ارسالها: 2890
#1,081
Posted: 6 Mar 2015 16:39
عنوان : کودکِ مجنون
گفتم:
«ـ غروب» وَ لیکن چنین نبود!
غروب دیگرگونه هیأتی داشتُ
کوچیده بود به دوردست!
( روشنایی چونان دخترکی خُرد
شانههایش را بالا انداخت! )
غروب،
امّا چه بیهوده!
یاوهیی استُ دیگر هیچ،
چرا که نیم ماهی از سُربُ داردُ
نیمی همیشه غایب!
(روشنایی آننان که به دیده همهگان میآید،
با پسرکُ تندیس،
گَرمِ بازیست!)
یکی کوچک بودُ به نیش میکشید،
ناری را!
یکی سبزُ غولآسا!
آنسان که نه به آغوشش میشُد کشیدُ
نه جامهیی بر تنش دوخت!
بَرنمیگردد؟
او چهگونه بود؟
(...وَ روشنایی در عبور،
میانِ پسرِ مجنونُ سایهاَش،
فاصله انداخت به مزاح!)
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,082
Posted: 6 Mar 2015 16:39
عنوان : طرحِ شبانه
رازیانه وُ خیزرانُ مار،
عطرُ ردّپا وُ تاریکی،
هوا،
تنهاییُ زمین!
(به ماه میرسد، نردبام!)
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,083
Posted: 6 Mar 2015 16:40
عنوان : مهتابی
لولا میخواند،
فرا گِردش گاوبازانِ جوان!
سلمانیِ نوسال از درگاهِ مغازهاَش
سَر میجُمبانَد به ترانهی او!
لولا میخوانَد،
میانهی نعنا وُ ریحان!
او که دیرزمانی خیره مانده بود،
به تصویرِ خود در آب...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,084
Posted: 6 Mar 2015 16:41
عنوان : مرگ
به ایسیدورو دِبلاس
چه زوری میزنه!
اسبه چه زوری میزنه ، تا سگ بشه!
سگه چه زوری میزنه ، تا پرستو باشه،
وَ پرستو که زنبورُ زنبور که اسب...
اسب، چه خارِ تیزی بیرون کشیده از گُلِ سُرخ!
وَ گُلِ سُرخ،
چه تلّهی نورُ غوغاییُ
تو یه نِیشکر پیوند میزنه به ساقهش!
وَ نیشکر،
خنجرکا رُ خواب میبینه تو بیخوابی!
وَ خنجرکا،
چه ماهِ در به درُ لُختی رُ دنبال میکنن!
(ماه با تنِ سُرخِ همیشهگیش!)
من روی بام،
چه اسرافیلِ آتیشی رُ میگردم که خودماَم!
این طاقکِ گچی،
چه بزرگُ چه کوچیکُ چه کمْرنگه
وَ چه بیخیال!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,085
Posted: 6 Mar 2015 22:21
ترجمه / تمامِ کودکانِ جهان شاعرند !
عنوان : مقدمه
شعر کلیدِ نجاتِ جهان است!
به ضیافتِ عاشقانِ بزرگِ جهان خوش آمدید !
ضیافتِ کودکانی که خنیاگرانِ آوازِ انسانِ نخستند، همان انسانی که کینه را نمیشناخت و با نفرت بیگانه بود!
در این ضیافت دیدار میکنیم با : فدریکو گارسیا لورکا از اسپانیا ، مارگوت بیکلِ آلمانی، نزّارقبانی از سوریه ، پُلاِلوارِ فرانسوی ، ناظم حکمت ازترکیه ، شیرکوبیکسِ کرد و ویسواوا شیمبورسکای لهستانی !
اصلِ اول در ترجمهای که پیشِ رو دارید رساندنِ شعرهای این هفت شاعر به لهجهای مشترکْ بود، آن چنان که گویی یک نفر تمامِ شعرها را سروده باشد!شاید برای مثالْ اِلوار یا شیمبورسکا شعری به زبانِ محاوره نداشته باشند اما تعدادی از شعرهایشان به این صورت ترجمه شد!
میشُد این ترجمه را یک ترجمهی آزاد نامیدُ از زیرِ بارِ تمامِ پُرسشها شانه خالی کرد، گَرچه جامعهی مضحکِ شعرِ امروزِ ما اصولاً پُرسش را از یاد بُردهاست! جامعهای که در آن تعدادی بَدَل به تابوهایی شدهاند که در مقابلِ هر اتفاقی تنها به سَر تکان دادنی فیلسوفانه بَسنده میکنند غافل از این که سکوتْتنها نشانِ فرزانگی نیست و گاهی به لال بودن تعبیر میشود! این ماموتها یا به غلطْگیریِ شعرِ شاعرانِ نوپا مشغولند تا بَلکه به ازای وجهی ناقابل !؟ آنبخت برگشتهها را به نوشتنِ مقدمهای مفتخر کنند (البته با ذکرِ نامِ این اساتید بر روی جلد و گاهی بزرگتر از نامِ شاعرِ بیچاره !) یا به رسمِ دهههای دور،گوشهنشینِ کافههای بیعربدهی این روزگارند و یا معلمِ کلاسهای مضحکِ آموزشِ شعر ! پنداری شعرْ تختِ گیوهکشی و چینی بندزنیست که با نگاهکردن به دستِ استاد بتوان آن را فراگرفت! آن هم با نگاه کردن به دستِ دوداندودِ این اساتید!!!
این همه را نوشتم تا روشن کنم که من نسبت به جامعهی این دلقکان احساسِ تعهد نمیکنم، حتا آن قدر که کلمهی آزاد را کنارِ کلمهی ترجمه بگذارم،چرا که دلیلی نمیبینم برای جواب پَس دادن به مُشتی ناشنوا !
شاعر هر چه و هر که باشد ، قدیس نیست ، چوپان نیست... شاعرْ کودکیست که با رؤیاهایش زندگی میکند! بله! تعریفِ شاعرْ همینجملهی ریشْخندانهایست که به انسانهای رؤیاباف اطلاق میشود آن هَم در روزگاری که انسانهای نگونْبَختش از رؤیاهای خودْ گریزانند چرا کهپدرانشان عمری را به تکفیرِ همان رؤیاها گذراندهاند! به این دلیل است که حاکمان و پدرسالارها در سرتاسرِ جهان همواره رؤیاهای شاعرانه راموریانههایی در پایههای چوبینِ تختِ تحکمِ خود دیدهاند! رؤیاهایی که به ضربِ شلاقُ زندان کمْرنگ نمیشوند و محدودیتُ مرز را سَر باز میزند!
شاعر رؤیای رهاییِ آدمیان از حصارِ این همه «باید!» را آواز میدهد! رؤیای تقسیمِ عدالت را! عدالتی عریانْ تا در پناه آن انسان از انسانِ دیگرنهراسد و به زانو در نیاید در مقابلِ توهماتِ خویش! تا تمامِ زندانهای جهانْ به موزههای بَدَل شوند و کودکانِ نازادهی فردا اوجِ حماقتِ پدرانِ خویش رادر آن به نظاره بنشینند!
شاعر آبروی تاریخِ نانوشتهی فرداست! اگر به قلمِ فریبْ نوشته نَشَوِد به صیغهی ماضی و به صیغهی حال! وقتی که نسلهای نیامده به پُشتِ سَرْ نگاهکنَند بر سیاهیِ مطلقْ تنها ستارهی شعرِ شاعرانی را میبینند که در تاریکترین کنجِ گردشِ چرخْ نامِ منوّرِ خورشیدْ را مثلِ آیهای مقدس به برگِ کتابهایخودْ سپردند!
شعر کلیدِ نجاتِ جهان است ! جهانی که هر ثانیه بیش از پیش در باتلاقِ مسلکها و دُگمْاندیشیها غرقْ میشود !
شعر نردبامِ نجاتِ انسانِ این عصرِ هذیانْ است که به تاراجِ انسانیتِ خودْ دستْ گُشاده !
شعر عصارهی عشق است ! چرا که تلخترین و عصیانزدهترین سرودهها هَم در اعماقشان از عشقِ شاعرْ به پیرامونِ خویش خبرْ میدَهَند !
با گرفتنِ گوشها و فریاد زدنْ گُفتگو امکانپذیر نیست ! ما آن زمان به اندیشه و بیانی پویاتَر دست مییابیم که حرفِ همسایهها را شنیده باشیم ! اینمجموعه تلاشی در همین راستاست ! تلاشی دِلْپذیرْ که به لافِ تعهدْ آلوده نیست !
باز هَم تأکید میکنَم : در ترجمهی که میخوانید تنها میخواستم حسّی را که از خواندنِ اشعارِ بیدارِ این شاعران در من به وجود آمده بود، با شما قسمتکنَم ! همین !
یغماگلرویی
6 اَمُردادِ 80
.........
عنوان : تقدیم نامه
در سرزمینِ فرشتگانْ
به یکی « نه ! » جاودانه میشوم !
ابلیسْوارْ
در خندقِ سوزانِ سَربُلَندیِ خویش !
این رَمهی آریْتبارْ را میشناسم
و میدانم ، طوقِ منوّرِ چهرههاشان
از هزار فانوسکِ حیله چراغانْ است
و بالهای سپیدِ مقدسّشان را
ـ که نقطهچینِ قطرههای رسواگرِ خونْ است ـ
از سلّاخیِ هزار قو به غنیمت گرفتهاند
بی که آوازِ واپسینشان را
رُخصت داده باشند !
و من که نفرینی اَبَدی را بدرقهی قدمهای خود دارم
از تمامِ جادههای جهان میگذرم
تا آریِ ناگفتهی خویش را نثارِ تو کنَم
و به زانو در آیم در آستانهی پَرَستِشَت !
چونان ابلیسْ که خدای را
و فرشتگانْ که انسان را...
تو اُستوای خدا و انسانی !
بیطوقِ منورِ آتشُ بیبالهای فَریبْ !
زانو میزنم و میدانم
آن کس که به یاراییِ دستانِ بیدریغِ تو بَرخیزد ،
هرگز فرو نمیاُفتَد !
این مجموعه تقدیم میشَوَد به : س . ا
به خاطرِ کودکیها
و دغدغههایش !
ی.گ
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#1,086
Posted: 6 Mar 2015 22:22
دفتر اول : نزّار قبانی
عنوان : تاکستان
هَر مَرد که پَس از من تو را ببوسد
بَر لَبانَت
تاکستانی را خواهد یافت
که من کاشتهام !
........
عنوان : بازی در صحنه
در حضورِ دیگران
کتمان میکنم که تو محبوبِ منی
و در اعماقِ جانِ خود
شرمْسارِ این دروغِ عظیمَم !
میگویم میانِ ما چیزی نبوده است ،
تا از جنجالها رهایی یابَم !
شایعاتِ آن عشقِ شیرین را تکذیب میکنم
و تاریخِ زیبای خود را فرو میریزم !
احمقانه میگویم بیگناهم !
جسم را میکشم و به کاهنی بَدَل میشوم !
از بهشتِ چشمانَت میگُریزم !
نقشِ دلقکی را بازی میکنم ـ عشقِ من ! ـ
و این بازی را میبازم
و باز میگردم !
چرا که شب
ـ حتا اگر بخواهد ـ
نمیتواند ستارههایش را اِنکار کنَد
و دریا
ـ حتا اگر بخواهد ـ
کشتیهایش را...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#1,087
Posted: 6 Mar 2015 22:24
عنوان : تو را به عصری دوست میدارم که...
نه معماری بُلندْآوازهام ،
نه پیکرْتَراشی از عصرِ رُنسانس ،
نه آشنای دیرینهی مَرمَر !
اما باید بدانی که اندامِ تو را چگونه آفریدهام
و آن را به گُلُ ستاره وُ شعرْ آراستهام
با ظرافتِ خطِ کوفی !
نمیتوانم توانِ خویش را در سرودنت به رُخ بِکشَم
در چاپهای تازه وُ
در علامتْگُذاریِ حروف !
عادتْ ندارم از کتابهای تازهام سخن بگویم
یا از زنی که افتخارِ عشقَش
و افتخارِ سرودنش را داشتهام !
کاری اینچنین
نه شایستهی تاریخِ شعرهای من است ،
نه شایستهی دِلْدارَم !
نمیخواهم شُماره کنَم
گُلْمیخهایی را که بَر نقرهی سَرشانههایت کاشتهاَم ،
فانوسهایی را که در خیابانِ چشمانَت آویختهاَم ،
ماهیهایی را که در خلیجِ تو پَروَردهاَم ،
ستارگانی را که در چینِ پیراهنَت یافتهاَم
یا کبوتری را
که میانِ پستانهایت پنهان کردهام !
کاری اینچنین نه شایستهی غرورِ من است ،
نه قِداسَتِ تو !
بانوی من !
رسواییِ قشنگ !
با تو خوشبو میشَوَم !
تو آن شعرِ باشکوهی که آرزو میکنَم
امضای من پای تو باشد !
تو معجزهی زرّینُ لاجوردیِ کلامی !
مگر میتوانم در میدانِ شعر فریاد نَزَنَم :
دوستت میدارم ،
دوستت میدارم ،
دوستت میدارم...
مگر میتوانم خورشیدْ را در صندوقچهای پنهان کنَم ؟
مگر میتوانَم با تو در پارکی قدم بزنم
بی آن که ماهْوارهها بفهمند
تو دِلدارِ مَنی ؟
نمیتوانم شاپَرَکی که در خونَم شناور است را
سانسور کنَم !
نمیتوانَم یاسَمَنها را
از آویختن به شانههایم بازْ دارَم !
نمیتوانَم غزل را در پیراهنَم پنهان کنَم
چرا که منفجر خواهم شُد !
بانو جان !
شعرْ آبروی مَرا بُرده است و واژگان رُسوایمان ساختهاند !
من آن مَردَم که جُز قَبای عشقْ نمیپوشَد
و تو آن زن
که جُز قبای لطافَت !
پَس کجا برویم ؟ عشقِ من !
مدالِ دِلْدادهگی را چگونه به سینه بیاویزیم
و چگونه روزِ والنتین را جشن بگیریم
به عصری که با عشقْ بیگانه است ؟
بانوی من !
دلم میخواست در عصرِ دیگری دوستَت میداشتَم !
در عصری مهربانتَر و شاعرانهتَر !
عصری که عطرِ کتابْ ،
عطرِ یاسْ و عطرِ آزادی را بیشتر حِس میکرد !
دلم میخواست دِلْبَرَم بودی
در روزگارِ شارل آیزنهاور ،
ژولیت گریکو ،
پُل اِلوار ،
پابلونِرُدا ،
چاپلین ،
سید درویش و نجیبالریحانی...
دِلَم میخواست شبی
با تو در فلورانس شامْ میخوردم !
آن جا که تندیسهای میکلآنژ ،
هنوز هم نانُ شراب را با جهانْگَردان قسمت میکنَند !
دلم میخواست تو را
در عصرِ شمع دوست میداشتم !
در عصرِ هیزم و بادبزنهای اسپانیایی
و نامههای نوشته شُده با پَر
و پیراهنهای تافتهی رنگارَنگ !
نه در عصرِ دیسکو ،
ماشینهای فِراری و شلوارهای جینْ !
دِلَم میخواست تو را در عصرِ دیگری میدیدم !
عصری که در آن
گنجشکان ، پلیکانها و پریانِ دریایی حاکم بودند !
عصری که از آنِ نقاشان بود ،
از آنِ موسیقیدانها ،
عاشقان ،
شاعران ،
کودکان
و دیوانگان !
دلم میخواست تو با من بودی
در عصری که بَر گُلُ شعرُ بوریا وُ زن سِتَم نبود !
ولی افسوس !
ما دیر رسیدیم !
ما گُلِ عشقْ را جستجو میکنیم ،
در عصری که با عشقْ بیگانه است !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,088
Posted: 6 Mar 2015 22:25
عنوان : با کودکی
امشب را با تو سَر نخواهم کرد !
امشب هیچ جایی نخواهم بود !
یک کشتی خریدهام با بادبانی بنفشْ
که تنها در بندرِ چشمهای تو آرام میگیرد
و هواپیمایی
که به نیروی عشقِ تو بالا میرود !
یک جعبه مدادِ رنگی خریدهام
تا تمامی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,089
Posted: 6 Mar 2015 22:26
عنوان : آرامش
حروفِ نامِ تو فرشِ ایرانیست !
چشمانَت دو پرستوی دَمشقی
که در فاصلهی دو دیوار میپَرَند !
قلبِ من کبوتریست
که بَر فرازِ دریای دستهای تو پرواز میکنَد
و در سایهی دیوار
آرام میگیرد !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,090
Posted: 6 Mar 2015 22:27
عنوان : نامههای عاشقانه
1
میانِ ما بیست سال فاصله است
اما چندان که لَبانت بَر لَبانَم آرام میگیرد
سالها فرو میریزند
و شیشهی عُمر
در هَم میشکند !
2
روزی که دیدمت
تمامِ نقشههایم ،
تمامِ پیشْبینیهایم را پاره کردم !
چون اَسبی عَرَبْ
بارانِ تو را پیش از خیس شُدن بو کشیدم !
صدایت را پیش از آن که لَب واکنی شنیدم
و بافههای گیسَت را گشودم
پیش از آن که ببافیشان !
3
از من و تو کاری ساخته نیست !
زخمْ
با خنجری که پیشِ رو دارد
چه کنَد ؟
4
چشمانِ تو شبِ بارانیست
که کشتیها در آن غرق میشوند
و تمامِ نوشتههای مرا
در آینهای بیخاطره
بَر باد میدهند !
5
شرابُ نقره در صدای این زَنْ یکی میشوند
روزْ از آیینهی زانوانَش
سفرِ خود را آغاز میکند
و زندگی به دریا میریزد !
6
وقتی گفتم: « ـ دوستَت میدارم ! »
میدانستم که الفبایی تازه را اختراع میکنَم ،
به شهری که در آن
هیچ کس خواندن نمیدانَد !
شعر میخوانم ،
در سالُنی متروک
و شرابم را در جامِ کسانی میریزم
که یارای نوشیدنشان نیست !
7
تو کیستی ـ اِی زن ! ـ
که چونان دشنهای بَر تبارِ من فرود میآیی ؟
آرامْ
چون چشمِ یکی خرگوشْ ،
سَبُکْ
چون فرو غلتیدنِ بَرگی از شاخه ،
زیبا
چون سینهریزی از گُلِ یاسْ ،
معصومْ
چون پیشْبَندِ کودکان
و وحشی چون واژگان !
از میانِ برگهای دفتَرَم بیرون بیا !
از ملافهی بستَرَم ،
از فنجانِ قهوهاَم ،
از قاشقِ شِکرْ ،
از دُکمهی پیراهنَم ،
از دستمالِ ابریشم ،
از مسواکم ،
از کفِ خمیرِ ریشِ روی صورتم ،
از تمامیِ چیزهای کوچک بیرون بیا تا بتوانم کار کنَم...
8
معلم نیستم ،
تا عشق را به تو بیاموزم !
ماهیان برای شنا کردن
نیازی به آموزش ندارند !
پرندگان نیز ،
برای پرواز...
به تنهایی شنا کن !
به تنهایی بالْ بُگشا !
عشقْ کتابی ندارد !
عاشقانِ بزرگِ جهان
خواندن نمیدانستند !
9
نامههای من به تو ،
بَرتَر از خودِ مایند !
زیرا نورْ
بَرتَر از فانوسْ است ،
شعرْ
بَرتَر از کتابْ ،
و بوسه بَرتَر از لَبهاست !
نامههای من به تو ،
بَرتَر از خودِ مایند
این نامهها
اَسنادی هستند که دیگران
زیباییِ تو و عشقِ مَرا
در آنها خواهند یافت !
10
وقتی میشنوم که مَردان
چه مُشتاقانه از تو سخن میگویند
و زَنان
چه پُر کینه ،
به زیباییاَت پِی میبَرَم !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود