ارسالها: 2890
#1,161
Posted: 8 Mar 2015 12:14
ترجمه / زوزه
عنوان : تقدیم نامه
شعری برای کارل سالمون
آ . گ
.........
عنوان : بـخـشِ اوّل
من بهترین مغزهای نسلم را دیدم
که ـ عریانُ گرسنه ـ در جنونی جنایی ویران میشُدند
آن دَم که در گُرگُ میش از پسِ تزریقی گزنده بودند
به محلههای سیاهان!
هیپیسترهایی با چهرههایی فرشتهوار
بیتابِ یکی کردنِ ملکوتِ کهنُ
دینامِ پُر ستارهی ماشینِ شب !
آنان که با چشمانی گود رفته بیدار ماندند
در ظلماتِ مقدسِ آپارتمانهای کلنگی
وَ ندارُ نشئه سیگار میکشیدند در لباسهای مندرسشان ،
شناور در موسیقیِ جازی
که فرازِ شهرها را درمینوشت !
آنانی که مغزهاشان را به بهشت گشودند
در زیرِ خطوطِ ترنهای هوایی
وَ فرشتهگانی مسلم را دیدند
که بر سقوفِ منورِ اتاقهای استیجاری میشنگیدند !
آنان که کلاسهای دانشگاهها را تحمل کردند
وَ چشمانِ سردِ منورشان به وهمی بدل میکرد
آرکانزاسُ تراژدیِ پوچِ ویلیامبلیک را به جمعِ متخصصانِ جنگ !
آنانی که اخراج شدند از آکادمیها به جرمِ جنونُ
املای چکامههای مستهجن بر پنجرهی جمجمهها !
آنان که با عرقگیر در اتاقهای کثیفشان کز کردند
وَ به آتش کشیدند اسکناسهاشان را در انبانِ زباله
وَ گوش فرار دادند به صدایی هیولا
که از دیوارها برمیخواست !
آنان که تا پشمِ احلیلشان بازرسی شدند
وقتی که از جادهی لاردو به نیویورک برمیگشتند ،
با کمربندی لبریزِ ماریجوانا !
آنان که در هتلهای باسمه شُده آتش میخوردندُ
در پسکوچههای پارادایز محلولِ تربانتن را سرمیکشیدند !
وَ مرگ همه شب در پیِ تطهیرِ اندامِ ایشان بود
با رؤیاها ،
مخدرها ،
کابوسهای بیداری ،
با الكُلُ كُک ،
با پُرگوییهای بیپایان ،
بنبستهای بیانتهای طیفی لرزانُ صاعقهیی در ذهن ،
به دیرکهای کانادا وُ پاترسون میجهیدند
تا شعلهور کند جهانِ خاموشِ روزگار را !
با استحکامِ کاکتوسوارِ تالارها ،
با سپیدهی گورستانُ سبزْدرختِ حیات خلوت ،
با مستیهای شبانه بر بامها ،
با ویترین محلههای نشئهرانیُ چشمکِ چراغهای راهنمایی ،
با رعشههای درختُ ماهُ خورشید به عصرهای سرسامآورِ بروکلین،
با عربدهی انبانهای زباله وُ
طلوعِ پادشاهِ مهربانِ اندیشه !
آنان که در گذاری بیپایان
از بَتری تا برانکسِ مقدس
خود را به متروها زنجیر کردند با آنفتامین
وَ ضجهی چرخها وُ کودکان
ناکار کرد همآنانی را که با لبانِ قاچ خوردهشان میلرزید
وَ تكّه تكّه تهی میشُدند از عقلُ هوش
در زیرِ نورِ غمبارِ باغِ وحش !
آنانی که غرق میشدند در پرتوِ آبنمای کافهی بیکفورد
وَ سر ریز میشدند به کافهی زخمیِ فوگازی
وَ ساعتِ دهِ شب را با آبجوهای کهنه سرمیکردند
در حالِ گوش دادن به تَقههای زوال
بر جوکباکسِ هیدروژنی !
آنانی که هفتاد ساعتِ تمام پَرت میگفتند با یکدیگر
از پارک تا خانه ،
تا بار ،
تا بِلِوو ،
تا موزه ،
تا پُلِ بروکلین...
گردانِ سرگردانی از جفنگبافانِ افلاطونی
که سُر میخوردند از ایوانهای آتیشُ پلههای اضطراری ،
از هرهی پنجرهها ،
از امپایراستیتُ از قوسِ ماه !
جیغُ وراجی ،
استفراغ ،
زمزمهها ،
حقایقُ حکایاتُ خاطرهها ،
پرشِ مردمکِ چشمانِ کبودُ شوکِ برقی در بیمارستان ،
جنگها وُ زندانها...
هفت روزُ هفت شب بالا آوردند تمامِ منورالفکرها ،
در فراخوانی جمعی ،
بالا آورده شد خوراکِ کنیسهها بر پیادهروها !
آنانی که گُم شدند در ناكُجای ذنِ نیوجرسی
با ردّپای محوی بر کارتپستالهای آتانتیکسیتی !
عرقریزیِ تلاشِ شرقیُ
استحکاکِ استخوانِ طنجهییُ
میگرنِ چینی در تزلزلِ گرتیها به اتاقِ مبله وُ غمبارِ نیوآرکی !
آنان که پرسه زدند شبانه بر خطِ آهنها
در ماتمِ مقصدی برای رفتن
وَ رفتند بیکه دلی شکسته در پسِپُشتِ خود به جای بگذارند !
آنانی که سیگار گیراندند در واگنها ، واگنها ، واگنهای باری...
وَ صیحه زدند بر مزارعِ متروکِ شبانگاهِ پدربزرگها !
آنان که خوانده بودند فولوتینُ آلنپو ،
یوحنای صلیبیُ تلهپاتی
وَ قبالا را
چرا که جهان در زیرِ پاهاشان بیاراده به جنبش درآمده بود
در کانزاس !
آنانی که یكّه در خیابانهای آیداهو
پیِ فرشتهگانِ رؤیاییِ سرخپوستی میگشتند
که فرشتهگانِ رؤیاییِ سرخپوست بودند !
آنان که به جنونِ خود ایمان آورده بودند
در آن هنگام که بالتیمور
با جاذبهیی خدایی میدرخشید !
آنانی که در نیمهشبی زمستانی
به شوقِ باران در خیابانها
با مَردی چینی سوار شدند به یک لیموزین !
آنان که گرسنه در هیوستن پرسه زدند
از پیِ جازُ سکسُ سوپُ قالبی صابون
وَ مردِ زیرکی از آندلس
تا با او در بابِ آمریکا وُ جاودانهگی
گفتُ گو کنند !
کاری بیهوده...
پَس سرخورده قدم در یک کشتی نهادندُ
به آفریقا رفتند !
آنانی که ناپدید شدند در آتشفشانِ مکزیکو
بیکه چیزی جز لباسهای کارُ
خاکسترِ شعرهای خویش بر جای بگذارند
در شومینههای شیکاگو !
همآنان که دیگربار از وستکست پدیدار میشوند
در حالِ بازرسیِ شورتُ ریشهایشان توسطِ اِف. بی. آی ،
با پوستهای گندمیشان ،
با چشمهای درشتُ صلحجو وُ شهوتناکشان
هنگام پُر کردنِ
فرمهای نامفهوم !
آنان که دستانِ خود را به آتشِ سیگارِ خویش سوزاندند
در اعتراض به منگیِ تنباکوی کاپیتالیزم !
آنانی که عریان ، زار میزدند
هنگامِ پخشِ جزوهی غولهای کمونیست در میدانِ یونین ،
به وقتی که جیغِ آژیرِ نیروگاهِ اتمیِ لسآلاموس به سوگ نشاند
آنان را ،
وال استریت را
وَ (گذرگاه؟) زورقهای آستیتنآیلند را !
آنان که فروخوردند هق هقِ خود را
وَ در سالنِ سفیدِ ورزشگاهها فرو ریختند
مقابلِ ماشینآلاتِ اسکلت !
آنانی که دندانشان را در گردنِ ماموران فرو کردند
وَ فریادِ شعف سردادند در ماشینهای پُلیس
چرا که جُرمی نداشتند جُز مستیُ لواطُ جعلِ ناشیانه !
آنان که در تونلها به زانو درآمدند وَ زوزه کشیدند
وَ به پُشتبامها کشیده شدند با آلتهای لرزانُ دستنوشتهها !
آنانی که اجازه دادند
موتورسوارانِ مقدس از ایشان کامیابی کنند
وَ سرخوشانه فریاد سردهند !
آنان که وزیدندُ
به دستِ ملکِ مقرب بر باد داده شدند
وَ خورده شدند به دستِ دریانوردان ،
نوازشهای آتلانتیکیُ
عشقهای کاراییبی !
آنانی که آزادانه
در چمنِ پارکها وُ گورستانها به یکدیگر درآمدند
وَ پاشیدند منیِ خود را
بر عابرانِ در گذر !
آنان که در تلاشِ خندیدن به سکسکهیی ابدی دچار شدند
وَ به هق هق افتادند
در پُشتِ پردههای گرمآبهیی تُرکی
در آن هنگام که فرشتهیی عریانُ طلاگیسو
میخواست به شمشیرِ خویش ایشان را بَردَرَد !
آنانی که کودکانِ زیبای خود را
به سه پیرزنِ پتیاره تقدیر باختند !
یکی پتیارهیی تک چشم از جنسِ دلارهای هتروسکسوال ،
یکی دیگر پتیارهیی تک چشم که با فرجش پلک میزند
وَ آن یک پتیارهیی تک چشم که تنها کونخیز میرودُ
میدرد رشتههای طلارنگِ تفکر را از ماشینِ نساجیِ مردِ کارگر !
آنان که سرخوشُ ناسیرآب
با یک دلبر ،
یک شمع ،
یک شیشه آبجو وُ پاکتی سیگار بر بستر افتادند
وَ از آنجا بر زمین غلتیدندُ
ادامه دادند تا پای دیوار
وَ به خواب رفتند با خیالِ فرجی نهاییُ
در گریز از آخرین ارضای آگاهانه !
آنانی که یک میلیون دخترِ لرزان را در غروب فریب میدادند
وَ سپیدهدَم با چشمانِ سُرخ برمیخواستند
آمادهی فریفتنِ خورشید ،
با کفلهای درخشان در علوفه وُ برهنه در دریاچه...
آنان که ـ بیبندُ بار ـ
با ماشینهای مسروقه به کلورادو رفتند
N.C قهرمانِ مخفیِ این شعرها ،
آدونیسُ نرهای دنور ،
پاینده باد یادِ خاطرهی در آمیختنِ مدوامِ او با دختران
در خانههای خالی ،
حیاتِ رستورانها ،
صندلیِ سینماها ،
غارها وُ قلهها
وَ با پیشخدمتهای زشت در کنارِ جادههای مداوم ،
با کتی کوچکُ خودکامهگیِ پُمپبنزینِ خانوادهی جانز ،
در مستراحها وُ پسکوچههای شهر !
آنانی که ناپدید میشدند در فیلمهای قبیح
وَ در رؤیا از جایی به جایی میرفتدُ در منهتن از خواب میپریدند ،
پس بالا کشیدند خود را در خماریِ مستیِ توکایِ بیرحم
با هراسِ اوهامِ فلزیِ خیابانِ سوّم
تا تلوخوران به دفاترِ بیکاری بروند !
آنان که سر تا سرِ شب با کفشهای خونآلود
بر سکوی برفیِ بارانداز پرسه زدند
به انتظارِ دری که در ایستریور
به اتاقی پُر از دودِ تریاک باز شود !
آنانی که درامهای انتحاریِ زیبا میآفریدند
بر ساحلِ صخرهناکِ هودسن وَ زیرِ نورافکنِ ماه
که به نورافکنهای آبیِ دورانِ جنگ میمانست...
باشد که به عصرِ نسیان تاجی از برگِ بو بر سرشان نهند !
آنان که برههای پُختهی تخیل را خوردند
وَ در بسترِ رودخانهی بوئری به هضمِ خرچنگها پرداختند !
آنان که بر عاشقانههای خیابان گریستند
با گاریچهیی لبریز از پیازُ ترانهی بندتُمبانی !
آنان که در ظلماتِ زیرِ پُلها بر کارتنها نشستند
وَ برخاستند تا در زیرشیروانیهاشان هارپسیکورد بسازند !
آنان که در ششمین طبقهی هارلم به سُرفه افتادند
با تاجی آتشین بر سرهاشان
وَ در زیرِ آسمانی مسلولُ محصورِ جعبههای پرتقالِ الهیات !
آنانی که تمامِ شب را خط زدندُ نوشتند ، زدندُ رقصیدند
وَ در صبح از اورادِ باشکوهشان جُز مُشتی مزخرف باقی نمانده بود!
آنان که در رؤیای پادشاهیِ سبزیها
قلبُ شُشُ دُمُ پای تمامِ حیواناتِ گندیده را پُختند
وَ شوربای روسیشان را سر کشیدند با نانهای ترتیلا !
آنانی که از پیِ یک تخمِ مرغ
خود را به زیر تریلیهای لبریزِ گوشت انداختند !
آنان که به روی بامها انداختند ساعتهای مُچیِ خود را
برای رأی دادن به ابدیت
وَ تا دههیی دیگر سقوطِ ساعتهای شماطهدار
مغزشان را پریشان میکرد !
آنان که بارها وُ بارها رگ زدندُ نمردند
پس عتیقهفروش شدندُ
دانستنِ این که پیر میشوند به گریهشان انداخت !
آنان که به خیابانِ مدیسون زنده زنده سوختند
در کتُ شلوارهای معصومِ فلانلشان
وَ سوختند در غرشِ شعرهای سُربی ،
وَ سوختند در طنینِ ارتشِ آهنینِ مُدِ روز
وَ سوختند در جیغهای نیتروگلیسیرینیِ پریانِ مبلغِ کالا
وَ سوختند در گازِ خردلِ سردبیرهای مکارُ منحوس...
یا تصادف کردند با تاکسیِ مستِ واقعیتِ مطلق !
آنانی که از پُلِ بروکلین پایین پریدند ـ اتفاقی که واقعاً افتاد! ـ
وَ گمنامُ از یاد رفته
به حجرهها آتشینُ کوچههای شبحوارِ محلهی چینیها رفتند
حتا بدونِ آبجویی مجانی !
آنان که ناامید از پنجرهها فریاد کشیدند ،
از پنجرههای مترو بیرون پریدند ،
به پاسانیکِ لجنبسته رسیدند ،
بر سیاهان جهیدندُ گریستند تمامِ خیابانها را...
پا برهنه بر گیلاسهای شکسته رقصیدند
به ضربِ آهنگِ نوستالژیکِ جازِ دههی سیِ آلمان
که از صفحهی لِه شُدهی گرامافون برمیخواست !
بالا رفتند بطریِ ویسکی را تا انتها
وَ ناله کنان در مستراحها استفراغ کردند
با زاریِ سوتهای بخار در گوشهایشان !
آنانی که آزادراهها را در بشکهها ریختند
هنگام سفر به جلجتای ماشینهای سنگین ،
به انزوای نگهبانِ سلولی انفرادی ،
به تجسدِ جازِ بیرمنگام...
آنان که هفتادُ دو ساعتِ تمام به صحرا راندند
که آیا من در مکاشفهاَم ،
تو در کاشفهیی یا او در مکاشفه است
برای یافتنِ جاودانهگی !
آنانی که سفر کردند به دِنوِر وَ در دِنوِر مردندُ بازگشتند ،
انتظاری بیهوده کشیدندُ دِنوِر را تیمار کردندُ به عزا نشستند ،
پس تنها ماندندُ راهی شُدند تا زمان را بیابندُ اینک
دِنوِر برای قهرمانانش دلتنگ است !
آنان که در کلیساهای یأس به زانو درافتادند
وَ دعا کردند برای برای رستگاریُ نورُ پستانها
تا آن دَم که روحِ گیسِ خود را برافروزد !
آنانی که به با مغزهای پریشان به زندانها سقوط کردند
در انتظارِ جانیانی بعید با سرهای طلاییُ سِحرِ حق در دلهاشان ،
زیباترین بلوزهای آلکاتراز را سرودند !
آنان که به مکزیک عقبنشینی کردند برای پرورشِ عاداتِ خود
یا به کوههای راکی زدند تا بودا را تبلیغ کنند
یا طنجه را به پسربچهها ،
یا اطلسِ جنوبی را به لوکوموتیوی سیاه ،
یا در هاروارد به نارسیس ،
یا قانونِ جنگلُ ریسهای داوودی را به گورها !
آنانی که متقاضیانِ آزمونِ سلامتِ عقل بودند
تا رادیو را محکوم کنند به جرمِ هیپنوتیزم اما
جنونِ دستنوشتههاشان را رها کردند با هیئتمنصفهیی پوچ!
آنان که سالادِ سیبزمینی پرتاب کردند
به سخنرانیِ سیتی کالجِ نیویورک من بابِ دادائیسم
وَ بعد از آن با سرهای تراشیده بر پلههای گرانیتیِ تیمارستان
نطقی رنگارنگ دربارهی خودکشی ایراد کردندُ
متقاضیِ قطعهبرداریِ فوری از مغزِ خود شدند !
آنانی که برای کمبودِ انسولینشان سپرده شدند به آب درمانی ،
الکتریسیته درمانی ،
روان درمانی ،
پینگ پونگُ فراموشی !
آنان که در اعتراضی نمادین میزِ پینگپونگ را واژگون کردند
وَ برای ثانیهیی در انجمادِ خلسهی خود آرام گرفتند !
پَس سالها بعد با سرهای تاس بازگشته بودند
با کلاهگیسی خونآلودُ اشکها وُ انگشتها ،
نزدِ دیوانهیی مرئی در قلعههای ایالتِ شرقی !
تالارهای عفنِ تیمارستانِ پلگریماستیت ،
تیمارستانِ راکلند ، تیمارستانِ گریاستون ،
به چالش با آوازِ روح
وَ رقصان بر نیمکتِ تنهاییِ نیمهشبهای سرزمینِ عشق
در رؤیای زندهگیِ یک کابوس
وَ بدنهایی که به سنگینیِ ماه میشوند با مادران...
پس آخرین کتابِ فانتزی از پنجرهیی اجارهیی پرتاب شد ،
در رأسِ ساعتِ چهار آخرین در بسته شد ،
واپسین تلفن با زنگ زدن ، به دیوار کوبیده شد ،
اتاقِ مُبلهی آخر تا واپسین اساسیهی ذهن تخلیه شد ،
گره زده شد رُزِ زرد رنگ به گیرهی سیمیِ كُمد
وَ از تمامِ آن آرزوها جز ذرهیی وهمِ امیدبخش باقی نماند !
آه ! کارل !
وقتی تو ایمن نیستی من هم چنینم !
حالا تو افتادهیی در سوپِ حیوانیِ این روزگار !
آنان که برای همین در خیابانهای منجمد دویدند
وَ از تلألوِ کیمیاگری فهرستهای خط خورده به فکر فرو رفتند
چون فهرستی که مقیاسی ناپایدارُ سطحی لرزان بود !
آنانی که تنها خیال بافتندُ از بینِ چهرههای چیده
خلأهایی در زمانُ مکان ساختندُ
فرشتهگان شرور را بینِ این چهرههای بد به دام انداختند ،
به افعالِ پایه پیوستندُ
نامگذاریُ نقطهگذاریِ آگاهانه عقل را بنا کردند ،
همآهنگ در هیجانِ خداوندِ حیُ قادر بالا میپریدند
تا نحوُ معیارِ این نسلِ منگِ انسانی را بنا نهند
وَ خاموشُ مکار رو در روی شما بایستندُ
با شرم دستهاتان را بفشارند !
گرچه پس زده شدند اما هنوز از روح اعتراف میگیرند
تا با نبضِ سرهای تراشیدهی خود همگون شوند !
دیوانه به گداییستُ
فرشته ضرب میگیرد زمان را به گمنامی
وَ مینویسد تمامِ آن چه را
که بعدِ مرگ میباید گفته شود !
پَس با حلول به لباسهای شبحوارِ جاز
وَ در سایهی مطلّای بندهای موسیقیشان برخاستند
و عذابُ دردِ ذهنِ عریانِ آمریکا را
به نعرهی ایلی ! ایلی ! لِما سبقتنی ؟
در ساکسیفونهاشان دمیدند !
نعرهیی که شهرها را تا آخرین رادیوها لرزاند !
با قلبِ پُر یقینِ ترانهی زندهگی
که از بدنهاشان سلاخی شده بود
آنقدر خوب که تا هزاران سال
قابلِ خوردن باشد !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#1,162
Posted: 8 Mar 2015 12:14
عنوان : بـخـشِ دوّم
کدام ابولهولِ سیمانُ آلمینیوم
جمجمههاشان را شکستُ
تخیلُ مغزشان را بلعید ؟
تَشوردگار ! تنهایی ! قباحت ! زشتی !
انبانهای زباله وُ دلارهای ناب !
کودکانِ ضجهزن در زیرپلهها !
پسرانِ گریان به سربازخانهها !
پیرمردانِ بغض کرده در پارکها...
تَشوردگار !
تَشوردگارِ بختک !
تَشوردگارِ مجنون !
تَشوردگاری که قاضیِ سختگیرِ آدمیست !
تَشوردگاری که زندانی بیانتهاست !
تَشوردگاری که حبسخانهیی بیروح است ،
با علامتِ جمجمهنشانِ مرگ !
تَشوردگاری که کنگرهی اندوه است !
تَشوردگاری که عماراتِ رستاخیز !
تَشوردگاری که صخره سنگِ جنگ !
تَشوردگاری که بهتِ دولتهاست !
تَشوردگاری با ذهنی ماشینی !
تَشوردگاری با گردشِ پولسازِ خون در رگهایش !
تَشوردگاری که انگشتانش دَه سپاه بزرگند !
تَشوردگاری که سینهاَش دینامی آدمیخوار !
تَشوردگار که گوشش گورستانِ سیگاریها !
تَشوردگاری که چشمانش هزار دریچهی کور !
تَشوردگاری که آسمانخراشهایش یهوَهیی ایستاده در خیابان !
تَشوردگاری که کارخانهاَش در مِه خُر خُر میکند !
تَشوردگاری که آنتنها وُ دوکشهایش تاجِ شهرهایند !
تَشوردگاری عاشقِ سنگُ نفتِ بیپایان !
تَشوردگاری که روحش الکتریسیته وُ بانک !
تَشوردگاری که فقرش عقلِ فرشتهگان !
تَشوردگاری که سرنوشتش ابری از هیدروژنِ مخنث !
تَشوردگاری که نامش اندیشه !
تَشوردگاری که تنها در آن یله میشوم !
تَشوردگاری که در آن خواب میبینم فرشتهگان را !
دیوانهگیِ تَشوردگار !
ساکندهگان در تَشوردگار !
نامردیِ بیعشق در تَشوردگار !
تَشوردگاری جاری در روانِ من !
تَشوردگاری که در آن بیجسمِ خود آگاهم !
تَشوردگاری که مرا از لذتهای طبیعیِ خود هراساند !
در بیداریِ تَشوردگار روشنی از آسمان سرریز میکند !
تَشوردگار !
تَشوردگارِ آپارتمانهای روباندار !
کنارههای ناپدید !
کفِ گنجینهها !
سرمایهدارانِ کور !
صنعتِ اهریمنی !
وهمِ ملتها !
تیمارستانهای غیرِ قابلِ نفوذ !
آلتهای گرانیتی !
بمبهای هیولا !
کمرشکستند وقتی تَشوردگار را به سمتِ ملکوت میبُردند !
پیادهروها ! درختان ! رادیوها ! تنها !
بر کردنِ شهر به سمتِ ملکوتی که همیشه بالای سرِ ماست !
کشفها ! آمینها ! وهمها ! معجزهها ! شعفها !
همه غرقه در رودخانهی آمریکا...
رؤیاها ! تمجیدها ! تنویرها ! دینها !
قایقهایی پُر از لجنهای احساسی !
چیره شدنها !
بالای رودخانهها !
تصلیبُ تلنگر !
غرقه در سیلآب !
خلسهها !
عیدهای تجلیُ یاسها !
حیوانی دَه ساله که جیغ میکشدُ خود را میكُشد !
مغزها !
عشقهای نو !
نسلِ مجنون میانِ صخرههای زمان !
خندههای حقیقیِ مقدس میانِ رودخانهها !
همه آن چشمهای وحشی را دیدند !
با ضجههای مقدس
بدرود گفتندُ از بامها پریدند برای انتحار !
مواجُ گُل به دست ،
به سمتِ رودخانه ،
به سوی خیابان...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,163
Posted: 8 Mar 2015 12:15
عنوان : بـخـشِ سوّم
کارل سالمون ! در تیمارستانِ راکلند همراهِ تواَم !
آنجا که تو دیوانهتر از منی !
در تیمارستانِ راکلند همراهِ تواَم !
آنجا که در احتضاری !
در تیمارستانِ راکلند همراهِ تواَم !
آنجا که شبیهِ سایهی مادرم میشوی !
در تیمارستانِ راکلند همراهِ تواَم !
آنجا که دوازده منشی را میكُشی !
در تیمارستانِ راکلند همراهِ تواَم !
آنجا که به این لطیفهی نامرئی میخندی !
در تیمارستانِ راکلند همراهِ تواَم !
آنجا که با ماشین تایپی فکستنی نویسندهگانی بزرگ میشویم !
در تیمارستانِ راکلند همراهِ تواَم !
آنجا که حالت وخیم میشودُ رادیو اعلامت میکند !
در تیمارستانِ راکلند همراهِ تواَم !
آنجا که هدایتِ کرمهای حواس در توانِ جمجمه نیست !
در تیمارستانِ راکلند همراهِ تواَم !
آنجا که چای سینهی باکرهگانِ یوتیکا را سر میکشی !
در تیمارستانِ راکلند همراهِ تواَم !
آنجا که کلمهبازی میکنی بر تنِ پرستارانت
آن هارپیهای برانکس !
در تیمارستانِ راکلند همراهِ تواَم !
آنجا که در لباسِ حبسِ مجانین داد میزنی
که پینگ پُنگِ حقیقیِ این عصر را باختهیی !
در تیمارستانِ راکلند همراهِ تواَم !
آنجا که بر پیانویی یخ زده میکوبی که روح پاک است
وَ نباید به گناه بنشیندُ در تیمارستات هلاک شود !
در تیمارستانِ راکلند همراهِ تواَم !
آنجا که پنجاه شُکِ مجدد هم
روحت را از همآغوشی با خلأ به تنت بازنمیگرداند !
در تیمارستانِ راکلند همراهِ تواَم !
آنجا که دکتران را بیعقل میخوانی
وَ انقلابِ سوسیالیستیِ قومِ یهود را
علیهِ جُلجتای فاشیتیِ ناسیونالیست طراحی میکنی !
در تیمارستانِ راکلند همراهِ تواَم !
آنجا که آسمانِ لانگآیلند را تکه تکه میکنی
وَ بیرون میآوری عیسای زندهی خود را از مقبرهیی فرابشری !
در تیمارستانِ راکلند همراهِ تواَم !
آنجا که بیستُ پنجهزار رفیقکِ دیوانه
واپسین بندهای سرودِ انترناسیونال را با هم میخوانند !
در تیمارستانِ راکلند همراهِ تواَم !
آنجا که زیرِ ملافههامان آمریکا را در آغوش میکشیمُ میبوسیم ،
همان آمریکا که تمامِ شب سُرفه میکندُ
خواب از چشمهامان میگیرد !
در تیمارستانِ راکلند همراهِ تواَم !
آنجا که با شُکِ الکتریکیِ هواپیماهای روحمان
از كُما بیرون میآییم
هواپیماهایی که بر بامها میغرندُ آمدهاند
تا بمبهای ملکوتیشان را فرو بریزند !
تیمارستان چراغانی میشود !
دیوارهای وهم فرو میریزند !
آی !!!
لشکرِ تکیدهگان بیرون میآیند !
آی !!!
شُکِ ستارهی پولکِپوشِ خوشبختی همینجاست !
آی !!! پیروزی !
شورتت را فراموش كُن ! ما آزادیم !
در تیمارستانِ راکلند همراهِ تواَم !
تو در خوابِ شبی وسترن ،
گریهکنان ـ از بزرگراهی در آمریکا ـ
از سفری دریایی بازمیگردی
به كُلبهی من !
سنفرانسیکو ـ 1956 / 1955
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,164
Posted: 8 Mar 2015 12:16
عنوان : پـانوشتی بـر زوزه
مقدس ، مقدس ، مقدس ، مقدس ، مقدس ، مقدس ،
مقدس ، مقدس ، مقدس ، مقدس ، مقدس ، مقدس ،
مقدس ، مقدس ، مقدس...
جهان مقدس است !
روح مقدس است !
پوست مقدس است !
دماغ مقدس است !
زبانُ احلیلُ دستُ کون مقدس است !
همه چیز مقدس است !
هر کسی مقدس است !
هر مکانی مقدس است !
هر روز ابدیت است !
هر انسان فرشتهییست !
کون همان قدر مقدس است که ملکِ مقرب !
مجنون همانقدر مقدس است که روحُ روانِ من !
ماشینِ تایب مقدس است !
شعر مقدس است !
صدا مقدس است !
شنودهگان مقدس است !
شعف مقدس است !
پیتر مقدس است !
آلن مقدس است !
سالمون مقدس است !
لوسین مقدس است !
کروآک مقدس است !
هانک مقدس است !
باروز مقدس است !
کاسدی مقدس است !
گدایان مقدساند !
گدایانِ مفلوکِ نگونبخت !
فرشتهگانِ کریهِ مهربانُ مقدس !
مادرِ مقدسم در تیمارستان !
احلیلِ مقدسِ پدربزرگهای کانزاس !
نالههای ساکسیفونِ مقدس !
آپوکالیپسِ موسیقیر باپِ مقدس !
جازیستِ ماریجوانا وُ هیپیهای طبّالِ مقدس !
چپقهای صلحِ مقدس !
سکوتِ مقدسِ آسمانخراشها وُ پیادهروها !
کافههای مقدسِ لبریز از میلیون !
رودهای رازناکُ مقدسِ اشک در خیابانها !
قربانیگاهِ متروکِ مقدس !
رمههای مقدسِ افرادِ معتدل !
چوپانانِ مقدسِ جنونِ عصیان !
آن که در لسآنجلس میگردد خود لسآنجلس است !
نیویوراکِ مقدس !
سنفرانسیکوی مقدس !
پئوریا و سیاتلِ مقدس !
پاریسِ مقدس !
طنجهی مقدس !
مسکوی مقدس !
استانبولِ مقدس !
زمانِ مقدس در ابدیت !
ابدیتِ مقدس در زمان !
ساعتدیواریهای مقدس در فضا !
بعدِ چهارمِ مقدس !
بینالمللِ پنجِ مقدس !
فرشتهی مقدسِ تَشوردگار !
دریای مقدس !
دشتِ مقدس !
راهآهنِ مقدس !
تِرَنِ مقدس !
افکارِ مقدس !
اوهامِ مقدس !
اعجازِ مقدس !
حدقهی مقدس !
حفرهی مقدسِ چشمها !
بخشایش مقدس است !
سعادت ،
مهر ،
ایمان ،
تقدس ،
علاقههامان ،
اندامها ،
عذاب ،
شرافت ،
محبتِ تابناکُ
هوشِ ملکوتیِ این جان مقدس است !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,165
Posted: 8 Mar 2015 15:57
ترجمه / خدا در لباس کارگری
.........
عنوان : تقدیمنامه
برگردانِ این مجموعه
به خاطرهی گیگمش رنگها و فُرمها:
هانیبال الخاص تقدیم میشود.
.........
عنوان : شناختنامه
کارل سندبرگ (Carl August Sandburg) شاعر، تاریخنگار و رماننویس آمریکایی در ۶ ژانویه ۱۸۷۸ میلادی در ایلینویز به دنیا آمد. از دوران نوجوانی کارهای مختلفی مثل رانندهی واگن حمل شیر، پادوی سلمانی، مسئول صحنهی تئاتر و کار در کورهی آجر پزی را تجربه کرد. مدتی به خرید و فروش گندم پرداخت، مدتی در هتلها ظرف شست و در نهایت به نقاشی ساختمان پرداخت. با شروع جنگِ اسپانیا و آمریکا در گروهان سوم لشگر ششم پیاده نظام ایلینوی ثبت نام کرد و به پورتوریکو اعزام شد. پس از پایان جنگ و بازگشت به خانه با صد دلاری که پس انداز کرده بود به عنوان دانشجوی ویژه در دانشگاه لومبارد نام نویسی کرد. در دوران تحصیل خرج زندگی خود را از راه سرایداری در سالن ژیمناستیک و تدریس خصوصی فراهم میکرد و همچنین ماهنامه های دانشگاه را ویرایش می کرد.
بعد از اتمام دانشگاه، برای مدتی به مسافرت پرداخت و فیلمهای شرکت آندروود و آندروود (Underwood and Underwood) را به فروش میرساند. در سال 1907 مدیر محلی حزب سوسیال-دموکرات ویسکانزین شد. بعدها به روزنامهنگاری پرداخت و در سال 1908 با لیلیان استایکن ازدواج کرد. چند سالی منشی امیل سیدل، اولین شهردار سوسیالیست میلواکی شد.
او بعد از دوران دانشگاه، همیشه شعر مینوشت و در سال 1904 اولین مجموعهی شعرش رو به اسم «در شادی بی ترس» (In Reckless Ecstasy) منتشر کرد. سال 1914 تعدادی از شعرهایش در مجلهی شعر (Poetry: a Magazine of Verse) چاپ کرد و شعر «شیکاگو»ی او برنده ی جایزه ی لوینسن شد. سال 1916 اولین مجموعهی کامل شعرهاش را با نام اشعار شیکاگو (Chicago Poems) چاپ کرد و بعد از آن مجموعههای دیگری نیز چاپ شد. او همچنین ترانههای محلی را در کتابی با عنوان «ترانههای آمریکایی» (American Songbag) جمع آوری کرد.
در سالهای1919 و 1921 برنده ی جایزه ی انجمن شعر آمریکا شد. و سال 1923 از دانشگاه لومبار دکترای افتخاری گرفت.
کارل سندبرگ در روز ۲۲ ژوئیه 1967 در کارولینای شمالی درگذشت.
منبع: ویکیپدیا
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,166
Posted: 8 Mar 2015 15:59
عنوان : پنجاه پنجاه
چی مونده که پنجاه پنجاه
بین خودمون قسمت کنیم؟
نصف تو،
نصف من،
هر کی سییِ خودش...
یه انجیل؟
یه دست ورق؟
یه تیکه زمین؟
یه ماهیتابه؟
یه اِیوون که میشه توش لَم داد؟
چه جوری میتونیم بازم با هم رفیق باشیم،
وقتی تو به زبون من حرف میزنی و
من به زبون تو،
اما نه تو حرف منو میفهمی
نه من حرفتو؟
........
عنوان : عملهها
بیستتا مرد
چشم دوختن به عملههایی
که گِل رُس زردِ ته چالهها رُ
بیل میزنن...
بیلاشونو تو خاک فرو میکنن
تا لولهی گاز از اونجا بگذره.
با دستمالای قرمز
عرق از پیشونیشون میگیرن و
دوباره بیل میزنن و
بیل میزنن...
تنها وقتی وامیستن
که مجبور باشن
گل تو چکمههاشونو خالی کنن.
دَه تا از بیست تا مردِ تماشاچی میگن:
عجب کارِ سختی
دَه تای دیگه هم
تو دلشون اینو میگن که:
چی میشد منم همچین کاری داشتم...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,167
Posted: 8 Mar 2015 16:02
عنوان : خدا اشرافزاده نیست
خدا صُبا بیدار میشه و
با خودش میگه:
بازم یه روزِ دیگه...
هر روز به موقع میره سرِ کار.
خدا اشرافزاده نیست
چون لباس کارگری میپوشه و
وقت سر و سامون دادن دنیایی که میشناسیم
گرد و غبار
تموم لباسش رو میپوشونه.
تازه دنیاهای دیگهیی رو هَم میگردونه
که هیچکس از اونا چیزی نمیدونه
الّا
خودِ خدا...
.........
عنوان : حاضر به قتل
ده دقیقهس که دارم تماشاش میکنم.
هزارون دفعه از کنارش رد شدم.
مجسمهی برنزِ ژنرال سرشناسی که
پرچم و قداره به دست،
با یه هفتتیر پَرِ تنبونش رو اسب نشسته.
میخوام تموم این هیکلو داغون کنم و
یه کوه زباله ازش بسازم.
بذار رُک و راست بِهت بگم!
وقتی مجسمهی معدنچی و بقال،
کشاورز و آتیشنشون،
رانندهی کامیون و کارگرِ کارخونه
با کسای دیگهیی که نون و لباس بِمون میدن،
ساخته بشن و تو پارکا بکارنشون
تا ببینیم زحمتکشای واقعی رو
که نونمون میدن
جای اینکه جونمونو بگیرن...
شاید یه دَم اینجا وایسم و
یه نگاه خرج جناب ژنرال کنم
که پرچمشو تو آسمون فرو کرده و
اسبشو تازونده
حاضر به قتل هر کی سرِ راش سبز بشه،
آمادهی ریختن خون آدما
رو چمن تر و تازهی پارک...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,168
Posted: 8 Mar 2015 16:04
عنوان : تبر
خداهای قدیمی رو دیدم
که میرفتن و
معبداشونو
به خداهای تازه میسپردن.
هر روز و هر سال
بُتایی شکسته میشن و
بُتای تازه جاشونو میگیرن!
از این به بعد
تبر رو میپرستم!
..........
عنوان : وقتی مأمور اعدام برمیگرده خونه
مامور اعدام به چی فکر میکنه
وقتی شبا از سرِ کار
برمیگرده خونه؟
وقتی کنار زن و بچهش میشینه
تا یه فنجون قهوه بخوره
یا یه بشقاب نیمرو...
یعنی ازش میپرسن:
روز خوبی داشتی،
همه چی مرتب بود...
یا واسه فرار از این سوالا
از بیسبال حرف میزنن،
از آب و هوا،
از سیاست،
از مجلههای فکاهی و
فیلمای سینمایی؟
یعنی دستاشو نگاه میکنن
وقتی قهوه،
یا نیمرو جلوش میدارن؟
اگه بچهی کوچولوش بهش بگه:
بیا اسب بازی کنیم بابا!
بیا! اینم طناب،
اون به شوخی میگه:
امروز به اندازهی کافی طناب دیدم؟
یا صورتش از شادی موج برمیداره و
میگه:
تو دنیای معرکهای زندهگی میکنیم؟
اگه ماه
به پنجرهی اتاقِ دختربچهش
که تو خوابِ نازه بتابه و
موهاشو و گوشاشو عینهو مِیِت سفید کنه
مأمور اعدام
چیکار میکنه؟
باید براش آسون باشه
من فکر میکنم
هرچیزی برای مأمور اعدام آسونه...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,169
Posted: 8 Mar 2015 16:07
عنوان : دروغگو
دروغگو لباس اَلوون میپوشه.
دروغگو ژندهپوشه.
چه بالباس،
چه بیلباس
دروغگو، دروغگوس.
اون با دروغاش زندهگی میکنه و
میمیره تو دنیایی
که از دروغاش ساخته .
اونایی که سنگ قبر میتراشن
نونشونو از نوشتن دروغ
رو سنگ دروغگوها درمیارن.
دروغگو زُل میزنه تو چشم دیگرون و
بهشون دروغ میگه.
دروغ میگه به زن،
به مرد،
به بچه،
به رفیق و
به هر چی احمقه...
دروغگوی کهنهکاری که
سالهاس میشناسیمش.
به مردم دروغ میگه،
خونشونو میدوشه و سر میکشه
با یه لبخند رو لباش.
دروغگوی کهنهکاری که
سالهاس میشناسیمش.
روراسته مث پای عقب یه سگ،
عینهو دربازکن...
به سفیدی دست یه گربهی سیاه
تو نصفه شب.
زبونمون بندِ دروغگویی که
به مردم دروغ میگه و
همیشه حرفامون با این جمله تموم میشه که:
گورِ باباش!
این جملهس که مث چکش کوبندهس.
به سختی خواب خیابونخوابا و
پیادهنظامای بدبخت.
مث لهجهی آدمی که مُخش تعطیله.
دروغگوها پُشت درای بسته جلسه کردن و
به همدیگه گفتن:
حالا وقت جنگه!
اونا جنگ راه انداختن و به مردم گفتن:
راه بیفتین!
دورِ میزاشون نشستن و
بدون پرسیدن از مردم جنگ راه انداختن.
تفنگا میلیون میلیون آدمو فرستادن غرب و
هفت میلیون نفرو از دنیا خط زدن.
هفت میلیون آفتابگردون از ریشه در اومدن
چون دروغگوها دور یه میز نشستن و
جنگ راه انداختن.
از راه سلاخی و
تَل استخونای پاک شده از گوشت
با جمجمههایی که از جُکِ جنگ میخندن و
عربده میزنن:
بیایین برگردیم خونه!
بیایین دوباره دنیا رُ تکون بدیم و
مننظر بمونیم واسه مکیده شدن...
میشنوم که مردم به هم میگن:
بذار مردای قوی آماده بشن!
بذار تماشا کنن!
بذار با مُچ و مُخشون
نقطه بذارن ته قصهی دروغگو!
دروغگویی که میخواد
دوباره درِ اتاقو باز کنه و بگه:
برین به جنگ!
مردمایی رَم میشنوم که میگن:
چشمتون به فردا باشه و
ساعتی که
میلیون میلیون آدمو نفله میکنه
تو لحظهیی که دروغگو بگه وقت جنگه!
گورِ بابای تموم دروغگوها!
دروغگوهایی که به مردم دروغ میگن...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,170
Posted: 8 Mar 2015 16:08
عنوان : مترو
اون پایینا مایینا،
زیرِ دیوارِ سایهها
که آهن فرمانرواشه،
صدای گرسنهگی یه جُکه!
رهگذاری خسته،
با شونههای افتادهی بیجون
خندههاشونو میسپرن به کار
واسه یه لقمه نون...
........
عنوان : خیابونگرد
تو تاریکک روشن چهارراه علافه.
یه گوشه میون سایهها وامیسته و
پُلیس که برسه راه میافته.
با یه لبخندِ ترکخورده
رو صورت بزککردهش.
صورت استخونی خسته و
چشمای منتظرش.
تموم شب
حراج میکنه به عابرا
تهموندهی خوشگلیشو
ته موندهی تن پژمردهشو
ته موندهی رؤیاهای مُردهشو...
اما هیچکس نمیخره.
........
عنوان : خوشبختی
از استادایی که زندهگی رُ معنا میکنن
پرسیدم:
خوشبختی چیه؟
همینو پرسیدم از مدیرایی
که هزارتا کارمند
زیرِ دستشون نون میخوردن،
لبخندزدن و سرجمبوندن
پنداری دارم دستشون میندازم...
وقتی داشتم تو بعد از ظهرِ یکشنبه
کنارِ رودخونه دسلیپز قدم میزدم،
یه دسته مجار و زن و بچهشونو دیدم
که زیرِ یه درخت نشستن
با یه بشکه آبجو و
یه آکاردئون...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود