انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 8 از 23:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  22  23  پسین »

nima yooshij | نیما یوشیج


مرد

 
آنکه می گرید

آنکه می گرید با گردش شب
گفتگو دارد با من به نهان
از برای من خندان ست
آنکه می آید خندان، خندان
مردم چشمم، درحلقه ي چشم من اسیر
می شتابد ازپیش
رفته ست ازمن، ازآنگونه که هوش من از قالب سَر
نگه دوراندیش.
تا بیابم خندان چه کسی
وآن که می گرید با او چه کسی ست
رفته هرمحرم از خانه ي من
با من غمزده یک محرم نیست.
آب می غرّد درمخزن کوه
کوه ها غمناکند.
ابر می پیچد دامانش تر
وز فراز درّه« اوجا »ی جوان
بیم آورده برافراشته سَر.
من برآن خنده که او دارد، می گریم
وبرآن گریه که اوراست به لب، می خندم
و طراز شب را سرد وخموش
برخرابِ تِن شب می بندم.
چه به خامی به ره آمد کودک
چه نیابیده همه یافته دید
گفت: راهم بنما
گفتم: اورا که براندازه بگو
پیش تر بایدت از راه شنید.
همچنان لیکن می غرّد آب
زخم دارم به نهان می خندد
خنده ناکی می گرید.
خنده با گریه بیامیخته شکل
گل دوانده ست برآب
هر چه می گردد از خانه بدر
هر چه می غلتد، مدهوش درآب
کوه ها غمناکند
ابر می پیچد
وزفرازدرّه« اوجا »ی جوان
بیم آورده برافراشته قد.
     
  
مرد

 
عقاب نیل

دردرّه های نیل عقابی ست، کان عقاب
همچون شب سیاست، از پای تا به سر
چشمان اوچنان که فروزندگان برآب
منقارهاش خوف، رفتارهاش شّر
توفنده ئی شناورو،ابری ست تن گران
درگشتگاه خود گشت آورد اگر
وندر گهِ قرارش، برخاک داده تن
سیلی ست منجمد، ناگه به رهگذر
لکن چوافکندش پیری، سوی شکست
ماند زچشم کور، وزگوش هاش کر
پرها فشاندازتنش، آن آسمان نورد
پُردارد اودل، ازامید پرثمر
یک جا تپیده باغم و،غم نزدلش برون
می کوبدازغمش، برسنگ سخت، سَر
تا آن جا که جوجگانش، زی چشمه ئی برند
آبش شفای، هرفرتوت جانور
وان مام پیررا،تن شویند و بسترند
وزنوجوان شود، چونان که پیش تر.
زین گونه، یک عقاب دگرنیزمانده پیر
بگسسته ازنهیب، دل بسته برمَقر
مانده به تن شکسته و، اندوهگین به دل
چون چشم هاش گوش، خالی ِزهرخبر
ازجا نمی رود، وگرازجای می رود
واماندگي او، اورا شده هنر
نه با تنش سلامت و، نه قوتش به طبع
نزقوّت دِگر یک لحظه بهره وَر
پوسیده استخوان را ماندَ، چو آتشی ست
کاورا نمانده جزخاکستری به سَر
خوبسته با خراب و، خرابش درآرزو
روزکمال اوست، خوابی به چشم تر
شوئید بایدش همه انداِم نا تمیز
اوسرش تا به پا، ازپای تا به سَر
بسترد باید، ازتن با خواب رفته اش
هرزخمدارجا، هرجای بسی اثر
تا تن نوی بگیرد، ازاو بایدش برید
هرعضونادرست، هرگونه کهنه پَر
باید به آب چشمه ي خود کردش آشنا
با تنش سازگار، درجانش گارگر
با دستکاردیگر، این پیرمُرده وار
باید شود جوان باید شود دگر.
     
  
مرد

 
مرغ مجسمه

مرغی نهفته برسِرباِم سراِی ما
مرغی دگرنشسته به شاِخ درخت کاج
می خوانداین به شورشی گوئی براِي ما
خاموشی ئی ست آن یک دودی به روي عاج.
نه چشم ها گشاده ازاوبال ازاونه وا
سرتا به پای خشکی با جاِی و بی تکان
منقارهایش آتش، پرهای اوطلا
شکل ازمجسّمه به نظرمی نماید آن.
وین مرغ دیگر، آن که همه کارش خواندن ست
از پای تا به سرهمه می لرزد او به تن
نه رغبتش به سایه ي آن کاج ماندن ست
نه طاقتش به رستن ازآن جای دل شکن.
لیکن برآن دوچون بری آرام تر نگاه
خواننده مرده ئی ست نه چیزدگرجزاین
مرغی که می نماید خشکی به جایگاه
سرزنده ئی ست با کشش زندگی قرین.
مرغی نهفته برسربام سرای ما
مبهم حکایت عجبی ساز می دهد
ازما برسته ئی ست ولی در هوای ما
برما دراین حکایت آواز می دهد.
     
  
مرد

 
می خندد

سحرهنگام کاین مرغ طلائی
نهان کرده ست پرهاي زرافشان
طلادرکنُج خود می کوبد، اما
نه پیدا درسراسرچشم مردم.
من آن زیبا نگارین را نشسته در پس دیوارهاي نیلي شب
درین راه درخشان ستیغ کوه هاي سترگ می شناسم
می آید بر کنار ساحل خلوت و خاموش
به حرف رهگذاران می دهد گوش.

نسشته در میان زورق زرین
برای آن که بار دیگرازمن دل رباید
مرا درجای می پاید
می آید چون پرنده
سبک نزدیک می آید
می آید، گیسوان آویخته
زگردعارض مه ریخته خون
می آید، خنده اش بر لب شکفته
بهاری می نمایاند به پایان زمستان
می آید، برسرچلهّ کمان بسته
ولی چون دیده ي من می رود در او نگاهی تندتر بندد
نسشته سایه ئی برساحلی تنها
نگار من به او از دور می خندد.
     
  
مرد

 
مرگ کاکلی

دردنج جای جنگل، مانند روز پیش
هرگوشه ئی می آورد از صبحدم خبر
وزخنده های تلخ دلش رنگ می برد
نیلوفرکبود که پیچیده با « مَجر»


مانند روز پیش هوا ایستاده سرد
اندک نسیم اگرندود، وردویده ست
برروی سنگ خارا مرده ست کاکلی
چون نقشه ئی که شبنم ازاو کشیده ست.

بیهوده مانده ست ازاوچشم نیم باز
بیهوده تافته ست دراونورچون به سنگ
باهر نواي خوش چودرنگی به کار داشت
اینک پس نواش تن آورده زو درنگ.

درمدفن نوایش ازهوش رفته ست
بعد ازبسی زمان که بود گوش هوش
یاد نوای صبحش بر جای با هوا
می گیرد آن نوا را خاموشی ئی به گوش.

نگرفته ست آبی از آبی تکان ولیک
« مازو»ي پیرکرده سراز رخنه ئی بدر
مانند روز پیش یک آرام « میمرز»
پر برگ شاخه ایش به سنگی نهاده سر.
     
  
مرد

 
مردگان موت

مردگان موت با هم بزم برپا کرده می خندند
زنده پندارند خودشان را
استخوان ها می درخشد هر کجا پهلو به پهلو روی دندان ها
دنده برهردنده بگرفته ست پیشی.
چشم رفته، کاسه ي سر کرده جای چشم ها خالی.

چند دیوار شکسته
مردگان موت می خندند، آن ها راست حالی
می کشد انگشت بی جانشان
در جهان زندگان هر دم خیالی
بوی می آید، هیس
هیس! ازآنجاخاسته یک مرده بر پا
به سرودی که سروده ست
سرد و نفرت زای برکرده ست آوا.

مرده ئی بر خاسته
نام دیگرمرده ي مشهورمی دارد
مرده ئی یک زنده را با چشم های باز
از ره در دور می دارد.

پنجره ام را ببند ای زن !
شیشه ها را گلِ فرو کش !
منظراین جنب و جوش موت را در پیش چشم من بهم زن !
من نمی خواهم کسم بیند
یا بینم کس.
در تمنای نگاه بی سئوالم
وردیف رنج های بی شمار من
درد های استخوانم بس.

مردگان موت با هم شاد می خندند
با عصیر غارت خود
در جهان زندگانی
می کنند آیا جدا از زندگي زندگان، یک زندگاني نهانی ؟

در فتیله روغنی نیست
سقف دارد می شکافد
هست با هرمرده ئی، خش خش
هیس ! تکان از جا مبادا !
پنجره ام را به زیر گلِ فرو .
     
  
مرد

 
گنَدِنا

بیشه بشکفته به دل بیدارست
یاسمن خفته درآغوشش نرم
سایه پرورده ي خلوت، توکا
می خرامد به چراگاهش گرم.

اندرآن لحظه که مریم مخمور
می دهد عشوه، قد آرسته « لرَک »*
در همان لحظه، کهن افرائی
برگ انباشته در خرمن برگ.
« گندنا» نیزدراین گیراگیر
سربیفراشته، یعنی که منم !
وندراندیشه ي این ست عبث
که به شاخی بتنم یا نتنم.
     
  
مرد

 
گمشدگان

درمَعرکه ي نهیب دریاي گران
هرلحظه حکایتی ست کآغازشده ست
آویخته با شب سیَه پیشه، به بغض
گوئی زگلوئی گِرهی بازشده ست.

درکارشتاب جوي دریای دمَان
می جنبد باخروشش، ازموج به موج
مانند خیال کینه ئی، هرشکنش
بگرفته دراین معرکه با چهره اش اوج.

می آید با چه شورو سوداست به کار
سَربَرسَرساحل نگون می کوبد
می کاودو می روبد ومی جوشد، دل
ازهرتن آرمیده می آشوبد.

می آیدازنشیب ره شوریده
می گردد وهرچه افکنیده به فراز
پایان حکایتی که درگردش اوست
از گردش دیگرش گرفته ست آغاز.

با چشم نه خواب دیده ي دریائیش
برساحل وخفتگان آن می نگرد
چون سایه می آرامد در خانه ي موج
ازخانه ي ویرانه ي خود می گذرد.

چون نیست زساحلش به فریاد جواب
می ماند ازهربد و نیکی پنهان.
می غلتد و می پیچد و می گردد دور
گم می شود، اما نه ز یادِ همگان.
     
  
مرد

 
قو

صبح چون روی می گشاید مهر
روی دریاي سرکش و خاموش
می کشد موج های نیلی چهر
جبه ئی از طلای ناب به دوش.

صبحگه، سَرد وترَ، درآن دم ها
که زدریا نسیم راست گذر
گل مریم به زیرشبنم ها
شستشو می دهد بروپیکر.

صبحگه، کانزوای وقت و مکان
دلرباینده ست وشوق افزاست
برکنارجزیره های نهان
قامت با وقارقو پیداست.

آنچنانی که از گلی دسته
پیش نجوای آب ها تنها
وسط سبزه ي خزه بسته
تنش از سبزه بیشتر زیبا.

می دهد پای خود تکان، شاید
که کند خستگی زتن بیرون
بال های سفید بگشاید
بپرد دربرابرهامون.

بپرد تا بدان سوی دریا
در نشیب فضاي مثل سحر
برود ازجهان خیره ي ما
بزند درمیان ظلمت پَر.

برود در نشیمن تاریک
با خیالی که آن مصاحب اوست
در خط روشن چو مو باریک
بیند آن چیزها که در خور قوست.

لکَ ابری که دور می ماند
موج هائی که می کنند صدا
وندرآن جا کسی نمی داند
که چه اشکال می شوند جدا.

لیک مرغ جزیره های کبود
درهمین دم که او به تنهائی
سینه خالی زفکر بود و نبود
می کند فکرهای دریائی.

نظرانداخته سوی خورشید
نظری سوی رنگ های رقیق
با تکانی به بال های سفید
بجهیده ست روی آب عمیق.

برخلاف تصورهمه ، او
شادوخرم به دیدن آب ست
گرکسی هست یا نه، ناظرقو
قودرآغوش موج ها خواب ست.
     
  
صفحه  صفحه 8 از 23:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  22  23  پسین » 
شعر و ادبیات

nima yooshij | نیما یوشیج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA