ترجیع بند - که یکی هست و هیچ نیست جز او ای فدای تو هم دل و هم جانوی نثار رهت هم این و هم آندل فدای تو، چون تویی دلبرجان نثار تو، چون تویی جاناندل رهاندن زدست تو مشکلجان فشاندن به پای تو آسانراه وصل تو، راه پرآسیبدرد عشق تو، درد بیدرمانبندگانیم جان و دل بر کفچشم بر حکم و گوش بر فرمانگر سر صلح داری، اینک دلور سر جنگ داری، اینک جاندوش از شور عشق و جذبهٔ شوقهر طرف میشتافتم حیرانآخر کار، شوق دیدارمسوی دیر مغان کشید عنانچشم بد دور، خلوتی دیدمروشن از نور حق، نه از نیرانهر طرف دیدم آتشی کان شبدید در طور موسی عمرانپیری آنجا به آتش افروزیبه ادب گرد پیر مغبچگانهمه سیمین عذار و گل رخسارهمه شیرین زبان و تنگ دهانعود و چنگ و نی و دف و بربطشمع و نقل و گل و مل و ریحانساقی ماهروی مشکینمویمطرب بذله گوی و خوشالحانمغ و مغزاده، موبد و دستورخدمتش را تمام بسته میانمن شرمنده از مسلمانیشدم آن جا به گوشهای پنهانپیر پرسید کیست این؟ گفتند:عاشقی بیقرار و سرگردانگفت: جامی دهیدش از می نابگرچه ناخوانده باشد این مهمانساقی آتشپرست آتش دستریخت در ساغر آتش سوزانچون کشیدم نه عقل ماند و نه هوشسوخت هم کفر ازان و هم ایمانمست افتادم و در آن مستیبه زبانی که شرح آن نتواناین سخن میشنیدم از اعضاهمه حتی الورید و الشریان که یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لااله الاهو از تو ای دوست نگسلم پیوندور به تیغم برند بند از بندالحق ارزان بود ز ما صد جانوز دهان تو نیم شکرخندای پدر پند کم ده از عشقمکه نخواهد شد اهل این فرزندپند آنان دهند خلق ای کاشکه ز عشق تو میدهندم پندمن ره کوی عافیت دانمچه کنم کاوفتادهام به کمنددر کلیسا به دلبری ترساگفتم: ای جان به دام تو در بندای که دارد به تار زنارتهر سر موی من جدا پیوندره به وحدت نیافتن تا کیننگ تثلیت بر یکی تا چند؟نام حق یگانه چون شایدکه اب و ابن و روح قدس نهند؟لب شیرین گشود و با من گفتوز شکرخند ریخت از لب قندکه گر از سر وحدت آگاهیتهمت کافری به ما مپسنددر سه آیینه شاهد ازلیپرتو از روی تابناک افگندسه نگردد بریشم ار او راپرنیان خوانی و حریر و پرندما در این گفتگو که از یک سوشد ز ناقوس این ترانه بلند که یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لااله الاهو دوش رفتم به کوی باده فروشز آتش عشق دل به جوش و خروشمجلسی نغز دیدم و روشنمیر آن بزم پیر باده فروشچاکران ایستاده صف در صفباده خوران نشسته دوش بدوشپیر در صدر و میکشان گردشپارهای مست و پارهای مدهوشسینه بیکینه و درون صافیدل پر از گفتگو و لب خاموشهمه را از عنایت ازلیچشم حقبین و گوش راز نیوشسخن این به آن هنیئالکپاسخ آن به این که بادت نوشگوش بر چنگ و چشم بر ساغرآرزوی دو کون در آغوشبه ادب پیش رفتم و گفتم:ای تو را دل قرارگاه سروشعاشقم دردمند و حاجتمنددرد من بنگر و به درمان کوشپیر خندان به طنز با من گفت:ای تو را پیر عقل حلقه به گوشتو کجا ما کجا که از شرمتدختر رز نشسته برقعپوشگفتمش سوخت جانم، آبی دهو آتش من فرونشان از جوشدوش میسوختم از این آتشآه اگر امشبم بود چون دوشگفت خندان که هین پیاله بگیرستدم گفت هان زیاده منوشجرعهای درکشیدم و گشتمفارغ از رنج عقل و محنت هوشچون به هوش آمدم یکی دیدممابقی را همه خطوط و نقوشناگهان در صوامع ملکوتاین حدیثم سروش گفت به گوش که یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لااله الاهو چشم دل باز کن که جان بینیآنچه نادیدنی است آن بینیگر به اقلیم عشق روی آریهمه آفاق گلستان بینیبر همه اهل آن زمین به مرادگردش دور آسمان بینیآنچه بینی دلت همان خواهدوانچه خواهد دلت همان بینیبیسر و پا گدای آن جا راسر به ملک جهان گران بینیهم در آن پا برهنه قومی راپای بر فرق فرقدان بینیهم در آن سر برهنه جمعی رابر سر از عرش سایبان بینیگاه وجد و سماع هر یک رابر دو کون آستینفشان بینیدل هر ذره را که بشکافیآفتابیش در میان بینیهرچه داری اگر به عشق دهیکافرم گر جوی زیان بینیجان گدازی اگر به آتش عشقعشق را کیمیای جان بینیاز مضیق جهات درگذریوسعت ملک لامکان بینیآنچه نشنیده گوش آن شنویوانچه نادیده چشم آن بینیتا به جایی رساندت که یکیاز جهان و جهانیان بینیبا یکی عشق ورز از دل و جانتا به عینالیقین عیان بینی که یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لااله الاهو یار بیپرده از در و دیواردر تجلی است یا اولیالابصارشمع جویی و آفتاب بلندروز بس روشن و تو در شب تارگر ز ظلمات خود رهی بینیهمه عالم مشارق انوارکوروش قائد و عصا طلبیبهر این راه روشن و هموارچشم بگشا به گلستان و ببینجلوهٔ آب صاف در گل و خارز آب بیرنگ صد هزاران رنگلاله و گل نگر در این گلزارپا به راه طلب نه و از عشقبهر این راه توشهای بردارشود آسان ز عشق کاری چندکه بود پیش عقل بس دشواریار گو بالغدو و الآصالیار جو بالعشی والابکارصد رهت لن ترانی ار گویندبازمیدار دیده بر دیدارتا به جایی رسی که مینرسدپای اوهام و دیدهٔ افکاربار یابی به محفلی کآنجاجبرئیل امین ندارد باراین ره، آن زاد راه و آن منزلمرد راهی اگر، بیا و بیارور نه ای مرد راه چون دگرانیار میگوی و پشت سر میخارهاتف، ارباب معرفت که گهیمست خوانندشان و گه هشیاراز می و جام و مطرب و ساقیاز مغ و دیر و شاهد و زنارقصد ایشان نهفته اسراری استکه به ایما کنند گاه اظهارپی بری گر به رازشان دانیکه همین است سر آن اسرار که یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لااله الاهو
قصیدهٔ شمارهٔ ۱ سحر از کوه خاور تیغ اسکندر چو شد پیداعیان شد رشحهٔ خون از شکاف جوشن دارادم روحالقدس زد چاک در پیراهن مریمنمایان شد میان مهد زرین طلعت عیسیمیان روضهٔ خضرا روان شد چشمهٔ روشنکنار چشمهٔ روشن برآمد لالهٔ حمراز دامان نسیم صبح پیدا شد دم عیسیز جیب روشن فجر آشکارا شد کف موسیدرافشان کرد از شادی فلک چون دیدهٔ مجنونبرآمد چون ز خاور طلعت خور چون رخ لیلامگر غماز صبح از بام گردون دیدشان ناگهکه پوشیدند چشم از غمزه چندین لعبت زیبادرآمد زاهد صبح از در دردیکش گردونزدش بر کوه خاور بیمحابا شیشه صهبابرآمد ترکی از خاور، جهان آشوب و غارتگربه یغما برد در یک دم، هزاران لل لالانهنگ صبح لب بگشود و دزدیدند سر، پیششهزاران سیمگون ماهی در این سیمابگون دریابرآمد از کنام شرق شیری آتشین مخلبگریزان انجمش از پیش روبهسان گرازآساچنان کز صولت شیر خدا کفار در میدانچنان کز حملهٔ ضرغام دین ابطال بر بیداهژبر سالب غالب علی بن ابی طالبامام مشرق و مغرب امیر یثرب و بطحا
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ نسیم صبح عنبر بیز شد بر تودهٔ غبرازمین سبز نسرینخیز شد چون گنبد خضراز فیض ابر آزاری زمین مرده شد زندهز لطف باد نوروزی جهان پیر شد برناصبا پر کرد در گلزار دامان از گل سوریهوا آکنده در جیب و گریبان عنبر ساراعبیر آمیخت از گیسوی مشکین سنبل پرچینگلاب افشاند بر چشم خمارین نرگس شهلابه گرد سر و گرم پر فشانی قمری مفتونبه پای گل به کار جان فشانی بلبل شیداسزد گر بر سر شمشاد و سرو امروز در بستانچو قمری پر زند از شوق روح سدرهٔ طوبیچنار افراخت قد بندگی صبح و کف طاعتگشود از بهر حاجت پیش دادار جهان آراپس آنگه در جوانان گلستان کرد نظارهنهان از نارون پرسید کای پیر چمن پیراچه شد کاطفال باغ و نوجوانان چمن جملهسر لهو و لعب دارند زین سان فاحش و رسواچرا گل چاک زد پیراهن ناموس و با بلبلمیان انجمن دمساز شد با ساغر و مینانبینی سر و پا بر جای را کازاد خوانندشکه با اطفال میرقصد میان باغ بر یک پاپریشان گیسوی شمشاد و افشان طرهٔ سنبلنه از نامحرمان شرم و نه از بیگانگان پروامیان سبزه غلطد با صبا نسرین بی تمکینعیان با لاله جام میزند رعنای نارعنابه پاسخ نارون گفتش کز اطفال چمن بگذرکه امروز امهات از شوق در رقصند با آباهمایون روز نوروز است امروز و به فیروزیبر اورنگ خلافت کرده شاه لافتی ماواشهنشاه غضنفر فر پلنگ آویز اژدر درامیرالمؤمنین حیدر علی عالی اعلابه رتبت ساقی کوثر به مردی فاتح خیبربه نسبت صهر پیغمبر ولی والی والاولی حضرت عزت قسیم دوزخ و جنتقوام مذهب و ملت، نظام الدین و الدنیااز آنش عقل در گوهر شمارد جفت پیغمبرکه بی چون است و بیانباز آن یکتای بیهمتا
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ زهی مقصود اصلی از وجود آدم و حواغرض ذات همایون تو از دنیا و مافیهاطفیلت در وجود ارض و سماء عالی و سافلکتاب آفرینش را به نام نامیت طغرارخ از خواب عدم ناشسته بود آدم که فرق تومکلل شد به تاج لافتی و افسر لولاشد از دستت قوی دین خدا آیین پیغمبرشکست از بازویت مقدار لات و عزت عزانگشتی گر طراز گلشن دین سر و بالایتندیدی تا ابد بالای لا پیرایه الادر آن روز سلامت سوز کز خون یلان گرددچو روی لیلی و دامان مجنون لاله گون صحراکمان بر گوشه بر بندد گره چون ابروی لیلیعلم بگشاید از پرچم گره چون طرهٔ لیلاز آشوب زمین و ز گیر و دار پر دلان افتدبدانسان آسمان را لرزه بر تن رعشه بر اعضاکه پیچد بره را بر پای، حبل کفهٔ میزاندرافتد گاو را بر شاخ، بند ترکش جوزایکی با فتح همبازی یکی با مرگ هم بالینیکی را اژدها بر کف یکی در کام اژدرهاکنی چون عزم رزم خصم جبریل امین در دمکشد پیش رهت رخشی زمین پوی و فلک پیماسرافیلت روان از راست میکالت دوان از چپملایک لافتی خوانان برندت تا صف هیجابه دستی تیغ چون آب و به دستی رمح چون آتشبرانگیزی تکاور دلدل هامون نورد از جاعیان در آتش تیغ تو ثعبانهای برق افشاننهان در آب شمشیر تو دریاهای طوفانزااگر حلم خداوندی نیاویزد به بازویتچو یازی دست سوی تیغ و تازی بر صف اعداز برق ذوالفقارت خرمن هستی چنان سوزدکه جانداری نگردد تا قیامت در جهان پیداز خاک آستان و گرد نعلینت کند رضوانعبیر سنبل غلمان و کحل نرگس حوراز افعال و صفات و ذاتت آگه نیستم لیکنتویی دانم امام خلق بعد از مصطفی حقابه هر کس غیر تو نام امام الحق بدان ماندکه بر گوسالهٔ زرین خطاب ربیالاعلیمن و اندیشهٔ مدح تو، باد از این هوس شرممچسان پرد مگس جائی که ریزد بال و پر عنقابه ادنی پایهٔ مدح و ثنایت کی رسد گرچهبه رتبت بگذرد نثر از ثریا شعر از شعراچه خیزد از من و از مدح من ای خالق گیتیبه مدح تو فراز عرش و کرسی از ازل گویاکلام الله مدیح توست و جبریل امین رافعپیمبر راوی و مداح ذاتت خالق یکتابود مقصود من ز این یک دو بیت اظهار این مطلبکه داند دوست با دشمن چه در دنیا چه در عقبیتو و اولاد امجاد کرام توست هاتف راامام و پیشوا و مقتدار و شافع و مولاشها من بنده کامروزم به پایان رفته از عصیانخدا داند که امیدم به مهر توست در فرداپی بازار فردای قیامت جز ولای تومتاعی نیست در دستم منم آن روز و این کالانپندارم که فردای قیامت تیرهگون گرددمحبان تو را از دود آتش غرهٔ غراقسیم دوزخ و جنت تویی در عرصهٔ محشرغلامان تو را اندیشهٔ دوزخ بود حاشاالا پیوسته تا احباب را از شوق میگرددز دیدار رخ احباب روشن دیدهٔ بینامحبان تو را روشن ز رویت دیدهٔ حق بینحسودان تو را بیبهره زان رخ دیدهٔ اعمی
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ نسیمی به دل میخورد روحپرورنسیمی دلاویز چون بوی دلبرنسیمی چو انفاس عیسی مقدسنسیمی چو دامان مریم مطهرنسیمی همه نفخهٔ مشک سارانسیمی همه نشاهٔ خمر احمرنسیمی در آن نگهت مهر پنهاننسیمی در آن لذت وصل مضمرنسیمی از آن جیب جان دامن دلپر از عنبر اشهب و مشک اذفرچه باد است حیرانم این باد دلکشکه عطر عبیر آرد و بوی عنبرنسیم بهار است گویا که خیزدز روی گل تازه و سنبل ترنسیمی است شبها به گلشن غنودهز گل کرده بالین و از سبزه بستربر اندام او سوده ریحان و سنبلدر آغوش او بوده نسرین و عنبرغلط کردم از طرف بستان نیایدنسیمی چنین جانفزا و معطرنسیم ریاض جنان است گوییکه رضوان به دست صبا داده مجمرنسیم بهشت است و دارد نشانهاز تفریح تسنیم و ترویح کوثرکه از روی غلمان گشوده است برقعکه از فرق حوران ربوده است معجرز گیسوی حوران و زلفین غلمانبدین سان وزد مشکبیز و معنبرخطا گفتم از باغ جنت نیایدنسیمی چنان دلکش و روحپرورنسیمی است از باغ الطاف صاحبنکو ذات و نیکاختر و نیکمحضرچراغ دل روشن اهل معنیفروغ شبستان اهل دل آذرمحیط فضایل که دریای فکرشکران تا کران است لبریز گوهرسپهر معالی که بر اوج قدرشهزاران چو مهر است تابنده اخترمدار مناقب جهان مکارمکه افلاک عز و شرف راست محورمراد افاضل ملاذ اماثلکه بر تارک سروران است افسرجوادی که در کف جودش ز خواریچو خیری بود زرد رخسارهٔ زرکریمی که بر درگهش ز اهل حاجتنبینی تهی دست جز حلقهٔ درزهی پیش یاجوج شهوت کشیدهدل پاکت از زهد سد سکندراز آن در حریم طواف تو پویدکه کسب سعادت کند سعد اکبرشب و روز گردند آبای علویبه صد شوق در گرد این چار مادرکه شاید پدید آید اما نیایداز ایشان نظیر تو فرزند دیگربه معنای مشکل سرانگشت فکرتکند آنچه با مه بنان پیمبربه گفتار ناراست تیغ زبانتکند آنچه با کفر، شمشیر حیدرصور جملهٔ کاینات و تو معنیعرض جمله حادثات و تو جوهرجهان با نهیب تو دریا و طوفانزمین با وقار تو کشتی و لنگرکلام تو با راح و ریحان مقابلبیان تو با آب حیوان برابرفنون هنر فکرتت را مسلمجهان سخن خامهات را مسخرز کلک بنان تو هر لحظه گرددنگاری ممثل مثالی مصورکه صورتگر چین ندیدهاست هرگزبه آن حسن تمثال و آن لطف پیکرلالی منظوم نظم تو هر یکدرخشنده نجمی است از زهره ازهرکه در وادی عشق گمگشتگان راسوی کعبهٔ کوی یار است رهبرگلی میدمد هر دم از باغ طبعتبه نکهت چو شمامهٔ مشک و عنبربری میرسد هر دم از شاخ فکرتبه لذت چو وصل بتان سمنبروفا پیشه یارا خداوندگارایکی سوی این بنده از لطف بنگرز رحمت یکی جانب من نظر کنکه چرخم چسان بی تو دارد به چنبرتنم ز اه و جان ز اشک شد در فراقتچو از باد خاک و چو از آب آذرتو در غربت ای مهر تابان و بی توشب و روز من گشته از هم سیهترکنون بی تو دارم سیه روزگاریچو روی گنه کار، در روز محشربه دل کامها پیش ازین بود و زانهایکی برنیاورده چرخ ستمگرکنونم مرادی جز این نیست در دلکنونم هوائی جز این نیست در سرکه امروز تا از می زندگانینمیهست در این سفالینه ساغرچو مینا به بزم تو آیم دمادمچو ساغر به روی تو خندم مکرربیا خود علی رغم چرخ جفا جوبرآر آرزوی من ای مهرپروربه گردون بیمهر مگذار کارمکه جورش بود بیحد و کینه بیمرز غربت به سوی وطن شو روانهبه خود رحم فرما به ما رحمت آورخوش آن بزم کانجا نشینیم با همنهان از حریفان خفاش منظرتو بر صدر محفل برازنده مولامنت در مقابل کمر بسته چاکرتو محفل فروز از ضمیر منیرتمنت مستنیر از ضمیر منوربخوانیم با هم غزلهای رنگینتو از شعر هاتف من از نظم آذربسوزیم داغی به دل آسمان رابدوزیم چشم حسودان اخترمرا دسترس نیست باری خوش آن کسکه این دولتش هست گاهی میسردر این کار کوشم به جان لیک چتوانکه نتوان خلاف قضای مقدرهنر پرورا زین اقاویل باطلکه الحق نیازی بود بس محقرنه مقصود من بود مدحت نگاریکه مدح تو بر ناید از کلک و دفترتو را نیست حاجت به مداحی آریبس اخلاق نیکو تو را مدح گسترولی بود ازین نظم قصدم که دلهاز زنگ نفاق است از بس مکدرنگویند عاجز ز نظم است هاتفگروهی که خود گاه نظمند مضطرنیم عاجز از نظم اشعار رنگینتو دانی گر آنان ندارند باورعروسان ابکار در پرده دارمهمه غرق پیرایه از پای تا سرولیکن چه لازم که دختر دهد کسبه بیمهر داماد بیمهر شوهرنباشد چو داماد شایسته آن بهکه در خانهٔ خود شود پیر دختردر ایجاز کوشم که نزدیک داناسخن خویش بود مختصر خوشتر اخصرالا تا قمر فربه و لاغر آیدز نزدیکی و دوری مهر انورمحب تو نزد تو بادا و فربهعدوی تو دور از تو بادا و لاغرتو را جاودان عمر و جاویدان عزتمدامت خدا ناصر و بخت یاور
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ کردهام از کوی یار بیهده عزم سفرخار ملامت به پا خاک ندامت به سراز کف خود رایگان دامن امن و امانداده و بنهادهام ره سوی خوف و خطرخود به عبث اختیار کردهام از روزگارفرقت یار و دیار محنت و رنج سفرچون سفها خویش را بیسبب افکندهاماز غرفات جنان در درکات سقرهمنفسان وطن جمع به هر انجمنوز غم دوری من غرقه به خون جگرمن هم از ایشان جدا، بلبلیم بینوادور ز هم آشیان برده سری زیر پررهسپر غربتم لیک بود قسمتمچشم تر و کام خشک از سفر بحر و بربا تعب گرم و سرد صیف و شتا، رهنوردساخته گاهی به برد سوخته گاهی ز حرگاه ز تف سموم گرم چنان مرز و بومکاهن گردد چو موم در کف هر پنجهورگاه بدان گونه سرد کز دم قتال بردز آتش آهنگران موم نبیند اثرچون بگشایم ز هم دیده به هر صبحدمهاویهسان آیدم بادیهای در نظرآب در آن قیرگون خاک مخمر به خونفتنه در آن رهنمون مرگ در آن راهبردیو و دد آنجا به جوش، وحش و سبع در خروشمن چو سباع و وحوش طفرهزن و رهسپرشب چو به آرامگاه رو نهم از رنج راهبستر و بالین من این حجر است آن مدرطاق رواقم سحاب شمع وثاقم شهابفوج ذئاب و کلاب هم نفسم تا سحرهمدم من مور و مار دام و ددم در کناردیو ز من در فرار، غول ز من در حذرگاه ز هجران یار گاه به یاد دیاربا مژهٔ اشکبار تا سحرم در سهربهر من غمزده هر شب و روز آمدهپارهٔ دل مائده لخت جگر ماحضریار من دلفگار آدمیی دیوساردیدن آن نابکار بر رگ جان نیشترصحبت او جانگزا ریت او غمفزاآلت ضر چون حدیه مایه شر چون شررچون بشرش روی و تن لیک گر آن اهرمنهست بشر من نیم ز امت خیرالبشراین همه گردیدهام رنج سفر دیدهامکافرم ار دیدهام ثانی آن جانورروز و شب اینم قرین روز چنان شب چنینزشتی طالع ببین شومی اختر نگرمملکت بیشمار شهر بسی و دیاردیدم و نگشوده بار از همه کردم گذرور به دیاری شدم جلوه ده یار خویشآینه دادم به کور نغمه سرودم به کرراغب کالای من مشتریان بس ولیحنظل و صبرم دهد قیمت قند و شکردل دو سه روزی کشید جانب کاشان و دیدجنت و خلدی در آن جنتیان را مقرروضهای از خرمی در همه گیتی مثلمردمش از مردمی در همه عالم سمراهل وی الحق تمام زادهٔ پشت کرامکز همهشان باد شاد روح نیا و پدرمایل مهر و وفا طالب صدق و صفاخوش سخن و خوش لقا، خوش صور خوش سیربا دو سه یار قدیم روز کی آنجا شدیماز رخ هم گرد شوی وز دل هم زنگ برنیمه شبی ناگهان آه از آن شب فغانساخت به یک لحظهاش زلزله زیر و زبررعشه گرفت آنچنان خاک که از هول آنیافت تن آسمان فالج و اختر خدربس گل رعنا که شب در بر عیش و طربخفت و سحر در کشید خاک سیاهش به بربس گهر تابناک گشت نهان زیر خاکبیخبر و کس نیافت دیگر از آنها خبرمنزلشان سرنگون گشت و بر ایشان کنوننیست بجز زاغ و بوم ماتمی و نوحهگردوش که در کنج غم با همه درد و المتا سحرم بود باز دیدهٔ اختر شمرگاه حکایت گذار پایم از آسیب خارگاه شکایت کنان زانویم از بار سرگاه به فکرت که هست تا کی ازین بخت بدشب ز شبم تیرهتر روز ز روزم بترگاه به حیرت که چرخ چون اسرا تا به کیمیبردم کو به کو میکشدم در به درناگهم آمد فرا پیری فرخلقاخاک رهش عقل را آمده کحل بصرپیر نه بدر دجی بدر نه شمس ضحیشمس نه نور خدا چون خضر اندر خضرعقل نخست از کمال صبح دوم از جمالعرش برین از جلال چرخ کهن از کبرگفت که ای وز کجا؟ گفتم از اهل وفاگفت چه داری بیار گفتمش اینک هنرخندهزنان گفت خیز و یحک از اینجا گریزهی منشین الفرار گفتمش اینالمفرگفت روان میشتاب تا در دولت جنابگفتمش آنجا کجاست گفت زهی بیخبردرگه شاه زمان سده فخر جهانصفدر عالی تبار سرور والاگهروارث دیهیم و گاه دولت و دین را پناهشاه ملایک سپاه خسرو انجم حشرجامع فضل و کرم صاحب سیف و قلمزینت تیغ و علم زیب کلاه و کمرمهر مکارم شعاع، ماه مناقب فروغبحر معالی گهر ابر لالی مطرخسرو بهمن حسام بهمن رستم غلامرستم کسری شکوه کسری جمشید فرآید ازو چون میان قصهٔ تیغ و سناننامهٔ رستم مخوان نام تهمتن مبرای ز تو خرم جهان چون ز صبا گلستانای به تو گیتی جوان چون شجر از برگ و برروضهٔ اجلال را قد تو سرکش نهالدوحهٔ اقبال را روی تو شیرین ثمرپایهٔ گاه تو را دوش فلک تکیه گاهجامهٔ جاه تو را اطلس چرخ آستربا کف زور آورت کوه گران سنگ، کاهبا دل در پرورت بحر جهان یک شمرروز کمان کز کمین خیزد گردون به کینوز دل آهن شرار شعله کشد بی حجرهم ز خروش و فغان پاره شود گوش چرخهم ز غبار و دخان تیره شود چشم خورفتنه ز یکسو زند صیحه که جانها مباحچرخ ز یکسو کشد نعره که خونها هدرتیغزن خاوری رخش فلک زیر رانگم کند از بیم جان جادهٔ باختریازی چون دست و پا سوی عنان و رکیبرخش گهرپوش زیر، چتر مرصع زبرتیغ یمانی به دست ناچخ هندی به دوشمغفر رومی به فرق جوشن چینی به برهم به عنانت دوان دولت و اقبال و بختهم به رکابت روان نصرت و فتح و ظفرخصم تو هر جا کشد ناله این المناصاز همه جا بشنود زمزمهٔ لاوزرآتش رمحت کند مزرع آمال، خشکآب حیاتت کند مرتع آجال، ترتا به توالی زند صبح بر این سبز خنکاز خم چوگان سیم لطمه بر آن گوی زرباد سر دشمنان در سم یک ران تواز خم چوگان تو گوی صفت لطمه خور
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ رو ای باد صبا ای پیک مشتاقان سوی گلشنعبیرآمیز گردان جیب و عنبربیز کن دامننخست از گرد کلفت پیکر سیمین روحانیمصفا ساز در گلشن به آب چشمهٔ روشنبه نازک تن بپوش آنگه حریر از لالهٔ حمرابه روی یکدگر چون شاهد گل هفت پیراهنز رنگین لالهها گلگون قصب درپوش بر پیکرز گلگون غنچهها رنگین حلی بر بند بر گردنگلاب تازه بر اندام ریز از شیشهٔ نرگسعبیر تر به پیراهن فشان از حقهٔ سوسنچو رعنا شاهدان سیمبر، دامن کشان بگذربه طرف جویبار و صحن باغ و ساحت گلشنبه نرمی غنچهٔ سیرآب را از دل گره بگشابه همواری گل شاداب را از رخ نقاب افکنبه هر گلشن گلی بینی کزو بوی وفا آیدنشانش اینکه نالد بلبل زاریش پیرامنبچین از شاخسار و جیب و دامن پرکن و بنشینبه روی سبزهٔ نورسته زیر چتر نسترونبه طرزی خوب و دلکش دستهها بربند از آن گلهاچو نقاشان شیرین کار و طراحان صاحب فنمیان دستهای گل اگر بینی خسی برکشکنار برگهای گل اگر خاری بود برکنبه کف برگیر آن گل دستهها را و خرامان شوببر آن دستههای گل به رسم ارمغان از منبه عالی محفل دارای جم شوکت هدایت خانکه تاج سروری بر سر نهادش قادر ذوالمنسرافرازی که تا پیرایه بندد بر کلاه اوصدف از ابر نیسانی به گوهر گردد آبستنجهان بخشی که چون در جنبش آید بحر احسانشبه کشتی خلق پیمایند گوهر نه به سنگ و منجوانبختی که چون در بارش آید ابر انعامششود هر خوشهچین بینوا دارای صد خرمندرم ریزد دو دستش صبح و شام و گوهر افشاندیکی چون باد فروردین دگر چون ابر در بهمننشیند چون به ایوان با نگین و خامه و دفتربرآید چون به میدان با سنان و مغفر و جوشنهم از رشک بنانش سرکند پیر سپهر افغانهم از بیم سنانش برکشد شیر فلک شیونبه چاه قهر او صد بیژن است و دست لطف اوز قعر چاه غم بیرون کشد هر روز صد بیژندر آن میدان که از گرد سواران گلشن گیتیبه چشم کینهاندیشان نماید تیره چون گلخنگه از درماندگی زخمی اعانت خواهد از بسملگه از بیچارگی دشمن حمایت جوید از دشمنامل در گریه هر جانب گذارد در هزیمت پااجل در خنده از هر سو برون آرد سر از مکمنبه فر و شوکت و اقبال و حشمت چون گذارد پاچو خورشید جهانآرا فراز نیلگون توسنبه دستی تیغ چون آب و به دستی رمح چون آتشبه سر بر مغفری از زر ببر خفتانی از آهنبه رمح و گرز و تیر و تیغ در دشت نبرد آیدپلنگآویز و اژدربند و پیلانداز و شیراوژنسر دشمن به زیر پالهنگ آرد چنان آسانکه چابک دست خیاطی کشاند رشته در سوزنزهی از درک اقصی پایهٔ جاهت خرد قاصرز احصاء فزون از حد کمالاتت زبان الکنزمام خلق عالم گر به کف دارد چه فخر او رانمینازد به چوپانی شبان وادی ایمنادیب فکرت آن داناست کاطفال دبستانشز فرط زیرکی خوانند چرخ پیر را کودنگشاید نفحهٔ جانبخش لطفت بوی بهرامجزداید لمعهٔ جانسوز قهرت زنگ بهرامنفروزد شمع اقبالت به نور خویشتن آریچراغ مهر عالمتاب مستغنی است از روغنعجب نبود اگر در عهد جود و دور انعامتتهی ماند از گهر دریا و خالی شد در از معدنکف جود تو در دامان خلق افشاند هر گوهرکه دریا داشت در گنجینه یا کان داشت در مخزنفلک مشاطهٔ رخسار جاه توست از آن دایمگهی گلگونه ساید در صدف گه سرمه در هاونجهاندارا خدیوا کامکارا روزگاری شدکه بیزد خاک غم بر فرق من این کهنه پرویزنبدانسان روزگارم تیره دارد گردش گردونکه روز و شب نمیتابند مهر و ما هم از روزنچنان سست است بازارم که میکاهد خریدارمجوی از قیمت من گر فروشندم به یک ارزنرسد بر جان و تن هر دم ز دونان و ز ناداناندر آن بازارم آزاری که نتوان شرح آن دادنهمانا مبدی پیرم کز آتشخانهٔ برزینفتادستم میان جرگهٔ اطفال در برزنکهن اوراق مصحف را چه حرمت در بر آنانکه روبند از پر جبریل خاک پای اهریمنغرض از گردش گردون و دور اختران دارمشکایتها که شرح آن ز هاتف نیست مستحسنشکایت خاصه از بیمهری گردون ملال آردسخن کوته که از هر داستانی اختصار احسنالا تا مهر و ماه و اختران در محفل گردونهمی ریزند صاف و درد می در جام مرد و زنبه بزمت ماهپیکر ساقیان پیوسته در گردشبه قصرت مهرپرور شاهدان هموار زانوزنهمه خوشبوی و عشرتجوی و شیرینگوی و شکرلبهمه گلروی و سنبلموی و سوسنبوی و نسرینتن
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ دارم از آسمان زنگاریزخمها بر دل و همه کاریبا من اکنون فلک در آن حد استاز جگرخواری و دلآزاریکه به او جان دهم به آسانیاو ستاند ز من به دشواریگفتم از جور چرخ ناهموارشاید ار وا رهم به هموارینرم شد استخوانم و نکشیدچرخ پای از درشت رفتاریگفتم ار بخت خفته خواهد رفتهم زبونی و هم نگونساریصور دوم بلند گشت و نکردز اولین خواب میل بیداریدوش چون رو نهاد خسرو زنگسوی این بوستان زنگاریشب چنان تیره شد که وام گرفتگویی از روزگار من تاریسوی خلوت سرای طبع شدمیابم از غم مگر سبکباریدیدم آن خانه را ز ویرانیجغد دارد هوای معماریغم در آنجا مجاور و شادیگذر آنجا نکرده پندارینوعروسان بکر افکارمهمه در دلبری و دلداریغیرت گلرخان یغماییرشگ مهطلعتان فرخاریدر زوایای آن نشسته غمینمهر بر لب ز نغز گفتاریکرده اندر دهان ضواحکشانلبشان را ز خنده مسماریغمزهشان را نه شوق خونریزیطرهشان را نه میل طراریزلف مشکینشان برافشاندهگرد بر چهرههای گلناریسر و برشان ز گردش ایاماز حلی عاطل از حلل عاریهمه خندان به طنز گفتندمخوی شرم از جبینشان جاریچه فتادت که نام ما نبریچه شد آخر که یاد ما ناریشکر کز دام عشق آزادیجستی و رستی از گرفتارینیست گر نغز دلبری که در آنداستانهای نغز بگذاریور کریمی نه سربلند و جوادکه به مدحش سری فرود آریخود ز ارباب طبع و فضل و هنرنیست یک تن در این زمان باریکه به او تا جمال بنمائیاز رخ ما نقاب برداریسرد هنگامهای که یوسف رانکند هیچکس خریداریگفتم ای شاهدان گل رخسارکه نبینید زرد رخسارینیست ز اهل هنر کسی کامروزبه شما باشدش سزاواریجز صباحی که در سخن او راسترتبهٔ سروری و سالاریچاکر اوست جان خاقانیبنده او روان مختاریبه گهر ز انوری بود انورآری این نوری است و آن نارینیست موسی و معجز قلمشکرده باطل رسوم سحارینیست عیسی و گشته از نفسشروح در قالب سخن ساریسخنش دارویی که میبخشدگاه مستی و گاه هشیاریای به خلق لطیف وخوی جمیلمظهر لطف حضرت باریاز زبان و دل تو گوهرنابریزد و خیزد این و آن آریبحر عمان و ابر نیساننددر گهرزایی و گهرباریابلق سرکش سخن دادهزیر ران تو تن به رهواریلب گشودی زدند عطارانمهر بر نافههای تاتاریباد هر جا برد ز کوی تو خاکبگشاید دکان عطاریآفرین بر بنان و خامهٔ توکه از آنها چها پدید آریچار انگشت نی تعالیاللهبه دو انگشت خود نگهداریدر یکی لحظه بر یکی صفحهصد هزاران نگار بنگاریای وفاپیشه یار دیرینهکه فزون باد با منت یاریگر ز گردون شکایتی کردماز جگرریشی و دلافکارینه ز کمظرفی است و کمتابینه ز بیبرگی است و بیباریدر حق هاتف این گمان نبریاین سخن را فسانه نشماریخون دل میچکد ازین نامهگر به دست اندکی بیفشاریکرده جا بر دلم چو مرکز تنگگردش این محیط پرگاریدرد و داغی کزوست بر دل منشرح آن کی توان ز بسیارییکی از دردهای من این استکه سپهرم ز واژگونکاریداده شغل طبابت و زین کارچاکران مراست بیزاریمن که عار آیدم ز جالینوسکندم گر به خانه پاکاریفلک انباز کرده ناچارمبا فرومایگان بازاریرسد از طعنشان به من گاهیدل خراشی کهن جگرخواریاف بر آن سرزمین که طعنه زندزاغ دشتی به کبک کهساریمن و این شغل دون و آن شرکابا همه ساختم به ناچاریچیست سودم ازین عمل دانیاز عزیزان تحمل خواریدر مرض خواجگان ز من خواهندهم مداوا و هم پرستاریصد ره از غصه من شوم بیمارتا یکیشان رهد ز بیماریچون شفا یافت به که باز او راچشم پوشی و مرده انگاریکه گمان داشت کز تنزل دهرکار عیسی رسد به بیطاریهم ز بیطارش نباشد سودجز پهین خران پرواریتا زند خنده برق نیسانیتا کند گریه ابر آزاریدوستانت به خنده و شادیدشمنانت به گریه و زاری
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ حبذا شهری که سالار است در وی سروریعدلپرور شهریاری دادگستر داوریشهری آبش جانفزا ملکی هوایش دلگشاشهریارش دلنوازی والیش جان پروریشهری از قصر جنان و باغ جنت نسخهایشهریاری لطف و انعام خدا را مظهریروضهٔ خاکش عبیر و روحپرور روضهایسروری در وی امیری عدلپرور سروریچیست دانی نام آن شهر و کدام آن شهریارکین دو را در زیب و فر، ثانی نباشد دیگرینام آن شهر است قم فخرالبلاد امالقریکش به خاک آسوده از آل پیمبر دختریدختری کش دایه دوران نیابد همسریدختری کش مادر گیتی نزاید خواهریدختری کاباء و اجداد گرامش یک به یکتا به آدم یا امامی بوده یا پیغمبریبنت شاه اولیا موسی ابنجعفر فاطمهکش بود روحالقدس بیرون درگه چاکریماه بطحا زهرهٔ یثرب چراغ قم که دوختدست حق بر دامن پاکش ز عصمت چادریشهریار آن ولایت والی آن مملکتزیبد الحق کسری آیینی تهمتن گوهریخان داراشان جم فرمان کی دربان حسینآنکه فرزندی به فر او نزاد از مادریآن که اوج قدر را بختش فروزان کوکبی استآسمان مجد را رویش فروزان اختریآن که بهر تارک و بالای او پرداخته استچرخ سیمین جوشنی خورشید زرین مغفریبر عروس دولتش مشاطهٔ بخت بلندهردم از فتح و ظفر بندد دگرگون زیوریدایهٔ گردون پیر آمد شد بسیار کردداد تا دوشیزهٔ دولت به چون او شوهریافسرش بر فرق فر ایزدی بس گو مباشبر سر از دانگی زر و ده دانه درش افسریاز خم انعام و مینای نوالش بهره داشتهر سفالین کاسهای دیدیم و زرین ساغریاین که نامش چرخ ازرق کردهاند از مطبخشتیرهگون دودی است بالا رفته یا خاکستریتا زند بر دیدهٔ اعدای او هر صبح مهرچون برون آید به هر انگشت گیرد نشتریاز کمالاتش که نتوان حصر جستم شمهایاز ادیب عقل طوماری گشود و دفتریخود به تنها بشکند هر لشکری را گرچه هستهمرهش ز اقبال و بخت و فتح و نصرت لشکریامن را تا پاسبان عدل او بیدار کردظلم جوید باد جوید فتنه جوید بستریشهر قم کز تندی باد حوادث دیده بودآنچه بیند مشت خاکی از عبور صرصریدر همه این شهر دیدم بارها بر پا نمودکهنه دیواری که بر وی جغدی افشاند پریاز قدوم او در دولت به رویش باز شدگوئی از فردوس بگشودند بر رویش دریشد به سعی او چنان آباد کاهل آن دیارمصر را ده میشمارند و ده مستحقریپیش ازین گر هر ده ویران به حالش میگریستخندد اکنون بر هر اقلیمی و بر هر کشوریکرد بر پا بس اساس نو در آن شهر کهندادش اول از حصاری تازه زیبی و فریلوحش الله چون حصار آسمان ذاتالبروجفرق هر برجی بلند از فرقدان سامنظریشوخ چشمان فلک شبها پی نظارهاشاز بروج آسمان هر یک برون آرد سریبارهٔ چون سد اسکندر به گرد قم کشیدلطف حقش یاور و الحق چه نیکو یاوریعقل چون دید از پی تاریخ این حصن حصینگفت «سدی نیک گرد قم کشید اسکندری»ای بر خورشید رایت مهر گردون ذرهایآسمان در حکم انگشت تو چون انگشتریبا کف دریا نوالت هفت دریا قطرهایپیش خرگاه جلالت هفت گردون چنبریحال زار من چه پرسی این نه بس کز روی تودور ماندستم چو دور از روی خور نیلوفریبوی دود عنبرین من گواه من که چرخبی تو افکنده است چون عودم به سوزان مجمریروزها بیداد و شبها غمزه از بس دیدهامز اختران هر یک جدا میسوزدم چون اخگریگر ستودم حسن اخلاق تو را دانی که نیستاز حطام دنیوی چشمم به خشکی یا تریقمری و بلبل که مدح سرو و وصف گل کنندروز و شب زان سرو گل، سیمی نخواهند و زریخلق نیکو هر کجا هست آن درخت خرم استکو بجز مدح و ثنای خلق برنارد بریطبع من بحری است پهناور که ریزد بر کنارگه دری و گاه مرجانی و گاهی عنبریکی رهین کس شود دریا که گر گیرد ز ابرقطرهٔ آبی، دهد واپس درخشان گوهریشادباش و شاد زی کین بزم و این آرامگاهمانده از سلطان ملکشاهی و سلطان سنجریمن به نیروی تو در میدان نظم آویختمهیچ دانی با که؟ با چون انوری گندآوریهم به امداد نسیم لطفت آمد بر کناراز چنین بحری سلامت کشتی بیلنگریراستی نندیشم از تیغ زبان کس که هستدر نیام کام همچون ذوالفقارم خنجریمن که نظمم معجز فصلالخطاب احمدی استنشمرم جز باد سرد، افسون هر افسونگریریسمانی چند اگر جنبد به افسون ناوردتاب چون گردد عصا در دست موسی اژدریهان و هان هاتف چه گوئی چیستی و کیستیلاف بیش از پیش چند ای کمتر از هر کمتریلب فروبند و زبان درکش ره ایجاز گیرتا نگردیدستی از اطناب بار خاطریتا گذارد گردش ایام و بیزد دور چرختاج عزت بر سری خاک مذلت بر سریدوستانت را کلاهی بر سر از عز و شرفدشمنانت را به فرق از ذل و خواری معجری
قطعه شمارهٔ ۱ خار بدرودن به مژگان خاره فرسودن به دستسنگ خاییدن به دندان کوه ببریدن به چنگلعب با دنبال عقرب بوسه بر دندان مارپنجه با چنگال ضیغم غوص در کام نهنگاز سر پستان شیر شرزه دوشیدن حلیبوز بن دندان مار گرزه نوشیدن شرنگنره غولی روز بر گردن کشیدن خیرخیرپیرهزالی در بغل شب بر گرفتن تنگتنگاز شراب و بنگ روز جمعه در ماه صیامشیخ را بالای منبر ساختن مست و ملنگتشنه کام و پا برهنه در تموز و سنگلاخره بریدن بی عصا فرسنگها با پای لنگطعمه بگرفتن به خشم از کام شیر گرسنهصید بگرفتن به قهر از پنجهٔ غضبان پلنگنقشها بستن شگرف از کلک مه بر آب تندنقبها کردن پدید از خار تر در خاره سنگروزگار رفته را بر گردن افکندن کمندعمر باقیمانده را بر پا نهادن پالهنگیار را ز افسون به کوی هاتف آوردن به صلحغیر را با یار از نیرنگ افکندن به جنگصد ره آسانتر بود بر من که در بزم لئامباده نوشم سرخ و زرد و جامه پوشم رنگ رنگچرخ گرد از هستی من گر برآرد گو برآردور بادا دور از دامان نامم گرد ننگ