انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 5 از 23:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  23  پسین »

nima yooshij | نیما یوشیج


مرد

 
ری را

ری را.... صدا می آید امشب
ازپشت«کاچ» که بندآب
برق سیاه تابش تصویری ازخراب
درچشم می کشاند
گویا کسی ست که می خواند.

اما صدای آدمی این نیست
با نظم هوش ربائی، من
آوازهای آدمیان را شنیده ام
در گردش شبانی سنگین
زاندوه های من
سنگین تر
وآوازهای آدمیان را یکسر
من دارم ازبر.
یک شب درون قایق دلتنگ
خواندند آنچنان
که من هنوزهیبت دریا را
درخواب می بینم.
ری را...، ری را
دارد هوا که بخواند
درین شب سیا
او نیست با خودش
او رفته با صدایش، اما
خواندن نمی تواند.
     
  
مرد

 
درشب ِسردِ زمستانی

درشب سرد زمستانی
کوره ي خورشیدهم، چون کوره ي گرم چراغ من نمی سوزد
وبه مانند چراغ من
نه می افروزد چراغی هیچ
نه فروبسته به یخ ماهی که از بالا می افروزد.

من چراغم را در آمد رفتن همسایه ام افروختم در یک شب تاریک
وشب سرد زمستان بود
باد می پیچید با کاج
در میان کومه ها خاموش
گم شد او از من جدا زین جاده ي باریک
و هنوزم قصه بریادست
وین سخن آویزه ي لب!

«که می افروزد ؟ که می سوزد؟
چه کسی این قصه رادر دل می اندوزد؟»
در شب سرد زمستانی
کوره ي خورشید هم ، چون کوره ي گرم چراغ من نمی سوزد.
     
  
مرد

 
درره نهفت وفرازِ ده

درره نهفت وفراز ده حرفی ست
کی ساخته ست؟
کی برده ست؟
کی باخته ست؟
و ناروَن خموش
وباغ دیده غارت، برحرف ها که هست
بسته ست گوش
وهرچه دلگزاست.

از ساحل شکسته که تسلیم گشته ست
تا درّه های خفته به جنگل که کرده اند
میدان برای ظلمت شب باز
و این جا به زنگ بسته کلنگی
با لحن نا مراقب می کوبد
آورده ست تنگی هرچیز
وآن حرف ها به جاست.

چرکین چراست صورت مهتاب ؟
کی مانده چشمش بیدار
خواب آشنا که هست و چرا خواب ؟
کی ساخته ست؟
کی برده ست؟
کی باخته ست؟

از چیست در شکسته و بگسسته پنجره ؟
دیگرچرا که اطاقی
روشن نمی شود به چراغی؟
یک لحظه ازرفیق، رفیقی
جویا نمانده، نمی پرسد
ازسرگذشته ئی وسراغی ؟

اما ملول می چکد آبی
با گوشه ئی ملولش نجوا
دوک افتاده، پیرزن افسرده، در اجاق
بگرفته ست آتش سردی
ونارون خموش
وباغ دیده غارت، بر حرف ها که هست
بسته ست گوش !
     
  
مرد

 
در کنار رودخانه

در کناررودخانه می پلکد سنگ پشت پیر
روز، روزآفتابی ست
صحنه ي آئیش گرم ست.

سنگ پشت پیردردامان گرم آفتابش می لمد، آسوده می خوابد
در کنار رودخانه.

در کنار رودخانه، من فقط هستم
خسته ي درد تمناّ
چشم درراه آفتابم را
چشم من اما
لحظه ئی اورا نمی یابد.

آفتاب من
روی پوشیده ست ازمن درمیان آب های دور
آفتابی گشته برمن هرچه ازهرجا
ازدرنگ من
یا شتاب من
آفتابی نیست تنها آفتاب من
در کناررودخانه.
     
  
مرد

 
در شب تیره

در شب تیره چوگوری که کند شیطانی
وندرآن دام دل افسایش را
دهد آهسته صفا
زیک و زیک ، زیک زائی
لحظه ئی نیست که بگذاردم آسوده به جا.

بال از او خیسیده
پای از او پیچیده
شده پرچینش دامّی و منش دام گشا
معرفت نیست دریغا ! دراو
(آن دل هرزه درا)
که به جای آوردم
وانهد با خود، در راه مرا
زیک و زیک، زیک زائی
لحظه ئی نیست که بگذاردم آسوده به جا.
     
  
مرد

 
داروگ

خشک آمد کشتگاه من
درجوارکشت همسایه
گرچه میگویند:«می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران درمیان سوگواران»
قاصد روزان ابری، داروگ ! کی می رسد باران ؟

بر بساطی که بساطی نیست
دردرون کومه ي تاریک من که ذرّه ئی با آن نشاطی نیست
و جداردنده های نی به دیواراطاقم دارد از خشکیش می ترکد
« چون دل یاران که درهجران یاران »
قاصد روزان ابری، داروگ ! کی می رسد باران؟
     
  
مرد

 
خانه ام ابری ست

خانه ام ابری ست
یکسره روی زمین ابری ست با آن.

از فراز گردنه خرد وخراب ومست
باد می پیچد
یکسره دنیا خراب ازاوست
و حواس من !
آی نی زن که ترا آوای نی برده ست دورازره کجائی؟

خانه ام ابری ست امّا
ابربارانش گرفته ست
درخیال روزهای روشنم کزدست رفتندم
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره
وهمه دنیا خراب وخرد ازباد ست
و به ره، نی زن که دائم می نوازد نی، دراین دنیاي ابراندود
راه خود را دارد اندر پیش.
     
  
مرد

 
جاده خاموش ست

جاده خاموش ست، ازهرگوشه ئی شب هست در جنگل
تیرگی ( صبح ازپی اش تازان )
رخنه ئی بیهوده می جوید
یک نفرپوشیده در کنجی
بارفیقش قصه ي پوشیده می گوید.

بردرشهرآمد آخر کاروان ما زراه دور، می گوید:
با لقای کاروان ما (چنان کارآیش پاکیزه اش هر لحظه می آراست )
مردمان شهررا فریاد برمی خاست.

آنکه اواین قصه اش درگوش اما
خاسته افسرده وارازجا
شهررا نام و نشان هر لحظه می جوید
و به او افسرده می گوید:
« مثل اینکه سال ها بودم درآن شهر نهان مأوا
مثل این که یک زمان در کوچه ئی از کوچه های او
داشتیم یاری موافق ، شاد بودیم با لقای او. »

جاده خاموش ست اما همچنان شب هست در جنگل
تیرگی (صبح از پی اش تازان )
یک نفر پوشیده بنشسته
با رفیقش قصه ي پوشیده می گوید.
     
  
مرد

 
ترا من چشم در راهم

ترامن چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ «تلاجن» سایه ها رنگِ سیاهی
وآن دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.

شباهنگام، درآندم که بر جا درّه ها چون مرده ماران خفتگانند
درآن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سروکوهی دام
گرَم یاد آوری یا نه، من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم.
     
  
مرد

 
پاس ها از شب گذشته ست

پاس ها از شب گذشته ست
میهمانان جای را کرده اند خالی، دیرگاهی ست
میزبان درخانه اش تنها نشسته
درنی آجین جای خود برساحل متروک می سوزد اجاق او
اوست مانده، اوست خسته.

مانده زندانی به لب هایش
بس فراوان حرف ها، امّا
با نوای نای خود دراین شب تاریک پیوسته
چون سراغ از هیچ زندانی نمی گیرند
میزبان در خانه اش تنها نشسته.
     
  
صفحه  صفحه 5 از 23:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  23  پسین » 
شعر و ادبیات

nima yooshij | نیما یوشیج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA