انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 152 از 270:  « پیشین  1  ...  151  152  153  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
(۱۰) حکایت بایزید و زنّار بستن او


چو در نزع اوفتاد آن پیر بسطام
بیاران گفت کای قوم نکوکام

یکی زنّار آریدم هم اکنون
که تا بر بندد این مسکینِ مجنون

خروشی از میان قوم برخاست
که از زنّار ناید کار تو راست

چگونه باشد ای سلطان اسرار
میان بایزید آنگاه و زنّار

دگر ره خواست زنّاری ز اصحاب
نمی‌آورد کس آن کار را تاب

بآخر کرد شیخ الحاح بسیار
نمی‌دانست کس درمانِ آن کار

همه گفتند اگر بر شیخ تقدیر
شقاوة خواستست آنرا چه تدبیر

یکی زنّار آوردند اصحاب
که تا بر بست و بگشاد ازدو چشم آب

پس آنگه روی را در خاک مالید
بسوز جان و درد دل بنالید

بسی افشاند خون ازچشمِ خونبار
وزان پس از میان ببرید زنّار

زبان بگشاد کای قیّومِ مطلق
بحقّ آنکه جاویدان توئی حق

که چون این دم بریدم بند زنّار
همان هفتاد ساله گبرم انگار

نه گبری کو درین دم باز گردد
بیک فضل تو صاحب راز گردد؟

من آن گبرم که این دم بازگشتم
چه گر دیر آمدم هم باز گشتم

بگفت این و شهادة تازه کرد او
بسی زاری بی اندازه کرد او

اگرچه راه افزون آمدم من
همان انگار کاکنون آمدم من

چو میدانی که من هیچم الهی
ز هیچی این همه پس می چه خواهی

چه دارم، درد بی اندازه دارم
ز مال و ملک قلبی تازه دارم

چو دل دارم خرابی و کبابی
چه می‌خواهی خراجی از خرابی

اگر توعجز می‌خواهی بسی هست
ندانم تا چو من عاجز کسی هست

غمم جز تو دگر کس می‌نداند
تو می‌دانی اگرکس می‌نداند

چه می‌گویم چو دانم ناظری تو
چه می‌جویم چو دانم حاضری تو

تو خود بخشی اگر جویم وگرنه
تو خود دانی اگر گویم وگرنه

همه بی سر تنیم افتاده در بند
چه برخیزد ازین بی سر تنی چند؟

چو از خلقت نه سود ونه زیانست
همه رحمت برای عاصیانست
SH.M
     
  
زن

 
(۱۱) مناجات ابراهیم ادهم


به پیش کعبه ابراهیم ادهم
بحق می‌گفت کای دارای عالم

مرا معصوم خواه و بی گنه دار
گناهی کان رود زانم نگه دار

یکی هاتف خطابش کرد آنگاه
که این عصمت که می‌خواهی تو در راه

همین بودست از من خلق را خواست
اگر کار تو و ایشان کنم راست

که تا جمله بهم معصوم مانید
همه از رحمتم محروم مانید

هزاران بحرِ رحمت بی قیاسست
ولیکن بنده را جای هراسست

ندارم از جهان جز بیمِ جان من
ز درد او زبان ترجمان من

چو من از عمر بهبودی ندیدم
زیان دیدم ولی سودی ندیدم

بمُردن راضیم زین زندگانی
اگر بازم رهانی می‌توانی

ز سر تا پای من جای نظر نیست
که بروی هر زمان زخمی دگر نیست
SH.M
     
  
زن

 
(۱۲) حکایت رندی که ازدکانی چیزی می‬خواست


یکی رندی میان داغ ودردی
ستاده بود بر دکان مردی

ازو می‌خواست چیزی، می ندادش
بسی بر پیش دکان ایستادش

زبان بگشاد دکاندار پر پیچ
که تا تو زخم نکنی ندهمت هیچ

چو کردی زخم، از من نقد می‌جوی
وگر نه همچنین می‌باش و می‌گوی

برهنه کرد رند اندام حالی
بدو گفتا نگه کن از حوالی

اگر بر من ز سر درگیر تا پای
توانی دید بی صد زخم یک جای

بگو کانجایگه زخمی رسانم
که بی صد زخم جائی می‌ندانم

اگر بی زخم هستم جایگاهی
نباشد چشم زخم از تو گناهی

چو نیست از پای تا سر بی جراحت
بده چیزی که یابم از تو راحت

تنم چون جمله مجروحست اکنون
ازین پس نوبة روحست اکنون

خدایا من چو آن رند گدایم
که بر تن نیست بی صد زخم جایم

ز سر تا پای من چندان که جوئی
جراحت پُر بوَد چندان که گوئی

دمی هرگز براحت برنیارم
که سر از صد جراحت بر نیارم

دمی گر صد جراحت می‌نیابم
ز عمر خویش راحت می‌نیابم

اگر خود پای تا سر عین دردم
ز دردی کافرم گر سیر گردم

غم تو بایدم از عالم تو
ندارم غم چو من دارم غم تو

دریغا جان ندارم صد هزاران
که در پای غمت ریزم چو باران

چو حرف ها و هو آید بگوشم
همه در ها و هو و در خروشم

ترا دیدم خودی خود ستُردم
بتو زنده شدم وز خویش مُردم

اگردایم چنین باشم کمالست
وگر با خویشتن رفتم زوالست

خدایا دست این شوریده دل گیر
خلاصم ده ازین زندان دلگیر

در آن ساعت که جان آید بحلقم
نماند هیچ امیدی بخلقم

تنم را روشنائی لحد بخش
دلم را آشنائی ابد بخش

چو زایل گردد این مُلک وجودم
مکن بی بهره از دریای جودم
SH.M
     
  
زن

 
(۱۳) حکایت عبدالله بن مسعود با کنیزک


کنیزی داشت عبدالله مسعود
که صد گونه هنر بودیش موجود

مگر چون احتیاج آمدش دینار
طلب کرد آن کنیزک را خریدار

کنیزک را چنین گفت ای دلاور
برَو جامه بشوی و شانه کن سر

که می بفروشمت زانک احتیاجست
که تن را بر خراب دل خراجست

کنیزک در زمان فرمانِ او کرد
دو سه موی سفید از سر فرو کرد

بآخر چشم چون بر مویش افتاد
هزاران اشک خون بر رویش افتاد

چو عبدالله مسعودش چنان دید
دو چشمش همچو ابری خون فشان دید

بدو گفتا چرا گریندهٔ تو
که می بفروشمت چون بندهٔ تو

کنون من عهد کردم با تو خاموش
که نفروشم ترا، مگری و مخروش

کنیزک گفت من گریان نه زانم
که درحکم فروش تست جانم

ولیکن زان سبب گریم چنین زار
که عمری کرده‌ام پیش کسی کار

که یافت ازخدمتش مویم سپیدی
بآخر کار آمد نا امیدی

چرا بودم بآخر پیش مردی
که بفروشد مرا آخر بدردی

چراکردم جوانی خرج جائی
که در پیری نهندم در بهائی

چرا بودم بجائی روزگاری
که آن خدمت فروش آورد باری

چرا بر درگه غیریم ره بود
چو درگاهی چنان در پیشگه بود

کسی را کان چنان درگاه باشد
بدرگاهی دگر چون راه باشد

تو ای خواجه حدیث من بمنیوش
اگرچه می‌نیرزم هیچ بفروش

درآمد جبرئیل و گفت حالی
به پیش صدر و بدر لایزالی

که عبدالله را گوی ای وفادار
مباش این درد را آخر روا دار

سپیدی یافت در اسلام مویش
جز آزادی نخواهد بود رویش

خدایا چون ترا حلقه بگوشم
میفکن روز پیری در فروشم

گر از طاعت ندارم هیچ روئی
سپیدم هست در اسلام موئی

اگر بفروشیم جان سوختن راست
که دوزخ این زمان افروختن راست

ز جان سوزی و دلسوزی چه خیزد
ز موری درچنان روزی چه خیزد

بحق عزّت ای دانندهٔ راز
که اندر خندق عجزم مینداز

بدست قهر چون مومم مگردان
ز فضل خویش محرومم مگردان

همه نیک و بدم ناکرده انگار
ز فضلت کن مرا بی من بیکبار

که هر نیک و بدی کان از من آید
مرا ناکام غُلّ گردن آید

مرا گر تو نخواهی کرد بیدار
بخواب غفلتم در مرده انگار

چو من سرگشته پستم تو بلندی
بلندم کن چو پستم اوفکندی

گرفتار توام از دیرگاهی
مرا بنمای سوی خویش راهی

درم بگشای و فرتوت خودم کن
دلم بربای و مبهوت خودم کن

ز من بر من بسی آمد تباهی
الهی نَجِّنی منّی الهی

مرا بِرهان ز من گر می رهانی
که هر چیزی که می‌خواهی توانی

مرا با خود مدار و بیخودم دار
ز خود سیر آمدم این خود کم انگار

بحق آنکه میدانی که چونم
که بیرون آر ازین غرقابِّ خونم

مرا بیخود بخود گردان گرفتار
میاور با خودم هرگز دگر بار

سگم خوان و مران از آستانم
که در کویت سگ یک استخوانم

اگر یابم زکویت استخوانی
کشم در پیش چرخ پیرخوانی
SH.M
     
  
زن

 
(۱۴) حکایت بشر حافی که نام حق تعالی بمشک بیالود


در اوّل روز می‌شد بشرِ حافی
ز دُردی مست امّا جانش صافی

مگر یکپاره کاغذ یافت در راه
بر آن کاغذ نوشته نامِ الله

ز عالم جز جَوی حاصل نبودش
بداد و مشک بستد اینت سودش

شبانگه نامِ حق را مردِ حق جوی
بمشک خود معطّر کرد وخوش بوی

در آن شب دید وقت صبح خوابی
که کردندی به سوی او خطابی

که ای برداشته نام من از خاک
بحرمت کرده هم خوش بوی و هم پاک

ترا مرد حقیقت جوی کردیم
همت پاک و همت خوش بوی کردیم

خدایا بس که این عطّارِ خوش گوی
بعطر نظم نامت کرد خوش بوی

چه گر عطّار ازان خوش گوی بودست
که نامت جاودان خوش بوی بودست

تو هم از فضل خاک آن درش کن
بنام خویشتن نام آورش کن

که جز از فضل تو روئی ندارد
گر از طاعت سر موئی ندار


๑๑๑ پایان ๑๑๑
SH.M
     
  
زن

 
بلبل نامه

SH.M
     
  
زن

 
بسم الله الرحمن الرحیم


به توفیق خدای صانع پاک
که دانش می‌دهد بر ملک و افلاک

ز بلبل نامه بیتی چند گویم
چو آب رفته باز آمد به جویم

قلم برگیر و راز دل عیان کن
سرآغازش به نام غیب دان کن

خداوندی که جز وی کس نشاید
که تا بر بندگان روزی گشاید

قلم می‌شد به سر از درد هجران
همی بارید خون بر شکل باران

چو بر کافور مشک ناب داده
به زنجیرش سراسر آب داده

قلم غواص دریای معانی
سخن‌هایش همه چون درّ کانی

ز بهر دردمندان غم گساری
بماند تا قیامت یادگاری

بود روح و روان اهل دانش
ز روی عقل و از افهام دانش
SH.M
     
  
زن

 
رفتن مرغان بحضرت سلیمان علی نبینا و آله و علیه السلام و شکایت نمودن از بلبل


شنید ستم که در دور سلیمان
که بد دیو و پری او را بفرمان

نشسته بود روزی بر سر تخت
سعادت یاور و اقبال با تخت

شدند مرغان بدرگاه سلیمان
بر آورده ز دست بلبل افغان

بنالیدند چو نای و می زدند چنگ
گهی بر سر گهی بر سینهٔ تنگ

چو بگشادند همه منقار آمال
بسی بر خاک مالیدند پر و بال

ز بلبل جمله می‌کردند شکایت
همی گفتند هر یک در حکایت

هر آن رازی که در دل می‌نهفتند
سلیمان را یکایک باز گفتند

ز بلبل جمله می‌کردند شکایت
همی گفتند هر یک در حکایت

خطیب مرغها مرغی نزار است
نهاده منبرش بر شاخسار است

لئیمی ترش روی و پر فغانست
ولیکن مرغکی شیرین زبانست

نمی‌بندد دمی شیرین نفس را
نمی‌گیرد به چیزی هیچ کس را

همیشه جامهٔ بی رنگ پوشد
ریا و زرق و هستی می‌فروشد

به صد دستان زهر دستی سرآید
چوهنگام بهار و گل درآید

چودیگی بر سر آتش به جوش است
نمی‌خسبد همه شب در خروش است

همی‌نوشد شراب آب انگور
همی نالد به زاری همچو طنبور

ز خامی می‌زند آن قلتبان خوش
که خام آوازه دارد پخته خاموش

چو چشمش گرید آهش کلّه بندد
دهان گل بر او حالی بخندد

قدش پست است و بانگش بس بلند است
خداوندا که او را حیله چنداست

ندارد صبر و باشد بی قرار او
کند از شوق خود را آشکار او

ندارد یک زمان ذوق و حضوری
ز درد عشق هست او ناصبوری

نه بیند هیچ کس رخسارهٔ او
بجز گل کو بود غمخوارهٔ او

وگر نه اختیار از دست بستان
بده ما را خلاص از دست مستان
SH.M
     
  
زن

 
فرستادن سلیمان(ع) باز را باحضار بلبل ومراعات او ازتشویش


ز مرغان چون سلیمان قصه بشنید
بتندید و ببالید و بجوشید

یکی از خشم آتش را برافروخت
گهی بر آب و آتش را فرو سوخت

همان دم باز را فرمود هان زود
برو چون آتش و باز آی چون دود

به بین خود تا چه مرغ است آنکه مرغان
ز دست او همی دارند افغان

ز دانش بهره دارد یا ندارد
چو شیران زهره دارد یا ندارد

چرا آرد به بین نفرت ز کثرت
که داد او را بگو منشور وحدت

نمی‌گردد دمی خالی ز غوغا
نمی‌بندد کمر در خدمت ما

چرا از خدمت ما مستمند است
وزین دوری گزیدن دردمند است

مگر دیوانه و مستست و بی خود
که دائم غافلست از نیک و از بد

به تن زار و نزارش می‌نمایند
به هر گلزار زارش می‌نمایند

ز استغناء او بسیار گفتند
همه مرغان ز عشقش درشگفتند

چو نزدیکش رسی میکن تبسم
مبادا کو بمیرد از توهم

مگو سختش بنه انگشت بر لب
نگه می‌دارش از منقار و مخلب
SH.M
     
  
زن

 
رفتن باز بطلب بلبل و خواندن او را بسلیمان


روان شد باز تند و تیز منقار
بخون بلبل زار کم آزار

به زهر آلوده کرده تیغ و چنگال
به هیبت بازگسترده پر و بال

بساط خدمت سلطان ببوسید
ز سر تا پای خود جوشن بپوشید

چنان مستغرق فرمان شه شد
بجای پا سرش بر خاک ره شد

نشان بندهٔ مقبل همان است
که پیش از کار کردن کاردان است

ز مهتر کار فرمودن ز کهتر
بجان کوشیدن اندر کار مهتر

هر آن کهتر که داند حق شناسی
ازو هرگز نیاید ناسپاسی

هر آن کهتر که او عقل و ادب داشت
مدام اندر وفاشوق و طلب داشت

هر آن کهتر که با مهتر ستیزد
چنان افتد که هرگز برنخیزد

پی فرمان گرفت آمد به بستان
چو مستان بود بلبل درگلستان

هوا چون نافهٔ مشگین معطر
چمن چون عالم علوی منور

میان خود به عیش گل ببسته
چو بلبل را بدو تقوی شکسته

صفای گلستان از بی بقائی
نوای بلبلان از بی نوائی

به گوشش نالهٔ بلبل خوش آمد
به چشمش رنگ و بوی گل خوش آمد

به چرخ آورد یک دم باز را عشق
به بست از گفت و گو دم باز را عشق

چو باز آمد به خود از بیخودی باز
به خون بلبلان در کار شد باز
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 152 از 270:  « پیشین  1  ...  151  152  153  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA