انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 62 از 107:  « پیشین  1  ...  61  62  63  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 




پیشی ز هنر طلب نه از مال
اکنون باری که می‌توانی

هان تا به خیال بد چو دونان
در حال حیوة این جهانی

افزون نکنی برانچه داری
قانع نشوی بدانچه دانی

مشغول مشو به تن نه اینی
فارغ منشین ز جان نه آنی

گر جانت به علم در ترقی است
آنک تو و ملک جاودانی

ورنه چو به مرگ جهل مردی
هرگز نرسی به زندگانی

دانی چه قیاس راست بشنو
بر خود چه کتاب عشوه خوانی

زین سوی اجل ببین که چونی
زان سوی اجل چنان بمانی



     
  
زن

 




هر آنگه که چون من نیایم نخوانی
چنان باشد ایدون که آیم برانی

نخوانی مرا چون نخوانی کسی را
که مدح تو خواند چو او را بخوانی

کرا همسر خویش چون من گزینی
کرا همبر خویش چون من نشانی

ندیمی مرا زیبد از بهر آن را
که آداب آن نیک دانم تو دانی

اگر نامه باید نوشتن نویسم
به کلک و بنان دیبهٔ خسروانی

وگر شعر خواهی که گویم بگویم
هم از گفتهٔ خود هم از باستانی

وگر نرد و شطرنج خواهی ببازم
حریفانه سحر حلال از روانی

وگر هزل خواهی سبک روح باشم
نباشد ز من بر تو بیم گرانی

ز مطرب غزل آرزو در نخواهم
نگویم فلانی دگر یا همانی

نه چشمم چراگه کند روی ساقی
نه گوشم بدزدد حدیث نهانی

معربد نباشم که نیکو نباشد
که می را بود جز خرد قهرمانی

یکی کم خورم خوش روم سوی خانه
غلامی بود مر مرا رایگانی


     
  
زن

 




گمان مبر که ز بی‌عیبی عمادست آن
که هجو او نکنم یا ز عجز و کم سخنی

مدیح گفت هجا کرده من بسم به عماد
برای من که هجا را بود هجا نکنی


مرا پیام فرستی همی که پرسش تو
چو چشم دارم بر من سلام چون نکنی

کشند پای به دامن درون بلی شعرا
چو دست بخششت از آستین برون نکنی

دوش مهمان خواجه‌ای بودم
اینت نامردمی و اینت سگی

دوش تا روز هردو نغنودیم
او ز سیری و من ز گرسنگی


     
  
زن

 




زهی نفاذ تو در سر کارهای ممالک
گرفته نسبت اسرار حکمهای الهی

مقال رفعت قدر تو پیش رفعت گردون
حدیث پایهٔ ما هست پیش پستی ماهی

چو وقفنامهٔ دولت قضا به نام تو بنوشت
چهار عنصر و نه چرخ برزدند گواهی

تویی که مسرع امرت ندید وهن توقف
تویی که عرصهٔ جاهت ندید ننگ تباهی

ز رشک رای منیر تو هیچ روز نباشد
که صبح جامه ندرد بر آسمان ز پگاهی

اگر به رنج نداری که هیچ رنج مبادت
ز حسب واقعه بنویس چند بیت کماهی

به یاد تست همانا حدیث بخشش اسبی
که کهرباش چو بیند کند عزیمت کاهی

برون نمی‌شود از گوشم آن حدیث و تو دانی
حدیث اسب نیاید برون ز گوش سپاهی

و گربها بود آنرا بها پدید نباشد
پیادگی و فراغت به از عقیله و شاهی

به عون تست پناهم که از عنایت گردون
چنانت باد که هرگز به هیچ‌کس نپناهی

مرا ز صورت حالی که هست
روا بود که بگویم به ناخوشی و تباهی

بدان خدای که اندر زمانه روز و شب آرد
اگرچه روز تمنی شبی بود به سیاهی

مرا ز حادثه حالیست آنچنانکه نخواهم
توانی ار به عنایت چنان کنی که بخواهی

به بذل کوش که از مال و جاه حاتم طی را
اثر نماند بجز بذلهای مالی و جاهی

بقات باد که تا مهر آسمان گیه‌گون
به خاصیت بنماید ز شوره مهر گیاهی

تو وزیری و منت مدحت گوی
دست من بی‌عطا روا بینی

شو وزارت به من سپار و مرا
مدحتی گوی تا عطا بینی


     
  
زن

 




جهان را دلم گفت لطفی کن آخر
دلت سیر ناید ز چندین سفیهی

جهان گفت از من لطافت نیاید
سدید فقیهی سدید فقیهی

بزرگوارا با آنکه معرضم ز سخن
چنانکه باز ندانم کنون زردف روی

هنوز با همه اعراض من چو درنگری
سخن چنانکه چنان به بود ز من شنوی


صفه‌ای را نقش می‌کردند نقاشان چین
بشنو این معنی کزاین خوشتر حدیثی نشنوی

اوستادی نیمه‌ای را کرد همچون آینه
اوستادی نیمه‌ای را کرد نقش مانوی

تا هر آن نقشی که حاصل باشد اندر نیمه‌ای
بینی اندر نیمهٔ دیگر چو اندر وی روی

ای برادر خویشتن را صفه‌ای دان همچنان
هم به سقفی نیک عالی هم به بنیادی قوی

باری از آن نیمهٔ پر نقش نتوانی شدن
جهد آن کن تا مگر آن نیمهٔ دیگر شوی


     
  
زن

 




تو اگر شعر نگویی چه کنی خواجه حکیم
بی‌وسیلت نتوانی که بدرها پویی

من اگر شعر نگویم پی کاری گیرم
که خلاصی دهد از جاهلی و بدخویی

من همه شب ورق زرق فرو می‌شویم
تو همه روز رخ آز به خون می‌شویی

قیمت عمر من و عمر تو یکسان نبود
کانچه من جویم از این عمر تو آن کی جویی

باد رنگین بدل عمر که در خانه نهند
بوی آن می‌برم الحق تو همانا اویی

ضایع از عمر من آنست که شعری گویم
حاصل از عمر تو آنست که شعری گویی

در کف خشم و شهوت و خور و خواب
این چنین عاجز و زبون که تویی

خویشتن آدمی همی شمری
برو ای خر فراخ کون که تویی

مرا دوستی گفت آخر کجایی
چرا بیشتر نزد ما می‌نیایی

به تشویر گفتم که از بی‌ستوری
به بیگانگی می‌کشد شنایی

مرا گفت چون بارگیری نخواهی
که از خدمتت نیست روی رهایی

به بیت عمادی جوابش بگفتم
که گفتمش گفتم که ای روشنایی

مرا از شکستن چنان باک ناید
که از ناکسان خواستن مومیایی



     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿



گفتم که به پایان رسد این درد و عنا
دستی بزند به شادمانی دل ما

دل گفت کدام صبر ما را و چه کام
ور غم سختست شادکامی ز کجا


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

پیوسته حدیث من به گوشت بادا
قوتم ز لب شکر فروشت بادا

بی‌من چو شراب ناب گیری در دست
شرمت بادا ولیک نوشت بادا


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

نه صبر به گوشه‌ای نشاند ما را
نه عقل به کام دل رساند ما را

چون یار ز پیش می‌براند ما را
کو مرگ که زین باز رهاند ما را

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

آورد زری عماد رازی بچه را
تا بنماید عمود رازی بچه را

رازی بچه هر شبی عمادالدین را
بردار کند چنان که غازی بچه را

     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿



ای هجر مگر نهایتی نیست ترا
وی وعدهٔ وصل غایتی نیست ترا

ای عشق مرا به صد هزاران زاری
کشتی و جز این کفایتی نیست ترا


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

این دل چو شب جوانی و راحت و تاب
از روی سپیده‌دم برافکند نقاب

بیدار شو این باقی شب را دریاب
ای بس که بجویی و نیابیش به خواب

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

هم طبع ملول گشت از آن شعر چو آب
هم رغبت از آن شراب چون آتش ناب

ای دل تو عنان ز شاهدان نیز بتاب
کاریست ورای شاهد و شعر و شراب

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

زان روی که روز وصل آن در خوشاب
در خواب شبی بر آتشم ریزد آب

با دل همه روزم این سؤالست و جواب
کاخر شبی آن روز ببینم در خواب

     
  ویرایش شده توسط: armita0096   
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


آن شد که به نزدیک من ای در خوشاب
دشنام ترا طال بقا بود جواب

جانا پس از این نبینی این نیز به خواب
بر آتش من زد سخن سرد تو آب


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

بوطالب نعمه ای سپهرت طالب
بر تابش آفتاب رایت غالب

در دور زمانه یادگاری نگذاشت
بهتر ز تو گوهری علی بوطالب

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


هرچند که بر جزو بود کل غالب
باشد همه جزو کل خود را طالب

جزویست که کل خویش را ماند راست
بوطالب نعمه از علی بوطالب


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

ای گوهر تو بر آفرینش غالب
چون رحمت ایزد همه خلقت طالب

از جملهٔ اولاد نبی چون تو کراست
فرزند تو و هر دو علی بوطالب


     
  ویرایش شده توسط: armita0096   
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

بس شب که به روز بردم اندر طلبت
بس روز طرب که دیدم از وصل لبت

رفتی و کنون روز و شب این می‌گویم
کای روز وصال یار خوش باد شبت


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

دل باز چو بر دام غم عشق آویخت
صبر آمد و گفت خون غم خواهم ریخت

بس برنامد که دامن اندر دندان
از دست غم آخر به تک پای گریخت

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

ای گشته ضمیر چون بهشت از یادت
انگیخته دولت جهان دل شادت

ای روز جهان مبارک از دولت تو
روز نو و سال نو مبارک بادت

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

همواره چو بخت خود جوانی بادت
چون دولت خویش کامرانی بادت

ای مایهٔ زندگانی از نعمت تو
این شربت آب زندگانی بادت

     
  
صفحه  صفحه 62 از 107:  « پیشین  1  ...  61  62  63  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA