ارسالها: 2517
#481
Posted: 14 Mar 2013 01:20
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قطعه شماره ی ۳۸»
دریغ از شمسهٔ ایوان عصمت
که تا جاوید رخ پنهان نموده
چراغ دودمان نعمت الله
که شمعش مهر بود و ماه دوده
صبا کو کز حریم عفت او
به جای گرد بر وی مشک سوده
که تابر جای خرمن خرمن مشک
ز خاکستر ببیند توده توده
فلک گو خاک بر سر کن که دورش
ز تارک افسر دولت ربوده
زمان بر باد ده گو خرمنش را
که گیتی کشت اقبالش دروده
یکی آیینه بود از جوهر روح
ولیک از رنگ سودا نا زدوده
به قصد او چو سودا خصم جانی
ز پاسش دیدهٔ حکمت غنوده
به هر زهری که ره میبرده سودا
مزاجش را به آن میآزموده
چو میدیده که تیغش کارگر نیست
به آن شغل اهتمامش میفزوده
به کارش کرده زهری آخر کار
که جز جان دادنش درمان نبوده
اگر میبست بر خود راه سودا
در این فتنه کی میشد گشوده
نکرده هیچ کس با دشمن خویش
چنین بی وجه کار ناستوده
به هر جا گوش کرده بهر تاریخ
زمانه این دو مصرع را شنوده:
چه داده بی سبب سودا به خود راه
چه بیجا قصد جان خود نموده
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#482
Posted: 14 Mar 2013 01:21
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قطعه شماره ی ۳۹»
دریغ از جان قلی کز جور گردون
کناری پر ز خون رفت از میانه
زمانه دشنهٔ جورش چنان زد
که نوک دشنه در دل کرد خانه
طلب کردم چو تاریخش خرد گفت :
شهید دشنهٔ جور زمانه
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#483
Posted: 14 Mar 2013 01:23
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قطعه شماره ی ۴۰»
رفت محیا شبی به خانه و دید
زن خود با غیاث بازاری
گفت ای قحبه این چه اطوار است
دیگران را به خانه میآری
سخنی در جواب شوهر گفت
که از آن فهم شد وفاداری :
چکنم کان نمیتوانی کرد
تو که سد من دل و شکم داری
«اسب لاغر میان به کار آید
روز میدان نه گاو پرواری »
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#484
Posted: 14 Mar 2013 01:26
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قطعه شماره ی ۴۱»
اساس این بنای بخت بنیاد
که یارب باد فیضش جاودانی
مبارکباد و چون نبود مبارک
بنایی را که شاه ماست بانی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#485
Posted: 14 Mar 2013 01:28
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قطعه شماره ی ۴۲»
ای خواجه هجو ریشه فرو میبرد، بترس
شاخیست این که میندهد میوهٔ بهی
حاکم تو باش و جانب خود گیر و حکم کن
کردم در این معامله من با تو کوتهی
شاعر اگر تو باشی و از من طمع کنی
این وعدهها دهم که تو دادی و میدهی
هم خود بگو که از پی تحریر هجو من
یک لحظه کاغذ و قلم از دست مینهی ؟
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#486
Posted: 14 Mar 2013 01:30
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «قطعه شماره ی ۴۳»
زیب عالم علم شاه خلیل الله است
که سر قدر رسانیده ز مه تا ماهی
علمی ساخته الحق که چو گردید بلند
دست اندیشهاش از ذیل کند کوتاهی
علم پایه بلندی که در او شقه چرخ
چون شود راست به زیر فلک خرگاهی
مهجهٔ نور فشانش چو کند جلوه گری
رنگ خورشید کند رشک فروغش کاهی
در گواهند دو مصرع که رقم گشته به ذیل
هر یکی داده ز تاریخ علم آگاهی :
جای عزت طلبان داعیه جان داران
باد پای علم عز خلیل اللاهی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#487
Posted: 14 Mar 2013 16:18
« مثنوی های وحشی بافقی »
« شامل ۸ عدد »
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#488
Posted: 14 Mar 2013 17:20
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «مثنوی شماره ی ۱»
گلهای دارم از تو و گلهای
که نگنجد به هیچ حوصلهای
گلهای دود در دماغم از آن
گلهای باد بر چراغم از آن
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#489
Posted: 14 Mar 2013 17:28
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «مثنوی شماره ی ۲»
اهل دارالعباده غیر از شاه
کش خدا دارد از گزند نگاه
کیمیای حیات خسته دلان
خوی زدای جبین منفعلان
چشم حلمش خطای پوش همه
بانگ منعش برون ز گوش همه
دارم از بله تا به دانشمند
به طریق ادب سؤالی چند
اولا یک سؤالم این ز شماست
که بگویید اختراع کجاست
که هنرمندی افسری سازد
نه به طرحی که دیگری سازد
افسری از زرش عصابه و ترک
خیره زو چشم عقل و دیدهٔ درک
کرده پیرایهاش ز گوهر و در
از درش گوش هوشمندان پر
طرح آن اختراع طبع سلیم
نه به اندام تاجهای قدیم
برد آن را برون ز مجلس شاه
ایستاده که کی بیابد راه
چون شود بخت یار و یابد بار
کارش افتد به عرض صنعت کار
فرصت عرض آن هنر یابد
اندکی راه بیشتر یابد
آورد نا گه از صف بالا
پیش بهر شکست آن کالا
تاج دوزی به رسم همکاری
تاجی از تاج های بازاری
نه که تاج نوی ، کهن تاجی
ترک آن هر یکی ز حلاجی
پارهای شال و پارهای مخمل
شال آن خوب و مخملش مهمل
بوریا با حریر پیوسته
بر هم از لیف پارهای بسته
کرده محکم بر او به موی دمی
سخت خرمهرهای به پاردمی
مهرهای را که برده نکبتیی
هر یک از ته بساط محنتیی
دوخته بیمناسبت هر سوش
که منم اوستاد تاج فروش
هست تاج مرصعی تاجم
میفروشم به شه که محتاجم
اول این تاج را ببیند شاه
زانکه تاجیست سخت خاطر خواه
پادشاهان هند این افسر
میخریدند سد برابر زر
من ندادم که مفت و ارزان بود
قیمتش سد برابر آن بود
خرد از صنعتش فرو ماند
هر که این جنس دوخت ، او داند
چون که تعریف آن به جای آرد
نظر از جمع زیر پای آرد
گوید ای مرد تاج زر پیرای
که چو کفشی فتاده در ته پای
ما نمودیم کار و حرفت خویش
تو بیا و بیار صنعت خویش
نوبت تست ، کار خود بنمای
تاج گوهر نگار خود بنمای
کاین بزرگان هنر شناسانند
ناقدانند و زر شناسانند
واقفان دقایق هنرند
هر یکی بهتر از یکی دگرند
او در این گفت و گوی خاطر جمع
که دگرها چو دود و اوست چو شمع
وه چه شمعی که آفتاب منیر
پیش او جمله همچو ذره حقیر
واقف رنج هر سخن سنجی
عقده دان طلسم هر گنجی
سر ز آداب دانی اندر پیش
او به تعریف تاج کهنهٔ خویش
ریش کرده سفید و اینش هوش
که کجا شاه و کهنه تاج فروش
آن که از تاج زر نماید عار
با چنان تاج کهنهایش چه کار
زین سؤالم که رفت چیست جواب
زو بنالم نخست یا ز اصحاب
همه قادر به منع او بودی
هیچ منعش چرا نفرمودید
مدعا زین چه بود حیرانم
خود بگویید ، من نمیدانم
ای سخن را قبول و رد ز شما
خوبیش از شما و بد ز شما
هیزم از اتفاقتان سندل
بوریا ز التفاتتان مخمل
زند راگر به لطف بنوازند
حکم فرمای مصحفش سازند
لیکن این سیمیاست محض نمود
گر نمودش بود ندارد بود
قلب ماهیت از شما ناید
آنچه آید ز سر ، ز پا ناید
ریش و دستار نکته دان نبود
این محک جز به جیب جان نبود
محک جان به دست هر کس نیست
نقد جیب قبای اطلس نیست
نفس ظاهر که در برون در است
کی ز حال درونیش خبر است
مور در چاه کی خبر دارد
که ستاره کجا گذر دارد
پر سیمرغ بر دهد مگرت
که شود اوج قاف پی سیرت
پشه نازد بدین که پر دارد
لیک عنقا پری دگر دارد
کی به عنقا رسی تو با مگسی
پر عنقا بجوی تا برسی
صعوه کز باز اخذ بال کند
پر خود نیز پایمال کند
نیست چون فر و زور بال گشای
گو به خود بند پشه بال همای
من به خود برنبستهام این بال
که ز اوج اوفتم شوم پامال
این پری را که من برآوردم
با خود از جای دیگر آوردم
طایر فطرتم بلند پر است
جای پروازگاه من دگر است
گر تو بر اوج من گذر یابی
همه عیب مرا هنر یابی
تو چه دانی به زیر سقف سرای
که برون تا کجاست سیر همای
تو همین سقف خانه بینی و بس
کش پرد پشه در هوا ومگس
نی نی آنسوی سقف جایی هست
قلهٔ قاف را هوایی هست
اوج پروازم ار بود انصاف
هست قایم مقام قلهٔ قاف
این ریاحین ز قاف روید و بس
کش نیاری تو در شمارهٔ خس
طوبی آن نخل باغ رضوانی
نشود خس گرش تو خس خوانی
سدره کش عرش منتها گردد
کی به نقص کسی گیا گردد
تو تیر بر درخت سدره زنی
لیک ترسم که بیخ خود فکنی
میبری بیخ و بر سر شاخی
سخت بر قصد خویش گستاخی
گردنی کاو به تیغ جنگ کند
بر گلو راه لقمه تنگ کند
سوی بالا کند چو دود گریز
دست سیلی زنان آتش تیز
مرو این راه کاین ره خونخوار
حرب پای تهیست با سر مار
شعله را تیغ تیز و تو مسکین
مرد برفین و جوشن مومین
ترسمت شعله بنگری و ز بیم
بول بر خود کنی تو مرد سلیم
هول این حربگاه روحانی
تا نیایی به حرب کی دانی
ظل بکتاش بیگ تا جاوید
باد چون چتر بر سر خورشید
لامکان عرض عرصه گاهش باد
چرخ و انجم صف سپاهش باد
بر کمر آفتاب قرص زرش
قبهٔ سیم ماه بر سپرش
سلطنت در ثنای شوکت او
عاشق خدمت عدالت او
آنکه در کینش استوار آید
تن بیسر به پای دار آید
چون گره زد به گوشه ابرو
دل گردان گریز دار پهلو
زهر چشمش به غایتی قتال
که کشد گر گذر کند به خیال
خنده چون از لبش پدید شود
شام ماتم صباح عید شود
در بساطی که او جدل خواهد
چون اجل رخصت عمل خواهد
نیزهاش تا سری بجنباند
یک جهان جسم بیروان ماند
آن کمان را که جان دهد به خدنگ
چون کند چاشنی به عرصه جنگ
زان صد اگر زه کمان آید
تیر بر سد هزار جان آید
گر کمند افکند بر این ایوان
خمش افتد به گردن کیوان
تیغ او نیمکش نگردیده
سر سد صف ز دوش غلتیده
تیرش اندر کمان هنوز که مرگ
لشکری را نموده غارت برگ
چابکیهاش گر بر آن دارد
کرهٔ باد زیر ران آرد
کرهای آنچنان گسسته لگام
چون به نخجیر تازدش به دو گام
در ره آرد کمان سخت و به تیر
زخم سازد دو جانب نخجیر
شهسواری بدین سبکدستی
کس نیاید به عرصه هستی
پایش اندر رکاب دولت باد
ابدش در عنان مدت باد
ای به تو اعتماد جاویدم
پشت بر کوه از تو امیدم
برگ امیدم از عنایت تست
نازش جانم از حمایت تست
گلهای دارم از تو و گلهای
که نگنجد به هیچ حوصلهای
گلهای دود در دماغم از آن
گلهای باد بر چراغم از آن
گلهام این که دی به مجلس عام
که در او بود خلق شهر تمام
زمرهای در شکست من بودند
جد نمودند و جهد فرمودند
ناقصی را که پیش اهل کمال
جای ندهند جز به صف نعال
جز دراین شهر ز اهل ایامش
نشنیدهست هیچکس نامش
گر ورقها همه بگردانند
کافرم گر دو بیت از او خوانند
عمری از فکر خویش را کشته
بسته بر هم ز شعر یک پشته
پشتهای را که بسته از اشعار
کس نخواهد گشود جز عطار
شعر خشکی که گر در آب افتد
ماهی از آب در سراب افتد
بدل بارک الله و تحسین
معنی و لفظ را بر او نفرین
بر منش حکم برتری دادند
به شکست منش فرستادند
میتوانستیش چو از جا جست
کش نشانی به یک اشاره دست
از تو یک زهر چشم اگر دیدی
به خدا گر کسش دگر دیدی
بود یک چین ابرو از تو بسش
که شود بسته در گلو نفسش
گله چون نبودش دعا گویی
که نیرزد به چین ابرویی
جاودان پادشاه و دولت شاه
شاه رحمت فزای زحمت کاه
مسندش پایتخت بخشش و جود
همتش پادشاه ملک وجود
دخل سد ملک خرج یک نفسش
بسته سیمرغ زله مگسش
بر درش ایستاده دوش به دوش
هر طرف سد گدای مخمل پوش
دست او را ز شغل زر باری
هیچگه کس ندیده بیکاری
تا به احسان گشاده دارد دست
هرگز انگشت با کفش ننشست
بسکه احسان اوست پیوسته
راه اغراق بر سخن بسته
شاه دشمن گداز دوست نواز
هر دو را کار از او به سوز و به ساز
دوست سوزیست این که با من کرد
کار من بر مراد دشمن کرد
چشم اینم نبود چون باشد
که ز من مدعی فزون باشد
وه چه گفتم که مدعی نی نی
با من او را چه قدرت دعوی
کیست او هر ندان بر نشناس
فرق ناکرده فربهی ز آماس
من کیم نکته دان موی شکاف
سره و قلب دهر را صراف
او اگر شیشه است من سنگم
او اگر آینهست من زنگم
تا رسیدم به او تباه شدم
تا گذشته بر او سیاه شدم
کیست او خوش نشین خوش باشی
که فتد چون مگس به هر آشی
کیستم من همای گردون پر
که نزد در هوای هر دون پر
او اگر تیهویست من بازم
او اگر سحر شد من اعجازم
هست تیهو زبون چنگل باز
سحر گم شد چو رو نمود اعجاز
کیست او پیر پر کرشمه و ناز
از جوانانش چشم عرض نیاز
من کیم گشته در جوانی پیر
از همه در نیاز ناز پذیر
او اگر طامع خوش آمد گوست
طبع من قانع تغافل جوست
اواگر هر زمان پی درویست
پیش من خرمن جهان به جوییست
شاعر قانعم مجرد گرد
از همه چیز و از همه کس فرد
دو جهان پیش من پشیزی نیست
هیچ چیزم به چشم چیزی نیست
عار از صحبت جهان دارم
فخر از این خاک آستان دارم
غرض من نه قیلغ و نه قباست
طعنهٔ شاعران دهر بلاست
چون از این سرزنش بر آرم سر
که چو او بی ز من بود بهتر
زهر بیلطفیی عجب خوردم
تو بمان جاودان که من مردم
من که مشهور قاف تا قافم
میزنم لاف و میرسد لافم
از در روم تا به هند و ختای
یادگاری بود ز من همه جای
هست بر هر جریدهای نامم
گشته نامی سخن در ایامم
نکته دانان اگر نو ، ار کهنند
همگی پیروان طرز منند
در خراسان و در عراق منم
که نباشد عدیل در سخنم
هر کجا فارسی زبانی هست
از منش چند داستانی هست
هیچم از طبع بر زبان نگذشت
که به یک ماه در جهان نگذشت
یک مسافر نیامد از جایی
که نبودش ز من تمنایی
یا غزل جستیا قصیده من
کز تو ثبت است بر جریده من
کرده مداحی تو مشهورم
اینهمه زان به خویش مغرورم
غره زانم که مدح خوان توام
شهرتم این که در زمان توام
ورنه من از کجا و از دعوی
صورتی چند جمله بیمعنی
آن کز و هست حیدری بهتر
نبرد نام شاعری بهتر
ای به شوکت غیاث دولت و دین
عدل تو زیور شهور و سنین
زنگ ظلم از زمین ز دودهٔ تست
در داد و دهش گشودهٔ تست
کس در این دولت قوی پیوند
وز دو خونی ندید جز در بند
زان به زندان سرای تنگ حباب
گشته محبوس باد بر سر آب
که رود شب روانه در گلزار
برده شاخ شکوفه را دستار
بسکه قهرت رود گسسته جلو
گر بود کیسه بر و گر شبرو
دست آن یک وداع شانه کند
پای این یک ز ران کرانه کند
جمریان را ز چوب تو بر و دوش
نایب دستگاه نیل فروش
غضبت راز دار قهر خدای
مرگ پیشش به خاک ناصیه سای
دست فرمان دهی قوی از تو
رسم انصاف را نوی از تو
هر چه حکمت بر آن اشاره نمود
راه تبدیل گشت از آن مسدود
نه غم از کم ، نه شادی از بیشت
هستی و نیستی یکی پیشت
بهر مهمان و غیر مهمانت
هست گسترده دایمی خوانت
خادم مطبخ تو آورده
بهر یک کس طعام ده مرده
کرده خوانت ز فرط نعمت ناز
سیر چشم نیاز و دیده آز
محک نقد حال قلب و سره
حال خوان صحیفهٔ بشره
زمره پیرای نکته آرایان
منتها بین دوربین رایان
میر عادل پناه دین و دول
عدل تو پاسبان ملک و ملل
ای به عدلت عدیل نابوده
شهری از عدل و دادت آسوده
ظلم از انصاف تو هزیمت کرد
به طریقی که کس ندیدش گرد
گرد ظلمی نشسته بر رویم
که ندانم که چون فرو شویم
گرد این غم ز روی خون بسته
دیده دریا شد و نشد شسته
وه چه گردی که روی گردآلود
زیر این گرد غصهام فرسود
گرد دردی و گرد اندوهی
بار هر ذرهای از آن کوهی
ناله فرماست کوه اندوهم
ناله چون نبودم مگر کوهم
چون ننالم که لعل و سنگ یکیست
شهد را نرخ با شرنگ یکیست
کاش بودی یکی چه گفتم آه
مشک را نیست قدر خاک سیاه
جای در دیده کرده خاکستر
سرمه را کس نیاورد به نظر
کفش بر سر نهند و پابر تاج
لعل سازند زیر دست زجاج
بر مانند عندلیب از باغ
جای گلبانگ او دهند به زاغ
سر تاووس کم ز پا دانند
بوم را بهتر از هما دانند
ناف آهو به خاک جای دهند
فضلهٔ گربهاش به جای نهند
تنگ سازند جا به پرتو شمع
کرم شب تاب آورند به جمع
بحر زخار خشک گردانند
منجلابش به جای بنشانند
کرده نسخ زبور را اثبات
بهر ترویج انکرالاصوات
سخت بربسته دست و پای پلنگ
همچو شیرش دوانده موش به جنگ
گر هژبر است چون فتاده به چاه
دست یابد بر او کمین روباه
مرد کش دست و پاست در زنجیر
غالب آید بر او مخنث پیر
فیل نر کاو به کو در افتاده
عاجز آید ز پشهای ماده
شیرم و بیشهام نیستانیست
که به هر نی هزار دستانیست
چه نیستان که نیشکر زاری
هر نیش توتی شکر باری
نی و توتی یکی چه بلعجبیست
عجمی نیست این سخن عربیست
سر این نکته نکته دان داند
این لغت صاحب بیان داند
فهم این منطق سلیمانی
شاه میداند و تو میدانی
میرسد حضرت سلیمان را
فهم کردن زبان مرغان را
آن سلیمان که اسم اعظم هست
پیش نقش نگین او پا بست
آن کزو اینچنین گهر سنجم
آن که بست این طلسم بر گنجم
در نطقم چنین گشوده از اوست
زنگ آیینهام زدوده از اوست
آن که طبعم چو فرصتی دریافت
به ثنا گوییش دو اسبه شتافت
آن که در مدح خوانیش علمم
عشق ورزد به مدح او قلمم
شیرم و بر درش به بند درم
وقف آن آستانه گشته سرم
غرشم این کلام هیبت زای
که ز هولش جهد هژبر از جای
گوره خر هست آرمیده هنوز
شیر و غریدنش ندیده هنوز
شیر را بند گر شود پاره
میرد از بیم گور بیچاره
گریه بر حال آن گوزن اولیست
که به شیران شرزهاش دعویست
شاعران کیستند ، شیرانند
گرسنه خفته ، چشم سیرانند
فارغ از فکر صید و بیصیدی
ایمن از ننگ قید و بیقیدی
قیدها را همه گسسته ز خویش
لوح هستی خویش شسته ز خویش
تنشان را ز شال عاری نه
و ز لباس زر افتخاری نه
گر بود شال پاره میپوشند
گر بود خشک پاره مینوشند
چه کنند اسب و استر رهوار
پای را باد قوت رفتار
عیسی ار ره سپر به پا بودی
غم کاه خرش کجا بودی
پای را ماندگی مباد که پای
بی جو و کاه هست ره پیمای
ره روی کاو پیاده پوید راه
ندود هر طرف پیجو و کاه
استر و اسب و خانه و اسباب
خس و خارند در ره سیلاب
سیل چون از فراز شد به نشیب
کند از جایشان به نیم نهیب
آنچه با ذات آمدهست نکوست
غیر از آن جملهٔ سبزهٔ لب جوست
سبزهٔ طرف جو بود خرم
لیک تا جوی از آب دارد نم
چون نم از سبزه باز گیرد پای
گلخنی را شود متاع سرای
سبزی سبزه ذاتی ار بودی
نشدی شعله سیه دودی
آب رویش نبردی آتش تیز
بخت سبزش نمینمود گریز
هر چه آن گاه هست و گاهی نیست
پیش عقلش زیاده راهی نیست
به عوارض جماعتی نازند
که اسیران نعمت و نازند
هر که همچون تو همتش عالیست
فارغ از کیسهٔ پر و خالیست
کمی و بیش این سرای غرور
عاقلان بنگرند لیک از دور
هر چه این نقشهای بیرونیست
در کمی گاه و گه در افزونیست
طفل طبعان بر آن نظر دارند
بالغان دیده دگر دارند
چشم سر حالت درون بیند
چشم سر خلعت برون بیند
چشم سر جبه بیند و دستار
چشم سر قول بیند و کردار
دیده سر درون دل نگرد
دیده سر برون گل نگرد
بس از آن چشم و آب و گل بین هست
کم از این چشم نقش دل بین هست
داد از این دیدههای ظاهر بین
ریش و دستار و وضع شاعر بین
ریش و دستار هر که به بینند
از همه شاعرانش بگزینند
نادر عصر خویش خوانندش
پهلوی خویشتن نشانندش
گوز خر گر جهد ز کون دهانش
آفرینها شود نثار بیانش
سد قلم زن قلم به دست آیند
که ورقها بدان بیارایند
لیک آن حشو را رقم کردن
نیست جز ظلم بر قلم کردن
نه همین ظلم بر قلم باشد
بر مداد و ورق ستم باشد
ظلم اندر جهان علم و عمل
وضع هر شیء بود به غیر محل
وضع شیئی که آن به جا نبود
ضدعدل است و آن روا نبود
حاکم عادلی و دانا دل
فارق معنی حق و باطل
عدل باشد که من به صف نعال
جا کنم با هزار عقد ل
خصم من کیسه پر ز مهرهٔ خر
بر سر صف نهد بساط هنر
ظلم نبود که با چنان سخنی
که بود مهزل هر انجمنی
ضدمن دست رد دراز کند
در نطق مرا فراز کند
با وجود کمال پستی قدر
برود در صف سخن تا صدر
مهره خر نهد به جای گهر
جای گوهر دهد به مهره خر
نیست پوشیده کاین دو فعل قبیح
بود ظلم و چه ظلم ، ظلم صریح
برمن این ظلم رفت ودر نظرت
منع ننمود طبع دادگرت
نظر لطفت ار به من بودی
غیر بیرون انجمن بودی
گر بدی حامی من الطافت
کی تغافل نمودی انصافت
لب ز آزار رفته بستم و رفت
بر دل این نیشتر شکستم و رفت
دور عدل تو باد پاینده
که کند خیر او در آینده
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#490
Posted: 14 Mar 2013 17:35
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «مثنوی شماره ی ۳»
ای ظفر در رکاب دولت تو
تهنیت خوان فتح و نصرت تو
مسند آرای ملک امن و امان
قهرمان زمان ولی سلطان
تا بشارت زند به فتح تومهر
گشته بر کوس چرم گاو سپهر
رایتت کز هر آفت است مصون
نفتد عکسش اندر آب نگون
عزم تو چون عنان بجنباند
راه سیارگان بگرداند
قهرت آنجا که در مصاف آید
کار شمشیر از غلاف آید
هر کجا آورد سپاه تو زور
پیل پنهان شود به خانه مور
بر صفی کان به جنگت آمده پیش
مرگ خالی نموده ترکش خویش
بر سپاهی که با تو کرده جدل
گشته دندانه دار تیغ اجل
لشکرت گر بر آسمان تازد
آسمان با زمین یکی سازد
تیغ قهرت به باد پیمایی
بر سر خصم کرده میرایی
چون کند حمله تو رو به عدو
پشت کرده مخالف از همه رو
تیر باران تو کند ز شکوه
زره تنگ حلقه در بر کوه
هر کجا تیغ تو سر افرازد
نیزه آنجا منار سر سازد
خنجرت در غلاف فتنه بلاست
چون زبان در دهان اژدرهاست
اژدر از دم به کوره تاب دهد
تا حسامت به زهر آب دهد
سپرت کآسمان نشان باشد
لشکری را حصار جان باشد
دست یازی چو بر کمان ستیز
مرگ خواهد ز تیر پای گریز
تیرت آنجا که پی سپر باشد
دیده مور را خطر باشد
بوم و ملک تو خاک رستم خیز
روبهش ضیغم هژبر ستیز
کرم خاکی به خاک این بروبوم
اژدها سیرت و نهنگ رسوم
بسته در بحر و بر نهنگان راه
دشت بر اژدها نموده سیاه
رأی و تدبیرت از خلل خالی
همچو ذات تو رأی تو عالی
عدل تو چون شود صلاح اندیش
گرگ دست آورد به گردن میش
شد ز کوس تو گوش چون سیماب
بانگ تو مضطرش جهاند از خواب
نعل رخشت چو سنگسا گردد
کوه الماس توتیا گردد
شرر از نعلش ار فراز آید
کوه یاقوت در گداز آید
ملک از انصاف تو چنان آباد
که در او جغد کس ندارد یاد
جغد در خانه هما چه کند
ظلم در کشور شما چه مند
ظلم ترک دیار تو داده
به دیار مخالف افتاده
وای بر خصم بخت بر گشته
که تو شمشیر و او سپر گشته
کار زخم است تیغ بران را
گو سپر چاک زن گریبان را
از بزرگان کسی به سان تو نیست
خاندانی چو خاندان تو نیست
هر یک از خاندان تو جانی
یا جهانگیر یا جهانبانی
اول آن نیر بلنداقبال
آفتاب سپهر جاه و جلال
ملک آرای سلطنت پیرای
بیعدیل زمان به عدل و به رای
مطلع آفتاب دین و دول
مقطعحل و عقد ملک و ملل
کار فرمای چرخ کار افزای
نسق آرای ملک بار خدای
از بن و بیخ ظلم برکنده
تخم عدلش ز جا پراکنده
صعوه شاهین کش از حمایت تو
باز گنجشک در ولایت تو
شیر گوید ثنای آن روباه
که سگش را بر او فتاده نگاه
رخش او را سپهر غاشیه دار
مدتش را زمانه عاشق زار
نظرش دلگشای دلتنگان
گذرش بوسه گاه سرهنگان
سلطنت مفتخر به خدمت او
تاکی افتد قبول حضرت او
سایه پرورد ظل یزدانی
نام او زیب خاتم جانی
گر امان از گزند خواهد کس
نام عباس بیگ حرزش و بس
طرفه نامی که ورد مرد و زن است
حر ز جان است و هیکل بدن است
عین این نام عقل را تاج است
به همین تاج عقل محتاج است
بای این اسم بای بسم الله
الف او ستون خیمه چاه
سین او بر سر ستم اره
به مسمای او جهان غره
غره گشته بدو جهان و بجاست
زانکه کار جهان از او به نواست
عالم از ذات او مکرم باد
تا قیامت پناه عالم باد
بر سرش ظل خسروی بادا
پشت نواب از او قوی بادا
بر سرم سایهاش مخلد باد
لطف بسیار او یکی سد باد
وصف بکتاش بیگ چون گویم
به که همت ز همتش جویم
تا نباشد سخن چو همت او
نتوان کرد وصف حضرت او
تا نباشد بلندی سخنم
دست بر دامنش چگونه زنم
رفعتش کانچنان بلند رواست
زانسوی چرخ آسمان نواست
عقل و دولت موافقت کردند
از گریبانش سر بر آوردند
عقل او حل و عقد را قانون
دولتش دین و داد را مضمون
خاطرش صبح دولت جاوید
رای او نور دیدهٔ خورشید
آفتاب ار به خاطرش گذرد
سایه کوه جاودان ببرد
همه کارش به دانش و فرهنگ
مور در صلح و اژدها در جنگ
قهر او آتش نهنگ گذار
زو سمندر به بحر آتش بار
لطف او مرگ را حیات دهد
به حیات ابد برات دهد
به خدا راست آشکار و نهانش
کرده رفع دویی دلش به زبانش
فخر گو بر زمانه کن پدری
کش خدا بخشد آنچنان پسری
نه پسر بلکه کوه فر و شکوه
زو پدر پشت باز داده به کوه
تا ابد یارب آن پسر باشد
بر مراد دل پدر باشد
با منش آنقدر عنایت باد
که زبان شرح آن نیارد داد
خواهم از در هزار دریا پر
تاکند آن هزار دریا در
همه ایثار نام قاسم بیگ
پس شوم عذر خواه قاسم بیگ
گر هزاران جهان در و گهر است
در نثارش متاع مختصر است
بود و نابود پیش او همرنگ
کوه با کاه نزد او همسنگ
در شمارش یک و هزار یکی
خاک را با زر اعتبار یکی
گنج عالم برش پشیزی نیست
هیچ چیزش به چشم چیزی نیست
یکتنه چون به کارزار آید
گوییا یک جهان سوار آید
چون زند نعره و کشد شمشیر
باز گردد به سینه غرش شیر
بجهد تیغش از چنار چو مار
زندش گر به سالخورده چنار
چون کشد بر کمان سخت خدنگ
شست صافش کند مشبک سنگ
نیزه چون افکند به نیزه مهر
مهر افتد نگون ز رخش سپهر
گر ز باران ابر آزاری
سپهی را کند سپر داری
نگذارد که تیر آن باران
بر سپه بارد و سپه داران
با نهیبش ز خصم رفته سکون
جسته از حلقه زره بیرون
در صف رزم تیغ بهرام است
در گه بزم زهره را جام است
جام زهر است یعنی اصل سرور
خرم آنجا که او نمود عبور
تیغ بهرام یعنی آنسان تیز
که ز سهمش اجل نمود گریز
خاطرش آتش ستاره شرار
طبع وقادش آب آتشبار
فکرتش فرد گرد تنها سیر
سد بیابان از او به مسلک غیر
گر همه سحر بارد از رقمش
سر فرو ناورد بدان قلمش
نه بدانسانش همت است بلند
که به اعجاز هم شود خرسند
طبع عالیش چون نشست به قدر
پیش او سحر را چه عزت و قدر
تازگی خانه زاد فکرت او
نازکی بنده طبیعت او
سخنش معجزیست سحر نمای
خاطرش آتشیست آب گشای
هرکجا شد سلیقهاش معمار
برد قلاب زحمت از بازار
شعر تا در پناه خاطر اوست
هست مقبول طبع دشمن و دوست
علم را در پناه پوینده
درجات کمال جوینده
شعر را کرده در به دولت باز
بر درش یک جهان سخن پرداز
جمله را حامی و پناه همه
خسرو جمله پادشاه همه
در ترقی همه به تربیتش
ناز پروردگان مکرمتش
مجلس آرای عیش خوش نقشان
بهترین شخص برگزیده لسان
باد از صدر تا به صف نعال
مفتخر مجلسش ز اهل کمال
دو گرامی برادر نامی
کآمدند اصل نیک فرجامی
دو دلاور، دو شیر دل ، دو دلیر
کب گردد ز حمله شان دل شیر
دو بهادر، دو مرد مردانه
دو دلیر و دو شیر فرزانه
پشت بر پشت او نهاده چو کوه
هریکی ز آن دو سد جهان شکوه
هر سه بسته کمر به خدمت سخت
پیش هر یک ستاده دولت و بخت
در رکاب خدایگان باشند
نه که تا حشر جاودان باشند
ظل نواب باد بر سرشان
سد چو وحشی بود ثناگرشان
پدران و برادران و همه
راعی خلق و خلقشان چو رمه
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7