انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 41 از 71:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  70  71  پسین »

Vahshi Bafqi | وحشی بافقی


مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «غزل شماره ۳۹۷»

ای مرغ سحر حسرت بستان که داری
این ناله به اندازهٔ حرمان که داری

ای خشک لب بادیه این سوز جگر تاب
در آرزوی چشمهٔ حیوان که داری

ای پای طلب اینهمه خون بسته جراحت
از زخم مغیلان بیابان که داری

پژمرده شد ای زرد گیا برگ امیدت
امید نم از چشمهٔ حیوان که داری

ای شعلهٔ افروخته این جان پر آتش
تیز از اثر جنبش دامان که داری

ما خود همه دانند که از تیر که نالیم
این ناله تو از تیزی مژگان که داری

وحشی سخنان تو عجب سینه گداز است
این گرمی طبع از تف پنهان که داری

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
« قصاید وحشی بافقی »
« شامل ۴۱ قصیده »
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  ویرایش شده توسط: akhavan   
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قصیده شماره ۱»

به میدان تاز و سر در آتشم ده باد جولان را
پر از دود سپند جان من کن دور میدان را

بزن بر جانم آن تیر نگاه صید غافل کش
که در شست تغافل بود و رنگین داشت پیکان را

کمان ناز اگر اینست و زور بازوی غمزه
چه جای دل که روزن می‌کند در سینه سندان را

چه سرها کز بدن بیگانه سازد خنجر شوخی
چه افتد آشنایی با میانت طرف دامان را

درستی در کدامین کوی دل ماند نمی‌دانم
که آن مژگان کج می‌آزماید زخم چوگان را

سر سد جان خون‌آلود بر نوک سنان گردد
کند چشم تو چون تعلیم لعب نیزه مژگان را

ز باران بهار حسن آبی بر گلستان زن
که اندر مهر جان پر گل کند دیوار بستان را

ز روی خویش اگر نقشی گذاری بر درمشرق
ز خجلت کس نبیند بعد ازین خورشید تابان را

شراب لعلی رنگ رخت در ساغر اول
کباب خام‌سوز روی آتش می‌کند جان را

مگر نار خلیل است آن رخ رخشان تعالی‌الله
که در بار است اندر هر شرارش سد گلستان را

چه استیلای حسن است این بمیرم پیش بیداد
که از لب بازگرداند به دل فریاد و افغان را

تبسم خونبها می‌آورد گو غمزه خنجر زن
که همره کرده می‌آرد نگاه درد درمان را

چه خوبی اله اله در خور آنی که تا باشی
روی اندر عنان بخت فرمان بخش دوران را

شه والا گهر بحر کرم شهزادهٔ اعظم
که مثلش گوهری پیدا نشد دریای امکان را

بلند اقبال فرخ فر خلیل الله دریا دل
که در تاج اقبال است ذاتش میرمیران را

پدر گو کج بنه تاج مرصع کاین در شاهی
چو بر تاجی نشیند بر فروزد چار ارکان را

ز صلب بحر این در کوچو زد یک جنبش موجه
توان دادن به هر یک قطره‌اش سد غوطه عمان را

غیاث الدین محمد آنکه جود باد دست او
به ذلت خانه موری نهد تخت سلیمان را

نمک سالم برون آید ز آب و موم از آتش
چو کار افتد به حفظ کامل او کسر و نقصان را

به دست عالم افتاده است از او سررشته کاری
که شبها پاس دارد گرگ دوک و پشم چوپان را

نکردی بی‌اجازت سیل سر در خانه موری
خواص عدل او همراه اگر می‌بود باران را

بجز نرگس که باد صبح از و شبنم فرو ریزد
ندیده کس به عهد خرم او چشم گریان را

به عهد ضبط حفظش حاملان طبع انسانی
به مخزون ضمایر پاسبان سازند نسیان را

اگر شبه درر باری نبودی درگه بارش
سر اندر دیدهٔ خورشید بودی چوب دربان را

اگر می‌بود حفظ او حصار عصمت آدم
نبودی رخنهٔ آمد شدن وسواس شیطان را

مگر کش آز را سر پر کند از پنبهٔ مرهم
چو گوهر بار سازد بحر طبعش ابر احسان را

عجب بحری که چون در جنبش آرد باد اجلالش
کند خلخال ساق عرش موج شوکت و شان را

چنین بحری بباید تا صدف رخشان دری زاید
که آب او سیاهی شوید از رخسار کیوان را

نه رخشان در ، سهیلی در سپهر جان فروزنده
که رنگ و روی آن آتش زند لعل بدخشان را

سوار عرصهٔ دولت که در جولان اقبالش
نباشد راه جز در چشم اختر پای یکران را

جناب عالی جودش بلند افتاده تا حدی
که آنجا کس به سقایی ندارد ابر نیسان را

به جای دانه در هر رشته سد گوهر کشد خوشه
ز آب جود اگر یک رشحه بخشد کشت دهقان را

اگر اینست جذب همت امید بخش او
به زور دست جود از کوه بیرون می‌کشد کان را

برآوردی ز توفان دود با یک شعلهٔ قهرش
تنوری کو به عهد نوح شد فواره توفان را

عدو دارد ز خوف آن حسام مرگ خاصیت
همان تبلرزه که اندر برف باشد شخص عریان را

زهی جایی رسیدهٔ پایه قدر تو کز عزت
بود کحل الجواهر خاک پایت عین اعیان را

به یک تک درنوردد توسن عزم تو صحرایی
که در گام نخستش ره شود کم حد و پایان را

اگر عزمت ز پای مور بند عجز بردارد
به گامی طی کند گر قطع خواهد سد بیابان را

چو از حبس رحم بیرون نهد پا طفل بدخواهت
نبیند هیچ جا بیش از زمین و سقف زندان را

پی زخم آزمایی سینه خصم تو را جوید
نهد چون مرگ بر نوک سنان فتنه سوهان را

برای دار عبرت نخل عمر دشمنت جوید
اجل چون آزماید اره‌های تیز دندان را

کند کاه سبک در وزن با کوه گران دعوی
اگر از عدل و انصاف تو باشد کفه میزان را

ز بیم آنکه جودت قفلش از گنجینه نگشاید
کلید گنج اندر زیر دندانست ثعبان را

چنان پیشش کشی کش بشکند سد جای پیشانی
کنی چون بر میان کوه محکم دست فرمان را

سخندان داورا وحشی که خضر طبع جانبخشش
ز رشک خامه دارد در سیاهی آب حیوان را

فکنده کشتیش در قلزم فیض ثنای تو
که سازد موجهٔ او کان گوهر جیب و دامان را

چه گوهرها که گردون را اگر درجی ازین بودی
مرصع ساختی تاج زر خورشید تابان را

سزد در موقف ایثار او درهای پر قیمت
اگر لطف تو در زر گیرد این طبع درافشان را

الا تا عاشق و معشوق در هر گفتن و دیدن
کند خاطرنشان خویش سد لطف نمایان را

سپهرت عاشقی بادا که گر چشمت بر او افتد
نویسد در حساب خویشتن سد لطف پنهان را

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قصیده شماره ۲»

راحت اگر بایدت خلوت عنقا طلب
عزت از آنجا بجوی حرمت از آنجا طلب

تنگ مکن ای همای خانه بر این خاکیان
شهپر لا برگشای کنگر الا طلب

دیر خراب جهان بتکده‌ای بیش نیست
دیر به ترسا گذار معبد عیسا طلب

تیره مغاکیست تنگ خانهٔ دلگیر خاک
مرغ مسیحا نه‌ای بزم مسیحا طلب

وادی ایمن مجوی از پی ناز کلیم
آن همه جا روشن است دیدهٔ موسا طلب

نکته وحدت مجوی از دل بی معرفت
گوهر یکدانه را در دل دریا طلب

گرچه هزار است اسم هست مسما یکی
دیده ز اسما بدوز عین مسما طلب

ابجد ارکان تست چار کتاب عظیم
جزو به جزوش ببین اعظم اسما طلب

آینه‌ای پیش نه از دل صافی گهر
صورت خود را ببین معنی اشیا طلب

نیست به غیب و شهود غیر یکی در وجود
خواه نهانش بخواه خواه هویدا طلب

وقت جهاد است خیز تیغ تجرد بکش
نفس ستمکاره را در صف هیجا طلب

کعبهٔ گل در مزن بر در دل حلقه کوب
زین نگشاید دری مقصد اقصا طلب

ذلت ده روزه فقر مایهٔ سد عزت است
عزت دنیا مخواه پایهٔ عقبا طلب

زر طلبد طبع تو روی ترش کن بر او
علت صفراست این داروی صفرا طلب

خون جگر نوش کن تا شوی از اهل حال
نشأه هوس کرده‌ای بادهٔ حمرا طلب

لذت زهر بلا پرس ز مستان عشق
از دل می‌خوارگان لذت صهبا طلب

بخت جوان کسی کو به طلب پیر شد
کم ز زنی نیستی درد زلیخا طلب

سالک ره را ببوس پای پر از آبله
گنج گهر بایدت در ته آن پا طلب

درد اگر راحت است پیش مریضان عشق
در مرض از نیشتر راحت اعضا طلب

سوخته را راحت است از پی هر آه سرد
راحت گلخن فروز در دم سرما طلب

همچو سکندر مجوی آب خضر در سواد
عارف دل زنده را آن ز سویدا طلب

رتبهٔ عرفان شود شام فنا روشنت
قیمت انوار شمع در شب یلدا طلب

شانه به درد آورد تارک شاهدوشان
طاقت زخم اره از زکریا طلب

زمرهٔ عشاق را پایهٔ والاست دار
بر سر کرسی برآ پایهٔ والا طلب

عاشق مرتاض کی طالب جنت شود
ای که به راحت خوشی جنت اعلا طلب

سالک ره را کجا فرصت آسایش است
گر تو از آن فارغی سایهٔ طوبا طلب

مرد خدا کی کند میل به لذت خلد
در دل کودک‌وشان حسرت حلوا طلب

دشمن اگر تیغ و تشت پیش نهد سر مکش
دوست اگر بایدت حالت یحیا طلب

سگ ز پی جیفه رفت در به در و کو به کو
گر به سگی قائلی جیفهٔ دنیا طلب

خیز و چو سبزی مکن جا به سر خوان کس
طعمه اگر بایدت سبزی صحرا طلب

در دل سختست و بس آرزوی سیم و زر
گر طلبی سیم و زر در دل خارا طلب

باطن صافی چو نیست راه حقیقت مپوی
چاه بسی در ره است دیده بینا طلب

شمع هدایت کجا در دل هر کس نهند
همچو کلیمی بجو دیده ز بیضا طلب

پا به سر خود منه در ره این بادیه
رهرو (ی ) این راه از شبرو اسرا طلب

احمد مرسل که چرخ از شرف پای او
با همه رفعت کند پایهٔ بطحا طلب

از لب او گوش کن زمزمهٔ لاینام
وز دل بیدار او راز فاوحا طلب

جلد اگر می‌کنی مصحف و جدش بر او
دفتر انجیل را بهر مقوا طلب

گو علم سبز او خضر ره خویش ساز
آنکه به محشر کند سایهٔ طوبا طلب

پای بلندی که زد پای طلب در رهش
از پی ایثار او عقد ثریا طلب

درگذر از نه فلک در ره او خاک باش
اهل خرد کی کند پایهٔ ادنا طلب

وحشی اگر طالبی بر در احمد نشین
کام از آنجا بجوی نام از آنجا طلب

عرض تمنا مکن از در دونان دهر
آب رخ هر دو کون از در مولا طلب

در حق من بخششی یا نبی‌اله که نیست
رسم تو الا عطا کار من الا طلب

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قصیده شماره ۳»

ز بحر بسکه برد آب سوی دشت سحاب
سراب بحر شود عنقریب و بحر سراب

گرفته روی زمین آب بحر تا حدی
که‌گر کسی متردد شود پیاده در آب

چنان بود که ز فرقش کلاه بارانی
گهی نماید و گاهی نهان شود چو حباب

غریب نیست که گردد ز شست و شوی غمام
به رنگ بال حواصل سفید پرغراب

عجب که بند شود تا به پشت گاو زمین
نعوذباله اگر پا فرو رود به خلاب

چنان ز بادیه سیلاب موج رفته به اوج
که نسر چرخ چو مرغایی است بر سر آب

شد انطفای حرارت بدان مثابه که موم
رود در آتش و نقصان نیابد از تف و تاب

هوا فسرده به حدی که وام کرده مگر
برودت از دم بدخواه شاه عرش جناب

علی سپهر معالی که در معارج شأن
کنند کسب مراتب ز نام او القاب

مگر خبر شد ازین اهل کفر و طغیان را
که فارغند ز بیم عقاب و خوف عذاب

که تا معاند او باشد و مخالف او
به دیگری نرسد نوبت عذاب و عقاب

چو بر سپهر زند بانگ ثابتات شوند
ز اضطراب چو بر سطح مستوی سیماب

روای منجم و از ارتفاع مهر مگو
که مهر پایهٔ قدرش ندیده است به خواب

به ذروه‌ای که بود آفتاب رفعت او
فتاده پهلوی تقویم کهنه اصطرلاب

به نعل دلدل او چون رسد مه نو تو
رو ، ای سپهر و مپیمای بیش از این مهتاب

سواره بود و ز دنبال او فلک می‌گفت
خوشا کسی که تو را بوسه می‌زند به رکاب

زهی احاطهٔ علم تو آنچنان که تو را
ز نکته‌ای شده مکشوف سر چار کتاب

تو با نبی متکلم شدی در آن خلوت
که بی فرشته رود با خدا سؤال و جواب

ضمیر جمله به خصم تو می‌شود راجع
خدا بود ابدا هر کجا کنند خطاب

بماند از نظر رحمت خدا مأیوس
به سوی هر که تو یک بار بنگری به عتاب

ز استقامت عدل تو در صلاح امور
رود شرارت فطرت برون ز طبع شراب

کند ز تربیتت ذره کار آن خورشید
که خاک تیره شود از فروغ آن زر ناب

تبارک اله از آن دلدل سپهر سیر
که با براق یکی بود در درنگ و شتاب

سبکروی که ز سطح محیط کرده عبور
چنانکه دایره ظاهر گشته بر سر آب

چو می‌رود حرکاتش ملایم است چنان
که وقت نازکی نغمه جنبش مضراب

سپهر کوکبه شاها به دیگری چه رجوع
مرا که خاک در تست مرجع از هر باب

سری که بهر سجود در تو داده خدای
بر آستانهٔ دیگر چرا نهم چو کلاب

دری که شد ز توکل گشوده بر رخ من
به هیچ باب نبندد مفتح‌الابواب

چرا خورم غم روزی چو کرده روز اول
تهیهٔ سبب آن مسبب الاسباب

چو بی‌طلب رسد از مطبح تو روزی من
چرا نخوانده به خوان کسی روم چو ذباب

به فکر مدح تو وحشی ز شر حادثه رست
توان ز حادثه رستن بلی به فکر صواب

به گاه مدح تو از کثرت ورود سخن
سزد اگر ز عطارد نمایم استکتاب

رسیده‌ام ز تو جایی که می‌کند آنجا
مخدرات سخن جمله بی‌نقاب حجاب

کسی چگونه کند عیب بکر فکرت من
که دست لطف تو از روی او کشیده نقاب

به زمره‌ای سر و کار است اهل معنی را
نه از رسوم سخن با خبر نه از آداب

کنند زیر و زبر عالمی اگر به مثل
کسی به گاه تکلم غلط کند اعراب

همیشه تا که به جلاب منقلب نشود
ز انقلاب زمان در دهان مار لعاب

مخالف تو چنان تلخکام باد به دهر
که طعم زهر دهد در دهان او جلاب

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قصیده شماره ۴»

تفت رشک ریاض رضوان است
که در او جای میرمیران است

غیرت باغ جنت است آری
هر کجا فیض عام ایشان است

حبذا این رخ بهشت آرا
که بهار حدیقهٔ جان است

مرحبا این بهار جان پرور
که ازو عالمی گلستان است

با کف او که معدن کرم است
با دل او که بحر احسان است

کیسه و کاسه‌ای که مانده تهی
کاسهٔ بحر و کیسه کان است

مسند عز ذات کامل او
ز آنسوی شهر بند امکان است

حضرتش را ز اختلاف زمان
چه کمال است یا که نقصان است

بحث سود و زیان و کون و فساد
بر سر چار سوی ارکان است

از ره بول چون رود به رحم
بدسگالش که خصم یزدان است

بر زمین زنده آمدن او را
به یکی از دو راه فرمان است

زان دو ره می‌رود یکی سوی دار
وان یکی راست تا به زندان است

دل خصمش کز آرزوی خطا
پر متاع خلاف رحمان است

حقهٔ سر به مهر اهرمن است
خانهٔ در به قفل شیطان است

پیش خصمش که می‌رود به مغاک
وز پر آبی چو بحر عمان است

آن تنور جهان به سیل ده است
که محل خروج توفان است

به چرا گله را دگر چه رجوع
به هیاهوی پاس چوپان است

زانکه از سنگ راعی عدلش
ظلم گرگ شکسته دندان است

شعله ماند چو عکس خویش در آب
هر کجا حفظ او نگهبان است

رخش مرگ آورند در میدان
قهرش آنجا که مرد میدان است

زیر نخل بلند همت او
که ثمربخش رفعت و شان است

به تمنای میوه‌ای کافتد
آسمان پهن کرده دامان است

بحر از رشک دست او گه جود
غیرت ابر گوهر افشان است

بسکه بر سر زند شکسته سرش
پینهٔ کف علامت آن است

ور دلیلی دگر بر این باید
پنجهٔ پر ز خون مرجان است

گرد خوانی‌ست روز جشن تو چرخ
اسدش گربهٔ سر خوان است

با تو خصمی‌ست جامه‌ای کان را
طوق لعنت ره گریبان است

دیده‌ای را که در تو کج نگرد
زخم عقرب ز نیش مژگان است

دهن خصم زادگان ترا
سر افعی به چاه پستان است

آنچه از حسرتش سکندر مرد
در یم خانهٔ تو پنهان است

هست ایما به آن ترشح و بس
اینکه در ظلمت آب حیوان است

خانه‌زادان بحر جود تواند
وین عیان نزد عین اعیان است

مادر در که نام او صدف است
پدرش نیز کابر نیسان است

پاسبانان بام آن منظر
کش زمین سقف آن نه ایوان است

سایه افکنده‌اند بر سر چرخ
چرخ اندر پناه ایشان است

کیست آن کس که گفت یک کیوان
بر سر هفت کاخ گردان است

تا ببیند که بر سپهر نهم
چند هندوی همچو کیوان است

ای به سوی در تو روی همه
با همه لطف تو فراوان است

کرده‌اند از برای عزت و قدر
این سفر کش در تو پایان است

چه گنه کرده‌اند کایشان را
سر عزت به خاک یکسان است

لطف کن هر دو را به وحشی بخش
بر تو این قسم بخشش آسان است

گر باو سد هزار از این بخشی
بخششت سد هزار چندان است

تا به زعم بلا کشان فراق
بدترین درد ، درد هجران است

دشمنت مبتلای دردی باد
کش اجل بهترین درمان است

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قصیده شماره ۵»

آن را که خدا نگاهبان است
از فتنه دهر در امان است

هرکس شد از او بلند پایه
بیرون ز تصرف زمان است

صیاد تهی قفس نشنید
زان مرغ که سد ره آشیان است

نخلی که ز باغ لایزال است
با نشو و نمای جاودان است

از نشو و نما چگونه افتد
طوبا که درخت بی‌خزان است

تا زندهٔ عرصهٔ الاهی
هر سو که دواند کامران است

گردون به تصرف مرادش
چون گوی به حکم صولجان است

مهرش همه ساله در رکابست
ماهش همه روزه در عنان است

در عرصهٔ کام رخش عزمش
چون حکم خدایگان روان است

آن شاه که امر لطف و قهرش
ملکت ده و سلطنت ستان است

آن ماه که شمسهٔ جلالش
آرایش طاق آسمان است

یعنی که حباب بخش آفاق
کافاق چو جسم و او چو جان است

دارای دو کون میر میران
کش عرصهٔ قدر لامکان است

یارب که همیشه در جهان باد
زانرو که ضروری جهان است

انگشت اشاره‌اش گه جود
مفتاح دفین بحر و کان است

پاشیدن نقد سد خزینه
با جنبش آن سر بنان است

از بسکه به دامن گدایان
دست کرمش گهر فشان است

تا خانه هر یک از در او
راهی به طریق کهکشان است

تخت جم و افسر فریدون
گر چه دو متاع بس گران است

ز آنجا که بساط همت اوست
بالله که هر دو رایگان است

با عون عنایتش رعیت
ایمن ز تعرض عوان است

محفوظ بود ز حملهٔ گرگ
آن گله که موسی‌اش شبان است

شریان عظیمه‌ای که تن را
سررشته زندگی از آن است

خاص از پی بر کشیدن دار
بر گردن خصم ریسمان است

می‌خواست مخالفت که بیند
کش بال همای سایبان است

گردید میسرش زهی بخت
امروز ولی که استخوان است

چون زهره خصم را کند آب
خوف تو که در دلش نهان است

هر سبزه که روید از گل او
آن سبزه به رنگ زعفران است

در دایرهٔ وجود ذاتت
بیرون ز قیاس این و آن است

ایما به ثبات دولت تست
آن نقطه که ساکن میان است

از حال احاطهٔ تو رمزیست
آن خط که مجاور کران است

شاها ز میامن قدومت
این بلده چو روضهٔ جنان است

از فیض تو خاک پاک او را
اوصاف بهشت جاودان است

هر آرزویی که در دل آید
تا گفته‌ای این چنین چنان است

در ساحت امن او جهانی
از کاهش عمر در امان است

دی هر که بدیدمش در او پیر
امروز چو بنگرم جوان است

القصه میان این دو مأمن
گر هست تفاوتی از آن است

کان نسیه و این بهشت نقد است
آن روضه نهان و این عیان است

شهریست به از بهشت اما
اکنون که ترا در او مکان است

فریاد از آن زمان که گویند
زو مرکب عزم تو روان است

این رفتن زود اگر چه باریست
کان بر همه خاطری گران است

خاطر به همین خوش است کاقبال
زود آمدن ترا ضمان است

دارم دو سه حرف واجب العرض
هر چند نه جای این بیان است

بر خوان وظیفه تو شاها
وحشی که همیشه میهمان است

زانگاه که رفته‌ای به دولت
حالش نه به وضع پیش از آن است

ماند به کسی که دست بسته
حاضر شده بر کنار خوان است

تا هست چنین که طبع اطفال
درهر شب عید شادمان است

یادت همه روز خوشتر از عید
کاین منشاء شادی جهان است

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قصیده شماره ۶»

بلبلی را که همین با گل بستان کار است
بی گلش دیدن گلزار عجب دشوار است

غرض از بودن باغ است همین دیدن گل
ورنه هر شوره زمینی که بود پر خار است

چمن و غیر چمن هر دو بر آن مرغ بلاست
که غم هجر گلی دارد و در آزار است

خود چه فرق است از آن خار که بر چوب گل است
تا از آن خار که پرچین سر دیوار است

زحمت خار بود راحت بلبل اما
نه بهر فصل در آن فصل که گل در بار است

هر چه جز گل همه خار است چو بلبل نگرد
اندکی غیرت اگر خود بودش مسمار است

گو خسک ریشه در آن دیده فرو بر که چو یار
پا از آنجا بکشد سیرگه اغیار است

دارم از شش جهت آوازه حرمان در گوش
همچنان در ره امید دو چشمم چار است

لن‌ترانی همه را دیدهٔ امید بدوخت
ارنی گوی همان منتظر دیدار است

پرده‌ای نیست ولی تا که شود محرم راز
کار موقوف به فرمان دل دلدار است

شرط عشق است که گر یار بگوید که مبین
چشم خود را نهی انگشت که امر از یار است

هر که را جان به رضای دل یاریست گرو
صبر بر ترک تمنای خودش ناچار است

آرزوها بزدا تا نگری جلوه حسن
که دل بیغرض آیینه بی‌زنگار است

هست موقوف غرض رد و قبول و بد و نیک
ورنه خوبست گر اقبال و گر ادبار است

جنس بازارچهٔ عشق نباشد مطلب
دو بضاعت که یکی فخر و دگر یک عار است

مشرک عشق بود بلهوس کام پرست
کمر دعوی عشقش به میان زنار است

هست در مذهب ما کافر از آن مرتد به
که گهی قول وی اقرار و گهی انکاراست

من یکی گویم و جاوید بدین اقرارم
مرتدی معنی انکار پس از اقرار است

اله اله چو یکی مظهر آثار دو کون
کش متاع دو جهان ریزش یک ایثار است

میرمیران که کمین رایتش از آیت شان
بهترین رکن فلک را پی استظهار است

در بنایی که کند جنبش از آن رای مصیب
راستی لازمهٔ ذات خط پرگار است

پیش دستش که همه افسر عزت بخشد
زر چه کرده‌ست ندانم که بدینسان خوار است

نقل حکمش نه همین مرکز کل دارد و بس
به امانت قدری نیز بر کهسار است

لامکان نیست بجز عرصه گه مضماری
گر همه جیش علو تو بدان مضمار است

کهکشان نیست بجز منتسخ تو ماری
که همه وصف ضمیر تو بر آن تومار است

خیمه جاه ترا در خور اجزای طناب
امتدادیست که آن لازمه مقدار است

قطره‌ای ریخت ز ابر اثر تربیتت
اصل آن نشو و نما گشت که در اشجار است

سینهٔ صاف تو و آن دل پوشندهٔ راز
طرفه جاییست که آیینه درو ستار است

قهرمانیست غضب پیشه جهان را سخطت
گرهٔ ابروی او های هوالقهار است

از نهیب تو نه تنها سر ظالم شده نرم
نرمی آنست که در گردن هر جبار است

چشمهٔ قهر تو را این یکی از بلعجبی است
که همه ماهی او افعی آتشخوار است

در تن آن که فلک زهر عناد تو نهاد
استخوان ریزه در او عقرب و شریان مار است

در کمانی که کشد تیر خلاف تو عدو
رخنهٔ جستن پیکان دهن سوفار است

باز را خون خورد از صولت انصاف تو کبک
رنگ خونش به همین واسطه در منقار است

بیخ آزار بدینگونه که انصاف تو کند
عنقریب است که هر گل که دمد بی‌خار است

شاخ گل لرزد از این بیم که عدلت گوید
غنچه از بهر چه مانند دل افکار است

چرخ گوید چه کشم پیش تو درهای نجوم
در زوایای ضمیر تو از این بسیار است

دهر گوید منم و بحر وجودی کان بحر
ابر احسان ترا مایه یک ادرار است

لامکان را پس ازین پرکند از منظر کاخ
دهر را همت عالی تو گر معمار است

یا مرنجان به رکاب زر خود کابلق چرخ
خوش بلند است ولیکن نه چنان رهوار است

خانه زادیست کهین قلزم احسان ترا
در یکتا که بهین زادهٔ دریا بار است

آرزوی دل کس را به زبان نیست رجوع
پیش رأی تو که مستغنی از استفسار است

در نظر حزم ترا آمده چون آتش طور
نور آن آتش موهوم که در احجار است

نسخه خواهش دلهاست برات کرمت
نقش انگشتر تو مهر لب اظهار است

داورا بلبل دستان زن معنی وحشی
که خوش آهنگ ترین طایر این گلزار است

در ازل جز به دعای تو صفیری نکشید
وین نوا تا ابدش تعبیه در منقار است

بود دایم به دعای تو و تا خواهد بود
کارش اینست و جز این هر چه کند بیکار است

تا چنین است که بی‌پاس نماند محفوظ
جنس آن خانه که همسایهٔ او طرار است

باد حزم تو نگهبان جهان کز پی ملک
پاسبانیست که تا صبح ابد بیدار است

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قصیده شماره ۷»

شغلی که مطمح نظر کیمیاگر است
تحصیل اتحاد صفات مس و زر است

این فعل پر شکوه نیاید ز هر گروه
زان صنف خاص کاین عمل آید یکی خور است

فرعی‌ست این عمل ز اصول کمال خور
وین اصل در جریده حکمت مقرر است

در چشم ظاهر است بزرگ این عمل ولی
گر بنگری به دیدهٔ باطن محقر است

عرض زر از جبلت مس سهل صنعتی‌ست
قلاب شهر نیز باین معرض اندر است

از کیمیا مراد نه اینست نزد عقل
کن صنعت از قبیل عملهای دیگر است

تحقیق اگر ز من شنوی اصل کیمیا
فیضی بود که در نظر شاه مضمر است

فیضی که جان پاک کند جسم خاک را
کی با سرشت زیبق و گوگرد احمر است

این فیض کامل از نظری می‌کند ظهور
کش چشم لطف و مرحمت شاه مظهر است

شاهی که با مشاهده اعتبار او
هستی و نیستی دو گیتی برابر است

ماهی که در معامله مهرش آفتاب
در ذروهٔ کمال خود از ذره کمتر است

یعنی غیاث دین محمد که درگهش
جای تفاخر سر خاقان و قیصر است

اکسیر دولت ابدی در جناب اوست
دولت در آن سر است که بر خاک این در است

طعنش رسد به ناصیهٔ نور پاش مهر
آن جبهه کش سجود در او میسر است

از شخص آفرینش و از پیکر وجود
در رتبه دیگران همه پایند و او سر است

آنجا که بحث منزلت پا و سر کند
داند خرد کزین دو که لایق به افسر است

در خدمت ستارهٔ بخت بلند اوست
گر سعد اصغر است و گر سعد اکبر است

با آب کرد آتش سوزان به عدل او
صلحی چنان که بط همه جا با سمندر است

گر شیر در زمان بهار عدالتش
بیند رخ غزاله که از لاله احمر است

از خوف تب کند که مبادا گمان برند
کن سرخی از تپانچهٔ ظلم غضنفر است

آنجا که نفس نامیه را تربیت کند
لطفش که ظل او همه جا فیض گستر است

رویاند از زمین فنا سبزهٔ بقا
آبی که چشمه‌اش دم شمشیر و خنجر است

گر عرصهٔ عبور فتد خیل مور را
آیینه‌ای که روشن از آن رای انور است

اعمی ز هم جدا کند اندر اشعه‌اش
هر نقش پای مور که بر روی جوهر است

ای کز درر فشانی ابر عطای تست
هر گوهری که در صدف بحر اخضر است

درویشخانه‌ای که جهان داشت پیش از این
از بخشش تو رشک سرای توانگر است

هر بیوه‌ای که چرخی و دوکی نهاده پیش
در شغل رشته تافتن عقد گوهر است

در حجله‌ای که حفظ تو مشاطگی کند
ای کز تو نوعروس جهان غرق زیور است

چون شبنمی که بر رخ غنچه‌ست حلیه بند
سیماب قطره زیور رخسار اخگر است

از شرم خاطر تو که نازیست بی‌دخان
هرجا که شعله ایست رخش از عرق تر است

عدل تو قاضیی است که پیوسته بهر عقد
در مجلس عروسی باز و کبوتر است

گوی سپهر مجمرهٔ تست و اندر او
خورشید و ماه عنبر سوزان اخگر است

دور بقاست مجمره گردان مجلست
روزش فروغ اخگر و شب دود مجمر است

جان عدو چو حملهٔ قهرت ز دور دید
با جسم گفت وعده به صحرای محشر است

کی در مداد سر نهدش وصف ذات غیر
کلکی که در زلال مدیحت شناور است

از لای منجلاب کجا می‌خورد فریب
آن ماهیی که جلوه گهش آب کوثر است

احکام امر و نهی تو در انتفاع خلق
نایب مناب قول خدا و پیمبر است

شکر حقوق وعد و وعید کلام تو
بر ذمهٔ لسان مسلمان و کافر است

ای آنکه بهر خدمت در گاه قدر تست
گر جنبش سپهر و گر سیر اختر است

شاهی و چهار حد جهان پایتخت تست
اقطاع هفت چرخ ترا هفت کشور است

«الفقر فخری » است ترا در خطاب قدر
آن خطبه‌ای که زینت نه پایه منبر است

رو زردی از کلاه گدای تو می‌کشد
تاج زری که بر سر خورشید خاور است

کج نه کلاه گوشهٔ اقبال سرمدی
مستغنیانه باش که این از تو درخور است

وحشی بلند شد سخنت بی‌ادب مباش
کوتاه کن که این نه حد هر سخنور است

باشد همین دعا و ثنا از تو خوشنما
زین هر دو چون گذشت سکوت از تو خوشتر است

گر چه ثنا خوش است ولی در دعا فزای
کاین زینت اجابت و آن زیب دفتر است

تا هر چه جز خداست بود جوهر و عرض
وز حکم عقل نسبت ایشان مقرر است

بادا امور کل جهان را به ذات تو
آن نوع نسبتی که عرض را به جوهر است

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قصیده شماره ۸»

سپهر قصد من زار ناتوان دارد
که بر میان کمر کین ز کهکشان دارد

جفای چرخ نه امروز می‌رود بر من
به ما عداوت دیرینه در میان دارد

اگر نه تیر جفا بر کیمنه می‌فکند
چرا سپهر ز قوس قزح کمان دارد

به کنج بی‌کسی و غربتم من آن مرغی
که سنگ تفرقه دورش ز آشیان دارد

منم خرابه نشینی که گلخن تابان
به پیش کلبهٔ من حکم بوستان دارد

منم که سنگ حوادث مدام در دل سخت
به قصد سوختنم آتشی نهان دارد

کسی که کرد نظر بر رخ خزانی من
سرشک دمبدم از دیده‌ها روان دارد

چه سازم آه که از بخت واژگونه من
بعکس گشت خواصی که زعفران دارد

دلا اگر طلبی سایهٔ همای شرف
مشو ملول گرت چرخ ناتوان دارد

ز ضعف خویش برآ خوش از آن جهت که همای
ز هر چه هست توجه به استخوان دارد

گرت دهد به مثل زال چرخ گردهٔ مهر
چو سگ بر آن ندوی کان ترا زیان دارد

بدوز دیده ز مکرش که ریزهٔ سوزن
پی هلاک تو اندر میان نان دارد

کسی ز معرکه‌ها سرخ رو برون آید
که سینه صاف چو تیغ است و یک زبان دارد

چو کلک تیره نهادی که می‌شود دو زبان
همیشه روسیهی پیش مردمان دارد

ز دستبرد اراذل مدام دربند است
چو زر کسی که دل خلق شادمان دارد

کسی که مار صفت در طریق آزار است
مدام بر سر گنج طرب مکان دارد

خود آن که پشت بر اهل زمانه کرد چو ما
رخ طلب به ره صاحب الزمان دارد

شه سریر ولایت محمد بن حسن
که حکم بر سر ابنای انس و جان دارد

کفش که طعنه به لطف و سخای بحر زند
دلش که خنده به جود و عطای کان دارد

به یک گدای فرومایه صرف می‌سازد
به یک فقیر تهی کیسه در میان دارد

زری که صیرفی کان به درج کوه نهاد
دری که گوهری بحر در دکان دارد

دهان کان زر اندود بازمانده چرا
اگر نه حیرت از آن دست زرفشان دارد

اگر نه دامن چترش پناه مهر شود
ز باد فتنه چراغش که در امان دارد

به راه او شکفد غنچهٔ تمنایش
هوای باغ جنان آن که در جهان دارد

لباس عمر عدو را ز مهجهٔ علمش
نتیجه‌ایست که از نور مه کتان دارد

تویی که رخش ترا از برای پای انداز
زمانه اطلس نه توی آسمان دارد

برون خرام که بهر سواری تو مسیح
سمند گرم رو مهر را عنان دارد

نهال جاه ترا آب تا دهد کیوان
ز چرخ و کاهکشان دلو و ریسمان دارد

به دهر راست روی سرفراز گشته که او
سری به خون عدوی تو چون سنان دارد

بود گشایش کار جهان به پهلویش
ترا کسی که چو در سر بر آستان دارد

کلید حب تو بهر گشاد کارش بس
کسی که آرزوی روضهٔ جنان دارد

ز نور رأی تو و آفتاب مادر دهر
به مهد دهر دو فرزند توأمان دارد

رسید عدل تو جائی که زیر گنبد چرخ
کبوتر از پر شهباز سایبان دارد

اگر اشاره نمایی به گرگ نیست غریب
که پاس گله به سد خوبی شبان دارد

شها ز گردش دوران شکایتیست مرا
که گر ز جا بردم اشک جای آن دارد

ز واژگونی این بخت خویش حیرانم
که هر کرا دل من دوستر ز جان دارد

همیشه در پی آزار جان زار من است
به قصد من کمر کینه بر میان دارد

حدیث خود به همین مختصر کنم وحشی
کسی کجا سر تفسیر این بیان دارد

همیشه تا که بود کشتی سپهر که او
ز خاک لنگر و از سدره سایبان دارد

به دهر کشتی عمر مطیع جاهش را
ز موج خیز فنا دور و در امان دارد

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
صفحه  صفحه 41 از 71:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  70  71  پسین » 
شعر و ادبیات

Vahshi Bafqi | وحشی بافقی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA