انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 111 از 270:  « پیشین  1  ...  110  111  112  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
☽★ گفتهٔ پاک‌دینی که سی‌سال عمر بی‌خود می‌گذارد ★☾

پاک دینی گفت سی سال تمام
عمر بی‌خود می‌گذارم بر دوام

همچو اسمعیل در خود ناپدید
آن زمان کو را پدر سر می‌برید

چون بود آنکس که او عمری گذاشت
همچو آن یک دم که اسمعیل داشت

کس چه داند تا درین حبس تعب
عمر خود چون می‌گذارم روز و شب

گاه می‌سوزم چو شمع از انتظار
گاه می‌گریم چر ابر نوبهار

تو فروغ شمع می‌بینی خوشی
می‌نبینی در سر او آتشی

آنک از بیرون کند در تن نگاه
کی بود هرگز درون سینه راه

در خم چوگان چه گویی، هیچ جای
می‌ندانم پای از سر، سر ز پای

از وجودم خود نکردم هیچ سود
کانچ کردم وانچ گفتم هیچ بود

ای دریغا نیست از کس یاریم
عمر ضایع گشت در بی‌کاریم

چون توانستم ندانستم ، چه سود
چون بدانستم، توانستم نبود

این زمان جز عجز و جز بیچارگی
می‌ندارم چارهٔ یک بارگی
SH.M
     
  
زن

 
☽★ گفتار شبلی که پس از مردن به خواب جوانمردی آمد ★☾

چون بشد شبلی ازین جای خراب
بعد از آن دیدش جوامردی به خواب

گفت حق با تو چه کرد ای نیک بخت
گفت ؛ چون شد در حسابم کار سخت

چون مرا بس خویشتن دشمن بدید
ضعف و نومیدی و عجز من بدید

رحمتش آمد بدان بیچارگیم
پس ببخشود از کرم یک بارگیم

خالقا بیچارهٔ راهم ترا
همچو موری لنگ در چاهم ترا

من نمی‌دانم که من اهل چه‌ام
یا کجاام یا کدامم یا که‌ام

بی‌تنی بی‌دولتی بی‌حاصلی
بی‌نوایی بی‌قراری بی‌دلی

عمر در خون جگر بگداخته
بهرهٔ از عمر ناپرداخته

هر چه کرده جمله تاوان آمده
جان به لب عمرم به پایان آمده

دل ز دستم رفته و دین گم شده
صورتم نامانده معنی گم شده

من نه کافر نه مسلمان مانده
در میان هر دو حیران مانده

نه مسلمانم نه کافر، چون کنم
مانده سرگردان و مضطر، چون کنم

در دری تنگم گرفتارآمده
روی در دیوار پندار آمده

بر من بیچاره این در برگشای
وین ز راه افتاده را راهی نمای

بنده را گر نیست زاد راه هیچ
می‌نیاساید ز اشک و آه هیچ

هم توانی سوخت از آهش گناه
هم ز اشکش شست دیوان سیاه

هر که دریاهای اشکش حاصل است
گو بیا کو درخور این منزل است

وانک او را دیدهٔ خون بار نیست
گو برو کو را بر ما کار نیست
SH.M
     
  
زن

 
☽★ سال پیری راهبر از روحانیانی که نقد از هم می‌ربودند ★☾

در رهی می‌رفت پیری راهبر
دید از روحانیان خلقی مگر

بود نقدی سخت رایج در میان
می‌ربودند آن ز هم روحانیان

پیر کرد آن قوم را حالی سؤال
گفت چیست این نقد برگویید حال

مرغ روحانیش گفت ای پیرراه
دردمندی می‌گذشت این جایگاه

برکشید آهی ز دل پاک و برفت
ریخت اشک گرم بر خاک و برفت

ما کنون آن اشک گرم و آه سرد
می‌بریم از یک دگر در راه درد

یا رب اشک و آه بسیاریم هست
گر ندارم هیچ این باریم هست

چون روایی دارد آنجا اشک راه
بنده دارد این متاع آن جایگاه

پاک کن از آه صحن جان من
پس بشوی از اشک من دیوان من

می‌روم گم راه، ره نایافته
دل چو دیوان جز سیه نایافته

ره نمایم باش و دیوانم بشوی
از دو عالم تختهٔ جانم بشوی

بی‌نهایت درد دل دارم ز تو
جان اگر دارم خجل دارم ز تو

عمر در اندوه تو بردم به سر
کاشکی بودیم صد عمر دگر

تا در اندوهت به سر می‌بردمی
هر زمان دردی دگر می‌بردمی

مانده‌ام از دست خود در صد ز حیر
دست من ای دست گیر من تو گیر
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت ابوسعید مهنه با مستی که به در خانقاه او آمد ★☾

بوسعید مهنه با مردان راه
بود روزی در میان خانقاه

مستی آمد اشک ریزان بی‌قرار
تا دران خانقاه آشفته‌وار

پرده از ناسازگاری بازکرد
گریه و بدمستیی آغازکرد

شیخ کو را دید آمد در برش
ایستاد از روی شفقت بر سرش

گفت هان ای مست اینجا کم ستیز
از چه می‌باشی، به من ده دست و خیز

مست گفت ای حق تعالی یار تو
نیست شیخا دست‌گیری کار تو

تو سر خود گیر و رفتی مردوار
سر فرورفته مرا با او گذار

گر ز هر کس دست‌گیری آمدی
مور در صدر امیری آمدی

دست‌گیری نیست کار تو، برو
نیستم من در شمار تو برو

شیخ در خاک اوفتاد از درد او
سرخ گشت از اشک روی زرد او

ای همه تو ناگزیر من تو باش
اوفتادم دست گیر من تو باش

مانده‌ام در چاه زندان پای بست
در چنین چاهم که گیرد جز تو دست

هم تن زندانیم آلوده شد
هم دل محنت کشم فرسوده شد

گرچه بس آلوده در راه آمدم
عفو کن کز حبس وز چاه آمدم
SH.M
     
  
زن

 
☽★ پاسخ عزیزی به سالات پروردگار در روز حشر ★☾

آن عزیزی گفت فردا ذوالجلال
گر کند در دشت حشر از من سؤال

کای فرو مانده چه آوردی ز راه
گویم از زندان چه آرند ای اله

غرق ادبارم ز زندان آمده
پای و سر گم کرده حیران آمده

باد در کف خاک درگاه توم
بنده و زندانی راه توم

روی آن دارد که نفروشی مرا
خلعتی از فضل درپوشی مرا

زین همه آلودگی پاکم بری
در مسلمانی فرو خاکم بری

چون نهان گردد تنم در خاک و خشت
بگذری از هرچ کردم خوب و زشت

آفریدن رایگانم چون رواست
رایگانم گر بیامرزی سزاست
SH.M
     
  
زن

 
☽★ گفتار نظام الملک در حال نزع ★☾

چون نظام الملک در نزع اوفتاد
گفت الهی می‌روم در دست باد

خالقا، یا رب ، به حق آنک من
هرکرا دیدم که گفت از تو سخن

در همه نوعی خریدارش شدم
یاری او کردم و یارش شدم

بر خریداری تو آموختم
هرگزت روزی به کس نفروختم

چون خریداری تو کردم بسی
هرگزت نفروختم چون هر کسی

دردم آخر خریداریم کن
یار بی‌یاران توی، یاریم کن

یا رب آن دم یاریم ده یک نفس
کان دمم جز تو نخواهد بود کس

دیده پر خون دوستان پاک من
چون بیفشاند دست از خاک من

تو بده دستی در آن ساعت درست
تا بگیرم دامن فضل تو چست
SH.M
     
  
زن

 
☽★ سال سلیمان از موری لنگ ★☾

چون سلیمان کرد با چندان کمال
پیش موری لنگ از عجز آن سؤال

گفت برگوی ای ز من آغشته‌تر
تا کدامین گل به غم به سر شسته

داد آن ساعت جوابش مور لنگ
گفت خشت واپسین در گور تنگ

واپسین خشتی که پیوندد به خاک
منقطع گردد همه اومید پاک

چون مرا در زیر خاک ای پاک ذات
منقطع گردد امید از کاینات

پس بپوشد خشت آخر روی من
تو مگردان روی فضل از سوی من

چون به خاک آرم سرگشته روی
هیچ با رویم میار از هیچ سوی

روی آن دارد کزان چندان گناه
هیچ با رویم نیاری ای اله

تو کریم مطلقی ای کردگار
عفو کن از هرچ رفت و در گذار
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت ابوسعید مهنه با قایمی که شوخ بر بازوی او می‌آورد ★☾

بوسعید مهنه در حمام بود
قایمیش افتاد و مردی خام بود

شوخ شیخ آورد تا بازوی او
جمع کرد آن جمله پیش روی او

شیخ را گفتا بگو ای پاک جان
تا جوانمردی چه باشد در جهان

شیخ گفتا شوخ پنهان کردنست
پیش چشم خلق ناآوردنست

این جوابی بود بر بالای او
قایم افتاد آن زمان در پای او

چون به نادانی خویش اقرار کرد
شیخ خوش شد، قایم استغفار کرد

خالقا، پروردگارا ، منعما
پادشاها، کارسازا ، مکرما

چون جوانمردی خلق عالمی
هست از دریای فضلت شبنمی

قایم مطلق تویی اما به ذات
وز جوانمردی ببایی در صفات

شوخی و بی‌شرمی ما در گذار
شوخ ما را پیش چشم ما میار
SH.M
     
  
زن

 
تذکرة الأولیاء

SH.M
     
  
زن

 
۞ ذکر ابن محمد امام صادق(ع) ۞

آن سلطان ملت مصطفوی، آن برهان حجت نبوی، آن عامل صدیق، آن عالم تحقیق، آن میوه دل اولیاء، آن جگرگوشه انبیاء، آن ناقد علی، آن وارث نبی، آن عارف عاشق: جعفرالصادق رضی الله عنه.
گفته بودیم که اگر ذکر انبیاء و صحابه و اهل بیت کنیم کتابی جداگانه باید ساخت این کتاب شرح اولیاست که پس از ایشان بوده اند اما به سبب تبرک به صادق ابتدا کنیم که او نیز بعد از ایشان بوده است. و چون از اهل بیت بود و سخن طریقت او بیشتر گفته است و روایت از وی بیشتر آمده است کلمه ای چند از آن او بیاوریم که ایشان همه یکی اند.
چون ذکر او کرده شود از آن همه بود. نه بینی که قومی که مذهب او دارند، مذهب دوازده امام دارند. یعنی یکی دوازده است و دوازده یکی.
اگر تنها صفت او گویم، به زبان و عبارت من راست نیاید که در جمله علوم و اشارات و عبارات بی تکلف به کمال بود، و قدوه جمله مشایخ بود، و اعتماد همه بر وی بود، و مقتدای مطلق بود. هم الهیآن را شیخ بود، و هم محمدیان را امام، و هم اهل ذوق را پیشرو، و هم اهل عشق را پیشوا. هم عباد را مقدم، هم زهاد را مکرم. هم صاحب تصنیف حقایق، هم در لطایف تفسیر و اسرار تنزیل بی نظیر بود، و از باقر رضی الله عنه بسیار سخن نقل کرده است و عجب دارم از آن قوم که ایشان خیال بندند که اهل سنت و جماعت را با اهل بیت چیزی در راه است که اهل سنت و جماعت اهل بیت را باید گفت به حقیقت. ومن آن نمی‌دانم که کسی در خیال باطل مانده است، آن می دانم که هر که به محمد ایمان دارد و به فرزندانش ندارد به محمد ایمان ندارد. تا به حدی که شافعی در دوستی اهل بیت تا به حدی بوده است که به رفضش نسبت کرده اند و محبوس کردند و او در آن معنی شعری سروده است و یک بیت این است:
لو کان رفضا حب آل محمد
فلیشهد الثقلان انی رافض
که فرموده است یعنی: اگر دوستی آل محمد رفض است گو جمله جن و انس گواهی دهید به رفض من؛ و اگر آل و اصحاب رسول دانستن از اصول ایمان نیست، بسی فضولی که به کار نمی‌آید، می‌دانی. اگر این نیز بدانی زیان ندارد، بلکه انصاف آن است که چون پادشاه دنیا و آخرت محمد ا می‌دانی وزرا او را به جای خود می‌باید شناخت، و صحابه را به جای خود، و فرزندان او را به جای خود می‌باید شناهخت تا سنی پاک باشی و با هیچ کس از پیوستگان پادشاهت کار نبود. چنانگه از ابو حنیفه رضی الله عنه پرسیدند: از پیوستگان پیغامبر صلی الله علیه که کدام فاضلتر؟
گفت: از پیران صدیق و فاروق و از جوانان عثمان و علی و اززنان عایشه از دختران فاطمه رضی الله عنهم اجمعین.
نقل است که منصور خلیفه شبی وزیر را گفت: برو صادق را بیار تا بکشم. وزیر گفت: او در گوشه ای نشسته است و عزلت گرفته و به عبادت مشغول شده و دست از ملک کوتاه کرده و امیرالمومنین را از وی رنجی نه. از کشتن وی چه فایده بود؟
هرچند گف سودی نداشت. وزیر برفت بطلب صادق.
منصور غلامان را گفت: چون صادق درآید و من کلاه از سر بردارم شما او را بکشید.
وزیر صادق را درآورد. منصور در حال برجست و پیش صادق باز دوید و در صدرش بنشانید و خود نیز به دوزانو پیش اوو بنشست. غلامان را عجب آمد. پس منصور گفت: چه حاجت داری؟
صادق گفت: آنکه مرا پیش خود نخوانی و به طاعت خدای بگذاری.
پس دستوری داد و به اعزازی تمام روانه کرد. درحال لرزه بر منصور افتاد و دواج بر سر در کشید و بیهوش شد.
گویند سه نماز از وی فوت شد. چون باز هوش آمد وزیر پرسید: که آن چه حال بود؟
گفت: چون صادق از در درآمد اژدهایی دیدم که با او بود که لبی به زبر صفه نهاد ولبی به زیر صفه؛ و مرا گفت به زبان حال اگر تو او را بیازاری تو را با این صفه فروبرم. و من از بیم اژدها ندانستم که چه می‌گویم. از وی عذر خواستم و چنین بیهوش شدم.
نقل است که یکبار داود طایی پیش صادق آمد و گفت: ای پسر رسول خدای!مرا پندی ده که دلم سیاه شده است.
گفت: یا باسلیمان! تو زاهد زمانه ای. تو را به پند من چه حاجت است.
گفت: ای فرزند پیغمبر! شما را بر همه خلایق فضل است و پند دادن همه بر تو واجب است.
گفت: یا ابا سلیمان! من از آن می‌ترسم که به قیامت جد من دست در من زند که حق متابعت من نگزاردی؟ این کار به نسبت صحیح و به نسبت قوی نیست. این کار به معاملت شایسته حضرت حق بود.
داوود بگریست و گفت: بار خدایا! آنکه معجون طینت او از آب نبوت است و ترکیب طبیعت او از اصل برهان و حجت، جدش رسول است و مادرش بتول است، او بدین حیرانی است. داوود که باشد که به معامله خود معجب شود.
نقل است که با موالی خود روزی نشسته بود. ایشان را گفت: بیایید تا بیعت کنیم و عهد بندیم که هر که از میان ما در قیامت رستگاری یابد همه را شفاعت کند.
ایشان گفتند: یا ابن رسول الله تو را به شفاعت ما چه حاجت که جدتو شفیع جمله خلایق است؟
صادق گفت: من بدین افعال خودم شرم دارم که به قیامت در روی جد خود نگرم.
نقل است که جعفر صادق مدتی خلوت گرفت و بیرون نیامد. سفیان ثوری به درخانه وی آمد و گفت: مردمان از فواید انفاس تو محروم اند چرا عزلت گرفته ای؟
صادق جوابداد:که اکنون چنین روی دارد: فسد الزمان و تغیرالاخوان.
و این دو بیت را بخواند:
ذهب الوفاء ذهاب امس الداهب
والناس بین مخایل و مآرب
یفشون بینهم المودة والوفا
و قلوبهم محشوة بعقارب
نقل است که صادق را دیدند که خزی گرانمایه پوشیده بود. گفتند: یا ابن رسول الله هذا من زی اهل بیتک.
دست آن کس بگرفت و در آستین کشید. پلاسی پوشیده بود که دست را خلیده می‌کرد. گفت: هذا للحق و هذا للخلق.
نقل است که صادق را گفتند: همه هنرها داری. زهد و کرم باطن و قرةالعین خاندانی؛ ولکن پس متکبری.
گفت: من متکبر نیم، لیکن کبر کبریایی است، که من چون از سر کبر خود برخاستم کبریای او بیامد و به جای کبر من بنشست. به کبر خود کبریایی نشاید کرد اما به کبریای او کبر شاید کرد.
نقل است که صادق از ابو حنینفه پرسید که: عاقل کیست؟
گفت: آنکه تمییز کند میان خیر و شر.
صادق گفت: بهایم نیز تمییز توانند کرد، میان آنکه او را بزنند و آنکه او را علف دهند.
ابوحنیفه گفت: نزدیک تو عاقل کیست.
گفت: آنکه تمییز کند میان دو خیر و شر تا از دو خیر خیر الخیرین اختیار کند و از دو شر خیر الشرین برگزیند.
نقل است که همیانی زر از یکی برده بودند. آنکس در صادق آویخت که: تو بردی. و او را نشناخت.
صادق گفت: چند بود.
گفت: هزار دینار.
او را به خانه برد و هزار دینار به وی داد. پس از آن، آن مرد زر خود بازیافت. زر صادق باز برد و گفت: غلط کرده بودم.
صادق گفت: ماهرچه دادیم باز نگیریم.
بعد از آن مرد از یکی پرسید: که او کیست؟
گفتند: جعفر صادق.
آن مرد خجل شد و برفت. نقل است که صادق روزی تنها در راهی می‌رفت الله الله می‌گفت. سوخته ای بر عقب او میر فت و بر موافقت او الله الله می‌گفت.
صادق گفت: الله! جبه ندارم. الله جامه ندارم!
در حال دستی جامه ای زیبا حاضر شد. جعفر درپوشید.
آن سوخته پیش رفت و گفت: ای خواجه! در الله گفتن با تو شریک بودم، آن کهنه خود به من ده.
صادق را خوش آمد و آن کهنه به او داد.
نقل است که یکی پیش صادق آمد و گفت: خدای را به من بنمای.
گفت: آخر نشنیده ای که موسی را گفتند لن ترانی. گفت: آری! اما این ملّّّت محمّد است که یکی فریاد می‌کند رای قلبی ربی، دیگری نعره می‌زند که لم اعبد رباً لم ارة.
صادق گفت: او را ببندید و در دجله اندازید. او را ببستند و در دجله انداختند. آب او را فروبرد. باز برانداخت. گفت: یا ابن رسول الله!الغیاث، الغیاث.
صادق گفت: ای آب! فرو برش.
فرو برد، باز آورد. گفت! یابن رسول الله! الغیاث، الغیاث.
گفت: فرو بر.
همچنین چند کرت آب را می‌گفت که فرو بر، فرو می‌برد. چون برمی آورد می‌گفت: یاابن رسول الله! الغیاث، الغیاث. چون از همه نومید شد و وجودش همه غرق شد و امید از خلایق منقطع کرد این نوبت که آب او را برآورد گفت: الهی الغیاث، الغیاث.
صادق گفت: او را برآرید.
برآوردند و ساعتی بگذشت تا باز قرار آمد. پس گفت: حق را بدیدی.
گفت: تا دست در غیری می‌زدم در حجاب می‌بودم. چون به کلی پناه بدو بردم و مضطر شدم روزنه ای در درون دلم گشاده شد؛ آنجا فرونگریستم. آنچه می‌جستم بدیدم و تا اضطرار نبود آن نبود که امن یجیب المضطر اذا دعاه.
صادق گفت: تا صادق می‌گفتی کاذب بودی. اکنون آن روزنه را نگاه دارد که جهان خدای بدانجا فروست.
و گفت: هر که گوید خدای بر چیزست یا در چیزست و یا از چیزست او کافر بود.
و گفت: هرآن معصیت بنده را به حق نزدیک گرداند که اول آن ترس بود و آخر آن عذر.
و گفت: هر آن طاعت که اول آن امن بود و آخر آن عجب آن طاعت بنده را ا زخدای دور گرداند مطیع با عجب عاصی است وعاصی با عذر مطیع زیرا که در این معنی بنده را به حق نزدیک گرداند
از وی پرسیدند: درویش صابر فاضلتر یا توانگر شاکر. گفت: درویش صابر که توانگر را دل به کیسه بود و درویش را با خدای.
و گفت عبادت جز به توبه راست نیاید که حق تعالی توبه مقدم گردانید برعبادت.
کما قال الله تعالی التائبون العابدون.
و گفت: ذکر توبه در وقت ذکر خدای غافل ماندن است از ذکر. و خدای را یاد کردن به حقیقت آن بود که فراموش کند در جنب خدای جمله اشیا را به جهت آنکه خدای او را عوض بود از جمله اشیاء.
و گفت: در معنی این آیت: یختص برحمته من یشاء. خاص گردانم به رحمت خویش هرکه را خواهم واسطه و علل واسباب از میان برداشته است تا بدانند که عطاء محض است.
و گفت: مومن آن است که ایستاده است با نفس خویش و عارف آن است که ایستاده است با خداوند خویش.
و گفت: هرکه مجاهده کند به نفس برای نفس به کرامات برسد و هرکه مجاهده کند با نفس برای خداوند برسد به خداوند.
و گفت: الهام از اوصاف مقبولان است و استدلال ساختن که بی الهام بود از علامت راندگان است.
و گفت: مکر خدای در بنده نهانتر است از رفتن مورچه در سنگ سیاه به شب تاریک.
و گفت: عشق جنون الهی است نه مذموم است نه محمود. وگفت سر معاینه آنگاه مرا مسلم شد که رقم دیوانگی بر من کشیدند
و گفت: از نیکبختی مرد است که خصم او خردمند است. و گفت از صحبت پنج کس حذر کنید،یکی از دروغگوی که همیشه
با وی در غرور باشی؛ دوم احمق که آن وقت که سود تو خواهد زیان تو بود و نداند؛ سوم بخیل که بهترین وقتی از تو ببرد؛ چهارم بددل که در وقت حاجت تو را ضایع گذارد؛ پنجم فاسق که تو را به یک لقمه بفروشد و به کمتر از یک لقمه.
گفتند: آن چیست کمتر از یک لقمه؟
گفت: طمع در آن.
و گفت: حق تعالی را در دنیا بهشت است و دوزخ است. بهشت عافیت است و دوزخ بلاست. عافیت آن است که کارخود را خدای گذاری و دوزخ آن است که کار خدای با نفس خویش گذاری.
و گفت: من لم یکن له سر فهو مضر. اگر صحبت اعدا مضر بودی اولیا را به آسیه ضرری رسیدی از فرعون، و اگر صحبت اولیا نافع بودی اعدا را منفعتی رسیدی از زن نوح و زن لوط را، ولکن بیش از قبضی و بسطی نبود. و سخن او بسیار است، تاسیس چند کلمه گفتیم و ختم کردیم.
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 111 از 270:  « پیشین  1  ...  110  111  112  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA