انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 54 از 71:  « پیشین  1  ...  53  54  55  ...  70  71  پسین »

Vahshi Bafqi | وحشی بافقی


مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «حکایت شماره ی ۵»

بود سفیهی به سفاهت علم
ساخته محکم به جهالت قدم

داشت یکی لاشه خبر پشت ریش
بر تن او زخم ز اندازه بیش

بوی بد زخم تن آن خمار
باعث قی کردن مردار خوار

شل به یکی دست وبه یک پای لنگ
کور شده بسکه زده سر به سنگ

کرد رسن بر سر و بردش کشان
داد به دلال سر ریسمان

گفت که از دست عنان داده‌ام
همچو خر اندر وحل افتاده‌ام

زین وحل از لطف برآور مرا
بازخر از خواری این خر مرا

مرد فروشنده زبان باز کرد
در صفت خر سخن آغاز کرد

کاین خر صرصر تک آهو نهاد
گوی برون برده ز میدان باد

گر بنهی بر زبرش بار فیل
پیل صفت بگذرد از رود نیل

دست و دو پایش که ستون تنند
چار ستونند که از آهنند

کره خر شیره نینداخته
با همه اسبان به گرو باخته

صاحب خر این سخنان چون شنفت
رفت و به دلال خر آهسته گفت

کاینهمه تعریف تو گر هست راست
هست حماری که مرا مدعاست

داشتم این طور حماری مراد
شکر که بی‌رنج طلب دست داد

گفت فروشنده که ای غلتبان
چند از این درد سر رایگان

لاشهٔ خود را نشناسی که چیست
رو که برین عقل بباید گریست

ای ز دل مور دلت تنگتر
حرص تو از کوه گران سنگتر

گر فکند حرص تو بر کوه دست
در کمر کوه درآرد شکست

مور نه‌ای ، این کمر آز چیست
گور نه‌ای ، این دهن باز چیست

گور که خاکش به دهان ریختند
لقمه طلب بود از آن ریختند

آنکه نشد حرص و طمع دور از او
به که خورد لقمه لب گور از او

تن که تواش پرورش از جان دهی
پرورش لقمهٔ موران دهی

دیده کز او مور شود طعمه خوار
چند به هر خوان نهیش کاسه وار

به که چنان دیده نمکدان شود
کاو ز طمع کاسهٔ هر خوان شود

نان سر خوان لئیمان مخور
زهر خور و سبزی هر خوان مخور

گردهٔ گرمی که دهد مبخلت
داغ جگر سوز نهد بر دلت

آب بقا باد بر او ناگوار
کز پی نان است سگ داغدار

باش چو آهوی ختا پوست پوش
برگ گیا میکن ازین دشت نوش

آهوی چین گشته چنین خوش نفس
زانکه خورد برگ گیاهی و بس

مس که ز اکسیر طلا می‌شود
از اثر برگ گیا می‌شود

چند نشینی به سر خوان آز
گر نبود نان به گیاهی بساز

لب بدران حرص دهن باز را
میل بکش چشم بد آز را

ای به غم آب و علف پای بند
چون سگ نفست نرساند گزند

پیش سگ آهو نکند جان تلف
تا شکمش نیست پر آب و علف

آهو اگر میل گیا می‌کند
در بدنش مشک ختا می‌کند

در ره این معده که بادا خراب
فضلهٔ مردار شود مشک ناب

آه از این معدهٔ آتش نشان
شعله فروزنده آتش فشان

جاذبهٔ او نفس اژدر است
هاضمهٔ او دم آهنگر است

آتش این هاضمه گیتی فروز
شعله فروزنده و آفاق سوز

بس بودت دافعه آموزگار
کاو نکند فضلهٔ کس اختیار

فضلهٔ مردار که دنیایی است
داشتن آن نه ز دانایی است

چند به این فضله شوی پای بند
چون جعلش گرد کنی تا بچند

بگذر از آلودگی روزگار
دست از این فضله بشو زینهار

مایل سیم و زر عالم مباش
داغ دل از حسرت درهم مباش

باش در ایوان کرم صف نشین
ریز چو همیان درم از آستین

از درمی چند که بودیش نیست
پیش خردمند وجودیش نیست

چیست ترا ای همه تن حرص وآز
همچو خم زر دهن از خنده باز

با همه کس نخوت و زردار چیست
این همه عجب از دو سه دینار چیست

کبر و دماغش نه به جای خود است
گر درمش هست برای خود است

مخزن جمشید و فریدون کجاست
گنج فرو رفته قارون کجاست

جمله در این خاک فرو رفته‌اند
با کفنی زیر زمین خفته اند

آنکه فرستاد به این کشورت
خلق نکرد از پی جمع زرت

گر ز من و تست غرض جمع زر
کوه ز ما و تو بود سخت‌تر

گر چه درم مونس دلخواه تست
دشمن جانی‌ست که همراه تست

آنکه در اول به سرای سپنج
زیر گل و خاک نهان کرده گنج

کرده اشارت که بر هوشیار
گنج عدویی‌ست به خاکش سپار

زر نه متاعیست بلایی‌ست زر
الحذر ای زر طلبان الحذر

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «حکایت شماره ی ۶»

بی درمی خار کشیدی به پشت
نامده جز آبله هیچش به مشت

بود همین زخم سر نیش خار
آنچه به دست آمدش از روزگار

زخم بسی خار بر اندام داشت
خواری بسیار از ایام داشت

رو به در قاضی حاجات کرد
دست برآورد و مناجات کرد

کای ز تو خرم شده باغ و بهار
خار ز فیض تو گل آورده بار

چند در این دشت من تیره روز
خرقهٔ سد پاره کنم خاردوز

چند شوم نخل صفت لیف پوش
چند توان بار کشیدن به دوش

نخل که شد خارکشی کار او
هست رطب نیز گهی بار او

وه که من از خارکشی سوختم
جز ضرر خار نیندوختم

جز گل اندوهم ازین خار نیست
هیچم از این خار جز آزار نیست

تیشه به گل میزد و میکند خار
گشت ز گل مشربه‌ای آشکار

مشربه‌ای بود در او زر بسی
از سر زردار گرانتر بسی

چون سر آن مشربه را باز کرد
زمزمه خوشدلی آغاز کرد

رفت و به زن صورت آن راز گفت
صورت آن راز نهان باز گفت

پرده برانداخت چو از روی راز
رفت زن و گفت به همسایه باز

راز نخواهی که شود آشکار
لب بگز و باز مگو زینهار

کوه که سنگ است و ندارد بیان
وز پی گفتار ندارد زبان

هیچ مگویش که بیان میکند
راز نهان تو عیان میکند

آن سخن افسانه بازار شد
والی آن شهر خبردار شد

گفت که از خانه برونش کشند
از سر آزار به خونش کشند

حاجب شه رفت و به فرمان شاه
برد کشانش به سوی بارگاه

شاه باو بانگ زد از روی قهر
شربت آن عیش بر او کرد زهر

کی شده از خارکشی پشت ریش
جامه زربفت چه پوشی به خویش

وصلهٔ پالان خر خارکش
نیست ز پر گالهٔ زربفت خوش

گنج برون آر که رستی ز رنج
مار صفت کشته مشو بهر گنج

خارکشش گفت که ای شهریار
دست ز آزار اسیران بدار

از نفس گرم اسیران بترس
ز آه دل ریش فقیران بترس

گنج ز من می‌طلبی گنج چیست
حاصل ایام بجز رنج چیست

گنج کنی مشربه‌ای را لقب
کنج کند خاک به سر زین سبب

شاه زد از خشم گره بر جبین
گفت که بستند دو دستش ز کین

از فلکش آه و فغان می‌گذشت
وز سر دردش به زبان می‌گذشت :

کز غم این حادثه گر جان برم
چشم کنم دوش و مغیلان برم

از سر بیداد زدندش بسی
قاعدهٔ داد ندید از کسی

ای ز حسد با همه عالم به جنگ
زین عمل بد همه عالم به تنگ

نیست ز رنج حسد امید زیست
وای به جان تو علاج تو چیست

دیده انصاف ز تو خاردوز
چشم هنربین ز تو مسماردوز

پیشه تو عیب هنرپیشگان
عیب شمار هنراندیشگان

دشمن آن کز هنرش مایه‌ایست
بر سرش از فر هما سایه‌ایست

عیب کنی مرد هنر کیش را
تا بنمایی هنر خویش را

زین هنر آنکس که بود هوشمند
بی‌هنریهای تو داند که چند

آنکه تو عیب هنرش میکنی
در همه جا نامورش میکنی

گر ز هنر نیست غرض نام و بس
به ز تو شهرت که دهد نام کس

آن هنر اندیش شود نامدار
کش تو کنی عیب شماری شعار

آنکه چو پروانهٔ آتش پرست
گرد تو گشت از تو در آتش نشست

شعله زنی بر تن خود شمع وار
تا دگری از تو شود داغدار

آنکه پی حفظ تو فانوس وار
شب همه شب ساخته پا استوار

پاس تو شب تا به سحر داشته
باد به نزدیک تو نگذاشته

سر زده او را ز تو دود از نهاد
زین عمل زشت ترا شرم باد

جور به پاداش وفا میکنی
باد ترا شوم چها میکنی

خار نشانند و گل آرد به بار
ای تو کم از خار ز خود شرم دار

بد مکن از گردش دوران بترس
دور مکافات کند ز آن بترس

هر که در این مزرعه شد دانه کار
آرد از آن دانه همان دانه بار

ما که چو پرگار قدم می‌زنیم
چرخ برین نقطه غم می‌زنیم

دور ز هر نقطه که برداشتیم
باز به آن نقطه گذر داشتیم

آنکه به ره خار فشان بست بار
باز چو گردید به ره داشت خار

هر که بدی کرد بجز بد ندید
کرد که یک بد که عوض سد ندید

مار که او بر سر آزار رفت
زندگیش بر سر این کار رفت

شمع که آتش ز درون برفروخت
سوخت دلش چون دل پروانه سوخت

کس چه کند دشمنی زشتخو
دشمن او بس عمل زشت او

مار که آزار کسان کار اوست
هر که بود بر سر آزار اوست

آنکه گذر بر سر نیکی فکند
کی رسد از اهل گزندش گزند

زر که به مردم همه راحت دهد
ز آتش سوزنده سلامت جهد

خار کز و شد همه را پا فکار
سوخت چو افکند بر آتش گذار

شیوهٔ آزار مکن اختیار
ور نه ز بیخت بکند روزگار

خار پر آزار که نشتر زند
خارکن از بیخ و بنش بر کند

نور فشان گر چه بسوزی به داغ
کسب کن این قاعده را از چراغ

باید اگر سوخت ، بساز و بسوز
خانهٔ تاریک کسی بر فروز

فتنه مینگیز و بترس از ستیز
ورنه شوی کشته در آن فتنه خیز

خلق کشند آتش خلوت فروز
زانکه مبادا شود آفاق سوز

آنکه در او هست ز لنگر اثر
نیست بجز کشتی دریا گذر

هر که نصیبی ز هنر می‌برد
بیشتر از فیض نظر می‌برد

رو نظری جو که هدایت در اوست
مایه اکسیر سعادت در اوست

از طرف اهل دلی یک نگاه
رهبر مقصود تو سد ساله راه

فیض ازل از نظر اهل راز
کرده دری بر رخ مقصود باز

آنکه ترا مایه جان می‌دهد
هر چه طلب می‌کنی آن می‌دهد

جان طلب و بگذر ازین آب وخاک
جسم رها کن که شوی جان پاک

وحشی ازین گفته فروبند لب
روز نهان است و عیان است شب

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
« ناظر و منظوم وحشی بافقی »
« شامل ۳۱ بخش »
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «بخش ۱»

زهی نام تو سر دیوان هستی
ترا بر جمله هستی پیش دستی

زکان صنع کردی گوهری ساز
وزان گوهر محیط هستی آغاز

به سویش دیده قدرت گشادی
بنای آفرینش زو نهادی

ازو دردی و صافی ساز کردی
زمین و آسمان آغاز کردی

به روی یکدگر نه پرده بستی
ثوابت را ز جنبش پا شکستی

به تار کاکل خور تاب دادی
لباس نور در پیشش نهادی

به نور مهر مه را ره نمودی
نقاب ظلمتش از رخ گشودی

نمودی قبلهٔ کروبیان را
گشودی کام مشتی ناتوان را

به راه جستجو کردی روانشان
به سیر مختلف کردی دوانشان

جهان را چار گوهر مایه دادی
سه جوهر را از او پیرایه دادی

تک و پوی فلک دادی به نه گام
زمین را ساز کردی هفت اندام

شب و روزی عیان کردی جهان را
دو کسوت در بر افکندی زمان را

طلب کردی کف خالی زعالم
ز آب ابر لطفش ساختی نم

وز آن گل باز کردی طرفه جسمی
برای گنج عشق خود طلسمی

چو او را بر ملایک عرض کردی
ملک را سجده او فرض کردی

یکی را سجده‌اش در سر نگنجید
به گردن طوق دار لعن گردید

در گنجینه احسان گشادی
در آن ویرانه گنج جان نهادی

نهادی در دلش سد گنج بر گنج
وزان گنجش زبان کردی گهر سنج

به ده کسوت نمودی ارجمندش
به تاج عقل کردی سر بلندش

نهادی گنج اسما در دل او
ز لطفت رست این گل از گل او

به او دادی دبستان فلک را
نشاندی در دبستانش ملک را

به گلزار بهشتش ره نمودی
در آن باغ بر رویش گشودی

چو حورش برد از جا میل دانه
به عزم دانه چیدن شد روانه

ز بهر خوشه کردن ساخت چون داس
به رخش راندنش بستند قسطاس

بسان خوشه کاه افشاند بر سر
ز بی برگی لباس برگ در بر

حدیث نا امیدی بر زبان راند
قدم از روضه رضوان برون ماند

نوای ناله بر گردون رسانید
به عزم توبه اشک خون فشانید

که یارب ظلم کرده بر تن خویش
ببخشا تا نمانم زار از این بیش

از آن قیدش به احسان کردی آزار
به خلعت‌های عفوش ساختی شاد

اگر آدم بود پرورده تست
و گر عالم پدید آوردهٔ تست

تویی کز هیچ چندین نقش بستی
ز کلک صنع بر دیبای هستی

ز تو قوس قزح جا کرد بر اوج
وز او دادی محیط چرخ را موج

به راهت کیست مه رو بر زمینی
چو من دیوانه گلخن نشینی

به گلخن گرنه از دیوانگی زیست
به روی او ز خاکستر نشان چیست

فلک را داغ خور بردل نهادی
ز بذرش پنبه بهر داغ دادی

بلی رسم جهانست اینکه هر روز
بود کم پنبهٔ داغ از دگر روز

درون شیشه چرخ مدور
ز صنعت بسته‌ای گلهای اختر

ز شوقت کوه از آن از جا نجسته
که او را خارها در پا نشسته

تو بستی بر کمر گه کوه را زر
صدف را از تو درگوش است گوهر

ترا آب روان تسبیح خوانی
پی‌ذکر تو هر موجش زبانی

صدف را خنده در نیسان تو دادی
دهانش را ز در دندان تو دادی

فلک را پشت خم از بار عشقت
دل مه روشن از انوار عشقت

نهی درج دهان را گوهر نطق
دهی تیغ زبان را جوهر نطق

به کنهت فکر کس را دسترس نیست
تویی یکتا و همتای تو کس نیست

به نام تست در هر باغ و بستان
به کام جو زبان آب جنبان

که جنبش داد مفتاح زبان را
وزان بگشود در گنج بیان را

سرای چشم مردم روشن از چیست
در این منظر فتاده سایه از کیست

زهی آثار صنعت جمله هستی
بلندی از تو هستی دید و پستی

منم خاکی به پستی رو نهاده
به زیر پای نومیدی فتاده

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «بخش ۲»

ایا مدهوش جام خواب غفلت
فکنده رخت در گرداب غفلت

ازین خواب پریشان سر برآور
سری در جمع بیداران در آور

در این عالی مقام پر غرایب
ببین بیداری چشم کواکب

تماشا کن که این نقش عجب چیست
ز حیرت چشم انجم مانده بر کیست

که می‌گرداند این چرخ مرصع
که برمی‌آرد این دلو ملمع

که شب افروز چندین شب چراغ است
که ریحان کار این دیرینه باغ است

چه پرتو نور شمع صبحگاه است
چه قوت سیر بخش پای ماه است

چه جذب است این کزین دریای اخضر
به ساحل می‌دواند کشتی خور

چه لنگر کوه را دارد زمین گیر
فلک را هست این سیر از چه تأثیر

ز یک جنسند انگشت و زبانت
به جنبش هر دو از فرمانبرانت

زبان چون در دهان جنبش کند ساز
چه حال است این کز او می‌خیزد آواز

چرا انگشت جنبانی چو در مشت
نیاید چون زبان در حرف انگشت

ترا راه دهان و گوش و بینی
یکی گردد بهم چون نیک بینی

چرا بینی چو گیری نشنوی بوی
چرا نبود چو لب گوشت سخن گوی

چرا چون گوش گیری نشنوی هیچ
حکایت گوش کن یک دم در این پیچ

برون از عقل تا اینجا کسی هست
که او در پرده زینسان نقشها بست

درین پرده که هر جانب هزاران
فتاده همچو نقش پرده حیوان

بیا وحشی لب از گفتار دربند
سخن در پرده خواهی گفت تا چند

همان بهتر که لب بندی ز گفتار
نشینی گوشه‌ای چون نقش دیوار

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «بخش ۳»

خداوندا گنهکاریم جمله
ز کار خود در آزاریم جمله

نیاید جز خطاکاری ز ما هیچ
ز ما صادر نگردد جز خطا هیچ

ز ما غیر از گنهکاری نیاید
گناه آید ز ما چندانکه باید

ز ننگ ما به خود پیچند افلاک
زمین از دست ما بر سرکند خاک

سیه شد نامه ما تا به حدی
که نبود از سفیدی جای مدی

رهانی گر نه ما را زین تباهی
چه فکر ما بود زین روسیاهی

بدین سان رو سیه مگذار ما را
بیار آبی بر وی کار ما را

الاهی سبحه دست آویز من ساز
به سلک اهل تحقیقم وطن ساز

بسان رحل مصحف برکفم نه
لب خندان چو رحل مصحفم ده

به خط مصحفم گردان نظر باز
خط مصحف سواد دیده‌ام ساز

بده مفتاحی از سطر کلامم
وزان بگشای قفل از گنج کامم

ز اوراق کلامم بخش آن مال
که تا جنت توان شد فارغ البال

به ذکر خود بلند آوازه‌ام کن
رفیق لطف بی‌اندازه‌ام کن

که از من رم کند مرغ معاصی
روم تا بردر شهر خلاصی

سرشکم دانهٔ تسبیح گردان
مرا زان دانهٔ کن تسبیح گردان

بود کاین سبحه گردانیدن من
برد آلودگی از دامن من

بیفشان از وضو بر رویم آن آب
که از غفلت نماند در سرم خواب

دهم مسواک و تسبیح توکل
که دیو طبع خود را ز آن کنم غل

کمندی ساز پیچان سبحه‌ام را
کز آن در کاخ فردوسم شود جا

چو در طبعم شود میل گناهی
ز رحل مصحفم ده سد راهی

به گل مگذار تخم آرزویم
دهش سرسبزی از آب وضویم

منم چون نامه خود روسیاهی
سیه رو ماندهٔ بی روی و راهی

نگاهی کن که رو آرم به سویت
رهی بنما که جا گیرم به کویت

الاهی جانب من کن نگاهی
مرا بنما به سوی خویش راهی

چو وحشی جز گنه کاری ندارم
تو میدانی که من خود در چه کارم

اگر بر کرده من می‌کنی کار
عذابی بدتر از دوزخ پدید آر

که جرم من چوجرم دیگران نیست
گناهم چون گناه این و آن نیست

به چشم مرحمت سویم نظر کن
شفیع جرم من خیرالبشر کن

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «بخش ۴»

رقم سازی که این زیبا رقم زد
نوشت اول سخن نام محمد

چه نام است اینکه پیش اهل بینش
شده نقش نگین آفرینش

ز بس کز میم و حایش گشت محفوظ
نوشتش در دل خود لوح محفوظ

ز نقش حلقهٔ میمش دهد یاد
قمر ز آن هاله را بر چرخ جا داد

بزرگی بین که خم شد چرخ از اکرام
که همچون دال بوسد پای این نام

کمال نامداری بین و عزت
که نامش را به این حد است حرمت

شه خیل رسل سلطان کونین
جمالش مهر ومه را قرةالعین

چو رو در قبلهٔ دین پروری کرد
به دوران دعوی پیغمبری کرد

شک آوردند گمراهان حاسد
به صدق دعویش جستند شاهد

پی دفع شک آن جمع گمراه
دو شاهد شد به صدق دعویش ماه

از این غم سایه دارد رو بدیوار
که در راهش نشد با خاک هموار

چو جوهر بود آن سرچشمهٔ نور
که بودش سایه از همسایگی دور

مگر از شوق بیخود گشت سایه
چو شد همراه آن خورشید پایه

زهی نور تو بزم افروز عالم
وجودت زبدهٔ اولاد آدم

خلیل از خوان تو رایت ستانی
خضر از فیض جامت تشنه جانی

ز یکرنگی مسیحا با تو دم زد
از آن بر طارم چارم قدم زد

اگر راه دو رنگی آورد پیش
نشانندش به گردون بر خر خویش

چه شد گر آفتاب عالم آرا
به صورت پیشتر گشت از تو پیدا

شهی بر خلق آخر تا به اول
شهان را پیش پیش آرند مشعل

جهان را کار رفت از دست دریاب
برآور یا رسول الله سر از خواب

ز هجران تو پیچد سبحه برخویش
به کارش سد گره از دوریت بیش

به خارستان حرمان تو مسواک
ز هجر آن دو لب بنشسته بر خاک

به جست وجوی تو خم گشته محراب
مصلا بر زمین افتاده بی‌تاب

به یاد مقدمت ای قبلهٔ دین
ز غم سجاده دارد بر جبین چین

ز پایت تا جدا افتاد نعلین
به خاک ره ز پا افتاده نعلین

از آن سر مانده بر دیوار منبر
که او را چون تو سروی رفته از سر

ز هجرت جمله را از دست شد کار
زمان دستگیری گشت مگذار

شدند از دست محتاجان لطفت
بیاور آیتی از خوان لطفت

پی مهمانی این جمع محتاج
بیار آن تحفه کوردی ز معراج

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «بخش ۵»

شبی چون روز شادی عشرت افزای
جهان روشن ز ماه عالم آرای

ز عالم زاغ پا بیرون نهاده
خروس از صبحدم در شک فتاده

نشسته گوشه‌ای مرغ مسیحا
به هر جانب روان گردیده حربا

نبودی گر نجوم عالم افروز
نکردی فرق آن شب را کس از روز

سپهر از مه گلی بر چهره دیده
خطی از هاله بر دورش کشیده

فلک گفتی چراغان کرد آن شام
که می‌زد خواجه بر بام فلک گام

سوی صدر رسل جبریل رو کرد
دلش را مژدهٔ دیدار آورد

شد آن نخل ریاض شادمانی
برون از خوابگاه‌ام هانی

کشیدش پیش پیک حق تعالا
براقی برق سیر چرخ پیما

عجایب ره نوردی تیز گامی
بسی از خواب خوشتر خوشخرامی

نمد زین داده گردون از سحابش
شده قسطاس بحری آفتابش

پی آرامش آن طرفه توسن
ز انجم کرده گردون جوبه دامن

چو برجستی به بازی زین کهن فرش
ز نعلش رخنه گشتی لنگر عرش

نمود از بهر سیر ملک بالا
شه روی زمین بر پشت او جا

براق از شادمانی گشت رقاص
روان شد سوی خلوتخانهٔ خاص

به سوی مسجد اقصا چو زد گام
دو تا گردید محرابش به اکرام

چو از محراب اقصا پشت برداشت
علم در عالم بالا برافراشت

چو با خود دید مه در یک وثاقش
چو نعل افتاد در پای براقش

به نعلش چهره سایید آنقدرها
که باقی ماند بر رویش اثرها

وز آنجا مرکب مردم ربایش
دبستان عطارد داد جایش

عطارد ماند چون طفلان به تعظیم
ز نعلینش به دامن لوح تعلیم

خوش آن دانا که بی تعلیم استاد
دهد دانا دلان را لوح ارشاد

ز ایوان عطارد زد برون پای
به مطرب خانهٔ ثالث شدش جای

ز شوق وصل آن تابنده خورشید
به بزم چرخ رقصان گشت ناهید

وز آنجا زد قدم بر بام علیا
فروزان گشت از او دیر مسیحا

به پیک روی آن شمع رسالت
فرو شد در زمین مهر از خجالت

به پنجم پایه منبر چو زد گام
برای خطبه بستد تیغ بهرام

وزان منزل به برتر پایه زد پای
شدش دارالقضای مشتری جای

ملازم وار پیش خویش خواندش
به صدر شرع بر مسند نشاندش

چو شه را تخت هفتم کاخ شد جای
زحل چون سایه‌اش افتاد در پای

براقش زد ز میدانگاه هفتم
به صحن خان هشتم کاسهٔ سم

ثوابت بیخود از شوقش فتادند
چو نقش پرده بر جا ایستادند

نهم گردون شد از پایش سرافراز
کشیدش اطلس خود پای انداز

چو پیشش همرهان رفتند از دست
به میکائیل و اسرافیل پیوست

و ز ایشان روی رفرف بارگی راند
و زو دامن به ساق عرش افشاند

جهت را پرده زد در زیر پاشق
به نور قرب واصل گشت مطلق

فضائی دید از اغیار خالی
بری از جنس هر سفلی و عالی

محل نابوده اندر وی محل را
ابد همدم در آن وادی ازل را

شنید از هر دری آن مطلع نور
حکایتها از امداد زبان دور

پی عصیان امت گفتگو کرد
دلش خط نجاتی آرزو کرد

برای امت از درگاه عالی
سند پروانه شمع لایزالی

دل ما را پیام شادی آورد
برای ما خط آزادی آورد

زهی سر بر خطت آزاد و بنده
سران در راه امرت سر فکنده

ره آزادیی نه پیش ما را
بخوان از بندگان خویش ما را

اگر ما را شماری بندهٔ خویش
کجا آزادیی باشد از این پیش

به ما یا رب خط آزادیی ده
غلام خویش خوان و شادیی ده

که تا در جمع آزادان در آییم
به سلک قنبر و سلمان در آییم

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «بخش ۶»

از آنرو صبح این روشندلی یافت
که چون ما در دلش مهر علی تافت

ز مهر او منور خانهٔ خاک
به نام او مزین مهر افلاک

قضا چون رایت هستی برافرخت
علم را عین نامش سر علم ساخت

قدر بر لوح هستی چون قلم زد
به اول حرف نام او رقم زد

ز رفعت در حساب اهل ادراک
ده و نه کمترین حرفش به افلاک

نشان نعل دلدل قرص ماهش
بساط چرخ ادنی عرصه گاهش

چو کینش سر ز جان مره برزد
دو انگشتش بر او تیغ دو سرزد

دو نوک ذوالفقارش بس بر این دال
که از دستش سر شرک است پامال

سر شرک از دم شمشیر او پست
نبی را دین ز بازویش قوی دست

بنای کفر از او گردید ویران
ز خصمش گرم بزم اهل نیران

الا ای از خرد بیگانه گشته
به دیو جاهلی همخانه گشته

ز راه رفعت او سر کشیده
به کوی پست قدر آن رمیده

پی دجال کیشان بر گرفته
به تو نیرنگ ایشان در گرفته

ترا دجال شد چون هادی راه
بجز دوزخ کجا یابی وطنگاه

فتادی در پی گمگشته‌ای چند
سرا پا در گناه آغشته‌ای چند

به ایجاد جهنم گشته باعث
اسیران درک را بوده وارث

سر پستان و گمراهان عالم
مقدم بر مقیمان جهنم

شیاطین را به سامان کار از ایشان
مقیمان درک را عار از ایشان

در آن دم کز پی تسخیر خیبر
ز کین گشتند یاران حمله آور

به اول ساز رسم جنگ کردند
در آخر ترک نام و ننگ کردند

هزیمت ریخت در ره خار غمشان
وزان بشکفت گلهای المشان

که بود آن کس که سلطان رسالت
گل نوخیز بستان رسالت

به عزم فتح با او کرد همراه
لوای نصرت « نصر من الله»

ز منقارش دو انگشت همایون
ز پای فتح خار آورد بیرون

ز منقارش دو انگشت همایون
ز پای فتح خار آورد بیرون

که تابد غیر از او خیبر گشودن
دری آن طور از خیبر ربودن

در علم نبی غیر از علی کیست
ز هستی مدعا غیر از علی چیست

زهی از آفرینش مدعا تو
در گنجینهٔ سر خدا تو

گدایانیم از گنج سخایت
نهاده چشم بر راه عطایت

نه سیم و زر گدایی از تو داریم
گدایی آشنایی از تو داریم

در این دریای ناپیدا کناره
که غیر از غرقه گشتن نیست چاره

اگر تو بگذری از آشنایی
که از موجش دهد ما را رهایی

بخار ظلم این دریای پر شور
چراغ معدلت را کرده بی نور

مگر فرمان دهی صاحب زمان را
که شمعی از تو افروزد جهان را

رسد صیت ظهورش تا ثریا
فرود آید مسیح از دیر مینا

ره طی کرده گیرد پیک خور پیش
دگر ره باز گردد از پی خویش

برد آب روان را شوق از کار
ز بیهوشی دمی افتد ز رفتار

بفرماید که برخیزند از خاک
هواداران وصل او طربناک

از این دجال طبعان وارهد دور
نماند کار و بار عالم این طور

بنای ظلم در دوران نماند
جهان زین بیشتر ویران نماند

شود تاریکی ظلم از جهان دور
نماند شمع بزم عدل بی‌نور

ز آب عدل عالم را بشوید
به جای سبز گنج از خاک روید

به نقد خود ننازد محتشم پر
کند خود را چو درویشان تصور

جهان را رسم عشرت تازه گردد
نوای دین بلند آوازه گردد

به وحشی کز گدایان است ، او را
یکی از بی‌نوایان است ، او را

ز خوان مرحمت بخشد نوایی
رساند از ره لطفش به جایی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «بخش ۷»

شبی سامان ده سد ماتم وغم
غم افزا چون سواد خط ماتم

به رنگ چشم آهو مهره گل
فلک بر صورت بال عنادل

ز بس تاریکی شب نور انجم
به سوی عالم گل کرده ره گم

تو گفتی از فلک انجم نمی‌تافت
به زحمت خواب راه دیده می‌یافت

بلائی خویش را شب نام کرده
ز روز من سیاهی وام کرده

چو بخت من جهانی رفته در خواب
من از افسانهٔ اندوه بی‌تاب

چراغم را نشانده صرصر آه
من و جان کندن شمع سحرگاه

چو پروانه دلم را اضطرابی
چو شمعم در رگ جان پیچ و تابی

سر افسانهٔ غم باز کردم
به روز خود شکایت ساز کردم

که از بخت بدم خاک است بستر
چه بخت است اینکه خاکش باد بر سر

نه سامانی که بینم شاد خود را
ز بند غم کنم آزاد خود را

نه سر پیداست نه سامان چه سازم
چنین افتاده‌ام حیران چه سازم

چنین یارب کسی حیران نیفتد
بدینسان بی سر و سامان نیفتد

چو خواهم خویش را از تیرگی دور
ز برق آه خشم خانه را نور

چو خواهم باکسی همدم نشینم
به خود جز سایه همزانو نبینم

چو محنت افکند بر خاک راهم
نگردد کس بسر جز دود آهم

همین جغد است در ویرانهٔ من
که گوشی می‌کند افسانهٔ من

ز من ننگ است هر کس را که بینم
به این آشفتگی تا کی نشینم

به خویشم بود زینسان گفتگویی
که ناگه این ندا آمد ز سویی

که ای مرغ ریاض نکته دانی
نوا آموز مرغان معانی

شکایت چند از گردون کند کس
چنین افتاده گردون چون کند کس

نه گردون این چنین افتاده اکنون
چنین بوده‌ست تا بوده‌ست گردون

تو آن مرغ خوش الحانی در این باغ
که از رشکت هزاران را بود داغ

چرا چون جغد در جیب آوری سر
از این ویرانه یک دم سر بر آور

چو گشتی بینوا برکش نوایی
فکن در گنبد گردون صدایی

بلند آوازه ساز از نو سخن را
نوایی نو ده این دیر کهن را

بیاور در میان دلکش بیانی
که بشناسد ترا هر نکته دانی

گهر پاشی چو تو خاموش تا چند
صدف مانند بودن گوش تا چند

در این دریا که از در نیست آثار
درون پر گهر داری صدف وار

دهن بگشا و بنما گوهر خویش
مکن لب بستگی آیین از این بیش

چو ماند در صدف بسیار گوهر
به خاک تیره می‌گردد برابر

ازین درها که در گنجینه داری
چرا گوش جهان خالی گذاری

به این درها ترا چندین الم چیست
به جیبت اینقدرها خاک غم چیست

کسی کش آنقدرها گنج باشد
چرا از روزگارش رنج باشد

متاعت گر چه کاسد گشت بسیار
هنوزت می‌شود پیدا خریدار

در این سودا تو خود بی دست و پایی
وزین بی دست و پایی در بلایی

پی این جنس بازاری طلب کن
برای خود خریداری طلب کن

متاع خویش را آور به بازار
که جنس خوب بردارد خریدار

اگر یکجا کساد افتد متاعت
چرا باشد به بخت خود نزاعت

نه یک کشور در این دیرینه کاخ است
بود جایی دگر ، عالم فراخ است

کریمی را به بخت دور خوش کن
متاع خویش او را پیشکش کن

که از اندوه دورانت رهاند
به خلوتخانهٔ عیشت رساند

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
صفحه  صفحه 54 از 71:  « پیشین  1  ...  53  54  55  ...  70  71  پسین » 
شعر و ادبیات

Vahshi Bafqi | وحشی بافقی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA