~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~« گلبانگ رود » نوای آسمانی آید از گلبانگ رود امشببیا ساقی که رفت از دل غم بود و نبود امشبفراز چرخ نیلی ناله مستانه ای دارددل از بام فلک دیگر نمی آید فرود امشبکه بود آن آهوی وحشی چه بود آن سایه مژگان؟که تاب از من ستاند امروز و خواب از من ربود امشببیاد غنچه خاموش او سر در گریبانمندارم با نسیم گل سر گفت و شنود امشبز بس بر تربت صائب عنان گریه سر دادمرهی از چشمهٔ چشمم خجل شد زنده رود امشب~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~« شکوه ناتمام » نسیم عشق ز کوی هوس نمیآیدچرا که بوی گل از خار و خس نمیآیدز نارسایی فریاد آتشین فریادکه سوخت سینه و فریادرس نمیآیدبه رهگذار طلب آبروی خویش مریزکه همچو اشک روان باز پس نمیآیدز آشنایی مردم رمیدهایم رهیکه بوی مردمی از هیچ کس نمیآید~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~« بنفشهٔ سخنگوی » بنفشه زلف من ای سرو قد نسرین تنکه نیست چون سر زلفت بنفشه و سوسنبنفشه زی تو فرستادم و خجل ماندمکه گل کسی نفرستد بهدیه زی گلشنبنفشه گرچه دلاویز و عنبر آمیز استخجل شود بر آن زلف همچو مشک ختنچو گیسوی تو ندارد بنفشه حلقه و تابچو طره تو ندارد بنفشه چین و شکنگل و بنفشه چو زلف و رخت به رنگ و به بویکجاست ای رخ و زلفت گل و بنفشه منبه جعد آن نکند کاروان دل منزلبه شاخ این نکند شاهباز جان مسکنبنفشه در بر مویت فکنده سر درجیبگل از نظاره رویت دریده پیراهنکه عارض تو بود از شکوفه یک خروارکه طره تو بود از بنفشه یک خرمنبنفشه سایه ز خورشید افکند بر خاکبنفشه تو به خورشید گشته سایه فکنترا به حسن و طراوت جز این نیارم گفتکه از زمانه بهاری و از بهار چمننهفته آهن در سنگ خاره است ترادرون سینه چونگل دلی است از آهناگر چه پیش دو زلفت بنفشه بی قدراستبسان قطره به دریا و سبزه در گلشنبنفشه های مرا قدر دان که بوده شبیبیاد موی تو مهمان آب دیده منبنفشه های من از من ترا پیام آرندتو گوش باش چو گل تا کند بنفشه سخنکه ای شکسته بهای بنفشه از سر زلفدل رهی را چون زلف خویشتن مشکن~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~« سایهٔ گیسو » ای مشک سوده گیسوی آن سیمگون تنی؟یا خرمن عبیری یا پار سوسنی؟سوسن نهای که بر سر خورشید افسریگیسو نهای که بر تن گلبرگ جوشنیزنجیر حلقه حلقه آن فتنه گستریشمشاد سایه گستر آن تازه گلشنیبستی به شب ره من مانا که شبرویبردی ز ره دل من مانا که رهزنیگه در پناه عارض آن مشتری رخیگه در کنار ساعد آن پرنیان تنیگر ماه و زهره شب به جهان سایه افکنندتو روز و شب به زهره و مه سایه افکنیدلخواه و دلفریبی دلبند و دلبریپرتاب و پر شکنجی پر مکر و پر فنیدامی تو یا کمند؟ ندانم براستیدانم همی که آفت جان و دل منیاز فتنه ات سیاه بود صبح روشنمای تیره شب که فتنه بر آن ماه روشنیهمرنگ روزگار منی ای سیاه فاممانند روزگار مرا نیز دشمنیای خرمن بنفشه و ای توده عبیرما را به جان گدازی چون برق خرمنیابر سیه نه ای ز چه پوشی عذار ماه؟دست رهی نه ای ز چه او را بگردنی؟~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~« ماه قدح پوش » هوشم ربوده ماه قدح نوشیخورشید روی زهره بناگوشیزنجیر دل ز جعد سیه سازیگلبرگ تر به مشک سیه پوشیاز غم بسان سوزن زرینمدر آرزوی سیم بر و دوشیخون جگر به ساغر من کردهساغر ز دست مدعیان نوشیبینم بلا ز نرگس بیماریدارم فغان ز غنچه خاموشیدردا که نیست ز آن بت نوشین لبما را نه بوسه ای و نه آغوشیبالای او به سرو سهی ماندمژگان او بخت رهی ماندای مشکبو نسیم صبحگاهیاز من بگو بدان مه خرگاهیآه و فغان من به قلک برشدسنگین دلت نیافته آگاهیبا آهنین دل تو چه داند کرد؟آه شب و فغان سحرگاهیای همنشین بیهوده گو تا چندجان مرا به خیره همی کاهی؟راحت ز جان خسته چه می جویی؟طاقت ز مرغ بسته چه میخواهی؟بینی گر آن دو برگ شقایق رادانی بلای خاطر عاشق را~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~« باده فروش » بنگر آن ماه روی باده فروشغیرت آفتاب و غارت هوشجام سیمین نهاده بر کف دستزلف زرین فکنده بر سر دوشغمزه اش راه دل زند که بیانرگسش جام می دهد که بنوشغیر آن نوش لب که مستان راجان و دل پرورد ز چشمهٔ نوشدیدهای آفتاب ماه به دستدیدهای ماه آفتاب فروش؟~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« قطعه های رهی معیری » « نیروی اشک »« نابینا و ستمگر »« دشمن و دوست » « شاخک شمعدانی »« ابنای روزگار »« موی سپید »« سرنوشت » « پاداش نیکی » « رازداری »« همت مردانه »« کالای بی بها »« راز خوشدلی »« سخن پرداز »« پاس ادب »« مایه رفعت »« سایه اندوه »
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~« نیروی اشک » عزم وداع کرد جوانی به روستایدر تیره شامی از بر خورشید طلعتیطبع هوا دژم بد و چرخ از فراز ابرهمچون حباب در دل دریای ظلمتیزن گفت با جوان که از این ابر فتنه زایترسم رسد به گلبن حسن تو آفتیدر این شب سیه که فرو مرده شمع ماهای مه چراغ کلبه من باش ساعتیلیکن جوان ز جنبش طوفان نداشت باکدریادلان ز موج ندارند دهشتیبرخاست تا برون بنهد پای زآن سرایکاو را دگر نبود مجال اقامتیسرو روان چو عزم جوان استوار دیدافراخت قامتی که عیان شد قیامتیبر چهر یار دوخت به حسرت دو چشم خویشچون مفلس گرسنه به خوان ضیافتیبا یک نگاه کرد بیان شرح اشتیاقبی آنکه از زبان بکشد بار منتیچون گوهری که غلطد بر صفحهای ز سیمغلطان به سیمگون رخ وی اشک حسرتیزآن قطره سرشک فروماند پای مردیکسر ز دست رفت گرش بود طاقتیآتش فتاد در دلش از آب چشم دوستگفتی میان آتش و آب است الفتیاین طرفه بین که سیل خروشان در او نداشتچندان اثر که قطرهٔ اشک محبتی~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~«نابینا و ستمگر » فقیر کوری با گیتی آفرین می گفتکه ای ز وصف تو الکن زبان تحسینمبه نعمتی که مرا داده ای هزاران شکرکه من نه در خور لطف و عطای چندینمخسی گرفت گریبان کور و با وی گفتکه تا جواب نگویی ز پای ننشینممن ار سپاس جهان آفرین کنم نه شگفتکه تیز بین و قوی پنجه تر ز شاهینمولی تو کوری و نا تندرست و حاجتمندنه چون منی که خداوند جاه و تمکینمچه نعمتی است ترا تا به شکر آن کوشی؟به حیرت اندر از کار چون تو مسکینمبگفت کور کزین به چه نعمتی خواهی؟که روی چون تو فرومایه ای نمی بینم~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~