ری راری را.... صدا می آید امشبازپشت«کاچ» که بندآببرق سیاه تابش تصویری ازخرابدرچشم می کشاندگویا کسی ست که می خواند.اما صدای آدمی این نیستبا نظم هوش ربائی، منآوازهای آدمیان را شنیده امدر گردش شبانی سنگینزاندوه های منسنگین تروآوازهای آدمیان را یکسرمن دارم ازبر.یک شب درون قایق دلتنگخواندند آنچنانکه من هنوزهیبت دریا رادرخواب می بینم.ری را...، ری را دارد هوا که بخوانددرین شب سیااو نیست با خودشاو رفته با صدایش، اماخواندن نمی تواند.
درشب ِسردِ زمستانیدرشب سرد زمستانیکوره ي خورشیدهم، چون کوره ي گرم چراغ من نمی سوزدوبه مانند چراغ مننه می افروزد چراغی هیچنه فروبسته به یخ ماهی که از بالا می افروزد.من چراغم را در آمد رفتن همسایه ام افروختم در یک شب تاریکوشب سرد زمستان بودباد می پیچید با کاجدر میان کومه ها خاموشگم شد او از من جدا زین جاده ي باریکو هنوزم قصه بریادستوین سخن آویزه ي لب!«که می افروزد ؟ که می سوزد؟چه کسی این قصه رادر دل می اندوزد؟»در شب سرد زمستانیکوره ي خورشید هم ، چون کوره ي گرم چراغ من نمی سوزد.
درره نهفت وفرازِ ده درره نهفت وفراز ده حرفی ستکی ساخته ست؟کی برده ست؟کی باخته ست؟ و ناروَن خموشوباغ دیده غارت، برحرف ها که هستبسته ست گوشوهرچه دلگزاست.از ساحل شکسته که تسلیم گشته ستتا درّه های خفته به جنگل که کرده اندمیدان برای ظلمت شب بازو این جا به زنگ بسته کلنگیبا لحن نا مراقب می کوبدآورده ست تنگی هرچیزوآن حرف ها به جاست.چرکین چراست صورت مهتاب ؟کی مانده چشمش بیدارخواب آشنا که هست و چرا خواب ؟کی ساخته ست؟کی برده ست؟کی باخته ست؟از چیست در شکسته و بگسسته پنجره ؟دیگرچرا که اطاقیروشن نمی شود به چراغی؟یک لحظه ازرفیق، رفیقیجویا نمانده، نمی پرسدازسرگذشته ئی وسراغی ؟اما ملول می چکد آبیبا گوشه ئی ملولش نجوادوک افتاده، پیرزن افسرده، در اجاقبگرفته ست آتش سردیونارون خموشوباغ دیده غارت، بر حرف ها که هستبسته ست گوش !
در کنار رودخانهدر کناررودخانه می پلکد سنگ پشت پیرروز، روزآفتابی ستصحنه ي آئیش گرم ست.سنگ پشت پیردردامان گرم آفتابش می لمد، آسوده می خوابددر کنار رودخانه.در کنار رودخانه، من فقط هستمخسته ي درد تمناّچشم درراه آفتابم راچشم من امالحظه ئی اورا نمی یابد.آفتاب منروی پوشیده ست ازمن درمیان آب های دورآفتابی گشته برمن هرچه ازهرجاازدرنگ منیا شتاب منآفتابی نیست تنها آفتاب مندر کناررودخانه.
در شب تیرهدر شب تیره چوگوری که کند شیطانیوندرآن دام دل افسایش رادهد آهسته صفازیک و زیک ، زیک زائیلحظه ئی نیست که بگذاردم آسوده به جا.بال از او خیسیدهپای از او پیچیدهشده پرچینش دامّی و منش دام گشامعرفت نیست دریغا ! دراو (آن دل هرزه درا)که به جای آوردم وانهد با خود، در راه مرا زیک و زیک، زیک زائی لحظه ئی نیست که بگذاردم آسوده به جا.
داروگخشک آمد کشتگاه مندرجوارکشت همسایهگرچه میگویند:«می گریند روی ساحل نزدیکسوگواران درمیان سوگواران»قاصد روزان ابری، داروگ ! کی می رسد باران ؟بر بساطی که بساطی نیستدردرون کومه ي تاریک من که ذرّه ئی با آن نشاطی نیستو جداردنده های نی به دیواراطاقم دارد از خشکیش می ترکد« چون دل یاران که درهجران یاران »قاصد روزان ابری، داروگ ! کی می رسد باران؟
خانه ام ابری ستخانه ام ابری ستیکسره روی زمین ابری ست با آن.از فراز گردنه خرد وخراب ومستباد می پیچدیکسره دنیا خراب ازاوستو حواس من !آی نی زن که ترا آوای نی برده ست دورازره کجائی؟خانه ام ابری ست امّاابربارانش گرفته ستدرخیال روزهای روشنم کزدست رفتندممن به روی آفتابممی برم در ساحت دریا نظارهوهمه دنیا خراب وخرد ازباد ستو به ره، نی زن که دائم می نوازد نی، دراین دنیاي ابراندودراه خود را دارد اندر پیش.
جاده خاموش ستجاده خاموش ست، ازهرگوشه ئی شب هست در جنگلتیرگی ( صبح ازپی اش تازان )رخنه ئی بیهوده می جویدیک نفرپوشیده در کنجیبارفیقش قصه ي پوشیده می گوید.بردرشهرآمد آخر کاروان ما زراه دور، می گوید:با لقای کاروان ما (چنان کارآیش پاکیزه اش هر لحظه می آراست )مردمان شهررا فریاد برمی خاست.آنکه اواین قصه اش درگوش اماخاسته افسرده وارازجاشهررا نام و نشان هر لحظه می جویدو به او افسرده می گوید:« مثل اینکه سال ها بودم درآن شهر نهان مأوامثل این که یک زمان در کوچه ئی از کوچه های اوداشتیم یاری موافق ، شاد بودیم با لقای او. »جاده خاموش ست اما همچنان شب هست در جنگلتیرگی (صبح از پی اش تازان )یک نفر پوشیده بنشستهبا رفیقش قصه ي پوشیده می گوید.
ترا من چشم در راهمترامن چشم در راهم شباهنگامکه می گیرند در شاخ «تلاجن» سایه ها رنگِ سیاهیوآن دلخستگانت راست اندوهی فراهمترا من چشم در راهم.شباهنگام، درآندم که بر جا درّه ها چون مرده ماران خفتگاننددرآن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سروکوهی دامگرَم یاد آوری یا نه، من از یادت نمی کاهمترا من چشم در راهم.
پاس ها از شب گذشته ستپاس ها از شب گذشته ستمیهمانان جای را کرده اند خالی، دیرگاهی ستمیزبان درخانه اش تنها نشستهدرنی آجین جای خود برساحل متروک می سوزد اجاق اواوست مانده، اوست خسته.مانده زندانی به لب هایشبس فراوان حرف ها، امّابا نوای نای خود دراین شب تاریک پیوستهچون سراغ از هیچ زندانی نمی گیرندمیزبان در خانه اش تنها نشسته.