~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~« ماجرای نیمشب » یافتم روشندلی از گریه های نیمشبخاطری چون صبح دارم از صفای نیمشبشاهد معنی که دل سر گشته از سودای اوستجلوه بر من کرد در خلوت سرای نیمشبدر دل شب دامن دولت به دست آمد مراگنج گوهر یافتم از گریه های نیمشبدیگرم الفت به خورشید جهان افروز نیستتا دل درد آشنا شد آشنای نیمشبنیمشب با شاهد گلبن درآمیزد نسیمبوی آغوش تو آید از هوای نیمشبنیست حالی در دل شاعر خیال انگیز تراز سکوت خلوت اندیشه زای نیمشببا امید وصل از درد جدایی باک نیستکاروان صبح آید از قفای نیمشبهمچو گل امشب رهی از پای تا سر گوش باشتا سرایم قصه ای از ماجرای نیمشب~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~« شراب بوسه » شکسته جلوه گلبرگ از بر و دوشتدمیده پرتو مهتاب از بناگوشتمگر به دامن گل سر نهاده ای شب دوش؟که آید از نفس غنچه بوی آغوشتمیان آنهمه ساغر که بوسه می افشاندبر آتشین لب جان پرور قدح نوشتشراب بوسه من رنگ و بوی دیگر داشتمباد گرمی آن بوسه ها فراموشتترا چو نکهت گل تاب آرمیدن نیستنسیم غیر ندانم چه گفت در گوشت؟رهی اگر چه لب از گفتگو فروبستیهزار شکوه سراید نگاه خاموشت~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~« پردهٔ نیلی » رفتیم و پای بر سر دنیا گذاشتیمکار جهان به اهل جهان واگذاشتیمچون آهوی رمیده ز وحشت سرای شهررفتیم و سر به دامن صحرا گذاشتیمما را به آفتاب فلک هم نیاز نیستاین شوخ دیده را به مسیحا گذاشتیمبالای هفت پردهٔ نیلی است جای ماپا چون حباب بر سر دریا گذاشتیمما را بس است جلوهگه شاهدان قدسدنیا برای مردم دنیا گذاشتیمکوتاه شد ز دامن ما دست حادثاتتا دست خود به گردن مینا گذاشتیمشاهد که سرکشی نکند دلفریب نیستفهم سخن به مردم دانا گذاشتیمدر جستجوی یار دل آزار کس نبوداین رسم تازه را به جهان ما گذاشتیمایمن ز دشمنیم که با دشمنیم دوستبنیان زندگی به مدارا گذاشتیمصد غنچهٔ دل از نفس ما شکفته شدهر جا که چون نسیم سحر پا گذاشتیمما شکوه از کشاکش دوران نمیکنیمموجیم و کار خویش به دریا گذاشتیماز ما به روزگار حدیث وفا بس استنگذاشتیم گر اثری یا گذاشتیمبودیم شمع محفل روشندلان رهیرفتیم و داغ خویش به دلها گذاشتیم~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~« فریاد بیاثر » از صحبت مردم دل ناشاد گریزدچون آهوی وحشی که ز صیاد گریزدپروا کند از باده کشان زاهد غافلچون کودک نادان که از استاد گریزددریاب که ایام گل و صبح جوانیچون برق کند جلوه و چون باد گریزدشادی کن اگر طالب آسایش خویشیکآسودگی از خاطر ناشاد گریزدغم در دل روشن نزند خیمهٔ اندوهچون بوم که از خانه آباد گریزدفریاد که دردام غمت سوختگان راصبر از دل و تاثیر ز فریاد گریزدگر چرخ دهد قوت پرواز رهی راچون بوی گل از گلشن ایجاد گریزد~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~« صفای شبنم » او را برنگ و بوی نگویم نظیر نیستگلبن نظیر اوست ولی دلپذیر نیستما را نسیم کوی تو از خاک بر گرفتخاشاک را به غیر صبا دستگیر نیستگلبانگ نی اگر چه بود دلنشین ولیآتش اثر چو ناله مرغ اسیر نیستغافل مشو ز عمر که ساکن نمی شودسیل عنان گسسته اقامت پذیر نیستروی نکو به طینت ساقی نمی رسدگل را صفای شبنم روشن ضمیر نیستبا عمر ساختیم ز دل مردگی رهیماتم رسیده را ز تحمل گزیر نیست~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~« بار گران » زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیستعمر جاویدان عذاب جاودانی بیش نیستلاله بزم آرای گلچین گشت و گل دمساز خارزین گلستان بهره بلبل فغانی بیش نیستمی کند هر قطره اشکی ز داغی داستانگر چه شمعم شکوه دل را زبانی بیش نیستآنچنان دور از لبش بگداختم کز تاب دردچون نی اندام نحیفم استخوانی بیش نیستمن اسیرم در کف مهر و وفای خویشتنورنه او سنگین دل نامهربانی بیش نیستتکیه بر تاب و توان کم کن در این میدان عشقآن ز پا افتاده ای وین ناتوانی بیش نیستقوت بازو سلاح مرد باشد کآسمانآفت خلق است و در دستش کمانی بیش نیستهر خس و خاری درین صحرا بهاری داشت لیکسر به سر دوران عمر ما خزانی بیش نیستای گل از خون رهی پروا چه داری؟ کان ضعیفپر شکسته طایر بی آشیانی بیش نیست~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~« ساز سخن » آب بقا کجا و لب نوش او کجا؟آتش کجا و گرمی آغوش او کجا؟سیمین و تابناک بود روی مه ولیسیمینه مه کجا و بناگوش او کجا؟دارد لبی که مستی جاوید میدهدمینای می کجا و لب نوش او کجا؟خفتم بیاد یار در آغوش گل ولیآغوش گل کجا و بر و دوش او کجا؟بی سوز عشق ساز سخن چون کند رهی؟بانگ طرب کجا لب خاموش او کجا؟~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~« ستاره بازیگر » تاگریزان گشتی ای نیلوفری چشم از برمدر غمت از لاغری چون شاخه نیلوفرمتا گرفتی از حریفان جام سیمین چون هلالچون شفق خونابهٔ دل میچکد از ساغرمخفته ام امشب ولی جای من دل سوختهصبحدم بینی که خیزد دود آه از بسترمتار و پود هستیم بر باد رفت اما نرفتعاشقی ها از دلم دیوانگی ها از سرمشمع لرزان نیستم تا ماند از من اشک سردآتشی جاوید باشد در دل خاکسترمسرکشی آموخت بخت از یار یا آموخت یارشیوه بازیگری از طالع بازیگرم؟خاطرم را الفتی با اهل عالم نیست نیستکز جهانی دیگرند و از جهانی دیگرمگر چه ما را کار دل محروم از دنیا کندنگذرم از کار دل وز کار دنیا بگذرمشعر من رنگ شب و آهنگ غم دارد رهیزانکه دارد نسبتی با خاطر غم پرورم~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~« سوسن وحشی » دوش تا آتش می از دل پیمانه دمیدنیمشب صبح جهانتاب ز میخانه دمیدروشنی بخش حریق مه و خورشید نبودآتشی بود که از باده مستانه دمیدچه غم ار شمع فرومرد که از پرتو عشقنور مهتاب ز خاکستر پروانه دمیدعقل کوته نظر آهنگ نظر بازی کردتا پریزاد من امشب ز پریخانه دمیدجلوه ها کردم و نشناخت مرا اهل دلیمنم آن سوسن وحشی که به ویرانه دمیدآتش انگیز بود باده نوشین گویینفس گرم رهی از دل پیمانه دمید~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~« آغوش صحرا » عیبجو دلدادگان را سرزنش ها میکندوای اگر با او کند دل آنچه با ما میکندبا غم جانسوز می سازد دل مسکین منمصلحت بین است و با دشمن مدارا می کندعکس او در اشک من نقشی خیال انگیز داشتماه سیمین جلوه ها در موج دریا می کنداز طربناکی به رقص آید سحرگه چون نسیمهر که چون گل خواب در اغوش صحرا میکندخاک پاک آن تهی دستم که چون ابر بهاربر سر عالم فشاند هر چه پیدا می کنددیده آزاد مردان سوی دنیای دل استسفله باشد آنکه روی دل به دنیا می کندعشق و مستی را از این عالم بدان عالم بریمدر نماند هر که امشب فکر فردا می کندهمچنان طفلی که در وحشت سرایی مانده استدل درون سینه ام بی طاقتی ها می کندهر که تاب منت گردون ندارد چون رهیدولت جاوید را از خود تمنا میکند~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~