انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
با عرض پوزش از دوستان عزیز، ارسال پست در انجمن موقتا بسته شده و بعد از آپدیت انجمن، بزودی درست خواهد شد.
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 102 از 129:  « پیشین  1  ...  101  102  103  ...  128  129  پسین »

Yaghma Golruei | یغما گلرویی


زن

 


عنوان : شعری‌ برای‌ والت‌ویتمن

در ایست‌ریور،
در برانکس‌،
پسران‌ به‌ کمربندهای‌ خود اشاره‌ می‌کردندُ می‌خواندند.
با چرخ‌،
با روغن‌،
با پُتک‌ُ چَرم‌
نَوَد هزار کارگرِ معدن‌
نُقره‌ از خاک‌ بَرمی‌آوردند
وَ کودکان‌، پلّکان‌ُ منظره‌ رَسم‌ می‌کردند.
ولی‌ هیچ‌کس‌ نمی‌خوابید،
هیچ‌کس‌ خواهان‌ِ آن‌ نبود که‌ رودی‌ باشَد،
کسی‌ نه‌ دوست‌ْدارِ پَهنای‌ برگ‌ها بودُ
نه‌ لهجه‌ی‌ آبی‌ِ ساحل‌.

در ایست‌ریور،
در کوینزبُرُ،
پسران‌ با صنعت‌ می‌جنگیدند
وَ جهودها، گُل‌ِ سُرخ‌ِ ختنه‌ می‌فروختند
به‌ دیوان‌ِ رودخانه‌.
ولی‌ هیچ‌کس‌ نمی‌ایستاد!
هیچ‌ْکس‌ خواهان‌ِ آن‌ نبود
که‌ اَبری‌ باشَد
کسی‌ نه‌ از پِی‌ِ سَرَخس‌ بود،
نه‌ مدارِ زَردِ طبل‌.

وقتی‌ که‌ ماه‌ برآید،
غلتک‌ها برای‌ فروریختن‌ِ آسمان‌ می‌چرخند.
مَرزی‌ از سوزن‌،
خاطره‌ را احاطه‌ می‌کند
وَ تابوت‌ها، بی‌کارگان‌ را با خود می‌بَرَند.

نیویورک‌ِ لَجَن‌!
نیویورک‌ِ مفتول‌ُ مَرگ‌!
کدام‌ فرشته‌ را
در گونه‌ی‌ خود پنهان‌ کرده‌یی‌؟
کدام‌ صدای‌ مکمّل‌،
حقیقت‌ِ گندم‌ را خواهد گُفت‌؟
چه‌ کسی‌ خواب‌ِ هول‌ْناک‌ِ لاله‌ها را؟

اِی‌ پیرِ زیبا! والت‌ ویتمن‌!
لحظه‌یی‌ هَم‌ چشم‌ بَر نگرفته‌اَم‌،
نه‌ از ریش‌ِ پُر از پروانه‌اَت‌،
نه‌ از گُرده‌اَت‌ آن‌ مخمل‌ِ نیم‌ْدارِ ماه‌،
نه‌ از ران‌هایت‌ آن‌ خُدایان‌ِ باکره‌ی‌ نور
وَ نه‌ از صدایت‌ این‌ بُرج‌ِ خاکستری‌!
اِی‌ پیرِ زیبای‌ مه‌آلود که‌ پرنده‌وار می‌خوانی‌!
با نَره‌یی‌ معبرِ سوزنی‌!
دُشمن‌ِ تاک‌!
دُشمن‌ِ ابلیس‌!
اِی‌ خواستارِ اندام‌های‌ زیرِ قبا!
والت‌ ویتمن‌! پیرِ زیبا!
برای‌ لحظه‌یی‌ هَم‌ چشم‌ بَرنگرفته‌اَم‌ از تو!
اِی‌ زیبای‌ مَردانه‌ که‌ بر کوه‌های‌ زغال‌ِ سنگ‌،
اعلان‌ُ خط‌ِ آهن‌، خواب‌ِ رودخانه‌ شُدن‌ می‌دیدی‌!
می‌خواستی‌ که‌ چون‌ رود بِخُسبی‌ با این‌ رفیق‌،
که‌ دردِ کوچک‌ِ پَلَنگی‌ نادان‌ را
در سینه‌اَت‌ جای‌ می‌دهد!

برای‌ لحظه‌یی‌ هَم‌ چشم‌ بَرنگرفته‌اَم‌ از تو!
اِی‌ نَر!
آدم‌ِ خون‌!
تک‌ْمَردِ میانه‌ی‌ دریا!
والت‌ ویتمن‌! پیرِ زیبا!

چرا که‌ بر فرازِ بام‌ها،
دسته‌ دسته‌ در مِی‌ْکده‌ها،
خوشه‌ خوشه‌ قَد کشیده‌ از فاضلاب‌ها،
میان‌ِ پای‌ راننده‌گان‌ لَرزان‌،
یا چَرخ‌ْزنان‌ بَر بام‌ِ باده‌ها،
مخنّثان‌ خواب‌ِ تو را می‌بینند! والت‌ ویتمن‌!
او نیز!
او نیز...
وَ سُر می‌خورند بر ریش‌ِ برّاق‌ُ پاک‌ِ تو!
سفیدهای‌ شُمال‌،
سیاهان‌ِ میادین‌،
با یک‌ بغل‌ حس‌ُ عربده‌!
چون‌ ماران‌ُ گُربه‌ها!
مخنّثان‌ِ پریشان‌ِ اَشک‌! والت‌ ویتمن‌!

تَن‌های‌ سزاوارِ چکمه‌ وُ شلّاق‌
وَ گزش‌ِ رام‌ْکننده‌گان‌!
او نیز!
او نیز!
انگشت‌ِ رنگینشان‌، کنج‌ِ رؤیای‌ تو را نشان‌ می‌دهد!
به‌ هنگامی‌ که‌ رفیقت‌،
سیب‌ِ تو را
ـ که‌ طعم‌ِ بنزین‌ دارد ـ می‌خورَد
وَ آفتاب‌، بر ناف‌ِ پسران‌ِ زیرِ پُل‌ آواز می‌خوانَد!
امّا تو نه‌ چشمه‌یی‌ خَراش‌ْخورده‌ می‌خواستی‌،
نه‌ مُردْآبی‌ تیره‌
(آن‌جا که‌ کودکانه‌ را فرو می‌دهد) ،
نه‌ آب‌ِ دهانی‌ سَرد،
نه‌ قوس‌ِ زخمی‌ چون‌ شکم‌ِ غوک‌
که‌ مخنّثان‌ را بر بام‌ها وُ مَرکب‌ها می‌بَرَند
وَ ماه‌ در زوایای‌ وحشتش‌،
بر ایشان‌ تازیانه‌ می‌زند!

تو از پِی‌ِ برهنه‌ی‌ رودْواری‌ بودی‌
نرّه‌ گاوُ رؤیایی‌
که‌ چرخ‌ُ خزه‌ را متّحد کند،
با لحظه‌ْشمارِ نبودنت‌،
با کاملیه‌های‌ مرگت‌
وَ در آتش‌ِ اُستوای‌ پنهانی‌ِ تو ناله‌ سَر کند!
این‌ دُرُست‌ است‌ که‌ انسان‌،
لذّت‌ِ خویش‌ را
در جنگل‌ِ خون‌ گرفته‌ی‌ فردای‌ پیش‌ِ رو نَجوید،
که‌ آن‌جا زنده‌گی‌ ممنوع‌ است‌
وَ اندام‌هایی‌ که‌ در سپیده‌ تکرار نمی‌شوند،
خود آن‌جایند!

احتضار، احتضار، رؤیا، دلشوره‌ وُ رؤیا!
جهان‌ این‌چنین‌ است‌! اِی‌ یار!
احتضار، احتضار...
مُرده‌گان‌ زیرِ ساعت‌ِ شهرها فرو می‌پاشند،
جنگ‌ْ ضجّه‌زنان‌ می‌گُذرد
با یک‌ میلیون‌ موش‌ِ خاکستری‌!

ثروت‌ْمندان‌، محتضران‌ِ کوچک‌ِ نورانی‌ را
به‌ رفیقه‌های‌ خود می‌بخشند
وَ زنده‌گی‌، شریف‌ُ خوب‌ُ مقدّس‌ نیست‌!
لیکن‌ انسان‌ می‌توانَد آمال‌ِ خویش‌ را فرمان‌ْروایی‌ کند،
اگر بخواهد!
با عروق‌ِ مرجان‌ُ با عریانی‌ِ آسمان‌!
فردا، عشق‌ها سنگ‌ می‌شوندُ زمان‌،
بر سَرِ شاخه‌ها می‌آرامد!

از این‌ رو من‌ نعره‌ نمی‌زنم‌
ـ اِی‌ والت‌ ویتمن‌ِ پیر! ـ
نه‌ بَر سَر پسربچّه‌یی‌ که‌ نام‌ِ دختری‌ را بالش‌ می‌نویسد،

نه‌ بَر سَر جوانی‌ که‌ در تاریکی‌ِ صندوق‌ْخانه‌
رخت‌ِ عروسی‌ می‌پوشد،
نه‌ بر گوشه‌نشینان‌ِ قُمارخانه‌ها
که‌ آب‌ِ تن‌ْفروشی‌ را بی‌رغبت‌ می‌نوشند،
نه‌ بَر مردان‌ِ سبزْچشمی‌ که‌ خواهان‌ِ مَردند
وَ لب‌هایشان‌ در سکوت‌ گُر می‌گیرد!
امّا نعره‌ می‌زنم‌ بَر سَر شُما!
اِی‌ مخنّثان‌ِ شهرها!
اندیشه‌های‌ پلید!
تن‌های‌ متوّرم‌!
مادران‌ِ لَجَن‌!
جنایت‌ْکاران‌!
دُشمنان‌ِ همیشه‌ بیدارِ عشق‌ ـ این‌ عدالت‌ِ تقسیم‌ِ سَرخوشی‌ ـ !
آری‌! نعره‌ می‌زنم‌ بَر سَر شُما که‌ چکه‌های‌ چِرک‌ِ نیستی‌ را
در شوکرانی‌ تلخ‌ به‌ پسران‌ می‌نوشانید!
مخنّثان‌ِ آمریکی‌ شُمالی‌!
مخنّثان‌ِ مکزیکو!
مخنّثان‌ِ قادص‌!
مخنّثان‌ِ سویل‌!
مخنّثان‌ِ مادرید!
مخنّثان‌ِ آلکانته‌!
مخنّثان‌ِ پرتغال‌!
مخنّثان‌ِ سَر تا سَر جهان‌!
قاتلان‌ِ کبوترها!
اِی‌ سگان‌ِ بزک‌ْکرده‌!
اِی‌ برده‌گان‌ِ زَن‌!
شکفته‌گان‌ در میادین‌ِ تب‌ْدارِ بادبزن‌!
اِی‌ در کمین‌ْنشستگان‌ِ مناظرِ زهرآلود!
اَمانی‌ نیست‌!
مَرگ‌ از چشمانتان‌ جاری‌ می‌شَوَد
وَ در کرانه‌ی‌ لجن‌ْزار،
گُل‌های‌ خاکستری‌ را دسته‌ می‌کند!

آی‌! شُما را اَمانی‌ نیست‌!
که‌ عاشقان‌ُ باکره‌گان‌،
پاکان‌ُ مشاهیرُ مُلتمسان‌،
درِ عیش‌ بَر شُما می‌بندند!

وَ تو! والت‌ ویتمن‌ زیبا!
در ساحل‌ِ هودسن‌ بخسب‌
بر خاک‌ُ برف‌ِ نَرم‌،
ریشت‌ به‌ سمت‌ِ قطب‌ُ
دستانت‌ گُشوده‌!
یاران‌ را آواز بده‌،
تا غزال‌ِ بی‌تن‌ِ تو را سیرآب‌ کنند!

بخُسب‌ که‌ هیچ‌ بر جا بنخواهد ماند!
رقص‌ِ دیوارها دشت‌ را می‌آشوبد
وَ آمریکا،
از گریه‌ وُ ماشین‌ خفه‌ می‌شَوَد!

می‌خواهم‌ در ژرف‌ترین‌ شب‌ بادی‌ بِوَزَد
وَ نامه‌ها وُ گُل‌هایی‌ که‌ زیرشان‌ خُفته‌یی‌ را با خود بِبَرَد
تا کودکی‌ سیاه‌،
به‌ سپیدان‌ِ مطلّا خبر دهد
طلوع‌ِ ساطنت‌ِ سُنبُله‌ها را!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 


عنوان : آوازِ سیاهان‌ِ کوبا

وقتی‌ ماه‌ِ تمام‌ بَرآید، به‌ سانتیاگوی‌ کوبا می‌رَوَم‌!
در دلیجانی‌ سیاه‌ به‌ سانتیاگو می‌رَوَم‌!
وقتی‌ که‌ نخل‌ها نغمه‌ سَر دهند، به‌ سانتیاگو می‌رَوَم‌!
وقتی‌ هَر نخل‌ لَک‌لَکی‌ شَوَد، به‌ سانتیاگو می‌رَوَم‌!
وقتی‌ درخت‌ِ موزْ هشت‌پایی‌ شَوَد، به‌ سانتیاگو می‌رَوَم‌!
با سَرِ بورِ فونسه‌کا،
با سُرخی‌ِ رومئو ـ ژولیت‌، به‌ سانتیاگو می‌رَوَم‌!

کوبا! ضرب‌ْآهنگ‌ِ عقیم‌!
به‌ سانتیاگو می‌رَوَم‌!
آه‌! اِی‌ میانه‌ی‌ گَرم‌! چکه‌ی‌ چوب‌!
به‌ سانتیاگو می‌رَوَم‌!
بَغَلی‌ هیزم‌، تمساح‌ُ گُل‌ِ تنباکو!
به‌ سانتیاگو می‌رَوَم‌!
همیشه‌ گُفته‌اَم‌: به‌ سانتیاگو می‌رَوَم‌!
در دلیجانی‌ از آب‌ِ سیاه‌،
در چرخش‌ِ الکل‌ُ نسیم‌ به‌ سانتیاگو می‌رَوَم‌!
مرجان‌ در ظلمت‌!
به‌ سانتیاگو می‌رَوَم‌!

دریای‌ به‌ گِل‌ نِشسته‌!
به‌ سانتیاگو می‌رَوَم‌!
گرمای‌ روشن‌ُ میوه‌ی‌ تباه‌!
به‌ سانتیاگو می‌رَوَم‌!

اِی‌ صفای‌ وَرزاوارِ نِی‌ْشِکرستان‌!
آه‌! کوبا! هلاله‌ی‌ آه‌ُ گِل‌!
به‌ سانتیاگو می‌رَوَم‌!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 


عنوان : غزل‌ِ مَرگ‌ِ تاریک

می‌خواهم‌ به‌ خواب‌ رَوَم‌،
به‌ خواب‌ِ سیب‌ها!
می‌خواهم‌ غوغای‌ گورستان‌ را پَس‌ِ پُشت‌ نَهَم‌!
می‌خواهم‌ به‌ خواب‌ رَوَم‌،
به‌ خواب‌ِ کودکی‌ که‌ می‌خواست‌
دل‌ از آب‌های‌ آزاد بَرکنَد!

نمی‌خواهم‌ بِشنَوَم‌ که‌ لاشه‌ها خون‌ از دست‌ نداده‌اند
وَ دهان‌ِ پوسیده‌ هنوز
از پِی‌ِ آب‌ است‌!
نمی‌خواهم‌ آشنا شَوَم‌ با شکنجه‌ی‌ گیاهان‌،
یا با دهان‌ِ گَزَنده‌ی‌ ماه‌،
پیش‌ از سپیده‌دمان‌!

می‌خواهم‌ لحظه‌یی‌ به‌ خواب‌ رَوَم‌!
لحظه‌یی‌ ، دقیقه‌یی‌، قَرنی‌...
امّا همه‌ می‌باید بدانند که‌ من‌ نَمُرده‌اَم‌!
باید بدانند که‌ اسطبلی‌ مطلّا در دهان‌ِ من‌ است‌
وَ من‌ رفیق‌ِ ساده‌ی‌ بادِ غربی‌اَم‌
وَ سایه‌ی‌ گُسترده‌ی‌ اشک‌های‌ خویش‌!

مَرا به‌ حجابی‌ از سپیده‌ می‌پوشانند،
مُشتی‌ مورچه‌ بَر من‌ می‌اَفشانند
وَ کفش‌هایم‌ را در آب‌ می‌خیسانند،
تا نیش‌ِ کژدُم‌ از آن‌ها عبور کند!
چرا که‌ می‌خواهم‌ به‌ خواب‌ رَوَم‌، به‌ خواب‌ِ سیب‌ها!
می‌خواهم‌ گریه‌یی‌ آموزم‌ که‌ منزّه‌اَم‌ کند از خاک‌،
تا شبیه‌ِ کودک‌ِ تاریکی‌ شَوَم‌ که‌ می‌خواست‌
دل‌ از آب‌های‌ آزاد بَرکنَد!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 


عنوان : لحظه

وقتی‌ مُردم‌،
با گیتارَم‌ خاکم‌ کنید در میدان‌!

وقتی‌ مُردم‌،
میان‌ِ بوته‌ی‌ نعنا وُ نارنجستان‌!

وقتی‌ مُردم‌،
در یک‌ بادنُما خاکم‌ کنید، اگر خواستید!

وقتی‌ مُردم‌...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
ترجمه/ آوازهای کولی





عنوان : مقدمه

« شعری‌ که‌ پرداخت‌ نَشُده‌ وُ صیقل‌ نخورده‌ باشد، شعر نیست‌!
یک‌ تکه‌ سنگ‌ِ مَرمَرِ کار نَشُده‌، هرگز مجسّمه‌ نخواهد شُد!»
Federico Garcia Lorca


اسپانیایی‌ صحافی‌ شده‌

چرا بسیاری‌ فدریکوگارسیالورکا را بزرگترین‌ شاعر جهان‌ می‌دانند؟ رازِ ماندگاری‌ِ این‌شاعر چیست‌؟ آمیخته‌گی‌ِ غیرِ قابل‌ِ تفکیک‌ِ او با ادبیات‌ِ بومی‌ِ اسپانیا؟ پیام‌ِ انسانی‌ وتکنیک‌ِ والای‌ سروده‌هایش‌؟ تصویرسازی‌های‌ بدیع‌ُ همیشه‌ ناب‌ِ او، یا مرگ‌ِ شاعرانه‌ وآزادی‌خواهانه‌اَش‌ در شب‌ِ مهتابی‌ِ زیتون‌زار؟ هَر یک‌ از این‌ها می‌توانند جاودانه‌گی‌ِ یک‌شاعر را ضمانت‌ کنند و لورکا این‌ همه‌ را در کنارِ هم‌ دارا بود! به‌ راستی‌ او چه‌گونه‌ توانسته‌در عین‌ِ تعهد و نگاه‌ِ جهانی‌ به‌ ریشه‌های‌ چند هزار ساله‌ی‌ فرهنگ‌ِ عام‌ِ زبان‌ِ سرزمین‌ِخود هم‌ وفادار بماند؟
هر شعرِ لورکا دعوت‌ به‌ تماشای‌ منظره‌یی‌ از مناظرِ اسپانیاست‌! هر کتابش‌ به‌ اسپانیایی‌صحافی‌ شده‌ می‌ماند. در سطرِ نخست‌ِ هَر شعرش‌ عطرِ زیتون‌ها پراکنده‌ می‌شود ورگباری‌ از گریه‌ی‌ گیتارها بر تو می‌بارد! با خواندن‌ِ هَر شعرش‌ نرمی‌ُ ماسه‌های‌ داغ‌ِ آندلس را زیرِ پای‌ خود حس‌ می‌کنی‌ و نسیم‌ِ مدیترانه‌ بر تو می‌وزد...

* * *

در این‌ ترجمه‌ سعی‌ شده‌ تا لورکا به‌ همان‌ لهجه‌یی‌ که‌ در ترجمه‌ی‌ شاملوی‌ بزرگ‌ سخن‌می‌گفت‌ سخن‌ بگوید. هر چند که‌ لحن‌ِ اصلی‌ِ سروده‌های‌ او از لهجه‌ و لحن‌ِ موردِ نظربسیار فاصله‌ دارد! شاملو در انتخابی‌ درست‌، لحنی‌ فخیم‌ و حماسی‌ را در ترجمه‌ی‌ لورکا برگزید و با همین‌ لحن‌ شعرهایش‌ را در بین‌ِ فارسی‌ زبانان‌ همه‌گیر کرد و امروزه‌ مخاطبان‌ِ لورکا او را به‌ همان‌ لحن‌ِ فخیم‌ می‌شناسند اگر تو مثلاً سطرهای‌ نخستین‌ِ شعرِ همسرِبی‌وفا (متن کامل شعر در مجموعه تمام کودکان جهان شاعرند آمده است) را به‌ لهجه‌یی‌ که‌ در متن‌ِ اصلی‌ آمده‌ ترجمه‌ کنی‌:
پَس‌ تا رودخونه‌ بردمش‌ !
به‌ خیالم‌ که‌ هَنو دختره‌...
امّا شووَر داشت‌ !
مخاطب‌ از خود خواهد پُرسید این‌ شعر از لورکاست‌ یا ملک‌الشعراءِ محله‌ی‌ هارلم‌لنگستون‌هیوز؟ پس‌ شعر این‌گونه‌ ترجمه‌ می‌شود:
وَ تا رود بُردَمَش‌
با خیال‌ِ بِکارَتَش‌ ،
ولی‌ شوهر داشت‌!

* * *

اگر با ورق‌ زدن‌ِ این‌ مجموعه‌ خود را در دل‌ِ اسپانیا، سرزمین‌ِ گیتارها و نارنج‌ها و ماتادُرهایافتید، به‌ این‌ معنی‌ست‌ که‌ من‌ در ترجمه‌ی‌ اشعارِ لورکا موفق‌ بوده‌اَم‌. امیدوارم‌ راه‌نمای‌خوبی‌ بوده‌ باشم‌ و مثلاً از بیابان‌های‌ حوالی‌ِ قُم‌ سر در نیاورید!

یغماگلرویی‌
16 / اسفند / 1383
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 


عنوان : از بین‌ِ نامه‌های‌ فِدِریکو...

شاید تصوّر کنی‌ تو را از یاد بُرده‌اَم‌... ولی‌ من‌ در ساحل‌ِ دریا وُ در سایه‌ی‌ درختان‌ِ زیتون‌ُ در اتاق‌ِپذیرایی‌ِ خانه‌ی‌ شما پرونده‌یی‌ از خاطرات‌ِ تو وُ خنده‌های‌ فراموش‌ْناشُدنی‌ را با خود دارم‌! گذشته‌ ازاین‌ من‌ هرگز چیزی‌ را فراموش‌ نمی‌کنم‌! مُمکن‌ است‌ گاهی‌ نشانی‌ از زنده‌گی‌ در من‌ دیده‌ نشود، امّاتوانایی‌اَم‌ هرگز تغییر نمی‌کند... (در این‌ جا یک‌ مگس‌ نقطه‌یی‌ به‌ زنده‌گی‌ اضافه‌ کرد، بگذار به‌ نظرِ اواحترام‌ بگذاریم‌!) تو را در دل‌ِ مناظرِ غرناطه‌ می‌بینم‌! چشم‌اندازی‌ که‌ تنها یک‌ زن‌ِ غرناطه‌یی‌ توان‌ِ حِس‌کردن‌ِ آن‌ را دارد... من‌ غرناطه‌ را مانندِ عشقی‌ کهنه‌ به‌ خاطر می‌آورم‌! آیا برگ‌ِ تمام‌ِ درخت‌ها ریخته‌است‌؟ در این‌جا، تمام‌ِ درختان‌ مانندِ اسکلت‌های‌ سردند و تنها بر چندتایی‌ از آن‌ها برگ‌هایی‌ مانده‌ که‌ باعبورِ نسیم‌ِ غم‌ْناک‌ مانندِ پروانه‌های‌ طلایی‌ تکان‌ می‌خورند!

من‌ گرسنه‌ی‌ سرزمین‌ِ خودم‌ هستم‌ُ روزهایی‌ که‌ در اتاق‌ِ کوچک‌ُ آشنای‌ تو گذراندیم‌! دلم‌ برای‌ گَپ‌ زَدَن‌با تو وُ خواندن‌ِ آوازهای‌ قدیمی‌ِ اسپانیایی‌ تنگ‌ است‌! نمی‌دانم‌ چرا اسپانیا را ترک‌ کردم‌! روزی‌ صدباراین‌ سوال‌ را از خودم‌ می‌کنم‌! به‌ آینه‌ی‌ باریک‌ِ جالباسی‌ نگاه‌ می‌کنم‌ُ خودم‌ را نمی‌شناسم‌!
انگار که‌ فدریکوی‌ دیگری‌ست‌...

اسپانیا غمگین‌ترین‌ ترانه‌ها وَ سودائی‌ترین‌ مظمون‌ها را برای‌ تاریک‌ِ کردن‌ِ خواب‌ِ نخست‌ِ کودکان‌ به‌کار می‌گیردُ این‌ همه‌ خاص‌ِ یک‌ آوازُ یک‌ منطقه‌ی‌ خاص‌ نمی‌شود، هَر منطقه‌ به‌ توان‌ِ شعری‌ُ عمق‌ِ اندوه‌ِخود تکیه‌ دارد! لالایی‌های‌ اروپا با هدف‌ِ خواب‌ کردن‌ِ کودک‌ خوانده‌ می‌شوند، امّا در اسپانیا این‌طورنیست‌! لالایی‌های‌ اسپانیایی‌ هم‌ْزمان‌ با خواب‌ کردن‌ِ کودک‌، حساسیت‌ِ او را زخم‌ْدار می‌کنند!

من‌ به‌ عروسک‌های‌ کاغذی‌ُ اسباب‌بازی‌های‌ دوران‌ِ کودکی‌اَم‌ عشق‌ می‌ورزم‌! معتقدم‌ که‌ هَر چیزِ موجوددر اطراف‌ِ ما لبالب‌ از روح‌ است‌... دَه‌ سالم‌ بود که‌ عاشق‌ شُدم‌ُ از آن‌ پَس‌ خود را به‌ تمامی‌ غرقه‌ کردم‌! بامذهب‌ِ یگانه‌ی‌ موسیقی‌ پیمان‌ بستم‌ُ آن‌ جامه‌ی‌ شوقی‌ را که‌ به‌ عاشقان‌ ارزانی‌ می‌کنند پوشیدم‌... امّاپَس‌ از گام‌ نهادن‌ به‌ سرزمین‌ِ عشق‌، دِل‌ْبسته‌گی‌هایم‌ به‌ هَر چیزِ دیگر را رها کردم‌!

آوازهای‌ کولیان‌ با یک‌ فریادِ دردناک‌ که‌ جهان‌ را به‌ دو نیم‌ْکره‌ی‌ آرمانی‌ تقسیم‌ می‌کند آغاز می‌شوند!این‌ فریادِ نسل‌های‌ مُرده‌ است‌، مرثیه‌یی‌ تلخ‌ است‌ در سوگ‌ِ قرن‌های‌ از دست‌ شُده‌! یادمان‌ِ اندوه‌ْناک‌ِعشق‌ است‌ در زیرِ نورِ مهتاب‌های‌ دیگرُ بادهای‌ دیگر... هیچ‌ چیز ـ مطلقاً هیچ‌ چیزِ دیگر ـ در اسپانیانیست‌ که‌ فضا وُ صداقت‌ُ احساسش‌ هم‌ْسنگ‌ِ رَوش‌ِ آوازِ کولیان‌ باشد! شگفت‌انگیزُ باور نکردنی‌ست‌است‌ که‌ چگونه‌ شاعری‌ گُم‌ْنام‌ توانسته‌ متعالی‌ترین‌ لحظات‌ِ عاطفی‌ِ انسان‌ را در سه‌ چهار سطرفشُرده‌ کند! در بعضی‌ از ترانه‌ها هیجان‌ِ شعر به‌ نقطه‌یی‌ می‌رسد که‌ برای‌ بسیاری‌ از شاعران‌ ـ جُزچند شاعرِ انگشت‌ْشمار ـ دور از دست‌ بوده‌! ماه‌ در طیف‌ِ خود سرد است‌ُ عشق‌ مُرده‌...

این‌ معمّای‌ اَبَدی‌ُ جان‌ْدارِ عشق‌ است‌! این‌ ترانه‌ها چه‌ از قلب‌ِ سییرا آمده‌ باشندُ چه‌ از نارنج‌ْزاران‌ِ سویل‌ُسواحل‌ِ خوش‌ْآهنگ‌ِ مدیترانه‌، همه‌ ریشه‌یی‌ مُشترک‌ دارند: عشق‌ُ مرگ‌!

در سرزمین‌های‌ دیگر مرگ‌، پایان‌ است‌! وقتی‌ فرا می‌رسد، پرده‌ها می‌اُفتند امّا در اسپانیا چنین‌ نیست‌!در اسپانیا پس‌ از مرگ‌، پرده‌ها کنار می‌روند! بسیاری‌ از اسپانیایی‌ها تا روزِ مرگشان‌ میان‌ِ دیوارهازنده‌گی‌ می‌کنندُ بعد از مرگ‌ به‌ بیرون‌ُ زیرِ نورِ آفتاب‌ بُرده‌ می‌شوند! یک‌ مُرده‌ در اسپانیا زنده‌تر ازمُرده‌گان‌ِ جاهای‌ دیگر است‌...
وقتی‌ آوازهای‌ ما به‌ اوج‌ِ اندوه‌ُ عشق‌ می‌رسند، ناخواسته‌ در صف‌ِ شاعران‌ِ عرب‌ُ پارسی‌ْگو می‌ایستیم‌!واقعیت‌ این‌ است‌ که‌ در هوای‌ کوردُبا وُ غرناطه‌ نشانه‌ها وُ آوازهای‌ اعراب‌ِ کهن‌ را می‌توان‌ یافت‌! امّا درشعرها تکان‌دهنده‌ترین‌ شباهت‌ها را با غزل‌های‌ عاشقانه‌ی‌ حافظ‌، شاعرِ ملّی‌ِ ایران‌ میابم‌! حافظ‌ که‌شراب‌، زنان‌ِ زیبا، سنگ‌های‌ رمزآلودُ شب‌های‌ آبی‌ُ بی‌انتهای‌ شیراز را می‌سرود...

اگر روزی‌ مشهور شَوَم‌، نیمی‌ از شهرتم‌ به‌ غرناطه‌ تعلّق‌ خواهد داشت‌ که‌ مرا شکل‌ دادُ این‌گونه‌ ساخت‌:شاعری‌ مادرزاد! غرناطه‌ قابل‌ِ ستایش‌ است‌! هَر روزی‌ می‌گذشت‌ بیشتر پِی‌ می‌بردم‌ که‌ این‌ سرزمین‌چه‌قدر زیباست‌! ماه‌ِ سبز ـ بنفش‌ از آن‌سوی‌ مِه‌ِ آبی‌ بیرون‌ می‌آمد! زَنی‌ کنارِ درِ خانه‌ی‌ من‌ آوازمی‌خواندُ صدایش‌ مانندِ تیغ‌ِ طلایی‌ِ آفتاب‌ تمام‌ِ روستا را فرا گرفته‌ بود! نمی‌توانم‌ گُسترده‌گی‌ِ آن‌ دشت‌ِزیبا وُ ده‌ْکده‌ی‌ سپیدِ نِشسته‌ در میان‌ِ سپیدارهای‌ تیره‌ را توصیف‌ کنم‌!

نیویورک‌ وحشت‌ْناک‌ به‌ نظر می‌رسدُ برای‌ همین‌ به‌ آن‌ سفر کرده‌اَم‌! همان‌طور که‌ می‌دانی‌ من‌ آن‌جا که‌پای‌ موضوعات‌ِ عملی‌ زنده‌گی‌ در میان‌ باشد به‌ درد نخورم‌ وَ رفتارِ احمقانه‌یی‌ دارم‌!

میل‌ِ شدیدی‌ به‌ نوشتن‌ دارم‌ وَ عشقی‌ عظیم‌ به‌ شعری‌ ناب‌ که‌ روحم‌ را مانندِ آهوی‌ کوچکی‌ که‌ از زخم‌ِآخرین‌ خدنگ‌ِ کشنده‌ می‌لَرزَد، پُر می‌کند! دو عنصرِ عمده‌ که‌ یک‌ مسافر در نخستین‌ سفر به‌ این‌ شهرمتوجّه‌ آن‌ می‌شود یکی‌ معماری‌ِ فراانسانی‌ُ دیگری‌ ضرب‌ْآهنگ‌ِ خشن‌ُ تُندِ آن‌ است‌! هندسه‌ وُ اندوه‌! شایداین‌ ضرب‌ْآهنگ‌ در نگاه‌ِ اوّل‌ پُر زرق‌ُ بَرق‌ جلوه‌ کند امّا وقتی‌ از نزدیک‌ به‌ ساختارِ زنده‌گی‌ِ اجتماعی‌ُبرده‌گی‌ِ دردآورِ انسان‌ُ ماشین‌ نگاه‌ کنی‌، به‌ اندوه‌ِ مضطربی‌ بَدَل‌ می‌شَوَد که‌ همه‌ چیز، حتّا جنایت‌ُسرقت‌ را ابزارِ قابل‌ِ بخشش‌ طفره‌ وُ تجاهل‌ می‌نمایاند!
گُرُسنه‌گی‌ شهرها را اسیرِ خود کرده‌ وُ دنیا را به‌ سکون‌ کشانده‌ است‌! جهان‌ِ گُرسنه‌ قادر به‌ اندیشیدن‌نخواهد بود! من‌ این‌ را به‌ وضوح‌ دیده‌اَم‌! دو مَرد در کنارِ رودخانه‌ قدم‌ می‌زنند! یکی‌ ثروت‌ْمند است‌ُدیگری‌ تهی‌ْدست‌، یکی‌ شکمش‌ سیر است‌ُ دیگری‌ با خمیازه‌های‌ دَمادمش‌ هوا را آلوده‌ می‌کند!

مَردِ ثروت‌ْمند می‌گوید:
«ـ چه‌ قایق‌ِ قشنگی‌ روی‌ آبه‌! ببین‌! سوسن‌ها کنارِ رودخانه‌ روییدَن‌!»
وَ مردِ گُرُسنه‌ می‌گوید:
«ـ من‌ گُرُسنه‌اَم‌ُ چیزی‌ نمی‌بینم‌! گُرُسنه‌اَم‌! خیلی‌ گُرُسنه‌!»
روزی‌ که‌ گُرُسنه‌گی‌ از جهان‌ محو شَوَد بزرگ‌ْترین‌ انفجارِ روحی‌ که‌ بشر هرگز تجربه‌ نکرده‌ اتّفاق‌خواهد اُفتاد! در روزِ نزول‌ِ آن‌ انقلاب‌ِ بزرگ‌، چنان‌ شادی‌ِ عظیمی‌ در همه‌ جا برپا می‌شَوَد که‌ مَردُم‌ حتّانمی‌توانند تصوّری‌ از آن‌ داشته‌ باشند! مثل‌ِ یک‌ سوسیالیست‌ِ واقعی‌ حرف‌ نمی‌زنم‌؟

می‌دانم‌ که‌ همیشه‌ جانب‌ِ تهی‌ْدستان‌ را گرفته‌اَم‌ُ خواهم‌ گرفت‌! همیشه‌ از آنان‌ که‌ هیچ‌ چیز ندارند حمایت‌خواهم‌ کرد! آن‌هایی‌ که‌ در موردشان‌ حتّا آرامش‌ِ «هیچ‌ بودن‌» هم‌ انکار شُده‌ است‌! با وجودِ تمام‌ِدل‌ْنگرانی‌هایی‌ که‌ از آینده‌ حِس‌ می‌کنم‌ـ تنها حِس‌ می‌کنم‌ُ مطمئن‌ نیستم‌ ـ همه‌ی‌ سعی‌اَم‌ را در دفاع‌ ازعدالت‌ به‌ کار خواهم‌ بُرد!
اگر نظریه‌ی‌ هُنر برای‌ هُنر از بخت‌ِ خوش‌ این‌ چنین‌ مضحک‌ به‌ نَظَر نمی‌رسید، چیزی‌ دردناک‌ُ نابودکننده‌ می‌شُد! امروز دیگر هیچ‌ آدم‌ِ عاقلی‌ این‌ خزعبلات‌ درباره‌ی‌ هنرِ ناب‌ُ هُنر برای‌ هُنر را باورنمی‌کند! در شرایط‌ِ دردناک‌ِ فعلی‌، هنرمند باید با مَردُم‌ بخنددُ بگرید! باید دسته‌ گُل‌های‌ سوسن‌ِسفیدمان‌ را رها کنیم‌ُ برای‌ کمک‌ به‌ آنان‌ که‌ در جُست‌ُ جوی‌ سوسن‌ها هستند تا کمر در لای‌ُ لجن‌ فرورویم‌! من‌ شخصاً نیازِ عمیقی‌ به‌ ایجادِ رابطه‌ با دیگران‌ درخود احساس‌ می‌کردم‌ُ برای‌ همین‌ درهای‌تئاتر را کوفتم‌ُ استعدادم‌ را یک‌ْسره‌ وقف‌ِ آن‌ کردم‌!

هر از گاهی‌ احساس‌ِ شادی‌ِ غریبی‌ که‌ هرگز پیش‌ از این‌ نداشته‌اَم‌ مرا در بر می‌گیرد، شادی‌ِ دل‌ْگیرِ شاعربودن‌... وَ هر چیزِ دیگر برایم‌ بی‌اهمیت‌ می‌شود، حتّا مرگ‌! می‌خواهم‌ از سر تا به‌ پا شاعر شَوَم‌!
با شعر زنده‌گی‌ کنم‌ وَ بمیرم‌!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 


عنوان : لوسیا ماتینز

لوسیا ماتینز!
سایه‌گاه‌ِ اطلس‌ِ سُرخ‌!
لمبرهایت‌ چونان‌ غروب‌،
از نور می‌خزند به‌ تاریکی‌!
شب‌ با کهربای‌ سیاه‌ِ مرموزش‌،
ماگنولیای‌ تو را تاریک‌ کرد!
آنک‌! منم‌!
لوسیا ماتینز!
برای‌ بلعیدن‌ِ دهان‌ِ تو می‌آیم‌
وَ برای‌ کشیدن‌ِ گیسوان‌ِ تو،
در سپیده‌یی‌ از صدف‌!
می‌خواهم‌ُ می‌توانم‌...
سایه‌گاه‌ِ اطلس‌ِ سُرخ‌!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 


عنوان : کامپریچیو

پُشت‌ِ هَر آینه‌ ستاره‌ی‌ مُرده‌ وُ
رنگین‌ْکمان‌ِ کوچکی‌ پنهان‌ است‌!

پُشت‌ِ هَر آینه‌ نامتناهی‌ِ جاودنه‌ است‌
وَ بیتوته‌ْگاه‌ِ سکوت‌هایی‌ که‌ هنوز،
پَریدن‌ نمی‌دانند!

آیینه‌ به‌ جوباره‌یی‌ مومیایی‌ شُده‌ می‌مانَدُ
هَر غروب‌،
چونان‌ صدفی‌ بسته‌ می‌شَوَد!

آیینه‌ درخشش‌ِ یک‌ شبنم‌ است‌!
کتاب‌ِ سَحَرهای‌ بایرُ
انعکاس‌های‌ مجسّم‌!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 


عنوان : به‌ ایرن‌ گارسیا

(خانه‌گی‌)

در بیشه‌،
سپیدارها شاخه‌ به‌ شاخه‌ی‌ هم‌ می‌رقصند ،
نهال‌ِ کوچکی‌
با چهار برگ‌ْچه‌ هم‌ْپاشان‌!

ایرن‌!
آبستن‌ُ برف‌ُ باران‌ است‌ آسمان‌!
بر سبزی‌ برقص‌!
بر آن‌ سبز که‌ سبز می‌کند!
من‌ با تو می‌آیم‌!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 


عنوان : سال‌ْگردِ نخست‌

می‌چرخد بر جبین‌ِ من‌!
آه‌! افسوس‌ِ گُذشته‌!
بگو شعرُ دفترُ مرکب‌ به‌ چه‌ کارَم‌ می‌آید؟
اندامت‌ در نظرگاه‌ِ من‌،
جگنی‌ تازه‌ وُ زنبقی‌ سُرخ‌ است‌!
با تمنّای‌ من‌ چه‌ می‌کنی‌؟
ماه‌ِ موخُرمایی‌!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
صفحه  صفحه 102 از 129:  « پیشین  1  ...  101  102  103  ...  128  129  پسین » 
شعر و ادبیات

Yaghma Golruei | یغما گلرویی


 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA