در ره می شتابد»لیک افسوس آن دلاویزدر کنار شمع خندان شبستانشبود چون من در درون داستان شوق خود غمگینگر سفرافتاده باشد سوی آن شهر دلارایتباشد این را یافته باشیآن گروه از بیم گرگان، آتش خود را نمی دارند خاموشلیک آن دم که به پیش آتش خودشانمی کنند از رفته ی روزان شیر ینشان حکایت هانیست حسرت های از هم زاده ،ایشان را فراموشآن گروه اندر جوار این بیابان خطرناکچشم در راهند زنده کاروانی راو به آوای جرس شان گوش ها بسته ستاز چه می گویی به سوی شهر جانان می روم هر دمتا بکاهم از فراوان غم؟پس ره دور بیابان را کدامین کس بپیمایدوندرآن خلوت که جغدی را به شاخی ناله غمناک ستوز بسی بنشسته خاموشان غمگین شکل بر خاک ستبا کدامین مردم ایشان را سخن باشدآن زمان که دست با هم داده بودیمو سرود یک شب اندوه آور رادر دل رنجور با هم می سرودیمداستان رنج من نوتر بسی گردیدآه ! می جستم دراین وادی که یابم مردم همدردوبدو زآنچه مرا برسر گذشته داستان گویمدل بد و بنمایم وزو حرف دل جویملیک یک بار استخوانم سوختوغم دنیای که از کوهم گرانتر پیش چشم آمدمن همینکه دل به نکته های شورانگیز او دادموندانستم زمان چه رفت وشب ها چه گذشتندچشم بر دریای پر تشویش بگشادمبه گمان که از بنای آسمان دیوار بگسستهریخته اند از هم جدار این جهان را پایه بفشردهوردمی برجا بنشینممن به دست هول خواهم شد سپردهخاستم از جاگرچه دل همداستان با من نمی شدتا برآیم از ره این رنج های جمله جانفرساآن نگارین رااین ندای دردناک از دل برآمد وخطایش بود سوی من:« از چه دوری می گزینی؟ ازچه می رنجی؟از پس آن که ببریدی سراسر راه های خستگی آوروبماندی هر زمانی نه کست همخوارگی کردهبا نهیب و هیبت ماران برابرتا چو کوره ی پرتف آهنگران بگداختی دل راچه تو را ازسرنوشت خود کنون غمناک می دارد ؟درمگر نزشهر من وزخانه ی من بود بر سوی تو بگشاده؟گر نه بر روی تو بگشاید به روی که گشاید ؟ آه!در پی یک بوسه ی تو من به دل می سوختمو غمی را استخوان خواربه دل غمناک می اندوختمآن شبان که مویه گربودمتا دم صبح پسینو بهراین ددان دراین بیابان و ره تاریک وروشن گوش می دادمدر مسیل سیل همگر یکی شعله می افروزید، می گفتم که ها آمددردمندی که مرا همدرد می نامدمن پس از آگه شدن ز«افسانه»ی سود افزای توکردم افسانه همه از این شب تاریک دل آغازو به « هذیان دل »خود آمدم دمسازهمچو خندان سپیده دم به بالین غم آلود سحر بنشیندست درآغوش من آویزای سر سودایی، ای مرد بیابانیبوسه ی خود وامگیر از مردم غمگین»آن زمان کاو بودگرم اندر آتش انگیزسخن هایشومرا هردم جگر می سودهمچنان کاو را به سودایشتن زخود دور از حریم خلوت ذاتش بیابیدمبرره هایل بیابانی که در آن داشتم منزلمارپیچ کوهسارش راسر به سوی این مقرنس رویغول استاده دراو هرجا ، نه آدم، آدمیخواروندرآویزان مرموز شب هولش به گرد مشعلی کم نورشکل ها پیرایه ی یک پهنه وردیوارواژدهایی که تکاورمرکب من بود ،اینک صخره یی در پیشمارها ببریده از هم ریسمان هاییمثل این که هیضه دار خاکدان، راه شکم ترکانده ست اکنونوآن همه پتیاره، از راه شکم کرده ست بیرون.داستان زندگی من به هیچ آیین نخواهد شد جدا از حسرت تشویش زای منمن از آن دم که به ترک کلبه ی خُرد پدر گفتموز همه آن خوش زبان افسانه گویان تن جدا کردمدل قرین هر بلا کردمساغری بر لب نیاوردم که زهری تعبیه درآن نبوده ستآبخور سویی نبردم که نه سرگردانی از آن جُست مایهسنگی ازجا برنیاوردم که باشد خانه ام را اولین پایهدیدی ای دل آخر آن مشکین سر زلفش چه بندی بوددر گلستان، خون به دل می خورد گل، گرنوشخندی بودمژده اش می بردم از صبح طلایی، گفت اینک بسقصه ها کان مرغ خوش خوان گفت رمزی از گزندی بودچه خطربخش ست روی دلکش دریابر جبین صبحدم هم که در او آن دلربایی ستدرد از پرده بدر افتادن رازی به کار خودنمایی ستآن کسانی که رفت و آمدشان سوی آن شهر دلتنگی ستآگه از سوز و گداز من همه هستندمن که روز وصل را لذت چشیدستمدر کف تلخی افزون تر اسیر و مبتلا هستممی شود هر شوق و هر دیداردربرچشمم سبک شیرازه بند داستانی تلخمثل اینکه در نهانخانه ی وجود و عالم سرگشته دل ماندههر غمی را بی شکی من خود هدف هستماز برم بیگانه مردم در گریزندآشنایانم به صحبت با من از یکدم شده نزدیکچون درایشان آتش من در نمی گیردو یکی نتواند از ایشانحرف من کاید مرا از دل بگوش دلش بپذیرددوری از من می گریزنندگرهمه رگ های بیخود مانده ام بشکافی از هم، آه!نشنوی غیرازغم من نامای نگار شهریار شهر دلبنداندر شبستان تو نیز آن شمعبا پریده رنگ خود تنها از آن غمگین می افروزدکه به یاد روزگارانی، چو صحبت را می آغازیاز تو اندر آتش حسرت جگر سوزد.
در مقدمه پی دارو چوپانالیکا ، چوپان رعنا و جوان کمانداری زبر دست بود.یک روز هنگام غروب تیر و کمان خود را برداشته به جنگل نزدیک رفت، بر گها نم دیده بود و بخار مه مانند رقیقی به روی زمین می خزید.الیکا خوشحال شد که به آسانی شو کایی را پیدا کرده تیر را به چله کمان گذاشت و او را هدف تیر خود ساخت.درهمین وقت شب شد، تاریک وگرم و چرک،جهنمی با گورآمیخته، یا گوری ویرانه در جهنم، ستا ره ها برق می زدند، مثل خلواره درخاکستر، پشه ها روی آئیش را پر کردند نه نپاری پیدا ونه کومه.خیلی زود شب تاب ها از این سو به آم سو پریدن آغاز کردند و روشنی را به عهده گرفتند، مثل اینکه ستا ره های آسمان را به روی زمین فرود آوردند.این بود که الیکا توانست شو کاي تیره خورده ي خود را پیدا کند،اما زنی را دید و صدای زاری او را شنید که مانند مارزخم دیده می پیچید.زن گفت : مرا به آبادانی برسان.الیکا، چوپان دلیر قله ها ی دور، به زن گفت: ای زن ! تو کیستی و چه شد که دردل این شب و تاریکی به درد دچاری؟زن گفت: تیرتو سینه ي مرا مجروح ساخت تو مرا از پای در آوردی، آمده بودم برای مادرعلیل خود که به درد دچارست برگ شمشاد ببرم.الیکا با حال اضطراب دست به روی شانه های تنگ زن گذاشته و سینه ي او را کاویدن گرفت، در تاریکی در یافت که زخم کاری نیست، اما شرمناک بر جای خود ایستاد.زن گفت: اکنون که من کشته ي تیر تو ام مرا باز مگذار، مومیای استخوان من درکف توست.فالگیران این را به من گفته بودند، من تا کنون بیهوده می پریدم، مانند این که ملخ از گرمای آفتاب در ریگستان می جهد، آه اینک وسیله شد که تو را بشناسم، من خودم یک روزکه از قافله دورافتاده بودم از کوه های دور گذشتم، جایی که تخته سنگ ها درکفن سرد و بی رحم برف ها آرمیده بودند.چوپانی به همپای گله ي خود می خواند، مثل اینکه تو بودی، صدای تو با من آشناست، گویی از دل من بیرون می آید، در یک جا صدای ما باهم زاییده شده اند، اگر چه تو مرا ندیده باشی، گویی ما پیش ازاین با هم بوده ایم. مانند دو کفه ی نارنج مابا هم جفت و جورخواهیم شد، آنوقت زندگی ما آرامش دائمی خواهد گرفت، من در زندگی کمک تو خواهم بود، همه چیز را جمع آوری می کنم، نمی گذارم هیچ چیز تلف شود، بگذار مانند پرستو سینه بر آب زده بگذرم و مانند ( کرکویی ) درهوای مه آلود بگذرم و آرامش آب ها را در زیر بال خود ببینم، من می خواهم غریق دریای تو باشم.الیکا با خود گفت: آیا این زن از پریان ست، او کیست و آیا راست می گوید یا دروغ ؟ وزخم را بهانه ساخته ست به جای اینکه درمان بخواهد، این چگونه حرفی ست که می زند ؟ ولی من باید او را نجات بدهم.پس زن را بدوش کشید و به آبادی خود برد، وخسته و کوفته تیر وکمان و زین خود را زمین گذاشت.درحلقه ي دختران که می رقصیدند شماله می سوخت و بوی معطر نی و گز، که آهسته می سوخت هوا را پر کرده بود، شب همینطور ادامه داشت، گرم و پُراز پشه و جنگل خاموش و مرموز . الیکا زخم زن را بست و او را در بستر خود خوابانید و رفت که از جنگل علف دارو بیاورد.بعد ازآن دیگر کسی ندانست که آن دو تن که بدین سان بهم رسیده اند چه شدند و به کجا رفتند و چگونه زندگی می کنند .ورد زبان بومی ها مانده ست که « چوپان از پی علف میرود» و این مثل را برای کسی به کار می برند که در زنگی هر چه می دود به مقصود نمی رسد.همچنین می گویند اوهنوز زنده ست و تا زنده ست علف می آورد، اما هیچ کدام از علف ها زخم رادرمان نمی کند .به این جهت « دیزنی های » مغرورو بی پروا هر وقت هنگام غروب شوکایی را در جنگل می بینند با همه غرورو بی پروایی خود او را هدف تیر نمی سازند زیرا می ترسند نازنین باشد وبه زحمت نگهداری او دچار شوند.نیما یوشیج پي دارو چوپان«الیکا» نادره چوپان جوان و رعنادر کمانداری مانند نداشتآشنایانش او را دمخوربه هنر «شاه کمان» می خواندنددر همه دهکده از خرد و بزرگکس نبود از خورش صیدش بی بهره شود.او به صید شوکارغبتش بود فراوان اصلاو به جز این که کمانی گیردبه خیالی، چه خیالیگوشه یی را بر نشانی گیردهیچش اندردل، در حوصله ي کار نبودروزی او تیر و کمانش برپشتهمچو روزان دگر از پی صیدسوی جنگل شد و این بود غروبی غمنا کو مَهی نازک، گرما زده مانند بخارازهوا خاسته در جنگل ویلان می شدوهمه ناحیه ي «دیزنی» و«گرجی» (رستای قشنگ)بود پنداری در زیر پرند.الیکا شاد ازاین رو که اومی تواند به سر فرصت دیدصید خود را که بودش نه پدیدوز بر ره (به ترَی آلدُه هر خاش و خس و گشته نمور)نه صدا خواهد خاستخالی از وسوسه ره بر می داشتمثل آنی که همه چیز مدد می کنُد شو به راهی که همان باید می افکند شبود درچشمش نازک شکلی شوکاهرشبح از شبحی سایی از ساینه یی گشته جداو به دم، کاوبه پناه کپر«اوزار»یدید شوکایی و یکتا نه به خودهوشیاریآشنا کرد زکف تیرکه بودبا زه و بند کماناز پناه « لمَ » دvهم شده ییتیرازچله گشود.درهمین لحظه ي دلکش شب شدیک شب گرم چو دردوزخ گوربا بیفروخته گرد ازدوزخدرهمه ناحیه ی جنگل و دشتکرد آغازپریدن شب تابمثل آنی که زجا خاسته باددارد اکنون به سر خاکستر قصد گذاروشراری زشراردردل خرمن خاکستر کرده بیداریا بیاورده یکی دست به خاکروشنان راز سر صفحه ي نیل.الیکا، رعنا چوپان جوانچون نمی دید به چشمآنچنانی که بباید دیدنبه هوای روش تیر پس صید گرفتو به راهی که گمانش می بردرفت تا سوی هد فلیک آنجا که هدف را به گمانی می جُستاو زنی ( یا به نمودار زنی) در بَر دیدوز زنی(ناله بیا نگیخته) نالش بشنید:« آه تو سوختی از ناوک خود جان کسانجای آنی که کنیدردی ارباشد درمان کسانای جوانمرد به نام ومغرورکه دراین تیرگی اتمی شناسم از دوربرسانم سوی آبا دانیبه خلاصم به سوی درمانیگردمی دیگر بر من گذردبی مدد کار تنم جان سپرد»الیکا گفتش ازاینگونه فکار:« تو که ای زن ! و اینجا به چه کار ؟دردل این شب تاریک که شیطان رجیمهست افسون خوانشو دل تیرگی ازشوروخطر آگندههم ازآن آمده ست اندر بیمچه رسیده ست تو راکاین چنین نالی زار؟»( زن به خود در پیچیدهمچو ماری که به زخمی پیچدو به جای آید با زخم دگر)برسرشانه و بازوی نحیف وعریانگیسوان بودش افتاده چنانکه تو گفتی زنی اینگونه به جوشگیسوانش شده تن را روپوشگفت: « چه خواستیم تا برسدچون به ماهربد، از ما برسدبینوایی ام من، نه زاین بیشمادرمن ز سلامت درویشسرآن بودم زان گونه که بیمارم خواستاز گیاهیش کنم دارو راستنه صفیری به لسان در دادمنز خود آوای سگان سر دادمآمدی لیک به من، ای تو به من آمده ماننده ي بادو به نرمی برُدی تووین مرا برسرازاین راه فتادتیرت ازهرهدفی روی بتافتبهترازسینه ي من سینه نیافتچون بیابید به جای آن بهترچستی آورد وعلامت همه کرد وبرسید آنجا بر»الیکا شورش افتاد به دلزان به تن مانده به دل ماند کسلدست بنهادش برشانه ي تنگکرد دراو دیدنمثل آنی که کنونش لک خونبرسر سینه روان می بیندوآنچه با پیکراورفته چنانهم چنان می بیندزن به لب برزد،آه !وز پس آنچه که چوپان بشنفتباز آمد در گفت:« روز می گردد با روز تباههرسپید آمد پیغام سیاهدرعبث گشتن این خاک اندودبه دل آسوده نه کس بود مدام و نه کسی خواهد بوددم آسودگی هیچ که رااین شتابنده نبودست ضمانزندگی، آه چه سنگین باری ستچون ببینی پس هرآسانشنوبت ازآن دگر دشواری ست »الیکا هیچ دم ازدم نگشودزن به گفتار آمدبازآنگونه که بود:« لیک ای نادره چوپان دلیرو رعناسر بنام گرُجیواین چنین تیر گشاهرهنرآوررا باشد عیبی ناچارکس ندیده ست کمانداری راگرچه بس موی شکافنبرد برهدفش تیری روزی به خلافتا صدایی بنمایاند راهپای ازسهو نباید کوتاههرکه مقرون تربا روی صوابسهوش افزون تراز روی حسابگر چه کس راه ز بیراه نجستهرچه آمد ز خطا سوی درستهنر بیشترازآن کسی ستکه دراوحوصله ي دیدن عیب خود درکار بسی ستتو سراسیمه مباششوراین کار مخورشب سیاه آمد، اما سحری ستبردرصبح ما را گذری ست »الیکا باز سخن هیچ نگفتوآن زن ازگفتن ازاینگونه نخفت« دست خود با من ده !گربه زخم تو فتادم از پاآیم از زخم دگر نیز بجامومیایی من بی تاب شده درکف توستداشت خواهد زشدن وآمدن این شب و روزآشیان من وتو برسر یک جای قرارگفته اند این به من آن فال زنانطالع ما زنخستداشت با هم پیوندمن ترا بوده ام آنگونه که توبوده یی نیز مراهمچو دو کفه ي نارنج بریده به نهانش دستیوین دمش داده همان دست نهان پیوستیدرتومن با دل دارم پیوندآشناییم ازاین ره به زبان دل همتو زبان دل من می دانیوز زبانم دل من می خوانیبی گناهم من مانده چنین زارونزارور گنُه رفت دراینگنُه من زسر شفقت با من بگذارهیچ آزاده ندارد سر تسلیم شدندیرها بود که منبودم آزاد دراین راه درازو نه زاندیشه ام این داشت گذرکه مرا دارد چیزی در بیمیا ازآن خاطر از اندوه بدارم پر بار. شوق روی تو بگردان از راه که بودوبه سوی تو مرا راه نمودبرعبث نیست دلمدرشکنجه ست اگرنا تمام ست مرازندگانی بی توراه برمن، زتومی گردد بازبه سوی لطف توام هست نیازچشم میداربه من، ای زتو چشم بد دوررحمت آور برمن»الیکا با خود گفت:« دردل این شب تاریک چو دوزخ بر پا( که درآن زنده چو مرده ست بجا)چه به من می گویدجای درمانش برزخم که هستچه زمن می جوید؟حال آنی که ز دردبایدش دیده گریستآنچنان ست که گوییش به تن باکی نیستنکند باشد این زن ز گروه پریانگرم ازاین گونه و شیرین به زبان؟یا یکی جادو، گر سهو به کاری نه به کاربرده از صدمه ي ارواح پلیدان بَس آزاروز بسی تاختن از رنج شکسترو به بیغوله یی آورده چنینشده درگوشه ي بیغوله یی این دم پا بست.یا دوانیده و بگرفته ام از بس پی صیدهست صید من و برپایم افتاده کنونو آدمیزاده به صورت گشتهکرده درچشم من اینگونه نمودتا مرا توبه دهدزان ستم هام که بود»لیک حرف، ارچه به گوشبه دلش داشت نشستبس درآن چاشنی نوش که بوددل ازآن نادره چوپان دلیربه سررشته ي پنهان می بستو زن، این بار رسا تر به صدابدرآمد پی گفت:« مرد چوپان دلیرآمدت زربه محککار یکسر شده ستگر به لب رانیم ازگوش چوحرفبا خیال تو بیامیخته امور زچشم افکنیم همچو سرشکبرسردامنت آویخته اممن مدد کارتو خواهم بودندرهرآن کارکه هستدر گله بانی خود نیز مرا خواهی داشتو نخواهم بگذاشتبره یی جان سپردگرگ یا درگلّه ات غافلگیرگوسفند ی بخوردبا تو می گویم بازآن سخنممومیای من بی تاب شده درکف توست »دم که زن بود چنان گرم سخنشب به تاریکدلی می افزودطرف جنگل خفه در سورت گرمای محنو همه گرداگردخفته درخامشی هوشربایی مرموززن صدایش به دل نقطه ئی ابهام انگیزدور می زد به ره جنگل گویی از دورشانه زین بار نداری خالی»الیکا گفت به او:« نه غمت باشد ازاین رنج ترا آمد اگرهدف تیرمن آید در گلهدف تیرتو امّا در دلای قشنگ من ! افسرده مباش!چون تویی کشته ي من، کشته ي تو نیز منمهیچ چیز ارنه بجا هست، محبت برجاستوز دم گرم محبت باشدزندگانی شیرینبرمنت هر خواهشنه از آنت کاهشتا به دل من زغمت سوخته امخواب خویش خواهم دردیده شکستکاورم داروی زخم تو بدستاز ره خاطرازین ساعت تو دور بدارآن گذشته که نه جز حسرت بودش بربارهمچنانی که گنه بخشد مرددشمنی را که به پا افتاده ستغم خود با من مسکین بگذاربارهرزحمت تومن به سر خواهم برد »بومیان را که درآن ناحیه اندخبری نیست هنوز از ره اینواین نمی داند کس کان دو بهم شیفته دلپس این واقعه آیا به کجا ره بردند ؟به کجاشان دو کبوتر مانندآشیان دل یکرنگ بهم در افتادوآن دو ویرانه ي سوداي محبت شده رازندگانی به چه تقدیر گذشتاندرآن ناحیه ي دنج و مه آلوده بجاقرن ها می گذردوطبیعت به همان راه که داشتراه خود می سپردهرچه وحشی و چو نقشی ست که برآب زدههرچه را گویی خواب زدهراه طولانی از آمد شدن قافله هابه فراخواری فصلدل پراز ولوله می دارد و می گردد خالیهمچنانی که دهانت( آن عروسان خموشکه به تن یکه و درجنگل بگرفته قرار)گویی از طاعتی این گونه بکارند همهمی شتابد گلّه یی از دم طوفانوآنچه باید گذرد، می گذردناحیه ي وحشی ازآنگونه که بودگرم درکارخودستوآنچنانی کان بودمی نماید به نمود در همین دم به نشاط دیگرمردم بومی راستزندگی بار آور.ماهرویان شده سرمست درآوای وغریوزآب جوشان زمینکه روان ازدم نیکان شده ست (این گویند)تن خود می شویندو به چشمان دلاویز نگاه آنانبه سوی فاخته یی هست که اومی رود برسراین صفحه کبودتا سوی دور ترین جای، نشیمن گیرددر جوار آنانهمهمه دیگر بر پاستدست بر نای و به دَفوبه همپایی ساز و گلّه شان کوچ کناناز سوی دشت به کوههمچنان قافله ي رقص به راهند روان.زایرین دسته پی دسته، از سوی دگرره پس سر بنهاده به فواصل همه پوشیده جدارازعشقهبه زیارتگاه خود می آیندگنبد خامش و مخروط کدامین مدفونبه سر نوک یکی تپه سیاهی زده زانبوه درختان بگرفته ست قرار.هرچه خاموش و بهم ریخته ستمانده ویرانه زهرچیز بپاهمچو ویرانه که بگذرد سیلیش بجاپایه ي خردی از دیوارییا جداری که کشیده ست سراز روی چکادمستی یی بود که گویی و گذشتبگسسته ست بساطلیک با هیأت ویرانی خودتر دماغیش طبیعت همه ز اینداستان می داردزان دو دل شیفته وافتاده بهم یاروقرینونمی داند این راهگذرکه ازاین قصّه شنیده ست خبراز پی چیست که بریاد می اندازد آن افسانهوز چه مقصود که می جوید بازتا ازاندازه که بشنیدهیا هراندازه که این لحظه به چشمان دیدهبه ره خاطر باز آرد یک رنگ شبیهمی برد بَرزِبَر پرتگهیراه برسوی عافیتگاهیآن شبیهش به ره خاطر پیدا شده از ناگاهانبر درون تر ز همه چیز که می بیند از پیش نظر.بر سر راهش می استد یک لحظه سواربا نگاهش همه از حیرت بازبه چنان منظرجایگاه چه سخنگوی بنامقصه ي آن دو دل انگیز با او نیزهمچنان ست بمانده مبُهمهر صدایی که بیانگیزد و درهم شکندخامشی را به وقارش ( که زهر سو حاکی ستدر فنای لحظات رفته)نیست قادرکه ازآن چهره ي مرموز بجانکته ای فاش شودو ازآن چیز که برچهره ي آنپرده دار آمده نیروی تواناي زمانپرده یی بر گیرد.آن دو دل داه ی ویران شده را هیچ کسیای دریغا ! که ندارد بر یادرفته اند آن دو ازاین راه پرازهول، چنانی که رودپر خاشی و خسی از دم بادتند درکار فناهمه را کوفته ستو بهم روفته ستمانده ویران زمانگرد آن بسته ردهو به جز چیزی مبُهم ز ره قصّه بجانیست در خاطر کس سایه زده.فقط این مانده، مثل مانندیبومیان را به زبان« پی دارو شده اکنون چوپان »واین مثل آید با کار کسیکه دراین زندگی اندر تک و تازرفته بسیار به کار دل و نایافته بازهمچنین می گویند( نکته ازواقعه چون می جویند )کان به دل شیفته چوپان به نامزنده مانده ست هنوزبه نهفت ازهمه کسبرچه ره، جای کدامدر امید و نه امیدهمچو شب از پی روزو آنچنان روز که خندان بدرآید از شبلیک هر گونه که داروی او رامو میا نیستش آن دارو را.ازهمین رو « دیزنی » های دلیر« راش » ها « لونج »هایا « گدار »ها که به جز صید نه کاریشان ستگر به جنگل، به دما دم که غروب ست، بیابند به جا شو کاییبا همه ي آن که دلیرند، جگر نیستشانکه گشایند سوی او تیرینازنینی نکند روی بدیشان باشدوز پی داروی زخم تن او صید افکنبه همه عمر، پریشان باشدمانده در رحمت تد بیر خلاصیش دچار.
روجا مي اتا گپ ( يک حرف من )من شاعر زبان تاتي هستم قديم ترين آوازي که مرغ خواند، يادش نيست. بعدها بادها او را از روي درخت ها عبور داده به سرزمين هاي دوردست بردند. من هم ياد ندارم که قديم ترين شعر من کدام بود. ولي در مرگ روجا ، گاو خودمان، شعری را درحضور پدرم خواندم پدرم فقط به من گفت: آفرین. باید تیراندازی هم یاد بگیری. و اشاره به تیروکمان کهنه، که به دیوارآویزان بود، کرد. اما او خودش با آلات دیگر تیراندازی می کرد بعد داستان جنگ ها و زد و خورد دلاوران و کهنه ترین یادگارها در میان قبیله. شب هایی که به دور شماله می رقصیدند. هزاران گوشه از زندگانی اقوام دیگروسایه شتابزدگی های مردم کوه نشین، گرجی ها و دیگران، مرا تسخیر خود کرد. من نمی دانم از کدام دهلیز بیرون آمدم و چطور زنده ماندم دوباره پهلوانان در جلوی من صف کشیدند و زندگانی گذشته درعقب سرآن ها. و حسرت های جوانی به من گفت: حرف بزن اگر بتوانم از حرف خود به تو علاوه برچیزهای دیگر، جوانمردی و مردانگی را نشان بدهم، هنری کرده ام و اگر نتوانم هم لااقل هنر خود را ضایع نکرده ام مثل همه ی مردم، من حرف خود را می زنم. اگر آن ها زبان خود را مخلوط کرده اند من هم مخلوط می کنم، اما حرص دارم با کلماتی مخلوط شود که قبیله ی من دارد آن ها را فراموش می کند من مواظب بوده ام که مثل دلباختگان قدیم سرزمین سحرانگیز باشم. نه مثل آن جادوگرها زیان برسانم، ولی مثل آن جادوگرها جذب کنم. سفر نوبه به نوبه، اگر فکرمرا عوض کرده باشد، چیزی را که قبیله من به تن من پوشانده است از تن من دور نکند کارد را در زیر دامان خود نگاه می دارم و می گویم قوم من اینطور بوده اند. پس از آن لذت زندگانی های دیگران را به چشم تو می کشم. تیر حسد تو به من نخواهد نشست. مرد راستگو و ثابت قدم به راه خود می رود اگر تو شاعر نباشی، بسیاری از حرف های من برای تو بی فایده خواهند بود اگر تو شاعر باشی، دست به روی سینه ی گرم من خواهی گذاشت. من از درون قلبم به تو مردانه سلام می فرستم و از زیر اعماق سال های دراز، روشنی خود را اگر زیاد نکنم، کم نکرده و گوشه ای از اتاق ترا روشن می کنم مرا مثل شمع روشنی بردار که می سوزم و به دیگران روشنایی می دهم دوباره سلام من به تو ای جوان ناشناس که نمی دانم چه وقت متولد شده و مادر و پدر خود را می شناسی یا نه . نیما یوشیج .در ادامه چند شعر مازنی از نیما یوشیج خواهیم خواند .
اشعار مازنی نیمانيما فرزند كوهستان بود و هيچ گاه اصالت و صداقت كوهستاني اش را فرمواش نكرد . او بلند طبع و گشاده دست بود و مردمش را دوست مي داشت. با آن كه در شهر مي زيست اما در دل كوه و طبيعت و هواي مه آلود «يوش» داشت و در جواب شهرزدگاني كه بر او خرده مي گرفتند مي گفت:« من از اين دو نان شهرستانيم خاطر پر درد كوهستانيم » او با آن كه تحولي بزرگ در شعر فارسي ايجاد كرد و به عنوان «پدر شعر نو» مشهور شد اما هيچ گاه اصالت و زيان مادري خويش «طبري» را فراموش نكرد. نيما در مقدمه دفتر «روجا» مي گويد:«... مثل همهي مردم، من حرف خود را مي زنم. اگر آنها زبان خود را مخلوط كرده اند من هم مخلوط مي كنم اما حرص دارم كه با كلماتي مخلوط شود كه قبيله من دارد آن ها را فراموش مي كند... مرا مثل شمع روشني بردار كه مي سوزم و به ديگران روشنايي مي دهم. دوباره سلام من به تو اي جوان ناشناس كه نمي دانم چه وقت متولد شده و پدر و مادر خود را مي شناسي يا نه» جوون كو دو ناي ت نوينمجوون كو هيچ نپرسي اي من كيم نشناسي تو م گل باغ تيم م ور اين اوندم كو من دنيمترجمه: جواني كه نامت را نمي دانم/ جواني كه هيچ نپرسيدي من كي هستم /تو تخم گل باغم را نمي شناسي/ هنگامي به نزد من مي آيي (كه ديگر ) نيستم نيما بيش از 60 سال پيش چنين روزهايي را پيش بيني مي كرد و سعي داشت تا با پيوند زدن نسل جوان به گذشته و اصالت خويش، شكاف بين نسل ها را ترميم كند. او از آن دسته روشنفكراني نبود كه غرق در دنياي تجدد شوند و به يكباره گذشته و اصل خود را فراموش كنند بلكه مي كوشيد چه در زندگي چه در آثارش چالش ميان سنت و مدرنيته را به نفع هويت ملي سازماندهي كند و نو آوري را بر پايه هاي استوار اصالت و سنت ديرين سرزمين خود بنا نهد. او اصالت خويش را چنين بيان مي كند: نيما م من يگانه رستمدارنيماور و شهر آگيم تبار هنر مني و ن م و نوم دار كلين نيم تش كله سر كل مار ترجمه: نيما هستم من يگانه رستمدار/ نيماور(كمان دار) و از تبار شهر آگيم (هستم) /هنر من (باعث ) نام داري مي شود/ خاكستر نيستم مادر بزرگ (آتش اصلي) آتش اجاق هستم هدف ديگر او ، زنده كردن زبان مادري خويش (طبري) است و آن طور كه مي گويند؛ مي خواسته قاعده و دستوري نيز براي آن تهيه كند كه مجال آن را نيافت. نيما با آن كه در گير و دار يك دگرگوني شگرف در شعر فارسي بود، اما نه تنها زبان مادري خود را فراموش نكرد، بلكه آن را پايه اي براي شعر فارسي نوين خويش قرار داد.كوچو خاخور مني نيكتاء برار مني لادبن كه وي يكتا طبري مني مي گپ مه گواء كجه ي گپ دير بوتم سواء ترجمه: خواهر كوچكم نيكتاي من است/ برادرم لادبن است كه يكتاست /سروده هاي طبري من، حرفم، گواه من است/ كجاي صحبت گفته ام غير از اين است؟ نيما، هم چون كوه هاي سر به آسمان ساييده البرز، آزاد بود. خصلت كوهستاني اش باعث آن بود كه پشت خويش را در مقابل زورگويان و ستم پيشگان و نامردان روزگار، خم نكند. با نداري ها بسازد و همواره بلند طبع و آزاد انديش باشد: نيما گن ش دسّ بار ايشمراه روز شوم نامرد كار ايشم تيسا نون خورم روزگار ايشمسرجر زمي سر جور خدار ايشمترجمه: نيما مي گويد بار(ثمر) دستم را مي نگرم/ ميان راه كار نامرد را مي نگرم /نان خالي مي خورم و روزگار را مي نگرم/ سر پايين زمين سر بالا خدار ار مي نگرم روزگار نيما، روزگاري بود كه اربابان بر روستاها حاكم بوده و دست رنج زحمت كشان روستايي را مي خوردند. مردم نيز ياراي مقابله با آن را نداشتند و اربابان بر جان و مال و ناموس مردم مستولي بودند. نيما، اين روابط نادرست را به چالش مي كشد و از مردم خويش مي خواهد كه از خواب غفلت بيدار شوند:ناقوس خون دنگ دنگ ويشار بواشين دينگ دينگ شه اسب سو سوار بواشين فكر نيهون كار رو بار بواشين دينگ و دينگ چپر زبون و خوار بواشين ترجمه : ناقوس مي خواند: دنگ دنگ بيدار شويد/ دينگ دينگ بر اسب خود سوار شويد/ فكر نهان و كار و بار شويد/ دينگ و دينگ براي چه زبون و خوار شويد و در جاي ديگر مي گويد: بي پر و بال چي مرغ زارزارم چنگل زم دو دوك كشم و چي كارم من دكاشت خان و رن ش نارم اني من كارم هارش چي بيعارمترجمه: بي پر و بال چه مرغ زار زار هستم /چنگل مي زنم شيار مي كنم چه (چي) مي كارم/ كاشته ي مرا ارباب مي برد و خودم ندارم/ اين همه (باز ) مي كارم بنگر چه بيعارم شيطان در روجا سه چهره دارد: انسان هاي ستمگر و زورگو (ارباب و حاكم) انسان رياكار (تقريباً ) همانند چهره صوفي و زاهدان ظاهر پرست در شعر حافظ) ابليس نيما با ظرافت از واژه «شيطان» علاوه بر اين كه باور هاي مردم سرزمين خود را از «شيطان» به تصوير مي كشاند. با شگرد خاصي (هرچند كه نيما، زياد اهل سخن گفتن در پرده نيست) تصاوير و معاني فوق را از اين واژه ها افاده مي كند: انسان هاي ستمگر و زورگو (ارباب و حاكم) شيطون بيمو هماسي م پار ويشه لو بوردم توسكار نوتم دار ورن من كلار ورن وي بنه ي سر قبار ترجمه: شيطان آمد و پايم را گرفت/ هنگامي كه در كنار بيشه، بر بالاي درخت توسكا رفتم نگفتم (شاخه هاي درخت) كلاهم را مي برد/ او(شيطان) هم قباي روزي زمينم را مي برد انسان رياكار شيطون گت چير خواينيكيجار ديم كو هادي ش پيش ويني خدار بديم ديم ندا و شيو كار هماسي و نازنين گلنار قبار ترجمه: شيطان مي گفت براي چه دختر را مي خواهي/ اگر رهايش كني خدا را در نزدت مي بيني/ ديدم كه او سياه بازي را رها نكرد خود قباي نازنين گلنار را گرفتابليستلاخون دوزخ ويم جهون نو شيطون و يم هيچكس رهنمون نو الو مجش دوزخ و ر شيطون نو لياز نوو دس بن تيلون نوترجمه : خروس مي خواند دوزخ مي بينم و جهان نبود(نشد) /شيطان را مي بينم هيچ كس را رهنمون نشد/ همچو آتش كنار دوزخ شيطان نبود سيل نبود/ زير دستش (آب) گل آلود نبود در شاهنامه، فردوسي تصويري اهريمني است و در آثار گذشتگان و حتي اكنون نيز چهره ي منفي از ديو مازندران مي بينيم. نيما، بر خلاف گذشتگان كه تصويري اهريمني و نامطلوب از ديوان مازندران ترسيم كرده اند و آنان را آفتاب پرست دانسته اند( به خاطر عدم اطاعت از زرتشت) آنان را پهلوانان بزرگ و اسطوره هاي سرزمين خويش مي داند و مي گويد:مازرون ديو اما گت نو م هس رستم به حيله ديو دس دوس ديو خوندون آفتاب پرس زرتش به كينه بد به وي دوسترجمه: اما ديوان مازندران بزرگ نام است(نامدار است)/ رستم به حيله دست ديو را بست/ مي گويند ديو آفتاب پرست است!/ زرتشت به كينه بد بديشان بست اسطوره از ويژگي هاي اشعار نيما است كه در اين خصوص جاي بحث مفصلي دارد. تأثير زبان و اشعار طبري در شعر فارسي نيما اشعار نيما نماينده ي طبيعت محيط شاعر؛ يعني نواحي سبز، كوهستان هاي سر به فلك كشيده مازندران است. او متأثر از زبان و فرهنگ منطقه خويش است و تأثير اسطوره اي آن را به وضوح در اشعار فراسي اش مي توان ديد كه به شكلي نزديك در اشعار تبري او نيز وجود دارد. نيما در شعر « خروس مي خواند» مي گويد:« قوقولي قو! خروس مي خواند/ از درون نهفت خلوت ده، / از نشيب رهي كه چون رگ خشك،/ در تن مردگان دواند خون/ مي تند بر جدار سرد سحر / مي تراود به هر سوي هامون / با نوايش از و ره آمد پر / مژده مي آورد به گوش آزاد/ مي نمايد رهش به آبادان / كاروان را در اين خراب اباد ... » و در «روجا» مي سرايد: تلاخون: خوم مرتم پيمش ونگ دمال تن در پشت ايم م ونگ گن رازم راز زيم ويشار واي ش راز با تو ديم ترجمه : خروس مي خواند: مي خوانم مردم را مي پايم/ دنبال بانگم به پشت در تو مي آيم/ بانگ مي گويد راز مي گويم راز مي زايم /(اگر) بيدار باشي رازم را به تو مي دهم (روجا) نيما با عناصر طبيعت و موجودات آن يكي و ممزوج مي گردد و اين خروس هشدار دهنده و راه نماينده و رازگوينده كسي جز خود نيما نيست. او، از جهل و غفلت مردم زمانه خود به ستوه مي آيد و سادگي بيش از حد مردم خود را با زبان طنز به تصوير مي كشد:دينه مردي بكاشت تيم چارك او هادا ور چي خارك وشكت گل، نخورد وي انارك بكني ديم ها ون مارك ترجمه : ديوانه مردي زميني (تومجاري) كوچك را كشت كرد /آبش داده و چه خوب آن را نگهداري كرد/ گلش شكفت (ثمر داد) و انارش را نخورد/ ساقه اش را كند و به گوشه اي انداخت .همين تصاوير را در اشعار فارسي اش به اشكال ديگر و با استفاده از محيط و مردم منطقه خود نمايان ساخته و آن را به تمام جامعه تسري مي بخشد. در اشعاري نظير: انگاسي - كچبي - عمو رجب و... نكو نشناختنيما بسياري از لغات و اصطلاحات تبري را وارد شعر فارسي كرد و بن مايه هاي بسياري از اشعارش را همين اصطلاحات و لغات تشكيل مي دهند. لغاتي نظير: پلم (نوعي گياه) تو (تاب) توكا(نوعي پرنده) جوله ( ظرف چوبي كه در آن شير مي دوشند) داروگ (قورباغه درختي ، بنا به باور تبريان، هرگاه داروگ بخواند، نشان روز باراني است و نيما بر اساس اين باور شعري بسيار زيبا و عميق سروده است) مالا، مولا (ماهيگير) نپار( خانهي گالي پوش) نوروز مه (درگاه شماري طبري، ماه وسط تابستان است)وشته (نيم سوز)در روجا نيم نگاهي هم به اشعار منتسب به اميري داشته و در بعضي از دوبيتي هايش تأثير زباني و در بعضي جاها محتوايي مستقيماً به چشم مي خورد: نيما گن م حال چتي نزار بهي رژ نكت م كار و خوار نهينامرد دس م بار ، بار نهيگزليم م تا فرش گلدار نهيترجمه : نيما مي گويد حالم چسان نزار شد/ كارم رديف و خوب (روبراه) نشد/ از دست نامرد بارم، بار نشد/ نخ گره خورده ام فرش گلدار نشد امير گنه مه كار چه زار بهيه مه پوست كلا شال ناهار بهيه بشقاب پلا خوار اتاقه دار بهيه كال چرم پوش، زين سوار بهيه ترجمه : امير مي گويد كه كارم چه زار شده /كلاه پوستين من خوراك شغال شده/ آن كه با بشقاب گدايي غذا مي خورد صاحب جاه و مقام شده/ آن كه چارق به پا داشت، سوار بر زين اسب شده امير و نيما هر دو از وضعيت نابسامان حاكم بر جامعه خود گلهمندند و از اين كه نامردان سوارند و آزادگان پياده در رنج و عذاب به سر مي برند: نامرد اين ش دوس ور چه خوار تن اما ز وون تن خويش و يار ش كار وين بار كن شن بار گني هانيش دير گن نارم كار ترجمه : نامرد (گاه كه) به نزد دوستش مي آيد چه خوب است/ انباز تو مي شود، خويش و يار توست (منفعت) /كار خود را مي بيند و بارش را مي بندند/ مي گويي بنشين مي گويد ديگر كاري ندارم بخور گرد راه و نخور نامرد نون نامرد به خوشه قول بونه زي پشيمون اينره من يقين دومه يقين دونمرد ار زهر خوره، بهتر كه نامرد نون ترجمه: بخور گرد راه و نخور نان دونان /كه نامرد گردد ز قولش پشيمان /يقين دارم اين و را يقينش تو مي دان/ كه گر زهر نوشي، به از نان دونان و يا : امير گن گوهر م يار هسته نيما گن نامرد تي خار هسته نامرد ويم مي روز شوي تار هسته خوش اين نامرد ادبار هسته ترجمه: امير مي گويد: گوهر يار من است/ نيما مي گويد نارمرد خار تو است/ نامرد را مي بينم روزم شب تاريك است/ اين بدبختي نامرد است آن گاه كه نيما از نامرادي هاي زمانه به تنگ مي آيد، همدم و هم زباني جز«امير» نمي يابد و مي گويد:امير گن م دل حاجي ار غم دارن نيما گن م دل ت موتم دارن دني اگر هزار آدم دارنجان امير، ت جور م ور كم دارنترجمه : امير مي گوبد : دلم براي حاجي غم دارد/ نيما مي گويددلم براي تو ماتم دارد/ دنيا اگر هزار (ان) انسان دارد/ (به) جان امير (سوگند) مانند من و تو كم دارد از نكات مشترك ديگري كه در اشعار نيما و اميري مشاهده مي شود وجود ارسال المثل و تمثيل است كه هركدام از ديدگاه خاص خود و بهره گيري از فرهنگ جامعه و منطقه خويش بدان اشارت كرده اند: كاوي وركا گسن نوون نسات خنه وي كهن نوون كتي كو كوه نوي بن نوون لال و غول مردي خوش سخن نوون ترجمه: بره نوجوان (مانند) گوسفند نمي شود/ خانه نساخته مهن نمي شود/ تپه تا كوه نشد گردنه نمي شود/ مرد كر و لال خوش سخن نمي شود شش درم دونه وه كترا ر كورنهبوريته آدم گشاد را ر كورنه گوسفند لاغر وه وركا ر كورنه رعيت گدا و كدخدا ر كورنه ترجمه: شش مثقال برنج كفگير نمي خواهد/ آدم فراري جادهي عمومي را مي خواهد چكار؟/ گوسفند لاغر بره لازم ندارد /رعيت فقير به كدخدا نياز ندارد آن چه لازم به ذكر است، اين است كه شاعران بسياري قبل از نيما به تبري شعر سروده اند از قبيل: بسپهبد مرزبان بين رستم بن شروين پريم، نويسنده « مرزبان نامه» ، امير عنصرالمعالي كيكاووس، نويسنده «قابوسنامه» علي پيروزه، مسته مرد، بندار رازي و ... ولي آن چه بيش از همه در اشعار نيما به چشم مي آيد؛ قدرت بر تر تخيل و نازك خيالي اين شاعر نو انديش مي باشد.نيما، احيا كننده فرهنگ و باور ها و سنت هاي ديرين سرزمين سبز خويش است كه كم كم در حال رنگ باختن هستند. براي نمونه؛ در يك دو بيتي از يك سنت قديمي مردم مازندران (سيزده تيرماه شو) كه ريشه در تاريخ كهن اين ديار دارد سخن مي گويد: تيرماه بيمو وي سيزده شو مي دمال آي سبز علي برو بپرس من حال ويشهي ور گالش در زن خالكوخ ميون نيما در گيرن فال ترجمه: تيرماه طبري(آبان) آمده و سيزده شبش به دنبال من/ آي سبز علي بيا و حالم را بپرس/ ميان بيشه چوپان دارد مرتعش را حدود مي كند /ميان كوه نيما دارد فال مي گيرد يكي از باور هاي مردم مازندران، دربارهي خسوف و كسوف است و آن اين كه هم چون اژدهاست، خورشيد و ماه را گرفته و مي خواهد ببلعد و علت خورشيد گرفتگي و ماه گرفتگي را آن اژدها (زحل) مي دانند: نوئين نوئين نيما ر خو بايت م بمونس دل تو بايت شوي راه سر اتا شو بايت زهل بيمو ماه نو بايت ترجمه : نگوييد نگوييد نيما را خواب (فرا ) گرفت /دل درمانده ام را تب گرفته است/ سر راه شب يكي شب (ديگر) گرفت /زهل آمده ماه نو را گرفت(پوشاند) در فرهنگ كهن مازندران، ماه هاي سال با نام هاي خاص خود و جداي از ماه هاي فارسي ناميده مي شوند نظير: تيرماه (آبان ماه) - وهمنه ماه يا همان بهمن ماه (خرداد ماه فارسي) - ملار ماه (آذر ماه) و ... نيما در بعضي از دو بيتي هايش به اين ماه ها اشاره دارد: و هومنه ش دس تش زن ملال شو سيو سيو جمه ركن بكت آدم دني ر هول زن غلا اتا مردي همه رخن ترجمه : ماه بهمن تبري (خرداد) دستش را آتش مي زند /ملال ماه طبري (آذر) پيراهن سياه خود را در مي آورد/ آدم افتاده براي دنيا جوش مي زند/ مخفيانه يك مرد بر همه مي خندد در اشعار تبري نيما، ارسال المثل جايگاه ويژه اي دارد و او با استفاده از اين شيوه، نكته ها ،گله ها و پندهاي خود را بازگو مي كند: ول بازي شون تا نو كينه كج سيف بچي بوي دچي ورج نادون چي اهل مازرون چي ساوج چي كلاگر چي بسود ون چي آش پج ترجمه: ديوار كج تا نوك (آخر) كج مي رود / سيب چون چيده رديف مي شود/ نادان چه اهل مازندران چه ساوه/ چه كوزه گر چه شاعر چه آشپز (نادان است) هم چنين: زمي كه هيچ چي نارن سامون نارن باغ كه ثمر نارن باغبون نارندريو كه او نارن وي تيفون نارن آدم كه وشني در ايمون نارن ترجمه: زمين كه هيچ چي ندارد حدود (نمي خواهد)/ باغ كه ثمر ندارد باغبان ندارد /دريا كه آب ندارد، توفان ندارد/ آدم كه گرسنه زندگي مي كند ايمان ندارد سخن پايانيآري! نيما با زبان خويش، آنان را به حفظ فرهنگ و آيين و سنت هاي ديرين سرزمين باستاني خود فرا مي خواند . او مي داند كه دنياي مدرن، به سرعت در حال حركت است و همه چيز در حال دگرگوني و رنگ عوض كردن مي باشد و شايد نتوان فرهنگ كلان را حفظ كرد، پس بايد در حفاظت از خرده فرهنگ ها تلاش نمود و دنياي مدرن را بر پايه هاي استوار فرهنگ و اصالت كهن بنا نهاد. هم چنان كه دگرگوني بزرگ و شگرف او نيز بر پايه هاي اشعار كهن پارسي استوار كرد و كم كم زمينه ساز دگرگوني در اين زمينه، با حفظ سنت هاي كهن گرديد.
لیست نامه های عاشقانه نیما نامه ی شماره ی یکنامه ی شماره ی دونامه ی شماره ی سهنامه ی شماره ی چهارنامه ی شماره ی پنجنامه ی شماره ی ششنامه ی شماره ی هفتنامه ی شماره ی هشتنامه ی شماره ی نهنامه ی شماره ی یازدهنامه ی شماره ی دوازدهنامه ی شماره ی سیزدهنامه ی شماره ی چهاردهنامه ی شماره ی پانزدهنامه ی شماره ی شانزدهنامه ی شماره ی هفدهنامه ی شماره ی هجده
به عالیه جهانگیر (همسرم)عزیزم قلب من رو به تو پرواز می کند مرا ببخش ! از این جرم بزرگ که دوستی است و جنایت ها به مکافات آن رخ می دهد چشم بپوشان ؟ اگر به تو «عزیزم» خطاب کرده ام ، تعجب نکن . خیلی ها هستند که با قلبشان مثل آب یا آتش رفتار می کنند . عارضات زمان ، آن ها را نمی گذارد که از قلبشان اطاعت داشته باشند و هر اراده ی طبیعی را در خودشان خاموش می سازند .اما من غیر از آن ها و همه ی مردم هستم . هر چه تصادف و سرنوشت و طبیعت به من داده ، به قلبم بخشیده ام . و حالا می خواهم قلب سمج و ناشناس خود را از انزوای خود به طرف تو پرتاب کنم و این خیال مدت ها است که ذهن مرا تسخیر کرده است می خواهم رنگ سرخی شده ، روی گونه های تو جا بگیرم یا رنگ سیاهی شده ، روی زلف تو بنشینم من یک کوه نشین غیر اهلی ، یک نویسنده ی گمنام هستم که همه چیز من با دیگران مخالف و تمام ارده ی من با خیال دهقانی تو ، که بره و مرغ نگاهداری می کنید متناسب است بزرگ تر از تصور تو و بهتر از احساس مردم هستم ، به تو خواهم گفت چه طور اما هیهات که بخت من و بیگانگی من با دنیا ، امید نوازش تو را به من نمی دهد ، آن جا در اعماق تاریکی وحشتناک خیال و گذشته است که من سرنوشت نامساعد خود را تماشا می کنم دوست کوه نشین تو ==»نیما«==
به عالیه نجیب و عزیزم می پرسی با کسالت و بی خوابی شب چه طور به سر می برم ؟ مثل شمع : همین که صبح می رسد خاموش می شوم و با وجود این ، استعداد روشن شدن دوباره در من مهیا است .بالعکس دیشب را خوب خوابیده ام . ولی خواب را برای بی خوابی دوست می دارم . دوباره حاضرم . من هرگز این راحت را به آنچه در ظاهر ناراحتی به نظر می اید ترجیح نخواهم داد . در آن راحتی دست تو در دست من است و در این راحتی ... آه ! شیطان هم به شاعر دست نمی دهد ، مگر این که در این تاریکی شب ، خیالات هراسناک و زمان های ممتد ناامیدی را به او تلقین کند بارها تلقین کرده است : تصدیق می کنم سالهای مدید به اغتشاش طلبی و شرارت در بسطی زمین پرواز کرده ام . مثل عقاب ، بالای کوه ها متواری گشته ام ، مثل دریا ، عریان و منقلب بوده ام . بدی طینت مخلوق ، خون قلبم را روی دستم می ریخت . پس با خوب به بدی و با بد به خوبی رفتار کرده ام ، کمکم صفات حسنه در من تبدیل یافتند : زودباوری ، صفا و معصومیت بچگی به بدگمانی ، خفگی و گناه های عیب عوض شدند .آه ! اگر عذاب های الهی و شراره های دوزخ دروغ نبود ، خدا با شاعرش چه طور معامله می کرد حال ، من یک بسته ی اسرار مرموزم ، مثل یک بنای کهنه ام که دستبردهای روزگار مرا سیاه کرده است . یک دوران عجیب خیالی در من مشاهده می شود . سرم به شدت می چرخد . برای این که از پا نیفتم ، عالیه ، تو مرا مرمت کن راست است : من از بیابان های هولناک و راه های پر خطر و از چنگال سباع گریخته ام . هنوز از اثره ی آن منظره های هولناک هراسانم چرا ؟ برای این که دختر بی وفایی را دوست می داشتم ، قوه ی مقتدره ی او بی تو ، وجه مشابهت را از جاهای خوب پیدا می کند پس محتاجم به من دلجویی بدهی . اندام مجروح مرا دارو بگذاری و من رفته رفته به حالت اولیه بازگشت کنم گفته بودم قلبم را به دست گرفته با ترس و لرز آن را به پیشگاه تو آورده ام . عالیه ی عزیزم ! آن چه نوشته ای ، باور می کنم . یک مکان مطمئن به قلب من خواهی داد . ولی برای نقل مکان دادن یک گل سرمازده ی وحشی ، برای این که به مرور زمان اهلی و درست شود ، فکر و ملایمت لازم است . چه قدر قشنگ است تبسم های تو چه قدر گرم است صدای تو وقتی که میان دهانت می غلتد کسی که به یاد تبسم ها و صدا و سایر محسنات تو همیشه مفتون است =» نیما «=
پرنده ی کوچک من جسد بی روح عقاب بالای کمرهای کوه افتاده بود. یکی از پرنده های کوچک که خیلی مغرور بود به آن جسد نزدیک شد . بنای سخره و تحقیر را گذاشت . پر و بال بی حرکت او را با منقارش زیر و رو می کرد . وقتی که روی شانه ی آن جسد می نشست و به ریزه خوانی های خودش می پرداخت ، از دور چنان وانمود می شد که عقاب روی کمرها برای جست و جوی صید و تعیین مکان در آن حوالی سرش را تکان می دهد پادشاه توانای پرندگان ، یک عقاب مهیب از بالای قله ها به این بازی بچه گانه تماشا می کرد . گمان برد لاشه ای بی حرکت که به واسطه ی آن پرنده به نظر می اید جنبشی دارد ، یک عقاب ماده است متعاقب این گمان ، عقاب نر پرواز کرد . پرنده ی کوچک همان طور مغرورانه به خودش مشغول بود . سه پرنده ی غافل تر از او از دور در کارش تماشا می کردند . عقاب رسید و او را صید کرد اگر مرا دشمن می پنداری چه تصور می کنی ؟ کاغذهای من که با آن ها سرسری بازی می کنی . به منزله ی بال و پر آن جسد بی حرکت است . همان طور که عقاب نر به آن جسد علاقه داشت ، من هم به آن کاغذها علاقه دارم . اگر نمی خواهی به تو نزدیک بشوم ، به آن ها نزدیک نشو تو برای عقاب توانا که لیاقت و برتری او را آسمان در دنیا مقدر کرده است ، ساخته نشده ای پرنده ی کوچک من ! چرا بلند پروازی می کنی ؟ بالعکس کاغذهای تو برای من ضرری نخواهد داشت ، عقاب ، کارش این است که صید کند ، شکست برای او نیست ، برای پرنده ای است که صید می شود. قوانینی که تو آن ها را می پرستی این شکست راتهیه کرده است . ولی من نه به آن قوانین ، نه به این نجابت به هیچ کدام اهمیت نمی دهم نه ! تو هرگز اجنبی و ناجور آفریده نشده ای ، به تو اعتنا نمی کنند . تو به التماس خودت را به آنها می چسبانی . اجنبی نیستی ، مثل آنها خیالات تو با بدی های زمین گنهکار سرشته است قدری حرف ، قدری ظاهر آرایی آن ها کافی است که تو را تسخیر کند در هر صورت اگر کاغذهای مرا در جعبه ی تو ببینند برای کدام یک از ما ضرر خواهد داشت ؟عقاب
مهربانم ناچار باید بنویسم : وقتی داماد زیاده از حد مسلمان ، عروسش را ندیده از میان دخترهای حرم انتخاب می کند ، چشم هایش را می بندد ، مثل عروس در پستو ها مخفی می شود ، پی در پی ازپشت درها و پرده ها که تو در تو واقع شده اند برایش خبر می آورند . تمام اخبار راجع به مقدار زرینه و بضاعت عروس است . در صورتی که جمال و اخلاق از امور اعتباری است که بر حسب تفاوت طبایع تغییر می کند . گاهی هم جناب داماد از جمال و اخلاق عروس می پرسد . زن ها در عین این که از عروس غیبی وصف می کنند ، و داماد را به وجد می آورند ، شبیه به این است که آن جناب را مثل میمون می رقصانند هر مسلمانی که عروسی کرده است ، در عمرش یک دفعه رقصیده است . این امر اصولا بین داماد و عروس و بستگان آن ها یک نوع تجارت است که به اسم مواصلت انجام می گیرد . ولی طبیعت راه این تجارت را به شاعر نیاموخته است . او به جای نقدینه و زرینه قلبی را می خواهد که در آن بتواند آشیانه کند . در عوض ، قلبش را می سپارد. دو قلب خوب و یک جور می توانند با خوشی دائمی زندگی کنند . به طوری که پول نتواند آن خوشی را فراهم بیاورد هر وقت زناشویی را در نظر می گیرم آشیانه ی ساده و محقری را روی درخت ها به خاطر می آورم که دو پرنده ی هم جنس بدون این که به هم استبداد و زورگویی به خرج بدهند ، روی آن قرار گرفته اند پرنده ها چه طور هم جنسشان را انتخاب می کنند : بدون این که پدر و مادر برایشان رای بدهند ! به جای این که الفاظ دیگران بین آنها عقد ببندد ، قدری خودشان آواز می خوانند ، آن وقت محبت و یگانگی در بین آن ها این عقد را محکم می کند . شیرینی آن ها به شاخه های درخت ها چسبیده است . خودشان با هم می خورند . مسوول خوراک دیگران نیستند . به جای اینه و قالی نمایش دادن ، بساط آشیانه شان را به کمک هم مرتب می کنند . راستی و دوستی دارند ، بعدها بچه هاشان هم با همان اخلاق آنها بزرگ می شوند ولی به انسان خدا آن تقوی و شادی طبیعت را نداده است که مثل پرنده زندگی کند بدبختانه ما انسانیم یعنی پرده ای بین طبیعت خاص ما و اشیا کشیده شده است و نمی خواهیم به دلخواه خودمان عادلانه پرواز کنیم. من می خواهم پرواز کنم . نمی خواهم انسان باشم ، چه قدر خوب و دلکش است این هوای صاف و آزاد این اراضی وسیع وقتی که یک پرنده از بالای آن می گذرد من از راه های دور می رسم در این دیار نابلد هستم . در کدام یک از این نقاط آشیانه ام را قرار بدهم . رفیق مهربان تو برای من کجا را تعیین خواهی کرد ؟اخلاق مرا بسنج ، دستوربده . این است یک شاعر ناشناس . ولی کسانی که پول زیادی دارند بدجنسی زیادی هم دارند نیما