♤♤♤♤♤ یار در شیرینی از شکر گذشتعشق در دلسوزی از آذر گذشتچون کنم چون انگبین آگاه نیستزآنکه بی او شمع را بر سر گذشتباد زلفش را پریشان کرد دیبوی او خوش شد چو بر عنبر گذشتمی نیارم زآن رقیبان چو دیوگرد کوی آن پری پیکر گذشتمنع را بر آستان خفته است سگزآن نمی آرد گدا بردر گذشتدی مرا پرسید یار از حال صبرگفتمش تو دیر زی کو در گذشتآب چشمم بی تو بگذشت از سرمبی تو این دارم یکی از سرگذشتاو مرا طالب من اورا عاشقمانتظار از حد شد و از مر گذشتراست چون لیلی و مجنون هر دو راعمر در سودای یکدیگر گذشتیار دی اشعار من می خواند، گفتپایه شعر تو از خوشتر گذشتگفتم آری این عجب نبود ازآنکآب شیرین شد چوبر شکر گذشتسیف فرغانی بیمن ذکر دوستگوهر نظمت بقدر از زر گذشت
♤♤♤♤♤ منم آن کس که عشق یارم کشتزنده گشتم چوآن نگارم کشتگنج وصلش طلب همی کردمسنگ بر سر زدوچو مارم کشتمن بی آب رستم از آتشچون ببادی چراغ وارم کشتبا سلیمان چه پنجه یارم کردمن که موری همی نیارم کشتهر شبی طول عمر او خواهمگرچه روزی هزار بارم کشتعاشقان جمله کشتگان غمندمنم آنکس که غم گسارم کشتگرچه بشنود ناله زارمدوست رحمت نکرد وزارم کشتقوس ابروش صید دل می کردزد یکی تیر ودر شکارم کشتزنده وصل می کند امسالآنکه از هجر خویش پارم کشتاین گلستان زباغ وصل مراگل کنون می دهد که خارم کشتمن مرده چو سیف فرغانیزنده اکنون شدم که یارم کشت
♤♤♤♤♤ شکری بجان خریدم زلب شکرفروشتکه درون پرده با دل شب وصل بود دوشتبسخن جدا نمی شد لب لعل تو ز گوشمچو علم فرو نیامد سر دست من زدوشتبلبت حلاوتی ده دهن مرا که دایمترش است روی زردم ز نبات سبز پوشتبوصال جبر می کن دلک شکسته یی راکه گرفت صبر سستی ز فراق سخت کوشتسحری مرا خیالت بکرشمه گفت مسکینتویی آنکه داغ عشقش نگذاشت بی خروشتبرخ چو آفتابش نگری بچشم شادیچو بمجلس وی آرد غم او گرفته گوشتز دهن چو جام سازد چه شرابها که هر دمز لبان باده رنگش بخوری و باد نوشتتو ز دست رفتی آن دم که برید صیت حسنشخبری بگوشت آورد وز دل ببرد هوشتتو که خار دیده بودی نبدی خمش چو بلبلچو بگلستان رسیدی که کند دگر خموشتهمه شب ز بی قراری ز بسی فغان و زاریچو ندیده بودی او را بفلک شدی خروشترخ وی آرمیدی، عجبست سیف از توکه بآتشی رسیدی و فرو نشست جوشت!
♤♤♤♤♤ عاشق روی تو از کوی تو ناید در بهشتنزد عاشق فخر دارد خاک کویت بر بهشتعاشق عالی نظر آنست که کو بیند بچشمروی تو امروز در دنیا و فردا در بهشتوقت دیدار تو با درویش، شرکت کی بودآن توانگر را که چون شداد هست از زر بهشتعاشقان دوزخ آشام ترا امروز هستدر دل از یاد تو این معشوق جان پرور بهشتعاشقت بستد بدست همت و از پس فگنداندرین ره پیش او گر دوزخ آمد گر بهشتچون دل بیگانگان جانا ز ذکرت غافلستگر بود در خاطرش با یادت ای دلبر بهشتبر امید صحت مستان خمر عشق توپای کوبند از طرب حوران بسی در هر بهشتچون خضر آب حیات وصل چون یابد کسیایستاده در میان چون سد اسکندر بهشتتا درو گوهر ز آب چشم عشاقت بیافتشاهدان خلد را نگرفت در زیور بهشتگر برحمت ننگری جنت بود همچون جحیمور قدم در وی نهی دوزخ شود یکسر بهشتسیف فرغانی مکن بیرون خیال روی دوستاز درون خود که با حورست نیکوتر بهشتگر کند در کوی تو عاشق بجنت التفاتهست بر عاشق غرامت هست منت بر بهشت
♤♤♤♤♤ ای نور دیده دیده ز (روی) تو نور یافتجان حزینم از غم عشقت سرور یافتخورشید سوی مشرق از آن راه گم نکردکز روی همچو ماه تو هر روز نور یافتاز نفحه هوای تو جان را میسر استآن زندگی که قالبش از نفخ صور یافتبی رهبر عنایت تو بنده جای خود،گرچه بسی دوید، ز کوی تو دور یافتایوب وار دل ز پی نعمت وصالبر محنت فراق تو خود را صبور یافتجز وصف حسن صورت زیبای تو نکردمعنی چو بر مظنه خاطر ظهور یافترویت بسوی کعبه وصلت دلیل شدآنرا که از شعایر عشقت شعور یافتموسی مناقب تو در الواح خویش خواندداود وصف حسن تو اندر زبور یافتگرچه بسیف میل نکردی ولی ورانی میل کم شد و نه ارادت فتور یافت
♤♤♤♤♤ عشق تو عالم دل جمله بیکبار گرفتبختیار اوست برما که ترا یار گرفتمن اسیر خود واز عشق جهانی بیخودمن درین ظلمت وعالم همه انوار گرفتوقت آنست که از روزن ما در تابدآفتابی که شعاعش در ودیوار گرفتبلبل از غلغل مستانه خود بی خبرستکه گل از باغ بشهر آمد و بازار گرفتدوست در روز نهان نیست چو آتش در شبلیک نورش ره ادراک بر ابصار گرفتباغ وصل تو که هجران چو سر دیوارشاز پی حفظ گل وصل تو در خار گرفتهست ملکی که سلاطین جهاندار آنرانتوانند بشمشیر گهر دار گرفتحسن تو یوسفی و عشق تو روح القدسی استکه ازو مریم اندیشه من بار گرفتدل خود را پس ازین قلب نخوانم چو زعشقمهر همچون درم وسکه چو دینار گرفتدوست چون روی بغمخواری من کرد مراچه غم ار پشت زمین دشمن (خون) خوار گرفتسیف فرغانی اگر نیز مرا قدح کندعیب او هم نکنم نیست بر اغیار گرفت
♤♤♤♤♤ دل حظ خویشتن ز رخ یار برگرفتدیده نصیب خویش ز دیدار بر گرفتشیرین من بیامد و تلخی هجر خویشاز کام من بلعل شکر بار برگرفتملک سکندرست نه آب آنکه جان منز آن چشمه حیات خضروار برگرفتآن درد را که هیچ طبیبی دوا نکردعیسی رسید و از تن بیمار برگرفتبنشین بگوشه یی بفراغت که لطف اورنج طلب ز جان طلب کار برگرفتبر در نشسته دید مرا پرده بر فگندبر ره فتاده یافت مرا خوار برگرفتوصلش بلای هجر ز عشاق دفع کردمطرب صداع زخمه از او تار برگرفتهر بیش و کم که هست بیاور که آن نگاررسم طمع از مال خریدار برگرفتکاریست عشق صعب و اگر جان رود در آنهرگز نمی توان دل از این کار برگرفتعشق آمد و ز دل غم جان برد حبذااین خستگی که از دلم آزار بر گرفتدل خود نماند در دو جهان سیف از آنکه یاررسم دل از میانه بیکبار برگرفت
♤♤♤♤♤ جانم از عشقت پریشانی گرفتکارم از هجر تو ویرانی گرفتوصل تو دشوار یابد چون منیمملکت نتوان بآسانی گرفتگر سعادت یار باشد بنده راسهل باشد ملک و سلطانی گرفتدست در زلفت بنادانی زدممار را کودک بنادانی گرفتدوست بی همت نگردد ملک کسملک بی شمشیر نتوانی گرفتحسن رویت ای صنم آفاق راراست چون دین مسلمانی گرفتبر سر بالین عشاقت بشبخواب چون بلبل سحرخوانی گرفتگفتمت کامم بده، گفتی بطنزمن بدادم گر تو بتوانی گرفتدربهای وصل اگر جان میخوهیراضیم چون نرخش ارزانی گرفتاینچنین ملکی که سلطان را نبودچون تواند سیف فرغانی گرفت
♤♤♤♤♤ یار دل بر بود و از من روی پنهان کردو رفتای گل خندان مرا چون ابر گریان کرد و رفتتا بزنجیر کسی سر در نیارید بعد از اینحلقه ای از زلف خود در گردن جان کرد و رفتیوسف خندان که رویش ملک مصر حسن داشتخانه بر یعقوب گریان بیت احزان کردو رفتمن بدان سان که بدم دیدند مردم حال منآمد آن سنگین دل و حالم بدین سان کردو رفتاز فراغت بنده را صد همچو خسرو ملک بوداو بشیر ینیم چون فرهاد حیران کرد و رفتیک بیک حق مرا برخود بهیچ آورد بازدرد عشق خویش را بر من دوچندان کرد و رفتبی تو گفتم چون کنم؟گر عاشقی گفتا بمیرپیش از این دشوار بود، این کار آسان کردو رفتگفتم ای دل بی دلارامت کجا باشد قرار؟در پی جانان برو،بیچاره فرمان کرد ورفتدوش با بنده خیالت گفت بنشین،جمع باشگر چه یار از هجر خود حالت پریشان کردو رفتهمچو تو دلداده را در دام عشق آورد و بستهمچو تو آزاده را در بند هجران کرد و رفتبعد از این یابی ز جانان راحت از یزدان فرجدل بیکبار از فرج نومید نتوان کردو رفتکز پی یعقوب محزون از بر یوسف بشیرچون زمان آمد ز مصرآهنگ کنعان کردو رفتسیف فرغانی بیامد چند روزی در جهاندر سخن همچو لب او شکر افشان کردو رفت
♤♤♤♤♤ زهی جهان شده روشن بآفتاب جمالتکسی بچشم سرو سر ندیده روی مثالتبقول راست چو مطرب سحرگهان ببسیطیبگوید از غزل من نشید وصف جمالتچو دست مرتعش آن دم زمین بلرزه درآیدز پای وجد که کوبند مردم از سر حالتتو نقل مجلس مستان عشق خویشی ازیراچو پسته یی بدهان (و) چو شکری بمقالتجریح تیغ غمت را حیات درد دل آمدکه عشق راحت جانش بمرگ کرد حوالتچو عشق ملک بگیرد سپاه طبع بمیردکه عادلان ننشانند دزد را بایالتدرت مقید دیوار هر دو کون نباشدز هفت پرده برونست آستان جلالتبعقل کس نتوانست ره بسوی تو بردنسها نکرد کسی را بآفتاب دلالتتو شاه ملک جمالی و دل پیاده راهتکه جان بعشق رخ تو بداد و برد خجالتمکن بآتش هجران دگر عذاب کسی راکه همچو آیت رحمت بسی گرفت بفالتاگر چه انده عشقت بجان خریدم لیکنزیان نکرد و مصونست بیع ما ز اقالتحیات رخت اقامت بر اسب رحلت بستیاگر عنان نگرفتی مرا امیذ وصالتچو نیست ذکر تو عادت چو نیست کار تو پیشهحدیث جمله فسونست و شغل جمله بطالت