انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 254 از 270:  « پیشین  1  ...  253  254  255  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

در مناجات آن بزرگ دین شبی
پیش حق میکرد آه و یاربی

گفت الهی چون شود حشر آشکار
بر لب دوزخ خوشی گیرم قرار

پس بدست آرم یکی خنجر ز نور
خلق را میرانم از دوزخ ز دور

تا ز دوزخ سر بسر ایمن شوند
در بهشت جاودان ساکن شوند

هاتفی آواز دادش آن زمان
گفت تو خاموش بنشین هان و هان

ورنه عیب تو بگویم آشکار
تا کنندت خلق عالم سنگسار

بعدازان داد آن بزرگ دین جواب
گفت هان و هان چه گفتم ناصواب

تو بدان میآریم تااین زمان
برگشایم بر سر خلقان زفان

از تو چندان بازگویم فضل وجود
کز همه عالم کست نکند سجود

پادشاها با دمی سرد آمدم
با دلی پرغصه و درد آمدم

چون نیم من هیچ و آگاهی ز من
ای همه تو پس چه میخواهی ز من

گرعذاب تو ز صد رویم بود
در خور یک تارهٔ مویم بود

لیک یک فضلت چو صد عالم فتاد
جرم جمله کم ز یک شبنم فتاد

آمد از من آنچه آید از لئیم
تو بکن نیز آنچه آید از کریم


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

آن یکی اعرابئی از عشق مست
حلقهٔ کعبه درآورده بدست

زار میگفت ای خدای ذوالعلو
کردم آن خویش من آن تو کو

گر بحج فرمودیم حج کرده شد
آنچه فرمودی بجای آورده شد

ور مرا در عرفه بایست ایستاد
ایستادم دادم از احرام داد

سعی آوردم بقربان آمدم
رمی را حای بفرمان آمدم

ور طواف و عمره گوئی شد تمام
خود دگر از من چه آید والسلام

از در خود بی نصیبم می مدار
آن من بگذشت آن خود بیار

خالقا آنچ از من آمد کرده شد
عمر رفت و نیک یابد کرده شد

چند مشتی خاک را دلریش تو
خون دود از رگ که آرد پیش تو

گر جهانی طاعت آرم پیش باز
تو زجمله بی نیازی بی نیاز

ور بود نقدم جهانی پرگناه
تو از آن مستغنئی ای پادشاه

چون بعلت نیست نیکوئی ز تو
بد نبیند هیچ بدگوئی زتو

آنچه توفیق توام از بحر جود
شد مدد گر آمد از من در وجود

این دم اکنون منتظر بنشسته ام
دل ندارم زانکه در تو بسته ام

بادرت افتاد کارم این زمان
هیچ در دیگر ندارم این زمان

تو چنین انگار کاین دم آمدم
گرچه بس دیر آمدم هم آمدم

چون بعلت نیست از تو هیچ کار
عفو کن بیعلتی ای کردگار

گرچه کفر من گناه من بسست
عین عفوت عذرخواه من بسست

گر مرا یک ذره دولت میدهی
پس بده چون نه بعلت میدهی

خشک شد یارب ز یاربهای من
در غم تر دامنی لبهای من

میروم گمراه ره نایافته
دل چو دیوان جز سیه نایافته

ره نمایم باش و دیوانم بشوی
وز دو عالم تختهٔ‌جانم بشوی

بی نهایت درد دل دارم ز تو
جان اگر دارم خجل دارم ز تو

عمر در اندوه تو بردم بسر
کاشکی بودیم صد عمر دگر

تادر اندوهت بسر میبردمی
هر زمان دردی دگر میبردمی

مانده ام از دست خود در صد زحیر
دست من ای دستگیر من تو گیر


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

بود از آن اعرابئی بی توشهٔ
یافته در شوره جائی گوشهٔ

گوشهٔ او جای مشتی عور بود
آب او گه تلخ و گاهی شور بود

در مذلت روزگاری میگذاشت
روز و شب در اضطراری میگذاشت

خشک سالی گشت و قحطی آشکار
مرد شد از ناتوانی بی قرار

شد ز شورستان برون جائی دگر
تا رسید آخر به آبی چون شکر

چون بدید آن آب خوش مرد سلیم
گفت بیشک هست این آب نعیم

آب دنیا تلخ و زشت آید پدید
آب شیرین از بهشت آید پدید

حق تعالی از پس چندین بلا
کرد روزی این چنین آبی مرا

روی آن دارد کزین آب روان
پر کنم مشکی و برخیزم دوان

مشک بر گردن رهی بیرون برم
تحفه سازم پس بر مأمون برم

بیشکم مأمون ازین آب لطیف
خلعتی بخشد چو آب من شریف

مشک چون پر کرد و پیش آورد راه
همچنان میرفت تا نزدیک شاه

بازگشته بود مأمون از شکار
چون بدیدش گفت برگو تا چه کار

گفت آوردستم از خلد برین
تحفهٔ بهر امیرالمؤمنین

گفت چیست آن تحفهٔ نیکوسرشت
گفت ماءالجنه آبی از بهشت

این بگفت و مشک پیش آورد باز
در زمان مأمون بجای آورد راز

از فراست حال او معلوم کرد
می نیارستش ز خود محروم کرد

چون چشید آن آب گرم و بوی ناک
گفت احسنت اینت زیبا آب پاک

هست این آب بهشت اکنون بخواه
تا چه میباید ترا از پادشاه

گفت هستم از زمین شوره دار
آب او تلخ و هوای او غبار

هم طراوت برده از خاکش سموم
هم شده ازتفت سنگ او چو موم

در قبیله اوفتاده فاقهٔ
هیچکس را نه بزی نه ناقهٔ

خشک سالی گشته کلی آشکار
جملهٔ‌مردم شده مردار خوار

حال خود با تو بگفتم جمله راست
چون شدی واقف کنون فرمان تراست

ریخت مأمون آن زمانش در کنار
بر سر آن جمع دیناری هزار

گفت بستان زر بشرط آنکه راه
پیش گیری زود هم زینجایگاه

بی توقف بازگردی این زمان
زانکه نیست اینجا ترا بودن امان

زر ستد آن مرد و حالی بازگشت
با خلیفه سایلی همراز گشت

گفت برگوی ای امیرالمؤمنین
کز چه تعجیلش همی کردی چنین

گفت اگر او پیشتر رفتی ز راه
آب دیدی در فرات اینجایگاه

از زلال خود شدی حالی خجل
بازگشتی از بر ما تنگ دل

عکس آن خجلت رسیدی تا بماه
آینهٔ‌انعام ما کردی سیاه

او وسیلت جست سوی ما زدور
چون کنم از خجلتش از خود نفور

او بوسع خویش کار خویش کرد
من توانم مکرمت زو بیش کرد

چون شدم از حال او آگاه من
باز گردانیدمش از راه من

حرف انعام و نکوکاری نگر
هم سخاوت هم وفاداری نگر

این چنین جودی که جان عالمیست
در بر جود تو یارب شبنمیست

چون تو دادی این کرم آن بنده را
از کرم برگیر این افکنده را

چون زشورستان دنیا میرسم
وز سموم صد تمنا میرسم

روزگار خشک سال طاعتست
این همه وقتیست نه این ساعتست

از همه خشک و تر این درویش تو
اشک میآرد بتحفه پیش تو

ز اشتیاق تو ز آب اشک خویش
همچو اعرابی کنم پرمشک خویش

پس بگردن برنهم آن مشک را
بو که نقدی بخشیم این اشک را

آمدم از دور جائی دل دو نیم
نقد رحمت خواهم از تو ای کریم

گر چه هستم از معاصی اهل تیغ
رحمت خود را مدار از من دریغ

ای جهانی جان و دل حیران تو
صد هزاران عقل سرگردان تو

گوئیا سرگشتگی داری تو دوست
کاسمان از گشتگی تو دو توست

ای دلم هر دم ز تو آغشتهتر
هر زمانم بیش کن سرگشتهتر

عقل وجان را جست و جوی تو خوشست
در دو عالم گفت و گوی تو خوشست

در تحیر ماندهام در کار خویش
می بمیرم از غم بسیار خویش

نیست در عالم ز من بیخویشتر
هر زمانم کم گرفتن بیشتر

پای و سر شد محو فرسنگ مرا
غم فراخ‌ آمد دل تنگ مرا

یک شبم صد تحفه افزون میرسد
یک شبم گر میرسد خون میرسد

گاه شادی گاه یا ربها مراست
این تفاوت بین که در شبها مراست

گه پر و بالی ز جائی میزنم
گاه بیخود دست و پائی میزنم

گاه میسوزم ز بیم زمهریر
گه شوم افسرده ازخوف سعیر

گاه مینازم ز سودای بهشت
گاه مییازم بسر سرنوشت

گه ز نار آزاد گردم گه ز نور
گه ز غلمان فارغ آیم گه زحور

گه نماید هر دو کونم مختصر
گه شوم از یک سخن زیر و زبر

میتوانی گر ز چندین پیچ پیچ
دست من گیری و انگاری که هیچ


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
نزهت الاحباب











دیباچه











حمد وافر و ثنای متکاثره آفریدگاری را که نوع انسان را بر دیگر حیوانات مرتبت نطق تفضیل کرامت فرموده و زبان ایشان را در قفس دهان عندلیب آسا بگفتار درآورد و آخشیجانرا که ضد یکدیگرند در یک وجود با هم صلح داد جل جلاله و عم نواله و صلوات بیحد و تحیات بی حد از حضرت ربوبیت بروح مطهر و روضهٔ مقدسهٔ معنبر سید کاینات و خلاصهٔ موجودات محمد مصطفی علیه افضل الصلوات و اکمل التحیات و بر اولاد واحباب او باد.
بدان ای عزیز که این کتاب را نزهت الاحباب نام نهادیم حق تعالی توفیق رفیق گرداناد و این حکایت عاشق و معشوق یعنی گل و بلبل ومناظرهٔ ایشان و عتاب از طرفین چون بنظر حقیقت بنگری حال اهل دنیا است و معیشت ایشان وبالله التوفیق والیه المرجع و المآب.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
بسم الله الرحمن الرحیم

بلبلی از گلستان دور اوفتاد
وز غم گل سخت مهجور اوفتاد

شب همه شب ناله‌ها میکرد زار
صبر از وی کرد عزلت اختیار

هیچ آرامش نبودی روز و شب
روز و شب بودی میان تاب و تب

آه و فریادش بگردون میشدی
دم بدم از عشق محزون میشدی

عاشقی دل رفتهٔ دور از دیار
بیکس و بی مونس و بی غمگسار

درچنین حالت حدیثی گفت راست
کین همه سرگشتگی از بهر ماست

گفت با خود چون کنم از درد دل
من نیم با این ضعیفی مرد دل

از قضا را می‌گذشت آنجا صبا
تا رود سوی گلستان صفا

نالهٔ بشنید هنگام سفر
از زبان مرغکی بس مختصر

رفت پیشش گفت کین فریاد چیست
این همه شوریدگی از بهر کیست

تو چه مرغی نام خود برگوی راست
کز فغانت بر تنم شد موی راست

گفت ما را بلبلی کردند نام
عشق گل با جان مابسته مدام

من ز عشق روی گل نالم همی
روز و شب در نالشم بی همدمی

گفت ای دل داده میدانی مرا
من کیم کین نکته می‌پرسم ترا

گفت آری پیک راه عاشقان
هست لطفت دستگیر طالبان

تو صبائی در طلب در جستجوی
در حریم وصل گل در گفتگوی

کرد آغاز آن فقیر ناتوان
داستانی در فراق دوستان

بعد از آن بگریست بسیاری بدرد
با دلی پر خون و با رخسار زرد

دل بدرد آمد صبا را گفت پس
من ندیدم چون تو عاشق هیچکس

گر ز من کاری طلب داری بگوی
گفت دارم ای صبای مشکبوی

رحمتی کن بر دل مسکین من
شادگردان خاطر غمگین من

گر ترا در گلستان افتد گذر
این غزل را پیش گل از من ببر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل

ای سرو سردار خوبان جهان
الامان از دست عشقت الامان

سخت زارم در فراق روی تو
رحمتی کن بر من ای جان جهان

گر تو جان خواهی روان بخشم ترا
زانکه تو جانی و من زنده بجان

صبر بی رویت ندارم یک نفس
طاقت هجرت ندارم یک زمان

گر بگریم بر غمت بر من مخند
ور برآیم بر سر کویت مران

من ز تو پر خار حسرت مانده‌ام
او ز من فارغ میان گلستان

آخر از بهر خدا در ما نگر
تا بکی باشم ز عشقت در فغان

این غزل چون خواند بر باد صبا
کرد تحسینش صبای با صفا
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
بردن صبا نامۀ بلبل پیش گل وعاشق شدن او

پس صبا این بیتها بر لوح دل
نقش کرد و گفت خود را العجل

چون صبا نزدیک گل آمد زراه
دید گل در گلستان همچو ماه

دید گل در گلستان سرفراز
خوش نشسته از سر تمکین و ناز

دید گل را در چمن چون خسروی
مه زرخسار لطیفش پرتوی

گل بدو گفتا کجا بودی بگوی
آنچه می‌باید ترا از من بجوی

گفت عزم آمدن کردم برت
تا به‌بینم دست و پا و هم سرت

مرغکی آمد بر من بس حقیر
برکشیده نغمه‌های دلپذیر

داستانی چند پیش من بخواند
و از غم دل چند حرفی باز راند

رحمتی بر جان غمگینم نهاد
دست من بوسید و در پایم فتاد

گفت چون نزدیک آن زیبا رسی
پیش آن مه پارهٔ رعنا رسی

باخودش یک لحظه صاحب راز کن
آنگهی شعرمرا آغاز کن

گر اجازت میدهی تا این زمان
گفتهٔ او پیش تو خوانم روان

ور نمی‌دانی که او را نام چیست
گفت میدانم تو یک ساعت بایست

من چنان دانم که بلبل نام اوست
وصل رویم آرزو و کام اوست

عاشق روی من است آن بی وفا
بینوائی خرقه پوش و بس گدا

بارها آمد میان گلستان
عرض ما را برد آن بیخان و مان

چون مرا از گلستان بردند اسیر
در پی احوال شد آن فقیر

گرد بستان و گلستان برنگشت
تخم پیمان و وفاداری نکشت

گر نبودی عاشقی او مجاز
بعد من بودی بر آن آیین و ساز

مردمی باید در این راه نخست
باشد اندر عشق ورزیدن درست

او مرا رسوا کند در هر مقام
کی برد او در ره معنی تمام

چون من از کتم عدم باز آمدم
هر زمان زیبا و با ساز آمدم

اینکه او بازآمده است ای بیوفا
برد مغز من از آن تندی چرا

حالیا آن شعر اورا در نهان
نرم نرمی پیش ما جمله بخوان

تا نگردد باغبان واقف ازین
ور نه خون او بریزد بر زمین

چون صبا بر خواند آن بیت سه چار
کرد اندیشه در آن باب آن فکار

گفت این پوشیده باید داشتن
تخم پنهانی بباید کاشتن

تا نما زشام این گفت و شنید
بود گل را با صبا تا شب رسید

گل صبوحی کرد اندر گلستان
شد منور گلستان در بوستان

چون به گلزار آمد و خرم نشست
رونق گلهای بستان را شکست

چون بسی در خوبروئی ناز کرد
این غزل در مدح خود آغاز کرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل

من نمی‌دانم چه نیکو دلبرم
کز لطیفی در زر و در زیورم

نیستم عاشق چرا هر صبحدم
پیرهن را تا بدامن میدرم

دوست می‌دارند مردم روی من
دل از ایشان من بدین رو میبرم

کس چه می‌ماند بمن از شاهدان
بر سر خوبان از این روشنترم

آنچه درخوبیست دارم ای عزیز
در لطافت غیرت ماه و خورم

چونکه بر رویم سحرگه میفتد
از طراوت لاجرم زیباترم

دست بر دستم برند از گلستان
زانکه خندان روی و نازک پیکرم

چون صبا بشنید آن گفتار او
کرد تحسین بر چنان اشعار او
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
بردن صبا نامۀ گل به پیش بلبل و نیاز بلبل بحضرت گل

چون صبا بشنید آن گفتار او
کرد تحسین بر چنان اشعار او

گفت ای گل راست گفتی این سخن
هست گفتار تو چون در عدن

شد منور از تو باغ و بوستان
بی‌جمال تو مبادا گلستان

پارهٔ زر در دهان گل نهاد
لاله آمد پیش و در پایش فتاد

لؤلؤ افشان کرد بر فرقش سحاب
کین غزل خوش گفتی ای در خوشاب

چون بگفت این بیتها را در صبوح
با صبا گفتا مرا در تن چو روح

این غزل را نزد آن دیوانه بر
که تو از عشق جمالم درگذر

تا نفرمایم ریاحین را به تیغ
سر ببرند از تو ایشان بی دریغ

این همه شور و شر و غوغات چیست
وین همه فریاد تو از بهر کیست

من ز تو بیزارم و آواز تو
من نخواهم شد دمی همراز تو

پادشاهی نیستی یا سروری
خواجهٔ یا مال و ملک و زیوری

تو گدائی عشق باشه باختن
جوز بر گنبد بود انداختن

لقمهٔ خود تا نماند در گلوت
ور نه آید سنگ خذلان برسبوت

گفت بسیاری از اینها با صبا
چون رسی پیشش بگو این ماجرا

گفت فرمان ترا من چاکرم
هرچه گوئی جمله پیش او برم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
آمدن قمری نزد بلبل و غمازی او از گل

پیش از آن دم کاید ازمحبوب ذوق
قمری آمد با دل مدروح و شوق

گفت از گل غیبت بسیار او
داشت صد انواع درد کار او

کرد غمّازی بلبل هر زمان
جان و دل در باخته بلبل روان

گفت ای بلبل ز من این پند گوش
کن تلطف باش در هجران خموش

کین زمان در خدمتش دیدم محن
گلستان از بوی آن مشک ختن

عشق می‌بازد بر وی مرد وزن
او گشاده روی خندانت چو من

هر که بوی آن گل نو برشنید
خویش را از عشق او رسوا بدید

که جمال خویش کرده آشکار
گفته ‌اندر مدح خود بیتی سه چار

ز آن همی ترسم که در دستان فتد
در میان جملهٔ مستان فتد

زآنکه می‌آیند مردم می‌روند
هر یکی رنگی و بوئی می‌برند

هر زمان با هر کسی دارد نظر
از رموز عشق کی دارد خبر

سخت بی‌دردست از عشاق او
کی بود در راه حق مشتاق او
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 254 از 270:  « پیشین  1  ...  253  254  255  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA