انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 212 از 270:  « پیشین  1  ...  211  212  213  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

andishmand
 

شماره ۲۶

اینها که زنظم و نثرِ خود میلافند
میپنداری که موی میبشکافند

نه از سرِ قدرت است کز جان کندن
هر یک به تکلّف سخنی میبافند








شماره ۲۷

خورشید چو رخ نمود انجم برخاست
فریاد ز جان و دل مردم برخاست

شعر دگران چه میکنی شعر این است
دریا چو پدید شد تیمم برخاست






شماره ۲۸

در وقت بیان،‌عقل سخن سنج مراست
در وقت معانی دو جهان گنج مراست

با این همه یک ذرّه نیم فارغ از آنک
گر من منم و اگر نیم رنج مراست







شماره ۲۹

تا کی سخن لطیف نیکو گویم
تا چند ز جان و نفس بدخو گویم

چون نیست کسی که راز من بنیوشد
در دل کشتم تا همه با او گویم







شماره ۳۰

تا روی چو آفتاب دلدار بتافت
در یک تابش جملهٔ اسرار بتافت

گفتم‌:همه کار در عبارت آرم
خود گنگ شدم چو ذرهای کار بتافت






شماره ۳۱


دل میبینم عاشق وآشفته ازو
جان هر نفسی گلی دگر رُفته ازو

شکر ایزد را که آنچه در جان من است
در گفت نیاید این همه گفته ازو


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 

شماره ۳۲

یا رب ز خور و خفت چه میباید دید
وز تهمت پذرفت چه میباید دید

بسیار بگفتم و نمیداند کس
تا خود پس ازین گفت چه میباید دید








شماره ۳۳

تا بود مجال گفت، جان، دُرها سفت
وز گلبن اسرار یقین، گلها رُفت

جانا! جانم میزند از معنی موج
لیکن چه کنم چو مینیاید در گفت






شماره ۳۴

در هر سخنی که سر بدان آوردم
تا سر ننهم دران سخن سرکردم

آخر چه دلی بود که آن خون نشود
دردش نکند این سخن پُر دردم







شماره ۳۵

بر دل ز هوا اگر چه بند است تُرا
بنیوش سخن که سودمند است تُرا

خود یک کلمه است جمله پند است تُرا
گر کار کنی یکی، پسند است تُرا







شماره ۳۶

بس دُرِّ یقین که میبسفتم با تو
آگاه شوی که من نخفتم با تو

مگذر به گزاف سرسری از سر این
باری بندیش تا چه گفتم با تو






شماره ۳۷

جانم دُرِ این قلزم بیپایان سفت
عقلم گل این طارم سرگردان رُفت

از بهر خدا تو نیز انصاف بده
کاین شیوه سخن خود به ازین نتوان گفت


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 

شماره ۳۷

جانم دُرِ این قلزم بیپایان سفت
عقلم گل این طارم سرگردان رُفت

از بهر خدا تو نیز انصاف بده
کاین شیوه سخن خود به ازین نتوان گفت








شماره ۳۸

آن را که ز سلطان یقین تمکین نیست
گو از بر من برو که او را دین نیست

دریای عجایب است در سینهٔ من
لیکن چه کنم که یک عجایب بین نیست






شماره ۳۹

ای خلق فرو مانده کجایید همه
وز بهر چه مشغول هوایید همه

عطار چو الصّلاءِ اسرار بگفت
گر حوصله دارید بیایید همه







شماره ۴۰

دیدی که چِه‌ها با منِ شیدا کردی
یکباره مرا بی سر و بی پا کردی

سهل است از آنِ من، ولی با دگران
زنهار چنان مکن که با ما کردی







شماره ۴۱

هان ای دل بیدار بخفتی آخر
گفتی که نیوفتم بیفتی آخر

ای جان شده عطّار و ز جان آمده سیر
بسیار بگفتی و برفتی آخر






شماره ۴۲


مرغی دیدم نشسته بر ویرانی
در پیش گرفته کلّهٔ سلطانی

میگفت بدان کلّه که ای نادانی
دیدی که بمردی وندادی نانی


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 

شماره ۴۳

عالم که امان نداد کس را نفسی
خوابیم نمود در هوا و هوسی

ای بیخبرانِ خفته! گفتیم بسی
رفتیم که قدر ما ندانست کسی








شماره ۴۴

زین کژ که به راستی نکو میگردد
ماییم و دلی که خون درو میگردد

ای بس که بگردیم من و چرخ ولیک
من خاک همی گردم و او میگردد






شماره ۴۵

ماییم به صد هزار غم رفته به خاک
پیدا شده در جهان و بنهفته به خاک

ای بس که به خاک من مسکین آیند
گویند که این تویی چنین خفته به خاک







شماره ۴۶

با زهر اجل چو نیست تریاکم روی
کردند به سوی عالم پاکم روی

ای بس که نباشم من و پاکان جهان
بر خاک نهند بر سر خاکم روی







شماره ۴۷

عطار به درد از جهان بیرون شد
در خاک فتاد و با دلی پُر خون شد

زان پس که چنان بود چنین اکنون شد
گویای جهان بدین خموشی چون شد






شماره ۴۸

گاهی سخنم به صد جنون بنویسند
گاه از سر عقل ذوفنون بنویسند

گر از فضلایند به زر نقش کنند
ور عاشق زارند به خون بنویسند


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
سی فصل




بخش ۱


یکی پیری مرا آواز می‌داد
که ای عطار از دست تو فریاد

جهان بر هم زدی و فتنه کردی
به دیوار مذاهب رخنه کردی

تو گفتی آنچه احمد گفت باهو
تو گفتی سر به سر اسرار یاهو

تو گفتی آنچه سلمان در نهان گفت
تو گفتی آنچه منصور او عیان گفت

تو هشیار طریقت مست کردی
تو مستان شریعت پست کردی

تو در عالم زدی لاف توکل
جفای ظالمان کردی تحمل

تو گفتی سرّ توحید خداوند
نداری در تصوف هیچ مانند

تو کردی راز پنهان آشکارا
بیا با من بگو معنی خدا را

که تا یابم وقوفی از معانی
کنم در علم و حکمت کامرانی

بیا بر گو که منزلگاه آن یار
که پنهان بینمش از چشم اغیار

بیا برگو که آن روح روانم
که تا این نیم جان بروی فشانم

بیا برگو تو حال عاشقان را
که در راه خدا کردند جان را

بیا برگو طریق فقر و درویش
که دارم من دلی از درد او ریش

بیا برگو که انسان کیست در دهر
که باشد در معانی باب آن شهر

بیا برگو زحال زهد و تقوی
به پیش کیست این معنی و دعوی

بیا برگو که راه حق کدامست
کرا گوئی که اندر دین تمام است

بیا برگو که ناجی کیست در دین
که باشد هالک دریای خونین

بیا برگو که علم دین کدام است
زر ومال جهان بر که حرام است

بیا برگو که این افلاک و ایوان
ز بهر چیست همچون چرخ گردان

بیا برگو که لذات جهان چیست
درون این سرا جان جهان کیست

بیا برگو که سلطانان عادل
ز عدل خود چه خواهد کرد حاصل

بیا برگو ز حال شاه ظالم
که از ظلم است مجرم یا که سالم

بیا برگو که خود حق را که دید او
کدامین قطره شد در بحر لولو

بیا برگو که سر لو کشف چیست
معانی کلام من عرف چیست

بیا برگو ز حال نوح و کشتی
اگر با نوح در کشتی نشستی

بیا برگو سلیمانی کدامست
چرا در پیش او پرنده رام است

بیا از حال قاضی گوی و مفتی
چرا خوردی چو ایشان و نخفتی

بیا بر گو زحال احتسابم
که تا ساقی دهد جام شرابم

بیا برگو عوام لناس را حال
که بینم شان گرفتار زر و مال

بیا برگو طریق اغنیا را
بیان گردان تو سرّ اولیا را

بیا برگو که آن زنده کجا شد
که از تن جان شیرینش جدا شد

بیا برگو که از یک دین احمد
کز او هفتاد و دو ملت برآمد

بیا برگو زعشق یار سرمست
که برده است عشق او بر جان ما دست

بیا برگو که سر راه با کیست
در این هر دو سرا آگاه ما کیست

بیا برگو که زنده کیست جاوید
که از وی زندگی داریم امید

بیا برگو همه اسرار عالم
که در وی بحرها باشد مسلم

چو کرد این سی سؤال آن پیر از من
فرو بردم سر اندر جیب دامن

فتادم در تفکر کی الهم
بهر حالی توئی پشت و پناهم

بهر چیزی که دارد از تو نامی
سؤالی کرد از من در کلامی

تو ای دریای اسرار نهانی
نمی‌دانم من مسکین تو دانی

تو گویا کن به فضل خود زبانم
بده سری که اسرارت بدانم

ز من پرسد تمام سر پنهان
ز من پرسد تمام رمز پیران

سؤال اوست از اسرار منصور
سؤال اوست از موسی و از طور

مرا پرسد ز مشکل‌های عالم
ز سر گندم و احوال آدم

مرا گفتی نگو اسرارها را
طریق مصطفی و مرتضی را

مرا کی زهرهٔ اسرار گفتن
طریق حیدر کرار گفتن

مرا پرسی که راه حق کدام است
کرا دانی که در عالم تمام است

کرا قدرت بود بی امر جبار
که گویم آشکارا سر این کار

مرا می‌پرسد از آن پیر کامل
که واقف زو که شد پس کیست غافل

مرا پرسدز هفتاد و دو ملت
چرا یک حق و دیگرهاست علت

دگر پرسد سلیمانی چه چیز است
که همچون یوسف مصری عزیز است

نکردی تو سلیمانی چه دانی
رموز عشق سلطانی چه دانی

رموز مرغ و مور و وحش صحرا
چه چیز است کان سلیمان داند او را

رموز مار و مور و ماهی و طیر
سراسر گفته‌ام در منطق الطیر

میان انبیا این سر نهانست
میان اولیا اما عیانست

دگر پرسد ز حال قاضی ما
که او شرع نبی داند به غوغا

ز شیخ و قاضی و مفتی چه گویم
طریق مرتضی را از که جویم

بخود بربسته‌اند شرع نبی را
نمی‌دانند امام حق ولی را

شریعت را گرفته‌اند به ظاهر
ولیکن مرتضی راگشته منکر

دگر پرسد ز اهل احتسابم
چرا مانع شوند اندر شرابم

جواب این سؤال از من نیاید
مرا این راز را گفتن نشاید

همه عالم ازین آزار دارند
به نزد حق ازین گفتار دارند

دگر پرسد عوام الناس چونند
چرا در دانش باطن زبونند

عوام الناس را احوال مشکل
عوام الناس را پایست در گل

عوام الناس این معنی ندانند
عوام الناس در دعوی بمانند

عوام الناس خود خود را زبون کرد
بدریای جهالت سرنگون کرد

دگر پرسد که حال اولیا چیست
امام دین ز بعد مصطفی کیست

نباشد حد این گفتار کس را
نیارم در دل خود این هوس را

دگر پرسد کی آدم از جهان رفت
به عزت درجهان جاودان رفت

بگو آن آدم و گندم کدام است
چرا در رهرو آن دانه دام است

بگویم زین سخن ای یار محرم
در این اسرار کم باشند همدم

دگر پرسد ز عشق یار سرمست
که اسرارش بگو ز آن سان که او هست

بده جامی از آن آب حیاتم
رهان از محنت و رنج مماتم

ز مرگ جهل تا من زنده گردم
میان عاشقان فرخنده گردم

ندارم این سئوالت را جوابی
نخوردم من ازین سرچشمه آبی

بگوید این بفضل خود خداوند
گشاید از دل من قفل این بند

دگر گوید ز سر کار برگو
طرین آن دل بیدار برگو

مرا آگاه کن از سر این راه
که باشد واقف اسرار الله

هر آن کو واقف سر الهست
جنید و شبلی و کرخی گواهست

جنید و بایزید آگاه بودند
به شرع مصطفی در راه بودند

طریق مرتضا را راه بردند
ازین عالم دل آگاه بردند

برو ای یار این سر را نگهدار
مگو اسرار یزدانی با غیار

باول پرسی از اسرار آن یار
که پنهان بینمش از چشم اغیار

جواب این سخن سر نهانست
ولی آن یار در عالم عیانست

بود روشن‌تر از خورشید تابان
ولی منکر شدش از جهل نادان

بسان آفتابست در جهان فاش
ندارد تاب دیدن چشم خفاش

نمی‌دانند همچون ظلمت از نور
چنان داند که ار چشم است مستور

حقیقت منزل او لا مکانست
به معنی در زمین و آسمانست

مقام او بود اندر همه جا
ازو خالی نباشد هیچ مأوا

همه شیئ را بذات اوست هستی
چه از گون بلندی و چه پستی

اگر خالی شود از وی مقامی
نه مستی داشتی از وی نه نامی

دو عالم از وجود اوست موجود
هر آن چیزی که بینی او بود بود

به باطن این چنین میدان که گفتم
بظاهر سر او را می‌نهفتم

کنون با تو بگویم گر بدانی
ز جاهل دار پنهان این معانی

ازو باشد حقیقت هستی ما
مر او را در وجود ماست مأوا

بما نزدیک‌تر از ماست آن یار
کسی داند که شد از خود خبر دار

تو گر خواهی که بینی روی دلدار
طلب کن مظهر معنی اسرار

به مظهر چونکه ره بردی امینی
حقیقت روی آن دلدار بینی

به چشم جان بباید دید نورش
که تا باشی همه جا در حضورش

چه دانستی بمعنی مظهر نور
شوی اندر حقیقت همچو منصور

شوی اندر معانی همچو انوار
بگوئی سر او را بر سر دار
نموده در همه جا مظهر نور
ولی نادان از آن نور است مهجور

به چشم جان ببین آن نور مظهر
که تا بینی بمعنی روی حیدر

به چشم جان نگه کن روی جانان
که تا یابی حقیقت بوی جانان

به چشم جان بباید دید رویش
که تا یابی به معنی رو بسویش

بود حیدر حقیقت مظهر نور
به گیتی همچو خورشید است مشهور

حقیقت بین شو و در وی نظر کن
بجز او از وجود خود بدر کن

بمعنی گر تو بردی ره بدان نور
اگر نزدیک او باشی توی دور

اگر ره بردی و از وی تو دوری
بمعنی و حقیقت در حضوری

مرا در جان و دل آن یار باشد
ز غیر او دلم بیزار باشد

حقیقت در زبانم اوست گویا
بود در دیدهٔ من نور بینا

تو او را گر شناسی راه یابی
حقیقت مظهر الله یابی

تو بشناس آنکه او از نور ذاتست
به گیتی آشکارا در صفاتست

تو بشناس آنکه مقصود جهان است
بمعنی رهبر آن کاروانست

تو بشناس آنکه حق او را ولی خواند
نبی از بعد خود او را وصی خواند
تو بشناس آنکه او در عین دیده است

همه درهای معنی را کلید است
تو بشناس آنکه او باب النجاتست

بفرمانش حیات و هم ممات است
تو بشناس آنکه او را جمله جود است

که هم درجان و هم در خرقه بوده است
تو بشناس آنکه او هادی دین است

یقین میدان که شاه مرسلین است
تو بشناس آنکه او پیر مغانست

حدیث او زبان بی زبانست
تو بشناس آنکه بس اسرار او گفت

حدیث خرقه و انوار او گفت
بود آن کو محمد بود جانش

محل نزع بوسیده دهانش
بدان بوسه به او اسرارها گفت

مر او را سرور اسرارها گفت
هم او سردار باشد انبیا را

هم او سالار باشد اولیا را
امیرالمؤمنین اسم وی آمد

حدیث سر او خود از نی آمد
امیرالمؤمنین آمد امامم

که مهر اوست در دل همچو جانم
امیرالمؤمنین است نور یزدان

تو او را نطق ونفس مصطفی دان
امیرالمؤمنین است نور یزدان

امیرالمؤمنین از جمله آگاه
امیرالمؤمنین است اصل آدم

امیرالمؤمنین است فضل آدم
امیرالمؤمنین روح روانم

بمعنی نطق گشته در زبانم
امیرالمؤمنین دانای سرها

امیرالمؤمنین در جان هویدا
امیرالمؤمنین را دان که شاهست
مرا در کل آفت ها پناه است
امیرالمؤمنین است اسم اعظم

امیرالمؤمنین است نقش خاتم
امیرالمؤمنین راه طریقت

امیرالمؤمنین بحر حقیقت
امیرالمؤمنین است اصل ایمان

امیرالمؤمنین است ماه تابان
امیرالمؤمنین قهار آمد

امیرالمؤمنین جبار آمد
امیرالمؤمنین در حکم محکم

امیرالمؤمنین با روح همدم
امیرالمؤمنین را تو چه دانی
که بغضش در دل و جان مینشانی

ز بغضش راه دوزخ پیش گیری
زحبش در ولای او بمیری

تو را ایمان و دین از وی تمام است
که اندر هر دو عالم او امام است

درین عالم بسی من راه دیدم
همه این راه را من جاه دیدم

بغیر از راه او کان راه حق است
دگرها جمله مکر و هات و دق است

بمعنی اهل دین را راه وحدت
دو دارد هم طریقت هم شریعت

ترا از سر حق آگاه کردم
درین معنی سخن کوتاه کردم

دگر پرسی حدیث عاشقان را
طریق عاشقان جان فشان را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
بخش دو


مر او را در جهان بس عاشقانند
که بر وی هر زمان جانها فشانند

مر او را عاشقان بسیار باشند
سراسر واقف اسرار باشند

همه در عشق او باشند مجنون
بکلن رفته‌اند از خویش بیرون

همه در عشق او باشند فرهاد
که دادند خرمن هستی خود باد

همه در عشق او اندر تک و دو
دو عالم نزد ایشانست یک جو

همیشه با خدا همراز باشند
ز هرچه غیر او بیزار باشند

نمی‌خواهند چیزی جز لقایش
ز خود فانی و باقی در بقایش

سراسر از شراب عشق سرمست
همه در عشق او جان داده از دست

همه را در دل و جان حب حیدر
روند در آتش سوزان چو بوذر

همه در عشق او باشند سلمان
همه را در دل و جان نور ایشان

تو گرخواهی که دانی عاشقان را
طریق رفتن آن سالکان را

به راه حیدر صفدر روان شو
توهم در راه آن چون عاشقان شو

ز عشقش مظهر الله یابی
بسوی او حقیقت راه یابی

ز عشق او شوی مانند منصور
ز عشق او شوی نور علی نور

ز عشق او شوی همچون سلیمان
دهی بر جن و انس و طیر فرمان

ز عشقش زنده جاوید باشی
بمعنی بهتر از خورشید باشی

ز عشق او شوی از خویش فانی
بمانی در بقای جاودانی

زعشقش راه یزدانی بدانی
طریق دین سلمانی بدانی

ز عشق او همه اسرار یابی
درون خویش پر انوار یابی

اگر تو عشق او درجان نداری
بمعنی دانش و ایمان نداری

نباشد عشق او گر در دل تو
زهی بیچارگی حاصل تو

تو در دل دار عشق او چو عطار
که تا باشی بمعنی واقف یار

تو در دل عشق چون منصور میدار
که تا گوئی اناالحق بر سر دار

ز عشق او همه اسرار دیدم
مر او را در دل عطار دیدم

تو در دل دار عشق او چو سلیمان
که تا یابی حقیقت اصل ایمان

رموز عشق او بر دستم از دست
ز عشق او شدم شیدا و سرمست

مرا عشقش ز بود خود برون کرد
به کوی وحدتم او رهنمون کرد

ز عشقش زنده جاوید گشتم
حقیقت بهتر از خورشید گشتم

بجز عشقش دگر چیزی ندارم
بگفتم با تو اسرار نهانم

دگر پرسی طریق فقر درویش
که دارم من دلی از درد او ریش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
بخش ۳


طریق فقر دان راه سلامت
در این ره باش ایمن از ملامت

تو گر خواهی حدیث فقر و فخری
تو اندر فقر شاه برو بحری

حقیقت شاه درویشان را هند
که سلطانان عالم را پناهند

تو گر هستی ز سرّ کار آگاه
توان گفتن ترا درویش این راه

ز دنیائی تهی کن دست و دل هم
به معنی همچو ابراهیم ادهم

به هر چه از قضا آید رضاده
دل و جان را به نور او صفا ده

نباشی غافل از وی یک زمانی
مجو از غیر او نام و نشانی

بمعنی او بود درویش آگاه
که بر اسرار حیدر دارد او راه

بود مأمور امر مصطفی را
گزیند او طریق مرتضی را

بدین مصطفی مأمور باشد
به راه مرتضی منصور باشد

بود درویش آن کو راه داند
حقیقت مظهر الله داند

تو آن درویش دان ای مرد آگاه
که بردارد وجود خویش از راه

تو آن درویش دان کابرار داند
طریق حیدر کرار داند

تو آن درویش دان کان راه بین است
حقیقت بر طریق شاه دین است

بود درویش کو دلدار باشد
همیشه مرهم آزار باشد

بود درویش کز خود گشت آزاد
قضای حضرت حق را رضا داد

بود درویش کو دارد توکل
بدین مرتضی دارد توسل

بود درویش کو داند دیانت
نباشد ذرهٔ او را خیانت

بود درویش کو دلشاد باشد
ز غمهای جان آزاد باشد

بود درویش آن کو راست گوید
بغیر از راستی چیزی نجوید

چه دانستی که درویشان کیانند
میان دیدهٔ بینا عیانند

چه دانستی بایشان آشنا باش
چه ایشان بر طریق مرتضی باش

ز درویشان بیابی جمله اسرار
شوی اندر حقیقت واقف یار

همه باشند همچون مه منور
حقیقت یکدگر را چون برادر

حقیقت بین شو و از خود گذر کن
بجز حق از وجود خود بدر کن

چودل خالی کنی از غیر دلدار
نماند در وجودت غیر آن یار

شوی اندر حقیقت واقف حق
چو منصور اندر آئی در اناالحق

شود درویشیت آنگه مسلم
تو باشی پادشاه هر دو عالم

دگر پرسی که منصور از کجا گفت
چرا اسرار پنهان در ملا گفت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
بخش ۴


چه شد منصور مأمور شریعت
بمعنی دید اسرار حقیقت

مرید جعفر صادق به جان بود
ثنای حضرتش ورد زبان بود

سجود درگه آن شاه کردی
سر خود خاک آن درگاه کردی

ز جعفر دید انوار معانی
بر او شد کشف اسرار نهانی

ز سر وحدت حق گشت آگاه
وجود خویشتن برداشت از راه

به کلی گشت فانی در ره حق
زبانش گشت گویا در اناالحق

حقیقت گشت روئیده ز دریا
چرا افتاد از دریا بدنیا

شناسا شد بنور خویش آنگاه
بسوی بحر وحدت یافت او راه

بدریا باز رفت و همچو او شد
باول بود در آخر هم او شد

در این معنی اناالحق گفت منصور
و یا در جان عطار است مستور

اناالحق گفت او و من نه گفتم
ولی او آشکارا من نهفتم

اگر با جان نباشد یار ملحق
کرا قوت که گوید او اناالحق

چنان دارم ز دانایان روایت
بگویم با تو اکنون این حکایت

که می‌پرسید از منصور یاری
بیا با من بگو این قصه باری

تو ای مست می انوار یزدان
چرا اسرار حق گفتی به خلقان

همیشه از کسان این سر نهفتی
بآخر آشکارا بازگفتی

بیا با من بگو رمزی از این راز
ز روی این سخن ده پردهٔ باز

جوابش داد و گفت ای یار جانی
ز من بشنو بیان این معانی

از آن گفتم رموز این حقایق
که تا خود را بدانند این خلایق

باسرار معانی راه جویند
طریق راه یزدانی بپویند

بیا ای سالک این اسرار بشنو
پی اسرار کان خویش میرو

زمانی در گریبان سر فرو بر
ازین گلهای معنی هم تو بو بر

تفکر کن که آخر از کجائی
درین نیلی قفس بهر چرائی

تو از این عالم فانی بپرداز
بسوی آشیان خویش رو باز

نوای ارجعی را گر شنیدی
چرا در خانهٔ گل آرمیدی

ازین محنت سرای تن گذر کن
بسوی عالم وحدت سفر کن

یقین میدان که تو از بهر اوئی
بسان قطرهٔ اندر سبوئی

بمانده در سبوی قالب تن
بدست خود سبو را بر زمین زن

سبو بشکن که تا یابی تو بهره
روی در بحر وحدت همچو قطره

تو پنداری که این دشوار باشد
حجاب تو همین پندار باشد

خیال دزد تو فکر حجابست
ز فکر تو همه کارت خرابست

خیال و هم خود از راه برگیر
بگیر اندر طریقت دامن پیر

نه هر کس پیر خوانی پیر باشد
در این ره مر ترا دستگیر باشد

بامر حق بود پیر حقیقی
طلب میدار او را گر رفیقی

چو یابی دامنش محکم نگهدار
به سستی دامنش از دست مگذار

ترا راه حقیقت او نماید
در اسرار بر رویت گشاید

بگوید با تو از دین پیمبر
بگوید با تو از اسرار حیدر

بگوید با تو اقوال شریعت
بگوید با تو اسرار حقیقت

بگوید با تو راه دین کدامست
که اندر راه دین حق تمامست

ترا او سوی مظهر ره نماید
در معنی برویت او گشاید

به تعلیمش به مظهر راه یابی
بهر چیزی دل آگاه یابی

چو مظهر یافتی یا بی تو بهره
روی در بحر وحدت همچو قطره

چو مظهر یافتی از خود برون شو
بکوی وحدت حق رهنمون شو

چو مظهر یافتی مرد خدائی
بیابی در حقیقت آشنائی

چو مظهر یافتی خاموش میباش
مکن با جاهلان اسرار حق فاش

چو مظهر یافتی اینک حقیقت
بدانی هم شریعت هم طریقت

چو مظهر یافتی منصور گردی
اناالحق گو تمامی نور گردی

امام مظهر حق مرتضی دان
تو او را مظهر نور خدا دان

امیرالمؤمنین است اسم آن شاه
امیرالمؤمنین از جمله آگاه

امیرالمؤمنین راه طریقت
امیرالمؤمنین شاه حقیقت

امیرالمؤمنین است آدم و نوح
امیرالمؤمنین اندر تنم روح

امیرالمؤمنین موسی عمران
امیرالمؤمنین یعقوب کنعان

امیرالمؤمنین دانم خلیل است
امیرالمؤمنین با جبرئیل است

امیرالمؤمنین عیسی و مریم
امیرالمؤمنین با روح همدم

امیرالمؤمنین با جان منصور
امیرالمؤمنین در پرده مستور

امیرالمؤمنین می‌گفت اناالحق
امیرالمؤمنین سلطان مطلق

مرا از هر دو عالم اوست مقصود
درون دیدهٔ دل اوست موجود

ز عشق او کنون در جوش باشم
چرا در عشق او خاموش باشم

مرا عشقش ز بود خود برون کرد
بکوی وحدت حق رهنمون کرد

نوای عشق او اکنون کنم ساز
برآرم در جنون فریاد و آواز

بگویم سر او را آشکارا
ندارم از هلاک خویش پروا

هزاران جان فدای شاه بادا
سر من خاک آن درگاه بادا

نشسته عشق او بر جان عطار
بگویم سر او را بر سر دار

تو گرخواهی که این اسرار دانی
رموز حیدر کرار دانی

بسوی کلبه عطار میرو
چو او انوار بین اسرار میرو

سخن اندر حقیقت گفت عطار
بمعنی این سخن را یاد میدار

دگر پرسی ز قاضی و زمفتی
جواب این سخن بشنو که گفتی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
بخش ۵


ز حال قاضی و مفتی چه پرسی
چو ایشان نیست اندر عرش و کرسی

بخود بربسته دین مصطفی را
نمی‌داند حقیقت خود خدا را

به ظاهر میروند راه شریعت
شده غافل از اسرار حقیقت

صدف بگزیده و بگذاشته در
نمی‌دانند که دارد گوهر در

شریعت پوست مغز آن حقیقت
میان این و آن باشد طریقت

شریعت چون چراغ راه باشد
طریقت راه آن درگاه باشد

محمد در حقیقت رهنما بود
ولی مقصود این ره مرتضی بود

محمد گفت امت را در این راه
علی سازد ز اصل کار آگاه

محمد هست انوار شریعت
علی مرتضی نور حقیقت

اگر قول نبی امت شنودی
خلافی در ره ملت نبودی

نه بر قول رسول اقرار کردند
سراسر خلق را از راه بردند

شنیدی تو حدیث منزل خم
چرا کردی در آخر راه را گم

نبی گفتا علی باشد امامت
بگوید با تو اسرار قیامت

بخود بربسته دین مصطفی را
نمی‌دانی ره و رسم هدارا

شنیدی تو بیان انما را
چرا منکر شدی قول خدا را

بجو اکنون دلیل و هادی راه
که تا گردی ز سر راه آگاه

تو انّی جاعلٌ فی الارض برخوان
خلیفه بعد پیغمبر علی دان

به قرآن هم اطیعوالله فرمود
ترا زان مصطفی آگاه فرمود

نکردی گوش قول مصطفی را
ندانستی بمعنی مرتضی را

ز قول مصطفی بشنو پیامی
که باشد در جهان آخر امامی

که خلقان جهان را ره نماید
ز اسرار خدا آگه نماید

اگر او در جهان یک دم نباشد
حقیقت عالم و آدم نباشد

ستونست آن حقیقت آسمان را
بود او رهنما خلق جهان را

چو عالم از امامی نیست خالی
کرادانی امام خویش حالی

نبردی گر حقیقت سوی او راه
بمانی مرتد و مردود درگاه

علی را دان امام اندر حقیقت
برو شد ختم اسرار شریعت

علی باشد قسیم جنت و نار
کند بر تو چو بوذر نار گلنار

علی باشد میان خلق قائم
علی را در جهان میدان تو دائم

بجز راه علی راهی نگیری
که نادان خیزی و نادان بمیری

حقیقت اوست قایم در دو عالم
سخن کوتاه شد والله اعلم

دگر پرسی که حق را دیده است او
کدامین قطره شد در بحر لؤلؤ
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
بخش ۶


بگویم با تو تا حق را که دیده است
کدامین قطره در دریا رسیده است

هر آنکس در حقیقت راه بین شد
بمعنی واقف اسرار دین شد

به دین مصطفی او راه جوید
حقیقت رو بسوی شاه جوید

تو دین مصطفی را راه میرو
ز سر مرتضی آگاه میشو

سخن از مصطفی و مرتضی گو
دلیل ره براه مرتضی جو

بدانی مظهر انوار حق را
ز پیر راه جوئی این سبق را

ترا اندر حقیقت ره نماید
ز اسرار ولی آگه نماید

چو دانی بر ره تسلیم او شو
ز هر راهی که فرماید برو شو

پس آنگه اختیار خویش بگذار
بهر امری که گوید گوش میدار

بدو ده دست و برهم نه دو دیده
که تا درحق رسی ای آفریده

بمعنی چونکه اندر حق رسیدی
بدریا همچو قطره آرمیدی

بدیدی در حقیقت روی دلدار
شوی اندر حقیقت واقف کار

شناسائی شود ناگاه حاصل
شوی چون قطره اندر بحر واصل

شناسا شو چو قطره اول بار
که تا گردی ز بحر او خبردار

ترا از هر دو عالم آفریدند
بمعنی از دو عالم برگزیدند

هر آنچه هست پیدا در دو عالم
همه موجود شد در ذات آدم

درو موجود شد پیدا و پنهان
نمودار دو عالم گشت انسان

ولی انسان کسی باشد در این دار
که او باشد ز حال خود خبردار

ز حال خویشتن آگاه باشد
بمعنی در طریق شاه باشد

درین ره خاک پاک مرتضی شو
ز خود بیگانه با او آشنا شو

محمد هست انوار شریعت
ولیکن مرتضی بحر حقیقت

سخن در راه دین مصطفی گوی
طریق راه دین از مرتضی جوی

چنین کردند دانایان حکایت
ز عبدالله عباس این روایت

که در جنگ جمل آن شاه مردان
میان هر دو صف چون شیر غران

ستاده بود و وصف خویش می‌کرد
دل آن کافران را ریش می‌کرد

نخست گفتا منم شاه دو عالم
پناه جمله آفاق و آدم

منم گفتا حقیقت بود الله
که کردم از دو عالم دست کوتاه

ظهور اولین و آخرینم
من از انوار رب العالمینم

منم بر هرچه می‌بینی همه شاه
بفرمان من از ماهیست تا ماه

محبان مرا باشد بهشتم
خوارج را به دوزخ می‌فرستم

گنه کاری که عذر آرد پذیرم
چو آرد توبه او را دست گیرم

کسی کو در ره ما برد زحمت
کنم بر وی به لطف خویش رحمت

چو کفار این سخن از وی شنیدند
به قصد شاه مردان در دویدند

کشید آن گاه حیدر تیغ کین را
سراسر کشت کفار لعین را

بجز آن کس که او آورد ایمان
نبرد از کافران دیگر کسی جان

نفرمود این سخن حیدر ببازی
ندانی این حکایت‌ها مجازی

تفکر کن در این گفتار ای یار
که باشد این سخن‌ها جمله اسرار

باسرار علی گر راه بینی
حقیقت را همه در شاه بینی

در او بینی بمعنی نور یزدان
شوی اندر ره عقبی خدا دان

هم او باشد بمعنی شاه و سرور
هم او باشت حقیقت راه و رهبر

تو او را از دل و جان باش مأمور
که تا گردد سر و پایت همه نور

مرا جان و دل از وی زنده باشد
دل و جانم مرا او را بنده باشد

مرا قدرت نباشد وصف آن شاه
که وصف او دراز و عمر کوتاه

ز وصف خود سخن را اندکی گفت
سخن از صدهزاران او یکی گفت

نیاید وصف او از صد هزاران
رود گر عمر جاویدان بپایان

اگرگویم حدیث از سر حیدر
جهان بر هم زنم جمله سراسر

بگوید نی حدیث سر آن شاه
برآید ناله و فریاد از چاه

بگوید از زبان بی زبانی
حدیث او بود سر نهانی

من آن گویم که ای نور منور
توی اندر حقیقت شاه سرور

توی بر هرچه می‌بینم همه شاه
توی از هرچه بینم جمله آگاه

توی فرمانده اندر هر دو عالم
سلیمان یافت از تو ملک و خاتم

تو دادی جنت الماوی به آدم
بطوفان نوح را بودی تو همدم

خلیل الله را نمرود بی دین
در آتش چون فکندش از ره کین

در آن دم مر ترا خواند از دل و جان
شد آتش در وجود او گلستان

ترا می‌خواند موسی در مناجات
برآوردی مر او را جمله حاجات

ترا عیسی و مریم بود بنده
به نامت مرده را می‌کرد زنده

محمد هم ترا می‌خواند ناگاه
که شق شد ماه از انگشت آن شاه

تو شاه اولین وآخرینی
تو نور آسمان و هم زمینی

تو بودی در بلندی و به پستی
تو بودی و تو باشی و تو هستی

توی در دیدهٔ من نور بینا
توی اندر زبان بنده گویا

توی اندر میان عقل و جانم
از آن گوهر فشان گشته زبانم

مرا از فضل و رحمت دستگیری
خطای رفته را اندر پذیری

در اسرار بر رویم گشادی
بکوی رحمت خود راه دادی

نپرسی از کم و از بیش ما را
رسانی در وجود خویش ما را

ترا شد بخشش و رحمت مسلم
سخن کوتاه شد والله اعلم

دگر پرسی مسلمانی کدام است
چرا در پیش دین پرنده رام است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 212 از 270:  « پیشین  1  ...  211  212  213  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA