ارسالها: 2517
#521
Posted: 14 Mar 2013 23:56
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «رباعی شماره ی ۵۶»
تا بود چنین بود و چنین است جهان
از حادثه دهر کرا بود امان
بلقیس اگر به ملک جاویدان رفت
جاوید تو مانی ای سلیمان زمان
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «رباعی شماره ی ۵۷»
خورشید که هست شمسهٔ هفت ایوان
خواهی که بگویمت که چون گشت عیان
زد رفعت شاه خیمه بیرون از چرخ
ماندش ز ستون خیمه بر چرخ نشان
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «رباعی شماره ی ۵۸»
در نفی رخت شمع شبی راند سخن
روزش دیدم گرفته کنجی مسکن
مانندهٔ عاصیی که در روز جزا
با روی سیاه سر برآرد ز کفن
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «رباعی شماره ی ۵۹»
ای مدت شاهی جهان مدت تو
در عید سرور خلق از دولت تو
گر عید تواند که مجسم گردد
آید ز پی تهنیت خلعت تو
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «رباعی شماره ی ۶۰»
ای رفعت و شان فروترین پایه تو
خوبی یکی از هزار پیرایهٔ تو
از بهر خدا سایه زمن باز مگیر
ای سایهٔ رحمت خدا سایهٔ تو
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#522
Posted: 15 Mar 2013 00:08
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «رباعی شماره ی ۶۱»
خوش آن که شود بساط مهجوری طی
در بزم وصال میکشم پی در پی
میجویمت آنچنان که مهجور وصال
مشتاق توام چنان که مخمور به می
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «رباعی شماره ی ۶۲»
گر درخور مهرم احترامی بودی
نزدیک توام قدر تمامی بودی
من میگفتم که عشق من تا به کجاست
گر ز آنطرف از عشق مقامی بودی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «رباعی شماره ی ۶۳»
ای کاش برات من براتی بودی
کز مفلسیم خط نجاتی بودی
بالله که آنچنان براتی میبود
گر از طرف تو التفاتی بودی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «رباعی شماره ی ۶۴»
در عهد معالجات تو بیماری
بیکار شد از شیوه خلق آزاری
نی از پی آزار به سوی تو شتافت
آمد که شکایت کند از بیکاری
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «رباعی شماره ی ۶۵»
گر با تو گهی نظر کنم پنهانی
لازم نبود که طبع خود رنجانی
من بودم و دیدنی چو این هم منع است
آن نیز به یاران دگر ارزانی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «رباعی شماره ی ۶۶»
ای درگه تو عید گه روحانی
در تهنیتت هم انسی و هم جانی
از لطف تو عیدیی طمع دارم لیک
ترسم که توام طفل طبیعت خوانی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#523
Posted: 15 Mar 2013 14:45
« خلد برین »
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#524
Posted: 15 Mar 2013 14:47
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «سرآغاز»
خامه برآورد صدای صریر
بلبلی از خلدبرین زد صفیر
خلدبرین ساحت این گلشن است
خامه در او بلبل دستان زن است
بلبل این باغ پرآوازه باد
دم به دمش زمزمهای تازه باد
طرفه ریاضیست که تا رستخیز
سبزهٔ او را نبود برگ ریز
ز آب خضر سرزده گلها در او
غنچه گشا باد مسیحا در او
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#525
Posted: 15 Mar 2013 14:50
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «آغاز سخن»
طرح نوی در سخن انداختم
طرح سخن نوع دگر ساختم
بر سر این کوی جز این خانه نیست
رهگذر مردم دیوانه نیست
ساختهام من به تمنای خویش
خانهای اندر خور کالای خویش
هیچ کسم نیست به همسایگی
تا زندم طعنه ز بیمایگی
بانی مخزن که نهاد آن اساس
مایه او بود برون از قیاس
خانه پر از گنج خداداد داشت
عالمی از گنج خود آباد داشت
از مدد طبع گهر سنج خویش
مخزنی آراست پی گنج خویش
بود در او گنج فراوان به کار
مخزن سد گنج چه، سد سد هزار
گوهر اسرار الاهی در او
آنقدر اسرار که خواهی در او
هر که به همسایگی او شتافت
غیرت شاهی جگرش را شکافت
شرط ادب نیست که پهلوی شاه
غیر شهان را بود آرامگاه
من که در گنج طلب میزنم
گام در این ره به ادب میزنم
هم ادبم راه به جایی دهد
در طلبم قوت پایی دهد
جهد کنم تا به مقامی رسم
گام نهم پیش و به کامی رسم
کام من اینست که فیاض جود
انجمن آرای بساط وجود
مرحمت خویش کند یار من
کم نکند مرحمت از کار من
آن که به ما قوت گفتار داد
گنج گهر داد و چه بسیار داد
کرد به ما لطف ز لطف عمیم
نادره گنجی و چه گنج عظیم
آن که از این گنج نشد بهرهمند
قیمت این گنج چه داند که چند
دخل جهان گشته مهیا از این
بلکه دو عالم شده پیدا از این
بود جهان بر سر کوی عدم
بیخبر از وضع جهان قدم
نه سخن کون و نه ذکر مکان
نه ز هیولا وز صورت نشان
نام سما و لقب ارض نه
عمق نه وطول نه و عرض نه
چون نه ز ابعاد نشان بود و نام
قابل ابعاد که بود و کدام
غیر برون بود ز ملک وجود
غیر یکی ذات مقدس نبود
بود یکی ذات و هزاران صفات
واحد مطلق صفتش عین ذات
زنده باقی احد لایزال
حی توانا صمد ذوالجلال
بیند و گوید نه به چشم و زبان
زو شده موجود هم این و هم آن
آن که از او دیده فروزد چراغ
وز مدد باصره دارد فراغ
وان که دهد کام و زبان را بیان
هست چه محتاج به کام و زبان
آنچه نه او بود نمودی نداشت
محض عدم بود و وجودی نداشت
خلوتیان جمله به خواب عدم
در تتق غیب فرو بسته دم
تیره شبی بود، درآن تیره شب
ما همه در خواب فرو بسته لب
شام سیاهی که دو عالم تمام
گم شده بودند در آن تیره شام
موج برآورد محیط قدم
ابر بقا خاست ز بحر کرم
گشت از آن ابر که شد درفشان
حامله در صدف کن فکان
شعشعهٔ آن گهر شب فروز
کرد شب تار جهان همچو روز
صبح دل افروز عنایت دمید
باد روان بخش هدایت وزید
کوکبهٔ مهر پدیدار شد
هر دو جهان مطلع انوار شد
از اثر گرمی آن آفتاب
دیده گشودند جهانی ز خواب
عقل جنیبت ز همه تاخت پیش
رایت خویش از همه افراخت پیش
فوج به فوج از پی هم میرسید
خیل و حشم بود که صف میکشید
جیش عدم سوی وجود آمدند
بر سر میدان شهود آمدند
تاخت برون لشکری از هر طرف
پیش جهاندند و کشیدند صف
لشکر حسن از طرفی در رسید
عشق و سپاهش ز برابر رسید
از طرف حسن برون تاخت ناز
وز طرف عشق در آمد نیاز
عشق و سپاهی ز کران تا کران
حسن و وفا بود جهان تا جهان
محنت و درد سپه بیشمار
آمد و صف زد ز یمین و یسار
سوز و گداز آمده در قلبگاه
زد علم خویش به قلب سپاه
از صف خود عشق جدا گشت فرد
تاخت به میدان و طلب کرد مرد
پر جگر آن مرد که شد مرد عشق
آمد و نگریخت ز ناورد عشق
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#526
Posted: 15 Mar 2013 14:54
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «در سپاسگزاری»
فرض بود بر همه شکر و سپاس
شکر و سپاسی نه به حد قیاس
شکر و سپاسی که خدا را سزد
خالق ما، رازق ما را سزد
رازق ما آن که به خوان نعم
خواند جهان را به وجود از عدم
هست جهان سفرهٔ احسان او
اهل جهان زله خور خوان او
هر که نه پروردهٔ این نعمت است
از سر خوان عدمش قسمت است
مائدهٔ فیض چه جزو و چه کل
برده از او فیض چه خار و چهگل
او چمن آراست دگرها چمن
باد برد شاخ گل و نسترن
ور نکند طرح چمن از نخست
بر قد گلبن نشود جامه چست
نسخه هر گل که رقمها در اوست
شرح کمال چمن آرا در اوست
حرف نگار صحف کاینات
بی ورق و بی قلم و بی دوات
نقش کن لوح درون و برون
صنعتش از تهمت آلت مصون
گر نبود آهن خارا تراش
سنگ کجا بت شود از بت تراش
بتگر اگر تیشه نیارد به دست
پیکر بت را نتوان نقش بست
ور نبود قوت آن پیشهاش
رخنهگر کار شود تیشهاش
بت که نگارنده شدش بت نگار
چون دهدش کس به خدایی قرار
هست خدا آن که بود بینیاز
در همه کاری همه را کار ساز
آنکه مقدم عدمش بر وجود
چون کندش کس به خدایی سجود
نقش نبود از بت و از بت نگار
کاو همه را بود خداوندگار
پیشتر از نام بت و بت پرست
بود خداوند بدینسان که هست
جان و جسد را به هم الفت فزای
و ز دل و جان گرد کدورت زدای
راهنمای خرد راهجوی
کام گشای نفس گرم پوی
پویهده ابلق گیتی نورد
گرمکن زردهٔ آفاق گرد
غالیهسای چمن دلفروز
مجمره گردان گل عود سوز
زنگزدای دل دلخستگان
قفلگشای در دربستگان
عقده گشاینده دشوارها
چاره نماینده آزارها
تاب ده لالهٔ لعلی چراغ
جام گر نرگس زرین ایاغ
کحل کش باصرهٔ ماه ومهر
مشعله افروز بساط سپهر
صدر نشان دل روشنضمیر
خردهشناس خرد خردهگیر
عقل که هست از همه آگاهتر
در ره او از همه گمراهتر
راه به کنهش نبرد عقل کس
معرفت الله همین است و بس
صدق ندارد نفس هیچ کس
صادق اگرهست بود صبح و بس
بر سر این لوح رقم مختلف
نیست یکی راست به غیر از الف
نیست در این لجه به غیر از سحاب
آن که شداز حرف حیا نام یاب
هیچ کمر بسته بجز نی نماند
صاف دلی غیر خم می نماند
کیست در این دیر حوادثپذیر
غیر خم میکه بود گوشه گیر
روی زمین ز اهل هنر رفتهاند
اهل هنر زیر زمین خفتهاند
صافی از این میکده باقی نماند
گشت تهی شیشه و ساقی نماند
شمع فروزنده ز پرتو نشست
صبح شد و رونق مجلس شکست
تیره گلی از می گلرنگ ماند
کان تهی از لعل شد و سنگ ماند
گشت تهی بزم ز شمع طراز
ماند همین دودهای از شمع باز
گنج زجا رفت وبه جا خفت مار
لیک نه ماری که بود مهره دار
بگذر از این طایفه ماروش
بر صفت مار به آزار خوش
خیز و منه پا به سر راهشان
بشنو و مگذر ز گذرگاهشان
پای نهی در ره افعی به خاک
لیک کنندت دم فرصت هلاک
تا نشوی همچو زمین پایمال
دور نشین از همه گردون مثال
روی به مردم منما چون پری
تا طلبندت به سد افسونگری
رخ منما وز همه در پرده باش
بر صفت روز گذر کرده باش
تا چو کند یاد تو در دل گذار
روی دهد گریه بیاختیار
بگذر از این طایفه پرده در
پردهنشین باش چو نور بصر
رسم وفا نیست در اهل جهان
همچو وفا پای بکش از میان
باش به عزلتگه خود پا به گل
تا نروی از در کس منفعل
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#527
Posted: 15 Mar 2013 14:58
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «حکایت شماره ی ۱»
اهل دلی ترک جهان کرده بود
ز اهل جهان روی نهان کرده بود
رفته و در زاویهای ساخته
وز همه آن زاویه پرداخته
آمده سیر از تک و پوی همه
بسته در خانه به روی همه
مجلسی او دل آگاه او
همدم او آه سحرگاه او
ساخته چون جغد به ویرانهای
دم به دمش خود به خود افسانهای
رفت فضولی به در خانهاش
زد به فضولی در کاشانهاش
داد جوابش ز درون سرا
کهن سرد اینهمه کوبی چرا
بستم از آنرو در کاشانه سخت
تا تو نیاری به درخانه رخت
مرد ز بیرون در آواز داد
کای همه را گشته درون از توشاد
تا ندهد دست مرادی که هست
حلقهٔ این در نگذارم ز دست
حلقهٔ چشم است بر این در مرا
کز تو شود کام میسر مرا
گفت بگو تا چه هوا کردهای
بر در من بهر چه جا کردهای
گفت مرا آن هوس اینجا فکند
کز تو و پند تو شوم بهرهمند
گفت نداری اثر هوش حیف
عقل ترا کرد فراموش حیف
گر شوی از نقد خرد بهرهمند
قیمت این پند شناسی که چند
کاین همه آزار کشیدی ز من
سد سخن تلخ شنیدی ز من
ساختهام در به رخت استوار
میروی از درگه من شرمسار
وحشی از این دربدری سود چیست
چیست از این مقصد و مقصود چیست
به که در خانه برآری بهگل
تا نروی از در کس منفعل
ای رطب تازهرس باغ جود
ذات تو نوباوه باغ وجود
دانهٔ این نخل چو میکاشتند
بر ثمری چون تو نظر داشتند
مهر سحر گردی بسیار کرد
بر سر این کشته بسی کار کرد
ابر کرم قطره بسی ریخته
تا ز گل این نخل بر انگیخته
جز تو کسی میوهٔ این شاخ نیست
غیر تو زیبندهٔ این کاخ نیست
کاخ فلک را که برافراختند
خاصه پی چون تو کسی ساختند
کشور هستیست مسلم ترا
حکم رسد برهمه عالم ترا
هر که به غیر از تو سپاه تواند
گوش به در چشم به راه تواند
چرخ جنیبت کش فرمان تست
گوی فلک در خم چوگان تست
دور زده دست به فتراک تو
آمده محراب فلک خاک تو
حیف که باشی به چنین آبروی
بر سر این گوی چو طفلان کوی
آب کزو گشته هر آلوده پاک
میشود آلوده به یک مشت خاک
هر که در این خاک عداوت فن است
خاک شود آخر اگر آهن است
آینه هر چند بود صاف دل
زنگ برآرد چو بماند به گل
بگذر ازین خاک و گل عمر کاه
چند کنی آیینه دل سیاه
خیز و صفایی بده آیینه را
زو بزدا ظلمت دیرینه را
آینه کز زنگ شده تیره رنگ
مالش خاکستر از او برده رنگ
آتشی از فقر و غنا برفروز
هر چه بیایی ز علایق بسوز
زان کف خاکستری آور به کف
زنگ از آن آینه کن برطرف
تا چو نظر جانب او افکنی
دیده شود هر چه بود دیدنی
آه که آیینه به زنگ اندر است
هر نفسش تیرگی دیگر است
بر همه روشن بود آیینه وار
کز نفس آیینه رود در غبار
آینهٔ دل که پر از نور باد
از نفس تیره دلان دور باد
زنگ و غباری چو شود حایلش
رفع نماید دم صاحب دلش
چرخ نگر کز نفس جان فزا
ز آینه خور شده ظلمت زدا
هر نفسی را نبود این اثر
میوزد این باد ز باغ دگر
کی به همه عمر دم ما کند
آنچه به یک دم دم عیسا کند
روح فزاید دم روح الهی
با نفس روح کند همرهی
از دم ما طایفهٔ بلهوس
زنده شود مرده چو شمع از نفس
گر تو بر آنی که به جایی رسی
رسته ز ظلمت به صفایی رسی
صاف دلی را به مقابل گرای
تا شودت ز آینه ظلمت زدای
ماه چو با مهر مقابل شود
وارهد از ظلمت و کامل شود
لیک بسی راه کند طی هلال
تا گذر آرد به مقام و کمال
ره به در کعبه نیابد کسی
تا نکند قطع بیابان بسی
کعبهٔ وصل است هوای دگر
سیر ره اوست به پای دگر
فیض در او مرحله در مرحله
نور در او مشعله در مشعله
روح در این قافله محمل کش است
این چه فضا وین چه ره دلکش است
آب درین بادیه اشک نیاز
هادی ره مرحمت کار ساز
دیده ز بس پرتو خورشید تاب
شب پرهای در گذر آفتاب
مانده در این ره خرد دور رو
کند در این ره نظر تیزرو
خود به چنین جا که خرد مانده لال
هست زبان را چه مجال مقال
جسم در او راه به جایی نیافت
خواست رود قوت پایی نیافت
جان به حیل میکند اینجا مقام
جسم که باشد که بود تیزگام
چند توان بود به دوری صبور
دیده بر افروز به نور حضور
هر که در این ره به طلب گام زد
گشت بقای ابدش نامزد
خیز که این راه به پایان بریم
رخت به سرچشمه حیوان بریم
کسوت جسم از سر جان برکشیم
یک دو قدح آب بقا در کشیم
غسل بر آریم در آب بقا
چهره بشوئیم ز گرد فنا
خامهٔ رد برسر هر بد کشیم
لوح فنا را رقم رد کشیم
چند نشینیم در این کنج تنگ
چند توان کرد به یک جا درنگ
در بن این شیشه سیماب گون
بند چو دیوم به هزاران فسون
آه که دیوانه شدم تا به چند
در تن این شیشه توان بود بند
وای که هرچه کنم اهتمام
جز بن این شیشه نیابم مقام
مور چو در شیشه بود سرنگون
جانش از آنجا مگر آید برون
مور کی از شیشه نماید صعود
تا ندمد بال و پرش از وجود
کو پر همت که از اینجا پریم
رخت به سرمنزل عنقا بریم
شهپر همت چو بیابد مگس
کی کندش فرق ز سیمرغ کس
همت اگر پایه فزایی کند
پشه بیبال همایی کند
همت اگر پای به میدان نهد
گوی فلک در خم چوگان نهد
گر نبود همت ازین نه صدف
گوهر مقصود که آرد به کف
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#528
Posted: 15 Mar 2013 15:04
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «حکایت شماره ی ۲»
پادشهی بود ملایک سپاه
بر فلک از قدر زدی بارگاه
در حرمش پرده نشین دختری
اختر سعدی و چه سعد اختری
زلف کجش حلقه کش گوش ماه
چشم غزال از پی چشمش سیاه
خال رخش داغ دل آفتاب
غالیهاش پردهدر مشک ناب
طره که در پای خود انداخته
دام ره کبک دری ساخته
منظرهای داشت چو قصر سپهر
شمسهٔ طاقش گل زرین مهر
نسر فلک طایر دیوار او
تاج زحل قبهٔ زرکار او
کنگر این منظر عالی مکان
آمده بر قصر فلک نردبان
بود بر آن غیرت بام سپهر
صبحدمی جلوه نما همچو مهر
جلوه او دید یکی خرقه پوش
آمد از آن جلوهگری در خروش
تیر جگردوزی از آن غمزه جست
بر جگرش آمد و تا پرنشست
تیر که از سخت کمانی بود
رخنه گر خانهٔ جانی بود
داشت ز تیرش جگری دردناک
آه کشیدی و تپیدی به خاک
مضطر از آن درد نهانی که داشت
جان به لب از آفت جانی که داشت
ناظر آن منظر عالی بنا
عاشق و دیوانه و سر در هوا
شهر پر آوازهٔ غوغای او
هرطرف افسانهٔ سودای او
بیخودی او به مقامی کشید
کز همه بگذشت و به خسرو رسید
یافت چو شه حالت درویش را
خواند وزیر خرد اندیش را
گفت در این کار چه سازم علاج
هست به تدبیر توام احتیاج
از جگرش دشنه جگرگون کنم
یا نکنم هم تو بگو چون کنم
گفت به جم کوکبه دانا وزیر
کای به تو زیبنده کلاه و سریر
هست در این کشتن و خون ریختن
سرزنشی بهر خود انگیختن
مصلحت آنست که پنهانیش
جانب خلوتگه خود خوانیش
پرسیش از آتش دل گرم گرم
پس سخنان شرح دهی نرم نرم
پس طلبی آنچه نیاید از او
وان در بسته نگشاید از او
تا به طلبکاری آن پا نهد
خانه به سیلاب تمنا دهد
مرد مدبر به شه ارجمند
هر چه بیان کرد فتادش پسند
شامگهی سایهٔ لطف خدای
در حرم خاصترین کرد جای
خواند گدا را به حریم حرم
کرد ز الطاف خودش محترم
گفت که ای سوخته داغ دل
داغ غمت تازه گل باغ دل
آنکه چو شمع است ترا سوز ازو
وانکه نشستی بچنین روز ازو
بستن عقدش بتو بخشد فراغ
لیک به سد عقد در شب چراغ
گر به مثل مهر صباح آوری
شامگه او را به نکاح آوری
مرد گدا پیشه چو این مژده یافت
رقص کنان جانب عمان شتافت
کاسهٔ چوبین ز میان باز کرد
آب برون ریختن آغاز کرد
خود نه همین یک تنه در کار بود
چشم ترش نیز مدد کار بود
مردم آبی چو خبر یافتند
بهر تماشا همه بشتافتند
رفت یکی پیش که مقصود چیست
گرنه ز سوداست در این سود چیست
گفت بر آنم که پی در ناب
گرد برانگیزم از این بحر آب
منتظرانش همه حیران شدند
وز سخنش جمله پریشان شدند
لب بگشودند که گر مدتی
دور سپهرش بدهد مهلتی
بسکه ازین بحر برون ریزد آب
عرصه این بحر نماید سراب
به که دراین بحر شناور شویم
همچو صدف حامل گوهر شویم
گر نکنیمش ز گهر کامکار
زود از این بحر بر آرد دمار
همچو صدف در ته دریا شدند
بعد زمانی همه پیدا شدند
پر ز گهر ساخته کف چون صدف
بر لب دریا گهر افشان ز کف
بسکه فشاندند بر آن عرصه در
دامن صحرا ز گهر گشت پر
دید چو آن عاشق همت بلند
خاک پر از گوهر خاطر پسند
رفت و ز در کیسه خود ساخت پر
آمد و بر تخت شه افشاند در
ز آمدنش گشت غمین شهریار
فکر بسی کرد به تدبیر کار
فکرت او راه به جایی نیافت
از پی آن درد دوایی نیافت
مرد گدا پیشه زمین بوسه داد
گفت که شاها فلکت بنده باد
گوی فلک قبه ایوان تو
ملک بقا عرصه جولان تو
چتر زر اندود تو خورشید باد
مطربه بزم تو ناهید باد
هست چو ناکامی من کام شاه
نیست ز همت که شوم کام خواه
از مدد همت والای خویش
دست کشیدم ز تمنای خویش
دید چو بر همت او شهریار
کرد بر او عقد جواهر نثار
گفت تویی قابل پیوند من
هست سزاوار تو فرزند من
خواند عزیزان و به سد جد و جهد
بست بدو عقد زلیخای عهد
دامن مقصود فتادش به دست
رفت و به خلوتگه عشرت نشست
مرد گداپیشه که آنجا رسید
از مدد همت والا رسید
همت اگر سلسله جنبان شود
مور تواند که سلیمان شود
ای به ره ملک سخن گام زن
از تو بسی راه به ملک سخن
نام سخن از تو مبدل به ننگ
قافیهٔ از نسبت نظمت به تنگ
موی زنخدان گذرانی ز ناف
لیک به آن مو نشوی مو شکاف
گر چه شود ریش به غایت دراز
ریش درازت نکند نکته ساز
پایه ازین مایه نگردد بلند
بز هم ازین مایه بود بهرهمند
چند عصا رایت شهرت کنی
ریش برآن پرچم رایت کنی
کرد عصایی و بلند اوفتاد
شعر ترا هیچ بلندی نداد
زین علم زرق به میدان نو
کشور معنی نشود زان تو
کوس کند نوحه بر آن پادشاه
کاو شود اقلیم گشای سپاه
تا نکنی غارت نظمی نخست
ره ننماید به تو آن نظم سست
آنکه بود دخل ز دخلش زیاد
دست به درویش نباید گشاد
مهر خموشی به لب خویش نه
پستی خود را نکنی فاش نه
آب که رو جانب پستی فکند
پستی خود گفت به بانگ بلند
کوس نهای، زمزمه کوس چیست
غلغل بیهوده چو ناقوس چیست
خضر نهای، چشمه حیوان مجوی
کالبدی منزلت جان مجوی
نظم دلاویز که جانپرور است
پارهای از جان سخنگستر است
اهل تناسخ مگر این دیدهاند
کز سخن خویش نگردیدهاند
جسم سخن جلوه گه جان کنند
کار مسیحاست که ایشان کنند
نکته وران طایفهای دیگرند
از دگران پارهای انسان ترند
بلعجبی چند که بی سیر پای
از تتق عرش نمایند جای
کرسی سر چون سر زانو کنند
آن طرف عرش تکاپو کنند
روح به دمسازی روحانیان
جسم به همخوابی جسمانیان
گاه چو مو بر سرآتش به تاب
گاه قصب درگذر آفتاب
دامن فکرت به میان کرده چست
رفته به دریوزهٔ عقل نخست
حلقه صفت سرشده دمساز پای
حلقه زده بر در این نه سرای
سیر جهان کرده و بر جای خویش
گشته جهان بیمدد پای خویش
نادره مرغان همایون اثر
پر نه و مانند ملک تیز پر
بر سر راه کرم لایزال
چشم به ره تا چه نماید جمال
گشته برآن دایره دیرپای
لیک چو پرگار به یک جای پای
پرده گشای رخ ابکار راز
نیل حقیقت کش روی مجاز
ماشطهٔ حسن جمیلان فکر
شانه زن زلف خیالات بکر
تا که در این مرحله عمر کاه
درپی این خرقه سپاریم راه
قرب سخن مقصد اقصای ماست
ساحت آن ملک طرب جای ماست
هست سخن شاهد دلجوی ما
در طلب اوست تکاپوی ما
شب همه شب ما و تمنای او
خواب نداریم ز سودای او
از اثر بود سخن بود ماست
روی سخن قبله مقصود ماست
هست به محراب سخن روی ما
سجده گه ما سر زانوی ما
شب دم از افسانه او میزنیم
روز در خانه او میزنیم
نظم که سرمایه پایندگی است
پایه او غیر چه داند که چیست
پرتو این آتش انجم سپند
دیده خفاش چه داند که چند
گرمی خورشید ز عیسا بپرس
خوبی یوسف ز زلیخا بپرس
پایه معنی ز فلک برتر است
نکته سرا مرغ ملایک پر است
در خم این دایره پرشکن
زمزمهای بود برون از سخن
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#529
Posted: 15 Mar 2013 15:07
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «حکایت شماره ی ۳»
نادره گویی ز سخن گستران
نادره در سلک زبان آوران
رفت یکی روز خطایی بر او
تاختن آورد بلایی بر او
والی ملکش به غضب پیش خواند
جور کنانش ز بر خویش راند
تند شد و گفت سزایش دهند
و ز سرکین کند به پایش نهند
کند بر آن پا که رود ناصواب
تا نکند در ره باطل شتاب
گر چه شب نیستیش در رسید
شب به میان آمد و بازش خرید
صبح کزین مشعل گیتی فروز
شعله کشد، شعلهٔ آفاق سوز
تیز کنند آتش خرمن فروش
دود بر آرند از این تیره روز
از ره بیداد زدندش بسی
قاعدهٔ داد ندید از کسی
برد کشانش عسس کینه جوی
تلخ سخن گشته، ترش کرده روی
کرد به چندین ستمش کند و بند
کند به پا برد و به زندان فکند
چوب دو شاخش چو نمود از گلو
دست اجل بود گلو گیر او
خم شده دستش به طریق کمان
گشته زه از چوب دو شاخش عیان
طرفه کمانی که قدش همچو تیر
گشته از او مثل کمان خم پذیر
چون نی تیری که بیندازیش
بود نوایی ز سخن سازیش
بر هدفش تیر تمنا رسید
مطلعی از عالم بالا رسید
گشت چو مژگان قلمش اشک ریز
زد رقم و داد یکی را که خیز
بهر بیان کردن احوال من
گشته مجسم صفت حال من
جامه او ساختهام کاغذین
داد زنان راست لباس اینچنین
کرد و از آن روش سراپا سیاه
تا طلبد داد من از پادشاه
آن سخن تازهٔ پر سوز و درد
برد و به شه داد فرستاده مرد
شاه چو بر خواند در آمد ز جای
گفت شتابند به زندان سرای
مژدهاش از فر همایی دهند
زودش از آن بند رهایی دهند
در قفس آن مرغ خوش الحان که چه
بلبل و محروم ز بستان که چه
خاصترین کس ز ندیمان شاه
رفت به زندان و شدش عذر خواه
ساخت به تشریف شهش بهرهمند
کرد سرش ز افسر خسرو بلند
او که از آن ورطه جانکاه رست
از اثر معنی دلخواه رست
وحشی از این زمزمه دلنواز
خیز و بر این دایره شو نغمه ساز
بو که ز هر قید خلاصت دهند
خاصترین خلعت خاصت دهند
ای غم و اندوه مجسم شده
شادی اگر دیده ترا غم شده
اینهمه غم از پی عالم مخور
محنت عالم گذرد غم مخور
هست غمی تخم غم بیشمار
بیضهٔ یک مار شود چند مار
اینهمه درها که سرشک تو سود
نیست دلت را چو مفرح چه سود
گریه کنان از غم دل تا به کی
سبزه صفت پای به گل تا به کی
پای به گل چند نشینی بکوش
زهر طلب در ره یاری بنوش
هیچ به از یار وفادار نیست
آنکه وفا نیست در او یار نیست
داری اگر یار نداری غمی
عالم یاریست عجب عالمی
کارگردانی چو فتد پیش کس
رفع شود از مدد یار و بس
آنچه به یک دست نشاید ربود
چون دو شود دست ربایند زود
یار مخوانش که چو شین در رقم
داخل شادیست نه داخل به غم
بر صفت راست پسندیده یار
آمده در راحت و رنجت به کار
صحبت ناجنس گزند آورد
سد دل آسوده به بند آورد
رشته به انگشت که مارش گزید
بست خرد کیش و همین نکته دید
کاین سخن از اهل خرد یاد دار
دست مکن باز به سوراخ مار
سفله که تیز است به راه ستیز
چون دم خدمت زند از وی گریز
چرغ که شد تشنه به خون غزال
مروحه جنبان شود از زور بال
یار دو رنگت کند آخر هلاک
گر چه فتد پیش تو اول به خاک
یوز بر آهو چو کمین آورد
سینه خود را به زمین آورد
آنکه زدی شعلهٔ خشمش جهان
لاف وفای که زند، مشنو آن
سرب چو بگداخت نماید چو آب
لیک کند خوردن آن جان کباب
آنکه نه ثابت قدم اندر وفاست
صحبت او مایهٔ چندین جفاست
خانه که سست آمده آنرا بنا
رخت مقیمان نهد اندر فنا
رسم وفا از همه یاری مجوی
زادن گل از همه خاری مجوی
خار گل و خار مغیلان جداست
غنچه و پیکان ز کجا تا کجاست
مرد خرد پیشه نجوید ز کاه
خاصیت طینت زرین گیاه
مس اگر از هر علقی زر شدی
نرخ زر و خاک برابر شدی
در همه بحری در یکدانه نیست
گنج به هر خانهٔ ویرانه نیست
هر مگسی را نبود انگبین
هر نی خود رو نشود شکرین
در همه کس نیست ز یاری اثر
چشمه ز هر خاک نیاید به در
یار که خود را به وفایت ستود
بایدش از داغ جفا آزمود
جوهر یاری اگرش حاصل است
روشنی دیده و چشم دل است
سنگ که کحل بصرش میکنند
اول از آتش خبرش میکنند
آنکه درشتی فن خود ساخته
به که بود از نظر انداخته
سرمه نرم است پی دیده نور
چونکه درشت است کند دیده کور
رو به درشتی چو بداندیش کرد
ناله بسی از عمل خویش کرد
گشته چو سوهان به درشتی مثل
ناله از او خاسته در هر عمل
خیز و میفکن به درشتان نظر
زانکه زیان بصر است آن نظر
چشم چو بر خار مغیلان نهی
مردمک دیده به توفان دهی
صحبت یاران ملایم خوش است
یاری این طایفه دایم خوش است
پا بکش از صحبت هر بلهوس
یار وفادار به دستآر و بس
زر بده و صحبت یاران بخر
زین چه نکوتر که دهی زر به زر
صحبت ناجنس نباید گزید
تا طمع از خویش نباید برید
مار که بر دست خودت جا دهی
زود بری دست و به صحرا دهی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#530
Posted: 15 Mar 2013 15:11
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «حکایت شماره ی ۴»
جاهلی از گنج خرد تنگدست
آرزوی گنج به دل نقش بست
در طلب گنج به ویرانهها
بود سراسیمه چو دیوانهها
رفت یکی روز به ویرانهای
چون دل ویران خودش خانهای
جغد به میراث در او خانه گیر
گشته بسی جغد در آن خانه پیر
گشته روان ریگ در آن سرزمین
خشت در او بود مربع نشین
دید برون آمده ماری عجب
بر تن او نقش و نگاری عجب
شکل خوشی در نظرش نقش بست
نقش زدش راه و گرفتش به دست
یک دو سه گامش به کف خویش داشت
غافل از آن زهر که در نیش داشت
بر کف او نیش فرو برد مار
نیش مگو دشنهٔ زهراب دار
دست برافشاند و درآمد ز پای
سر به زمین سود و برآورد وای
داشت یکی دشمن دانا رسید
بر سر آن خسته که مارش گزید
چارهٔ آن زهر دل آزار جست
کارد زد و پنجهاش انداخت چست
زهر کش جهل نظر باز کرد
دشمن خود دید و سخن ساز کرد
گفت چه از دست من آید کنون
رفت چو سر پنجه ز دستم برون
جز نم خون کامده از تن فرو
آنچه ز دست آیدم امروز کو
یافتهای دست و به جان رنجهام
سستی تو گر نبری پنجهام
گفت خردپیشه که خاموش باش
شرح دهم یک دو سخن گوش باش
مار ز یاری چو کفت بوسه داد
داد دمش خرمن عمرت به باد
تیغ من از خون تو چون رنگ بست
داد ترا چشمهٔ حیوان به دست
بوسهٔ آن رخت کشیدت به خاک
زخم منت باز رهاند از هلاک
تا تو بدانی که ز دشمن ضرر
به که رسد دوستی از اهل شر
ای علم کبر برافراخته
تاج تواضع ز سر انداخته
هر که به این تاج نشد بهرهور
به که نیابند ز خاکش اثر
خاک ره مردم آزاده باش
بر صفت خاک ره افتاده باش
خاک صفت راه تواضع گزین
خاکیو از خاک نیاید جز این
سجده گه پاک دلان گشته خاک
زانکه فتد در ره مردان پاک
گر کست از بوسه کند پای ریش
دست نیاری ز تکبر به پیش
خاک به هر پای بود بوسه ده
خاک به فرقت که ز تو خاک به
خواجه آکنده به کبر و منی
کوهش اگر هیکل گردن کنی
مشکل اگر سرکشیش کم شود
در ره تعظیم قدش خم شود
ای سرت از قاف گرانتر بسی
کوه به این سنگ نیابد کسی
حیرتم از گردن پر زور تست
کاو به چنین بار بماند درست
بر همه خلق است تقدم ترا
وجه شرف چیست به مردم ترا
گر به لباست بود این برتری
این که نباشد به چه فخر آوری
ور تو به گنج و درمی محترم
چون کنی آن دم که نباشد درم
گوهر آدم اگر از درهم است
خر که زرش بار کنی آدم است
رو که ز زر خر نشود آدمی
هیچ خر از زر نشود آدمی
زان فکنی جامهٔ اطلس به دوش
تا شود آن بر خریت پرده پوش
رو که ترا آن خری دیگر است
جامهٔ اطلس چو سزای خر است
لاف خرد چون زند آن خود پرست
کش بنشانند اگر زیر دست
خانهٔ تابوت تمنا کند
تا زبر دست کسان جا کند
خواجه خرامنده به سد احترام
صوف و سقر لاط به دست غلام
هر قدمش فکری و رایی دگر
هر دمش اندیشه به جایی دگر
شانه زن از پنجه به قسطاس خویش
ریش کن از غایت وسواس خویش
بیهده دادهست ز کف نقد جان
ریش نگر میکند از بهر آن
کرده ز سودا در گفتار باز
کس نه و سد جنگ و جدل کرده ساز
این روش مردم بیدار نیست
خواجه به خواب است و خبردار نیست
دیدهای آخر که چو کس شد به خواب
خود به خودش هست عتاب و خطاب
خواجه به خواب است که خوابش حرام
زان ندهد باز جواب سلام
منعم پر کبر به خود پای بند
ساخته در گاه سرا را بلند
تا چو زند گام برون از سرا
پشت نسازد ز تکبر دو تا
گر نه ز ایام خورد گوشمال
جستنش از خواب نماید محال
خواجه که پر گشته ز باد غرور
خم نکند پشت تواضع به زور
مشک پر از باد کجا خم شود
گر نه ز بادش قدری کم شود
باد به خود کرده ولی وقت کار
پوست کند از سر او روزگار
گشت چو از باد قوی گوسفند
پنجه قصاب از او پوست کند
چند به این باد به سر میبری
نیستی آخر دم آهنگری
دم که به باد است چنین پای بست
هیچ بجز باد ندارد به دست
ای ز دمت رفته جهانی به رنج
چند توان بود چو دم باد سنج
باد چو بر شمع ره انداخته
تاج زرش خاک سیه ساخته
باد در پردهٔ هر پاک زاد
هست بلی پرده در غنچه باد
چند شوی همچو گل بوستان
در صفت خویش سراسر زبان
دعوی گل راه به سوییش هست
زانکه نکو رنگی و بوییش هست
بخت تو بر چیست چه داری بگو
کیستی و در چه شماری بگو
لاف ز بالای پدر میکنی
خود بنما تا چه هنر میکنی
شمع که ز آینده ازو گشته دود
خانه کند روشن و آن یک کبود
ناخلفی پا چو نهد در میان
پرتو عزت برد از دودمان
چون گذر روزنه را دود بست
شمع فروزنده ز پرتو نشست
پرتو جمعی ز سر یک تن است
مجلسی از مشعلهای روشن است
مجلس جمع است فروزان ز شمع
شمع چو بنشست شود تیره جمع
شمع نهای، جامهٔ شمعی چه سود
روشنی شمع نیاید ز دود
نیست ترا نقد خرد در کنار
زان نکنی رسم تواضع شعار
کفه چو خالیست شود سرفراز
پر چو شد افتاد به خاک نیاز
پست نشد پایه اهل صفا
گر چه فرو دست تواش گشت جا
مرتبهٔ شمع نگردیده پست
گر چه که از دود فروتر نشست
خس نشود کس به زبردست کس
آب همانست و همانست خس
سرزنش ناخن از این پستی است
کش چو تو عادت به زبردستی است
شد به فرودست چو ساعد مقیم
بین که گرفتند بتانش به سیم
گر کست از راه خوش آمد ستود
آنچه نباشی تو نباید شنود
حرف خوش آمد مشنو کان خطاست
مضحکهٔ خلق مشو کان بلاست
زاغ که شد باز سفیدش لقب
عقدهٔ سد خنده گشاید ز لب
نیست خوش آمد به در از چند حال
بیغرضی نیست خوش آمد سگال
رخت چو در کوی خوش آمد برند
گر ز طمع نیست زتو بد برند
چون به جگر شد دل قصاب بند
بوسه زند بر قدم گوسفند
در هدف گربه چو افتاد موش
وصف دگر کرد به هر تار موش
تو همه تن عیب و خوش آمد سگال
نام نهادت به هنر بیمثال
آنکه ستاید به خوش آمد ترا
از تو نکوتر نشناسد ترا
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7