ارسالها: 256
#71
Posted: 24 Aug 2011 07:03
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« سرا پا آتشم »
تا قیامت می دهد گرمی به دنیا آتشم
آفتاب روشنم نسبت مکن با آتشم
شعله خیزد از دل بحر خروشان جای موج
گر بگیرد یک نفس در هفت دریا آتشم
چیست عالم آتشی با آب و خاک آمیخته
من نه از خاکم نه از آبم که تنها آتشم
شمع لرزان وجودم را شبی آرام نیست
روزها افسرده ام چون آب و شبها آتشم
اشک جانسوزم اثر ها چون شرر باشد مرا
قطره آبم به چشم خلق اما آتشم
در رگ و در ریشه من این همهگرمی ز چیست؟
شور عشقم یا شراب کهنه ام یا آتشم؟
از حریم خواجه شیراز می آیم رهی
پای تا سرمستی و شورم سراپا آتشم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#72
Posted: 24 Aug 2011 07:04
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« آشیانهٔ تهی »
همچو مجنون گفتگو با خویشتن باید مرا
بی زبانم همزبانی همچو من باید مرا
تا شوم روشنگر دلها به آه آتشین
گرم خویی های شمع انجمن باید مرا
رشک می آید مرا از جامه بر اندام تو
با تو ای گل جای در یک پیرهن باید مرا
آشیان بی طایر دستانسرا ویرانه به
چند با دلمردگی ها پاس تن باید مرا؟
تا ز خاطر کوه محنت را براندازم رهی
همت مردانه ای چون کوهکن باید مرا
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#73
Posted: 24 Aug 2011 07:06
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« رشتهٔ هوس »
سیاهکاری ما کم نشد ز موی سپید
به ترک خواب نگفتیم و صبحدم خندید
ز تیغ بازی گردون هواپرستان را
نفس برید ولی رشته هوس نبرید
چو مفلسی که به دنبال کیمیا گردد
جهان بگشتم و آزادهای نگشت پدید
اگر نمی طلبی رنج نا امیدی را
ز دوستان و عزیزان مدار چشم امید
طمع به خاک فرو می برد حریصان را
ز حرص بر سر قارون رسید آنچه رسید
درود بر دل من باد کز ستم کیشان
ستم کشید ولی بار منتی نکشید
ز گرد حادثه روشندلان چه غم دارند
غبارتیره چه نقصان دهد به صبح سپید؟
نه هر که نظم دهد دفتری نظیر من است
که تابناک تر از خود نمی تواند دید
ز چشمه گوهر غلطان کجا پدید آید؟
نه هر که ساز کند نغمهای بود ناهید
از آن شبی که رهی دید صبح روی تو را
شبی نرفت که چون صبح جامه ای ندرید
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#74
Posted: 24 Aug 2011 07:07
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بوسه نسیم »
همراه خود نسیم صبا می برد مرا
یا رب چو بوی گل به کجا می برد مرا؟
سوی دیار صبح رود کاروان شب
باد فنا به ملک بقا می برد مرا
با بال شوق ذره به خورشید می رسد
پرواز دل به سوی خدا می برد مرا
گفتم که بوی عشق که را می برد ز خویش؟
مستانه گفت دل که مرا می برد مرا
برگ خزان رسیده بی طاقتم رهی
یک بوسه نسیم ز جا می برد مرا
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#75
Posted: 24 Aug 2011 07:09
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« شمع خاموش »
منع خویش از گریه و زاری نمی آید ز من
طفل اشکم خویشتن داری نمی آید ز من
با گل و خار جهان یک رنگم از روشندلی
صبح سیمینم سیه کاری نمی آید ز من
آتشی بویی ز دلجویی نمی آید ز تو
چشمه ام کاری به جز زاری نمی آید ز من
ای دل رنجور از من چشم همدردی مدار
خسته دردم پرستاری نمیآید ز من
امشب از من نکته موزون چه می جویی رهی
شمع خاموشم گهرباری نمی آید ز من
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#76
Posted: 24 Aug 2011 07:11
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« داغ محرومی »
ساختم با آتش دل لاله زاری شد مرا
سوختم خار تعلق نوبهاری شد مرا
سینه را چون گل زدم چاک اول از بی طاقتی
آخر از زندان تن راه فراری شد مرا
نیکخویی پیشه کن تا از بدی ایمن شوی
کینه از دشمن بریدم دوستداری شد مرا
هر چراغی در ره گمگشته ای افروختم
در شب تار عدم شمع مزاری شد مرا
دل به داغ عشق خوش کردم گل از خارم دمید
خو گرفتم با غم دل غمگساری شد مرا
گوهر تنهایی از فیض جنون دارم به دست
گوشهٔ ویرانه گنج شاهواری شد مرا
کج نهادان راز کس باور نیاید حرف راست
عیب خود بی پرده گفتم پرده داری شد مرا
پیش پیکان بلا سنگ مزارم شد سپهر
جا به صحرای عدم کردم حصاری شد مرا
چون نسوزم شمع سان؟ کز داغ محرومی رهی
بر جگر هر شعله آهی شراری شد مرا
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#78
Posted: 24 Aug 2011 07:20
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« برق نگاه »
به روی سیل گشادیم راه خانهٔ خویش
به دست برق سپردیم آشیانهٔ خویش
مرا چه حد که زنم بوسه آستین ترا
همین قدر تو مرانم ز آستانهٔ خویش
به جز تو کز نگهی سوختی دل ما را
به دست خویش که آتش زند به خانهٔ خویش
مخوان حدیث رهایی که الفتی است مرا
به ناله سحر و گریه شبانهٔ خویش
ز رشک تا که هلاکم کند به دامن غیر
چو گل نهد سر و مستی کند بهانهٔ خویش
رهی به ناله دهی چند دردسر ما را؟
بمیر از غم و کوتاه کن فسانهٔ خویش
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#79
Posted: 24 Aug 2011 07:21
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« خشکسال ادب »
دگر ز جان من ای سیمبر چه می خواهی؟
ربودهای دل زارم دگر چه می خواهی؟
مریز دانه که ما خود اسیر دام توایم
ز صید طایر بی بال و پر چه می خواهی؟
اثر ز ناله خونین دلان گریزان است
ز ناله ای دل خونین اثر چه می خواهی؟
به گریه بر سر راهش فتاده بودم دوش
به خنده گفت از این رهگذر چه می خواهی؟
نهاده ام سر تسلیم زیر شمشیرت
بیار بر سرم ای عشق هر چه می خواهی
کنون که بی هنرانند کعبه دل خلق
چو کعبه حرمت اهل هنر چه می خواهی؟
به غیر آن که بیفتد ز چشم ها چون اشک
به جلوه گاه خزف از گهر چه می خواهی؟
رهی چه می طلبی نظم آبدار از من؟
به خشکسال ادب شعر تر چه می خواهی؟
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#80
Posted: 24 Aug 2011 07:22
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« حاصل عمر »
بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیدهام
همچو نسیم از این چمن پای برون کشیدهام
شمع طرب ز بخت ما آتش خانهسوز شد
گشت بلای جان من عشق به جان خریدهام
حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود
تا تو ز من بریدهای من ز جهان بریدهام
تا به کنار بودیَم بود به جا قرار دل
رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیدهام
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیدهام
چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون
ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیدهام
یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو
سوخت در انتظار تو جان به لب رسیدهام
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست