انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 27 از 31:  « پیشین  1  ...  26  27  28  29  30  31  پسین »

نادر نادر پور (زندگی و اشعار)


زن

andishmand
 
دورنما

۱

آنکوهپایه ای که خداوند شامگاه
مشتی ستاره در چمنش می کاشت
تا صبحدم چراغ فراوان درو کند
در سرزمین خاطر من پیداست
من در کنار پنجره ای رو به آسمان
می ایستم ، چنان که افق در برابرم
ایینه ای فراخ تر از دریاست
در این زلال روشن بی پایان
با سالهای گمشده دیدار می کنم
ایام کودکی را در سالخوردگی
تکرار می کنم


۲

من ، کودکی در اینه می بینم
کز خوابگاه کوچک خود ، هر روز
بر یال کوه ، پنجه ی سرخ طلوع را
در گرگ و میش صبحدمان می دید
آنگاه ، گیسوان سیاهش را
با شانه ای طلایی می آراست
آن کودکی که در تب خورشید لاله را
سوزان تر از تنور گمان می کرد
می خواست تا خمیر خیالش را
در کام آن تنور دراندازد
وزنان خود طعام به پروانگان دهد
زنبورهای سبز عسل در نگاه او
گل های بالدار جهان بودند
می خواست تا تمامی گل های باغ را
ماند آن گروه سبکبال جان دهد
خورشید ظهر را
با ذره بین به روی ملخ خیره کرده بود
تا بال این پرنده ی خاکی را
نقشی ز خال شاهپرک ارمغان دهد
از آب کشتزار
جویی به سوی طاسک لغزان گشوده بود
تا جرعه ای به مورچگان جوان دهد
بار شکوفه را
برف بهار تازه نفس می دید
می رفت تا درخت سراپا سفید را
پیش از فرو چکیدن باران تکان دهد
با بیدها ، همیشه تفاهم داشت
دست لطیفشان را در دست می گرفت
تا گرمی محبت خود را نشان دهد
اما همیشه تشنه تر از خورشید
دندان به برگ شسته شمشاد می فشرد
تا از لعاب سبزدرخشانش
چون زرده و سفیده ی نرگس ها
یا سرخی تمشک
وز تلخی حقیقت و شیرینی خیال
صد گونه طعم و رنگ به ذهن و زبان دهد


۳

من ، کودکی در اینه می بینم
کز راه دور، سایه کورش را
با خود به سوی چشمه ی ده می برد
تا آن برهنه پای پریشان را
پیش از غروب ، غوطه در آب روان دهد
آنگه به پیشواز شفق می رفت
وز پشت بام خانه ی خود ، شب را
در پشه بند کاهکشان می یافت
عکس ستارگان را ، در آبگیر باغ
دندان شیرخوار زمین می دید
آوای غوک و زنجره را ، در سکوت شب
گفت و شنود جن و پری می خواند
اشباح دوردست درختان را
ارواح ناشناخته می پنداشت


۴

آن کوهپایه ای که خداوند شامگاه
مشتی ستاره در چمنش می کاشت
تا صبحدم چراغ فراوان درو کند
از سرزمین غربت من دور است
آه ای ستارگان تر باران
امشب ، به یاد خاطره ها و چراغ ها
از آسمان به چهره ی من ریزید
زیرا که چشم گریه ی من ، کور است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
کیفر

آسمان
تا دشمنان شب را از بن برافکند
روز و مرا به جرم دلیرانه زیستن
در دادگاه بلخش ، محکوم می کند
آنگاه ، ما دو تن را در نور شامگاه
با هم ، به سوی جوخه ی اعدام می برند
میدان تیر ، نام شفق دارد
آنجا فرشتگان عدالت به رسم خویش
چشمان پیر ما را در واپسین نگاه
با دستمال خاطره می بندند
ما ، در گشاده داشتن این دریچه ها
اصرار می کنیم
خورشید ، با تپانچه ی سرخش
یک یک ، شماره ها را فریاد می زند
دو ، سه ، چهار ، پنج
ما تکیه بر شهامت دیوار می کنیم
فریاد هفتمین
فرمان آتش است
روز پریده رنگ ، فرو می تپد به خون
من از میان آتش و خون می دوم برون
خورشید هم که تیرش بر سنگ خورده است
چون من ، مشوش است
ما هر دو بعد ازین
در انتظار کیفر خود ایستاده ایم
ما روبروی هم
ناچار چون دو اینه رفتار می کنیم
فردا ، شبانگهان
خورشید را ز محکمه ی بلخ آسمان
یکسر به سوی جوخه ی اعدام می برند
او ، تکیه بر قساوت دیوار می کند
شب ، با تپانچه اش
یک یک ، شماره ها را تکرار می کند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
عاشقانه

آن شب که صبح روشن اندامت
از آسمان اینه بر من طلوع کرد
شمع بلند قامت خلوتسرای من
از خجلت برهنگی خویش می گریست
من در کنار او
از پرتو طلوع تو بی خواب می شدم
سر در میان موی تو می بردم
بر سینه ی بلند تو می خفتم
تا با تو در برهنه ترین لحظه های خویش
محرم تر از تمامی ایینه ها شوم
میل هزار سال تو را دوست داشتن
در من نهفته بود
من از تب طلایی چشمانت
آهنگ تند نبض تو را می شناختم
قلب شتابناک جهان در تو می تپید
من ، طعم تشنگی را در بوسه های تو
هر بار می چشیدم وسیراب می شدم
در آن شب سیاه زمستانی
بازوی آتشین توگرمای روز را
بر پشتم از دو سوی گره می زد
دست تو ، آفتاب بهاران بود
بر پشت سرد من
من از لهیب دست تو بی تاب می شدم
وقتی که صبح پنجه به در کوبید
انگشت های نرم تو چابک تر از نسیم
نازک ترین حریر نوازش را
بر پیکر برهنه ی من می بافت
روح تو در تمام تن من
از رشته های موی
تا ریشه های دل جریان داشت
من ، شمع واژگون سحر بودم
من در تو می چکیدم ، من آب می شدم
ای مهربان دور
کنون که بر دو سوی جهان ایستاده ایم
ایا تو را به خواب توانم دید ؟
یا در پگاه روشن بیداری
چون سایه در کنار تو خواهم خفت ؟
ایا دوباره ، نام عزیزت را
در اوج لحظه های شگفت یگانگی
نجوا کنان به گوش تو خواهم گفت ؟
ای کاش در سیاهی آن شب که با تو رفت
از بوی گیسوان تو می مردم
کاش آن شب از کرانه ی آغوشت
یکسر به بیکرانی پرتاب می شدم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
پاریس و تائیس

باز آمدم به شهر شگفتی که آسمان
چون سقف کهنه بر سر او چکه می کند
شهری که رودخانه ی ایینه وار او
تا پاسخی به دشمنی آسمان دهد
تصویر ابرها را صد تکه می کند
شهری که در حراج بزرگ غریزه ها
زن رابه چند سکه ناچیز می خرد
آنگاه نقش چهره ی او را فرشته وار
زینت فزای نیمرخ سکه می کند
شهری که از فراز چو در او نظر کنی
مرداب رکدی است که بعد از سقوط سنگ
امواج او چو دایره هایی مکرر است
شهری که خواب نیمه شبانش به ناگهان
از لرزه های دم به دم آشفته می شود
گویی : قطار زلزله اش را یگانه راه
در زیر بستر است
شهری که سنگفرش کهنسال وچه هاش
از آبروی ریخته ی سائلان روز
وز بوسه های گمشده ی عاشقان شب
یا از رسوب مستی میخوارگان تر است
شهری کهفضله های سگان گرانبهاش
بازیچه های پنجه ی پاک کبوتر است
آری ، به شهر غربت خود بازگشته ام
شهر قدیم عشق
شهر چراغ های زر اندود خاطره
در کوچه های تیره ی تنهایی
شهر غروب های غم انگیز نیلگون
شهر سپیده های گناه آلود
شهر شراب سرخ در آغاز صبحگاه
شهر گذشته ها
شهر عظیم حافظه ی تاریخ
شهر کتیبه های گرانسنگ یادگار
شهر چهار فصل
شهر خزان و کودکی و پیری و بهار
شهر هزار پل
پل های سست قوس قزح بر فراز ابر
پل های طاق نصرت ، در زیر کهکشان
شهر درخت های بلند همیشه سبز
میعادگاه پیکره ها و پرندگان
شهری که گاهگاه در ایینه های او
خورشید ، تخم مرغ درشت شکسته ای است
بر سینی فلزی چرکین آسمان
شهری که برج قامت او ، پای خویش را
بر پشت پیر می نهد و بر سر جوان
اما ، نگاه صاعقه وارش را
همراه واژه های سبکبال می کند
تا بگذرند از شب تاریک بیکران
شهری که نوجوانی من در خزان او
چون برگ مرده یکسره بر باد رفته است
شهری که نوجوانی او در خیال من
چون خواب های کودکی از یاد رفته است
این شهر سالخورد
مانند من ز بیم ملامتگران خویش
ویرانه های باطن خود را نهفته است
ما هر دو کاخ های نگون بخت سلطنت
ایینه دار مشعل سوزان حادثات
در بامداد مستی تاریخیم
در ما ، خیال و خاطره ، آتش گرفته است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
خون و خاکستر




قصه ی بهاری

به خود گفتم ای مرد گم کرده خاک
چرا ز جهان روی گردانده ای ؟
چه سود از بر و بوم خود یافتی
که در حسرتش جاودان مانده ای ؟
در این شهر غربت که مأوای توست
چنان زندگی کن که در زادگاه
و گرنه خون به چشمت کم از آب نیست
بر آن خاک خونین ، میفکن نگاه
چو دیدی که گردون به کامت نگشت
ازو ، انتقامی دلیرانه گیر
چو در خاک خود ،‌ کامیابت نکرد
مراد از بر و بوم بیگانه گیر
شبانگاهی از خانه ،‌ بیرون خرام
شرابی به رنگ شفق ،‌ نوش کن
زمام خرد را به مستی سپار
غم زندگی را فراموش کن
همه کوی و برزن ،‌ پر از خوبروست
تو ،‌ از آن میان ، با یکی یار شو
بدان سان که پیشینیان گفته اند
به زنجیر زلفش گرفتار شو
گمان کن که در زیر چرخ کبود
تو هستی و ، او هست و ، دیار نیست
سراسر ،جهان شب از آن تست
به جز رندی و مستی ات کار نیست
چو دل از من این گفتنی ها شنید
زبونی رها کرد و نیرو گرفت
جهان ،‌ چهره ای سخت، زیبنده یافت
زمان ، شیوه ای سخت نیکو گرفت
هنوز آسمان ، روشن از روز بود
که من ،‌ گونه از موی ،‌ پیراستم
به لبهای خود ، خنده آموختم
بر اندام خود ، جامه آراستم
چنان شاد از خانه بیرون شدم
که از من ،‌ خجل گشت اندوه من
نسیم آن چنان مست بر من گذشت
که آشفته شد موی انبوه من
دو گامی نه پیموده در ازدحام
که راه مرا سائلی پیر بست
کهن جامه ای از پلاسش به بر
تهی شیشه ای از شرابش به دست
پشیزی ز من خواست ، بخشیدمش
نگاهی به من کرد : دور از سپاس
در اندیشه ماندم که با چشم خویش
چه می گوید آن سائل ناشناس
به ناگاه ابر بهاری گریست
زمین ، تر شد از اشک پاک خدای
بر آن پیر چرکین نظر دوختم
به من ، خنده ای کرد دندان نمای
در ایینه چشم او ،‌ عکس من
پلاسی به بر داشت مانند اوی
تنابنده ای را به جز ما دو تن
نه در پشت دیدم ، نه در روبروی
من و او ،‌ دو گمراه بی خانمان
یکی مست و آن دیگری هوشیار
براندام ما ، جامه ها می گریست
بر آن گریه ، خندان غروب بهار
شفق چون هویدا شد از پشت ابر
از آن پیر هم جز گمنامی نماند
شگفتا !‌ در آن کوی پر های و هوی
به جز ناله ی ناودانی نماند
به خود گفتم ای مرد گم کرده خاک
ترا سایه ای هم به دنبال نیست
ازین غربت جاودان ،‌ سر مپیچ
که اینده ات خوشتر از حال نیست
وجودی که از رفته خیری ندید
کجا انتظاری از اینده داشت
شفق ، نیمه جان بود و ، شب می رسید
جهان ، گریه ای تلخ در خنده داشت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
نیمه ای از نامه

وقتی که شب با عطر پیچک ها
از آسمان روشن اردیبهشتی در اتاق تیره ام لغزید
من ، نامه ای را در جواب نامه ای آغاز می کردم
نور از چراغ سقف می تابید
من، با پر و بال قلم ، از خطه ی کاغذ
تا قله ی اندیشه ها پرواز می کردم
ناگاه ، مغز لامپ در بطن فراخش ریخت
کار قلم ، دشوار
کار شب آسان شد
آوای پایی از فراز پلکان برخاست
بیگانه ای بر آستان من ، نمایان شد
دستش کلید برق را چرخاند
اما از آن کوشیدن باطل ،‌ پشیمان شد
با خود ، به نجوا گفت : در اینجا چراغی نیست
رندانه گفتم : روشنی در توست
پاسخ ، در آن سوی لبانش ماند
وز پشت ظلمت ، مردمک های درشتش را
دیدم که در قعر سفیدی های چشمانش
حیران ،‌ به دنبال چراغ مرده می گردند
آنگاه دست او هماهنگ نگاه او
در تیرگی ها آن قدر کاوید
تا نعش سرد لامپ را در زیر آوار حبابش یافت
وز دور ، در نوری که از روزن فرو می تافت
درپیش چشمانم نگاهش داشت
لحن درشت سرزنشبارش مرا لرزاند
ایا تو می خواهی که این روشندل بیدار
از ریسمان دار ،‌ خود را در شب آویزد؟
آن سان که مغزش نگاهان دراندرون ریزد ؟
در چشم تو ، ایا قبای مرگ
تنها و تنها بر تن همسایگان نیکوست ؟
تا کی به مرگ دوست ، آسان می خوری سوگند
اما نمی میری به جای دوست ؟
گفتار او ،‌ حق بود
از خویش پرسیدم که ایا دیدگان او
یک شب ، مرا هم چون چراغ مرده ای
از سقف ، آویزان تواند دید ؟
هرگز ندانستم که این اندیشه را دریافت
یا ، بی سبب خندید
آنگاه ، بانگ پای او از آستان برخاست
اندام او ، از دیده ، پنهان شد
هر چند امشب ،‌ آن شب اردیبهشتی نیست
ای میهمان ناشناس من
بار دگر ، بر آستان من نمایان شو
خندان ،‌ سلامم کن
من ، نیمه ای از نامه را مانم
این نیمه ی ننوشته را بنویس
بنویس و با شادی تمامم کن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
خون و خاکستر

آن زلزله ای که خانه را لرزاند
یک شب ، همه چیز را دگرگون کرد
چون شعله ، جهان خفته را سوزاند
خاکسترصبح را پر از خون کرد
او بود که شیشه های رنگین را
از پنجره های دل ، به خاک انداخت
رخسار زنان و رنگ گلها را
در پشت غبار کینه ، پنهان ساخت
گهواره ی مرگ را بجنبانید
چون گور ، به خوردن کسان پرداخت
در زیر رواق کهنه ی تاریخ
بر سنگ مزار شهر یاران تاخت
تندیس هنروران پیشین را
بشکست و بهای کارشان نشناخت
آنگاه ،‌ ترانه های فتحش را
با شیون شوم باد ،‌ موزون کرد
او ، راه وصال عاشقان را بست
فانوس خیال شاعران را کشت
رگهای صدای ساز را بگسست
پیشانی جام را به خون آغشت
گنجینه ی روزهای شیرین را
در خاک غم گذشته ، مدفون کرد
تالار بزرگ خانه ، خالی شد
از پیکره های مرده و زنده
دیگر نه کبوتری که از بمش
پرواز کند به سوی اینده
در ذهن من از گذشته ، یادی ماند
غمناک و گسسته و پرکنده
با خانه و خاطرات من ، ای دوست
آن زلزله ،‌ کار صد شبیخون کرد
ناگاه ، به هر طرف که رو کردم
دیدم همه وحشت است و ویرانی
عزم سفر به پیشواز آمد
تا پشت کنم بر آن پریشانی
اما ، غم ترک آشیان گفتن
چشمان مرا که جای خورشید است
همچون افق غروب ،‌ گلگون کرد
چون روی به سوی غربت آوردم
غم ،‌ بار دگر ،‌ به دیدنم آمد
من ، برده ی پیر آسمان بودم
زنجیر بلا به گردنم آمد
من ، خانه ی خود به غیر نسپردم
تقدیر ،‌ مرا ز خانه بیرون کرد
کنون که دیار آشنایی را
چون سایه ی خویش ، در قفا دارم
بینم که هنوز و همچنان ، با او
در خواب و خیال ، ماجرا دارم
این عشق کهن که در دلم باقی است
بنگر که مرا چگونه مجنون کرد
اینجا که منم ، کرانه ی نیلی
از پنجره ی مقابلم پیداست
خورشید برهنه ی سحرگاهش
همبستر آسمانی دریاست
گاهی به دلم امید می بخشم
کان وادی سبز آرزو ،‌ اینجاست
افسوس که این امید بی حاصل
اندوه مرا هماره افزون کرد
اینجا که منم ، بهشت جاوید است
اما چه کنم که خانه ی من نیست
دریای زلال لاجوردینش
اینه ی بیکرانه ی من نیست
تاب هوس آفرین امواجش
گهواره ی کودکانه ی من نیست
ماهی که برین کرانه می تابد
آن نیست که از بلندی البرز
تابید و مرا همیشه افسون کرد
اینجاست که من ، جبین پیری را
در اینه ی پیاله می بینم
اوراق کتاب سرگذشتم را
در ظرف پر از زباله می بینم
خود را به گناه کشنم ایام
جلاد هزار ساله می بینم
اما ، به کدام کس توانم گفت
این بازی تازه را که گردون کرد
هربار که رو نهم به کاشانه
در شهر غریب و در شب دلگیر
هر بار که سایه ی سیاه من
در نور چراغ کوچه ای گمنام
بر پشت دری به رنگ تنهایی
آوارگی مرا کند تصویر
با کهنه کلید خویش می گویم
کای حلقه به گوش مانده در زنجیر
اینجا ، نه همان سرای دیرین است
در این در بسته ، کی کنی تأثیر ؟
کاشانه ی نو ، کلید نو خواهد
در قلب جوان ،‌ اثر ندارد پیر
از پنجه ی سرد من چه می خواهی ؟
سودی ندهد ستیزه با تقدیر
وقتی که خروس مرگ می خواند
دیرست برای در گشودن ، دیر
آن ، زلزله ای که خانه را لرزاند
گفتن نتوان که با دلم چون کرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
بازی اسپانیایی

ای گاو باز ماهر اعصار
دامان پرنیانی سرخت را
همواره ، در مقابل چشمم نگاه دار
تا گاو زورمند هوس را
در من به جست و خیز بر انگیزی
گاوی که زخم شاخ ستبر او
در انتهای ران تو خواهد ماند
گاوی که در کشکش جان دادن
جویی ز خون به سوی تو خواهد راند
خونش حلال باد ترا ، ای زن
ای گاوباز ماهر اعصار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
فانوسی در سپیداران

ای خوشتر از خواب سحرگاهان
هرگز مرا باور نمی آمد که برگردی
در لحظه های تلخ بیداری ، به سوی من
اما ، تو مهمان منی امشب
من نیز ، چون اینه ، بیدارم
وز شوق این دیدار بیمانند
گنگ است ، پنداری ، زبان گفتگوی من
آری ، تو ، امشب میزبانی بی زبان داری
کز او کلامی در نخواهی یافت
زیرا که این اندوه ،‌ یا این شادی پنهان
خاموش می سازد صدا را در گلوی من
دست ترا در دست می گیرم
با دیدگانت راز می گویم
وان عطر سبز نوجوانی را
چون بوی نمناک درختان ، در شب باران
می بویم و در گیسوانت باز می جویم
می خندی و لب می گشاید آرزوی من
آه ای سپید اندام آهو چشم
ای آنکه عکس ماه را بر کاسه ی زانو
برق هوس را در بلور دیدگان داری
ای آنکه دیدار تو با من در شب غربت
شیرین تر از خواب است در بحران بیماری
فرخنده باد این لحظه ی میعاد
خوش باد این ساعت که می خندی به روی من
غم نیست گر ایینه از عکست تهی گردد
من از تو نقشی جاودان دارم
من از جوانی های تو ،‌ بر لوحه ی پندار
همواره ، تصویری جوان دارم
آری ، در آن ایام ، ای هم صحبت دیرین
سیمای تو همزاد خورشید بهاران بود
در صبح گیسویی طلایی رنگ
خندیدنت ، آهنگ شفاف شکستن داشت
اناسن که گویی از سر مستی
جامی بلورین را فرو می کوفتی بر سنگ
روحی گدازان در تو مسکن داشت
روحی که همچون شعله ای الماسگون در شیشه ی فانوس
پیوسته عریان بود و با پوشیدگی در جنگ
هر بامداد از پشت صف های سپیداران
می آمدی با جامه ای از نور نازکتر
اندام تو ، از لابلای سایه ها می تافت
چونان که در ظلمت ، سپیدی می زند مرمر
من ، چون ترا از دور می دیدم
با خویشتم می گفتم که : امروز آسمان ، آبی است
وین آفتاب دلگشا را در افق دیدن
پاداش بی خوابی است
کنون کهخندان می نشینی روبروی من
ای طرفه مهمان شباهنگام
دیگر ، رخت همزاد خورشید بهاران نیست
همتای ماه عالم افروز است
زیرا که گیسوی ترا برقی است سیمین فام
ما - هر دو - می دانیم کان صبح طلایی را
کافور گون کردست برف جامد ایام
اما ،‌ هنوز اندام تو در جامه ی خاکسترین تو
چون آتشی با دود در جنگ است
روح تو در قالب نمی گنجد
پیراهنت بر پیکرت تنگ است
آه ای درخشان روی جادو چشم
ای ماه شبهای نخستین خزان ،‌ ای ماه
هرگز مگر - پاییز با پیری هماهنگ است
گر آسمان را همچنان آبی توانی یافت
در دیده ی من هم همان رنگ است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
سهراب و سیمرغ

از سر خاک تو بر می گشتم
خاک ِ پاکی که تو را در بر داشت
آسمان ،‌ مرثیه ای نیلی بود
دشت ، رنگ غم و خاکستر داشت
تو در اندیشه ی من ، چشمه ی جوشان بودی
زیر آن قبه که همچون سر سبز
رُسته بود از وسط گرده ی کوه
در کف آجری سرخ حیاط
که مدام از تب خورشید کویری می سوخت
آبی از کوزه ،‌تو گویی ،‌ به زمین ریخته بود
زیر آن لکه ی نمناک ،‌ تو پنهان بودی
گور تو سنگ نداشت
تو به گمنامی گل های بیابان بودی
آه ، سهراب ! در آغاز برومندی تو
چه کسی می دانست
که جهان را نفسی چند پس از جشن بهار
با لب بسته ،‌ وداعی ابدی خواهی گفت
چه کسی می دانست
که پس از آن همه بیداردلی
در شب تیره ی نیسان زمین ،‌ خواهی خفت
آه ، شاید که تو خود آگه ازین خواب پریشان بودی
چون فرود آمدم از کوه به دشت
ایستادم به تماشای افق
مرغکانی همه با بال سپید
می نوشتند بر آن لوح کبود
که قلم های شما ،‌ ای هنر آموختگان
ساقه های پر ِ ماست
پر افتاده ی ما ،‌ باعث پرواز شماست
من ، از آن اوج که راه سفر مرغان بود
تا حضیضی که تو در ظلمت آن می خُفتی
نظر افکندم و دیدم که تفاوت ز کجا تا به کجاست
تو هم ای دوست ! درین فاصله ، حیران بودی
قلمت را هوس بال زدن می جنباند
تو ، توانایی پرواز در اندیشه ی انسان بودی
تو ، نسب از دو پدر می بردی
در زمین ،‌ از سهراب
در زمان ،‌ از سیمرغ
نام نفرین شده ی پور تهمتن ، ای دوست
بر زمینت زد و کشت
گرچه از سوی دگر وارث شاهان سپهر
یعنی از طایفه ی بیمرگان
یعنی از سلسله ی قاف نشینان بودی
از تو ، در خواب ، شبی طعنه زنان پرسیدم
راستی ، خانه ی سهراب کجاست ؟
تو ، ‌سپیدار کهنسالی را
به سر انگشت نشان دادی و خندان گفتی
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که ازخواب خدا سبزتر است
و در آن ، عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته ِ آن کوچه که از پشت بلوغ
سر به در می آرد
در صمیمیت سیال فضا
خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا
جوجه بردارد از لانه ی نور
و ازو می پرسی
راستی ، خانه ی سهراب کجاست ؟
او ، تو را خواهد گفت:
که من از روز الَست
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام
وین اشارات به یاد تو تواند آورد
که شبی هم ،‌ای دوست
تو درین خانه ی نشناخته ، مهمان بودی
در جوابت به ملامت گفتم
که تو از خلوت جاوید بهشت آمده ا ی
زانکه در دیده ی افلاکی تو
عکس سیمای زمین ، تاریک است
نقش تأثیر زمان روشن نیست
تو نه از رفته ، نه از آینده
نه ز تاریخ سخن می گویی
بی سبب نیست که روی سخنت با من نیست
نگهم کردی و پاسخ دادی
که تو با من ، سخن از رفته و آینده مگوی
من ز تقسیم زمان بی خبرم
من نه آغاز ولادت دارم
نه سرانجام حیات
من ز آفاق ازل آمده ام
من به اقصای ابد خواهم رفت
لیک ، روی سخنم در همه حال
از همان روز نخستین با توست
از همان روز که در نطفه ، سخندان بودی
راست می گفتی و می دانستم
که درین قرن شگفت
من و تو زودتر و دیرتر از نوبت خویش
به جهان آمده ایم.
من ز بیرحمی تقدیر، پریشان حالم
تو ز بد عهدی ایام ، گریزان بودی
تو ، ازین سوی بدان سوی زمان می رفتی
هستی خاکی تو
وقفه ای بود میان دو سفر
زین سبب بود که شهر تو به جز کاشان بود
گرچه از مردم کاشان بودی
واژه ی مرگ در اندیشه ی تو ، نقطه نداشت
زین سبب بود که در دفتر عمر
مرگ را نقطه ی فرجام نمی دانستی
زین سبب بود که در لحظه ی بدرود پدر
چشم خوشباور تو
پاسبانان جهان را همه شاعر می دید
شاعران رابه شکیبایی آب
به سبکباری نور
همه با عرش خداوند ، مجاور می دید
چشم تو ، بینش کیهانی داشت
زانکه در مذهب عشق
تو ، پیام آور عرفان بودی
صبح ،‌ در دیده ی تو
خنده ی خوشه ی انگور به تاریکی تاکستان بود
زندگی : نوبر انجیر سیاه
در دهان گس تابستان بود
وان قطاری که ز اقلیم سحر می آمد
تخم نیلوفر و آواز قناری ها را
تا کران ابدیت می برد
موج ، گلبرگ پریشان اقاقی ها را
از لب رود به غارت می برد
تو ،‌ به خنیاگری چلچله ها در دل سقف
گوش می دادی و می خندیدی
میوه ی کال خدا را به سرانگشت هوس
از درختان جوان می چیدی
مرگ را چون سرطانی نوزاد
در بن آب روان می دیدی
ناگهان ،‌ یک نفر از دور ،‌ صدا زد : سهراب
تو ز جا جَستی و فریاد زدی : کفشم کو ؟
وانگه از خانه برون رفتی و با سرعت باد
زیر باران بودی
خواب آشفته ی من پایان یافت
وندر آن ظهر زلال
از سر خاک تو بر می گشتم
خاک پاکی که تو را در بر داشت
آسمان ، مرثیه ای نیلی بود
دشت ، رنگ غم و خاکستر داشت
لحظه ای چند ، در آفاق خیال
من تو را دیدم و گریان گشتم
تو مرا دیدی و خندان بودی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 27 از 31:  « پیشین  1  ...  26  27  28  29  30  31  پسین » 
شعر و ادبیات

نادر نادر پور (زندگی و اشعار)

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA