عودخانه خالی ست، نگهبان سرمستبا دل شب نه غم از بود و نبودلیک می دانم درمُجمرمندیرگاهی ست که می سوزد عود.با سرانگشتم، لغزیده زدلعود درخانه بیفروخت مراآن که ازآتش خود سوخت نخستآخرازآتش خود سوخت مرا.طرح افکنده و جان یافته ئیمی دهد گاهی اورا پروازودرون شبحی زود گذرمی نماید به من اورا طناز.یاسمن ساقی گرم و خندانسربرآورده به تن او شده ستحلقه درحلقه بهم ریخته ئیپای تا سرهمه گیسو شده ست.همچوماهی که بسوزد در ابرمی نماید قد افسونگر اوبا نگاهم که به من نامده بازغرق می آیم در پیکر اوخم بیاورده به بالا عریانپیکرش آمده زآتش به فرودآنکه می سوزد آری روزیشمشت خاکستر می باید بود.دیرگاهی ست که با من مونسعود می سوزد در مجمر منو درون شبحی زود گذرمی نماید با من دلبر من.
صدای چنگیارم در آینه به رخ آرایشی بدادوآمد مرا به گوشه ي ایوان خویش جُستبرداشت همره وسوی صحرا روانه شدآن دم که آن شقایق وحشی، زکوه رُستبنشست بی مهارت و مست ازغروِر خودبا من هرآن چه زد، همه زد لحن نادرستبیچاره را خبر زصداهای من نبودهم نه خبرزشیوه ي آن پنجه های سُستآشفته شد که « این چه صدائی ست دلخراشتوکاین چنین نبودی، ای چنگ من، نخست »من گفتمش که « این نه صدای من ست، منخواندم بر آن نواخته ات، این صدای تسُت ! »
شمع کرَجَیشب بر سر موج های درهم برهمصیّاد چو بی ره کرَجی می راندشب می گذرد، در این میانه کم کمشمع کرَجی زکار ئر می ماندمی کاهدش از روشنی زرد شده.گویاي حکایتی ست آن شمع خموشافسرده زرنج و تن بپاشیده زهممی آید ازاو صدای دلمرده به گوشو قامت یک خیال روشن شده خمَبا ظلمت موج می زند حرف غمین.صیّاد در این دم ز به جا مانده ي شمعبر گرد فیتیله می گذارد دائموزهرطرفش صاف کند، سازد جمعآنگه به مقرش بنشاند قائمبندد به امید سوی او باز نگاه.لیکن نگه دیگر او، خیره شدهبر چهره ي دریاست کز آن نقطه ي دورموجی به سر موجی دگر چیره شدهمی آید و می کند سراسیمه عبوردنبال بسی جانوران رو به گریز.می بلعد هر چه را به راهش سنگینسنگین تر از انحلال آن دل آویزداده به شب نهفته دست چرکینوندر همه طول و عرض دنیای ستیزیک چیز به جای خود نمانده بی جوش.او مانده و ظلمت و صدای دریایک شعله ي افسرده بر او چشمک زنچون نیست در آن شعله دوامی پیداحیران شده می جود به حسرت ناخنبد روی تر آیدش جهان پیش نظر.یک قایق خیره، هیکلی چیره و موجافتاده به مُجمری قناویز کبودهر چیز برفته و آمده، یافته اوججز مایه ي امیّد وی آن گونه که بودوین گونه که این زمان در این حادثه هست.پس بر سر موج های دریاي عبوسآن هیکل دیوانه ي هائل در برهر لحظه قرین یک خیال و افسوساشکال هراسناکش آید به نظرآرام تر از نخست راند قایق.رنجه شودش دل از تکاپوی و تعبهردم تعبش به حال دیگر فکندوندرهمه گیر و داراین شور وشغباو باز به بیمارغمش دست زندبرگیردش از مقر به سر پنجه ي سرد.نظاره کنان جای دگر جاش دهددو چشم بر او دوخته حیران گرددلیکن به هر آن گوشه که مأواش دهدآن شمع شود خموش و ویران گرددمحروم ز روشنی ست، همچون دل من.
شب قورُقدست بردارزروی دیوارشب قورق باشد بیمارستاناگراز خواب برآید بیمارکرد خواهد کاری کارستان.حرف کم گوی که سرسامش برُددورازهرکه سوی وادی خوابگریه بس دار که هذیانش داشتخبرازوحشت دریای پر آب.پای آهسته که می لغزد جاسنگ می بارد از دیوارشازکسش حال مپرسی، باشدکزصدائی برسد آزارش.شب قورق باشد بیمارستانپاسبان می رود آهسته به راهماه هم از طرف پنجره نرمبسته بر چهره ي معصومش نگاه !
شب دوشرفت وبگریخت ازمن شب دوشاز شب دوشم اما خبرستاندراندیشه ي آباد شدناین زمان سوي خرابم گذرست.داستان شبِ دوشینه مراستچودروغی که به چشم آید راستآن نگارین که به سودی بنشستآخراز روی زیانی برخاست.دم نمی خفتش چشمان حریصبود ما را سخن از قول و قرارلیک ازخنده ي بی رونق صبحماند بالینی ودرآن بیمار.بنشست آفت واری در پیشدست بر دستی با من غمناکغرق درشکوه ي بیهوده ي خوددل سودا زده ئی بر سرخاک.خنده دزدیده دواندم سوی لبهمچو خونی که دود در بُن پوستچون ز جا جستم و بیمار به جابه خیالی که ز جا خاسته اوست.از شب دوشم اما خبر ستگرچه بریاد نماندم شب دوشمفصل خاک زبادی بگسیختگشت در پنجره شمعی خاموش !
شاه کوهانبا مه آلوده ي این تنگِ غروببنشسته به چه آئین و وقارشاه کوهان گران را بنگرسوده عاجش برسربه نثار.خاسته گوئی ازگور سیاهمرده واری بدریده کفنیجغد بنشانده به دامان خاموشبا دلش حرف و نه بر لب سخنی.لیک آن جاست که روزی شادانآن دو دلداده نشستند به جوشوز پس رفتن آنان دیگرنامد آوائی از حرف به گوش.هم درآن جاست که جنگ آوردندتن به تن، خودبسرمردانیلحظه ي دیگرهرچیزسپردقصه ي واقعه با ویرانی.پس ازآنیکه بهار آمد باز رنگ از رنگ خیالی بگسیختشاه کوهان گران بردامنطرحی از نقشه ي بگسیخته ریخت.ماندش ازآهوي طناز که بودیاد آهوئی ازهرسوئیهمچنانیکه نیفزود براوهم نکاهیدش ازاین ره موئی.خنده سنگی شد و بستش بردلنشد ازخنده ي بیهوده ستوهدید هرچیز و نیاورد به لبآمد او باهمه این کوهان، کوه.شاه کوهان گران را بنگرنقشه ي جغدش خشکیده به سنگپای بر جای نه آن گونه که دوشهمچو بررنگ فرود آمده رنگ.
داستانی نه تازهشامگاهان که روئیت دریانقش درنقش می نهفت کبودداستانی نه تازه کرد به کاررشته ئی بست و رشته ئی بگشودرشته های دگر برآب ببرد.اندرآن جایگه که فندق پیرسایه درسایه برزمین گستردچون بماند آب جوی ازرفتارشاخه ئی خشک کرد و برگی زردآمدش باد و با شتاب ببرد.همچنین درگشاد و شمع افروختآن نگارین چربدست استادگوشمالی به چنگ داد و نشستپس چراغی نهاد بر دم بادهرچه ازما به یک عتاب ببرد.داستانی نه تازه کرد، آریآن ز یغمای ما به ره شادانرفت و دیگر نه بر قفاش نگاهاز خرابي ماش آباداندلی از ما ولی خراب ببرد. !
چراغپیت پیت، چراغ رادرآخرین دم سوزشهردم سماجتی ستبا اوبه گردش شب دیرینپنهان شکایتی ست.اوداستان یأس وامیدی ستچون لنگری زساعت با او به تن تکان. تشییع می کند دم سوزان رفته راوزسردی ئی که بیم می افزایدآن چیزهاش کاندردل هستهر لحظه برزبانش می آمد.پیت پیت، درآی با من نزدیکتا قصه گویمت زشبی سردکامد چگونه با کفش آتشازناحیه ي همین ره تاریکاول درآمد از درگرچه نگاه او نه هراسانخاموش وار دستش بگشادباشد که مشکلی کند آسانآخرنهاد با من باقیاین قصه ام که خون جگر شدبا ابری ازشمال در آمدوز بادی از جنوب بدر شد.پیت پیت، نفس نگیردم از چه ؟از چه نخیزدم ز جگر دود ؟آنم که دل نهاد در آتشمی دیدمش که می رود از منچون جان من که از تن نابوداول نشست با من دلگرمدرچه مکان، کدام زمانی ؟آخرزجای خاست چو دودیچون آرزوی روز جوانیاین آتشم به پیکر، اندوخت و برفتاواین زبان گرمم، آموخت و برفتمجلس چو دید خالی ازهم زبان چناندر آتشی چنینم دل سوخت و برفت .پیت پیت، ندیده صبح چراغمکو روی آمده ست تن اوآنگاه شب تنیده براورنگشب گشته برتنش کفن اومی سوزد آن چراغ ولیکندارد به دل به حوصله ي تنگطرح عنایتیبا اوهنوزهست به لب با شب درازهر دم حکایتی.
جوی می گریدجوی می گرید ومَه خندان ستواو به میل دل من می خندد.برخرابی که برآن تپه بجاستجغد هم با من می پیوندد.وزدرون شب تاریک سرشتچشم ازمن به نهانسوی من می نگرد.زهره اش نیست که دارد به زبانگریه ازبهرچه می دارد سازبا وفای من غمناک مباشرفته از گریه نمی آید باز.ازغم آلوده ي این خانه به درگریه ي گم شده اتراه خود می سپرد.جوی می گرید ومَه خندان ستبا صفابخش دم اردیبشتبر عبث برسراین پنجره من .
جغدی پیرهیس ! مبادا سخنی، جوی آراماز بَر درّه بغلتید و برفتآفتاب ازنگهش سرَد به خاکپرشی کرد و برنجید برفت.درهمه جنگِل مغموم، دگرنیست زیبا صنمان را خبریدل ربائی ز پی استهزاخنده ئی کرد و پس آنگه گذری.این زمان بالش درخونش فروجغد برسرسنگ نشسته ست خموشهیس ! مبادا سخنی، جغدی پیرپای در قیر به ره دارد گوش.