ارسالها: 8911
#271
Posted: 26 Jan 2013 21:52
« بر آب می روم »
ناو سپید کو ؟
کو کو کنون کجاست کجایند
آن ناویان شجاعش
و آن بار عطر و عشق
کالای رستگاری ساحل ها ؟
ناو سپید کو ؟
چون شد که چون همیشه به گرداب شد فرو ؟
من تخته پاره ای
جامانده از جداره آن غول بحر کاو
و آنک
آن مه گرفته بندر خاموش
با کورسوی چراغش کرانه خواب
چشم انتظار ناو
آب است و آب و آب و سفرهای ناگزیر
ای ناخدای عقل
بیرون شدی ز ورطه دریای تندآب
بی تکیه بر بلور تهی واژه های کف
دور از فریب خواب
بر آب می روم
دریا
می بینم و بی امید ز موج گران تو
اما دلی مراست که دور از هر آنچه هست
می کوبدم چو آن تپش جاودان تو
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#272
Posted: 26 Jan 2013 21:52
« در آزمون آتش »
باز براین سرزمین سوخته دامن
فتنه گر روزگار شعله برانگیخت
طرفه حدیثی کهن به توطئه نو کرد
تهمت ننگی به نام نیک درآمیخت
فتنه سودابه بود و شعله تهمت
تهمت بشکستن حریم حرم بود
غیرت کاووس بود و شرم سیاووش
این همه بر هر دو جان خسته ستم بود
بهر تو کوتاه می کنم به روایت
ز آن که به شهنامه خوانده ای و شنیدی
پیرهن جان فروبردند در آتش
باشد پاکی عیان شود ز پلیدی
پیش نظر شط شعله بود سراسر
در شب بیدار و در نمایش بیداد
دل به تپش ز انتظار آنچه نبایست
گوش پر از های و هوی و همهمه و باد
باخت سیاوش با سمند سپیدش
در دل پر شاخ و برگ جنگل آتش
هیچ نه پیدا در آن گذرگاه سوزان
غیر تن شعله و ردای سیاهش
از چه مهرش فریب مادری ام داد
از چه نهادم قدم به خوابگه او
دهر گواهاست پاکی گهرم را
پس ز چه این شعله بلعدم ز همه سو ؟
غرق در اندیشههای تلخ سیاووش
با تن وجانش بسی به خشم و ستیزست
از همه سو شعله بال می کشدش لیک
تاخت کنان او به پیچ و تاب و گریزست
بر ز بر جایگاه غمزده کاووس
نیمه پدر بود و نیمه عاشق جبار
دور ز سوز زن و ز آتش فرزند
در تب و تابی دگر به بند گرفتار
اما سودابه آه بود همه آه
رنجه زپ یروزی حقیقت و بهتان
هر چه سرانجام آزمون به کف او
توده خاکستری ز باد پریشان
خلق نفس بسته چشم گشته سراپا
حادثه را کوچ داده اند شبانگاه
همراه مرد سوار کرده پر جان
باشد تا خخوش گذار دارد ازین راه
وز سر ایوان شب حکیم سخنور
چون گل تک اختری دمیده بر این بام
سخت مشوش که داستان کهن را
بیرون از شاهنامه چون کند ایام
شعله و دیوارهای سرخ بلندش
در دل شب می گریخت تا به کرانه
هیچ نه آوا نگر ز شیهه اسبی
همچو پسین شکوهای ز درد زمانه
ایین پایان گرفته نیست نشانی
در دل دود و دم از سمند و سوارش
مدعیان را به جان و جامه شب تنگ
تنگ فشرده دست در درون حصارش
باد فتاده ست و دود خیمه گرفته سا
بر سر ویرانه های مردم خاموش
تنها بر لب یکی است پرسش سوزان
شعله فزون بود یا خطای سیاووش؟
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#273
Posted: 26 Jan 2013 21:56
« غم »
ماندیم و برآمد تو دیدیم آخر
گلبانگ سرود تو شنیدیم آخر
بین من و غم جدایی آمد چندی
رفتی تو و ما به هم رسیدیم آخر
« نالان »
نه دریا نه رودم
نه سنگم نه چوبم
نه آواره چون باد
که نالان در هر سرایی بکوبم
« باریک تر از مو »
گیسو بنما اگر چه کفرآمیز است
زلفی بشکن که تیغ زلفت تیز است
باریک تر از موی سخن می گوییم
موی تو کنون یگانه دستاویز است
« دریغا گل سرخ »
دریغا گل سرخ را باد برد
دل غنچه زین درد در هم فشرد
چو می رفت بلبل از این باغ گفت
بهارم سر آمد مرا نغمه مرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ویرایش شده توسط: paaaaaarmida
ارسالها: 8911
#274
Posted: 26 Jan 2013 21:57
« هستی باغ »
در افق ابر سیاهی است سراسیمه که می اید پیش
اولین قطره به سرشاخه تر افتاده است
فصل بر هم خورده ست
باد وحشی شده چون ورزایی تاخت کنان
همه در زیر و زبر افتاده ست
ساقه ها می کشنند
سرو ها می افتند
گر ببینی انگار
در همه پیکره باغ تبر افتاده ست
زان صداهای درافتاده به هم
پاسخی در خور تشویش فراوان تو نیست
وندرین هنگامه
رهروی نیز نه تا اید و گئید چه خبر افتاده ست
باز ناز نفسش
خوشنوایی که به برخاستن شب زدگان
فارغ از باور کور و کر ما
نغمه اش در نفس پاک سحر افتاده ست
ای
خاک ما لرزانست
هر چه اینجا بشکوفه گل توفان است
هستی باغ این بار
به خطر افتاده ست
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ویرایش شده توسط: paaaaaarmida
ارسالها: 8911
#275
Posted: 26 Jan 2013 21:59
« هوای آفتاب »
ملال ابرها و آسمان بسته و اتاق سرد
تمام روزهای ماه را
فسرده می نماید و خراب می کند
و من به یادت ای دیار روشنی کنار این دریچه ها
دلم هوای آفتاب می کند
خوشا به آب و آسمان آبی ات
به کوههای سربلند
به دشتهای پر شقایقت به دره های سایه دار
و مردمان سختکوش توده کرده رنج روی رنج
زمین پیر پایدار
هوای توست در سرم
اگر چه این سمند عمر زیر ران ناتوان من
به سوی دیگری شتاب می کند
نه آشنا نه همدمی
نه شانه ای ز دوستی که سر نهی بر آن دمی
تویی و رنج و بیم تو
تویی و بی پناهی عظیم تو
نه شهر و باغ و رود و منظرش
نه خانه ها و کوچه ها نه راه آشناست
نه این زبان گفتگو زبان دلپذیر ماست
تو و هزار درد بی دوا
تو و هزار حرف بی جواب
کجا روی ؟ به هر که رو کنی تو را جواب می کند
چراغ مرد خسته را
کسی نمی فروزد از حضور خویش
کسش به نام و نامه و پیام
نوازشی نمی دهد
اگر چه اشک نیم شب
گهی ثواب می کند
نشسته ام به بزم دوستان و سرخوشم
بگو بخند و شعر و نقل و آفرین و نوش
سخن به هر کلام وشیوهای ز عهد و از یگانگی است
به دوستی سخن ز جاودانگی ست
امان ز شبر و خیال
امان
چه ها که با من این شکسته خواب می کند
اگر چه بر دریچه ام در آستان صبح
هنوز هم ملال ابربال می کشد
ولی من ای دیار روشنی
دلم چو شامگاه توست
به سینه ام اجاق شعله خواه توست
نگفتمت دلم هوای آفتاب می کند ؟
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#276
Posted: 26 Jan 2013 21:59
« واژه دلخواه »
تا ننشانم بر لبانت چون گل شادی
بوسه ای از واژه ای دلخواه
سالهای سال
جستجو کردم
هر چه را از آب و خاک و سنگ و آتش
باد و باران بود
وزن کردم با دو دستانم
ورز دادم واژه هایش را
یک به یک چون عطر بو کردم
وانهادم حرفهایی را که همچون روز روشن بود
همچنان فانوس دریایی به توفان شبانگاهی
رخنه دردیوار ظلمت واژه ها هر سمت و سو کردم
چون نجستم باز
هر کجایی زان سراغی بود
حتی تا خطر تا مرگ رفتم من
در دل هر بند و هر دامی
در این هر چاله و هر چاه
سر فرو کردم
تا که شاید از بلند آوازگان جویم
آن کلام چون کلید درگشایی را
با کسان بسیار بنشستم
گفتگوی و های و هو کردم
حاصل آن اینکه یاران را
دور کردم دادم از کف یا عدو کردم
گرچه فرساینده بود این کار
من به شوق آن گریزنده
با تلاش خویش در این جاده لغزنده خو کردم
زین تکاپوها
خانه مردم اگر نکرده ام آباد
خانه خود زیر و رو کردم
ای سخن سالار اینده
من نجستم واژه دلخواه و گرد حسرتش بر دفترم باقی است
بخت یارت باد
یافت کن آن را که من عمری برایت جستجو کردم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#277
Posted: 26 Jan 2013 21:59
« خواب آبها »
آب ها خواب مرا می بینند
بازوانی پنهان
می کشندم به شتاب
می برندم به دل وحشت دریای پر آب
با چنین دریایی در جان خوابم کنون
موج ها در من و من در موجم
غم لبریز شده
اشک آبم کنون
می شوم ماهی و مرجان و صدف
می شوم مروارید
می شوم قطره و کف
می زنم بر ساحل
می خورم بر صخره
روح دریا هستم سخت خرابم کنون
تا از این خواب مشوش به در اید دریا
و رها دارم از جنبش پیوسته خویش
دست در می کنم از هر گوشه
نعره برمی دارم از بن جان
از کران تا به کران در تک و تابم کنون
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#278
Posted: 26 Jan 2013 22:00
« خواب شمع »
خاموش وار آمد
همچون نسیم صبح سبک پای و بی شتاب
تابید
در ظلمت و سکوت به ویرانه های شب
مانند روشنایی معصوم ماهتاب
چه مهربان به زمزمه جاری شد
چون چشمه فروتن دره
تا خاک تشنه را برساند کفی ز آب
او شعر می سرود
اندک و کوتاه
گویا دمی و آه
اما
گلبانگ او پیام به فردا بود
کز درد برکشید در این خانه خراب
شب زنده دار شمع
که اینک
یادی ز شعله بود گرمی دود آلود
در گرگ و میش صبح
بالی کشید یک دم و آرام شد
به خواب
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#279
Posted: 27 Jan 2013 15:16
دومنظومه شامل دو شعر از سیاوش کسرایی می باشد که در ادامه بدان اشاره می شود
« آرش کمانگیر »
برف می بارد
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ...
بر نمی شد گر ز بام کلبه ها دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد
رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته دمسرد ؟
آنک آنک کلبه ای روشن
روی تپه روبروی من
در گشودندم
مهربانی ها نمودندم
زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز
در کنار شعله آتش
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته ای بس نکته ها کاینجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغ های گل
دشت های بی در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی عطر خاک باران خورده در کهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن رفتن دویدن
عشق ورزیدن
در غم انسان نشستن
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن
کار کردن کار کردن
آرمیدن
چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن
همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن
گاه گاهی
زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن
بی تکان گهواره رنگین کمان را
در کنار بام دیدن
یا شب برفی
پیش آتش ها نشستن
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرینه پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
پیر مرد آرام و با لبخند
کنده ای در کوره افسرده جان افکند
چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد
زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
بی دریغ افکنده روی کوهها دامن
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز
کودکانم داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
روز بدنامی
روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق در بیماری دلمردگی بیجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی
ترس بود و بالهای مرگ
کس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملک
همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامان
برجهای شهر
همچو باروهای دل بشکسته و ویران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هیچ سینه کینه ای در بر نمی اندوخت
هیچ دل مهری نمی ورزید
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید
باغهای آرزو بی برگ
آسمان اشک ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپی نامردمان در کار
انجمن ها کرد دشمن
رایزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند
هم به دست ما شکست ما بر اندیشند
نازک اندیشانشان بی شرم
که مباداشان دگر روزبهی در چشم
یافتند آخر فسونی را که می جستند
چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می کرد
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد
آخرین فرمان آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری می دهد سامان
گر به نزدیکی فرود اید
خانه هامان تنگ
آرزومان کور
ور بپرد دور
تا کجا ؟ تا چند ؟
آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان ؟
هر دهانی این خبر را بازگو می کرد
چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می کرد
پیر مرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید
از میان دره های دور گرگی خسته می نالید
برف روی برف می بارید
باد بالش را به پشت شیشه می مالید
صبح می آمد پیر مرد آرام کرد آغاز
پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست دشت نه دریایی از سرباز
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح
باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحری بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت وم ردی چون صدف
از سینه بیرون داد
منم آرش
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده
مجوییدم نسب
فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده دیدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد
دلم را در میان دست می گیرم
و می افشارمش در چنگ
دل این جام پر از کین پر از خون را
دل این بی تاب خشم آهنگ
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم
که تا کوبم به جام قلبتان در رزم
که جام کینه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
در این پیکار
در این کار
دل خلقی است در مشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم
کمان کهکشان در دست
کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم
ستیغ سر بلند کوه ماوایم
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا نیر است آتش پر
مرا باد است فرمانبر
و لیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
در این میدان
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز
پس آنگه سر به سوی آسمان بر کرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد
درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود
که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود
به صبح راستین سوگند
به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند
زمین می داند این را آسمان ها نیز
که تن بی عیب و جان پاک است
نه نیرنگی به کار من نه افسونی
نه ترسی در سرم نه در دلم باک است
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش
نفس در سینه های بی تاب می زد جوش
ز پیشم مرگ
نقابی سهمگین بر چهره می اید
به هر گام هراس افکن
مرا با دیده خونبار می پاید
به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد
به راهم می نشیند راه می بندد
به رویم سرد می خندد
به کوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را
و بازش باز میگیرد
دلم از مرگ بیزار است
که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است
ولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکاراست
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایسته آزادگی این است
هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیک امید خویش می داند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم گه پیش می راند
پیش می ایم
دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم کند
نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد
برآ ای آفتاب ای توشه امید
برآ ای خوشه خورشید
تو جوشان چشمه ای من تشنه ای بی تاب
برآ سر ریز کن تا جان شود سیراب
چو پا در کام مرگی تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم
به موج روشنایی شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم
شما ای قله های سرکش خاموش
که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید
که ابر آتشین را در پناه خویش می گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امیدم را برافرازید
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه دارید
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید
زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه خورشید
هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید
نظر افکند آرش سوی شهر آرام
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
مردها در راه
سرود بی کلامی با غمی جانکاه
ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه
کدامین نغمه می ریزد
کدام آهنگ ایا می تواند ساخت
طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند ؟
طنین گامهایی را که آگاهانه می رفتند ؟
دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز
راه وا کردند
کودکان از بامها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پیر مردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا کردند
آرش اما همچنان خاموش
از شکاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او
پرده های اشک پی در پی فرود آمد
بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رویا
کودکان با دیدگان خسته وپی جو
در شگفت از پهلوانی ها
شعله های کوره در پرواز
باد در غوغا.
شامگاهان
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر
باز گردیدند
بی نشان از پیکر آرش
با کمان و ترکشی بی تیر
آری آری جان خود در تیر کرد آرش
کار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
آفتاب
درگریز بی شتاب خویش
سالها بر بام دنیا پاکشان سر زد
ماهتاب
بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش
در دل هر کوی و هر برزن
سر به هر ایوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
سالها و باز
در تمام پهنه البرز
وین سراسر قله مغموم و خاموشی که می بینید
وندرون دره های برف آلودی که می دانید
رهگذرهایی که شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند
و نیاز خویش می خواهند
با دهان سنگهای کوه آرش می دهد پاسخ
می کندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه
می دهد امید
می نماید راه
در برون کلبه می بارد
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
کوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظاری کاروانی با صدای زنگ
کودکان دیری است در خوابند
در خوابست عمو نوروز
می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان
شعله بالا می رود پر سوز
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#280
Posted: 27 Jan 2013 15:19
« مهره سرخ »
بسیار قصه ها که به پایان رسیید و باز
غمگین کلاغ پیر ره آشیان نجست
اما هنوز در تک این شام می پرد
پرسان و پی کننده هر قصه از نخست
دل دل زنان ستاره خونین شامگاه
در ابر می چکید
سیمرغ ابرها
می رفت تا بمیرد در آشیان شب
پهلو شکافته
سهراب
روی خاک
می سوخت می گداخت
در شعله های تب
آوا اگر که بود تک شیهه بود
شوم
ز یک اسب بی سوار
و آهنگ گامهای گریزنده ای ز دشت
آغاز نا شده
پایان ناگزیرش را
می خواست سرگذشت
اما هجوم تب
سهراب را به بستر خونین گشوده لب
می سوزدم و به آبم
اما نیاز نیست
نه تشنگی فروننشیند مرا به آب
ای داد از این عطش
فریاد از آن سراب
اینجا کجاست من به چه کارم ؟
چه ابرهای خشکی
چه باغهای جادویی
آن پیر آن حکیم
این میوه های تلخ به شاخ از چه آفرید ؟
آن دسته گل چه کس ز کجا چید ؟
مادر ز بهر من
این جاودانه بستر پر را که گسترید ؟
ایا به باد رفت
در باغ هر چه بود ؟
تنها به جای باز
میوه کال گسستگی؟
یاقوت های خون
تک قطره های لعل
این مهره را که داد
این سرخ گل بگو بگو که به پهلوی من نهاد
دیرست دیر دیر
بشتاب ای پدر
مادر ! به قصه ای
با من ز آمدن
وز شور و شوق دیدن آن پهلوان بگو
بیم از دلم ببر
خم گشت آسمان
چون مادری به گونه سهراب بوسه زد
سهراب دیدگان را
بر نقش تازه داد
تهمینه
در برابر اینه
سرمست عشق و زمزمه پرداز
گیسو فکنده در نفس باد
آوازه داده اند و تهمتن
از راه می رسد
دلخواه دور من
با گامهای خویش به درگاه می رسد
رستم کجا و شهر سمنگان ما کجا ؟
نیروی چیست این
کو را چنین به سوی شبستان ما کشد ؟
آخر شکار گور و گمشدن رخش
هر یک بهانه ای است در انبان روزگار
تا فرصتی پدید کند بر نیاز من
ای رهنمای چرخ و فلک درشبی چنین
کامم روا بدار
این بانگ بشنوید
این شور درفتاده به شهر از برای اوست
این کوه و دشت و برزن و بازار
وین کاخ و بارگاه
یا هرچه از من است
دل و دیده جای اوست
اینک که ناگهان
از راه می رسد
ای اینه بگو
منچون کنم چه سان که خویشاوند او بود ؟
گیسو چگونه برشکنم باز
یا در میان این همه رنگینه جامه ها
آخر کدام یک بگزینم ؟
با او سخن چه گونه گشایم
آرایه چون کنم که به چشمش نکو بود ؟
ای نه من به دلبری و حسن شهره ام
دیگر که راه رسد
جز تهمتن که بر گل آتش گرفته ام
باران شبنمی برساند ؟
آری که را سزد
تا کودکی یگانه دوران
بر دست و دامنم بنشاند ؟
ابری عبور کرد
گویی به دستمال سپیدش خیال را
از دیدگان خسته سهراب می سترد
مادر ! کجا کجا
این اسب بالدار کجا می برد مرا ؟
تهمینه باره را
از پای تا به سر همه می بوید
بر زینو برک و گردن او دست می کشد
در یال های او
رخساره می فشارد و می موید
یکتای من پسر
تک میوه جوانی و عشقم کجا شدی ؟
ای جنگل جوانه امید
چون شد کزین درخت پر از شاخ آرزو
بی گه جدا شدی ؟
گفتم تو را نگفتم ؟
کز عطر راز تو
افراسیاب نیز مبادا که بو برد ؟
امکا تو را غرور به پندارهای نیک
اما تو را شتاب به دیدار تهمتن
چشم خرد ببست
دشمن به مصلحت
می داد با تو دست
اما تو بی خبر
با آن دورویگان به خطا داشتی نشست
می کوفت سم پیاپی بر خاک آن سمند
سر در نشیب زین
تهمینه می کند روی وموی
در برگرفته گردن آن باره جوان
در خویش می گریست و می کرد گفتگوی
آخر چرا نشانه یکتای تهمتن
آن شهره مهره را
بیهوده زیر جامه نهان کردی
وین گونه شوربخت پدر را
بدنام و تلخ کام جهان کردی ؟
سهراب خشم خورده و نالان
ز آن رو که ژاژخواه دهانی به نیشخند نگوید
نوخاسته نگر که به بازو
بربسته به نابجا
طوق و نگین رستم دستان
آنگاه
تهمینه را به حوصله خواهان
مادر درود بر تو و بدرود
دردا که مرگ دامنت از دست من ربود
مادر
هر مهر کز برای منت در نهانبود
بی هر ملامتی
با تهمتن بدار که اینک
تنهاترین کسی است که در این جهان بود
با او بدار مهر که شایای آن بود
برخیز و رخ بشوی و برآرای گیسوان
دیگر نکن به زاری آشفته ام روان
از باره جوان
تهمینه زین و برگ و سلاح و لگام را به نوازش
بر می گیرد
با اسب تن سپرده به تاریکی و به دشت
تا چندگامکی
همراه می رود
آنگه درون ظلمت
پیچان و پاکشان
گویی که شکوه هایی با باد می کند
بدرود رود من بود ونبود من
ای ناگرفته کام
داماد مرگ حجله شهنامه
داماد بی عروس
ای سرو سرخ فام
گفتم به پروراندم فرزندی
زیبا و پر هنر
در رامش آورم سر پر شور و تهمتن
باشد که همنشینی این پور و آن پدر
در سرزمین ما
بیخ گیاه کینه بسوزاند
وین مرز و بوم را
با بالهای مهر بپوشاند
اینک پسر
گوزن جوان گریزپای
برپشته ای به خاک غریبی غنوده است
اینک پدر
تهمتن
آن کوه استوار
در آسیای دردش
چون سنگ سوده است
تنها و دورمانده و ناشاد
در این میانه من چو غباری به گردباد
ای آفریدگار
دادی تو بهترین و ستاندی تو بهترین
بیداد و داد چیست ؟
آن چیست ؟
چیست این ؟
بانگش خطی بروی سیه آسمان کشید
تهمینه دور شد تاریک شد
چو لکه ای از شب سیاهتر
و آن لکه را بیابان بر برگ شب مکید
قد می کشد گیاه شب از خاکهای دشت
مرغی ز روی سنگ به آفاق می پرد
بادی به دوردست
آوازهای خامش سهراب می برد
گلهای قاصدم
در جویبار باد
از هر کناره رفت
یک تن چرا از این همه درها که کوفتم
بیرون نکرد سر شمهی مرا نداد ؟
دیرست آه دیر شبگیر
دیگر به جز ستاره کست دستگیر نیست
نه آب خود مبر
ای مرد در به در
بازآ که هم ز سنگ تو جوشند چشمه ها
یک دم کنار من بنشین پهلوان پدر
پر درد مانده اشک فروخورده
از خود به خشم
خسته و خاک آلود
رستم کنار پیکر بی تاب
دستش میان موی پسر بود
شیری به تنگنای قفس در
با آبشاری
کوبان به صخره سر
تا گردش سپهر مدارش درین خم است
ننگی چنان و داغ تو بر جان رستم است
دستم بریده چشم و دلم کور رود من
روزم سیاه آه ای آفریدگار چون برفراز می کشی و می کنی تباه؟
گفتند : مردی رسیده است بلی یکیه در جهان
جز رستمش به رزم هم آورد گرد نیست
گر تهمتن به عرصه نباشد
امید برد نیست
پور و پدر برابر و بیگانگی شگفت
با صد نشان که بر رخ و بالاست
نشناختم تو را
نشناختی مرا
این پرده پوش شعبده گر چشم بند کیست
این کوری از کجاست ؟
می گفت دل که : رستم
بنگر ببین نه بوی تو را دارد بگو بجو
افسوس عقل باطل
می زد نهیب نه
هان دشمن است او
خم می شود تهمتن
گریان
در گیسوان درهم سهراب
سر می برد فرو
گ.یی که او گلی را نهفته در آن میان
بو می کند به جان
دیری ست تا که من
در راه استی
وین سرزمین که زیستگه مردمان ماست
شمشیر می زنم
تنها نه این منم که چنین می کنم پدر
می کرده این چنین و هم این رسم از نیاست
برگشته بخت خصم که آهنگ ما کند
آه از تو ناشناخته ره جان بیگناه
دشمن چه ها کند
آری شکست گرچه درین جنگ ننگ بود
اما به روز واقعه
افسوس
آن نابه کار خنگ خرد نیز لنگ بود
تدبیر بسته لب
از هر کرانه راه به تقدیر باز کرد
رستم چه کور بود که گم باد نام او
دستی به آشتی نگشاده
خود جنگ ساز کرد
دشمن گرفت پاره جان را و با فریب
پهلوی او درید
اما چه شوم تر به مکافات خود رسید
وای از من پلید
کین بسته بود در به دلم با هزار قفل
دریغا ز یک کلید
دستت چو تیغ خدعه فرود آرد
حتی به راه داد
هشدار
عاقبت
آن تیغ را به قلب تو می کارد
باری
زین قصه بگذرم که چنین است روزگار
پیوند و مهر ماست
رشک آور کسان
اما غم و جودایی هر جفت نازنین
آرام بخش خاطر این قوم زشتکار
در جستجوی اختری انگار
در توده های ابر
آن پیر تهمتن
رو می کند به پهنه دلگیر آسمان
اما هنوز با پسرش دارد او سخن
رستم
همیشه تنها
از هفتخوان مدهش شهنامه می گذشت
هر چند جان او
در حسرت برآمد و پیدایی تو بود
هر چند چشم او
در جستجوی دیدن رعنایی تو بود
نو خاسته دلیری
فرزندی
همراه و همنبرد
لیکن بدین صفت که تو از راه آمدی
تنهاست باز مرد
آری به آرزو
گرم است زندگی
بی شعله اش ولیک
خاکستری ست مانده به جا از اجاق سرد
زان رستم است که چرخ بلندش نبسته دست
اینک
چه مانده است ؟
یک پهلوان و در همه گیتی
پیروز
در شکست
شادا سفر گزیده به منزل رسیده ای
خوشبخت آن که در شب پر هول روزگار
آرامش درون
او را به شهر جادویی خواب می برد
اما مرا
که مانده بسی راه ناتمام ؟
شب خوش
که صخره را
طغیان پر تلاطم سیلاب می برد
رستم گرفته دست پسر در میان دست
بر لب ز حسرت آه
سنگین به گود ظلمت دل بال می کشد
گویی که خامشانه فرو می رود به چاه ؟
شب چون زنی که پر شود از برکه های قیر
آرام در خرام
خورشید خفته بود نه پیدا چراغ ماه
تاریک بود شام
از هیچ کس نبود صدایی که می رسید
سهراب دردمند
در خویش می تپید
آن ماهتاب سرزده از برج کهنه کو ؟
کو آن برنده کو ؟
گرد آفرید آن گل پرخاشجو چه شد ؟
آن خطر ناشناس که همچون نسیم خیس
یک دم به جان تفته و سوزان من وزید
گم شد به نیمه راه
ایا کسی به دشت
آهوی من ندید ؟
چونان گلی سپید
به نرمی
گرد آفرید از زره شب برون خزید
ای جان ناشکیبا
سهراب
شب می رود ز نیمه
سحر می رسد به خواب
دیدار ما
زیاده درین سرگذشت بود
بیگاه و پرشتاب
جز حسرتی چه سود تماشا را
گاه عبور تند شهاب از بر شهاب
یا دسته گل بر آب ؟
بگذار همچو سایه در این شب فرو شوم
با شورهای دل
تنها گذارمت
همراه عشق خویش
به یزدان سپارمت
سهرابگفت : نه
با من دمی بمان
در تنگنای کوته آن دیدار
دراوج کارزار
اهریمنانه دستی گر عقل ما ربود
دلهای ما به هم دری از عشق برگشود
دیدار ما ضروری این سرگذشت بود
زرین شهاب عشق
بر ما عبور کرد
هر چند
شوری غریب تر
جانهای برگداخته را از هم
آن گونه دور کرد
آری
ما عشق را اگر نچشیدیم
آن را چو دسته گل
بر روی آبهای روان دیدیم
وینک که راه وادی خاموشان
در پیش می گیرم
عاشق می میرم
اما تو ای عبور نوازش
اما تو ای وزیده بر این برگ ناتوان
هشدار تا سوار شتابان عشق را
در هر ردا و جامه به جای آری
دریاب وقت را که تو را جاودانه نیست
این بیکرانه را
زنهار
بیکرانه نپنداری
کنون برو روان و تنت پاک و شاد باد
همواره از منت
با مهر یاد باد
در پیچ و تاب های پرندینه با نسیم
گرد آفرید
چون شبحی دور می شود
شب رخنه ها و روزنه می بندد
شب کور می شود
آوای بالهای شگفتی
سهراب را که یک دو دم از خویش رفته بود
بر جای خود نشاند
بگشود چشم و سقف سیه را مظاره کرد
می دید
در چشم یا گمان
درهای آسمان چو گلی باز می شود
وز سایه روشن دل ابری سیه حکیم
دستار بسته خامش و
موی و محاسنش
چون پاره های مه
آذین روی و سر
بر هودجی ز بال عقابان
می اید هر دم بزرگتر
می اید
با دفترش به دست
با پرچمی زشعله آتش فراز سر
مرغان به جای فرشش
می گسترد پر
سهراب
کاسوده می نمود ز جا خاست
دیدار با حکیم
پنداشتی که درد ورکاست
ژولیده روی و موی
خفتان و جامه چک
پیچان و پاکشان
دستی به روی زخم تهیگاه
خون چکان
با حرمتی چنان که بشاید
بر او نماز برد
او را سلام داد
وانگه شکستهوار به پیش آمد
بر دفتر گشوده شهنامه ایستاد
ای پر خرد حکیم سخن ساز
با نقطه ای ز خون
پایان گذاشتی
آن قصه را که عشق
دیباچه می نوشت در آغاز
پروردی ام چه نیک و
رها کردی ام چه زود
ای گردآفرین
به نگارش
ایینت این بود
در شاهنامه ات
ای شهریار داد
داری به هر سپاه یلانی که می زییند
شادان به سالیان
در دفتر بزرگ تو با گردش قلم
بی مرگ می شود پدرم پیر پهلوان
اما مرا جوان
آری جوان به دست همین مرد می کشی
بدنام کرده رستم دستان به داستان
تهمینه را نشانده به اندوه بیکران
سهراب
غمخنده ای چو بر لب پیر حکیم دید
یک چند آرمید
وز تو نفس گرفت
می آمدم به ره
چه پاک و چه پویا
چون قطره ای به جانب دریا
پیوند
با آن بزرگ زنده زایا به چشم بود
غافل
کاندر میان آدمی و آرزو رهی ست
هر چند پر کشش
اما بسا بساست خطا خیز و مرگزا
می آمدم
تا داد و دوستی
بر تخت برنشانم
آنگاه سر به خدمت
پیش پدر نهم
برادرم از میان
ایین خود سری
کاووس را نمان و هر جا که دیو خوست
کاخی به داد برکشم و مهر پروری
آزادگی شود
ایین پاک ما
درها چو پرگشایم بر گنج و خواسته
دیگر کسی گرسنه نخسبد به خاک ما
گفتم که جنگ من
پایان جنگهاست
زین پس جهان ما همه عشق است و آشتی
و شاخههای گل
در تیردان و ترکش مردان رزمجوی
نقش و نشان ماست
چون قصد نیک بودم و باور به کار خویش
پروا نداشتم به دل این کارزار را
بی پایه می شمردم و خصمانه
یا که از سر دلسوزی
تشویش مادرانه
هر زینهار را
آخر چگونه با تو بگویم من ای حکیم
کاندر میان ابر و مه آسمان ما
گم بود گم ستاره رخشان رهنما
ما در جدال مرگ به تاریکی
فرزمد با پدر
وان چهره های زشت سزاوار دشمنی
پنهان به گوشه ها
بر ما نظاره گر
قدمت کشیده سرکش و سوزان
چون آخرین برآمد کاهیده شمع شب
سهراب پر توان
دارد سخن به لب
انگار تا که من بر رسیدم
وارونه شد جهان
ناراستی پدید
پیوندها نهان
پور و پدر برابر هم تیغ می کشند
اما
پایی نه در میان
دستی نه پیشگیر
یک لب به مهربانی و پیوند باز نه
از پشت سالها
دوری و انتظار
آن دم که پا گرفته یکی شعله تا بدان
از ره رسیده را
با چشم دل ببینی و بشناسی
در پرده های مه نفسی کارساز نه
وقتی به رزم
چشم و چراغ تو
رستمت
می رفت تا پسر بکشد
با خود اوفتد
زال زرت چه شد که به تدبیر مینشست ؟
سیمرغ رهنمای کجا بود
آن قاف آشیان ؟
وینک که زخم پهلوی من چون گل عقیق
پر داده عطر مرگ
کاووس شاه کیست که بی رایت ای حکیم
دارو کند نهان ؟
لب بسته خامشان
فرمانبران رام کدام آفریدگار
یا بد سرشتگان کدام آفرینش اند ؟
اینان به خامشی
ایا نه هیمه های مدد کار آتش اند ؟
سهراب
آشفته تر ز پیش
دستی به روز زخم تهیگاه می کشد
شب
اه می کشد
نازش به پهلوانی رستم
در واپسین دمان
بر خاک سرد بود
خفتن کنار مادر و آغوش گرم او
دردا چه بی دوام
کوتاه
عمر شبنم
لبریز درد بود
خوش بود روزگار
گر محنت کسان
چون خار سرزنش به دل و جان نمی خلید
یا بردرخت پر گل و پر بار آرزو
هر روز نو به نو
این بی شمار میوه رنگین نمی رسید
در کشور تو آه
یک سرگذشت نیست چو از آن من
تباه
جنگ و شکست و بی کسی و غم
پاداشتن کدام گناهست این رستم ؟
سهراب
در هم کشیده روی
خاموش و خسته تکیه به شمشیر می کند
پرسان ملول
سر به سوی پیر می کند
اما حکیم
بر پرده سیاهی شب چشم کرده تنگ
ز اندیشه ای به گفتن پاسخ
دارد می رنگ
گردنده نقش هاست به پیش نظر ورا
بر پهنه خیالش
دریای آتش است
شعله ست و دود و اسب و سیاهی
در شعله های سرخ
سوارش سیاوش است
آنگاه بارگاه
افراسیاب و دشت
تشت طلا و خون
سر شهزاده واژگون
و بازگیر و دار
اسفندیار و عاقبت کار
آن سو شغاد بد کنش و دام
دام شکارگاه
رستم درون چاه
در انتها گریختم یزدگرد شاه
ماهوی و ایابان
آن شومبار جنگ شبیخون تازیان
توفان و گردباد
وان نامه اشکنامه بیداد
زان شوربخت جنگی روشن بین
درمانده مرد رستم فرخزاد
شعله
چون مرغ سربریده پریشان
پرپر زنان به درگه و دیوار و سقف شب
اما حکیم
از اوج جایگاه بلندش
غم گشته روی چهره سهراب
یا جستجو کنان در نقشی از کتاب
دارد دریغ و دردی
بیرون ز هر کلام
زین رو به گفت دیگر آرد سخن به لب
آرام
ای آرزوی تنگدلان
بر کشیده نام
تا تارک سلاله رستم
آرام
در راه پر مخاطره بگذاشتی چو گام
دیگر چه جای شکوه و اندوه ؟
پر مایه پهلوان
در خورد پهلوانی
این قصه کن تمام
و آنگاه
ناخوانده و ندیده ز من برگ بی مشار
نا آِنا به پیچ و خم چرخ کجمدار
جان شیفته به کام خطر درفکنده تن
این نکته ها چرا ز تو
تندی چرا به من ؟
کشور کرا و
شاه کجا و
سپه کجا ؟
من در پی افکنیدن این کاخ مردمی
وین نظم رنجبار
گوینده ای حکیمم
ایینه دار سیرت وسیمای روزگار
من خوشه چین کشته دهقانم
من بازگشت هر سخن و سرگذشت را
آنچم سپرده اند
در پیشگاه داد به پیمانم
اما تا دانه را ز پوست نپردازم
تا نگذرد ز چرخه دستاس آزمون
تا ورز ناورم
تا دور آتش اندیشه نفکنم
زان
نان نمی دهم
اما حدیث مرگ تو انسان پر بها
نشناختی مرا که در همه این دفتر درشت
حتی نمونه وار
آزار مور کشی را فراز خاک
فرمان نمی دهم ؟
نه من نمی کشم
گردونه های ساکت و سنگین مرگ را
آن را کسان به شیوه و کردار گونه گون
همراه می کشند
نه من به باغ خویش
بی گاه بر نمی کنم از شاخه برگ را
آتش به تار و پود پلاس سیاه شب
افکنده پیچ و تاب
مشتاق در شنیدن دنباله سخن
سهراب
دارد بسی شتاب
آن دم که خود پذیره شدی مهره پدر
یاقوت دانه شهره گیتی را
بستی به بازوان
در از بلا به خویش گشودی و در نخست
باید که راز فاجعه در سنگ سرخ جست
سهراب آنچه زیور بازوی و دست توست
آن مهره ای
مهر جهان پهلوانی است
مردی بدان برآمده راه ناچار
حتی
در مرز و بوم خویش
نقشی جهانی است
نا پیش بین و غافل و سهل آزما کسان
که به نوخاسته جوان
یا هر ز راه تازه رسی ناگشوده چشم
بیگاه بسپرند چنین مهره گران
آری
آن مهره آن نگین
آن لعل درنشسته به بازو بند
چون دانه های دلکش جادویان
کان را درون شعله آتش می افکنند
نا گه تو را از خانه و کاشانه می کند
آواره می کند
آری تو را به گردش چشمی
با شهر و با دیارو چه بسیار مردمان
با مهر و کینه های بسا ناشناخته
پیوند می زند
اما به گشت روز و شب و ماه و سالیان
دندانه زمان
زر بفت عمر و وقت خوشت را
خاموش وار می جود و پاره می کند
آن مهره هر پلیدی و هر پستی
ناداری و ندانی و بیداد و بیم را
پیش تو
همچو نقش پدیدارمی کند
وین گونه
چشمهای تو
بر درد روزگار
بیدار می کند
آن می کند به کار که برخیزی
با اردوی ستم
تا پای جان بمانی و بستیزی
هر چند دل به خدمت کاشانه می نهی
اما جهان به پیش تو لشگر کند به صف
بر تیر هر بلا
آنک تویی هدف
شمشیر می خوری
شمشیر می زنی
دردی تو را دهد
زخمی تو را زند
جانکاه تر ز مرگ
خواهد زمانه گوهر یکتات بشکند
یا در ستوه آوردت
تا نهی ز کف
و آنگاه کار سترگ را
یاور به خویش و پاکی پندار نیست بس
شادان کسی که در دل ظلمت سرای جهل
در سوز خود به نور خرد یافت دسترس
باری
این مهره نقش داست
در نام رشک و بیم برانگیز تهمتن
این مهره رنگ زد
برعشق تند وسرکش تهمینه
زین مهره پر گرفت
بال بند آرزویت تا بلند جای
خاموش باش و بیهده بهتان به کس مزن
این مهره رخ نهفت به هنگامه تا تو را
خونینه تن کشاند بر امواج شعر من
در انتهای دشت
گویی بساط خیمه شب را
از جای می کنند
یا در خط افق
دیوار روز را
برجای ی نهند
شب می رود ز دست
اما حکیم را
بس حرف ها که هست
شرمنده آن که پشت به یار و دیار خویش
با صد بهانه روی به بیگانه می کند
شامان نمی دهد چه توان کرد حرف نیست
آِفته از چه ساحت این خانه می کند
فرخنده آن که بی کژی و کاستی به جان
درکار می رود
پیروزی و شکستش
بیرون ز گفت ماست
فرخنده آن که راه به هنجار میرود
آری توان که رهرو دریا کنار بود
آنگه به سالیان
بیرون ز ورطه های همه مرگبار ماند
اما نمی توان
بی غرفگی در آب
دریاشناس گشت و گهر از صدف ربود
سهراب
ای زخم جهل خورده به تاریکی
دارو به گنج خانه کاووس شاه هست
اما نه از برای تو و زخمهای توست
آری تو را عطش نه به آب است از آن که آب
در زیر پای توست
از من شنو که روشنی جان دوای توست
در سنگلاخ چشمه دانایی
سهراب جای توست
بگذار
یک راز سر به مهر بگویمت آشکار
این مهره شگرف
معجون مرگ دارو و جان داروست
میرایی و شکفتگی جاودان در اوست
زهراست زهر باده لعلش
جز عاشقان پیاله نگیرند از این شراب
بیگاه می کشد
تا هر پگاه بر کشدت همچو آفتاب
کنون چه جای یاری کاووس خویشکام
که بود و سلامتت
او را به هر دمی است یکی مرگزا خطر ؟
یا زال زر که خود ز نبردت نه آگه است
سیمرغ را برای کدامین علاج درد
آتش نهد به پر ؟
بیجا چرا گلایه
از این و آن دگر ؟
گر هر که رابه کار
چه سودا چه سود خویش
پایان ناگزیری
در پیش روی هست
در کار خود نگر
پایان تلخ نوست بسی ناگزیرتر
هان ای خجسته جان
ای جاودان جوان
ای می روی که زخم تهیگاه خویش را
بر هر که خنجریش به دست است
بنمایی
تو می روی که زخم تهیگاه خویش را
در چشم خستگان پریشان شب زده
بر آن کسان که بی خبر از چند و چون کار
بازوی خویش را
س بر طوق پهلوانی پیکار می دهند
بگشایی
تا عاشقان مباد کزین پس خطا روند
با این چراغ سرخ به ره آشنا روند
سهراب خون تو
همراه خون سرخ سیاووش
اسفندیار و رستم و بسیار چهره ها
گمنان یا به نام
از هر فراز در شط شهنامه ریخته است
این رود پر خروش
دیریست
کز چنبر زمانه بدخو گریخته است
این رود می رود
تا دشتهای سوخته رابارور کند
خون است
خون جوش می زند
گل گل ز خاک خاطره می روید
آنگاه
گر دست پرتوان و خداوندی خرد
عطری ز باغ خاطره بر پرده آورد
سیمای آرزو
مغموم و ناتمام بدین گونهای که هست
بر سقف هر نگاه نمی ماند
در انتهای دشت
بحر سپیده دم
موجی ز نور بر افق تیره می کشد
نجوا کنان
حکیم می اندیشد
بر دفتری چنان
جنگیده ام بسی
نه به شمشیر
با قلم
هر واژه ای براده جان بود
جان سوده ام به کار
گفتم هر آنچه بود با خرد روز سازگار
بدرود تلخ من
با تهمتن به چاه
پایان یکه خواهی و پیروز پروری
بدرود با هزاره افسانه وار بود
پایان ناگزیر
سرآغاز
بر دفتر گشوده این روزگار بود
با اندکی درنگ
رو می کند حکیم به سهراب
سر می دهد صدا
اینک دمی ز پنجره صبحدم ببین
بر بحر
آنچه را که روان است
آن جاودان سفینه که سرگردان
با بار مهره های امانت
بگشاده بادبان
بر روی آبهای جهان است
گر نیک اگر که بد
گر دلشکن اگر که دلاراست
گهواره شما پیشینه شما
غمنامه و سرود و ستمنامه شما
زرنامه خرد عطش داد عطر عشق
شهنامه شما و نسبنامه شماست
خوش سیر می کند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)