انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 9 از 29:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  28  29  پسین »

siavash kasrai | سیاوش کسرایی


مرد

 
« فردا »

بر سر راه شما نشسته تهی دست
همچو گدایان نیازمند نوازش
بکره ای ناچشیده لذت آغوش
پیکره ای پر ز انتظار و ز خواهش
چشم و دلش می دود گرسنه به هر سو
گوش به زنگ است کاروان شما را
جان به لبانش رسیده می دهد آواز
می شنوی همرها طنین صدا را
نیست مگر چشمی از برای تماشا
بر سر راه سپاه فاتح مغرور
شیهه اسبانتان شنیده ز هامون
بسته دل و جان به شور هلهله در
گاه نهان می کند به غمزه رخ خویش
گاه عیان می شود برهنه سراپا
پنهان از چشم بی فروغ من او گاه
در نگه آشنای توست هویدا
رنگ زشب می زند به طره گیسو
پیراهن می کند سپیده دمان را
تا که پسند شما شود به چنگ نیرنگ
زیر و زبر می کند زمین و زمان را
کنون همچون عروس بی زر و زیور
غم زده در حجله سکوت نشسته است
وای که در باف جاودانه رویا
نقش چه گلدسته های رنگین بسته است
ما همه مشاطگان روی تو هستیم
بنگر اینه جمال تو اینجاست
سرخی رخسار تو ز خون دل ریش
سرمه چشمانت از غم سیه ماست
این به سر ما فتاده طوقه آتش
حلقه گل می شود به گردنت ای عشق
می بینید چشم انتظار کشیده
باغ بهارت شکوفه کردنت ای عشق
بر شو فردا ! به بام این شب یلدا
بنگر بر جاده های سرد سحرگاه
گردد چرخ ها به نغمه امید
اید گردونه های شادی از راه
هم سفر آفتاب و هم نفس باد
با تپش ریشه ها و رویش گندم
اید اید قدم به قدم پیش
کوکبه پر شکوه موکب مردم
از بر مهمان سرای کهنه گذشتند
کز گذر سالیان ز پایه شکسته است
در تک آن ننگ خانه یکه و تنها
روسپی میزبان به گریه نشسته است
چشم و دلت سیر باد فردا فردا
دامن و دستت پر از شکوفه امید
اینه خاطرت بهشت بهاران
برکه چشم تو جام چشمه خورشید
دست نوازش به پیکر تو کشیدن
لوح تو را سر به سر به عشق نوشتن
در برت ای دلربا عروس نشستن
سکه سنگین دل به دست تو هشتن
     
  
مرد

 
« جامه ای بر آدمیت »

ای پری رو پرنیانی یافت کن
تا نپوشد پیکر اندیشه را
همچو مینا جامه ای کن پر شراب
تا ببیند خلق، خون شیشه را
پیرهن هایی که سامان می دهی
خدعه را در خویش پنهان میکند
می فریبد نقش هاشان چشم را
رنگ هاشان رخنه در جان می کند
موج افکندن به هر نیلی پرند
دستکاری دلکش و بی حاصل است
نیل پوشان رنگ و آب مجلسند
دل ولی خواهان آن دریا دل است
با چنین سرما و یخبندان که هست
وای اگر خشکد نهال آرزو
نازک اندامان مسکین رابپوش
تا بماند باغ را این رنگ و بو
رو گره برگیر از پیچندگان
چین به روی پاکدامانان مخواه
عاشقان سر در گریبان غمند
پیچش سر در گریبانان مخواه
گل به روی سینه جانان مزن
خنده در لب های بی لبخند کن
دیده در راه جدایی ها مدوز
قلبهای خسته را پیوند کن
بر تراش قامت سیمین تنان
این برشهای کجی آور ز چیست
جامه ای بر آدمیت راست کن
کاین هنر در کار هر بی مایه نیست
     
  
مرد

 
« هدیه »

من میل آزار کبوترهای کوچک را ندارم
قصدم شکار از بیشه پروانگان نیست
بر سینه دریا نی ام صیاد ماهی
دستم به کار چیدن سیبی ز باغ آسمان نیست
من خواب مروارید ها را در صدف ها
آهنگ آشفتن ندارم
منظور من بوییدن نارنج کال بوستان نیست
حتی نمی خواهم فرود ایم به روی قله ماه
مقصودم آن نیست
اما شبانگاه
وقتی که می ایم به زیر پلکان های سرایت
در دست هایم سینه بندی است
من هدیه می آرم برایت
     
  
مرد

 
« بن بست »

نه دست اشتیاق
نه پای پیشواز
درهم شکسته عطر لطیف نیاز و ناز
گلهای من شکفته به گلدان او ولی
چشمان سبز فام وی از من گریخته است
لبریز کرده جام من از نوش آن نگاه
اما دریغ دست من این جام ریخته است
تا کی به هر بهانه سرودی نگاشتن
حرفی نمانده است
از او رمیده است
رویای خواستن
از من کلام غمزده دوست داشتن
     
  
مرد

 
« زندگی »

به گورستان
تلاشی گنگ دارم نم نم باران
نمی دانم که چیزی زیر انگشتان سردش می شود بیدار
و پا در پچ پچش با خاک
خبر می آورد از سرگذشتی تیره و غمناک
به گورستان
کلاف درهمی وا می شوذ با کوشش باران
و بوی خاک در پیراهن جان می دود چون عطر
و خواب خفتگان خاک می بخشد به دل سامان
درون پرده اشکی که از چشمم نمی افتاد
تو را در اشک می دیدم
نه باران
نه یاران
نه حتی مردمانی را که روی جنگل انبوه خاموشان
نهال دیگری را غرس می کردند
تو را می دیدم ای گلبرگ
که می ایی و می ریزد شکوه مرگ
چه غوغا می کند گونههای تازه ات باران
به گورستان
     
  
مرد

 
مجموعه سنگ و شبنم شامل آثار زیر است

  • ترانه ها
  • رباعی ها
  • دو بیتی ها

     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« ترانه ها »



من آن ابرم که می ایم ز دریا
روانم در به در صحرا به صحرا
نشان کشتزار تشنه ای کو
که بارانم که بارانم سراپا

پرستوی فراری از بهارم
یک امشب میهمان این دیارم
چو ماه از پشت خرمن ها بر اید
به دیدارم بیا چشم انتظارم

کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

مرا گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد اینک در کنارت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

به شب فانوس بام تار من بود
گل آبی به گندمزار من بود
اگر با دیگران تابیده امروز
همه دانند روزی یار من بود

نسیم خسته خاطر شکوه آمیز
گلی را می شکوفاند دل آویز
گل سردی گل دوری گل غم
گل صد برگ و ناپیدای پاییز

من و تو ساقه یک ریشه هستیم
نهال نازک یک بیشه هستیم
جدایی مان چه بار آورد ؟ بنگر
شکسته از دم یک تیشه هستیم

سحرگاهی ربودندش به نیرنگ
کمند اندازها از دره تنگ
گوزن کوه ها دردره بی جفت
گدازان سینه می ساید به هر سنگ

سمندم ای سمند آتشین بال
طلایی نعل من ابریشمین یال
چنان رفتی بر این دشت غم آلود
که جز گردت نمی بینم به دنبال

تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوه ها در خوابه امشب
به هر شاخی دلی سامان گرفته
دل من در برم بی تابه امشب

غروبه راه دور وقت تنگه
زمین و آسمان خونابه رنگه
بیابان مست زنگ کاروانهاست
عزیزانم چه هنگام درنگه

ز داغ لاله ها خونه دل من
گلستون شهیدونه دل من
نداره ره به آبادی رفیقون
بیابون در بیابونه دل من

از این کشور به آن کشور چه دوره
چه دوره خانه دلبر چه دوره
به دیدار عزیزان فرصتت باد
که وقت دیدن دیگر چه دوره

متابان گیسوان درهمت را
بشوی ای رود دلواپس غمت را
تن از خورشید پر کن ورنه این شب
بیالاید همه پیچ و خمت را

گلی جا در کنار جو گرفته
گلی ماوا سر گیسو گرفته
بهار است و مرا زینت دشت گلپوش
گلی باید که با من خو گرفته

سحر می اید و در دل غمینم
غمین تز آدم روی زمینم
اگر گهواره شب وا کند روز
کجا خسبم که در خوابت ببینم

نه ره پیدا نه چشم رهگشایی
نه سوسوی چراغ آشنایی
گریزی بایدم از دام این شب
نه پای ای دل نه اسب بادپایی

چرا با باغ این بیداد رفته ست ؟
بهاری نغمه ها از یاد رفته ست ؟
چرا ای بلبلان مانده خاموش
امید گل شدن بر باد رفته ست ؟

به خاکستر چه آتش ها که خفته است
چه ها دراین لبان نا شکفته است
منم آن ساحل خاموش سنگین
که توفان در گریبانش نهفته است

نگاهت آسمانم بود و گم شد
دو چشمت سایبانم بود و گم شد
به زیر آسمان در سایه تو
جهان دردیدگانم بود و گم شد

غم دریادلان رابا که گویم ؟
کجا غمخوار دریا دل بجویم ؟
دلم دریای خون شد در غم دوست
چگونه دل از این دریا بشویم؟

سبد پر کرده از گل دامن دشت
خوشا صبح بهار و دشت و گلگشت
نسیم عطر گیاه کال در کام
به شهر آمد پیامی داد و بگذشت

نسیمم رهروی بی بازگشتم
غبار آلودگی این سرگذشتم
سراپا یاد رنگ و بوی گلها
دریغا گو غریب کوه و دشتم

تو پاییز پریشم کردی ای گل
پریشان تر ز پیشم کردی ای گل
به شهر عاشقان تنها شدم من
غریب شهر خویشم کردی ای گل

خوشا پر شور پرواز بهاری
میان گله ابر فراری
به کوهستان طنین قهقهی نیست
دریغا کبک های کوهساری

بهارم می شکوفد در نگاهت
پر از گل گشته جان من به راهت
به بام آرزویم لانه دارند
پرستوهای چشمان سیاهت

شبی ای شعله راهی در تنم کن
زبان سرخ در پیراهنم کن
سراپا گر بزن خاکسترم ساز
در این تاریکی اما روشنم کن

منم چنگی غنوده در غم خویش
به لب خاموش و غوغا در دل ریش
غبار آلود یاد بزم و ساقی
گسسته رشته اما نغمه اندیش

شقایق ها کنار سنگ مردند
بلورین آب ها در ره فسردند
شباهنگام خیل ککلی ها
از این کوه و کمرها لانه بردند

بهار آمد بهار سبزه بر تن
بهار گل به سر گلبن به دامن
مرا کهشبنم اشکی نمانده است
چه سازم گر بیاید خانه من ؟

غباری خیمه بر عالم گرفته
زمین و آسمان ماتم گرفته
چه فصل است این که یخبندان دل هاست
چه شهر است ایم که خاک غم گرفته ؟

به سان چشمه ساری پاک ماندم
نهان در سنگ و در خاشاک ماندم
هوای آسمان ها در دلم بود
دریغا همنشین خاک ماندم

سحرگاهان که این دشت طلاپوش
سراسر می شود آواز و آغوش
به دامان چمن ای غنچه بنشین
بهارم باش با لبهای خاموش

تو بی من تنگ دل من بی تو دل تنگ
جدایی بین ما فرسنگ فرسنگ
فلک دوری به یاران می پسندد
به خورشیدش بماند داغ این ننگ

پرستوهای شادی پر گرفتند
دل از آبادی ما بر گرفتند
به راه شهرهای آفتابی
زمین سرد پشت سر گرفتند

به گردم گل بهارم چشم مستت
ببینم دور گردن هر دو دستت
من آن مرغم که از بامت پریدم
ندانستم که هستم پای بستت

الا کوهی دلت بی درد بادا
تنورت گرم و آبت سرد بادا
اسیر دست نامردان نمانی
سمندت تیز و یارت مرد بادا

دو تا آهو از این صحرا گذشتند
چه بی آوا چه بی پروا گذشتند
از این صحرای بی حاصل دو آهو
کنار هم ولی تنها گذشتند
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« رباعی ها »



در بزم تو ای امید بس چنگ زدیم
صد راه ترانه با دل تنگ زدیم
از زلف تو آخر گرهی باز نشد
پس جام دل خون شده بر سنگ زدیم

یک روز دلم بستر توفان ها بود
گهواره مهر پرور جان ها بود
امروز کویری است عطشنک افسوس
آن دل که طربخانه باران ها بود

از کوه بر آمدیم و با رود شدیم
در گیر به آن چه جان به فرسود شدیم
ما چشمه جوشنده پاکی بودیم
در راه دریغا که گل آلود شدیم

گفتند که غم دولت جاوید گرفت
گفتند که یاس جای امید گرفت
گفتیم چراغ باده روشن بادا
تاریکی اگر خانه خورشید گرفت

دیدم که چکید خوشه پروینم
پر ریخت نهالکم گل سیمینم
بیدار شدم شمع تکاپو می کرد
شب بود و تو رفته بودی از بالینم

سر برده به سینه کوه و ماتم دارد
با دره بسی حکایت غم دارد
ای باد چه رفته در شب که سنگ
در چشم کبود خویش شبنم دارد ؟

آواره دراین سپیده های خاموش
می پیچم و باز می گشایم آغوش
ای پنجره های خفته چشمم به شماست
من نغمه دره های خاکستر پوش

فریاد زدم به باغ ما بید شکست
در برکه روشن رخ خورشید شکست
بشنید سراسر شب این قصه و صبح
نالید ندانستی و امید شکست

آویخته بید خسته گیسو بر آب
پیچیده در امواج سپید مهتاب
شبنم نتراویده هنوز و تن شب
در سایه برگ و بته ها رفته به خواب

گلزار طرب وادی خاموشان شد
خونابه دل باده می نوشان شد
شهری که در آن عشق عروسی می کرد
امروز ولایت سیه پوشان شد

شد کامروا دوست ز نکامی من
خندید چو شعله بر من و خامی من
پیمانه شدم که آبرویم بخشند
می رنگ دگر داد به بدنامی من

چشمم به کران شب نگه می ساید
وین راه به غم در شده را می پاید
گویند که رفته بر نمی گردد باز
اما دل من می تپد : او می اید

خم شد لب جوی و سایه بر آب افکند
یک لحظه نظر بر رخ شاداب افکند
پس پنجه فرو برد به موج گیسو
در هر برش موی سیه تاب افکند

در جاده آفتاب ره می پویم
در چشمه ماهتاب تن می شویم
فرزند شب و روزم و پرسان پرسان
ای اینده شهر تو را می جویم

یک شب به هوای موی تو چنگ به دست
شط غم آوازم ره بر شب بست
ناگشته گل ستاره سیراب افسوس
فواره هر ترانه در اوج شکست

بر پنجه پا بر آمد آن یار و پرید
تا از سر شاخسار سیبی را چید
بسترد به سینه گرد آن را و فشرد
بر سرخی سیب کال دندان سپید

از سوختگان باز پری می خواهند
خاکستر شعله پروری می خواهند
آنان که ز یک قفس جدامان کردند
آواز غم آلوده تری می خواهند

موجی است که می کند سر از دریا بر
بالنده و رقصنده و دامن گستر
میلش همه پرواز و رهایی است ولی
در می شکند فرود می آرد سر

مه بر سر خاربوته ها ککل بست
لغزید ز کوه و دره ها را پل بست
پیچید به گرد جنگل ابریشم وار
یک دسته گل بهاری بی گل بست

ای جوی بیا به هم هم آوا گردیم
با چشمه و شط و رود یک جا گردیم
پیوند کنیم روشنی با پاکی
باشد روزی دوباره دریا گردیم

با کوه غمت چو کوه سنگی کردم
با پنجه عشق تو پلنگی کردم
می رفتی و من بر سر راهت پیچان
ره بگرفتم دره تنگی کردم

از دامنه افق سیاهی می رست
بر راه دراز باد منزل می جست
می خفت صداهای پرکنده دشت
در برکه پرنده ای سر و تن می شست

باد است و پرکنده به هر سو پر من
در جنگل خاموش خزان پرور من
پر بار تر از غمم ببین باغم را
ای سرکش ای امید ناباور من

از کوی وفا به سنگ دورم گردند
در خانه غم زنده به گورم کردند
بگشایم اگر سینه به پیش تو شبی
بینی که چه با دل صبورم کردند

تا روی به باغ بامداد آوردم
ای گمشده گل تو را به یاد آوردم
پوییدمت و نجستمت در صحرا
آن گاه گلی چو گردباد آوردم

با شعله ات ای امید دلبسته منم
بیدار نگهدار تن خسته منم
در چشم شب سیاه می سوزم و باز
آن شمع به راه صبح بنشسته منم

چون چنگ گشویدم جهان بر پا شد
قانون فلک پر از نوای ما شد
پیچید گل و ستاره با آتش و آب
تا عشق پدید آمد و غوغا ها شد

بگرفته غم غروب کوهستان را
پوشانده غبار مه ره چشمان را
پاییز نشسته بر همه دره ولی
من می شنوم بوی گلی پنهان را

آن شد که به خویشتن نیاز آوردم
آب شده را به جوی باز آوردم
بس تشنه دویدم و ندادندم آب
بشکستم و جان چشمه ساز آوردم

بر گرد ازاین راه و فراموشم کن
ا ی عشق به مرگ خود سیه پوشم کن
می سوزم من می شنوی می سوزم
ای آتش آبی شو و خاموشم کن

غم آمد و از دریچه بر من نگریست
کاین توده پر ملال جان سوخته کیست
گفتند که ابر است ز پا تا سر اشک
غم چون باران سراسر شب گریست

گلدان دلم درون آن یاد تو گل
بر ویرانی هایم بنیاد تو گل
پر بر کش از سینه این خاک خموش
ای در همه کویر فریاد تو گل

با باغ منت گر سر جنگ است چه باک
از غنچه من دل تو تنگ است چه باک
گل آوردم به خانه گل آوردم
گلدان اگر از سفال و سنگ است چه باک

با شبنم مهر برگ و بارم تر کن
لنشین به کنار من مرا باور کن
در من بنگر بهار در من رویا است
می بوی مرا پس آن گهم پر پر کن

مرغی به قفس کردم و بردم بر او
مرغی همه صوتش غم آتش پر او
افسوس پرنده را گریزاند از شوق
بر جا دل تنگ من و چشم تر او
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« دوبیتی ها »


دریای ز هم گسسته ای هستیم
توفان زده حال خسته ای هستیم
تصویر دهنده جدایی ها
ما اینه شکسته ای هستیم

به هر در جستمش در بر رخم بست
چو افتادم ز پا بگشود در را
منم سهراب سرگردان که بر خاک
به وقت مرگ می بیند پدر را

بر مگیر از من آفتاب نگاه
دشت سرد است و بی کسی جانکاه
دستها بی ستاره مانده هنوز
شب بلند است و شعله ها کوتاه

باز این باغ پریشان شده پر می ریزد
زودتر آن گل جان سوخته تر می ریزد
بر پاییز همین است کجایی ای باد
سبدی پر کن از این باغ که بر می ریزد

این آفتاب بر سر ما سایبان کم است
بر مرغ جان زمین و زمان آشیان کم است
پر هست و اشتیاق پریدن در این هوا
افسوس بر دریچه ما آسمان کم است

اتشی در دلم کشیده چراغ
از بهاری به ره گرفته سراغ
چه کند بی بهار می میرد
با خزان خو نمی کند این باغ

یاس بارویی گشته است به گرد بدنم
تنگ می فشارد سنگش در خویشتنم
او مرا می شکند با تن سردش من نیز
با تلاش تن گرمم او را می شکنم

شبی مرغ سپیدی می شوم من
گشاده بادبان بال در باد
به دریا می زنم دل را و چون موج
به هر ره می روم آزاد آزاد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
مجموعه با دماوند خاموش شامل ۳۲ شعر می باشد که به آن اشاره خواهیم کرد

« باور »

باور نمی کند دل من مرگ خویش را
نه نه من این یقین را باور نمی کنم
تا همدم من است نفسهای زندگی
من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم
آخر چگونه گل خس و خاشاک می شود ؟
آخر چگونه این همه رویای نو نهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
می پژمرد به جان من و خاک می شود ؟
در من چه وعده هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دستها به دعا مانده روز و شب
اینها چه می شود ؟
آخر چگونه این همه عشاق بی شمار
آواره از دیار
یک روز بی صدا
در کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟
باور کنم که دخترکان سفید بخت
بی وصل و نامراد
بالای بامها و کنار دریچه ها
چشم انتظار یار سیه پوش می شوند ؟
باور نمی کنم که عشق نهان می شود به گور
بی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خاک
باور کنم که دل
روزی نمی تپد
نفرین برین دروغ دروغ هراسناک
پل می کشد به ساحل اینده شعر من
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند
پیغام من به بوسه لبها و دستها
پرواز می کند
باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
یک ره نظر کننند
در کاوش پیاپی لبها و دستهاست
کاین نقش آدمی
بر لوحه زمان
جاوید می شود
این ذره ذره گرمی خاموش وار ما
یک روز بی گمان
سر می زند جایی و خورشید می شود
تا دوست داری ام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر
تا هست در زمانه یکی جان دوستدار
کی مرگ می تواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟
بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گلهای یاد کسی را پرپر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی کنم
می ریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می شود
زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست
اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است
     
  
صفحه  صفحه 9 از 29:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  28  29  پسین » 
شعر و ادبیات

siavash kasrai | سیاوش کسرایی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA