انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 7 از 23:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  22  23  پسین »

nima yooshij | نیما یوشیج


مرد

 
در جوار سخت سر

من که دورم ازدیارخود چومرغی ازمقر
همچوعمررفته امروزم فراموش از نظر
من که سرازفکرسنگین دارم وبربسته لب
شب به من می خواند ازرازنهانش، من به شب
من که نه کس با من و نه من به کس دارم سخن
درجوار«سخت سر» دریا چه می گوید به من ؟
موج او بهرچه می آید به سوي من درشت ؟
وین هیون بهر چه ام آشفته می کوبد به مشت ؟
گرمرا پیوندازغم بگسلد اورا چه سود ؟
می کند در پیش این دریا غم من، چه نمود
لیک این سرد وخروشان گرم درکارخودست
پای می کوبد به شوق و دست می مالد به دست
می گریزد چون خیال و می رسد ازراهِ دور
دارد آن رمزی که پیدا نیست با موجش عبور
او به هردم لب گشاده حرفِ غمگین می زند
حرفِ اودرمن غم دیزینه ام نو می کند
زیرورو می دارم آن غم های دیرین چون به دل
خاطرازیادِ دیارویارمی دارم کسل
او به پیشاپیش دریا ي نوازنده زدور
با غمی مهمان من از خانه می رانم سرور
باجبین سرد خود بنشسته گرم اما زغم
روزهای رفته را پیوند با هم می دهم
آه ! عمری را در این ره رایگان کردم تلف
حسرتِ بس رفته ام امروز می ماند به کف
هرنگاه من به سوئی فکر سوي آشیان
می کند دریا هم از اندوه من با من بیان
خانه ام را می نمایاند به موج سبزوزرد
می پراند آفتابی در میان لاجورد
من درآن شوریدگی هائی که او از چیرگی
در سر آورده ست با ساحل که دارد خیرگی
دوستانم را همه می بینم آن جا درعبور
این زمان نزدیکِ آن سامان رسیدستم زدور
سال ها عمر نهان را دستی بدر
می کشد بر پرده های تیرگی های بصر
چشم می بندم به موج و موج همچون من بهم
بر لبِ دریا ي غم افزا تاسف می برم
ای دریا ي بزرگ ! ای دردل تو مستتر
تیرگی ها ي نگاهِ مانده ي من از مقر
از رهی بگریخته، سو ي رهی باز آمده
پهنه ور دریا ، که چون من دلت ناساز آمده
می سپارم نیز من ازحرفِ تو راهِ خیال
می دهم پیوند دردل هرخیالی با ملال
تا فرود آیم بدان سوها ي تو یک روز من
کاش بودم در وطن ، ای کاش بودم در وطن.
     
  
مرد

 
پادشاه فتح

درتمام طول شب
کاین سیاهِ سالخورد انبوه دندان هاش می ریزد !
وزدرون تیرگی های مزّور
سایه هاي قبرهاي مردگان و خانه هاي زندگان درهم می آمیزد !
وآن جهان افسا، نهفته درفسون خود
ازپی خواب درون تو
می دهد تحویل ازگوش توخواب توبه چشم تو
پادشاه فتح برتختش لمیده ست.
بس شبِ دوشین براوسنگین وبزم آشوب بگذشته
لحظه ئی چند استراحت را
مست برجا آرمیده ست
درغبارآلود دود خاطرش اما
(لیک چون در پیکرخاکستری آتش)
چشم می بندد به خواب نقشه ها دلکش
واوست دراندیشه ي دورو درازش غرق.
از زمانی کزره دیوارها فرتوت
(که به زیر سایه ي آن رقص حیرانی غلامان راست)
روی پاره پاشنه هاشان
پای خامش برسِر ره می گذارند
تا مبادا خواب خوش گردد
از جهان خواری دراین هنگامه بشکسته
ونهاد تیرگی، زیور گرفته از نهاد او
برسریرحکمرانی چون خیال مرگ بنشسته
وزنهفت رخنه های خانه هاشان، واي شان از زور شادیشان
بردل رنجورمردم تازیانه ست
و خیال هر طرفداری بهانه ست
تا زمان کاوای طنّاز خروس خانه ي همسایه ام مسکین
می شکافد خانه های رخنه های هر نهفت قیل و قالی را
وزنهان ره پاسباناِن شب دیرین
سوت شب را، چون نفیر کارفرمایان
در عروق رفته از خون شب دیرین می اندازند
یا به آرامی گرفته جا
شکل تابوتی به روی دوش های لاغر و عریان
از براین خاک اندود غبارآلود
با صدای وای خِیل خستگان می آکند ازدور
نغمه های هول را در گوش شب گردان
وز پی آنکه مباد از گل نثاری
باغ درمی بندد و دیوار.
در همه این لحظه های ازپس هم رفته ي ویران
(ازبن ویرانه اش امیدهای ماندگان مدفون
وز برِآن بزم های سرکشان بر پا )
با تکاپوی خیالش گرم درشورنهان ست او.
در دلاویزسرا ي سینه اش برپاست غوغاها
زآمد ورفت هزاران دست درکاران
می گشاید چشم
چشم دیگر روزگاری ست
لب می انگیزد به خندیدن
بادهاي خندهِ ي او انفجاری ست.
زانفجارخنده ي امّید زایش
سرد می آید( چنان چون ناروا امیّد بدجوئی )
هربدانگیزانفجاری که ازآن طفلان دراندیشه اند
گرم می آید اجاق سرد.
اندرین گرمی و سردی، عمرشب کوتاه
آن چنان کزچشمه ي خورشید
آمدگانی هراسان اند
رفتگانی باز می گردند
در همان لحظه که ره بر روی سیل دشمنان بسته
وگشاد سیلشان، چون جوی کوری
با نهاد ظلمت رو درگریزاز صبح
در درون ظلمت مقهور می تازد
وصداهای غلاده های گردن های محرومان
( چون صدا پردازپاهاشان به زنجیر )
رقص لغزان شکستن را می آغازد
اوست با اندیشه اش بسته
وندر آرام سرای شهر نو می دهد تعمیر خود پویا
از نگاه زیر چشم خود
با تواین حرف دگر هر لحظه می گوید:
« بیهده خواب پریشان طفل ره را می کند بیدار»
وزنگاه نا شکیبایش
می افزاید بر درازي راه
من که دراین داستان نقطه گذار نازک اندیشم
فاصله های خطوط سر بهم آورده ي آن را
خوب ازهم می دهم تشخیص، می دانم
که کدامین خام را خسته ست دل دراین شب تاریک
یا کدامین پای می لرزد به روی جاده ي باریک.
همچو خاری کزره پیکر، برون آور
از ره گوش خود، ای معصوم من !
هر خبرراکه شنیدی وحشت افزای
با هوای گرم استاده نشاِن روزبارانی ست
چون می اندیشد هدف را مرد صیّاد
خامشی می آورد در کار
همچنین درگیرد آتش از نهفت، آنگه زبان در شعله آراید.
برعبث خاطرمیازار
باش درراه چنین خاطرنگهدار
نیست کاری کاو اثر برجای نگذارد
گرچه دشمن صد در او تمهید ها دارد
زندگانی نیست میدانی
جز برای آزمایش ها که می باشد
هر خطای رفته نوبت با صوابی دارد از دنبال
مایه ي دیگر خطا نا کردن مرد
هست از راه خطاها کردن مرد
وان به کارآمد که او در کار
می کند روزی خطا ناچار.
نکته این ست و به ما گفته اند ، لکن این نمی دانند
آن بخیلان تعزیت پایان
صحنه ي تشویش شب را دوزخ آرایان
و به مسمار صدای هیچ نیروئی
گوش نگشایدازآنان لیک.
بی پی و بن بر شده دیوار بد جویان
روی در سوی خرابی ست
برهراندازه کاو بر حجم افزاید
و به بالا تر ز روی حرص بگراید
گشت با روی خرابش بیشتر نزدیک
وین نمی دانند آنان آن گروه زنده درصورت
چون معماشان به پیش چشم هر آسان
کاندرین پیچنده ره لغزان
سازگاری کردن دشمن
همچنان نا سازگاری ها که اودارد، تشنج های مرگ اوست
وبه مسمار صدای هیچ نیروئی
گوش نگشایند و نگشوده اند، لکن.
پادشاه فتح در آندم که بر تختش لمیده ست
بربدوخوب تو دارد دست
از درون پرده می بیند
آنچه با اندیشه های ما نیاید راست
یا ندارد جای دراندیشه های نا توان ما
وزبرون پرده می یابد
نیروی بیداری را پای بگرفته
که از آن خواب فلاکت زای روزان پریشانی هلاک ست.
در تمام طول شب
که درآن ساعت شماری ها زمان راست
و به تاریکی درون جاده تصویرهای برغلط درچشم می بندد
وزدرون حبسگاهش تیره و تاریک
صبح دلکش را خروس خانه می خواند
وین خبر در این سرای ریخته هر بندش از بندش زهرگوشه
می دهد گوش کسان را هرزمان توشه
و به هم نومید می گویند:
پادشاه فتح مرده ست
تن جداری سرد اورا می نماید
استخوان درزیررنگ پوست
نقشه ي مرگ تنش را می گشاید.
اوست زنده، زندگی با اوست
زاوست، گرآغازمی گردد جهان را رستگاری
هم ازاو، پایان بیابد گر زمان های اسارت
او بهار دلگشای روزهائی هست دیگرگون
از بهارجانفزای روزهائی خالی از افسون.
در چنین وحشت نما پائیز
کارغوان ازبیم هرگز گل نیاوردن
در فراق رفته ي امیدهایش خسته می ماند
می شکافد او بهارخنده ي امّید را زامّید
واندر او گل می دواند.
او گشایش را قطار روزهای تازه می بندد
این شبان کور باطن را
که ز دل ها نور خورده
روشنانش را زبس گمگشتگی گوئي دهان گوربرده
بگذارانیده زپیش چشم نازک بین
دیده بانی می کند با هر نگاه از گوشه اش پنهان
برهمه این ها که می بیند
وزهمه این ها که می بیند
پوسخند با وقارش پر تمسخر می دود لرزان به زیرلب
زین خبرها،آمده از کاستن هائی که دارد شب
بر دهان کار سازانش که می گویند:
پادشاه فتح مرده ست
خنده اش بر لب
آرزوی خسته اش دردل
چون گل بی آب کافسرده ست.
می گشاید تلخ
شاد می ماند
در گشاد سایه ي اندوه این دیوار
مست از دلشادی بیمر
خاطرش آزاد می ماند.
در تمام طول شب ، آری
کزشکاف تیرگی های به جا مانده گریزان اند
سر گران کار آوران شب
وز دل محراب قندیل فسرده می شود خاموش
وین خبر چون مرده خونی کز عروق مرده بگشاید
می دمد درعرق های نا توان نا توانان
و به ره آبستن هولی ست بیهوده !
وآن جهان افسا نهفته درفسون خود
از پی خواب درون تو
می دهد تحویل ازگوش توخواب تو به چشم تو
وز ره چشمان به خون تو .
     
  
مرد

 
او به رؤیایش

باد می کوبد، می روبد
جاده ي ترسان را
دردرون« کلهَ » دیری ست که آتش مرده
لیک درکومِه( دراندوده ي تاریکي بی ریخت، درآن بس که بیفسرده امید)
پس زانویش بنشسته زنی خاموش ست
درهمان دم که دراندوده ي تاریکی زن خاموش ست
زنده ئی مرده به راه افتاده
از بر جاده نزدیک به او
مرد او استاده.
می نماید هرچیزی غمناک
و به غمناکي درجنگل
ناتوان مانده بهم ریخته ئی داده تن ازریخته اش تکیه به خاک.
مثل آن مرد که او استاده ست
مثل آن زن که به کومه ست خموش
بی زبان ست همه چیزوزیک سوی زبان ست دراز
واوست قادر، که بسی چندش انگیزترازحرفش راندَ فرمان
اززمانی که قد افرازد روز
تا زمانی که فروریزد شب را ارکان.
تازمانی، که ازین پرده بدرافتد افسون سخن هاش به کار
زن همانگونه خموش ست به جا
مرداومانده پریشان، زهمه سوئی دستش کوتاه
می رود، می آید
ذره ئی روزنه روشن نه به چشمش که به دل از دل دارد پیغام
سوی ره می پاید
با قدم هایش تردید بیفکنده به ره می بیند
روز طولانی را مهلکه ئی
شب کوتاهش را زندانی
وندرین مهلکه زندان تن او، اورا
بهره ویرانی ئی از ویرانی.
همچنان لیکن او می پاید
با نگاهش، که به هرنقطه ي مسحوربه تاریکی و منکوب ازآن می ساید
اندرین عالم( این عالم تسخیر شده)
اودرآن همچو به تیپا شده ئی پاره کلوخ
مانده می ماند و تحقیر شده
و او به رویایش غرق ست و فرو.
پس به همپائی اندیشه ي امید افزای
که دراو رخنه نبسته ست بدان گونه که فکر شب دوش
می درخشد نگهش
و به ره می جوید
مردمی می گذرد
او به خود می گوید:
زن دراندیشه که اینک چه پناهی برسد
همچومردمش می گوید با خود:
« یک نفر آمده ست
و به ما می نگرد ! »
دردل خامشی این رویا
می رود حیران مرد
آن که می جوید نزدیک شده یا نشده
زن به سر دست نهاده ست چو می بیند او
از جبین شب دلتنگ( دراو زندگی او فلج وهیچ گره وانشده )
چه خیالی به عبث !
اومزه ي لذت دستی را گرم
می چشد درشب با لذت تاریک که چون روزبراو وقتی روشن می بود
وین زمان تیره شده رنگ به او داده شب تیره زخود
می گریزاند ازخود هردم
لیک اندیشه ي آن لذت نیز
( آن همه گرم و گوارا ) از او
می گریزد کم کم.
از کرَان غمناک دریا
کآب با ساحل خاموش به نجوائی ملول ست و سخن می گوید
تا مسیر قلل دورکه بی مقصد معلومش باد
سر به راه خود آورده به ره می پوید
هر چه کاویده کنون می بیند باز
در تک روشني روزی یا تیرگي یک شب گرم
شب با لذت کانگشت زمختی بفشردش دردست
روز کوتاهی کز یادِ شبی بود دراز.
آنچه کز دست بدادست به عمدش کنون می بیند
و چنان روشن می بیند، کاو دست برآن می ساید
وز نشاطی( که ازاندیشه ي یک طبع جوان زاید و زان روی جوان
سرسری دیده به هرچیزوبه خود می پاید)
با هرآن چیزکه می بیند نزدیکی می گیرد، لیکن آن چیز
زاوست درحال گریز
جز سگ او، دردیوار، به جای خود دل مرده چراغ
همچو آن شادي رفته که دراوخاطره اش مانده چنان کزاو نام
هست با اوبه ستیز.
پس آن فتنه( به این نام که بود )
خانه ي خالي تاریک شده
پیه سوزی درآن
دود انگیخته و اکنون زن و مرد
از بسی حیرتشان
فکرها ي غم آور باریک شده
آنکه می یابد زن روشنی ئی ست
آنکه می بیند مرد
و برآن چشمش مانده نگران
همچنان روشنی ئی
در تکی تیره ولیکن که دراوغرق شده ست
راحتي ي دگران.
وقعه ئی نیست ولیک
که برآن هیچ کسی دارد گوش.
باد می کوبد، می روبد
جاده ي ترسان را
وزنی مانده خموش
جلوه ي رویاشان
فکر می دارد مغشوش
عقل ایشان رفته
همچنانی که پلاِس خانه
همچنانی که به غارت شده کِشتِ ایشان
همچنان آن پسری کزآنان
برد روزان ظفرمند به کار
وین همه امن و امان
پس آن فتنه ازآن یافت قرار.
وقعه ئی آری نیست
بازازآن گونه که بود
کار گشته ست آغاز
فربهی تا دهدش خواب تن یک زن چندش انگیز
پای کرده ست دراز.
با چنین امن وامان
بن هرطاقی ویران با چراغ دم وحشت زائی
لاغری غمخوارست
آن که اوبارهمه طعن ملالش بردوش
دردل این شب، مردی ست که او بیدارست
مردمی، کزبردیواربه مردان و زنان می نگرند
وبه طفلان بسی خرد که فرسوده ي کارند بدین خردي سال
شادمان می گذرند
« حق به حق داررسیده ست؛ به هم می گویند
هر کسی راست هرآنچیزکه بود ! »
دست می کاود یعنی بی زحمت روز
در درون شب سود.
در درون شب سود
گنج ها باز به جاست
وز برون شب سود
رنج ها بر پاست
کس نمی پرسد ازبهرکه چیست
آن همه زنده چنان مرده به جا
آن همه مرده چنان زنده به چشم از پی زیست
آن همه جام که می ترکدشان معده، زبس نوشیده
آن همه تشنه، که می میرد ازتشنگی ونیست زکس پوشیده
فقط آنان که برین جانبشان هست گذر می دانند
خانه ماننده ئی آن جا ست به پا
اندرآن مانده دو تن (گرچه نه دور )
دورازچشم بسی رهگذران
سگ و مرد و زنی آن جا هستند
که نمی بیندشان از پس آن فتنه( به این نام که بود )
هیچ کس در کم و بیش گذران.
چشم مانده نگران آنان را
باد می کوبد، می روبد
جاده ي ترسان را.
     
  
مرد

 
     
  
مرد

 
منِ لبخند

ازدرون پنجره ي همسایه ي من، یا زنا پیداي دیوار شکسته ي خانه ي من
از کجا یا ازچه کس دیری ست
رازپردازنهان لبخنده ئی این گونه در حرف ست :

من دراین جایم نشسته
ازدل چرکین دم سردهوای تیره با زهرنفس هاتان رمیده
دل به طرف گوشه ئی خاموش بسته
راه برده پس برون تیرگی های نفس های به زهرآلوده تان درهرکجا، هرسو
که نهان هستید ازمردم، منم حاضر
خوبتان درحرف ها دیده
خوبتان برکارها ناظر
در سراسر لحظه های سرد
آن زمان که گرمی از طبع شما مقهوررفته
وزشما اندیشه ي مفلوج باطل دوست
برهوای راه های دوررفته
در سراسر لحظه ئی گرم
آن زمان که همچو کوران، همچو بی وزَنان
دست بردیوارمی پائید
همچو مفلوجان بی پای و زمین گیر
سر به روی خاک می سائید
و نگاه بی هدفتان بر سریر سنگ های چرک سوده ست.

آن زمان که برجبین تنگتان تابان شراری می شود تبدیل
به جدارسرد خاکستر
لیک مشتی سرد خاکستر جبین تنگتان را سوخته یکسر.

آن زمان که سفالی گوهریتان می نماید
در تک تاریک گور حدقه ي چشم هاتان
نه دمی برگوهری تابان
نگه تان می گشاید.

آن زمان که همچنان آب دهان مردگان
آبریزان دروغ اشگ هاتان می کند سرریز
روی سیمای خطرانگیز
وزره دندانتان همچون شعاع خنجر عفریت
برق خنده های باطل می جهد بیرون.

درهمه آن لحظه های تلخ یا نا تلخ
می دود چاراسبه فرمان نگاه من
گربه کارخود فروپاشید
یا به کارمردم دیگر
یا بکاهیده زبارخود
یا بیفزوده به بارمردم دیگر
دیده بانی می کنم، نا خوب و خوب کارهاتان را
بی خیال ازدستکارسردتان درمن
کاوش بیهوده ي مردم نمی بندد رهی برمن.

بیهده نشکسته ام من
بر عبث ننهاده ام نقشی شکسته بر شکسته
هر چه تان با گردش زنجیر من بسته.

گر به تلخی برلب خاموش واری می نشینم
گربه حسرت می فزایم ، یا به رنجی می گشایم
من ، من به لبخنده ي روزان تلخ و دردناک بیدلی خلوت گزینم .
     
  
مرد

 
کینه ی شب

شب، به ساحل چونشیند پی کین
همه چیزست به غم بنشسته
سرفروبرده به جِیب ست «کرّاد»
برره جنگل وکوه ازره دور
تکه گوئی ز«بَقِم» بگسسته
کاج کرده ست غمین بالا راست
می نشیند به براو ساحل
ابری ازآن ره کوهان برخاست
می شود برسرهرچه حائل.

زرد می گردد روی دریا
باقی قرمزی روز مکد
می نشانند در آن گوشه ي دور
هیکل مردی مقهور
هیکلی نه، امّا
مثل این ست که ژولیده یکی
می گریزد به رهی از سرما
می مکد قرمزی روز
می مکد.
نیست دیگر سرموئی به ره این افق گمشده نور
شب دریده به دوچشم آن مطرود
در سیاهی نگاهش همه غرق
می مکد آب دهانش ازکین
می نشیند به کمین
بر لبش هست همه
به یکی خرد ستاره حتیّ
هر زمان نفرین
می مکد روشنیش را از دور
به خیالی که زروزست رمق.

هیس ! آهسته
قدم ازهرقدمی دارد بیم
به ره دهکده مردی عریان
دست دردست یکی طفل یتیم
هیس ! آهسته شب تیره هنوز
می مکد ازروز
زیر دندان لجن آلودش
هر چه می بیند خواهد نابودش
کی ولیگن گوید
از در دیگر این روز سپید
در نمی آید
شب کسی یاوه به ره می پوید
شب عبث کینه به دل می جوید
روز می آید
آنچه می باید روید ، روید
از نم ابر اگر چه سیرآب
خنده می بندد در چهره ي شب .
     
  
مرد

 
خروس می خواند

قوقولی قو! خروس می خواند
ازدرون نهفت خلوتِ ده
ازنشیب رهی که چون رگ خشک
درتن مردگان دواند خون
می تندَ برجدارسرد سحر
می تراود به هرسوي هامون
با نوایش ازاو، ره آمد پُر
مژده می آورد به گوش آزاد
می نماید رهش به آبادان
کاروان را دراین خراب آباد
نرم می آید
گرم می خواند
بال می کوبد
پرمی افشاند.

گوش برزنگ کاروان صداش
دل برآوای نغزاو بسته ست
قوقولی قو! براین ره تاریک
کیست کو مانده ؟ کیست کو خسته ست ؟

گرم شد از دم نواگِراو
سردی آورشب زمستانی
کرد افشای رازهای مگو
روشن آراي صبح نورانی.

باتنِ خاک بوسه می شکند
صبح نازنده، صبح دیرسفر
تا وی این نغمه از جگربگشود
وزره سوزجان کشید به در.

قوقولی قو! زخطّه ي پیدا
می گریزد سوی نهان شبِ کور
چون پلیدی دروج کز دِرصبح
به نواهای روز گردد دور.

می شتابد به راه مرد سوار
گرچه اش در سیاهی اسب رمید
عطسه ي صبح در دماغش بست
نقشه ي دلگشای روز سپید.

این زمانش به چشم
همچنانش که روز
ره براو روشن
شادی آورده ست
اسب می راند.

قوقولی قو! گشاده شد دل و هوش
صبح آمد، خروس می خواند.

همچوزندانی شب چوگور
مرغ از تنگی قفس جَسته ست
در بیابان وراه دورو دراز
کیست کومانده ؟ کیست کو خسته ست.
     
  
مرد

 
تا صبح دمان......

تا صبحدمان، دراین شب گرم
افروخته ام چراغ، زیراک
می خواهم برکشم بجا تر
دیواری درسرای کوران.

برساخته ام نهاده کوری
انگشت که عیب هاست با آن
دارد به عتاب کوردیگر
پرسش که چراست این، چرا آن ؟

وینگونه به خشت می نهم خشت
در خانه ي کور دیدگانی
تا تَف آفتاب فردا
بنشانمشان به سایبانی.

افروخته ام چراغ ازاین رو
تا صبحدمان در این شب گرم
می خواهم بر کشم بجاتر
دیواری در سرای کوران
     
  
مرد

 
امید پلید

درناحیه ي سحر، خروسان
این گونه به رَغِم تیرگی می خوانند:
« آی آمد صبح روشن ازدر
بگشاده به رنگ خون خود پر.
سوداگرهای شب گریزان
برمرکب تیرگی نشسته
دارند زراه دور می آیند.»

از پیکر کله بسته دودِ دنیا
آنگه بجهد شراره ها
ازهم بدرند پرده هائی را
که بسته ره نظاره ها
خوانند بلند ترخروسان:

« آی آمد صبح خنده بر لب
برباد دهِ ستیزي شب
ازهم گسل فسانه ي هول
پیوند نِه قطاِر ایام
تابرسراین غباِر جنبنده
بنیان دگر کند
تا دردل این ستیزه جو توفان
توفان دگر کند
آی آمد صبح چست و چالاک
بارقص لطیف قرمزی هاش
از قله ي کوه ها ي غمناک
از گوشه ي دشت های بس دور.

آی آمد صبح تا که از خاک
اندوده ي تیرگی کند پاک
وآلوده ي تیرگی بشوید
آسوده پرنده ئی زند پر.»

استاده ولیک در نهانی
سوداگرشب به چشم گریان
چون مرده ي جانور، ز دنب آویزان
در زیر شکسته ها ي دیوارش
حیران شده ست و نیست
یک لحظه به جایگه قرارش
آندم که به زیردودها پیداست
شکل رمه ها
وز دور خروس پیره زن خواناست
اوبیش تر آورد به دل بیم
این زمزمه ها
کز صبح خبر می آورد باز
همچون خبر مرگ عزیزان
اوراست به گوش .

او( آن دل حیله جوي دنیا )
آن هیکل پرشتابِ خود بین
خشکیده به جای خود بسَ غمگین
هم لحظه ئی ازغم ست درحال دگر.

درزیردرخت های بالا رفته
از دود بریشم
در پیش هزارسایه شیدا رفته
افتاده پس آنگهان زره گم
در زیرنگین ِچند روشن
که برسر دود آب
لغزان شده اند و عکس افکن
آنگاه به سوی موج گشته پرتاب
او جای گزیده تا به هر سو نگرد
وز انده پرگشادن این مرغ
آشفته شده زبون شده غصه خورَد
اما زپس غبارکی می گوید
نه برق نگاه خادعانه* ره می جوید
کی مدعی ست، چشِم آن بدجوی
بر چهره ي تیره رنگِ گنداب
چون بسته نظر.
شیرینی یک شب نهان را
تجدید نمی کند.
او با نظِردگردرین کهنه جهان می نگرد
با شکل دگرچوجنبدازجا
در ره گذرد.
زین روی سوار تازیانه ي خود
می باشد.
چون ذره دویده در عروق دنیای زبون
بس نقطه ي تیرگی پی هم
می چیند.
تا آنکه شبی سیاه رو را
سازد به فریب خود سیه تر
با دم پر از سمومش آن بیگانه
آلوده ي خود بدارد آن را
بر تیرگی سحر بیاویزد
تا تیرگی از برش
نگریزد.
تا دائم این شب سیه بماند
او می مکد، ازروشِن صبح خندان
می بلعدهرکجا بیند
اندیشه ي مردمی به راهی ست درست
وندردلشان امید می افزاید
می پاید
می پاید
تا هیچ کس برَ رهِ معین ناید
اززیرسرشک سرد چرکش
بررهگذران
مانده نگران.
می سنجد روشن و سیه را
می پرورد او به دل
امید زوال صبحگه را.
     
  
مرد

 
     
  
صفحه  صفحه 7 از 23:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  22  23  پسین » 
شعر و ادبیات

nima yooshij | نیما یوشیج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA