انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
با عرض پوزش از دوستان عزیز، ارسال پست در انجمن موقتا بسته شده و بعد از آپدیت انجمن، بزودی درست خواهد شد.
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 128 از 129:  « پیشین  1  ...  126  127  128  129  پسین »

Yaghma Golruei | یغما گلرویی


زن

 


عنوان : وصیت‌

وقتی‌ سنگین‌ بشه‌ خوابم‌ ، قدِ خاکای‌ یه‌ چاله‌ ،
وقتی‌ که‌ این‌ تن‌ِ مغرور ، تو یه‌ چاله‌ شُد مُچاله‌ ،
بگو چی‌ می‌مونه‌ از من‌ ، جُز ترانه‌های‌ کاری‌ ؟
غیرِ نقش‌ِ یه‌ تبسّم‌ ، تو یه‌ عکس‌ِ یادگاری‌ ؟
می‌دونم‌ دستای‌ خالیم‌ ، سقف‌ِ اَمن‌ِ تو نبودن‌ !
مهلتی‌ نبود برای‌ ، عاشقانه‌تر سرودن‌ !
توی‌ خون‌ْبارش‌ِ این‌ شب‌ ، فرصت‌ِ معجزه‌ کم‌ بود !
دستای‌ ترانه‌سازم‌ ، زیرِ ساطورِ ستم‌ بود !

من‌ بدهکارم‌ به‌ چشمات‌ ، بهترین‌ ترانه‌ها رُ !
شعرای‌ بدون‌ِ ترس‌ُ ! خوش‌ْطنین‌ترین‌ صدا رُ !
من‌ بدهکارم‌ به‌ دنیا ، واژه‌های‌ بی‌نقاب‌ُ !
منظره‌های‌ زلال‌ُ ! غزلای‌ بی‌حجاب‌ُ !

واسه‌ تو باقی‌ می‌ذارم‌ ، آرزوهای‌ قشنگ‌ُ !
آرزوی‌ یه‌ جهان‌ِ تازه‌ی‌ بدون‌ِ جنگ‌ُ !
آرزوی‌ اتّحادِ صدتا دست‌ِ بی‌صدا رُ !
آرزوی‌ انقراض‌ِ سلطه‌ی‌ مترسکا رُ !
واسه‌ تو باقی‌ می‌ذارم‌ ، کاغذای‌ خط‌ خطی‌ رُ !
زیرِ ضبدرای‌ قرمز ، واژه‌های‌ قیمتی‌ رُ !
با کتاب‌ْ شعری‌ که‌ برگش‌ تا همیشه‌ نمی‌پوسه‌ !
تا کتاب‌ُ دس‌ بگیری‌ ، یکی‌ دستات‌ُ می‌بوسه‌ !

من‌ بدهکارم‌ به‌ چشمات‌ ، بهترین‌ ترانه‌ها رُ !
شعرای‌ بدون‌ِ ترس‌ُ ! خوش‌ْطنین‌ترین‌ صدا رُ !
من‌ بدهکارم‌ به‌ دنیا ، واژه‌های‌ بی‌نقاب‌ُ !
منظره‌های‌ زلال‌ُ ، غزلای‌ بی‌حجاب‌ُ !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
تصحیح متون - بازسرایی - گردآوری / عاشقانه‌های‌ سلیمان‌



.........



عنوان : مقدمه

در این‌ دیار کسی‌ به‌ کلمه‌ عاشق‌ نیست‌!

در لغت‌ْنامه‌های‌ کهن‌ْسال‌ِ موجود در بازارِ کتاب‌ مقابل‌ِ کلمه‌ی‌ غزل‌ نوشته‌ شده‌: «صحبت‌ و شوخی‌ با زنان‌، سخنی‌ که‌ در وصف‌ِ زنان‌ و در عشق‌ِ آنان‌ گُفته‌می‌شَوَد و نام‌ِ نوعی‌ شعر که‌ بیشتر درباره‌ی‌ عشق‌ و عشق‌ْبازی‌ با زنان‌ می‌گویند.» بنا بر این‌ تعریف‌ِ مسخره‌، زنان‌ از نوشتن‌ِ غزل‌ معذورند! یعنی‌ اگر شنیدیم‌ که‌فلان‌ شاعره‌ غزلی‌ گُفته‌ باید در سلامت‌ِ اخلاقی‌ِ او شَک‌ کنیم‌! شاید این‌ تعریف‌، تا یکی‌ دو قرن‌ِ پیش‌ مصداق‌ِ درستی‌ داشته‌ چرا که‌ در آن‌ عصر غالب‌ِ شاعران‌ مَرد بوده‌اَندو به‌ عبارتی‌ بیشتر با هنرمَرد مواجه‌ بودیم‌ تا هنرمند! امّا امروز غزل‌ به‌ معنای‌ عاشقانه‌ است‌ و عشق‌ نَرُ ماده‌ نمی‌شناسَد! تعاریف‌ِ نادرستی‌ از این‌ گونه‌ در سه‌ چهارلغت‌ْنامه‌های‌ سترگ‌ امّا تاریخ‌ْگذشته‌ی‌ زبان‌ِ پارسی‌ بسیارند! اصولا" اصلاح‌ِ دهه‌ به‌ دهه‌ی‌ لغت‌ْنامه‌ها در این‌ سرزمین‌ هرگز جدّی‌ گرفته‌ نَشُده‌ و رجوع‌ِ ما هنوز به‌لغت‌ْنامه‌هایی‌ست‌ که‌ مؤلف‌هایشان‌ سال‌ها پیش‌ مُرده‌اَند! تنها دریغی‌ باقی‌ مانده‌ بَر فرهنگ‌ِ دیاری‌ که‌ در آن‌ کسی‌ به‌ کلمه‌ عاشق‌ نیست‌!
متن‌ِ حاضر بازسرایی‌ِ بخشی‌ از کتاب‌ِمقدس‌ با نام‌ِ غزل‌ِ غزل‌های‌ سلیمان‌ است‌ که‌ منسوب‌ به‌ سلیمان‌ِ نبی‌ست‌ و از زبان‌ِ عبرانی‌ برگردانده‌ شُده‌ است‌! بنا بَر ترجمه‌ی‌نسخه‌ی‌ the Holy Bible in Pershian چاپ‌ِ 1982 . سال‌ها پیش‌ از این‌ (به‌ گمانم‌ حدودِ سال‌ِ 47) شاملوی‌ بزرگ‌ نیز ترجمه‌ای‌ از همین‌ متن‌ منتشر کرده‌ بود که‌متاسفانه‌ در دو دهه‌ی‌ اخیر تجدیدِ چاپ‌ نَشُده‌! در هر حال‌ ترجمه‌ی‌ حاضر نیز معرفی‌ِ دوباره‌ی‌ این‌ متن‌ِ جادویی‌ست‌!

یغماگُلرویی‌
1 / مهر / 80
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 


عنوان : باب اول

ـ کاش‌ او مرا به‌ بوسه‌های‌ دهان‌ِ خویش‌ ببوسد !

ـ عشق‌ِ تو از هر شراب‌ِ سَرخوش‌ْآور گواران‌تَر است‌ !
عطرِ جان‌ِ تو دل‌ْدزدُ
نامت‌ حلاوت‌ِ مکرّری‌ست‌
به‌ سان‌ِ عطری‌ که‌ بریزد !
از این‌ رو باکره‌گانَت‌ دوست‌ می‌دارند !

ـ بِکش‌ مَرا تا از پِی‌ِ تو بشتابم‌ !
تَنَم‌ بی‌تاب‌ِ تعقیب‌ِ عطرِ توست‌ !

ـ آنک‌ پادشاه‌ِ من‌
که‌ مَرا به‌ حجله‌ی‌ پنهانش‌ اَندر آورده‌ !
زهی‌ مهرِ تو
که‌ مَستی‌اَش‌ از هَر شراب‌ِ سَرخوش‌آوَر اَفزون‌ است‌ !

به‌ حقیقت‌ِ عشقت‌ دوست‌ می‌دارم‌ !

ـ اِی‌ دختران‌ِ اورشلیم‌ !
من‌ سیه‌فامَم‌ امّا جمیله‌اَم‌ می‌خوانند !
چونان‌ خیمه‌های‌ قیدارُ پَرده‌های‌ سلیمان‌ !
به‌ شگفتی‌ در چهره‌ی‌ سیاه‌ِ من‌ منگرید
که‌ آفتابَم‌ از این‌ دست‌ تفسیده‌ست‌ !
پسران‌ِ مامَم‌
بَر من‌ آشفتند
و در ضل‌ِّ آفتاب‌
به‌ پاس‌ْبانی‌ِ انگورستانی‌ بَرگماشتندم‌
و به‌ این‌ گونه‌ ـ اِی‌ دریغ‌ ! ـ
انگورستان‌ِ خویش‌ را
پاس‌ْبانی‌ نتوانستم‌ !

ـ با من‌ بگو ! اِی‌ همیشه‌گی‌ترین‌ !
به‌ قیلوله‌ کجا بودی‌ ؟
با ماده‌ْ آهوان‌ِ صحرایی‌ِ خویش‌
کجا بَرآسوده‌ بودی‌ ؟
بگو تا کی‌
آواره‌ی‌ آغل‌ِ هم‌ْسفران‌ِ تو
می‌بایدَم‌ بود ؟

ـ اِی‌ در میان‌ِ باکره‌گان‌ سَر به‌ زیبایی‌!
اگر بی‌زنگاری‌ از این‌ دست‌
رَمه‌ی‌ گوسپندان‌ را پِی‌ بگیر
و بَرّه‌گان‌ را به‌ چراجای‌ یله‌ کن‌
که‌ تا چَپَرْگاه‌ِ شبانان‌ راهی‌ نیست‌!

محبوبه‌ی‌ مستی‌ْبخش‌!
تو مادیانی‌ سَرکش‌ را مانی‌
در جمع‌ِ مادیان‌های‌ گردونه‌ی‌ فرعون‌!
چه‌ زیباست‌ چهره‌ی‌ تو
با آرایه‌ها و پیرایه‌ها
و گلوگاهت‌ با سینه‌ْریزها و آویزها!
هم‌ امشب‌
سینه‌ْریزی‌ از زَرِ سُرخ‌ْ برایت‌ خواهم‌ آورد،
قلم‌ْکار شُده‌ به‌ طلای‌ سپیدْ...

ـ چندان‌ که‌ پادشاه‌ بَر خوان‌ِ خود می‌نشیند
سُنبُل‌ِ من‌
عطرِ محرم‌ِ خویش‌ را می‌پَراکنَد!

محبوب‌ِ من‌ طبله‌ی‌ مُشک‌ را می‌مانَد
آرَمیده‌ در میان‌ِ سینه‌اَم‌!
محبوب‌ِ من‌ خوشه‌ی‌ انگورِ اَنگورستانی‌ست‌
که‌ از چشمه‌ساران‌ِ عَین‌جدی‌ سیرْآب‌ می‌شَوَد!

ـ چه‌ زیبایی‌!
اِی‌ محبوبه‌ی‌ من‌!
چه‌ زیبایی‌ تو
و چشمانت‌
چشمان‌ِ یکی‌ کبوترند!
تو زیبایی‌ُ سَرشارِ شَهدْ !
آنک‌ دعوت‌ِ سبزِ چمن‌ها
که‌ به‌ خُفتن‌ِمان‌ می‌خواند !
چمن‌ْ بسترِ آرمیدن‌ِ ماست‌ ،
سَروهای‌ آزاد ستون‌های‌ خانه‌اَند
و سقف‌ِ بوسه‌ها
از شاخ‌ِ سدرُ صنوبَر است‌ !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 


عنوان : بابِ دُیم

ـ من‌ نرگس‌َ شارون‌ُ
سوسن‌ِ درّه‌اَم‌ !

ـ به‌ سان‌ِ سوسنی‌ در میان‌ِ خارستان‌ !
چنین‌ است‌
دخترک‌ِ بِکرِ من‌
در میان‌ِ باکره‌گان‌ !

ـ به‌ سان‌ِ سیب‌ْ بُنی‌ در حلقه‌ی‌ بُنان‌ !
چنین‌ است‌ دِل‌ْدارِ من‌ در جمع‌ِ همگنان‌ !
در سایه‌ْسارَش‌ می‌نشینم‌ ،
میوه‌اَش‌ چه‌ گواراست‌ !
عشقم‌ بَلَدِ مِی‌ْکده‌هاست‌
و بیرق‌ِ مِهرَش‌
بَر سَرِ من‌ است‌ !

حالیا مَرا به‌ عصاره‌ی‌ کشمش‌ تقویت‌ کنید
و به‌ سیبی‌ عطرْآگینَم‌ برسانید
که‌ از عشق‌ْ بیمارم‌ !

دست‌ِ چَپَش‌ زیرِ سَرِ من‌ است‌
و دست‌ِ راستَش‌
مَرا تنگ‌ْ به‌ خودْ می‌فِشُرَد !

ـ اِی‌ دختران‌ِ اورشلیم‌ !
به‌ آهوان‌ُ غزالان‌ِ دشت‌ سوگندتان‌ می‌دهم‌ :
آرام‌ِ جان‌ِ مَرا که‌ آرمیده‌ بیدار مکنید
مگر به‌ هنگامی‌ که‌ خود بخواهد !

ـ اینک‌ اوست‌ ،
شتابان‌ِ شتاب‌ِ خویش‌
بَر کوه‌ها وُ دامنه‌ی‌ خیزران‌ !

محبوب‌ِ من‌
آهوْ بچّه‌یی‌ست‌
خَرامان‌ِ پُشت‌ْ پَسته‌ها !
در پس‌ِ دیوار ایستاده‌
وَ از دریچه‌ مَرا می‌نگرد !
بنگرید نمایان‌ شدنش‌ را از شکاف‌ِ چفته‌های‌ تاک‌ !
آوازِ عشق‌ِ من‌ است‌ این‌ که‌ به‌ گوش‌ می‌آید :

ـ برخیز ! عزیزِ زیبا در منظرِ من‌ !
برخیزُ بنگر که‌ زمستان‌ می‌گریزد
و عمرِ باران‌ به‌ انجام‌ می‌رسد
بنگر که‌ خاک‌ْ جامه‌ی‌ گُل‌ْ پوشیده‌ وُ
بُلبُلان‌ بازگشته‌اَند
و آوازِ فاخته‌
در ولایت‌ِ ما به‌ گوش‌ می‌آید !
انجیرْبُن‌ را
کیف‌ِ شکفتن‌ِ میوه‌ در تن‌ است‌
و خوشه‌های‌ انگور
بَر کلاف‌ِ تاک‌ها
نُطفه‌ می‌بندند !
برخیز اِی‌ محبوبه‌ی‌ زیبا دِل‌ِ من‌ !
اِی‌ کبوترِ آشیان‌ کرده‌ در فاق‌ِ صخره‌ها !
اِی‌ پرنده‌ی‌ بالانشین‌ِ عشق‌ !
چهره‌ بنما و آوازت‌ را به‌ من‌ برسان‌
که‌ صدای‌ تو دِل‌ْدزد است‌
و روی‌ تو دِل‌ْدزد است‌ !

شغالکان‌ را
ـ که‌ به‌ تاراج‌ِ انگورستان‌ روانند ـ
دور کن‌ ،
که‌ تاک‌های‌ ما کل‌ آورده‌اَند !

دِل‌ْدارِ من‌ از آن‌ِ من‌ است‌
آن‌ چنان‌ که‌ من‌
از آن‌ِ اویم‌ به‌ تمامی‌ !
بنگریدش‌ که‌ به‌ سوسن‌ْزارها می‌رَوَد !

ـ محبوب‌ِ من‌ !
بیا تا نسیم‌ِ عنبرْپوش‌ِ صبح‌ از راه‌ سَررِسَد
و سایه‌های‌ بلندَ افتاده‌ بَر خاک‌ْ را بِروبَد !
پَس‌ به‌ مانندِ غزالی‌ تنها
بَر پُشت‌ْپَسته‌های‌ باتر باش‌ !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 


عنوان : باب‌ِ سِیم

ـ شب‌ به‌ شب‌
یکه‌ در بسترِ خویش‌
از تب‌ِ او
ـ که‌ به‌ جانش‌ دوست‌ می‌دارَم‌ ـ
می‌سوختم‌ !
او را می‌جُستم‌
و نمی‌یافتم‌ !
پَس‌ خانه‌ رها کردم‌
و آواره‌ شُدم‌ در پَس‌ْکوچه‌های‌ شهر
به‌ جُست‌ُجوی‌ آن‌ که‌ به‌ جان‌ دوستش‌ می‌دارم‌ !
با صف‌ِ گزمگان‌ْ
که‌ گَشت‌ِ شبانه‌ را فَرا گِردِ شهر می‌گشتند ،
گفتم‌ :
محبوب‌ِ جان‌ِ مَرا ندیده‌اید ؟

آنان‌ پاسخم‌ نگفتند
و هنوز بانگ‌ِ گام‌هاشان‌ در شب‌ شناور بود
که‌ زیبای‌ دِل‌ْدزدِ خود را یافتم‌ !
پَس‌ او را به‌ بَر گرفته‌ ،
تا خانه‌ی‌ مام‌ِ خود راه‌ْبَرَش‌ شُدم‌
و او از آن‌ِ من‌ شُد
آن‌ چنان‌ که‌ من‌ از آن‌ِ او شُدم‌ به‌ تمامی‌ !

ـ اِی‌ دختران‌ِ اورشلیم‌ !
به‌ آهوان‌ُ غزالان‌ِ دشت‌ سوگندتان‌ می‌دهم‌ :
آرام‌ِ جان‌ِ مَرا که‌ آرمیده‌ بیدار مکنید
مگر به‌ هنگامی‌ که‌ خود بخواهد !

ـ این‌ کیست‌ که‌ به‌ مانندِ ستونی‌ از دودْ
بر حاشیه‌ی‌ دشت‌ می‌گُذَرَد
و آغشته‌ است‌ به‌ عطرِ تمام‌ِ عنبرْفروشان‌ِ شهرْ ؟

آنک‌ تخت‌ِ روان‌ِ شاه‌ سلیمان‌ است‌
که‌ شصت‌ جنگ‌ْآورِ اسراییل‌ْ را در رکاب‌ دارَد
و آنان‌ برادرِ شمشیرُ
چرب‌ْدست‌ِ نَبَردَند
و شمشیرهایشان‌ را
از خوف‌ِ شبیخون‌ بَر ران‌ِ خویش‌ استوار کرده‌اَند !

آری‌ ! اَرّابه‌ی‌ شاه‌ سلیمان‌ است‌ این‌
به‌ طاقی‌ از چوب‌ِ لُبنان‌ُ ستون‌هایی‌ از سیم‌ِ خام‌ْ
با سقفی‌ مُطلّا وُ نازْبالشی‌ ارغوان‌
که‌ پاکوبش‌ از اعجازِ سَرْانگشت‌ِ دختران‌ِ اورشلیم‌
معرّق‌ است‌ !

بشتابید ! اِی‌ دختران‌ِ صهیون‌ !
به‌ دیدن‌ِ شاه‌ سلیمان‌ از خانه‌های‌ خویش‌ به‌ در آیید
و تاج‌ِ دست‌ْسازِ مامَش‌ را
که‌ به‌ یمن‌ِ روزِ عروسی‌ها بَر سَر نهاده‌
به‌ تماشا بنشینید !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 


عنوان : باب‌ِ چهارم

ـ تو زیبایی‌ ! عزیزِ من‌ !
و چشمانت‌ از پَس‌ِ حجاب‌ ، چشمان‌ِ یکی‌ کبوترند !
گیسوانت‌ گلّه‌ی‌ بُزها را ماند
که‌ رو به‌ کوه‌ِ جُلعاد یله‌ باشند
و دندان‌هایت‌، برّه‌گان‌ِ سفیدِ پشم‌ْچیده‌ای‌ را تداعی‌ می‌کنند
که‌ تواَمان‌ زاده‌ شده‌اَند
و از شست‌ُشو در کاریز بازمی‌گردند !

لبانت‌، سُرخی‌ِ ناتمامی‌ست‌
و دهانت‌
لذیذ است‌ !
گونه‌هایت‌ در پس‌ِ حجاب‌
دو نیمه‌ی‌ ناری‌ را مانند ،
بُریده‌ به‌ تساوی‌ !

گردنت‌ به‌ سینه‌ْریزها و آویزهایش‌
برج‌ِ داوود است‌
که‌ سِپَرِ پهلوانان‌ را
از آن‌ می‌آویزند !
در سینه‌اَت‌
دو آهوبچّه‌ی‌ تواَمانند
که‌ هم‌ْپا
به‌ سوسن‌ْزار می‌دوند !
تو به‌ تمامی‌ زیبایی‌ !
اِی‌ دِل‌ْآرام‌ِ من‌ !
و در سَراپای‌ تو نقصی‌ نیست‌ !

با من‌ از لبنان‌ بیا !
اِی‌ نوعروس‌ِ من‌ !
با من‌ از لبنان‌ بیا !
مَرا بنگر از بُلندی‌های‌ اَمانه‌
از فرازِ شنیز
و از قلّه‌های‌ حرمون‌ !
مَرا بنگر از کنام‌ِ شیران‌ُ صخره‌ی‌ پلنگان‌ !
مَرا بنگر !
اِی‌ عصمت‌ِ بی‌غش‌ِ هَر چه‌ باکره‌گی‌ !

دِلَم‌ را به‌ چشم‌ُ گلوْگاهت‌ رُبوده‌ای‌ !
عشق‌ِ تو معجزه‌آساست‌ !
اِی‌ خواهر ! اِی‌ نوعروس‌ِ من‌ !
مِهرت‌ نیکوتَر است‌ از هَر شراب‌ِ مَردْافکن‌ !
عطرت‌ مشام‌ْنوازتَر از تمام‌ِ عنبرهاست‌ !
لَبانت‌ ـ قَندکم‌ ! ـ سبویی‌ عسل‌ْریز است‌
و در زیرِ زبانت‌ شیرُ عسل‌ یکی‌ شُده‌اَند !
جامه‌اَت‌ عطرِ یاس‌های‌ لُبنان‌ را با خود دارَد !
تو باغی‌ در بسته‌ را مانی‌
با سیبستانی‌ قُفل‌ُ چشمه‌ای‌ دَرپوش‌ !
نهال‌ْگاه‌ِ نارُ سنبل‌الطیبی‌ تو !
زعفران‌ُ بوریا وُ دارچین‌ !
درخت‌ِ عنبرُ نایاب‌تَرین‌ِ کندُرها !
جوباره‌های‌ باغستانی‌ُ
چشمه‌ی‌ آب‌ِ حیات‌ !
تو آن‌ رودی‌ که‌ از لُبنان‌ْ کوه‌ سَر می‌رسد !

ـ اِی‌ بادِ شمال‌ُ اِی‌ بادِ جنوب‌ برخیزید !
عطرِ باغ‌ِ من‌ ـ که‌ خلاصه‌ی‌ بهشت‌ْ است‌ ـ را
منتشر کنید
تا محبوبم‌ به‌ باغ‌ِ من‌ اَندر شَوَد
و این‌ میوه‌ی‌ نایاب‌ را دندان‌ بِزَنَد !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 


عنوان : باب‌ِ پنجم

من‌ به‌ باغ‌ آمدم‌ ـ خاتون‌ِ ناز ! ـ
و نوبَران‌ِ ناچیده‌ را چیدم‌
و شراب‌ِ خویش‌ را با شیر نوشیدم‌ !
بنوشید !
دوستان‌ِ من‌ !
شما نیز لاجُرعه‌ بنوشید !
که‌ عشق‌ْ را سفره‌ی‌ بی‌مَرزی‌ست‌ !

ـ خود به‌ خوابم‌ُ
دِلَم‌ بیدار است‌
و آوازِ دِل‌ْدارَم‌ به‌ گوش‌ می‌آید
که‌ بَر در می‌کوبد :

ـ بازکن‌ بَر من‌ !
اِی‌ چشمه‌ی‌ بی‌زنگار !
اِی‌ یگانه‌ ! اِی‌ کبوترِ کوچکم‌ !
من‌ از شبنم‌ِ شبانه‌ سَرشارم‌ !

ـ در بسترم‌ با خویش‌ به‌ نجوا بودم‌ :
جامه‌ی‌ به‌ در آورده‌ی‌ خویش‌ را
چگونه‌ بپوشم‌ ؟
پاهای‌ سپیدِ شُسته‌ی‌ خویش‌ را
چگونه‌ آلوده‌ کنم‌ ؟
محبوب‌ِ از رِخنه‌ی‌ دَرْ دست‌ به‌ درون‌ کرده‌ بود
و جانم‌ از عطش‌ِ نوازش‌ِ او می‌لَرزید !
بسترم‌ را وانهادم‌
تا ـ به‌ دستان‌ِ عنبرْریز ـ
در بَرِ دِل‌ْدارِ خویش‌ بگشایم‌ !

کلند از دَرْ بَرگرفتم‌ !
امّا او سَربَرگَردانده‌ رفته‌ بود !

پَس‌ جانم‌ از تن‌ به‌ در شُد به‌ تمامی‌ !
خطابش‌ کردم‌ُ جواب‌ بَرنیامَد !

آواره‌ شُدَم‌ به‌ پَس‌ْکوچه‌های‌ شهرْ !
دیده‌بانان‌ عریانم‌ در شهر یافتند
و گزمگان‌ برهنه‌اَم‌ دیده‌ به‌ خونم‌ کشیدند !

ـ اِی‌ دختران‌ِ اورشلیم‌ !
سوگندتان‌ می‌دهم‌ که‌ محبوب‌ِ مَرا بیابید
و بگوییدش‌ که‌ از عشق‌ِ او بیمارم‌ !

« ـ اِی‌ زیباترین‌ِ باکره‌گان‌ !
محبوبت‌ را بَر دیگران‌ چه‌ فضیلت‌ است‌
که‌ این‌ چنینمان‌ قسم‌ می‌دهی‌ ؟ »

ـ محبوب‌ِ من‌ سرخ‌ُ سفید است‌
و در میان‌ِ هزار تازه‌ْجوانش‌
می‌توان‌ شناخت‌ !

سَرَش‌ از طلای‌ اِبریزی‌ ست‌
و زُلفانش‌ ـ از سیاهی‌ ـ
پَرِ غرّاب‌ را پهلو می‌زنند !
چشمانش‌
کبوتران‌ِ کناره‌ی‌ چاهند
که‌ تن‌ به‌ شیر شُسته‌اَند
و به‌ چشم‌ْخانه‌ آرمیده‌اَند !
رُخساره‌اَش‌
بغلی‌ ریحان‌ است‌
و لبانش‌ لب‌ْریزِ عطرِ سوسن‌ !

دستانش‌ حلقه‌های‌ طلایند
منقّش‌ شُده‌ به‌ زبرجد
و چهره‌اَش‌ آجی‌ را مانَد
مُرصّع‌ به‌ یاقوت‌ِ زرد !
ساق‌هایش‌ ستون‌های‌ مَرمَرند
استوار بر پایه‌هایی‌ از زَرِ ناب‌ْ
و ناخن‌هایش‌ هلالکی‌ از مینای‌ تَرسوس‌اَند !
سیمایش‌ لُبنان‌ُ سَروهای‌ آزاد را یادْآوَر است‌
و دهانش‌
به‌ راسته‌ی‌ شکرْفروشان‌ِ شهر می‌مانَد !

این‌ چنین‌ است‌ محبوب‌ِ من‌ ،
اِی‌ دختران‌ِ اورشلیم‌ !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 


عنوان : باب‌ِ شِشُم

« ـ اکنون‌ ـ اِی‌ زیباتَرین‌ِ زنان‌ ! ـ
با ما بگو محبوبت‌ از کدام‌ سو رفته‌
تا او را بطلبیم‌ ! »

ـ محبوب‌ِ من‌ به‌ باغ‌ِ خود فرو شُده‌ !
او به‌ سبزه‌زارْ رَمه‌ می‌چَرانَدُ سوسن‌ بَرمی‌چیند !
هَم‌ از آن‌ دست‌ که‌ رَمه‌اَش‌ را در سوسن‌ْزارِ من‌ می‌چراند !
من‌ از آن‌ِ اویم‌
آن‌ چنان‌ که‌ او از آن‌ِ من‌ است‌ به‌ تمامی‌ !

ـ تو زیبایی‌ !
اِی‌ تلاوت‌ِ پاکی‌ !
آن‌ چنان‌ که‌ ترصه‌ جمیل‌ است‌ُ
اورشلیم‌ بی‌همتا !

هیبتت‌ از سپاهی‌ آراسته‌ اَفزون‌ است‌ !

گیسوانت‌ گلّه‌ی‌ بُزها را ماند
که‌ رو به‌ کوه‌ِ جُلعاد یله‌ باشند
و دندان‌هایت‌ برّه‌گان‌ِ سفیدِ پشم‌ْچیده‌ای‌ را تداعی‌ می‌کنَد
که‌ تواَمان‌ زاده‌ شده‌اَند
و از شست‌ُ شو در کاریز بازمی‌گردند !

لبانت‌ سُرخی‌ِ ناتمامی‌ست‌
و دهانت‌ لذیذ است‌ !
گونه‌هایت‌ در پس‌ِ حجاب‌
دو نیمه‌ی‌ ناری‌ را مانند ،
بُریده‌ به‌ تساوی‌ !

ششصد ملکه‌ ،
هشتاد دختر از خمیره‌ی‌ پادشاهان‌
و باکره‌گان‌ِ بی‌شماری‌ در پَرده‌ْخانه‌ی‌ منند ،
امّا یگانه‌ وُ کامله‌ی‌ قلب‌ِ من‌ یکی‌ست‌ !
او عزیزِ مادرُ
نازْپَروَرده‌ی‌ پدر است‌ !

چندان‌ که‌ زنان‌ِ حَرَمَش‌ ببینند
بانگ‌ بَرمی‌آوَرَند به‌ آفرین‌ِ او :

« ـ چشمانش‌ را بنگرید
که‌ سپیده‌دَمان‌ را مانند است‌ !
ماه‌ را می‌ماند
و قاطعیت‌ِ خورشید را
و هیبتش‌ از سپاه‌ِ آماده‌ی‌ نبرد اَفزون‌ است‌ ! »

ـ با باغ‌ِ درختان‌ِ جوز فرود آمدم‌
تا سبزینه‌های‌ دشت‌ را به‌ تماشا بنشینم‌
و رویش‌ِ جوانه‌ها را بَر گره‌ِ تاک‌ بنگرم‌
و شکفتن‌ِ شکوفه‌ را بَر ناربُن‌ !

بی‌که‌ بدانم‌
او روح‌ِ سَرگشته‌ی‌ مَرا
بَر ارّابه‌ی‌ چهار اسب‌ِ عمیناداب‌
به‌ انبوهی‌ِ مردمان‌ هدایت‌ کرده‌ !

ـ بازآ ! خاتون‌ِ شولمی‌ !
بازآ که‌ به‌ تماشای‌ تو بنشینم‌ !
بازآ که‌ ترانه‌ از حضورِ تو نطفه‌ می‌بندد !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 


عنوان : باب‌ِ هفتم

ـ خاتون‌ِ رقص‌ُ سازُ ستاره‌ !
پاهایت‌ در نعلین‌ِ خود چه‌ زیبایند !
لاله‌ی‌ ران‌هایت‌
زیوَری‌ را مانند
دست‌سازِ صنعت‌ْگری‌ چیره‌ دست‌ !
شکمت‌ برگ‌ِ انجیر است‌
و نافت‌ اِبریقی‌ از شراب‌ !
حلاوت‌ِ تهی‌ْگاهت‌ گُل‌ْبرگ‌ِ سوسن‌ُ
پستان‌هایت‌ شیرخواران‌ِ تواَمان‌ِ آهوانند !
گلوگاهت‌ به‌ زیبایی‌ِ بارویی‌ از عاج‌ است‌
و چشمانت‌ چشمه‌های‌ دوگانه‌ی‌ حشبونند
در کنارِ دروازه‌ی‌ بیت‌ الربیم‌ !
بینی‌اَت‌ بُرج‌ِ لُبنان‌ است‌
افراشته‌ بَر جانب‌ِ دمشق‌ !
سَرَت‌ چون‌ قلّه‌ی‌ کرمل‌ بر کناره‌ی‌ دریاست‌
و گیس‌ِ سوری‌اَت‌
به‌ مانندِ جُبّه‌ی‌ شاهی‌ بَر شانه‌های‌ توست‌
و پادشاهان‌َ بسیاری‌ در رشته‌های‌ آن‌ به‌ زنجیرند !

پستان‌هایت‌ دو حبّه‌ی‌ انگورند
و قامتت‌ نخل‌ِ تن‌ْنازِ خُرما را می‌ماند !
تو سَرا پا دِلکشی‌ و دهانت‌ لذیذ است‌ !

از نخل‌ِ خُرما بَر می‌شَوَم‌
و شاخه‌هایش‌ را به‌ دست‌ می‌گیرم‌
پستان‌هایت‌ هزار انگورستانندُ
عطرِ سیب‌ها در نفس‌ِ توست‌ !
دهانت‌ شرابی‌ هفتاد ساله‌ است‌
که‌ خُفتگان‌ را به‌ سخن‌ گُفتن‌ وامی‌دارَد !

ـ من‌ از آن‌ِ محبوبم‌ هستم‌
و مِهرِ او معلوم‌ِ من‌ است‌ !
بیا ! اِی‌ یگانه‌ی‌ من‌ !
بیا بَر دشت‌ها بدویم‌
و در دِه‌ْکده‌ها ساکن‌ شویم‌ !
بیا پیش‌ از سپیده‌دَمان‌ به‌ انگورستان‌ها برویم‌
تا بدانیم‌ که‌ تاک‌ها کی‌ کل‌ می‌کنند
و شکوفه‌های‌ ناربُن‌ کی‌ گُشوده‌ می‌شَوَند !

و در آن‌جا من‌ عشقم‌ را نثارِ تو خواهم‌ کرد
مهرگیاه‌ پیرامون‌ِ ما را عطرْافشان‌ می‌کنَد
و میوه‌های‌ نوبَرُ بَر شُده‌ در دست‌ْرَس‌ِ ما خواهند بود
چرا که‌ من‌ آن‌ها را
تنها برای‌ تو خواهم‌ چید !
اِی‌ دلیل‌ِ بی‌قیدِ حیات‌ !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 


عنوان : باب‌ِ هشتم

ـ کاش‌ ، اِی‌ کاش‌ برادرِ من‌ بودی‌ از بطن‌ِ مادرم‌
و شیر از پستان‌ِ او نوشیده‌ بودی‌ !
تا به‌ هَر کجا می‌خواستم‌ می‌بوسیدمت‌
و رُسوا نمی‌شُدم‌ !

تو را به‌ خانه‌ی‌ مام‌ِ خود می‌بُردم‌
و به‌ اتاقی‌ که‌ در آن‌ زاده‌ شُدم‌ !
شرابم‌ را به‌ تو می‌نوشاندم‌ُ عصاره‌ی‌ نارهایم‌ را !
دست‌ِ چَپ‌ِ من‌ زیرِ سَرَت‌ می‌بود
و به‌ دست‌ِ راست‌، تنگ‌اَت‌ به‌ خودْ می‌فِشُردَم‌...

ـ اِی‌ دختران‌ِ اورشلیم‌ !
به‌ آهوان‌ُ غزالان‌ِ دشت‌ سوگندتان‌ می‌دهم‌ :
آرام‌ِ جان‌ِ مَرا که‌ آرمیده‌ بیدار مکنید
مگر به‌ هنگامی‌ که‌ خود بخواهد !

« ـ این‌ کیست‌ که‌ دوشادوش‌ِ محبوب‌ِ خویش‌ْ
از صخره‌ها فرود می‌آید ؟ »

ـ به‌ پای‌ سیب‌ْ بُنی‌ بَرانگیختمت‌
که‌ هَم‌ در آن‌ جا دِل‌ به‌ هم‌ بستیم‌
و هم‌ در آن‌ جا مامَت‌ از تکلیف‌ِ در شکم‌ بُردن‌ِ تو وارَهید !

مَرا چون‌ خاتم‌
بَر دست‌ُ چون‌ نگین‌ بَر بازوانت‌ بنشان‌ !
چرا که‌ عشق‌ به‌ زورمندی‌ِ مرگ‌ْ است‌
و اندوهش‌ به‌ مانندِ هاویه‌ ستم‌ْکش‌ْ !
شعله‌هایش‌ شراره‌ی‌ یهُوَه‌اَند
و آب‌های‌ بسیار
فرو نتوانندشان‌ نشاند
و سیل‌ْآب‌ها خاموششان‌ نتوانند کرد !

آن‌ کس‌ که‌ هَر چه‌ در تعلق‌ِ دستان‌ِ اوست‌ ببخشد
و هَر چه‌ در خانه‌ دارد را
به‌ پای‌ عشق‌ْ
ایثار کنَد
ـ اِی‌ دریغ‌ ! ـ
غافلان‌، خوارش‌ می‌شمارند !
پسران‌ِ مامَم‌ می‌گویند :

« ـ ما را خواهرکی‌ست‌ نوبالغ‌
که‌ پستان‌ ندارد !
تا آن‌ دَم‌ که‌ به‌ خواستگاری‌اَش‌ بیایند ،
مراقبت‌ از او
ما را چه‌ دشوار خواهد بود !

اگر دیواری‌ بود
او را بُرجی‌ از نقره‌ بنا می‌کردیم‌
و اگر دروازه‌ای‌
او را به‌ تخته‌های‌ سَروِ آزاد می‌پوشاندیم‌ ! »

ـ مَرا به‌ حفاظت‌ نیازْ نیست‌
من‌ دیوارم‌ُ پستان‌هایم‌ بُرج‌های‌ منند !
من‌ از برای‌ دِل‌ْدارَم‌
ـ که‌ ایمَنَم‌ می‌کنَد از گزندِ حاسدان‌ ـ
سَرچشمه‌ی‌ تمام‌ِ لذّت‌ها
و فوّاره‌ی‌ شادمانی‌اَم‌ !

می‌گویند :
« سلیمان‌ را
در بعل‌هامون‌ انگورستانی‌ بود
و ساده‌دِلانه‌ به‌ ناطورانش‌ سپُرد
که‌ هَر کس‌ میوه‌اَش‌ را
هزار نقره‌ بدهد ! »

اینک‌ تاکستانم‌ پیش‌ِ روی‌ من‌ است‌ !
برای‌ تو ـ اِی‌ سلیمان‌ ! ـ هزار
و برای‌ ناطوران‌ میوه‌اَش‌ دویست‌ خواهد بود !

ـ اِی‌ محبوبه‌ی‌ من‌ که‌ بر سبزینه‌ها می‌نشینی‌ !
با من‌ به‌ نجوا سخن‌ بگوی‌
که‌ نارفیقان‌ نیز
گوش‌ به‌ زنگ‌ِ سِحرِ صدای‌ تواَند !

ـ بگریز ! دِل‌ْداده‌ی‌ من‌ !
از گزندِ ناهَمرهان‌ بگریز
و چونان‌ یکی‌ غزال‌
بَر پُشته‌های‌ عنبرُ عطر
آزاد باش‌ !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
صفحه  صفحه 128 از 129:  « پیشین  1  ...  126  127  128  129  پسین » 
شعر و ادبیات

Yaghma Golruei | یغما گلرویی


 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA