انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 115 از 129:  « پیشین  1  ...  114  115  116  ...  128  129  پسین »

Yaghma Golruei | یغما گلرویی


زن

 
ترجمه / نامه به کودکی که هرگز زاده نَشُد





عنوان : مقدمه

به‌ موهای‌ سپیدِ مادرم‌...

بیست‌ ساله‌اَم‌!
در محاصره‌ی‌ چهار دیوارم‌! منتظرم‌! دِلم‌ برای‌ آغوش‌ِ کسی‌ تَنگ‌ است‌، دلم‌ هوای‌ عطرِ کودکی‌ دارد... به‌ مادرم‌ می‌اندیشم‌ُ حادث‌ می‌شود! آن‌سوی‌اصطکاک‌ِ خشک‌ِ فلز، راهی‌ می‌شوم‌! قلمی‌ را به‌ سمتم‌ دراز می‌کنند! کسی‌ از من‌ امضای‌ یادگاری‌ می‌خواهد... چندین‌ پلّه‌ را بالا می‌رَوَم‌! در انتهای‌پلّه‌ها سایه‌یی‌ می‌بینم‌... سایه‌یی‌ روشن‌! مادر با چادُر پیرتَر به‌ نظر می‌آید! پیش‌ می‌روم‌ُ پیش‌ می‌آیدُ اعجازِ آغوشش‌ را به‌ من‌ می‌بخشدُ... دیگردَردی‌ نیست‌! دیگر نمی‌ترسم‌! دیگر تنها نیستم‌!
مادر را نگاه‌ می‌کنم‌! چادر او را پیر نکرده‌ بود! موهای‌ سیاهش‌ را گُم‌ کرده‌ است‌! باید به‌ او بگویم‌ که‌ آغوشش‌ چه‌ اکسیری‌ست‌! باید سپیدی‌ِ تَک‌ تَک‌ِموهایش‌ را جُبران‌ کنم‌! ولی‌ چه‌گونه‌؟ ...در راه‌ِ خانه‌ دفتری‌ سفید می‌خَرَم‌ُ مدادم‌ را تیز می‌کنم‌! موهای‌ سپیدِ مادر به‌ من‌ آموختند، که‌ شب‌ِ تیره‌ هَم‌عاقبت‌ روشن‌ خواهد شُد وَ من‌ تا خودِ صبح‌ می‌نویسم‌، می‌نویسم‌، می‌نویسم‌...
هَر تارِ سپیدِ موی‌ مادر می‌باید کتابی‌ شود...
برگردان‌ِ این‌ کتاب‌ را به‌ چشم‌های‌ نگران‌
وَ موهای‌ سپیدِ مادرم‌ تقدیم‌ می‌کنم‌.

یغماگلرویی‌ 6 / اَمُرداد / 1382


........



عنوان : سرزمین‌ِ قالی‌های پرنده...

دوست‌ عزیز!
ترجمه‌ی‌ کتاب‌ِ «یک‌ مَرد» در ایران‌ مَرا خوش‌حال‌ وشگفت‌زده‌ کرد. خیلی‌ها هنوز آن‌ کتاب‌ را بهترین‌ کارم‌می‌دانند، هر چند خودم‌ معتقدم‌ بهترین‌اثرم‌ آن‌است‌ که‌ فردا خواهم‌ نوشت‌.
از چاپ‌ِ کتاب‌ِ «نامه‌ به‌ کودکی‌ که‌ هرگز زاده‌ نَشُد» به‌زبان‌ِ فارسی‌ هَم‌ احساس‌ِ خوش‌ْبختی‌ خواهم‌ کرد. این‌دو کتاب‌ را هنوز دوست‌ می‌دارم‌. من‌چندبار به‌سرزمین‌ِ قالی‌های‌ پرنده‌ سفر و با شخصیت‌های‌سیاسی‌ مصاحبه‌ کرده‌ام‌. نمی‌دانم‌ که‌ مصاحبه‌ها درآن‌جا چاپ‌ شُده‌اند یا نه‌. به‌ هَر حال‌از ترجمه‌ شُدن‌ِهرکدام‌ از کتاب‌هایم‌ که‌ امکان‌ِ چاپشان‌ در ایران‌ باشدخوش‌ْحال‌ می‌شوم‌.
همان‌طور که‌ خودتان‌ نوشته‌ بودید کشورِ شُما عضوِقانون‌ِ جهانی‌ِ حق‌ِ مؤلف‌ نیست‌، ولی‌ این‌ موضوع‌اهمیتی‌ ندارد. همان‌ شاخه‌ گُلی‌ که‌ از ایران‌برایم ‌فرستاده‌ بودید را به‌ حساب‌ِ حق‌ِ تالیف‌ِ خود از این‌کتاب‌ها می‌گذارم‌. لطفاً چند نسخه‌ی‌ دیگر از ترجمه‌ی‌کتاب‌ها را برایم‌ بفرستید.

بـا تشکر
اوریانا فالاچی‌
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  ویرایش شده توسط: SARA_2014   
زن

 


عنوان : نامه به کودکی که هرگز زاده نَشُد

دلیلی‌ برای‌ دروغ‌ گفتن‌ نیست‌!
من‌ مانند بسیاری‌ از هم‌ْجنسانم‌ حقیقت‌ را انکار نمی‌کنم‌:
آن‌چه‌ از زبان‌ِ قهرمان‌ِ این‌ کتاب‌ حکایت‌ کرده‌اَم‌،
ماجرایی‌ست‌ که‌ ـ در زمانی‌ نه‌ چندان‌ دور ـ
برای‌ خودم‌ اتّفاق‌ اُفتاده‌!
من‌ حامله‌ شُدم‌،
به‌ طفلی‌ که‌ در شکم‌ داشتم‌ عشق‌ ورزیدم‌
وَ...

امشب‌ فهمیدم‌ که‌ تو هستی‌: مث‌ِ یه‌ قطره‌ زنده‌گی‌ که‌ از هیچ‌ چکیده‌ باشه‌! با چِشای‌ باز ، تو تاریکی‌ِ مطلق‌ دراز کشیده‌ بودم‌، که‌ یهو اطمینان‌ِبودنت‌ جرقّه‌ زَد: آره‌! تو اون‌جا بودی‌! بودی‌! انگار یه‌ گولّه‌ به‌ قلبم‌ خورد! وقتی‌ دوباره‌ صدای‌ بُلندُ ناکوک‌ِ ضربانش‌ُ شنیدم‌، حِس‌ کردم‌ تو یه‌ گودال‌ِترس‌ْناک‌ از تردید فرو رفته‌م‌! دارم‌ با تو حرف‌ می‌زنم‌ امّا یه‌ وحشت‌ِ آزاردهنده‌ سَر تا پام‌ُ گرفته‌! حبس‌ شُدم‌ تو چهاردیواری‌ِ این‌ وحشت‌ُ من‌ِ خودم‌ُ گُم‌ کردم‌! سعی‌ کن‌ بفهمی‌! من‌ از کسای‌ دیگه‌ نمی‌ترسم‌ُ کاری‌ به‌ کارشون‌ ندارم‌! از خُدا هَم‌ نمی‌ترسم‌! به‌ این‌ حرفا اعتقادی‌ ندارم‌! حتّا درد هَم‌نمی‌تونه‌ من‌ُ بترسونه‌! تموم‌ِ ترس‌ِ من‌ از توست‌! تویی‌ که‌ دست‌ِ سرنوشت‌ از هیچ‌ جُدات‌ کرده‌ وُ به‌ بطن‌ِ من‌ چَسبونده‌تِت‌! همیشه‌ منتظرت‌ بودم‌ُهیچ‌ وقت‌ آماده‌گی‌ِ پذیرایی‌ اَزَت‌ُ نداشتم‌! مُدام‌ این‌ سوال‌ِ ترس‌ْناک‌ بَرام‌ پیش‌ می‌اومد که‌: نکنه‌ دِلِت‌ نخواد به‌ دُنیا بیای‌ُ متولّد بشی‌؟نکنه‌ یه‌ روز سَرَم‌ هَوار بِزنی‌ که‌: کی‌ گفته‌ بود من‌ُ به‌ دُنیا بیاری‌؟ چرا دُرُستم‌ کردی‌؟ چرا؟
زنده‌گی‌ یعنی‌ خسته‌گی‌! کوچولو! زنده‌گی‌ یه‌ جنگه‌ که‌ هر روز تکرار می‌شه‌ وُ عَوَض‌ِ شادی‌هاش‌� ـ که‌ تنها قدِ یه‌ پِلک‌ به‌ هم‌ زَدَن‌ دَووم‌ دارن‌ ـ بایدبَهای‌ زیادی‌ بِدی‌! آخه‌ از کجا بدونم‌ که‌ دور انداختنت‌ کارِ دُرُستی‌ نیست‌؟ چه‌ جوری‌ حدس‌ بزنم‌ دِلِت‌ می‌خواد به‌ سکوت‌ برگردی‌ یا نه‌؟ تو که‌نمی‌تونی‌ باهام‌ حرف‌ بزنی‌! زنده‌گیت‌ فقط‌ یه‌ گِره‌ِ کوره‌! یه‌ گِرِه‌ِ کور که‌ چن‌تا یاخته‌ی‌ تازه‌ ساختنِش‌! شاید اصلاً یه‌ احتمال‌ باشی‌ُ موجودِ زنده‌یی‌تو کار نباشه‌! با این‌ همه‌ حاضرم‌ دارُ ندارم‌ُ بِدَم‌ تا تو فقط‌ با یه‌ اشاره‌ کمکم‌ کنی‌! مادرم‌ می‌گفت‌ یه‌ همچین‌ علامتی‌ از طَرَف‌ِ من‌ بِهِش‌ رسیده‌ وُواسه‌ همین‌ به‌ دُنیام‌ آوُرده‌!
مادرم‌ من‌ُ نمی‌خواست‌! من‌ از رو اشتباه‌ُ سَرِ یه‌ لحظه‌ غفلت‌ِ اون‌ُ بابام‌ دُرُست‌ شُدم‌! واسه‌ این‌ که‌ به‌ دُنیا نَیام‌ هَر شب‌ یه‌ جوشونده‌ رُ تو لیوان‌ِ آب‌می‌ریخت‌ُ گریه‌کنون‌ سَر می‌کشید! شب‌ به‌ شب‌ این‌ کارُ می‌کرد تا یه‌ دفعه‌ حِس‌ کرد من‌ دارم‌ تو شکمش‌ می‌لولم‌ُ لَگَد می‌پرونم‌ تا به‌ اون‌ بفهمونم‌نمی‌خوام‌ دورم‌ بندازه‌! همون‌ موقع‌ داشت‌ لیوان‌ِ جوشونده‌ رُ می‌بُرد طَرَف‌ِ دهنش‌ که‌ معنی‌ لَگَدای‌ من‌ُ فهمیدُ جوشونده‌ی‌ تو لیوان‌ُ رو زمین‌ خالی‌کرد! چَن‌ ماه‌ بعد من‌ مث‌ِ یه‌ قهرمان‌ِ بَرَنده‌ تو نورِ آفتاب‌ غَلت‌ می‌زَدَم‌! با این‌ همه‌ بازم‌ نمی‌دونم‌ که‌ کارِ مادرم‌ دُرُست‌ بوده‌ یا نه‌! وقتی‌ خوش‌ْحالم‌فکر می‌کنم‌ کارش‌ دُرُست‌ بوده‌ وُ وقتی‌ غمگینم‌ فکر می‌کنم‌ اشتباه‌ کرده‌! ولی‌ حتّا وقتی‌ خودم‌ُ بدبخت‌ حِس‌ می‌کنم‌ هم‌ این‌ آرزو رُ ندارم‌ که‌ کاش‌به‌ دُنیا نمی‌اومدم‌! هیچّی‌ بدتر از نبودن‌ نیست‌! بازم‌ می‌گم‌ از درد نمی‌ترسم‌! درد با ما به‌ دُنیا میاد، با ما قَد می‌کشه‌ وُ باهامون‌ اُخت‌ می‌شه‌!جوری‌ که‌ حِس‌ می‌کنیم‌ مث‌ِ دست‌ُ پا همیشه‌ باید باهامون‌ باشه‌!
راستش‌ُ بخوای‌ من‌ از مَرگ‌ هم‌ نمی‌ترسم‌! وقتی‌ یه‌ نفر می‌میره‌، معلومه‌ که‌ قبل‌ از اون‌ به‌ دُنیا اومده‌ بوده‌ وُ همچین‌ کسی‌ یه‌ روزی‌ هیچ‌ بوده‌!من‌ از هیچ‌وقت‌ وجود نداشتن‌ُ از گُفتن‌ِ این‌ که‌ هیچ‌ وقت‌ زنده‌ نبودم‌ می‌ترسم‌! بیشترِ زَن‌ها از خودشون‌ می‌پُرسن‌: چرا بچّه‌داربِشم‌؟ تا گُرُسنه‌گی‌ بِکشه‌؟ از سرما بِلَرزه‌ وُ از خیانت‌ُ حقارت‌ عذاب‌ ببینه‌؟ یا از مریضی‌ُ تو میدونای‌ جنگ‌ نِفله‌ بشه‌؟ این‌زَن‌ها اُمید ندارن‌ که‌ بچّه‌هاشون‌ سیر بشن‌ُ جای‌ گرمی‌ واسه‌ زنده‌گی‌ پیدا کنن‌! اُمید ندارن‌ کسی‌ به‌ حقوق‌ِ بچّه‌هاشون‌ احترام‌ بذاره‌ وُ اونا بزرگ‌بشن‌ُ اون‌قدر زنده‌ بمونن‌ تا بتونن‌ جنگ‌ُ مریضی‌ رُ از دُنیا پاک‌ کنن‌! شاید این‌ مادرا حق‌ داشته‌ باشن‌، شاید هَم‌ نه‌! ولی‌ بگو هیچ‌ بودن‌ بهتره‌، یادرد کشیدن‌؟ من‌ حتّا وقتی‌ واسه‌ شکستا وُ دَردایی‌ که‌ تو زنده‌گی‌ داشته‌م‌ گریه‌ می‌کردم‌، بازم‌ اعتقادم‌ این‌ بوده‌ که‌ درد کشیدن‌ از هیچ‌ بودن‌بهتره‌! اگه‌ نظرم‌ُ درباره‌ی‌ زنده‌گی‌ کردن‌ یا به‌ دُنیا اومدن‌ بخوای‌ باید خیلی‌ قاطع‌ بِهِت‌ بگم‌ که‌: به‌ دُنیا اومدن‌ خیلی‌ بهتر از هرگز به‌ دنیا نیومدنه‌!ولی‌ من‌ حق‌ دارم‌ درباره‌ی‌ تو هم‌ همچین‌ تصمیمی‌ بگیرم‌؟ همچین‌ کاری‌ این‌ معنی‌ُ نمی‌ده‌ که‌ من‌ تو رُ فقط‌ واسه‌ خودم‌ به‌ دُنیا آوُردم‌؟ اصلاً دلم‌نمی‌خواد واسه‌ خاطرِ من‌ به‌ دُنیا بیای‌ چون‌ هیچ‌ احتیاجی‌ بِهِت‌ ندارم‌!
� � � �
بِهِم‌ لگد نمی‌زنی‌ُ جوابم‌ُ نمی‌دی‌! مگه‌ مُمکنه‌ همچین‌ قدرتی‌ داشته‌ باشی‌؟ خیلی‌ کم‌ از عمرت‌ می‌گذره‌! خیلی‌ مسخره‌س‌ که‌ از دکتر تأییدبخوام‌! ولی‌ من‌ جای‌ تو تصمیم‌ گرفتم‌: تو به‌ دُنیا میای‌! بعدِ دیدن‌ِ عکست‌ این‌ تصمیم‌ُ گرفتم‌! عکس‌ِ یه‌ جنین‌ِ سه‌ هفته‌یی‌ که‌ مث‌ِ تموم‌ِعکسای‌ دیگه‌ی‌ علمی‌ با یه‌ مقاله‌ درباره‌ی‌ حامله‌گی‌ تو روزنامه‌ چاپ‌ شُده‌ بود! وقتی‌ به‌ اون‌ عکس‌ نگاه‌ می‌کردم‌ تَرس‌ با همون‌ سرعتی‌ که‌می‌اومد سُراغم‌ اَزَم‌ دور می‌شُد! مث‌ِ یه‌ گُل‌ِ جادویی‌ بودی‌! یه‌ اُرکیده‌ی‌ بلوری‌ که‌ چیزی‌ شبیه‌ِ سَر بالاش‌ بودُ یه‌ نقطه‌ی‌ قُلُمبه‌ که‌ بعدها قرار بودمغزِ تو باشه‌! یه‌ کم‌ پایین‌تر سوراخی‌ بود که‌ لابُد دهن‌ِ تو جاش‌ُ می‌گرفت‌! این‌جور که‌ از عکسا معلومه‌ تو سه‌ هفته‌گی‌ تقریباً دیده‌ نمی‌شی‌، ولی‌با این‌ همه‌ سایه‌یی‌ از چشم‌ُ ستون‌ِ مهره‌ها وُ عصب‌ُ کبدُ ریه‌ وُ روده‌ کم‌ کم‌ تو تنت‌ جوونه‌ می‌زنه‌! قلبت‌ کامله‌! حسابی‌اَم‌ بزرگه‌! نسبت‌ به‌ جثّه‌ت‌تقریباً نُه‌ بار بزرگتر از قلب‌ِ من‌! مث‌ِ تُلُمبه‌ کار می‌کنه‌ وُ بعدِ روزِ هیجدهم‌ ضربانش‌ عادی‌ می‌شه‌! چه‌ جوری‌ می‌تونم‌ دورِت‌ بندازم‌؟ به‌ من‌ چه‌ که‌تو سَرِ یه‌ اشتباه‌ دُرُست‌ شُدی‌؟ مگه‌ دُنیایی‌ که‌ ما توش‌ زنده‌گی‌ می‌کنیم‌ سَرِ همچین‌ اشتباهی‌ دُرُست‌ نَشُده‌؟ بعضیا می‌گن‌ که‌ اوّل‌ِ کار هیچّی‌نبوده‌ به‌ جُز آرامش‌ِ محض‌ُ یه‌ سکوت‌ُ یخ‌ْبسته‌گی‌ِ مطلق‌! بعد یه‌ جرقّه‌ زده‌ شُده‌، یه‌ تکون‌ِ بزرگ‌ُ... بعدش‌ چیزی‌ که‌ تا اون‌ موقع‌ نبود به‌ وجوداومده‌! تو همین‌ گیرُ دار شاید سَرِ یه‌ اشتباه‌ هزارون‌ هزار یاخته‌ به‌ دُنیا اومدن‌! اون‌ یاخته‌ها به‌ یاخته‌های‌ دیگه‌ بَدَل‌ شُدن‌ُ تا اون‌جا جلو رفتن‌ که‌درختا وُ ماهیا وُ آدما شِکل‌ گرفتن‌! گمون‌ می‌کنی‌ کسی‌ قبل‌ِ این‌ ماجراها قدرت‌ِ انتخاب‌ کردن‌ داشته‌؟ کسی‌ از یاخته‌ی‌ اوّل‌ پُرسیده‌ که‌ از این‌جریانا راضی‌ِ یا نه‌؟ گمون‌ می‌کنی‌ کسی‌ نگرون‌ِ گُرُسنه‌گی‌ُ سَرما بوده‌؟ من‌ همچین‌ فرضی‌ُ قبول‌ ندارم‌! تازه‌ اگه‌ کسی‌ هم‌ بوده‌ ـ مثلاً خُدایی‌ که‌بالاتَر از تموم‌ِ زمانا وُ مکانا باشه‌ وُ بتونه‌ اوّل‌ُ آخرِ هَر چیزی‌ُ حساب‌ کنه‌! ـ فکر نمی‌کنم‌ زیاد دربندِ خوب‌ُ بَدِ ماجرا بوده‌ باشه‌! تموم‌ِ ماجرا واسه‌ این‌اتّفاق‌ اُفتاده‌ که‌ قرار بوده‌ اتّفاق‌ بیفته‌! واسه‌ تو هَم‌ همین‌طوره‌! من‌ مسئولیت‌ِ این‌ انتخاب‌ُ به‌ گردن‌ می‌گیرم‌!
از خودخواهی‌ این‌ راه‌ُ انتخاب‌ُ نکردم‌! کوچولو! نمی‌خوام‌ با دُنیا آوُردن‌ِ تو تفریح‌ کنم‌! نمی‌تونم‌ فکرش‌ُ بکنم‌ که‌ با شکم‌ِ قُلُمبه‌ تو خیابونا بالا پایین‌بِرَم‌! این‌ حوصله‌ رُ تو خودم‌ نمی‌بینم‌ که‌ شیر بِهِت‌ بِدم‌ُ تَرُ خُشکت‌ کنم‌ُ یادت‌ بِدم‌ حرف‌ بزنی‌! من‌ زَنی‌اَم‌ که‌ یه‌ عالمه‌ تعهّدُ مسئولیت‌ُ گرفتاری‌ داره‌!گفتم‌ که‌ احتیاجی‌ به‌ تو ندارم‌ ولی‌ تو باید با من‌ باشی‌! مهم‌ نیس‌ خودت‌ این‌ُ بخوای‌ یا نه‌! من‌ همون‌ ظلمی‌ رُ که‌ در حق‌ِ خودم‌ُ پدر مادرم‌ُ پدربزرگ‌ُمادربزرگم‌ شُده‌، به‌ تو هم‌ هدیه‌ می‌کنم‌! حتم‌ دارم‌ اگه‌ از اوّلین‌ موجودی‌ که‌ اسمش‌ُ آدم‌ گُذاشتن‌ پُرسیده‌ بودن‌: دوس‌ داری‌ به‌ دُنیا بیای‌؟ ازترس‌ُ دل‌ْهُره‌ به‌ خودش‌ می‌پیچیدُ جواب‌ِ منفی‌ می‌داد! ولی‌ هیشکی‌ از اون‌ چیزی‌ نپُرسیدُ اون‌ به‌ دُنیا اومدُ زنده‌گی‌ کردُ بعد از این‌ که‌ موجودای‌دیگه‌یی‌ ـ که‌ کسی‌ از اونا هم‌ چیزی‌ نپُرسید ـ رُ پَس‌ انداخت‌، مُرد! خُلاصه‌ همه‌ همین‌ کارُ کردن‌ُ این‌ ماجرا هزارون‌ سال‌ ادامه‌ داشت‌ُ لابُد اگه‌اِجباری‌ نبود ماهم‌ حالا زنده‌ نبودیم‌!
شُجاع‌ باش‌! کوچولو! به‌ دُنیا بیا! فکر می‌کنی‌ تُخم‌ِ یه‌ گیاه‌ که‌ زمین‌ُ سوراخ‌ می‌کنه‌ وُ نَم‌ نَمَک‌ جوونه‌ می‌زنه‌ شُجاع‌ نیست‌؟ کافیه‌ یه‌ نسیم‌ بِوَزه‌ وُوجود اون‌ جوونه‌ رُ به‌ هیچ‌ بَدَل‌ کنه‌، یا پای‌ یه‌ بچّه‌موش‌ یه‌ کم‌ محکم‌تَر از حدِ معمول‌ رو ساقه‌ش‌ بره‌ وُ دوباره‌ برگردونتش‌ زیرِ خاک‌! با تموم‌ِ اینااون‌ نمی‌ترسه‌ وُ قَد می‌کشه‌ وُ تخمای‌ دیگه‌ دُرُس‌ می‌کنه‌ وُ باهاشون‌ یه‌ جنگل‌ می‌سازه‌!
اگه‌ یه‌ روز سَرَم‌ داد بِکشی‌ که‌: چرا من‌ُ به‌ دُنیا آوُردی‌؟ بِهِت‌ می‌گم‌: من‌ همون‌ کاری‌ رُ کردم‌ که‌ درختا هزارون‌ُ هزارون‌ سال‌ قبل‌ِ من‌کردن‌ُ می‌کنن‌! منم‌ فکر می‌کنم‌ کارِ دُرُستیه‌!
مهم‌ اینه‌ که‌ وقتی‌ فهمیدیم‌ انسان‌ درخت‌ نیست‌، وقتی‌ فهمیدیم‌ غصّه‌ها وُ رنجایی‌ که‌ انسان‌ می‌کشه‌ هزارون‌ بار بزرگ‌تَر از دَردِ درختاس‌، وقتی‌فهمیدیم‌ ما نیازی‌ نداریم‌ که‌ جنگل‌ دُرُست‌ کنیم‌، وقتی‌ فهمیدیم‌ هَر دونه‌یی‌ بَدَل‌ به‌ درخت‌ نمی‌شه‌ وُ اکثرِ دونه‌ها قبل‌ِ قَد کشیدن‌ گُم‌ می‌شن‌ یامی‌میرن‌، نَظَرمون‌ُ عَوَض‌ نکنیم‌!
برعکس‌ِ همین‌ قضیه‌ هم‌ مُمکنه‌ اتّفاق‌ بی‌اُفته‌! کوچولو!
منطق‌ِ ما پُرِ چیزای‌ ضدُ نقیضه‌! مُمکنه‌ تو یه‌ حرفی‌ُ تایید کنی‌ُ همون‌ دقیقه‌ ببینی‌ که‌ برعکس‌ِ اون‌ حرف‌ هم‌ دُرُسته‌! این‌ منطقی‌ که‌ من‌ امروزدارم‌، شاید فردا با یه‌ اشاره‌ی‌ انگشتم‌ زیرُ رو بشه‌! واسه‌ همین‌ِ که‌ حالا حِس‌ می‌کنم‌ گیج‌ شُده‌م‌! شاید دلیلش‌ اینه‌ که‌ با کسی‌ جُز تو نمی‌تونم‌ دردِدِل‌ کنم‌! من‌ یه‌ زنم‌ که‌ زنده‌گی‌ تو تنهایی‌ُ انتخاب‌ کرده‌! پدرت‌ باهام‌ نیست‌! سَرِ این‌ موضوع‌ ناراحت‌ نیستم‌، حتّا وقتی‌ نگاهم‌ روی‌ دَری‌ ثابت‌می‌مونه‌ که‌ اون‌ با قدمای‌ محکم‌ اَزَش‌ بیرون‌ رفته‌ وُ من‌ هیچ‌ کاری‌ واسه‌ نگه‌ داشتنش‌ نکردم‌! چون‌ حتّا اگه‌ نگه‌اِش‌ می‌داشتم‌ باز هَم‌ من‌ُ اون‌حرفی‌ واسه‌ گُفتن‌ نداشتیم‌!
� � � �
پیش‌ِ دکتر بُردمت‌! بیشتر می‌خواستم‌ یه‌ سِری‌ دستور واسه‌ نگه‌داری‌ از تو بِهِم‌ بده‌! دکتر همون‌جور که‌ سَرِش‌ُ تکون‌ می‌داد گفت‌ که‌ فعلاً بایدصبر کنم‌! گفت‌ مطمئن‌ نیست‌ حامله‌ باشم‌ُ سفارش‌ کرد دو هفته‌ دیگه‌ واسه‌ معاینه‌ پیشش‌ بِرَم‌ تا معلوم‌ بشه‌ تو نتیجه‌ی‌ خیال‌ْبافیای‌ من‌نیستی‌! ولی‌ من‌ دو هفته‌ دیگه‌ فقط‌ واسه‌ این‌ پیشِش‌ می‌رَم‌ تا بگم‌ تموم‌ِ معلوماتش‌ کنارِ حس‌ِ شِشُم‌ُ غریضه‌ی‌ من‌ یه‌ پول‌ِ سیاه‌ نمی‌ارزَن‌! چه‌جوری‌ یه‌ مَرد می‌تونه‌ حِس‌ِ زنی‌ رُ که‌ یه‌ بچّه‌ تو شِکمشه‌ درک‌ کنه‌؟ مَردا که‌ حامله‌ نمی‌شن‌! راستی‌ به‌ نظرِ تو حامله‌ نَشُدن‌ِ مَردا بَراشون‌ یه‌ نقص‌ِیا یه‌ مزیت‌؟ تا دیروز گمون‌ می‌کردم‌ مزیته‌، ولی‌ حالا می‌دونم‌ یه‌ بدبختیه‌! خیلی‌ خوبه‌ که‌ آدم‌ بتونه‌ یه‌ موجودِ زنده‌ رُ تو شیکمش‌ داشته‌ باشه‌ وُخودش‌ُ جای‌ یه‌ نفر، دو نفر بدونه‌! تو حامله‌گی‌ لحظه‌هایی‌ هست‌ که‌ فکر می‌کنی‌ دُنیا رُ فتح‌ کردی‌! نه‌ دردایی‌ که‌ باید بِکشی‌ُ نه‌ آزادیایی‌ که‌ باوجودِ بچّه‌ اَزَت‌ سلب‌ شُده‌ نمی‌تونن‌ آرامشی‌ که‌ داری‌ُ کم‌ْرنگ‌ کنن‌!
تو دُختری‌ یا پسر؟ دلم‌ می‌خواد دختر باشی‌ُ یه‌ روز چیزایی‌ که‌ من‌ الان‌ حِس‌ می‌کنم‌ُ حِس‌ کنی‌! مادرم‌ می‌گه‌: دختر دُنیا اومدن‌ یه‌ بدبختیه‌بزرگه‌! وَ من‌ اصلاً حرفش‌ُ قبول‌ ندارم‌! وقتی‌ خیلی‌ دِلِش‌ می‌گیره‌ می‌گه‌: آخ‌! کاش‌ مَرد به‌ دُنیا اومده‌ بودم‌! می‌دونم‌ دُنیای‌ ما با دست‌ِ مَرداوُ برای‌ مَردا ساخته‌ شُده‌ وُ زورگویی‌ُ استبداد تو وجودش‌ ریشه‌هایی‌ قدیمی‌ داره‌! تو قصّه‌هایی‌ که‌ مَردها برای‌ توجیه‌ کردن‌ِ خودشون‌ ساختن‌اوّلین‌ موجود یه‌ زَن‌ نیست‌، یه‌ مَردِ به‌ اسم‌ِ آدم‌! بعدها سَرُ کلّه‌ی‌ حوّا پیدا می‌شه‌ تا آدم‌ُ از تنهایی‌ در بیاره‌ وُ بَراش‌ دردسَر دُرُست‌ کنه‌! تو نقّاشیای‌درُ دیوارِ کلیساها، خُدا، یه‌ پیره‌مَردِ ریش‌ سفیدِ نه‌ یه‌ پیره‌زن‌ِ مو سفید! تموم‌ِ قهرمانا هَم‌ مَردَن‌! از پرومته‌� که‌ آتیش‌ُ اختراع‌ کرد گرفته‌ تاایکار� که‌ دِلِش‌ می‌خواس‌ پرواز کنه‌! مادرِ مسیح‌ هم‌ که‌ پسرِ روح‌القدسه‌، یه‌ مادرِ رضاعی‌ بوده‌! با تموم‌ِ این‌ حرفا حتّا اگه‌ نقش‌ِ یه‌ مُرغ‌ِ کرچ‌ُبازی‌ کنی‌، زن‌ بودن‌ خیلی‌ قشنگه‌! چیزیه‌ که‌ یه‌ شُجاعت‌ِ تموم‌ نَشُدنی‌ می‌خواد! یه‌ جنگ‌ِ که‌ پایون‌ نداره‌! اگه‌ دختر به‌ دُنیا بیای‌ خیلی‌ چیزا رُ بایدیاد بگیری‌! اوّل‌ از همه‌ باید خیلی‌ بجنگی‌ تا بتونی‌ بگی‌ اگه‌ خُدایی‌ وجود داشته‌ باشه‌ می‌شه‌ مث‌ِ یه‌ پیرِزن‌ِ مو سفید یا یه‌ دخترِ قشنگ‌ نقّاشیش‌کرد! خیلی‌ باید بجنگی‌ تا بتونی‌ بگی‌ وقتی‌ حوا سیب‌ِ ممنوعه‌ رُ چید گُناه‌ به‌ وجود نیومد، اون‌ روز یه‌ قدرت‌ِ باشکوه‌ متولّد شُد که‌ بِهِش‌نافرمانی‌ می‌گن‌! خیلی‌ باید بِجنگی‌ تا بتونی‌ بگی‌ تو تنت‌ چیزی‌ به‌ اسم‌ِ عقل‌ وجود داره‌ که‌ دوس‌ داری‌ به‌ صداش‌ گوش‌ بِدی‌!
مادر شُدن‌ نه‌ حرفه‌س‌، نه‌ وظیفه‌! یه‌ حق‌ از بین‌ِ هزارون‌ حقّی‌ِ که‌ داری‌! بَس‌ که‌ این‌ حق‌ُ فریاد می‌زنی‌ خسته‌ می‌شی‌ُ تقریباً تموم‌ِ مواقع‌ شکست‌می‌خوری‌! ولی‌ نباید دل‌ْسَرد بشی‌! جنگیدن‌ زیباتَر از پیروزیه‌! به‌ سمت‌ِ مقصد رفتن‌، از رسیدن‌ به‌ اون‌ با ارزش‌تَره‌! وقتی‌ بَرَنده‌ می‌شی‌ یا به‌مقصد می‌رسی‌ یه‌ خلأ رُ تو خودت‌ حِس‌ می‌کنی‌! واسه‌ پُر کردن‌ِ همین‌ خلأ باید دوباره‌ راه‌ بیفتی‌ُ مقصدِ تازه‌یی‌ پیدا کنی‌!
آره‌! دلم‌ می‌خواد تو دختر باشی‌! امیدم‌ اینه‌ که‌ هیچ‌ وقت‌ حرفای‌ مادرم‌ُ تکرار نکنی‌، همون‌طور که‌ من‌ هیچ‌وقت‌ تکرارشون‌ نکردم‌!
***� � � �
اگه‌ تو پسر به‌ دُنیا بیای‌اَم‌ خوش‌ْحال‌ می‌شم‌! شاید حتّا بیشتر از دختر بودنت‌! اون‌ وقت‌ مزّه‌ی‌ برده‌گی‌ُ بعضی‌ از تحقیرا رُ نمی‌چِشی‌! مثلاً اگه‌ پسرباشی‌ کسی‌ تو تاریکی‌ بِهِت‌ تجاوز نمی‌کنه‌! لازم‌ نیست‌ صورت‌ِ خوش‌ْگِل‌ داشته‌ باشی‌ تا تو نگاه‌ِ اوّل‌ چشم‌ِ همه‌ رُ بگیری‌! وقتی‌ با هم‌ْسَرِت‌ تورخت‌ِخواب‌ خوابیدی‌ لازم‌ نیست‌ هَر چیزی‌ُ تحمّل‌ کنی‌! کسی‌ به‌ تو نمی‌گه‌ گُناه‌ اون‌ روزی‌ دُرُس‌ شُد که‌ حوا سیب‌ِ ممنوع‌ُ چید! کم‌تَر عذاب‌می‌کشی‌! لازم‌ نیست‌ بِجنگی‌ُ ثابت‌ کنی‌ که‌ می‌شه‌ خُدا رُ مث‌ِ یه‌ پیره‌زن‌ِ مو سفید نقّاشی‌ کرد، نه‌ یه‌ پیره‌مَردِ ریش‌ْسفید! می‌تونی‌ هَر وقت‌ دِلِت‌خواست‌ شورش‌ کنی‌! می‌تونی‌ دوس‌ داشته‌ باشی‌، بدون‌ِ این‌ که‌ یه‌ شب‌ از خواب‌ بپّری‌ُ حِس‌ کنی‌ داری‌ تو باتلاق‌ فرو می‌ری‌! می‌تونی‌ از خودت‌دفاع‌ کنی‌ بدون‌ِ این‌ که‌ لیچار بشنوی‌!
اگه‌ پسر باشی‌ باید یه‌ جورِ دیگه‌ از ستم‌ها وُ برده‌گی‌ها رُ تحمّل‌ کنی‌! خیال‌ نکن‌ زنده‌گی‌ واسه‌ مَردا خیلی‌ آسونه‌! اگه‌ قَوی‌ باشی‌ یه‌ سِری‌مسئولیت‌ِ سنگین‌ رو سَرِت‌ آوار می‌شه‌! چون‌ ریش‌ داری‌ اگه‌ نوازش‌ بخوای‌ یا گریه‌ کنی‌ همه‌ بِهِت‌ می‌خندن‌! بِهِت‌ دستور می‌دَن‌ تو جنگا آدم‌بِکشی‌ یا خودت‌ کشته‌ بِشی‌! چه‌ بخوای‌ُ چه‌ نخوای‌ تو رُ تو ظلم‌ُ سِتَمای‌ عتیقه‌شون‌ شریک‌ می‌کنن‌! ولی‌ شاید واسه‌ تموم‌ِ اینا مَرد بودن‌ یه‌ماجرای‌ دوست‌داشتنی‌ باشه‌! دلم‌ می‌خواد اگه‌ پسر بودی‌ وقتی‌ بزرگ‌ شُدی‌ اون‌ مَردی‌ بشی‌ که‌ من‌ همیشه‌ تو رؤیاهام‌ داشتم‌! با ضعیفا مهربون‌ُبا ظالما خشن‌، با کسایی‌ که‌ دوسِش‌ دارن‌ نَرم‌ُ با حاکما، بی‌رحم‌! دُشمن‌ِ شُماره‌ی‌ یک‌ِ کسایی‌ که‌ می‌گن‌ مسیح‌ پسرِ زنی‌ که‌ به‌ دُنیاش‌ آوُردنیست‌!
کوچولو! سعی‌ کن‌ بفهمی‌ مَرد بودن‌ فقط‌ این‌ نیست‌ که‌ یه‌ دُم‌ جلوت‌ داشته‌ باشی‌! مَرد بودن‌ یعنی‌ کسی‌ شُدن‌! برای‌ من‌ مهمّه‌ که‌ تو کسی‌ باشی‌!آدم‌ بودن‌ عبارت‌ِ قشنگی‌ِ چون‌ فرقی‌ بین‌ِ زن‌ُ مَرد، بین‌ِ اون‌ که‌ دُم‌ داره‌ وُ اون‌ که‌ دُم‌ نداره‌ نمی‌ذاره‌! قلب‌ُ مغزِ آدما جنسیت‌ نداره‌! هیچ‌ وقت‌ به‌ زوراز تو نمی‌خوام‌ که‌ چون‌ مَردی‌ یا زنی‌ باید فلان‌ کارُ داشته‌ باشی‌! فقط‌ دوتا چیز از تو می‌خوام‌! یکی‌ این‌ که‌ از معجزه‌ی‌ به‌ دُنیا اومدن‌ تموم‌ِاستفاده‌ رُ بِبَری‌ وُ دوّمی‌ این‌ که‌ هیچ‌ وقت‌ تن‌ به‌ پَستی‌ نَدی‌! پَستی‌ یه‌ جونورِ خون‌ْخوارِ که‌ همیشه‌ سَرِ راهمون‌ کمین‌ کرده‌! ناخوناش‌ُ به‌بهونه‌هایی‌ مث‌ِ مصلحت‌ُ عقل‌ُ اِحتیاط‌ تو تن‌ِ تموم‌ِ آدما فرو می‌کنه‌ وُ کم‌تَر کسی‌ هست‌ که‌ جلوش‌ تاب‌ بیاره‌! آدما تو خطر پَست‌ می‌شن‌ُ وقتی‌خطر از سَرِشون‌ گُذشت‌ دوباره‌ می‌رَن‌ تو جلدِ خودشون‌! هیچ‌ وقت‌ نباید خودت‌ُ وقت‌ِ رو به‌ رو شُدن‌ با خطر گُم‌ کنی‌، حتّا اگه‌ تَرس‌ تموم‌ِ جونت‌ُگرفته‌ باشه‌! خودِ به‌ دُنیا اومدن‌ یه‌ خطر داره‌: خطرِ پشیمونی‌ از تولّد! شاید شنیدن‌ِ این‌ حرفا بَرات‌ خیلی‌ زود باشه‌! شاید بهتر باشه‌ از زشتیا وُغصّه‌ها چیزی‌ بِهِت‌ نگم‌ُ فقط‌ از دنیای‌ شادُ قشنگ‌ بَرات‌ حرف‌ بزنم‌! ولی‌ نمی‌خوام‌ سَرِت‌ُ شیره‌ بمالم‌ُ بِهِت‌ بگم‌ که‌ زنده‌گی‌ مث‌ِ یه‌ قالی‌ِ نَرمه‌ که‌می‌تونی‌ پابرهنه‌ روش‌ راه‌ بِری‌، نه‌! زنده‌گی‌ یه‌ جادّه‌ی‌ کج‌ُ کوله‌ی‌ پُر از سنگ‌ُ کلوخه‌! کلوخایی‌ که‌ تو رُ زمین‌ می‌زنن‌ُ خونی‌ مالیت‌ می‌کنن‌!سنگایی‌ که‌ فقط‌ با چکمه‌های‌ آهنی‌ می‌شه‌ از روشون‌ گُذشت‌! تازه‌ این‌ کافی‌ نیس‌ چون‌ وقتی‌ پاهات‌ُ بپوشونی‌ هَم‌ یکی‌ پیدا می‌شه‌ که‌ به‌ سَرِت‌سنگ‌ بِپَرونه‌!�
خُب‌! درس‌ِ امروز تموم‌ شُد! پسرم‌! یا دخترم‌! دَرسِت‌ رُ فهمیدی‌؟ خُدا می‌دونه‌ اگه‌ مَردُم‌ حرفامون‌ُ بشنون‌ چی‌ می‌گن‌! فکر نمی‌کنی‌ من‌ُ به‌دیوونه‌گی‌ُ بی‌رحمی‌ متهّم‌ کنن‌؟ عکس‌ِ آخرت‌ُ نگاه‌ می‌کردم‌! تو پنج‌ هفته‌گی‌ قدّت‌ یه‌ سانتیمتر هَم‌ نیس‌! خیلی‌ عَوَض‌ شُدی‌! حالا بیشتر از یه‌گُل‌ِ مرموز شکل‌ِ یه‌ شفیره‌یی‌! ماهی‌ِ کوچولویی‌ که‌ باله‌هاش‌ تازه‌ جوونه‌ زَدَن‌! چهار تا باله‌ که‌ بعدها دست‌ُ پای‌ تو می‌شن‌! چشمات‌ مث‌ِ دوتانقطه‌ی‌ سیاه‌ تو یه‌ دایره‌ معلومه‌ وُ یه‌ دُم‌ِ کوچیک‌ هَم‌ داری‌! تو روزنامه‌ نوشته‌ توی‌ این‌ سن‌ با جنین‌ِ پستان‌ْدارای‌ دیگه‌ فرقی‌ نداری‌! یعنی‌ اگه‌ یه‌بچّه‌ گُربه‌ بودی‌ هَم‌ همین‌ شکل‌ُ شمایل‌ُ داشتی‌! نه‌ صورتی‌، نه‌ مغزی‌... من‌ با تو حرف‌ می‌زنم‌ُ تو نمی‌دونی‌! تو تاریکی‌ غرق‌ شُدی‌ُ حتّانمی‌دونی‌ که‌ وجود داری‌! می‌تونم‌ تو رُ دور بندازم‌ُ هیچ‌ وقت‌ هَم‌ نمی‌فهمی‌ که‌ دورِت‌ انداختم‌! هیچ‌ وقت‌ نمی‌فهمی‌ که‌ با دور انداختنت‌ بِهِت‌ لطف‌کردم‌ یا ظلم‌!
***� � � �
دیروز حالم‌ هیچ‌ خوب‌ نبود! ببخش‌ اگه‌ از دور انداختنت‌ یا از این‌ که‌ هیچّی‌ نمی‌فهمی‌ حرف‌ زَدَم‌! تمومش‌ حرف‌ بود! اون‌ تصمیمی‌ که‌ گرفته‌ بودم‌هنوز سَرِ جاشه‌! حتّا اگه‌ دیگرون‌ از شنیدنش‌ شاخ‌ در بیارن‌! دی‌ْشب‌ با پدرت‌ حرف‌ زَدَم‌! تو تلفن‌ بِهِش‌ گفتم‌ که‌ تو هستی‌! راستش‌ُ بخوای‌ اصلاًخوش‌ْحال‌ نَشُد! اوّل‌ واسه‌ چن‌ دقیقه‌ سکوت‌ کردُ بعد با یه‌ صدای‌ بی‌تفاوت‌ گفت‌:
«ـ چه‌قدر لازمه‌؟»
منظورش‌ُ نفهمیدم‌... گفتم‌:
«ـ فکر کنم‌ نُه‌ ماه‌! شایدَم‌ هشت‌ ماه‌!»
گفت‌:
«ـ دارم‌ از خرجش‌ حرف‌ می‌زنم‌!»
«ـ چه‌ خرجی‌؟»
«ـ خرج‌ِ خلاص‌ شُدن‌ از شَرّش‌!»
آره‌! دُرُست‌ همین‌ جُمله‌ رُ گفت‌! انگار تو هیچ‌ فرقی‌ با آشغال‌ نداری‌! خیلی‌ آروم‌ بِهِش‌ گفتم‌ که‌ تو رُ نگه‌ می‌دارم‌! با یه‌ خطابه‌ی‌ بالا بُلند که‌ گاهی‌مث‌ِ نصیحت‌ بود، گاهی‌ شبیه‌ِ دستور می‌شُدُ بعضی‌ جاها شبیه‌ِ التماس‌، سعی‌ کرد بِهِم‌ حالی‌ کنه‌ که‌ دارم‌ اشتباه‌ می‌کنم‌! مخصوصاً واسه‌ این‌ که‌اون‌ نمی‌خواد باهام‌ زنده‌گی‌ کنه‌! همه‌ش‌ می‌گفت‌:
«ـ به‌ کارِت‌ فکر کن‌! به‌ مسئولیتات‌! به‌ حرف‌ِ مَردُم‌!»
جوابش‌ُ نمی‌دادم‌ُ اون‌ سکوتم‌ُ نشونه‌ی‌ رضایت‌ می‌دونست‌! آخر سَر هَم‌ گفت‌ که‌ نگران‌ِ خرجش‌ نباشم‌ُ اون‌ حاضره‌ نصف‌ِ پول‌ُ بده‌!
حالم‌ به‌ هم‌ خورد! حِس‌ می‌کردم‌ چیزی‌ نمونده‌ رو گوشی‌ِ تلفن‌ بالا بیارم‌! گوشی‌ُ سَرِ جاش‌ گُذاشتم‌ُ به‌ این‌ فکر کردم‌ که‌ یه‌ زمانی‌ این‌ مَردُ دوس‌داشتم‌!
دوسِش‌ داشتم‌؟ یه‌ روز باید من‌ُ تو درباره‌ی‌ این‌ دوست‌ داشتن‌ با هم‌ گَپ‌ بزنیم‌! راستش‌ُ بخوای‌ من‌ هنوز نفهمیدم‌ منظور از عشق‌ چیه‌! به‌نَظَرَم‌ میاد عشق‌ یه‌ حقّه‌ی‌ گُنده‌س‌ که‌ واسه‌ سرگرم‌ کردن‌ِ مَردُم‌ ساخته‌ شُده‌! هَر کی‌ُ می‌بینی‌ داره‌ از عشق‌ حرف‌ می‌زنه‌: کشیشا، آگهی‌های‌تبلیغاتی‌، نویسنده‌ها، آدمای‌ سیاسی‌ُ بالاخره‌ اونایی‌ که‌ راس‌ راسی‌ عشق‌ می‌کنن‌! من‌ از این‌ کلمه‌ی‌ لعنتی‌ که‌ همه‌جا وُ تو تموم‌ِ زبونا وردِ دهن‌ِآدماس‌، متنفّرم‌!
راه‌ رفتن‌ُ دوس‌ دارم‌! نوشیدن‌ُ دوس‌ دارم‌! سیگار کشیدن‌ُ دوس‌ دارم‌! آزادی‌ُ دوس‌ دارم‌! رفیقم‌ُ دوس‌ دارم‌! بچّه‌م‌ُ دوس‌ دارم‌!
سعی‌ می‌کنم‌ هیچ‌ وقت‌ کلمه‌ی‌ دوستت‌ دارم‌ُ به‌ کار نَبَرَم‌ُ هیچ‌ وقت‌ به‌ خودم‌ نگم‌ این‌ چیزی‌ که‌ قلب‌ُ روحم‌ُ داغون‌ می‌کنه‌ عشقه‌! نمی‌دونم‌ تو رُدوس‌ دارم‌ یا نه‌! من‌ به‌ تو فقط‌ با حس‌ِ عاطفه‌ی‌ زنده‌گی‌ نگاه‌ می‌کنم‌، نه‌ با عشق‌! هَر چی‌ فکر می‌کنم‌ می‌بینم‌ پدرت‌ رُ هَم‌ هیچ‌ وقت‌ دوست‌نداشتم‌! اون‌ُ می‌خواستم‌ُ تحسینش‌ می‌کردم‌ امّا دوسش‌ نداشتنم‌! تموم‌ِ کسای‌ قبلی‌ هَم‌ فقط‌ سایه‌هایی‌ بودن‌ سَرِ یه‌ جُست‌ُجو که‌ همیشه‌شکست‌ هم‌ْراهش‌ بوده‌! بودن‌ با پدرت‌ این‌ُ بِهِم‌ فهموند که‌ هیچی‌ مث‌ِ تمایل‌ یه‌ مَرد به‌ یه‌ زن‌ یا یه‌ زن‌ به‌ یه‌ مَرد آزادی‌ِ آدم‌ُ تهدید نمی‌کنه‌! هیچ‌زنجیرُ طنابی‌ نمی‌تونه‌ تو رُ مث‌ِ یه‌ بَرده‌ی‌ چشم‌ُ گوش‌ بسته‌ی‌ بی‌اُمید نگه‌ داره‌! وای‌ به‌ حال‌ِ کسی‌ که‌ خودش‌ُ واسه‌ همون‌ مِیل‌ به‌ کس‌ِ دیگه‌یی‌هدیه‌ کنه‌! با این‌ کار خودمون‌ یادمون‌ می‌ره‌ وُ تموم‌ِ حقوق‌ُ آزادی‌مون‌ُ از دست‌ می‌دیم‌! مث‌ِ یه‌ سگ‌ که‌ تو دریا اُفتاده‌ وُ دست‌ُ پا می‌زنه‌ تا خودش‌ُبه‌ ساحلی‌ که‌ وجود نداره‌ برسونه‌! ساحلی‌ به‌ اسم‌ِ دوست‌ داشته‌ شُدن‌ُ عشق‌ِ کسی‌ بودن‌! اگه‌ به‌ این‌ ساحل‌ برسی‌ هَم‌ تازه‌ از خودت‌می‌پُرسی‌ که‌: واسه‌ چی‌ پَریدی‌ تو آب‌؟ چون‌ از خودت‌ راضی‌ نبودی‌ُ می‌خواستی‌ چیزی‌ که‌ دوس‌ داشتی‌ باشی‌ُ تو کس‌ِ دیگه‌یی‌ ببینی‌؟ شایدم‌ ازترس‌ِ سکوت‌ُ تنهایی‌؟ شاید محتاج‌ِ اونی‌ که‌ کسی‌ُ تصاحب‌ کنی‌ یا کسی‌ تصاحبت‌ کنه‌؟ بعضیا به‌ همین‌ می‌گن‌: عشق‌! ولی‌ به‌ نظرِ من‌ عشق‌خیلی‌ کم‌تَر از اینه‌ که‌ بَرات‌ گفتم‌! مث‌ِ یه‌ جور گُرُسنه‌گی‌ِ که‌ بعدِ سیر شُدن‌ سَرِ دِلِت‌ می‌مونه‌ وُ حالت‌ُ می‌گیره‌! بعدش‌ نوبت‌ِ استفراغه‌! چرا هیچ‌کس‌ُ هیچ‌ چیز نتونست‌ معنی‌ِ این‌ کلمه‌ رُ به‌ من‌ حالی‌ کنه‌؟ خیلی‌ دِلم‌ می‌خواد معنیش‌ُ بفهمم‌! تشنه‌ی‌ فهمیدن‌ِ معنی‌ِ اونَم‌! گاهی‌ فکر می‌کنم‌شاید همون‌ چیزیه‌ که‌ مادرم‌ بَرام‌ می‌گفت‌! یعنی‌ حس‌ِ یه‌ مادر وقتی‌ بچّه‌ی‌ بی‌دفاعش‌ُ بغل‌ می‌کنه‌! حداقل‌ تا وقتی‌ بچّه‌ کوچیکه‌ بِهِت‌ فحش‌نمی‌ده‌ وُ نمی‌تونه‌ آزارِت‌ بده‌!� اگه‌ از تو، از خودِ تو که‌ من‌ُ از خودم‌ می‌گیری‌ُ خونم‌ُ می‌مِکی‌ بخوام‌ سه‌ تا حرف‌ِ لعنتی‌ِ عین‌ُ شین‌ُ قاف‌ُ بَرام‌ معنی‌کنی‌ چی‌ بِهِم‌ می‌گی‌؟
بین‌ِ من‌ُ آدمای‌ عاشق‌ یه‌ چیزِ مُشترک‌ هست‌! اونا با نگاه‌ کردن‌ِ عکس‌ِ عشقشون‌ آروم‌ می‌گیرن‌ُ منم‌ همین‌طور! همیشه‌ عکسای‌ قشنگت‌ تودستمه‌! وسواس‌ پیدا کردم‌! وقتی‌ خسته‌ وُ کوفته‌ میام‌ خونه‌ پِی‌ِ تو می‌گردم‌ُ روزنامه‌ها رُ رو زمین‌ پهن‌ می‌کنم‌ُ روزای‌ عمرِ تو رُ می‌شمُرَم‌! امروزشیش‌ هفته‌ از بودنت‌ می‌گذره‌! چه‌قدر قشنگی‌! دیگه‌ نه‌ گُلی‌ نه‌ شفیره‌! با کلّه‌ی‌ بزرگ‌ُ طاست‌ شبیه‌ِ یه‌ آدم‌ شُدی‌! مهره‌هات‌ قشنگ‌ معلومه‌!دستات‌ دیگه‌ مث‌ِ باله‌ نیستن‌! دو تا بالَن‌! بال‌ درآوُردی‌! دلم‌ می‌خواد تن‌ُ دوتا بالت‌ُ نوازش‌ کنم‌! زنده‌گی‌ توی‌ اون‌ تُخم‌ چه‌ جوریه‌؟ از عکسات‌پیداس‌ که‌ تو اون‌ شناوَری‌! مث‌ِ یه‌ گُل‌ْدون‌ِ شیشه‌یی‌ که‌ توش‌ گُل‌ِ سُرخ‌ گُذاشتن‌! یه‌ نَخ‌ از تُخم‌ جُدا شُده‌ که‌ به‌ اون‌ گُل‌ْدون‌ِ سفید که‌ رگه‌های‌قرمزُ خالای‌ کبود داره‌ می‌رسه‌! می‌گن‌ زمین‌ هم‌ از چند کیلومتری‌ همچین‌ شکلی‌ داره‌! واقعاً به‌ نَظَر میاد یه‌ طناب‌ که‌ مث‌ِ زنده‌گی‌ بُلنده‌ از زمین‌به‌ طرف‌ِ تو اومده‌! چه‌جوری‌ دِلِشون‌ میاد بگن‌ به‌ وجود اومدن‌ِ انسان‌ یه‌ تصادف‌ بوده‌؟
دکتر گُفت‌ بعدِ تموم‌ شُدن‌ِ شیش‌ هفته‌گی‌ دوباره‌ خودم‌ُ نشونش‌ بِدم‌! فردا دوباره‌ می‌رَم‌ پیشش‌! گاهی‌ وقتا تَرس‌ُ گاهی‌ خوش‌ْحالی‌ میاد سُراغم‌!
دکتر همون‌طور که‌ کاغذی‌ُ از رو میز برمی‌داشت‌ با لحنی‌ که‌ سعی‌ می‌کرد شادُ مهربون‌ باشه‌ گفت‌:
«ـ تبریک‌ می‌گم‌! خانوم‌!»
بی‌معطلی‌ جمله‌ش‌ُ اصلاح‌ کردم‌:
«ـ دوشیزه‌!»
پنداری‌ یه‌ سیلی‌ِ آب‌ْدار درِ گوشش‌ زده‌م‌! شادی‌ُ مهربونی‌ بودن‌ تو صورتش‌ مُرد! خیلی‌ بی‌تفاوت‌ گفت‌:
«ـ آها!»
بعدش‌ رو خانم‌ خط‌ کشیدُ نوشت‌: دوشیزه‌! این‌جوری‌ بود که‌ تو یه‌ اتاق‌ِ سفید، یه‌ مَرد که‌ اونم‌ سفید پوشیده‌ بود خیلی‌ رسمی‌ بودن‌ِ تو رُ به‌ من‌اعلام‌ کرد!
از این‌ که‌ اسمم‌ُ رو نسخه‌ اصلاح‌ کرده‌ بودم‌ تعجّب‌ کرد! وقتی‌ بِهِم‌ گفت‌ لُخت‌ بشم‌ُ رو تخت‌ دراز بِکشم‌ لحنش‌ اصلاً مهربون‌ نبود! تشخیصش‌اصلاً ذوق‌ْزده‌م‌ نکرد! خودم‌ می‌دونستم‌ تو اون‌جایی‌! دکترُ هم‌ْکارش‌ اصلاً به‌ صورتم‌ نگاه‌ نمی‌کردن‌! انگار دارن‌ یه‌ موجودِ ترس‌ْناک‌ُ معاینه‌می‌کنن‌! ولی‌ با هم‌ نگاهای‌ کش‌ْداری‌ُ ردُ بَدَل‌ می‌کردن‌! وقتی‌ رو تخت‌ دراز کشیدم‌، اوقات‌ِ دست‌ْیارِ از این‌ که‌ پاهام‌ُ خوب‌ باز نکردم‌ُ جای‌ دُرُست‌نذاشتم‌، تلخ‌ شُد! به‌ زور پاهام‌ُ از هم‌ باز کردُ گفت‌:
«ـ یکی‌ این‌جا، یکی‌ اون‌جا!»
اون‌ موقع‌ حِس‌ کردم‌ یه‌ تیکه‌ گوشت‌ِ مسخره‌ بیش‌ْتر نیستم‌! چند دقیقه‌ بعد قسمت‌ِ وحشت‌ْناک‌ِ ماجرا شروع‌ شُد: دکتر دست‌ْکش‌ِ لاستیکیش‌ُدستش‌ کردُ شروع‌ کرد به‌ معاینه‌ کردنم‌! حسابی‌ درد کشیدم‌! فکر کردم‌ می‌خواد تو رُ خفه‌ کنه‌! بالاخره‌ دست‌ْکشش‌ُ در آوُردُ گفت‌:
«ـ همه‌ چی‌ خوبه‌! همه‌ چی‌ عادیه‌!»
یه‌ نسخه‌ نوشت‌ُ مث‌ِ یه‌ طوطی‌ شروع‌ کرد به‌ گفتن‌ِ این‌ که‌ حامله‌ شُدن‌ مریضی‌ نیست‌ُ می‌تونم‌ هَر کاری‌ که‌ قبلاً می‌کردم‌ُ بازم‌ بکنم‌! فقط‌ بایدزیاد سیگار نکشم‌ُ با آب‌ِ خیلی‌ گرم‌ حموم‌ نکنم‌ُ به‌ فکرِ جنایت‌ نیفتم‌! پُرسیدم‌:
«ـ جنایت‌؟»
«ـ آره‌! البتّه‌ می‌دونین‌ که‌ دولت‌ این‌ کارُ قدغن‌ کرده‌!»
واسه‌ این‌ که‌ تهدیداش‌ کارسازتَر بشه‌ قرصای‌ روتئین‌ تجویز کردُ اَزَم‌ خواست‌ هَر پونزده‌ روز یه‌ بار بِرَم‌ پیشش‌! بعد گفت‌ حق‌ِ ویزیت‌ُ به‌ مُنشی‌بِدم‌ُ وقت‌ِ گفتن‌ِ تموم‌ِ اینا حتّا یه‌ لب‌ْخند هم‌ نَزَد! وَردستش‌ هَم‌ روی‌ خوش‌ بِهِم‌ نشون‌ ندادُ وقتی‌ درُ می‌بستم‌ دیدم‌ که‌ هَر دو با تأسف‌ سَر تکون‌می‌دَن‌!
می‌ترسم‌ تو با این‌ چیزا کنار نیای‌! تو دُنیایی‌ که‌ قراره‌ پا توش‌ بذاری‌ـ با وجودِ حرفایی‌ که‌ درباره‌ی‌ عَوَض‌ شُدن‌ِ زمونه‌ می‌زَنن‌ـ به‌ زنی‌ که‌ بدون‌ِازدواج‌ کردن‌ بچّه‌ دار بشه‌ می‌گن‌: وِلِنگار! تو بهترین‌ شکلِش‌ هَم‌ اون‌ُ یه‌ قهرمان‌ می‌دونن‌ُ اَزَش‌ تعریف‌ می‌کنن‌! ولی‌ هیچ‌ وقت‌ به‌ چشم‌ِ یه‌ زن‌ِعادی‌ بِهِش‌ نگاه‌ نمی‌کنن‌! دوافروشی‌ که‌ قرصای‌ روتئین‌ُ بِهِم‌ فروخت‌ از قبل‌ من‌ُ می‌شناخت‌ُ می‌دونست‌ شوهر ندارم‌! وقتی‌ نسخه‌ رُ بِهِش‌دادم‌ اَبروهاش‌ُ بالا انداخت‌ُ با تعجّب‌ نگام‌ کرد! بعدش‌ رفتم‌ پیش‌ِ خیاطم‌ تا یه‌ پالتو سفارش‌ بِدم‌! چیزی‌ به‌ زمستون‌ نمونده‌ وُ نمی‌خوام‌ تو سَردت‌بشه‌! با دهن‌ِ پُرِ سوزن‌ شروع‌ کرد به‌ گرفتن‌ِ اندازه‌هام‌! وقتی‌ بَراش‌ توضیح‌ دادم‌ که‌ پالتو باید یه‌ کم‌ بزرگ‌تَر باشه‌ چون‌ حامله‌اَم‌ُ شکمم‌ کم‌ کم‌ داره‌بالا میاد، از خجالت‌ قرمز شُد! دهنش‌ همچین‌ وا مونده‌ بود که‌ تَرسیدم‌ مبادا سوزنا رُ قورت‌ بده‌! ولی‌ سوزنا زمین‌ ریختن‌ُ مِترِش‌ هَم‌ از دستش‌اُفتادُ من‌ از این‌ که‌ ماجرا رُ بِهِش‌ گفتم‌ُ دست‌ْپاچه‌ش‌ کردم‌، پشیمون‌ شُدم‌! درباره‌ی‌ رئیسَم‌ همین‌ اتّفاق‌ اُفتاد! به‌ هَر حال‌ چون‌ رییسم‌ِ وُ ماه‌ به‌ ماه‌بِهِم‌ پول‌ می‌ده‌ دُرُس‌ نیست‌ که‌ بِهِش‌ نگم‌ تا چند ماه‌ نمی‌تونم‌ کار کنم‌! واسه‌ گفتن‌ِ همین‌ حرف‌ رفتم‌ تو اتاقش‌! یه‌ کم‌ ساکت‌ موند! بعد خودش‌ُپیدا کردُ با لُکنت‌ گفت‌ به‌ تصمیمم‌ احترام‌ می‌ذاره‌! گفت‌ من‌ خیلی‌ شُجاعَم‌ ولی‌ بهتره‌ این‌ ماجرا رُ پیش‌ِ هَر کسی‌ نگم‌!
«ـ از این‌ موضوع‌ بین‌ِ خودمون‌ حرف‌ زَدَن‌ یه‌ چیزه‌ وُ گفتنش‌ به‌ کسایی‌ که‌ دَرکت‌ نمی‌کنن‌ یه‌ چیزِ دیگه‌! اصلاً شاید چند روز دیگه‌ نظرت‌ عَوَض‌ بشه‌!دُرُسته‌؟»
رو نَظَرت‌ عَوَض‌ بشه‌ خیلی‌ تکیه‌ کرد! گفت‌ تا سه‌ ماهه‌گی‌ وقت‌ دارم‌ فکر کنم‌ُ تصمیمی‌ بگیرم‌ که‌ عاقل‌ بودنم‌ُ ثابت‌ کنه‌! گفت‌ کارَم‌ خیلی‌خوبه‌ وُ حیفه‌ که‌ واسه‌ احساساتم‌ اَزَش‌ دَس‌ بِکشم‌! اون‌ گفت‌ خیلی‌ بیش‌ْتَر از چند ماه‌ُ یه‌ سال‌ طول‌ می‌کشه‌ وُ مسیرِ زنده‌گیم‌ عَوَض‌ می‌شه‌!منظورش‌ این‌ بود که‌ با بودن‌ِ تو من‌ دیگه‌ مال‌ِ خودم‌ نیستم‌ُ نمی‌تونم‌ مث‌ِ قبل‌ کار کنم‌! یادمون‌ نَره‌ که‌ شرکت‌ِ اون‌ من‌ُ مشهور کرده‌ بودُ روم‌ حساب‌می‌کرد! کلّی‌ بَرنامه‌ واسه‌ آینده‌م‌ داشت‌! اگه‌ نَظَرَم‌ عَوَض‌ می‌شُد باید به‌ اون‌ می‌گفتم‌ُ اَزَش‌ کمک‌ می‌خواستم‌!
پدرت‌ دوباره‌ تلفن‌ کرد! صداش‌ می‌لَرزیدُ می‌خواس‌ بدونه‌ جواب‌ِ آزمایش‌ مثبت‌ بوده‌ یا منفی‌! گفتم‌ که‌ مثبت‌ بوده‌! بازَم‌ پُرسید که‌ کی‌ خیال‌ دارم‌به‌ قول‌ِ خودش‌ ترتیب‌ِ کارُ بِدَم‌! بدون‌ِ این‌ که‌ حرفی‌ بزنم‌ گوشی‌ُ گُذاشتم‌!
آخه‌ چرا تا یه‌ نفر قانونی‌ حامله‌ می‌شه‌ بَراش‌ جشن‌ می‌گیرن‌ُ اَزَش‌ می‌خوان‌ خودش‌ُ خسته‌ نَکنه‌ وُ بِهِش‌ می‌گن‌ حامله‌گی‌ خیلی‌ خوبه‌، ولی‌درباره‌ی‌ من‌ همه‌ لال‌مونی‌ می‌گیرن‌ُ از سقط‌ِ بچّه‌ حرف‌ می‌زنن‌؟ همه‌ دارن‌ توطئه‌ می‌چینن‌ تا من‌ُ تو رُ از هم‌ جُدا کنن‌! گاهی‌ نگرون‌ می‌شم‌ُ ازخودم‌ می‌پُرسم‌: بالاخره‌ کی‌ برنده‌ می‌شه‌؟ ما یا اونا؟ شاید دلواپسیم‌ از زنگای‌ این‌ تلفن‌ باشه‌! زنگ‌ِ تلفن‌ تلخیا وُ ناراحتیایی‌ که‌ یادم‌رفته‌ بودُ دوباره‌ بَرام‌ زنده‌ می‌کنه‌! ناراحتیای‌ که‌ از یه‌ مُش‌ خیال‌ِ خوش‌ دُرُس‌ شُده‌ بودن‌ که‌ به‌ من‌ فهموند عشق‌ یه‌ نمایش‌ِ پیچیده‌س‌! زخماخوب‌ می‌شن‌ُ جاشونَم‌ کم‌ کم‌ از بین‌ می‌ره‌ ولی‌ یه‌ زنگ‌ِ تلفن‌ واسه‌ برگردوندن‌ِ تموم‌ِ دَردا بسّه‌! دَردِ شکستنای‌ کهنه‌ تو وقتی‌ که‌ زمان‌ می‌گذره‌!
***� � � �
دنیای‌ تو همون‌ کیسه‌یی‌ِ که‌ شیش‌ هفته‌س‌ توش‌ چُمباتمه‌ زَدی‌ُ شناوَری‌! به‌ این‌ کیسه‌ می‌گن‌ کیسه‌ی‌ جنینی‌! توش‌ُ یه‌ مایع‌ِ نَمک‌ْدارپُرکرده‌ که‌ نمی‌ذاره‌ تو دُچارِ قوّه‌ی‌ جاذبه‌ بِشی‌ُ تکون‌ خوردنای‌ من‌ این‌طَرَف‌ اون‌طَرَف‌ بندازدِت‌! تا همین‌ چند روز پیش‌ غذات‌ُ فقط‌ از همون‌ کیسه‌پیدا می‌کردی‌! بعدِ یه‌ سِری‌ ماجراهای‌ عجیب‌ُ غریب‌، تو یه‌ کم‌ از این‌ مایع‌ُ می‌خوردی‌، یه‌ کمش‌ُ جذب‌ می‌کردی‌ُ با چیزی‌ که‌ دفع‌ می‌کردی‌دوباره‌ اون‌ مایع‌ُ می‌ساختی‌! حالا چهار روزِ که‌ با بندِ ناف‌ به‌ من‌ وصل‌ شُدی‌ُ از من‌ غذا می‌گیری‌! تواین‌ چند روز خیلی‌ اتّفاقا اُفتاده‌ که‌ من‌واسه‌شون‌ تو رُ ستایش‌ می‌کنم‌! جُفتی‌ که‌ تُخم‌ُ تو خودش‌ گرفته‌ حسابی‌ سِفت‌ شُده‌! سلّولای‌ خونیت‌ مُدام‌ زیادتَر می‌شن‌! تموم‌ِ اینا داره‌ با یه‌سرعت‌ِ عجیب‌ُ غریب‌ اتّفاق‌ می‌اُفته‌! شبکه‌ی‌ رگات‌ دیگه‌ دیده‌ می‌شه‌! رگات‌ُ بندِ نافی‌ که‌ من‌ُ به‌ تو وصل‌ می‌کنه‌ هَم‌ سِفت‌ شُده‌! کبدت‌ حسابی‌پُف‌ کرده‌ وُ تموم‌ِ اعضای‌ دیگه‌ت‌ دارن‌ شکل‌ِ خودشون‌ُ پیدا می‌کنن‌! دست‌ْگاه‌ِ تناسُلیت‌ هَم‌ جوونه‌ زَده‌! حالا دیگه‌ خودت‌ می‌دونی‌ دختری‌ یاپسر! ولی‌ ـ کوچولو! ـ چیزی‌ که‌ بیشتر از همه‌ دوس‌ دارم‌ اینه‌ که‌ دستات‌ هَم‌ شکل‌ گرفتن‌! انگشتات‌ معلومَن‌! یه‌ دهن‌ِ کوچولو وُ یه‌ لَب‌ داری‌! زبونم‌پیدا کردی‌! سوراخی‌ بیست‌تا دندونت‌ هَم‌ پیداس‌! با وجودِ کوچولویی‌ دوتا چِشم‌ داری‌! دوتا چشم‌ که‌ سه‌ گِرَم‌ بیشتر وزنشون‌ نیست‌! نمی‌تونم‌ باورکنم‌ تموم‌ِ این‌ چیزا تو چند هفته‌ دُرُس‌ شُدن‌! به‌ نَظَرَم‌ واقعی‌ نمیاد! ولی‌ شروع‌ِ دُنیا هم‌ باید همین‌جوری‌ بوده‌ باشه‌! یه‌ جُنبش‌، یه‌ تَوَرّم‌ُ... شروع‌ِزنده‌گی‌! بدون‌ِ پایان‌ُ پیچیده‌، بدون‌ِ پایان‌ُ سخت‌، بدون‌ِ پایان‌ُ سریع‌ُ منظّم‌ُ کامل‌...
چه‌قدر وول‌ می‌خوری‌! کوچولو! کی‌ می‌گه‌ تو گهواره‌ی‌ آبیت‌ خوابیدی‌؟ تو هیچ‌ وقت‌ نمی‌خوابی‌ُ آروم‌ُ قرار نمی‌گیری‌! کی‌ گفته‌ توی‌ آرامشی‌؟ کی‌گفته‌ تو آروم‌ می‌گیری‌ُ فقط‌ یه‌ لالایی‌ِ قشنگ‌ از صداهای‌ نَرم‌ِ دورُ وَرِت‌ُ می‌شنوی‌؟ می‌دونم‌ مُدام‌ داری‌ تکون‌ می‌خوری‌ُ یه‌ فشارِ تُلُمبه‌یی‌ُ نفس‌کشیدنای‌ تُندُ انفجارای‌ دَم‌ به‌ دَم‌ُ صداهای‌ بُلند باهاته‌! کی‌ گفته‌ تو جون‌ نداری
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
ترجمه / یک مَرد





عنوان : تقدیم نامه

برای‌ تو...

برگردان‌ِ کتاب‌ِ یک‌ مَرد
به‌ خاطره‌ی‌ یک‌ مَرد پیشکش‌ می‌شَوَد ،
مَردی‌ که‌ در مقابل‌ِ قدرت‌ ایستادُ
ایستاده‌ مُرد :
با یادِ خسروگُلسرخی‌
وَ سُرخی‌ِ فریادش‌!
ی‌.گ‌

می‌خواهم‌ دعا بخوانم‌
با همان‌ قدرتی‌ که‌ می‌خواهم‌ کفر بگویم‌!
می‌خواهم‌ مجازات‌ کنم‌
با همان‌ قدرتی‌ که‌ می‌خواهم‌ ببخشم‌!
می‌خواهم‌ هدیه‌ کنم‌
با همان‌ قدرتی‌ که‌ از آغاز با من‌ بود!
می‌خواهم‌ پیروز شَوَم‌
آخر نمی‌توانم‌ پیروزی‌ِ آنان‌ را بَر خود ببینم‌!
«آلِساندرو پاناگولیس‌»


........



عنوان : مقدمه

کودکی که با مُسلسل بازی کند جهان را نجات نخواهد داد...

کلاس‌ِ اوّل‌ِ دبیرستان‌ بودم‌! معلّم‌ فرمول‌های‌ فیزیک‌ را روی‌ تخته‌ رَدیف‌ کرده‌ بودُ من‌ در کتاب‌ِ یک‌ مَرد گُم‌ شُده‌ بودم‌! با فریادِ اخراج‌ِ معلّم‌ از جا پَریدم‌!معلّم‌ها تنها راه‌ِ اصلاح‌ِ فرد را تنبیه‌ بدنی‌ یا حذف‌ فیزیکی‌ از دایره‌ی‌ حکومتی‌ِ خود (که‌ همان‌ کلاس‌ باشد!) می‌دانند! بَرایم‌ مهم‌ نبود! باقی‌ِ کتاب‌ را درسایه‌ی‌ دیوارِ حیاط‌ِ دبیرستان‌ خواندم‌! کتاب‌های‌ فالاچی‌ از مدّت‌ها قبل‌ جای‌ کتاب‌های‌ تاریک‌ِ دبیرستانَم‌ را گرفته‌ بودند! من‌ با پنه‌لوپه‌ به‌ جنگ‌ رفتم‌بودم‌، اگر خورشید بمیرد را وَ جنس‌ِ ضعیف‌ را دیده‌ بودم‌ُ برای‌ کودکی‌ که‌ هرگز زاده‌ نَشُد گریسته‌ بودم‌، تا بفهمم‌ زنده‌گی‌ جنگ‌ُ دیگر هیچ‌ است‌! مصاحبه‌های اوریانا را با سلّاخان‌ُ عاشقان‌ِ بزرگ‌ِ تاریخ‌ خواندم‌! با او به‌ دیدارِ مخوف‌ْترین‌ دیکتاتورهای‌ جهان‌ رفتم‌ُ دیدم‌ چگونه‌ در دام‌ِ سوال‌هایش‌، مجبور به‌ بَرداشتن‌ِنقاب‌هاشان‌ می‌شَوَند! اول‌بار نام‌ِ اوریانا در مجموعه‌ اشعارِ خسروگُلسُرخی‌ به‌ گوشَم‌ خورد! جایی‌ که‌ آلکوس‌ِ سرزمینَم‌ سروده‌ بود:

اوریانا عاشق‌ِ توست‌!
من‌ هَم‌ عاشق‌ِ اوریانا هستم‌ وَ عاشق‌ِ زنده‌گی‌...
چرا نمی‌گُذارند که‌ تو با عشقت‌ تنها باشی‌
و زمین‌ُ خانه‌ وُ مزرعه‌اَت‌ را سَرکشی‌ کنی‌
آن‌طور که‌ خودت‌ می‌خواهی‌، آن‌طور که‌ دوست‌ می‌داری‌
شخمش‌ بزنی‌، بذر بیفشانی‌، دِرواَش‌ کنی‌...
من‌ بَرزگری‌ را می‌شناختم‌ که‌ هفتاد سال‌ِ تمام‌ زنده‌گی‌ کرد
و هفتاد هزار بار زمینش‌ را با گاوآهن‌ شُخم‌ زَدُ
هفت‌ْصَدُ هفتاد مَن‌ بذر پاشید
ولی‌ فقط‌ُ فقط‌ هفت‌ مَن‌ نان‌ِ کپَک‌ زَده‌ در سفره‌ داشت‌...

ترجمه‌یی‌ که‌ از یک‌ مَرد موجود بود را بارها وُ بارها خواندم‌! بیست‌ُ چندبار این‌ کتاب‌ را به‌ آخر رساندم‌ُ از نو خواندمش‌! من‌ سالی‌ که‌ آلکوس‌ مُرد به‌ دنیاآمده‌ بودم‌! او را با تمام‌ِ اشتباهاتش‌ دوست‌ داشتم‌! ستیزش‌ با ایسم‌ها وُ حزب‌ها را ستایش‌ می‌کردم‌!
شعرهایش‌ در حافظه‌اَم‌ جا خوش‌ کردند:

چوب‌ِ کبریت‌ به‌ جای‌ قَلَم‌،
خون‌ِ بَر زمین‌ چکیده‌ به‌ جای‌ جوهر،
پاکت‌ِ از یاد رفته‌ی‌ باندِ پانسمان‌ به‌ جای‌ کاغذ...
امّا چه‌ بنویسم‌؟
شاید تنها فرصت‌ِ نوشتن‌ِ نشانی‌ِ خود را داشته‌ باشم‌
شگفتا! جوهَرَم‌ منعقد می‌شَوَد...
برایتان‌ از سیاه‌ْچالی‌ می‌نویسم‌
در یونان‌!

خواندن‌ِ یک‌مَرد را به‌ دوستان‌ِ دیگرم‌ پیش‌ْنهاد می‌کردم‌ ولی‌ آن‌ها می‌گفتند واژه‌های‌ فخیمش‌ کشِش‌ِ خواندن‌ را در خواننده‌ می‌کشد! آرزو داشتم‌ کسی‌ یک‌مَرد را به‌ شیوه‌ی‌ ساده‌تَر بنویسد! با زبان‌ُ لهجه‌یی‌ که‌ فلان‌ کارگرُ فلان‌ جوانک‌ِ فال‌ْفروش‌ِ سَرِ چهارراه‌ هَم‌ که‌ دو سه‌ کلاس‌ بیش‌ْتَر سَواد ندارد، بتواند آن‌ رابخواندُ بفهمد!
تابستان‌ِ هفتادُ نُه‌ نسخه‌ی‌ فرانسه‌ی‌ این‌ کتاب‌ ( Un homme ) به‌ دستم‌ رسید! از روی‌ دیکسیونر و با کمک‌ِ خواهرم‌ شروع‌ به‌ کار کردم‌! برگردان‌ِ کتاب‌ پانزده‌ماه‌ طول‌ کشید! با روزی‌ شش‌ ساعت‌ کارِ مُداوم‌! اِبایی‌ ندارم‌ از عنوان‌ کردن‌ِ این‌ مسئله‌ که‌ کتاب‌ِ یک‌ مَرد را با دیکسونر برگردانده‌اَم‌! هم‌ْنسلانَم‌ را شدیداًنیازمندِ کتاب‌هایی‌ از این‌ دست‌ می‌دانم‌! باید همه‌ بدانند که‌ هیچ‌ فرقه‌ وُ حزب‌ُ دسته‌یی‌ جهان‌ را نجات‌ نخواهد داد! نجات‌ِ جهان‌ تنها در گروِ عشق‌ِ انسان‌هابه‌ هَم‌ تحقق‌ میابَد! همین‌ عشق‌های‌ ساده‌ی‌ عظیم‌، همین‌ نگاه‌های‌ ممنوع‌ِ محرمانه‌ جهان‌ را نجات‌ می‌دهند!
شاید این‌ حرف‌ها در روزگارِ ما به‌ نوعی‌ رؤیا وُ معجزه‌ شبیه‌ باشند... امّا انسان‌ هم‌ معجزه‌یی‌ست‌ هنگامی‌ که‌ زانو نمی‌زَنَد! انسان‌ معجزه‌یی‌ست‌ هنگامی‌ که‌می‌گوید: نه‌! انسان‌ معجزه‌یی‌ست‌ هنگامی‌ که‌ دروغ‌ نمی‌گوید...
هر هنرمند باید آینه‌یی‌ باشد رو به‌ مَردُم‌ِ جامعه‌یی‌ که‌ در آن‌ نفس‌ می‌کشَد وَ اگر خود بخشی‌ از این‌ آینه‌ را با پارچه‌ی‌ سیاهی‌ بپوشاند به‌ ذات‌ِ هنر خیانت‌کرده‌! یک‌ نقّاش‌، یا یک‌ شاعر، یا یک‌ بازی‌ْگر نمی‌تواند مانندِ دیگران‌ فقط‌ در صف‌ِ نان‌ از دردهای‌ جامعه‌اَش‌ سخن‌ بگوید! باید به‌ فکرِ رهایی‌ِ تمامی‌ِانسان‌ها بود! رابینسون‌کروزو هم‌ اگر شاعر بود حق‌ نداشت‌ در جزیره‌ی‌ متروکش‌ شعرهایی‌ بگوید که‌ در آن‌ها اثری‌ از انسان‌های‌ دیگر نباشد! کلمه‌ی‌ تعهد که‌این‌ روزها مثل‌ِ سقّز بر دهان‌ِ اهل‌ِ هنرِ سرزمینمان‌ می‌آید کلمه‌ی‌ کوچکی‌ نیست‌! در روزگارِ ما نمی‌شود کنج‌ِ فلان‌ کافه‌ نشست‌ُ لاف‌ِ تعهد زَد! باید در دِل‌ِجامعه‌ نفس‌ کشید! باید به‌ فکرِ درمان‌ِ این‌ خیل‌ِ پریشان‌ بود، نه‌ تسکینشان‌!
شاملوی‌ بزرگ‌ دیگر ما را به‌ شبانه‌ی‌ تازه‌یی‌ مهمان‌ نمی‌کند، مطب‌ِ رایگان‌ِ غلامحسین‌ساعدی‌ تعطیل‌ است‌، فروغ‌ دیگر کودکی‌ را از جُذام‌خانه‌ به‌ خانه‌ی‌ خودنمی‌بَرَد، خانه‌ی‌ غزاله‌ علیزاده‌ دیگر پناه‌ِ نویسنده‌گان‌ِ از شهرستان‌ آمده‌ نیست‌، صمدبهرنگی‌ دیگر برای‌ آموزش‌ُ پرورش‌ از معایب‌ِ کتاب‌های‌ درسی‌نمی‌نویسد... جای‌ این‌ غول‌های‌ زیبا خالی‌ست‌ُ ما تنها مانده‌ایم‌، ولی‌ کودکان‌ آبروی‌ انسان‌ُ ضامن‌ِ آغازِ دوباره‌ی‌ جهانند!
باید به‌ کودکان‌ آموخت‌ که‌ جهان‌ بی‌باطوم‌ُ گلوله‌ زیباتَر است‌!
باید به‌ فکرِ ساختن‌ِ یک‌ بادبادک‌ بود!
هنوز هم‌ با مُشتی‌ نخ‌ُ کمی‌ کاغذ می‌شَوَد به‌ گیس‌ِ طلای‌ خورشید رسید!
کودکی‌ که‌ با مُسلسل‌ بازی‌ کند، جهان‌ را نجات‌ نخواهد داد!

یغماگُلرویی‌ ـ چی‌چِست‌
10 / آبان‌ / 81
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
ترجمه / به سلامتی برادرم هيچ کس !






عنوان : مقدمه

شاعرِ دقیقه های تپنده ی زنده گی

چارلز بوکوفسکی سالِ هزارُ نهصدُ بیست تو آندرناخِ آلمان به دنیا اومد! پدرش یه سربازِ آمریکاییُ مادرش آلمانی بود ! تو سه ساله گی به آمریکا اومدُ تو لس آنجلس بزرگ شد! اولین داستانشُ وقتی بیستُ چهار ساله بود چاپ کرد! تو زنده گیش بیشتر از چهلُ پنج تا کتاب شعر و رمان و داستانِ کوتاه منتشر کرد! بدل به یکی از تاثیرگذارترین نویسنده های آمریکا شدُ سالِ نودُ چهار تو سنِ هفتادُ چهار ساله گی از دنیا رفت! خودش تو مصاحبه یی گفته :
شعر نوشتنُ از سیُ پنج ساله گی شروع کردم ! بعد از این که از بیمارستانِ دولتیِ لس آنجلس بیرون اومدم! واسه ملاقاتِ کسی نرفته بودم اون جا فقط بلایی سرِ خودم آورده بودم که مجبور شده بودن بستریم کنن! چیزای زننده اما جالبی نوشتم که باعث شد مردم ازم متنفر بشن! بی خیالِ ماشینای پُلیس بودم! هیپیا رُ دس می نداختم ! بعدِ دومین شبِ شعرم تو ونیز پولُ قاپیدمُ تو ماشین پریدمُ سیاه مست با سرعتِ هشتاد کیلومتر تو پیاده روها راننده گی کردم! با این که پلیس ممنوع کرده بود راه به راه تو خونه م شب نشینی راه انداختم! یه پروفسور منُ دعوت کرد خونه شُ من بعدِ شام تمومِ قفسه ی چینیشُ شکستم ! تو همه ی این دوران می نوشتم! اون آدم من بودمُ نبودم! هیچ وقت آدمِ خشنی نبودم فقط بهش تظاهرمی کردم !
شعرامُ با ماشین تایپی می نویسم که ماشین تایپِ خودم صداش می زنم ! معمولا تا نصفه های شب همین طور که مشروب می خورمُ سیگار می کشمُ به موسیقیِ کلاسیکی که از رادیو پخش می شه گوش می کنم می نویسمشون ! فرداش دوباره شعرُ تایپ می کنمُ تغییرای کوچیکی توش می دم. مثلا یه سطرُ حذف می کنم یا دو سطرُ با هم یکی می کنم ! این جور کارا به شعر سرُ شکلِ بهتری می ده ! شعرا یه جایی بیرون از مُخِ من شکل می گیرن ! وقتی می شینم پُشتِ میزم اغلب اوقات نمی دونم چی می خوام بنویسم! موقعِ نوشتن شعر دچارِ دلهره وُ استرس نمی شم! شعر نوشتن برام سخت نیست... این زنده گی کردنه که سخته !
وقتی می رم خیابون ژست نمی گیرمُ یه دفترچه با خودم نمی برم! سعی می کنم فکر نکنم نویسنده امُ می تونم هر چیزی رُ بنویسم! من به نویسنده ها علاقه ندارم همین طور به بازاریابا ! وقتی قلمم می خشکه می رّم پیستِ ماشین رونیُ شرط بندی می کنمُ داد می زنمُ به زنم بدُ بیراه می گم !
تنهاییُ دوس دارم ولی به خاطرش دیگرونُ آزار نمی دم! واسه من کلمه یی که رو کاغذ میاد مهمه! اگه نتونم تو هر شرایطی بنویسم پس معلومه قوی نیستم! تو شعرام معلومه! وقتی نمی نویسم بیشتر محتاجِ تنهایی اّم تا وقتِ نوشتن! حتا گاهی تو وقتی شعر نوشتم که بچه ها تو اتاق دورم می دّویدنُ با تفنگاشون بهم شلیک می کردن! این جور لحظه ها بیشتر به نوشتنم کمک می کنه... ولی یه چیزی آزارم می ده! این که موقعِ کار صدای تلویزیون بلند باشه وُ از اون برنامه های کمیک مزخرف پخش کنه !
شعرِ بد معمولا وقتی نوشته می شه که یکی بشینه وُ بگه خوب حالا باید یه شعر بنویسمُ به گمونمش باید شعرُ این جوری نوشت! مثلا یه گربه رُ تو نظر بیارین! اون فکر نمی کنه که خُب حالا من یه گربه اُمُ باید ترتیبِ این پرنده رُ بدم! اون فقط این کارُ می کنه!
من از اون چیزایی که برام اتفاق اُفتاده می نویسم! من کشیشُ آخوندُ مرشدِ هیچ گروهی نیستم! اگه کسِ دیگه یی همچین خیالی داره وُ می خواد دنیای بهتری واسه ما بسازه قبولش می کنم! خیلی گروها حرفای منُ باور دارنُ بهم احترام می ذارن! مثِ انقلابیا وُ آنارشیستا! چون من واسه آدمای عادیِ خیابون می نویسم! من با تک تکِ آدمای دنیا برادرمُ باهاشون همدردی می کنم !
بوکوفسکی تو شعراش از تمومِ خطای قرمز گذشته ! شاید هضمِ خیلی از شعراش برای ما اهالیِ جهانِ سومُ که از دمِ تولد بایدُ نبایدِ خطای قرمزُ با پوشتُ گوشتُ استخونمون تجربه کردیم سخت باشه ! وقتی تو یه چهارچوبِ بسته شعر خوندیُ نوشتی و مثلا برای گفتنِ عبارتی در حدِ بغلم کن تو شعرت، دستُ دلت لرزیده باشه که مجوز می گیره یا نه ، معلومه نمی تونی با شاعری طرف بشی که رو تمومِ قوانینِ اجتماعی شلنگ می ندازه ! من گمون دارم که تو ادبیاتِ ما تنها نصرت رحمانی تو بعضی از شعراش به سمتِ این بی پروایی رفت البته تا اون جا چه چارچوبا اجازه می داد! شاعری که از خودش قدیس بسازه یه کلاه برداره! اگه ما معتقدیم که شعر ـ و هر هنرِ دیگه یی ـ وقتی به اوج می رسه که به زنده گی نزدیک بشه، باید قبول کنیم که بوکوفسکی شاعره زنده گیه ! زنده گی با دقیقه های تپنده وُ التهابُ اوجُ فرودایی که توش هست! اون لحظاتی از زندة گی رُ که اغلبِ آدما سعی در پنهون کردنش دارن ، فریاد زده ! لحظه هایی‌که خیلی از ما هم تجربه شون کردیم اما جراتِ همه گانی کردنشونُ نداشتیمُ نداریم !

یغماگلرویی
7 / امردادِ / 1385
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 


عنوان : شبِ با شکوه من

ساعت یکُ نیمِ صُبه !
تو ایوونِ طبقه ی دوم نشسته‌مُ
شهرُ نگاه می‌کنم...
می‌تونست بدتر از این باشه!

نیازی نیست کارِ بزرگی بکنیم !
شوق کارای کوچیکه که حسِ خوبی بهمون می ده وُ
حسای بدُ ازمون می گیره !
بعضی وقتا سرنوشت
امون نمی ده به کاری که دوس داریم برسیم!
پس بایس سرِ سرنوشت کلاه بذاریم !

بایس با خدا تا کرد !
اون خوش داره با چزوندنِ ما کیفور بشه !
خوش داره باهامون ور بره وُ
آزمایشمون کنه !
عِش می کنه از این که بِمون بگه ضعیفُ احمقیمُ
کلکمون کنده س !

خدا عاشقِ اسباب بازیِ وُ
ما هم اسباب بازیاشیم !

هنو رو اِیوونمُ یه پرنده
رو درخت رو به رویی که تو تاریکی پنهونه
عاشقونه می خونه !

اون یه بُلبُله وُ من
عاشق بُلبُلم!

اداشُ درمیارمُ منتظر می شم...
جوابمُ می ده !
می‌خندم!
شاد کردنِ یه آدمِ زنده آسونه !

بارون می گیره وُ‌
یه قطرشُ داغی پوستمُ حس می کنه !

خوابُ بیدار
روی یه صندلی تاشو نشسته‌مُ
پاهام رو نرده های اِیوونه !
بلبلِ دوباره
آوازی رُ که تو روز شنیده می خونه !

اینا تمومِ کاراییِ که ما پیرا
واسه سرگرم شدن می‌کنیم !
شنبه شبا
به خدا می‌خندیم ،
به حسابای قدیمی ‌می‌رسیم،
وقتی چشمک چراغای شهر چشمک حواله مون می کننُ
بلبلا از رو درختا چش می دوزن به ما جوون می شیم !
دنیا هم از این بالا
به همون خوبیِ که همیشه بوده !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 


عنوان : آفرینش

ون گوگ گوششُ بریدُ به یه جنده هدیه ش داد !
اونم چندشش شدُ پرتش کرد رو زمین !

ـ هِی ! وَن!
جنده ها پول می خوان نه گوش!
به گمونم واسه همین نقاش بزرگی بودی !
چون چیزای دیگه رُ نمی فهمیدی !


.........



عنوان : قفس

شعر می گم،
نگرون می شم ،
لب خند می زنم ،
قاه قاه می خندمُ می خوابم!
عینهو خیلی آدما
تا یه زمونی ادامه می دم!
مثِ همه
بعضی وقتا خوش دارم همه رُ بغل کنمُ
بشون بگم
لعنت به این همه بلا که سر خودمون آوردیم!
ما خوبُ نترسیم !
بعضی وقتا خود خواهیم !

هم دیگرونُ می کشیم ، هم خودمونو !
ما مُردیم !
به دنیا اومدیم تا بکشیمُ بمیریم !
زار بزنیم تو اتاقای تاریک !
عشق بازی کنیم تو اتاقای تاریک...
صبر کنیم ،
صبر کنیم ،
صبر کنیم...
ما انسانیم
نه بیشتر از این !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 


عنوان : واگنر

وقتی واگنر پیر شد
واسه ش یه جشنِ گُنده گرفتنُ تو اون جشن
چن تا از کارای جوونیشُ اجرا کردن !

ـ کی اینا رُ نوشته...؟!
ـ شما !
ـ آها... حدس می زدم !

مُردن همیشه چیزِ بدی نیست !


........



عنوان : آره

تمومِ هم سایه ها فکر می کنن
ما ديوانه ییم !
ما هم فکر می کنیم اونا
ديوونه اّ ن !
هم ما وُ هم اونا
درست فکر مي کنیم !


........



عنوان : نانا

تو دّه تا ایالت
کمِ کم با دویست تا مرد خوابیده !
پنج تا شون خودکشی کردن ،
سه تا شون تو تیمارستانن !
تو هر شهرِ تازه یی که پا می ذاره
ده تا مرد دنبالشن...

حالا ـ با یه دامنِ کوتاهِ آبی ـ
نشسته رو کاناپه ی من !
خیلی ام قبراقُ معصوم به نظر میاد !
ـ وقتی یه مرد بِم می گه عاشقتم
علاقه مُ از دست می دم !

لیوانشُ پر می کنم
دامنشو می زنه بالا وُ
جوراب شلواریشُ نشونم می ده...
ـ رونام سکسی نیستن؟
ـ چرا هستن...

از اتاق خواب می ره بیرون
چند دقیقه بعد صدای سیفون میاد !

اسم اون ( نانا * )ست !
پنج هزار سالی می شه که رو
کره خاکی زندگی می کنه...

* داخلِ پرانتز با اسمی دل خواه پر شود!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 


عنوان : کامپيوتر

نمی دونم چن ساله دارمش !
ماشین تحریر برقیِ آی . بی . اِمُ می گم !
به گمونم دوازده سالی بشه !
هزارتا شعر برام تایپ کرده ،
یه عالمه قصه ی کوتاه ،
دو سه تا رُمانُ
یه نمایش نامه !
خیلی وقتا آبجو وُ ودکا وُ شرابُ ویسکی یی که می خوردم
ریخته روش
با کلی خاکسترِ سیگار برگ !
هیچ وقت خراب نشده !
نمی دونم چن ساعت با هم موسیقی کلاسیک گوش دادیم !
شبای طولُ درازی رُ با هم گذروندیم !
با شوخیایی که پسِ جدی ترین لحظه ها مون بود...

من تو کریسمس یه کامپیوتر کادو گرفتم !
می گن نبایس از زمونه عقب بود ! مگه نه؟
به هر حال تایپِ دستیِ قدیمیم
که تایپِ برقیمُ بعدِ اون گرفتم
حالا تو طبقه ی پایین داره دورانِ بازنشستگیشُ می گذرونه !
ما با هم شبای دیوونه کننده یی رُ تجربه کرده بودیم !
یه روزگاری همه با قلم پر می نوشتن !
بایس با زمان جلو رفت !
پس رو میزم واسه کامپیوتر جا باز کردمُ
دوشاخه ی ماشین تحریرُ از برق در آوردم !
یه پارچه روش کشیدمُ گوشه ی اتاق گذاشتمش !
این بدترین بخشِ ماجرا بود !
جوری گذاشتمش رو زمین که پنداری زنده س !
تقریبا منتظر بودم حرف بزنه !
مثِ بیشتر وقتا که با روشِ خودش باهام حرف حرف می زد !
حس می کردم دارم یه حیوونِ خونگی رُ تو سرمای خیابان ول می کنم !
بعدش دخترم ـ که کرمِ کامپیوتره ـ اومد تا واسه م آماده ش کنه وُ
چیزای اولیه رُ یادم بده !
وقتی رفت افتادم به ور رفتن با کامپیوتر !
کارای عجیبُ غریبی می شد با هاش کرد...
اما کم کم دستم اومد که یه جاهاییش را دستم نیس !
بعضی کارا رُ اون جور که بایس انجام نمی داد !
فایده نداش!
زنم یه دستی بهش زد ولی دُرُس نشد !
خاموشش کردیمُ خوابیدیم !
فرداش که از میدونِ اسب دوونی برگشتم خونه
زنم گفت که کامپیوتر بایس ویروسی چیزی داشته باشه !
دخترم تمومِ بعد از ظهرُ باهاش ور رفته بودُ
هنوز درس کار نمی کرد !
آی . بی . اِمِ قدیمیم دوباره از گور اومد بیرون !
حالا سمتِ چپم بطریِ آبجو وُ
سمتِ راستم رادیوی قرمزِ کوچولوییِ ِکه باخ پخش می کنه!
قهرمانِ قدیمیِ من برگشته وُ
دارد این حرفا رُ بِرام تایپ می کنه !
تمومِ فرشِ اتاقُ
تیکه پاره های کامپیوترِ شکسته پوشونده !
آره!!!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 


عنوان : تـو

بِهِم گفت : تو یه حیوونی
با شکمِ سفیدِ ورقُلُمبیده وُ
پاهای پشمالو !
هیچ وخ ناخناتُ نمی گیری‌!
دستات خِپلن مثِ پنجه ی گربه !
دماغت قرمزه بدقواره داری
با بزرگترین تُخمایی که تا حالا دیدم !
آبتُ مثِ نهنگی که آبُ از آبششاش بیرون می ده می پاشی روم !
حیوون ! حیوون ! حیوون !
بعدِ این ماچ بگو واسه صُبحونه چی می خوای ؟


.......



عنوان : فرق دارن

شاید به اینی که می گم اعتقاد نداشته باشین !
آدمایی هستن که تمومِ زنده گیشون
بدونِ اتفاقُ هیجان می گذره !
خوب می پوشن ،
خوب می خوابنُ
از زنده گیِ معمولیِ خونواده گیشون راضی اَن !
غمُ غصه هیچ وقت سراغِ اونا نمی ره !
همیشه خوش حالنُ
خیلی آرومُ اغلب تو تختِ خواب می میرن !
شما شاید باورتون نشه
اما خیلیا این جوری زنده گی می کنن
ولی من یکی از اونا نیستم !
نه ! من یکی از اونا نیستم !
من کُجا وُ اونا کجا !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 


عنوان : شروع

وقتی زنا آینه شون همراه شون نباشه
شاید بشه راجع به آزادی
باهاشون اختلات کرد !


........



عنوان : سؤال جواب

تو یه شبِ تابستون
لختُ سیاه مست
وسطِ اتاق نشسته بود !
چاقو رو زیرِ ناخوناش می کردُ می خندید !
تو فکرِ نامه های رسیده بود!
نا مه هایی که تو اونا براش نوشته بودن ،
شکل زندگیشُ چیزایی که در موردشون می نویسه
تو وقتِ لاعلاجی باعث شده که بازم بتونن ادامه بدن!
چاقو رُ رو میز گذاشت !
با نوکِ انگشت بهش زدُ زیرِ چراغ
یه دایره ی نورانی ازش ساخت !
فکر کرد:
ـ کدوم لامصّبی نجاتم می ده؟
وقتی چاقو دیگه نچرخید
یه صدا بهش گفت:
ـ تو مجبوری خودتُ نجات بدی!
پس با لب خند
الف: یه سیگار آتیش زد !
ب: یه گیلاس مشروب ریخت !
پ: بازم چاقو رُ چرخوند !


.........



عنوان : اشتباه کردم

دستمُ دراز کردم بالای کمدُ
یه شورتِ آبیِ زنونه در آوردمُ بش گفتم :
این مال توئه؟
نگام کردُ گفت:
نه ! مال یه سگه !
بعد رفتُ تا امروز دیگه ندیده مش!
تو خونه ش نیست !
را به راه می رم اون جا وُ براش یادداشت به در می چسبونم!
وقتی دوباره برمی گردم یادداشتا هنو به دره !
صلیبمُ از آینه ی ماشینم کندمُ با بندِ کفش بستمش به درِ خونه !
یه کتاب شعر هم براش گذاشتم !
شب بعد که برگشتم همه چی همون جا بود !
همه ش تو خیابونا سرگردونم
پیِ اون ناوِ جنگی خون ـ شرابی که سوارش می شد...
با یه باتری نصف جونُ درای لولا شکسته !
می چرخم تو خیابونا با چشمای آماده ی گریه !
پشیمون از احساسِ داغِ یه عشقِ احتمالی!
یه پیرمرد پریشون که تو بارون راننده گی می کنه وُ
با خودش می گه : خوشبختی کجا رفت ؟
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
صفحه  صفحه 115 از 129:  « پیشین  1  ...  114  115  116  ...  128  129  پسین » 
شعر و ادبیات

Yaghma Golruei | یغما گلرویی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA