پدرمصبحدم کز شعف خنده ي مهرمی جهَم من ز برِ بستر خودهمه خوابند و بیاسوده به چهرکه من انده زده ام بردرخود.می گشایم درازاین تنگ مکانبه سوی تازه نسیم جانبخشگوئی اوراست خبرها به زبانهر خبر در دل من درمانبخش.من وآن تازه نسیم دلکشمی گشائیم سوی هم آغوشهمچو دو مست ولی من آتشاو به دل سرد و بیفتاده زجوش.رفته ست او ز دلِ ابر سیاهاز بر قله ی کهسار سفیدجَسته ام من ، سخنم هست گواهاز خیالات غم انگیز پلید.آی مهمان منِ دلخستهای نسیم ، ای به همه ره پویامانده تنها چو من اما رَستهبا دگرگونه زبانی گویا.او هم آنسان که تو سر مست و رهابود با ساحت کوهستان شادهمچو تو از همه ي خلق جداسیر می کرد به هرسوی آزاد.اوهم آنگونه که تو چابک پیمی شد از قله ي این کوه به زیرلیک پوینده به پشت سرِ ویدو پسرچه دو پسر چسُت و دلیر.دل ما بود و امید دلجوچو می آمد به ده آن دلبر دهتیره شب بود وجهان رفته فرودر خموشی هراس آورِ دِه.درهمه رهگذر درّه و دشتهر چه جزآتش چوپان خاموشباد در زمزمه ي سرد بگشتده فرو بسته بر این زمزمه گوش.من مسلح مردی می دیدمسبلت آویخته، بردست عصانقش لبخندش بر لب هر دمکه می آمد تن خسته سوی ما.مادرم جَسته می افروخت چراغسایه ئی می شد گوئی در قیربسته بود اسبی آیا در باغیا فرود آمده دیوار به زیر؟تا دم صبح به چشمِ بیدارصحبت از زحمت ره بود وسفرما همه حلقه زنانش به کناراو به هردم به رخ ماش نظر.بود از حالت هر یک جویاپهلوان وار نشسته به زمینمهربان با همه اهل دنیاسخنانش خوش و گرم و شیرین .او هم آنگونه که تو زود گذررفت بنهاد مرا درغم خودروی پوشید و سبک کرد سفرتا بفرسایدم ازماتم خود .من ولی چشم بر این ره بستههر زمانیش ز ره می جویمتا می آئی تو به سویم خستهبا دل غمزده ام می گویم:کاش می آمد، از این پنجره منبانگ می دادمش از دور بیابا زنم عالیه می گفتم : زن( پدرم آمده در را بگشا.)
بوجهل منزنده ام تا من، مرا بوجهل من دررنج می داردجسته از زیر دم گاوی چه آلودهرفته تا بالای این سیلاب خانهچون مگس های سگان ست اونه جزاین بوده تا بوده.او، آن آئین سماجتآن طفیلی تن بپروردهچومی پرد پی آن ست تا یک جای بنشیندبرسرهرجانورشکلیروی گوش وزیرچشم وبرجبین پاک رویانبرهرآن پاکیزگان بینی وهرآن آلودگان دانی.هرکجا کاوزنده می یابد یکی را زنده می بیند.می مکد بوجهل من خون ازتن این جانوران درهرگذرگاهنیست اوازکارمن آگاهمی پرد تا یابدم یک باردیگرمن ولی ازاو گریزانمتا مراگم کرده بنشیندبر سر دیوار دیگر.
بازگردان تن سرگشته دوراز شهرودیارخود شدم با تیرگان همخانه ، آه ازاین بدانگیزی !داغ حسرت می گذارد باقی عمرمراهردممن زراه خود بدر بودستم آیا؟فاش کردم رازهائی رایا نگفتم آنچه کان شاید !شمعی آیا برسربالینشان روشن شد ازدستم؟زیرکله ي سرد شب در راهلکه ي خونی به کس دادم نشانی؟سخت می ترسم که این خاموش فرتوتسقف بشکافدبرسرمن !خاکدان همچون دل عفریت مرده گنده دارد تندر برمن !هرزمان اندیشم از من در جهان چیزی نماند غیر آگاهیهم به همچند سری مو راه جستندر بساط خشک خارستان نیابم نقشه ي راهیای رفیق روزرنج بینوائیاز کدامین راه بر سوی فضای تیرگان این راه را دادی درازی؟ازهمان ره رو به گلگشت دیاران بازگردان این تن سرگشته ات راو « سناور» که طلای زرد را ماند به هنگام گل خودبگسلد از خنده هایش بر مزار تو گلوبند.
آی آدمهاآی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید !یک نفر درآب دارد می سپارد جانیک نفر دارد که دست و پای دائم می زندروی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانیدآن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمنآن زمان که پیش خود بیهوده پنداریدکه گرفتستید دست ناتوانی راتا توانایی بهتررا پدید آریدآن زمان که تنگ می بندیدبر کمرهاتان کمربنددر چه هنگامی بگویم من ؟یک نفردرآب دارد می کند بیهوده جان قربان!آی آدمها که برساحل بساط دلگشا داریدنان به سفره جامه تان بر تنیک نفردرآب می خواند شما راموج سنگین را به دست خسته می کوبدبازمی دارد دهان با چشم از وحشت دریدهسایه هاتان را زراه دور دیدهآب را بلعیده در گود کبود وهرزمان بی تابیش افزونمی کند زین آب ها بیرونگاه سر، گه پا .آی آدم ها !او زراه دوراین کهنه جهان را باز می پایدمی زند فریاد و امید کمک داردآی آدم ها که روی ساحل آرام ، درکار تماشائید !موج می کوبد به روی ساحل خاموشپخش می گردد چنان مستی به جای افتاده ، بس مدهوشمی رود نعره زنان، وین بانگ بازازدورمی آید آی آدم ها !و صدای باد هر دم دلگزاتردر صدای باد بانگ او رهاتراز میان آب های دورونزدیکباز درگوش این نداهاآی آدم ها !
اندوهناک شب هنگام شب که سایه ي هرچیز زیر و روستدریای منقلبدر موج خود فروستهر سایه ئی رمیده به کنجی خزیده ستسوی شتاب های گریزندگان موجبنهفته سایه ئیسر بر کشیده زراهی .این سایه، از رهش بر سایه های دیگِر ساحل نگاه نیستاو را اگرچه پیدا یک جایگاه نیستبا هر شتاب موجش باشد شتاب هااو می شکافد این ره را کاندرانبس سایه اند گریزانخم می شود به ساحل آشوباو انحنای این تن خشک ست از فلجآنجا، میان دورترین سایه های دورجا می گزینددیده به ره نهفته نشیند.در این زمانبر سوی مانده های ساحل خاموشموجی شکسته می کند آرام ترعبورکوبیده موج های وزین ترافکنده موج های گریزان زراه دوربر کرده از درون موج دگر سراو گوش بسته بر سوی موج و ازآن نهانمی کاودش دو چشم.آیا به خلوتی که کسی نیستش سکونو اشکالِ این جهانباشند اندرانلرزان و واژگونشوریدگان این شبِ تاریک را ره ست ؟آیا کسان که زنده ولی زندگانشاناز بهر زندگیراهی نداده اندوین زندگان به دیده ي آنان چو مرده انددر خلوتِ شبان مشوشبا زندگانِ دیگرشان هست زندگیاین راست ست ، زندگی اینسان پلید نیستپایان این شبچیزی به غیراز روشن روز سفید نیستوآنجا کسانِ دیگر هستند کان کساناز چشم مردماندارند رخ نهانبا حرف هایشان همه مردم نه آشناست.گویند روی ساحل خلوتگهان دورنا جور مردمیدارند زیستو پوست های پای آنهااز زهر خارهای «کراد»آزرده نیستآنجا چو موج های سبک خیزآرام و خوش گذشته همه چیزمانند ما طبیعتنگرفته ست راه کجی پیشهر جانورباشد به میل خودبهره ور.این گفته ها ولیک سراسر درست نیستدر خلوتی چنان همهر دم گل سفید که مانند روی گلبگشاده ست رویبا شب فسانه گوستمرغ طرب فتاده به تشویشبا رنج های دگرگونهر دم به گفتگوستاو باز می کندبالی به رنگِ خون وافسرده می نشیندبرسنگ واژگون .چون ماه خنده می زند از دور روی موجدرخرُده های خنده ي او یافته ست اوجموجی نحیف ترآن سایه ي دویده به ساحلگم گشته ست ورفته به راهیتنها بجاست بر سرِ سنگیبر جای اواندوهناک شب .موجی رسیده فکر جهان را به هم زدهبر هر چه داشت هستی رنگ عدم زدهاندوهناک شببا موی دلربایش بر جای او میلش نه تا که ره سپردهیچش نه یک هوس که بخنددتنها نشسته درکشش این شب درازوز چشم اشک خود سترداو از نبودِ گمشدگانافسوس می خورداین سهمگین دریده ي موج عبوس راافسرده می نگرد .در زیر اشک خود همه جا رابیند به لرزه تنپندارد اینکه کارهمه سایه ها چو اوباشد گریستن .از هرکنارِ اوسنگی گسیختهشکلی به ره گریختهخاموش های لرزانمست از نوای اواستاده اند حیرانخاکسترِ هوابنشانده جغد را زبَرِ شاخه های خشکوآویخته به سقفِ سیه عنکبوت رنگ .
« مجموعه ماخ اولا شامل شعر های زیر است » هنوز از شب...هنگام که گریه می دهد ساز همه شبهست شبمهتاب مرغ شباویزماخ اولاکک کیقایق قایق بانشب همه شبشب ستشب پره ی ساحل نزدیکسیولیشهری رادرشب ِسردِ زمستانیدرره نهفت وفرازِ ده در کنار رودخانهدر شب تیرهداروگخانه ام ابری ستجاده خاموش ستترا من چشم در راهمپاس ها از شب گذشته ستبرفرازدودهائیبرفراز دشت برفباد می گرددآقا توکااجاق سرد
هنوز از شب...هنوزاز شب دمی باقی ست، می خواند دراوشبگیروشب تاب از نهانجایش به ساحل میزند سوسو.به مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ي منبه مانند دل من که هنوزازحوصله و زصبر من باقی ست در اوبه مانند خیال عشق تلخ من که می خواند. ومانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ي مننگاه چشم سوزانش، امید انگیز، بامندراین تاریک منزل می زند سوسو.
هنگام که گریه می دهد ساز هنگام که گریه می دهد سازاین دود سرشت ابربرپشتهنگام که نیل چشم دریاازخشم به روی می زند مشت. زان دیرسفرکه رفت ازمنغمزه زن وعشوه ساز دادهدارم به بهانه های مانوستصویری ازاوبه برگشاده.لیکن چه گریستن ، چه توفان !خاموش شبی ست هرچه تنهاستمردی درراه می زند نیوآواش فسرده برمی آید.تنهای دگرمنم که چشممتوفان سرشک می گشاید. هنگام که گریه می دهد سازاین دودسرشت ابر بر پشتهنگام که نیل چشم دریااز خشم به روی می زند مشت.
همه شبهمه شب زن هرجائیبه سراغم می آمد.چو می آمد او به سراغ من خستهبود برسر پنجره امیاسمین کبود فقطهمچنان او که می آمد به سراغم پیچان.در یکی از شب هایک شب وحشت زاکه درآن هرتلخیبود پا برجاوآن زن هرجائیکرده بود ازمن دیدارگیسوان درازش، همچو خزه که برآبدور زد به سرمفکنید مرابه زبونی ودرتک وتابهم از آن شبم آمد هر چه به چَشمهمچنان سخنانم ازاوهمچنان شمع که می سوزد با من به وثاقم ، پیچان.
هست شبهست شب یک شب ِدم کرده و خاکرنگ رخ باخته ستباد نوباوه ي ابر، از بر کوهسوی من تاخته ست. هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هواهم ازین روست نمی بیند اگر گمشده ئی راهش را.با تنش گرم بیابانِ درازمرده را ماند در گورش تنگبه دل سوخته ي من ماندبه تنم خسته که می سوزد از هیبتِ تب !هست شب، آری شب.