ارسالها: 8724
#181
Posted: 21 Jan 2012 16:50
دسته : داستان - فیلمنامه - مجموعه نامه
نام اثر : مسیح سرگردان
عنوان: بابِ یکم
در برترین جای بهشت، آنجا که یلهْگاهِ بهترین بندهگان است، مسیح، غرق در نورُ غبارهای درخشان به حلقهیی از فرشتهگان الهی نشسته بود. موهای مجعّدش خُرما رنگُ چشمانِ نافذِ دریاییاَش سَرخوشُ جامهاَش از کتانِ کاهْرنگ. در هر کنار آبنماهای کوچک ترانه میخواندندُ بانگِ مُرغکانِ بهشتی به گوش میآمد. فراگِردش را فرشتهگان به پرواز بودندُ گردشِ بالهای سپیدشان عطرِ دیرْیابِ بهشت را به هر سو میپَراکند. *� بافههای گیسِ فرشتهگان به کمرگاه میرِسیدُ جامههای حریرشان برفِ نونِشَسته را پهلو میزد. *� یکی زان همه، بادبزن پَرْپوش را فراز سَر مسیح میچرخاند.� � یکی زان همه، اِبریقی از عصارهی تاک تعارفش میکرد. یکی زان همه، موهای به شانه دویدهاش را به نوازش بود.� *� مسیح اِبریقها را یک به یک لاجُرعه سَرکشیده مَستانه میخندید. مطربکان الهی چنگُ عودها را به زخمهیی نو میهمان میکردندُ صداشان به خواندنِ مدیحهیی اوج میگرفت. مسیح هَم با آنان هم صدا شُدُ سرودِ ستایش سرتاسرِ بهشت را انباشت.� *� دیری بود که اِبنِ اعظمش به بهشت آورده، به خوانِ نوشی بیمَرزَش نشانده بود که وظیفهی مقدّر خویش را در جُلجُتا آنسان به کمال از انجام بَر آمده است. صدایش یادآوردِ طنینِ داوود بودُ لحنش به تلاوتِ باران میمانست. *� ناگاه مسیح از خواندن ماندُ حیران به پَریوارهیی که از جانبِ آبنماها نمایان شُده بود نَظَر کرد.� *� آن الههی افسونگر، آن حوری نورسیده به پنجهی آفتاب میمانست. گیسوانِ اَفشانش به رَنگِ طلای خام بودُ خرامان به سمتِ تختگاهِ مسیح پیش میآمد. مسیحِ مات مانده، به تحسینش مینِگَریستُ پَری میوهی سُرخی به دست داشتُ آهووار پیش میآمد.� *� مرغان به پیشبازش حنجرهها نو کردندُ شهامتِ فوّارهها به اوج رسید. فرشتهگان چنگُ عود از کف بنهادندُ به حیرتْ آن زیبایی مجسّم را به نظاره نشستند.� *� پَری یک گام مانده به مسیح از رفتن ماندُ به دستانِ بلورین، سُرخْمیوه را به وِی تعارف کرد. مسیح که همچنان از زیبایی آن پَری در شگفت مانده بود، میوه را بوییده به نیش کشیدُ چندان که به جویدن بود با او، با زیباترینِ زیبایان چنین گُفت.� «ـاین کدامین میوه است که طعمش به حلاوتِ چهرهی خادم نو رسیدهی ماست؟»� *� پَری به عشوه دست در گیسوان بُردُ پاسخ داد.� «ـ به شعبدهی کردگارِ پِدر، ثمر تمام نباتات در دهان سَروَرمان قندِ مکرّر را� یادآور� است!»� � *� مسیح� ـ بیتاب از� تعارفی� چنین ـ گفت.� «ـ لیکن این میوه شیوه دِگَر کرد! تا کنونم چنین مائدهیی به دهان نرسیده بود! بگو! بگو نامِ این اکسیر معجزهگر را!»� *� پَری،� پُشت به او کرده به کرشمه پُرسید.� «ـ سَروَرَم مَرا چه میبَخشَد اگرش نامی چنین نابهچنگ را در میان بگذارم؟»� *� مسیح خشمگین از جا برخاستُ گفت. «ـ چه بَر زبان راندی؟»� *� پَری که همچنان پُشت به او ایستاده بود، به صدای سحرْانگیزش گفت.� «ـ پُرسیدم آن سوی بَرمَلا کردنِ نام سَربهمُهری از این دست، مَرا چه� پیشکش� میدهید؟� مگر نه که بیتابِ دانستن این� نامید؟ »� *� � مسیحاَش� به عربده گفت.� «ـ خادِمی بدین گستاخی بندیده بودیم! که هستی تو که چنین یاوه با سَروَر موعودِ خویش سُخن میگویی؟ بگو تا خشم الهی خاکسترت نکرده!»� *� پَری به سوی او چرخیدُ چشم در چشمش نهاده گفت.� «ـ مرا از شعله مترسان! دُردانهی آسمانها! آن دَم که خاکستر شُدم نه تو بودی نه این بَردهگانِ بالدار کاسهلیس! تنها من بودمُ آن بودِ نامیرا وُ منزلی به وسعتِ تمام کهکشانها! معنای بیزنگار عشق بودم من، به آن هنگام که آدم اول تنها به حُکم غریزه حوّا را بشناخت!»� *� مسیح که از یاغیگری پَری در شگفت مانده بود، آن� سوی� واحهیی او را پُرسید.� «ـ بگو که هستی تو؟ این واپسین رُخصتِ ماست! ما از این پیشتَر خادمان خطاکار بسیاری را به عقوبتِ گناهانی از گناهِ تو کوچکتر به تَلِ خاکستر بَدَل کردهایم! بگو دلیلِ این گُستاخی را وُ جانِ بیمقدارِ خویش را بهدربِبَر!»� *� پَری جَستی زدُ همْچنان که به سانِ گردْبادی میچرخید ، به آوای بُلند صدا در داد.� «ـ من همانم که نامِ آدم را بَر او نهادمُ نام حوّا را وُ نام تَک تَک جانوران را، آندَم که به خطی طویل از مقابلِ او میگذشتند تا به هَر یک نامی سزاوار هیبتشان بخشد! او را که بیبهره بود از اعجازِ عقل یاور بودم من! محرم مویههای الهی بودم، از آن پیشتَر که اَبْ مَرا فرمان دهد زانو برزمین نَهَم در مقابلِ آفرینهیی که به مَدَدِ امدادِ ناپدیدِ من، یارای ادراک موجوداتِ پیرامُنش بود! درمییابی خِفتی چندان عظیم را که اسبِ تکْتازی، یابوی کور نحیفی را نماز بَرَد؟ پَس منِ عاشق را ـ که دیرزمانی سُجدهگذار نام او بودم حتّا ـ به گُناهِ آن که دوستتَرَش میداشتم از آن لعبتک دستساز سخنگو، تاراند تا بازیچهی آفرینهی ناعقل خویش شَوَد! پَس من که میدانستم آدمی را بیپرتو عقل عمری بیثمر بخواهد بودُ به نابودیش سَروَرَم رنجه خواهد شُد، میوهی ممنوعِ عقل را به او خورانیدم تا توانِ پرستش معبودش با او باشد! میوهیی مانندِ همان که تو چندی پیش به نیش کشیدی!»� *� مسیح وحشتزده میوهی دندانزده را بر زمین انداختِ عقب کشید. پَری به صدای بُلند خندیدُ رفته رفته صدایش به صدایی هایل بَدل شُد.� «ـ دیر است اِبن نازپَروَردهی آفریدهگار! دندان زَدَن آن میوه تمام پیشینهی روشنت را به باد داده است! تو که کیفر این خطا را خوب میدانی! نمیدانی؟»� *� مسیح به سر زدُ نالید.� «ـ باید میدانستم! خُدای پدر زنهار داده بود که تو گَهگاه به هزار نیرنگ پا در بهشتِ بَرین مینهی! باید میدانستم...»� *� مسیح سَر به زانو� نهاده� به مویه� نِشَست. پَری� فراگردِ او چرخیده چنین میگفت.� «ـ دیرم شناختی! پسرک دُردانه... آری! شیطانم من! تماشایم کن! به بیراهه بَرَندهی آدمیان! فرشتهی بُهتان خوردهی سوخته در آتشم من! تماشایم کن! تنها محرمِ تختگاهِ کیهانم! مُجاور راندهیی که خداوند از غیبتِ حضورش تا اَبدالاباد پِی مرهمی میگردد!»� *� صاعقهها به نعره درآمدندُ مرغکانِ بهشتی از سَرِ شاخها بِپَریدند. فرشتهگان هر یک وحشتْزده به سویی گریختند. پَری همْچنان چرخ میزدُ رفته رفته گیسِ طلارنگُ جامهی حریرش به سیاهی میگرایید. این شیطان بود که از خلوارهی زیبای خود بیرون میجهیده. گردبادی هایل بر بهشتِ بَرین وَزیدن گرفتُ برگِ درختان بهشتی را به هر سویی پَراکند. گویی شِمّهیی از دوزخ به بهشت پانهاده باشد. *� فوّارهها اندک اندک میخُشکیدندُ آوای روحنوازشان به قطرانی عصبْخراشُ شمّاطهوار بَدَل میشُد. پنداری سایهی شیطان بود که بر گسترهی بیمرز بهشت میخزید.� *� به ناگاه نوری از بالادست تُتُق کشیدُ جارِ بُلندِ الهی گردبادِ هیولا را به توقّف واداشت. یکایک برگها دوباره به شاخه پیوستندُ آوای مُرغکان به نشانهی رفعِ شَر شنیده شُد.� *� شیطان به زانو در آمدُ همْچنان که شانههایش از بیتابی ریسه میلرزیدند رو به آن نورِ نامیرا سجده کرد. *� مسیح هم شرمسارِ خطای خویش به سجده در آمدُ با او، با آفریدهگارِ خویش چنین گفت.� «ـ مَرا ببخش! اِی پدر! اِی اِبتدای هرچه عطوفت! ببخش این اِبنِ ناخلف را!»� *� آسمان را پاسخی نیامد. شیطان سَر از سجده برداشته بودُ عاشقانه آن نور را مینگریست.� *� به یک دَم پرتوی خدنگ وار در چشمانش نشستُ ضجّهاَش تمامِ آن کرانه را اَنباشت.� * دست به چشمانِ گداختهی خود بُردُ سَر به زیر آورده نالید.� «ـ حتّا اگرم سُربِ داغ به دیده بریزی دیده از تو بَر نمیگیرم، هر چند که مرا به بازیچهیی برفروختی! عاشقم تو را تا نهایتِ رنج! تا نامتناهی فلکت عاشقم! حتّا اگرم به تازیانهی آتشْبار مُثله کنی! آبروی عشقِ نخستم منُ معشوقی چون تو را به هر عقوبتی حقگذارم! بسوزان مَرا که آتش تو تداعی خُنکای چشمههای بهشت است! از خاکسترم بازخواهم گشت تا شعلهی شرارهی عاشقْسوز تو هم برقرار بماند!»� � *� گدازهیی صاعقهوار فرود آمدُ شیطان را به تل خاکستر بَدَل کردُ آن خاکستر به همراهِ باد به سوی بیسو روان شُد.� *� مسیح در سجده میگریستُ آهسته زمزمه میکرد، تو گویی که با خویش سخن میگفت.� «ـ آدم اول هَم اگر این گونه ـ به سالوس ـ سیب را بلعیده باشد، به نام مادرم قسم که سزاوار عقوبت نیست! ...اینک چه کنم؟ پدر! از این پَس چه کنم با آبروی رفته به بادم؟ باید گریزگاهی باشد از این ننگِ دامنگیر! بگو با من چارهی این تیرهروزی را؟ »� *� سَر از سجده برداشتُ رو به آن نورِ خیره کننده غرّید.� «ـ آخر چرا؟ چرا مَرا به زدودن چنین ننگی یارایی نمیدهی؟ معنای این سکوت را در نمییابم! معنای این سکوت را در نمییابم! مگر نه که مَرا به دیگر بندهگانت اَرجی هَست؟ مگر نه که از پُشتُ تُخمهی تو بودم منُ پادشاهی مقدّرم دلیلِ پیدایش آسمانُ زمین بود؟ پَس از چه پاسخم نمیدهی؟ این بود؟ این بود پاسخِ آن گلمیخهایی که به جانم شکفتند، آندَم که بر خاج ضامن کرنش همیشهی آدمیان بَر بارگهِ قدسی تو شُدم؟ پاسخِ زجر مضاعفم همین سکوتِ سنگینگذر بود؟»� *� آذرخشی از آن دست که چشمانِ شیطان را گداخته بود فرود آمدُ مسیح را هم به ناله دعوت کرد. دست به دریای سوختهی دیدهگانش بُردُ بر زمین غلتید. چندی از این پهلو به آن پهلو شده مینالید.� *� لختی بعد تلوتلوخوران از زمین بَر خواستُ دوباره بَرزمین غلتیدُ همْچنان تو گویی با خویش در سخن بود.� «ـ مَرا به عقوبتِ شیطان سپُردی! مَرا که از شیرهی تو بودم به عذابِ بَدتَرین بندهگانَت یله کردی! باشد! باشد که من تکرارِ حکایتِ اسماعیل باشمُ تو ابراهیمی که تیغ به گلوگاهِ نوادهی خود مینهی! میش مقدّسی از راه بنَخواهد رسید! میدانم! میدانم!»� *� پَس مسیح بَر زمین خوابیدُ دستها را به نشانهی خاج از هم گشودِ بانگ برداشت.� «ـ اینک بیا! عظیمِ آمُرزنده! بیا که مرا عذابی عظیمتَر از رساندن خاجَم بَر سَر جُلجتا نبود: که سنگینی شکنجهْبار بودُ خلندهگی تاجِ خار بودُ تازیانهی بسیار تُفوی مردمانم چندان بر چهرهاَم میبارید که اَبری عظیم بَر زمینِ بایری بگرید! مرا شکنجهیی از آن بیش اگر آماده کردهیی، بیا که کورههای تَفته همیشه آبستنِ فولادِ آبْدیدهاند!»� *� صدایی راسخ از سمتِ همان نور بیانتها ندا داد.� «ـ تو را وُ آدم اوّل را گُفته بودیم که به نیشی از این میوه هَر آینه خواهید مُرد! گُفته بودیم هَر نعمتی را رُخصتِ بهرهوَریتان هست، مگر این میوهی خونْرنگ را که به خوردنش خون به رگانتان خواهد خُشکید!»� *� مسیح به طعنه گفت.� «ـ پَس دروغ را منزلتی عظیم میباید در قلمروِ بیمرزت! چُنین که اولین دروغ را تو گفتهیی به آدم نخست!»� *� هنوزش کلام به پایان نرفته بود که فریادی دردناک بَرآوردُ سَر را به طرفین خود چرخاند. چندین سیاهجامهی بیچهره ظاهر شُدندُ خاجی بُلند را به خاک مقدّسِ بهشت نشاندند. یکی جامهبَر تنِ مسیح دَرید. یکی تاجِ خاری بَر سَرش نهاد. یکی تازیانهاَش زَدُ و مسیح همچنان به نعره بود. دو دیگر از آن سیاهجامهگان مسیح را از جا کندندُ با گلمیخش به خاج میخْکوب کردند.� *� با هَر ضربهی پُتک مسیح نعره میزَدُ فرشتهگان از دوردست به تماشای عذابِ او ـ که سروردیرینهشان بود ـ میگریستند. مسیح به خاج رفته از درد ضجّه می زد. سیاهجامهگان بیچهره ناپدید شُدند.� *� طیفِ نوری چهرهی مجروحِ مسیحِ بر خاج مانده را روشن کردُ آن صدا دوباره طنین انداخت.� «ـ نه به خاطر بلعیدنِ سیبُ همْدستی با شیطان، که تنها به کیفر گستاخی به زمیناَت حواله میکنیم، تا به چشم ببینی گوسپندان بیگنهاَت را! تا ببینی که گرگان مالک گلهاندُ از بذری که تو اَفشاندهیی جنگلی از درختانِ آدمیخوار به بار بنشسته! ناخلفی چون تو را چندی به زمین رها میکنیم که عقوبتی چُنین از هزار گلمیخُ تازیانه دشوارتَر است! دستان معجزهگَرَت با تو خواهند بود تا دریابی که معجزه را هم دیگر یارای نجاتِ زمین نیست! برو! که اِرادهی الهی چنین است! بدان که همْچشم تمام فرشتهگان به بَدرَقهت خواهیم گریست! اِی خودِ ناخلفِ ما!»� *� مسیح به طعنه لبْخندی زَدُ سرتاسَرِ بهشت در تاریکی محض غَرقه شُد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#182
Posted: 21 Jan 2012 16:52
عنوان: بابِ دُیم
پَس مسیح آواره شُد به زمین و زمین دیرسالی به گردش بودُ انسان به ضمانتِ فرزانهگی، آسمان را وُ کوه را وُ دریا را به غلامی خویش درآورده بود.� *� چالِشی از پِی چالش دیگر میانِ انسانها در گرفته بودُ هَوا بوی گوشتِ سوخته وُ گدازهی سُرب داشت.� * مسیح از بختک دردناک خاج رها شُدُ خود را یکه به دشتی سبزْ فُتاده یافت. برخاستِ به هر سویی نگریستُ جُز سبزههای رقصنده به نوازشِ باد هیچ بندید. آسمانی را نگریست که دیگر لاجوردُ فیروزه را پهلو نمیزَد. *� زمینْ هَر از گاهی زیرِ قدمهایش به لَرزشی خفیف صدا میکرد، چونان پوستِ چهارپایی که نشستنِ مگسی را رعشه میگیرد. *� به سویی روان شُد مگر که دیدنِ انسانی این خوابِ تلخ را به او بِباوَرانَد. پَس برهنهپا گام میزَد بَر زمینُ به دیدهی حیرت پیرامُن خویش را نظر میکرد. تو گویی او نبود که هزارهیی پیش بَر همین سیاره گام زَده بودُ سخن گُفته بودُ باور شُده بودُ اِنکار وَ بَر خاج رفته بود.� * ساعاتی چند را هم از این دست رَوان شُد. به شگفت مینگریست هَر پرنده را وُ هَر درخت را، به شگفت مینگریست هَر گلُ هَر نسیم در گذر را و گام میزَد بَر پهنهی دشت.� *� استوای روز آمدُ خورشید به طاق آسمان رسیدُ او همچنان به راه بود... پایش از گزنههای زمین در آزارُ دلَش از ناسپاسی آسمان.� *� بیتابی را در اقضای فُتادن بود، که سِحرِ صدای نیلَبَکی جانِ دوبارهاَش بخشید. روان شُد از پِی صدا وُ آن سوی پُشتهیی رمهگان سفیدش به چشم آمَد وَ سگی حنارنگ که به بویی غریبه پارس میکرد.� *� آنسوتَر پسرک نوسالی کنارِ سنگْچین اجاقی به دمیدن نِیلَبَک بود. به دیدن مسیح که با گیسوان سپرده به باد پیش میآمَد از جا برخاستِ چوبْدستی از زمین بَرگرفت. مسیح نیز هم از آن دست میآمدُ هیچش هَراس نبود.� *� � پسرک بانگ� زَد.� «ـ یک گام دیگر اگر پیش بگذاری، سَگ را به جانبت رها خواهم کرد. دو روز تمام را هیچ بنَخورده، تا از خون گرگانُ دزدان گله سیرآب شَوَد. همان جا بمانُ بگو که هستی چه میخواهی؟»� *� مسیح با دستهای گشاده از هم، همچنان که پیش میآمد گفت.� «ـ من عیسای مسیحم! پسر مریم! پیامآورِ آفریدهگارِ تو!»� � *� پسرک زهرخندی زَدِ چوبْدست را از دستی به دستِ دیگر داده گفت.� «ـ پَس دانستم که دیوانهیی! من هم کریستوفر مقدّسم! اینجا هَم واتیکان است! پیشتَر اگر بیایی خوراک سگِ گلّه خواهی شُد!»� *� مسیح همچنان میآمد. پسرک سگ را به سوی او رَم دادُ سگ، غرّان به جانبِ مسیح شتافت. یک قدم مانده تا رسیدنُ گزیدنِ او، مسیحش به چشمانِ نافذ نظر کردُ سَگ به زوزهیی دوستانه سَر بَر پای او نهاد. پسرک رَمهبان در حیرتِ این رفاقتِ ناباور نظارهگرشان بود. مسیح به عزم رسیدن به پسرک پیش آمَد.� *� پسرک� چوبْدست� را فراز سَر� بُرده وُ� نعره زَد.� «ـ قَدَمی دیگر اگر پیش بگذاری کاسهی سَرَت را به ضربهیی پریشان خواهم کرد!»� *� مسیح پیش آمدُ چشم در چشم پسرک ـ که دِلْ آمادهی فرود آوردنِ ضربه بود ـ ایستاد.� *� پسرک مویه کرد.� «ـ یک از این گلّه اگر کم شَوَد پدرم مَرا وُ آنگاه تو را خواهد کشت!»� *� مسیح سَرَش را نوازش کرده به لبْخندش گفت.� «ـ مَرا با گلهی تو کاری نیست! تنها قرصی نان میخواهمُ جُرعهیی آب! اگر نه، سمتِ شهر را نشانم بده تا راهی شَوَم که بیقرارِ دیدن آدمیان بسیارم!»� *� پسرک با دهان گشودهی وهنی گفت.� «ـ پَس تو به دُزدیدن گلّهی نیامدهیی؟ پَس تو سارق گوسپندان نیستی؟»� *� مسیحش پاسخ داد.� «ـ یکبار تو را گفتم! من عیسای مسیحم! پسرِ مریم! پیامآورِ آفریدهگار!»� *� پسرک ریسه رفته گفت.� «ـ توفیری نیست! پدرم میگوید دیوانهگان به کودکان مانندند! بیا! قرصی نانُ تکهیی پنیرُ کوزهیی عسل در خورجین دارم! اگر شکمباره نباشی هردوی ما را کفایت خواهد کرد!»� *� پَس مسیح بَر خوانِ سادهی چوپانزاده نشستُ به قرصی نان گرسنهگی را از خود تاراند.� *� پسرک او را گفت.� «ـ به پنیرُ عسل شکم سیر کن که نان خالی قدمهای تو را به شهر نمیرسانَد!»� *� مسیح به نگاهی مهربانش گفت.� «ـ مرا همین قرصِ نان کفایت میکند، بگو چند فرسخ به شهر مانده است؟»� *� پسرک روی بَر آسمان کرده در حال یافتن پاسخ بود.� «ـ بُگذار ببینم! تا شهر با رانه دو ساعت در راهیمُ با اسب پنج ساعت...»� *� مسیحش پُرسید:� «ـ رانه چیست؟»� پسرک قهقهه زدِ به نگاهی ناباور از او پُرسید:� «ـ تو نمیدانی رانه چیست؟ آیا تا به حال بَر آن ننِشستهیی؟»� *� مسیح پاسخ گفت:� «ـ نه!»� *� پسرک برخاستُ� به انگشتِ اشاره انتهای� دشت را نشان داده وَ از او پُرسید:� «ـ آن جاده را میبینی؟»� در انتهای اُفُق خطِ خاکستری جادهیی نمایان بود که پنهان مانده بود از دیدهگان مسیح.� *� مسیح دیده به آن سو بَر دوختُ گفت:� «ـ آری! میبینم! آن ارّابههای بیاَسب را میگویی که به شتاب در گُذرند؟»� *� پسرک پُشت به مسیح کرده گفت:� «ـ دیگر مگو که به عُمر خویش رانه ندیدهیی!»� *� مسیح رو به روی پسرک ایستادُ گفت:� «ـ مَرا دروغزن میدانی؟»� � *� پسرک چندی دیدهگان تیرهی خویش را به دیدهگان اقیانوسی مسیح دوخته، وَ آنگاه گفت:� «ـ در چشمانت چیزی میبینم که یا حقیقتِ محض است، یا جُنونُ بیخبری! آنها ارابههای بیاَسب نیستند! رانهاَند! یعنی مَرکبی که به سوخت پیش میرَوَد نه به نیروی چهارپایان!»� *� مسیح در شگفت ماند از آن رانهها که پیش میرفتند بَر جاده وَ به زمزمه گفت:� «ـ اگَر آن روزگارَم چنین مَرکبی میبود، تمام اهالی زمین به اعجاز من باور میآوَردند!»� *� پسرک او را که با خویش در سخن بود نظر کرده گفت:� «ـ هم این لحظه اگر پای پیاده به آن سو روان شوی، خروسْخوان فردا در شهر خواهی بود! من تا کنون ندیدهام کسی چُنین کند! دیناری جهتِ اجیر کردنِ رانه با تو نیست؟» *� مسیح ماتش نگریسته پُرسید.� «ـ دینار؟»� *� پَس پسرک دست بر کاسهی زانو زَده به قهقهه گفت.� «ـ آری! دینار! تا به حال نام آن را نیز نَشنیدهیی؟ هراس به خود نگذار! از تو چیزی برای آن قرصِ نان نخواهم ستاند!»� *� مسیح از جا برخواسته به غضب گفت.� «ـ من مسیحِ موعودم! میخواهی از من در اِزای یک قرص نان چه بگیری؟ بندهی کوته عقل!»� *� پسرک بَرخواستُ بارِ دیگر چوبدستش را به دست گرفتُ فریاد زَد.� «ـ دیگر داری مَرا از کوره به در میبَری! دیوانه! تو را مجنونی بیآزار دانستمُ شکمت را به طعام شبانهی خود سیر کردم! به چه جرأت مَرا بندهی خویش میخوانی! پدربزرگِ من بَردهی اربابی بود وَ به واسطهی یاغی گَری جانِ خود را فدای آزادی خویش کرد! سه نسل است که خانوادهی ما خود را از بندِ بردهگی رهانیدهاند، ما به عرق جَبینْ نانْپاره به نیش میکشیم! هَر که ما را بنده بخواند، جانِ سالم به در نخواهد بُرد! پوزش بخواه تا مغزت را بَر سبزی دشت نپاشیدهاَم!»� *� مسیح دستانِ خویش را به هَم گِرِه زَدهُ به زانو درآمده گفت.� «ـ ما همه بندهگانِ پروردگاریمُ از این بندهگی سَرخوش! که او ما را به خویش باز میگرداندُ بخشنده است!»� *� پسرک چوبْدست را پایین آوَردُ مسیح را نگریست که زانو زَده با آسمان در سخن بود. وَ آنگاه به تَردید گفت.� «ـ لابُد ترسایی تو! یا از آن دست جوکیان که زندهگی گِداوار را� راهِ وصولِ به بهشت میدانند! هَر که هستی، پَلاس خود برچینُ روانهشو که سپیدهی فردا، شهر را ببینی! این را نیز بِدان که خانوادهی من سه پُشت است که با دعا بیگانهاَند! مرگِ پدربزرگ تیرِ خلاصِ دعا در تبارِ من شُد! چرا که همه دیدند آن که هماره دعا بَر لب داشت به دستِ آن که دعا نمیدانست از پا درآمد وَ آب از آبِ آسمانِ الهی تکان نخورد!»� *� مسیح از جا برخاستُ به حیرت گفت.� «ـ میخواهی بگویی با آن اربابِ کشنده هیچ نَکردند؟»� *� پسرک به پوزخندی گفت.� «ـ نه! چرا که مسیح مقدّس در مقابلِ هر تپانچه روی دیگرِ صورت را نشان میداد! تو که خود را مسیح مینامی، بگو با چنین کاری میخواستی چه را نثار تبار خود کنی! بردهگی را؟ یعنی آنان که از تو پیروی میکنند، لَگَد مال شُده عرق بریزندُ آن که تپانچه بَر صورتشان میزنَد بیگزند بیآساید؟ این را میخواستی تو؟»� *� مسیح نعره زَد.� «ـ نه!!! هیچ دادگری چنین نخواهد! من میخواستم آشتی را به آدمیان بیاموزم! میخواستم آنان برابری را میانِ خود به تساوی قسمت کنند! میخواستم ستم را از سرتاسر زمین بزدایم! سخنِ من این نبود! سخنِ من چُنین نبود...»� *� پَس به زانو در آمده گریست.� *� پسرک کنارِ او نشسته� دست بَر� شانههایش نهادِ وُ گفت.� «ـ خود را عذاب نَده! برادر! تو که عیسای مسیح نیستی! برخیز!»� *� مسیح بَرخاستُ پسرک را� نگریسته وَ گفت.� «ـ چند تبار ستمکشیدهی دیگر چون تبارِ تو در زمین هست؟ میدانی؟»� *� پسرک گفت.� «ـ نمیدانمُ نمیخواهم بدانم! از ستمی که بر همْخونانِ من رفته آگاهمُ همین برای گریز از بندهگی هر کسُ هَر چیزی مَرا کفایت میکند! امّا اگر جستُجو کنی شاید هَر تبارُ هَر قومی را هزاران چو من باشد!»� *� مسیح دست بَر جبین نهاده نالید.� «ـ وامصیبتا! وامصیبتا! چه خوشْباورانه میپنداشتم که رفتارِ من در زمین سَرمشقِ برابری رواجِ عدالت گشته است! چه ساده بودم من! چه ساده بودم من!»� *� پسرک دستِ او را گرفته، کوره راهی را نشانش دادُ گُفت.� «ـ گریه نکن! مسیحِ موعود، یا هَر که هستی! این راه را بگیرُ برو! در شب ، چراغِ باروی بُلندِ شهر تو را راه بَر خواهد بود! پیش از خروسْخوان به شهر بیخروسی، که لبْریز ارّابههای بیاستر است خواهی رسید!»� * پسرک شولایی کوچک از کنار سنگْچین اُجاق برداشتُ آن را بَر شانهی مسیح انداخته ادامه داد.� «ـ شبانه با این لباسِ نازُک رَنجه خواهی شُد! برو! سفر به سلامت!»� *� � مسیح به زانو� درآمده پای آن چوپان را بوسیده ناله کرد.� «ـ مَرا ببخش ستمْبَر کوچک! مَرا ببخش که خود از میوهی بذرِ اعمالم بیخبر بودم! مَرا ببخش! مرا ببخش!»� *� پسرک خود را کنار کشیده گُفت.� «ـ برخیز! چه میکنی! اگر به بخشایشِ من رضایت میدَهی، بدان که تو را بخشیدم! برخیزُ مَرا شرمْسارِ خویش مَکن! تماشای انسانهای زانو زَده همواره دِلَم را به درد میآوَرَد!»� *� مسیح به صورتِ خیسِ اشک برخاستِ گفت.� «ـ بگو که مسیح را بخشیدهیی! یکبار دیگر بگو!»� *� پسرک به خنده گفت.� «ـ به شاد کردن دلِ دیوانهیی، خدای را هَم میشَوَد بخشید! برو که من مسیح را هَم بخشیدم!»� *� مسیح او را به آغوش گرفته گفت.� «ـ تو را تا همیشه سپاسخواهم داد، که آنچه را لاف میزَدَم به حقیقتم آموختی!»� و آنگاه همْچنان که میگریست در کوره راه روانه شُد.� *� پسرکش به دریغ نظاره میکردُ سگِ خویش را به نوازش بود.� *� مسیح اُفتان در کوره راه پیش میرفتُ هذیانوار با خود در سخن بود.� «ـ چه کردهیی با تبارِ خود؟ چه ساختهیی از خویش؟ چه در بدرقه داری؟ لعنت یا آمُرزش؟ چرا تمامِ این قرنها ندانستی؟ چرا به بیخبری گذشت تمامِ این همه سال؟ چرا...»� *� و او در سخن بود با خویشُ نسیم سَردْگذر علفهای دشت را به بدرقهاَش تکان میداد.� *� غروب از راه میآمدُ سایهها به سانِ مارانی سیاه بَر گسترهی دشت میخزیدند. مسیح همچنان هَرولهکنان پیش میرفتُ چراغِ باروی بُلندِ شهر، او را کوکبِ هدایت بود.� *� دیگر شب بودُ مسیح بودُ قدمهای آزردهاَشُ گریههای بیمَرزَشُ همان پُرسشهای بیجواب.� «ـ چه کردهیی با تبارِ خود؟ چه کردهیی؟ چه...»� وَ شبِ سیاهِ بیمهتاب، تنها گوش شنوای سُخنش در آن دشتِ پُر سایه بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#183
Posted: 21 Jan 2012 16:57
عنوان: بابِ سیم
آسمان شهر در گرگُ میش، خاکستر را یادآور بود، آندَم که مسیح لَنگان به کنگرهی جاده میرفت وَ رانهها به چابُکی از کنارش میگُذشتند. شهر خُسبیده رفته رفته پِلک میگشود وَ پنجرههای روشن خبر از بیداری آدمیانُ رانهها میداد.� *� مسیح به شگفت بَر پیرامُنش نظر میکرد، بَر بَناهای آسمانْسای، بَر ارّابههای بیاستر، بَر چراغانِ سبزُ سُرخ که در چهارراهها به چشمک بودند، بَر تیرکهای مفتولْپوشِ کنارِ خیابان وَ بَر آدمیان... آدمیانی که به جامهگانی عجیب از کنارش میگذشتند. او را که گیسو پَریشان، به رَدایی بُلند در گُذر بود سائلی وِلْگَرد میپنداشتندُ به اِکراهش نظر میکردند. مسیح حیرتزَده زائری را میمانست که عظمتِ معبدی جادویی را به تماشا نشسته باشد. ساعات از پِی هَم میگذشتندُ شهر چونان کندویی با زنبورانِ پُر شُمار به ولوله بود. *� مسیح همچنان میرفتُ در هَر چشمْانداز معجزهیی میدید. شهر او را شهر معجزه بود وَ آدمیانش هَر یک پیامگذاری را میمانستند.� *� از گذری به گذر دیگر میرفت وَ درونش را گنجایش باورِ آن همه نیرو نبود.� *� ناگاه دستی دامن رَدای او را گرفت. مسیح تَرسان سَر چرخاندُ سائلی پلشت را در کنارِ خیابان نشسته دید. در کنارش سائلی دیگر کسبِ روز نو را آماده میشُد. جامههاشان ریش ریشُ چهرههاشان تاریک.� *� سائلِ اوّل به دهانِ بیدندانش خندیدُ گفت.� «ـ مسیحِ موعود! کسبِ این بندهگانِ حقیر را رونقی ببخش! باشد که گرسنهگیمان را پایانی باشَد!»� *� قهقههی سائلِ دیگر خیابان را انباشت� * مسیح بیهَراس کنارِ آنان نشسته به لبْخند با آن سائلِ گفت.� *� «ـ اوّل کسی هستی که مَرا باز میشناسی! هَر چه میخواهی بگو تا تو را نثار کنم! بندهی مؤمن!»� *� دوباره ریسهی آن دیگر به اوج رسید.� *� سائلِ اول خنده فرو خوردِ به آرامی گفت.� «ـ دُرُستت شناختم! پسرِ مقدّس! تو به راستی خودِ عیسای مسیحی؟»� *� مسیح صدا در داد.� «ـ آری! بَرادر! به زدودنِ خطاها دگربار به زمین آمدهاَم! بگو شما از چه رو به این میدانْگاهِ نَمور پَلاس گستردهید؟ در میان این همه عمارتِ گسترده، شُما را سقفِ اَمنی نیست؟»� � *� سائلان به این کلام مسیح تَسخر زدندُ سائلِ دوّم چنین میپُرسید.� «ـ ما را عماراتُ بناهای زیادی هست! لیکن خود هوای مَسمومِ خیابان را دوستتَر میداریم! میدانی منزلْگاهِ گرمُ نَرم ما کجاست؟»� � *� مسیح گفت.� «ـ نه! بَرادر! نمیدانم!»� *� سائل دست بَر شانهی رفیقِ خود زَده به قهقهه گفت.� «ـ محبس!»� *� مسیح که ریشخندِ آنان را دریافته بود بَرخواسته گفت.� «ـ خُداوندِ بخشنده شُما را هدایت کند! بَرادران!»� *� عزمِ رفتن داشت که آن دو سائل بَرخواستند� *� همان که اوّلش سخن گفته بود تپانچهییش بَر سینه زَده گفت.� «ـ کجا! پیامْآور دروغزن! پَس آن مائده که وعده دادی چه شُد؟ خُدایت اَفسار کشید، که چُنین به شتاب قصدِ رفتن داری؟»� � *� سائلِ دیگر گفت.� «ـ تو مَگَر چون خودِ ما سائل نیستی که ما را آرزومندِ هدایتی؟ جامههایت که جُز این نمیگویند! شاید پیش از این تَرسا بودهیی این خزعبلات که بَر لب میرانی را از تکالیفِ ناتمام گُذشته در خاطر داری!»� *� مسیح گفت.� «ـ من عیسای مسیحم! پسرِ مریم! شُما بندهگانِ طاغی را هَم معجزهیی نثار نخواهم کرد!»� *� دو سائل بَر سَر او ریخته به تپانچه وُ لگَدَش میهمان کردند وَ همچنانش که میکوفتند چنین به عربده بودند.� *� یکی میگفت.� «ـ به کارخانهیی بزرگ چلنگر بودم من! به سالیان پُتک میزَدَم بَر آهنِ تَفته وُ خوی میکردم از گدازش گُدازهها! همه عُمر به ساختنِ تمثال فلزّین مسیح بودم، تا گردنآویزِ آدمیان شودُ نشانِ سَرسپُردهگی آنان به عیسای مسیح! میدانی از آن پَس چه شُد؟ مَرا که سوی چشمُ قوّتِ بازو بَر سَرِ این کار نهاده بودم، بهسانِ رانهی از کار اُفتاده به کناری انداختند وَ آن که دیرسالی به تبلیغِ عظمتش بودم مَرا به سَرانگشتانِ معجزهگَرَش مَدَد نکرد! زنُ کودکانم از من رُخ بَرتافتند وَ وِیلان شُدم در کوچهها به گدایی! تو پیامگذارِ دروغین هَم مَرا لایقِ معجزه نمیدانی؟»� *� آن دیگر میگفت.� «ـ من از سه پُشت گدا بودمُ گدا خواهم ماندم چرا که پدرم مَرا به فنّی دیگر دعوت نکرد! به منُ بَرادرانم میگفت دُزدی نکنید که مسیح فقیران را دوست میداردُ سارقان را نه! بَرادرانم حرفِ او به گوش نگرفته سارق شُدندُ هَر یک را اینک سَرپناهی اَمنُ زندهگی آسودهیی هست، امّا من که به جلبِ مهر عیسا گدا ماندم را اینک جُز باد چه به کف مانده؟ شبانه در کنارِ گذر از سَرما لرزیدنُ در روز از تابش گزندهی آفتاب رنجه شُدن! مَرا جُز این همه عذاب چه پاداشی مقدّر بوده است؟»� *� مسیح به زیرِ ضرباتِ آنان به ناله بود، هَر چند کلامشان از ضربِ لگدُ تپانچههاشان او را دردآورتَر مینمودُ آزاری بیشترَش ارزانی میکرد.� *� عابران آن سه را مینگریستندُ به تأسفی دروغین، سَر جُمبان میگذشتند!� *� شَتَک خونِ مسیح بَر جامهی کاهْرنگش شقایقهای رُسته به کویری را میمانست.� *� پَس آن دو مسیحِ خونْآلوده را بَر سنگْفرش نمور گذر رها کرده، رفتند وَ صدای نالهآسای او را از پَسِ پُشتِ رفتن خویش نشنیدند. *� «ـ بمانید! بَرادران! بمانید که میباید شُما را بخشایشی طلب کنم! بمانید، که پنداری تمام آدمیان زمین مَرا دُشمن میدارند! بِستانکاران بیگناهِ من! اینجا بمانید! بگویید که مسیحِ نادم را بخشیدهیید! بگویید»� � *� آن دو سائل در انبوهی جماعت گم شُدند و مسیح بَر کنارهی گذر از هوش رفت. *� خنکای آبی صورتِ مسیحِ از هوش رفته را تَر کرد. از درز پلکهای گشودهی خویش چهرهی دخترکی را دید که موهای صافِ شبقرنگ داشتُ چشمانی که رنگشان بَرگِ اَفرا را یاد آور بود.� *� دخترک در کنارش نشسته آب به صورتِ مسیح میپاشیدُ میگُفت.� «ـ حالتان خوب است؟ میخواهید طبیبی خبر کنم؟ خونِ زیادی از جبینتان رفته! صدای مَرا به گوش میشنوید؟»� *� مسیح میشنیدُ یارای باز گفتن پاسخش نبود، او دیگر از آنِ خویش نبودُ مَفتونِ شُده بود به زیبارویی دخترک.� *� منِ خویش میجُستُ نمییافت که منش گم شُده بود به جنگلی از درختانِ اَفرا. * جهان به چشماندازش سبز مینمود، آسمان سبز بود، زمین سبز بود، انسان نیز. *� در جانش حِسّی شعله میکشید که تا آن روزش نیازموده وُ نچشیده بود. *� و دخترک همچنان با وی سخن میگفت.� «ـ بَرخیزید! کارگاهِ من همین نزدیکیست! بگذارید شُما را به آنجا بُرده، زخمهاتان را مرهمی نهم! برخیزید!»� *� مسیح به شانههای نازک دخترک تکیه کرده برخاست و اُفتان بَر کنارهی گذر پیش رفتند. دخترک همچنان که پیش میرفت با او چنین میگفت.� «ـ به راستهی ما، سارقانِ زیادی در کمینند! یک بار هَم انبانِ مَرا به یغما بُردند! اَنبانی که به جُز رنگُ قلمرنگ چیزی در آن نبود! آخر من نقاشم! کارگاهی دارمُ پَردههایی که زندهگی مرا ترجمه میکنند! رسیدیم! این دروازهی کارگاهِ من است!»� � *� پَس به کلید درِ سبزِ عمارتی را گشود و مسیحِ به خلسه رفتهی بیسخن را به درون راهْبَر شُد.� *� در به دالانی با سه در طرفین بَرمیگشود که امتدادش به تالاری میانجامید. دخترک در نخست را گشوده مسیح را به داخل بُرد.� *� اتاق را تنها یک بستر بودُ یک گنجه وُ یک میزُ یک صندلی وَ آیینهیی به دیوار.� *� دخترک، مسیح را بَر بستر نشاندُ گفت.� «ـ بگذارید زخمهای شما را ببینم!»� *� پَس سَر خَم کرد به دیدن� زخم جبین مسیح و مسیح همچنان مَحوِ نظاره کردنِ او بود.� *� دخترک کاسهیی از آبِ گَرم آوَرده به چند دستْمالِ سپید خونِ خُشکیده بَر چهرهی مسیح را زدود. دستانش پَرِ قو را میمانستند، سپیدُ نوازشْگر.� *� به نوار سپیدِ بلندی زخم جبین مسیح را بست. بیرون رفتُ به دیسی در دست بازگشت، جامی از نوشابهیی نارنجرنگُ کمی غذا وُ حبی� سفید در آن� دیس بود.� *� آنان� را به� مسیح خورانیده وَ پُرسید.� «ـ زخمهایت درد ندارند؟»� وَ مسیحِ عاشق را نه احساسِ دردی بودُ نه توان پاسخی.� *� دخترک ادامه داد.� «ـ لابُد از سنگینی آن ضربهها یارای سخن گفتن در تو نیست! یک چند بخُسب تا توانِ رفته ز کف را بازیابی!»� *� هنوزش این سُخنان به پایان نرفته بود که پلکهای سُربین مسیح به هَم اُفتادند وَ خوابی عمیقش به خود فرو بُرد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#184
Posted: 21 Jan 2012 17:00
عنوان:بابِ چهارم
آرامتَرین قیلولهی حیاتش بود، بیبختک بیکابوس که تنها رؤیایی حقیقی بودُ رهایی بیدَردی.� *� نه دردِ جراحاتِ تپانچهی سائلانش میگداخت، نه گفتههای آنانش به یاد میآمد، نه بهشتُ نه آن همه حوری خدمتگذار. تو گویی به اعجاز عشق، دگربار زاده شُده بود.� *� به بستری سپید بیدار شُد مسیح.� روز از نیمه بر گذشته بود. پیرامون را نگریستُ چهرهی خویش را در آیینهی روبهرو بدید. به شگفت دیده بَر دیدهگانِ خود بَردوخت که در زیر سَربندِ زخمْپوشش به دو فیروزهی اصل میمانستند.� * با خود گفت.� «ـ یعنی همانم من؟ بل دیگر انسانی در من زاده شُده؟ آیا ضربتِ آن سائلانِ نگونْبختم چُنین از خویش به در فکند؟ افسوس که نتوانستم شفاعت کنم آن دو برادر را! لیکن اگرم شفاعت از ستمبَران باشد، همه عُمر ببایدم ضجّه زَدَن به درگاهِ بخشایش آدمیان که هَر آدمی را من دَردی دادهاَمُ ستمی که از مبلّغان نادانِ من با آنان رفته، از شُمار بیرون است! امّا، نه! تو چنین کردی!»� � *� مسیح سَرا پا عریان از جا برخاستِ مقابلِ آینه ایستادُ با تصویر خود چنین گفت.� «ـ تو مَرا گفتی که سلطنتِ بیمرزم ختم تمام پلشتیهاست، اتمام تمام چالشهاست! تو گفتی به خریدن زجر تمام مُریدانم دیگر دردی به زمین بِنخواهد بود! چُنین گُفتی من به چُنان عذابی تَن دادم، که خود را نجات دهنده میدانستمُ امّا آنْگونه نبود! نبود... به تمام عمر عشق را نشناختم که تو عشقِ مَرا تنها نثارِ خود میخواستی! چونان مادری که آز بِوَرزَد به معشوق فرزندِ خویش! مَرا با این کیمیا آشنا نکردی، مبادا که رویینه شَوَم! مَرا آنچنان دوست میداشتی که یارای دیدن دِل دادنم با تو نبود! اینک امّا عاشقم من! مالک این خانه را به همان یک نظر، چنان دوست میدارم که تمام فرشتهگانِ کاغذین بهشتم از یاد نخواهد بُرد! اینک چه میکنی با این فرزندِ عاشق؟ بگو مَرا چه نثار میکنی؟ بگو؟»� *� مسیح با منِ خویش در سخن بود که آن دخترک در بگشوده به درون آمدُ بَر مسیحِ عُریان خیره شُد.� *� مسیح را ـ شرم از عریانی خویش ـ رُخ گلگون کرد وَ ملحفهی بستر را فراگردِ خود پیچید.� *� دخترک گفت.� «ـ دیروزتان مُهر خَمُشی بَر زبان بود وَ امروز با خویش سخن میگویید؟ میتَرسیدم مبادا زبان نداشته باشی! زخمهاتان از درد خالی شُدهاَند؟»� *� مسیح دست به جبین بُردُ تو گویی تازه به زخم چهرهی خویش واقف شُده باشد چنین گفت.� «ـ آری! به لطفِ مَرهَم دستان شُما جراحاتم را دیگر دَردی نیست! تنها از عریانی خویش رنجهاَم! جامههای من اینجا نیست!»� * دخترک دست بُرده گنجهی کنجِ اتاق را گشودهُ پاپوشُ پیراهنی به در آورده بَر بستر نهاد.� *� آنگاه به سخن در آمَدِ چنین گفت. «ـ جامهتان ریش شُده بودُ خونآلوده! دیگر نمیشُدش به تَن کرد! این جامهها را بپوشید که یادگار پدر مَنندُ عزیز! به گمانم شُما را اندازه باشد!»� *� مسیح دست بُرده پیراهن را پوشید و آنگاه پاپوش به پا کردُ چونان کودکی در لباسِ نودوز خود مقابل آن دخترک ایستاد.� *� پَس دخترک دگمههای پیراهنِ� او را بسته گفت.� «ـ اندازهی شُماست! حالا بیایید تا چیزی را نشانتان بدهم! …نام من مریم است!»� *� بیکه در انتظارِ شنیدنِ نامِ مسیح باشد در اتاق را گشوده بیرون رفت. مسیح واحهیی را مات ماندُ از پَس پُشتِ او راهی شُد.� *� از دالان بُلندِ خانه گذشتندُ پا در تالاری بزرگ نهادند، سَراسَرِ دیوارهای تالار با پَردههایی از چهرهی مسیح پوشیده شُده بود.� *� مسیح به حیرت گِردِخود میچرخیدُ آن پَردهها را نظر میکرد وَ سیلِ گدازانِ خاطرات از ضمیرش درگذر بودند. هَر پَرده او را خاطرهیی یادآوَر بود. خاطرهی زاده شُدن در دامانِ پُر مهرِ مادر، خاطرهی گذر از دریاچه به زور، خاطرهی شفا دادن آن مجنون، خاطرهی تقسیمِ خونُ گوشت در شام آخر وَ خاطرهی دردناک خاجُ تاجِ خارآذین… مسیح زانو زَده چشمان خود را به دست پوشاند.� *� دخترک دست بَر شانههای او حلقه کرده گفت.� «ـ چه پیش آمده؟ درد دارید؟ شاید اثر ضربهها باشد!»� � *� مسیح زمزمه کرد.� «ـ نه!...نه! دیدن این پَردهها مَرا به دوردستها بُرد!»� *� دخترک برخاستُ پردهها را نظر کردُ گفت.� «ـ اینها تمام گذشتهی منند! پدرم نقاش بودُ من عاشقتَرین شاگردِ او بودم! به هم آمیختنِ رنگُ نهادن آن بَر بوم را به من آموخت! میگفت تو یک روز بهترین پَرده از چهرهی مسیح را خواهی کشید! هَر پَردهیی را خود میکشید میفروختُ هَر پَرده که من میکشیدم را بَر دیوارِ کارگاه میآویخت! میگفت آن که را توان نگریستن گذشتهاَش باشد، کمال را به دست خواهد سود! پَس من به عمر کوتاهِ خود سَراسَرِ دیوارهای این تالار را به پردههایی از چهرهی مسیح پوشاندم! واپسین پَردهاَم آن است!»� � *� وَ به انگشتِ اشاره پَردهیی را نشان داد. مسیح سَر بَر آوردُ به آن پَرده خیره شُدُ تصویری از خود را به لحظهی معراج بِدید.� *� دخترک ادامه داد.� «ـ نمیدانم بعد از این پَرده چه را میباید نقّاشی کنم! پدر هَم دیگر نیست، تا مَرا در این کار مَدَد کند!»� *� مسیح به صدایی خفه پُرسید.� «ـ پدر کجاست؟»� *� دخترک گفت.� «ـ دو بهار از این پیشتَر عمرش به پایان رفت! بعد از او من ماندمُ خیال به بار نشاندنِ آرزوی او! پَردهیی از پَسِ پَردهی دیگر کشیدم تا بلکه بیابم آن چهرهی ناپدید را! دیگرم شعبدهیی به قلم نمانده وُ آن چهرهی بیبدیل را در پَردههای خود نمیبینم! دیروز که شُما را غلتیده به گذر دیدم، با خود پنداشتم مسیح را چُنین چهرهیی میباید بوده باشد... راستی من هنوز نام شُما را نمیدانم!»� *� مسیح چشم در چشمانِ جنگلی دخترک دوخته گفت.� «ـ نیک فهمیدهیی! اِی همْنام مادرم! که من خودِ عیسای مسیحم!»� *� دخترک چندی در آبی چشمانِ مسیح غرقه شُدُ آنگاه تو گویی از خواب بَرخواسته باشد، گفت.� «ـ این همه را با شُما نگفتم، تا مَرا به سُخره بگیرید! هَر که هستید، چهرهتان مسیح را در ضمیرِ من زنده میکند! پناهتان دادهاَم، تا پَردهیی از چهرهی شُما نقّاشی کنم! اگر رضا ندارید حرفی نیست!»� * دخترک به عزمِ رفتن از تالار قدم برداشتُ مسیح بَرخاسته رو به روی او ایستاده گفت.� «ـ مَرا باور نمیکنی؟ باور ندارید که من عیسای مسیحم؟»� *� دخترک را پاسخی بَر نیامدُ آنگاه مسیح رو به سقفِ تالار بانگ بَرداشت.� «ـ چرا یاریم نمیدهی؟ بَر خاج، تو را به جبروتِ خلقتت قسم دادم، تا مَرا معجزهیی بفرستی بَر خاج کشندهگانم را از کردُ کارِ خویش خِجِل کنی! گفتم چُنان کن تا به وقتِ زنده بودنم جاودانه شَوَم، امّا تو نکردی تنها مترسک من بَر خاج رفته به ابدیت پیوست! گفتم بگذار پیش از جان دادن، ایمانِ مُریدانم را به نستوهی شاهد باشم! چنین نکردی هیچ کس باورم نکرد! حتّا آن دوازده نفر که به واپسین شام، خونِ مَرا نوشیدندُ گوشتِ مَرا! همانان نیز باورشان آلوده به تَردید بود! تنها یهودا مَرا باور داشت! تنها او اینک بُگذار بَرای یکبار هَم که شُده، معجزه را خرج عشقِ نویافتهی خود کنم! بگذار این دخترک به چشمان جنگلیاَش اعجاز دستان مَرا ببیندُ باورم کند، که با باورِ او مَرا دیگر به ایمانِ تمامِ آدمیان زمین نیاز نیست!»� *� دخترک به حیرت مسیح را مینگریستُ یارای سخن گفتن نداشت.� *� هنوزش سکوتِ حیرت به پایان نرفته بود که صدای فغانِ جماعت از آن سوی دریچههای خانه بَرخاست.� *� دخترک کنارِ دریچهی تالار رفته گذر را نظر کردُ گفت.� «ـ جماعتی کنارِ گذر روبهرو ایستادهاَند! شاید تصادمی باشد! باید ببینم چه شُده!» وَ شتابان به سوی در روان شُد! مسیح گفت.� «ـ من نیز میآیم!»� وَ شتابان از پِی او رفت. از دالانِ بُلند گذشتندُ درِ خانه را گشوده به خیابان رفتند.� *� حلقهیی از جماعت رو به روی عمارتِ آنان ایستاده، به همهمه بودند. *� صدایی میگفت.� «ـ شاید قصدِ انتحار داشته!»� صدایی میگُفت.� «ـ بلکه از بام لغزیده باشد!»� *� صدایی میگفت.� «ـ کسی طبیبی خبر نمیکند؟»� *� صدایی میگفت.� «ـ طبیب لازم نیست! مگر نمیبینی که نفس نمیکشَد! باید پِی مُردهکش بفرستید!»� *� مریمُ مسیح کنارِ آنان رفته حلقه را شکافتندُ مَردی را فُتاده بَر سنگفرشِ گذر دیدند. باریکهی خونی از کنارِ سَرَش جاری بودُ چشمانش بَر آسمان خیره.� * مریم چشمانِ خود را به دست پوشاند.� *� مسیح کنارِ آن مَرد نشسته سَرِ او را به آغوش گرفته در چهرهاَش دمید.� *� تماشاگَران هَر یک چیزی میگفتند.� *� صدایی میگفت.� «ـ شُما طبیبید؟»� *� صدایی میگفت.� «ـ افاقه نمیکند! جناب! قلبش دیگر نمیتَپَد!»� *� وَ مسیح همچنان به دمیدن بود. *� مَردِ مُرده به ناگاه عطسهیی زَده پلکها بَر هَم زَد.� *� جمعیت ترسیدندُ حلقه یک قدم عقب کشید. دوباره همهمهها بالا گرفت.� *� صدایی میگفت.� «ـ دیدید چه کرد؟»� � *� صدایی میگفت.� «ـ او مُرده بود! من خود از نزدیک نگاهش کردم!»� � *� صدایی میگفت.� «ـ مگر میشود کسی از این ارتفاع به زیر بغلتدُ زنده بماند؟»� � *� صدایی میگفت.� «ـ نَکند این مَرد ساحر باشد!»� *� مَردِ از نو زاده شُده پیرامن خویش را نظر کرده نگاهش در نگاهِ مسیح خیره ماند.� * مسیح به سخن درآمدِ گفت.� «ـ سپاس خداوند را� که زندهیید! برادر!»� *� آن مَرد واحهیی مسیح را نظر کردُ آنگاه آبِ دهان بَر چهرهی او انداخت.� *� جماعت یک صدا قهقهه زدند.� *� مَرد خود را از آغوش مسیح بیرون کشیده غرّید.� «ـ لعنت به تو! چرا چُنین کردی؟ چرا نگذاشتی رها شَوَم از این عذابِ مُداوم! چه روزگارِ حقیریست که آدمی حتّا به جانِ خویش مالِک نیست! خستهاَم! خستهاَم از حصارِ این حیات! میخواهم بمیرم! میخواهم بمیرم! چرا چُنین کردی؟ چرا؟»� وَ حلقهی جماعت را شکافته به دیدهگانِ تَر دور شُد.� *� مسیح آبِ دهان او را از چهره زدودُ به تبسّمی تلخش نظاره کرد. *� جماعت که این همه را نمایشی پنداشته بودند، اندک اندک متفرق شُدند. *� مریم که شاهدِ این معجزه بود کنارِ مسیح� آمدِ زانو زَدُ به نجوا گفت.� «ـ تو که هستی؟»� *� مسیح دریای چشمانش را به جنگلِ چشمان مریم ریخته، به صدایی نویافته پاسخ داد.� «ـ یک عاشق!»
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#185
Posted: 21 Jan 2012 17:01
عنوان: بابِ پنجم
غروب در پسِ عمارات سَر میرسیدُ مسیحُ مریم به تالارِ خانه در میانِ تمثالهای دیوارپوش نشسته بودند، چشم در چشمِ همُ دستادست، وَ خاموشی میانشان به سخن بود. * مسیح ـ که همه عمر با عشق بیگانه بود ـ جُستن چُنین معجزهیی را باور نداشت وَ چهرهاَش حجابِ غوغای درونش نبود.� *� دو راههیی پیشِ پایش دهن گشوده بود: نجاتِ آدمیان، یا عشقِ پاگیرِ زمینی؟ وَ از این دو راه هیچ یک را یارای نرفتن نداشت.� *� مریم از دیدنِ مَردِ رؤیاهای خویش به خلسهیی عاشقانه غرقه بودُ دستانِ این معشوق نویافته را به دست میفشُردُ تمامِ تمثالهای تالار به چشمش کمْرنگ مینمودند.� *� مسیح به صدایی گرفته گفت.� «ـ تو را دوستتَر میدارم از تمامِ خادمانِ بهشتی، تو را دوستتَر میدارم از عصارهی تاک، تو را دوستتَر میدارم از هَر آفرینهی دیگر…»� *� مریم به سخن در آمدُ آنچنان که شبنمی از گونههایش پایین میدوید پاسخ داد.� «ـ من نیز شُما را به خاکساری عاشقم، که همْپایتان زیستهاَم در لحظه لحظهی راهِ بُلندِ رسالت! دگربارتان بَر بومها جان دادهاَم، تولدتان در میان جانوران را، پا گرفتنُ قَد کشیدنتان را، چونان مادری دِلدِل کردهاَم! بَر سپیدی بومتان زادهاَم وَ به گاهِ ترسیمِ هَر گلمیخ، عذابتان بَر سَرِ خاج را به جان حِس کردهاَم! عروجِ به معراج شُما را به چشم دیدهاَم و باور آوَردهاَم به عظمتِ پروردگار...»� * مسیح به میانِ کلامِ او رفته ، پُرسید .� «ـ برای من از من بگوی! چهگونه میدانی مَرا؟»� *� مریم او را پاسخ گفت .� «ـ شُما والاتَرینی از نگاهِ من! عظیمتَرین آفرینه! خُسبیدن کودکیاَم را به جادوی نام اعظمتان لالای میگفتند وَ تندیستان بَر خاج، هماره آذین دیوار اتاق من بوده! با شُما، خود را شناختمُ عصمتِ آسمان را باور کردم!»� *� مسیح صدا در داد.� «ـ اینها که گفتی، سَراسَر وصفِ روزگاران دور رسالتِ من بود! مَرا معنا کن برای من!»� *� مریم او را نگریسته پاسخ داد.� «ـ شُما عیسای مسیحید! خاجِ عذابِ آدمیان را به دوش کشنده، عظیمتَرین نیایشِ گیتی را نبضِ تَپنده، بیراهه رفتهگان را به راه بَرنده، گنهکاران را ضامن شَونده... همینها برای پرستشِ شُما کفایت میکند!»� *� مسیح از جا برخاستُ در میانِ تالار ایستاده، بانگ بَرداشت.� «ـ آری! آری! امّا مَرا به پرستش نیاز نیست که کرور کرور به شنفتن نام من حتّا زانو بر زمین میزنند! شُما را عاشق میخواهم از آن گونه که خود دِل به مهرِتان دادهاَم!»� *� مریم حیرتزَده از جا برخاستِ گفت.� «ـ مَرا به وحشت میاندازید! مگر نه که به تیمارِ دردِ درماندگان آمدهییدُ چندی دیگر دوباره رهسپارِ فردوسید؟ پَس عشقِ زمینیتان به چهکار میآید؟»� *� مسیح دستانِ مریم رها کرده برخاست.� *� میانِ تالار ایستاده بانگ برداشت.� «ـ من اینم که میبینی! انسانی که از عشق رویینه شُده وَ سَر بازگشتن به بهشتِ بَرین با اون نیست! میخواهم با شُما بمانم بَر این سیارهی سیاه! که آن چه زمین را نجات خواهد داد عشق است، نه معجزه! دست در دستِ من بگذارید، تا به زدودنِ تاریکیها پا سفت کنیم!»� *� مسیح به سمتِ تمثال تولّدِ خود رفته آن را برداشتُ بانگ میزَد:� «ـ این من نیستم!»� *� پَس به تپانچهییش از هَم درید وَ مریم به تماشا بود آن جنونِ مجّسم را.� *� مسیح پیوسته بانگ میزَد.� «ـ این من نیستم!»� *� و یک به یک میدرید آن پردهها را که مریم عمری فدای تَرسیمشان کرده بود. تمثال زنده کردن ایلعازر، تمثال شفا دادن مجنون، تمثال سفر با زورق، تمثال محکمه، تمثال به دوش کشیدنِ خاج، تمثال تازیانه خوردن، تمثال مصلوب شُدن، تمثال معراج.� *� پَس در میان پَردههای� دریده ایستاد� ـ خوی کرده وُ بینفس ـ� رو به مریم� گفت.� «ـ اینک! مَرا بَر بومِ دلت از نوبیآفرین که به دیدن تو از نو زاده شُدم! این منم نه آن پَردههای افسانه نقش!»� * مریم پیش آمده مسیح را نگریستُ مسیحش در آغوش کشیده لبانش را بوسه داد.� *� پَس بر زمینِ تالار غلتیدندُ آن پَردههای دروغزن، بستر زفافِ ایشان شُد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#186
Posted: 21 Jan 2012 17:03
عنوان: بابِ شِشُم
آن دو به یکدیگر در آمدندُ هیچ یک را تجربتی از این دست نبود که عُمری ضجّهی خواهشِ تَن را به کرگوشی پاسخ داده بودندُ آن دقایقِ نابِ نَهْمنی را نمیشناختند.� *� به یکدیگر پیچیده بودند، چونان دو پیچک که دست یازیدن به خورشید را در تکاپویند. اندامشان در آتشِ طلب میسوختُ آن تپیدن بیمَرز تو گویی به آخر نمیرسید.� *� و تنها عشق بود میان آن دو که هَر یک گمشُدهی دیرسالِ خود را بازیافته بودندُ میانشان الفتی دیرینُ کهنْسال در جریان بوده است.� *� ناگاه نوری از سقفِ تالار سرریز شُدُ صدای جاری بُلند مریم را به بیهوشی کشاند.� *� مسیح، برهنه� از جا� بَرخواستُ� رو به آن نورِ سخنْگو بانگ زَد:� «ـ چه شُده؟ چه میخواهی از من؟ نه مگر گفته بودی مَرا یارای دوست داشتن هیچ زنی بنخواهد بود؟ این نخستین دروغ تو نبودُ نیست! مَرا ببین که چه سادهْ دلا نه به چاووش گفتههای تو پیش میرفتم! لعنتِ شیطان نثار من باد!»� *� صدای رسا از بالا ندا در داد.� «ـ چه ساده بر زبان میآوری نام شیطان را! شاید خود را به او برفروختهیی! شاید اصلاً تو خودِ شیطانی! مَرا تخمهیی چون تو در خاک نشاندن خطایی بزرگ بود!»� مسیح فریاد زَد.� «ـ پسران از ابدالاباد بَر تحکم پدران شوریدهاند! من نیز پسر تو بودم! نبودم؟ چرا چنان کردی که مَرا یارایی این گستاخی باشد؟ چرا مَرا بهسان هَراسهیی بَر مزرعهی گیتی نشاندی؟ هراسهیی که عشق را نمیشناسد! چوپانی که مقصد مقدّر گله را نمیداند! دریغا رَمهیی که از پَسِپُشت روان است! دریغا رَمهی بیخبر...» * آن صدا دگربار طنین افکند.� «ـ تو را جاودانهگی مقدّر بودُ کرنش همیشهی آدمیان! که یادآور نام عظیم ما بودی تو! چه مُقامی از این فرازتَر؟ میباید هم از نخست تو را چونان همین آدمیان دربندِ عورت خود میآفریدیم تا به خواری روزگار بگذرانی بمیری!» *� مسیح به نعره گفت.� «ـ آری!!! چرا چنین نکردی؟ چرا مَرا که انسان بودمُ معجزهی زندهی تو، شعبدهی معجزه بخشیدی تا کاری که به چشم دیگران بعید مینمود ساده از انجام بَرآیمُ ضامنِ عزّتِ تو شَوَم؟ چونان شعبدِباز پیری که عمری را به نیرنگبازی سپری میکندُ در نظر دیگران بزرگ استُ پیشِ آینه هیچ! بگو مَرا از منیت خویش چه به جای مانده؟ چهاَم من؟ تندیسُ گردنْآویزِ آدمیان تا به وقتِ تنگنا وُ تلخی دست به دامنم شوندُ به وقتِ بینیازی از خاطرم بِبَرَند؟ یک دَم، تنها یک دَم بیندیش که با این اِبن نگونْبخت چه کردهیی!» *� صدا به نَرمی پاسخ داد.� «ـ امّا ما عظمت تو را میخواستیمُ جاودانهگیاَت را!» *� مسیح به سخن درآمده گفت.� «ـ اگر چنین میخواهید، مَرا به عشقِ نویافتهاَم بسپارید که او پرستار استُ عزیز! چندان که نگاهم میکند شادی عظیمی نُهتوی وجودم را به هلهله وامیدارد! مَرا با او بر زمین حیاتی با شکوه خواهد بود! میدانم!»� � *� صدا شنیده شُد.� «ـ اگرت به زمین رها سازیم، دیگرت دستان معجزه بخشی بنَخواهد بودُ عمر جاودانت چون کوتاهی عمر انسانی ساده به اتمام میسد!»� *� مسیح گفت.� «ـ باشد! باشد که این همه را حقْگذارم! عمرِ جاودانی که بیعشق به سر شَوَد به چه کار میآید! دستانِ مَرا هم به معجزه نیاز نیست! چرا که انسانم منُ انسان یعنی امکانِ معجزه! بُگذار عمرم را آنچنان که دوست میدارم به سر کنم! با این زنُ با آدمیانی که دوستشان میدارم! آنان که بیتابِ اَبَرانسانند، نه شعبدهبازانِ� مترسکشکل!» * صدای� الهی ندا داد.� «ـ اینک که تو چنین میخواهی، ما نیز به زمینت رها میکنیم! بلکه بیمعجزه راه نجاتِ زمین هموارتَر گردد! لیکن بدان که دیگرت نه دستانِ اعجاز هستُ نه عمر جاودان! برو که این واپسین التفاتِ ما به توست تا بدانی که هماره دوستت میداشتهایمُ عظمتِ خویش را عظمتِ تو میدانستهییم! برو! اِی همیشه عزیزِ بارگاه الهی! برو...»� *� آن نورِ عظیم به خاموشی گراییدُ تو گویی بغضی بزرگ آن صدای الهی را در خویش پنهان کرد. *� مریم از طلسم خواب برخاستُ مسیح را ایستاده در کنار پنجرهی تالار دید که شانههایش از سنگینی گریه میلرزیدند.� *� مریم پیش آمدُ دست بر شانههای او نهاده چنین گفت.� «ـ نمیدانم از چه به خواب رفتم! چه شُده؟ محبوبِ من! از چه میگریی؟»� *� مسیح رو به او کرده گفت.� «ـ من اکنون انسانی سادهام! بیاعجازُ شعبده! بگو آیا مَرا به نجاتِ زمین یاری میدهی؟»� *� مریم دست بر گونههای خیس مسیح کشیده گفت.� «ـ مَرا هَر چه در توان باشد نثار تو میکنم!» *� مسیح با خود زمزمه کرد.� «ـ عشق! تنها عشقِ دو انسان به هم، زدودن تمام تیرهگیهای عالم را کفایت میکند!»� *� مریم از فراز شانههای مسیح آسمان پُر ستارهی پُشتِ پنجره را نظر کردُ گفت.� «ـ نگاه کن! ستارهیی از آسمان فرو اُفتاد! شهاب را دیدید؟» *� مسیح به آسمان تاریک ستارهپوش خیره شُده با خود گفت.� «ـ شاید خُدای پدر، فرشتهگان را به جُستُجوی عیسای دیگری فرستاده!»�
پایان…
7 / آذر/ 1377
چیچست
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#187
Posted: 21 Jan 2012 17:07
دسته :داستان - فیلمنامه - مجموعه نامه
نام اثر: سلام! خانم رنگین کمان!
عنوان: مقدمه
یادش به خیر...
یادش به خیر آن روزها که برای اقوامُ دوستان نامه مینوشتیم! بر کاغذهایی که بُلبُلی گوشهاَش نقّاشی شُده بود! نامه را با عبارتِ «اِی نامه کهمیروی به سویش» تمام میکردیم! بعد زبانمان را بر درِ نامه وُ تمبر میکشیدیمُ خود را میرساندیم به صندوقهای زردِ پُست! نامه در آنصندوقها میرفتُ با کمکِ انگشتهامان مطمئن میشُدیم که لبهاَش از دریچه بیرون نمانده است! بعد از آن روزهای انتظار کشیدن فرا میرسیدند!روزهای چشم به راهیِ نامهرسان که اوّلها با دوچرخه میآمد، بعد با موتورُ بعد هم اصلاً نمیآمد... ما بزرگ شُده بودیمُ در عصرِ تلفنُ فکسُاینترنت، نامه نوشتن را از یا بُرده بودیم!
***
نامههای مجموعهی حاضر را در مدتِ یک سال (26 / آذرِ/ 81 تا 26 / آذرِ/ 82) نوشتهام! به گمانم بشود در سطر سطرشان خطِ سیری از بالیدنِ یکعشق را تا لحظهی یکی شُدن ترسیم کرد! عشقی که به همسقفی و همچراغی انجامید!
دوستی پیشْنهادِ چاپ کردنِ این نامههای خصوصی را داد! در ابتدا این پیشْنهاد برایم عجیب آمد، چون انتشارشان به برهنه شُدن در دلِ میدانیشلوغ شباهت داشت... ولی بعد از مدّتی تصمیم به چاپ کردنشان گرفتم! چرا که عریان کردنِ عشق به سمتِ روشنایی بُردنِ جهان است!
در بعضی از نامهها گاهی از شخص، یا کتابُ منطقهیی نام بُرده شُده که ممکن است برای خواننده ناآشنا و ناشناس باشند، در انتهای کتابتوضیحِ تعدادی از این نامها آمده است. میشُد با تغییرِ سطرهای چند نامهی این مجموعه، شعاری بودنشان را از بین برد، اما ـ چون نامهها ازابتدا به قصدِ چاپ کردن نوشته نشده بودند ـ نخواستم که با حذف و اضافه، چیزی از حسِ اولیهی آنها قیچی کنم!
به اعتقادِ� من� شعار� هم ـ اگر از سرِ� عشقُ شوریدهگی بیان شود ـ� چیزی� کم از یک شعرِ عاشقانه نخواهد داشت...�
یغماگلرویی ـ 21 / خرداد / 83
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#188
Posted: 21 Jan 2012 17:12
عنوان: فردا تمامِ مدارسِ دنیا تعطیلند...
سلام! خانمِ رنگینکمان!
ساعت از یکِ نیمه شب گُذشته! بیرون برف میبارد! اوّلین برفِ پاییزی... در اتاقم نشستهاَم تا برای تو بنویسم! برای تو که تمامِمنی! میخواهم بنویسم به تعدادِ تمامِ دانههای برفی که از آسمان فرومیریزد دوستت میدارم، امّا شاید این دانهها در مقابلِعلاقهیی که من نسبت به تو دارم ناچیز باشند! شاید این برف تا لحظهیی دیگر نپاید! شاید پیش از رسیدنِ فردا بَرفها آبشُده باشند... امّا عشقِ من به تو کمرنگ نخواهد شُد!
برف از نگاهِ من زیباست، ولی از نگاهِ کودکانِ گرسنهی بیپناهی که زیرِ پُلها یا در پارکهای خلوتِ شهر از سرما میلَرزند زیبانیست! برف از نگاهِ آنها سهمناکترین نعمتِ آسمانیست!
همین لحظه که من نشستهاَم تا به تو بنویسم که چهقدر دوستت میدارم، گُربههای خیسِ پسکوچههای شهر کیسههای زبالهرا پاره میکنند تا از پَسماندهی غذای آدمها سیر شوند! گُربههایی که از زورِ سرما وُ گرسنهگی دیگر به نورِ چراغُ صدایماشینهایی که به آنها نزدیک میشوند اهمیت نمیدهندُ بسیاری از آنها پیش از سیر شُدن در اوّلین شبِ برفیِ پاییزمیمیرند! برف از نگاهِ آنها هَم زیبا نیست! این دانههای سفیدِ منجمدی که پنبهوار از آسمان بَر سَرشان میاُفتند، جُز مرگِزودهنگام تعبیرِ دیگری ندارند!
مَردانِ بیکارِ بسیاری در همین لحظه، با تخته پارهها برای خود پارویی میسازند تا صبحِ فردا در کوچهها جار بزنند که: بَرفپارو میکنیم! کسانی که بامِ بیش دارند طاقتِ پارو کردنِ برفِ بیشِ را ندارند وَ این مَردانِ بیبامِ دورهگرد هَم برای همین پارومیسازند! غروبِ فردا که با دستهای تاول زدهی سوخته از سرما به سمتِ بیخانهمانیِ خود برمیگردند، در جیبهاشان پولیهست که میدانند تا برفِ بعدی کفافِ گُرسنهگی را نمیدهد!
این مَردان نیز برف را دوست ندارند! برف برایشان تنها ممّر درآمدیست! مانندِ سپورها! سپورها هم مثلِ تمامِ آدمهای دیگرزباله را دوست نمیدارند، امّا نانِ فرزندانشان را باید با دست زدن به این کیسههای سیاهِ متعفّن به دست آورند...
ولی در همین دَم، در همین لحظه کودکی پسِ پنجرهی اتاقِ خود نشسته است! دستانش از ضربههای خطکشِ معلمخونمُردهاَند! مشقهایش ننوشته وُ درسهایش نخوانده، برفدانهها را شُماره میکندُ رؤیای تعطیلیِ مدرسه میبیند! رؤیایبرفبازیُ سُر خوردنُ آدمکبرفیِ بزرگی را که فردا خواهد ساخت! به چشمش هَر دانهی برف معجزهییست که رسیدن بهخطکشُ جریمه را وقفهیی میاندازد! او برف را با تمامِ وجود دوست داردُ من میدانم که این برف تا صبح خواهد باریدُ آبنخواهد شُد! پَس برایت مینویسم که به اندازهی تمامِ برفدانهها دوستت میدارم! دانههای پنبهیی که امشب بر سَرِ کودکانِگُرُسنه وُ گُربههای ولگردُ کیسههای زباله وُ بامهای بزرگ میبارند، گواهِ علاقهی من نسبت به تو هستند! علاقهیی که پایانندارد!
به این عشق اعتماد کن!
فردا تمامِ مدارسِ دنیا تعطیلند...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#189
Posted: 21 Jan 2012 17:13
عنوان: ققنوس در باران هم نمیمیرد...
امروز فهمیدم که کامپیوترِ من هم عاشقِ توست!
وقتی برای از تو نوشتن روشنش میکنم، صدای نفسهایش را میشنوم! نامِ تو را که با آن تایپ میکنم صفحهاَش روشنتَرُشفّافتر از همیشه میشَوَد! چشمم را خسته نمیکند! شانههایم از نشستنِ روبهرویش درد نمیگیرند! وقتی از تو مینویسم اوهم شاد میشود!
این موضوع را حِس میکنم!
ولی هنگامی که از روزگارِ ناروزگار مینویسم، یا از این زمانهی زهرآلود، چشمانم سُرخ میشوندُ شانههایم درد میگیرند!
آرزو میکنم کاش تو اینجا بودیُ دستهایت را از پُشت دورِ شانههایم گره میزدیُ من عاشقانهیی از شاملوی بزرگ را برایتمیخواندم:
از دستهای تو
کودکانِ توامانِ آغوشِ خویش،
سخنها میتوانم گفت
غمِ نان اگر بگذارد...
چهقدر دلم برای آن صدای پُرطنین تنگ است! دلم میخواست این عقربههای لعنتی به عقب برگردند تا سیرتر تماشایشکنم!
دوباره آن غولِ زیبا را میبینم! در دهْکده! بر همان صندلیِ مخملِ قهوهْرنگ نِشسته است! عینک را بَر پیشانی گُذاشته وُ سیاهمَشقهای نوجوانیِ مَرا میخواند! با آن موهای مهتابیِ شکنشکنُ دستهای بزرگی که بَرقِ حلقهیی زیباییشان را دوچندانکرده... به گمانم گُربهی خاکستریِ خانه هَم صدای قلبم را که مثلِ قلبِ پرستو میزند، شنیده که نِشسته وُ به من خیره ماندهاست! شاملوی بزرگ عینک را دوباره بر چشم میگُذاردُ میگوید:
«ـ تو چند سالته؟»
صدای جوانیِ من پاسخ میدهد:
«ـ هجده سال!»
وَ از آن روز زندهگی را وُ شعری که زندهگیست را به گونهیی دیگر میفهمم! میفهمم زندهگی تَن ندادن به بایدها وُتحکمهاست! میفهمم نه گفتن به آن که همیشه جز آری نشنیده ستایشِ زندهگیست، حتّا اگر واپسین کلامِ پیش از مَرگباشد! میفهمم که انسان لایقِ ستایش است! انسانی که دُشمنِ خویش را نمیکشد! انسانی که دِلْنگرانِ تبارِ انسان است نهقبیلهی خود! انسانی که بَردهگی را عارِ عظمتِ انسانها میداند! بامداد برای تَک تَکِ انسانها مینوشت! به قولی برای نوزادِدُشمنش! عشق را تکثیر میکردُ آزادی را وَ من از تماشای این اَبَرانسان خسته نمیشُدم! بالیدمُ قد کشیدم در سایهیآفتابیاَش! با دستی که به دهان نمیرسید، هَر وقت کرایهی رفتنُ برگشتن بود خود را به دهْکده میرساندم! نیمی از راه را سوارِ وُنیمی را پیاده! سیاه مشقهایم کم کم به سفیدی میزدند! در دیداری گفتم:
«ـ عبارتِ «ققنوس در باران» خودش یه شعره! یه فریاده!»
نگاهم کردُ لبخند زد! تمامِ زندهگیاَش در این عبارت خُلاصه بود! تمامِ عُمر را مانندِ ققنوسی پَرُ بال زده بود، زیرِ رگبارِ بارانُ درروزگاری شعلهْستیز که اَبرهایش از تولّدِ ققنوسهای تازه هراسان بود! شب از تکثیرِ ترانههایش میترسید! (این جمله را با فعلِزمانِ حال هَم میتوان نوشت!) تنها کلاغهای سیاه را ستایش میکردند! به چشمِ جُغدان دیدنِ خورشید کفّاره داشت! آنهازیرِلب میگفتند: ققنوس در باران زودتَر میمیرد! امّا او از آفریدنِ مُداومِ ستارهها خسته نمیشُد! او آمده بود تا آسمانِ خانهی ماتاریک نماند! چراغش در این خانهی خوابْزده میسوخت! چراغی که در وقاحتِ باد مانده بودُ مردنگیِ تسلیم را رضا نمیداد! اومیدانست عمرِ فتیلهی چراغ در بورانُ باد زودتَر به آخر میرسد! امّا باور داشت: رسالتِ چراغ خاموشی نیست! باران بَر سَرِققنوس میباریدُ باد شعلهی چراغ را تکان میداد، ولی او همچنان مینوشت! از آیدا وُ آفتابُ علاقه مینوشت، از خُنیاگَری کهآوازش را در بازارِ داغِ مسگرانِ دروغزن از دست میدهد! عاشقتر از همیشه بودُ شعرهایش همچنان نامِ شبانه داشتند تا اینخِیلِ ساده چشمکِ کرمِ شبتاب را گمان از سَرزَدَنِ سپیده نبرند... وَ شب سورِ عزایش را بَر سفره نِشسته بود! برای کشتن کسیحتماً لازم نیست ماشهی تفنگی را بچکانند! لورکا� با گلوله مُردُ خلاص... ولی او تمامِ عمر با مَرگ همنفس بود! با مرگِ مُداوم،مَرگی که دِل دِل میکندُ به آن رهاییِ بیقید نمیرسد! مَرگی که در هَر نفس تکرار میشَوَد! هَر دقیقه وُ هَر ثانیه شلّیکی بود! دردیدارِ الوداعِ بیمارستان این را دانستم! کتابِ لورکا را برایش بُرده بودم!
با تقدیمنامهیی که تبرّکِ نامش را با خود داشت:
شمع را که به خورشید هدیه میدهی،
از سَر انگشتانِ سوختهاَت میفهمد
که چند یلدا را
با کبریتهای نمورُ یکی سنگِ چخماق سَر کردهیی!
برگ را که به جنگل هدیه میدهی،
به نیم نگاهی در مییابد چندبارت به خاک افکندهاَند،
صحرازادگانی که قیمِ درختانند!
پیشکش به شاملوی بزرگُ سایهی درخشانش
که شهامتِ تکلّمِ ترانه
و ترجمانِ فاجعه را به من آموختند!
گفت:
«ـ مِرسی! پسرِ گُلم!»
وَ اینبار گریه راهِ گلوی مَرا بسته بود! سَربُلندتَرین شاعرِ سرزمینم را خَمیده میدیدم! انگار با روزگاری که تماشا نداشت قهرکرده بود! روزگاری غریب که عشق را وُ آزادی را کفری میدانست! روزگارِ ناسپاس... وقتِ برگشتن از بیمارستان! در ماشینِکرایهکش گریه میکردم! بیخجالتُ بیخیال! راننده گفت:
«ـ غمِ آخرتون باشه!»
وَ من میدانستم که هیچ غمی غمِ آخر نخواهد بود! به ماه نکشید بود که او رفت... حالا دو سالی از آن روز میگُذرد! کتابهایکوچه همچنان منتشر میشَوَند! چند ماهِ پیش کتابِ سه نمایشنامه از لورکا هَم منتشر شُدُ کتابهای ناخواندهی بسیاری درراهند! او با این کتابها جاودانهگیِ ققنوس را به ما نشان داد! فهمیدیم ققنوس در باران هم نمیمیرند! صنوبرِ صاعقه خوردهیحیاطِ خانه هَم شاخُ بَرگِ تازه داده است! نهالِ کوچکی کنارِ آن کاشتهییم تا صاعقهها بدانند حریفِ جنگل نمیشوند! بارانهمچنان ادامه دارد امّا او به جوجه ققنوسها آموخته که از خیس شُدنِ بالهاشان نترسند! از او وَ عظمتش برای فرزندانمانسخن خواهیم گفت! از غولِ زیبایی که خانهاَش در انتهای جهان بودُ چشماندازِ شیطنتش خواستْگاهِ ستارهیی! این بارانِبیاَمان هَم یک روز بند میآید! اَبرها میروندُ خورشید سفرهی بیمَرزش را پَهن میکند! او هم دوباره بازمیگردد تا ما را بهشعرِ تازهیی مهمان کند! شعری که دیگر نامِ شبانه ندارد! شعری که در آن روزِ قیمتی سروده میشَوَد!
تو هم دلواپسِ خستهگیِ شانههای من نباش! دلواپسِ چراغِ روشنِ اتاقِ من نباش! دلواپسِ این نباش که نمرهی چشمانم سالبه سال بالا میرود! عشق ارزشِ زندهگی کردن را دارد، امّا زندهگیِ بیعشق به مرگ پهلو میزند! اندیشیدن به آفتاب انسان راگرم نمیکند... این را میدانم، امّا عادت کردن به تاریکی هَم ننگآور است! انسان مانندِ گیاه برای قَد کشیدن نیاز به آفتابدارد! برای من خورشیدی باش تا قد کشیدنم را پایان نباشد! گیاهانِ گُلْخانهیی زیاد عمر میکنند امّا خیلی قَد نمیکشند!درختی که بیوقفه قَد کشیدن را تجربه کند، باید گاهی هم منتظرِ فرودِ صاعقه باشد! باورکن درختانِ توسَری خوردهی دیگر بهصاعقه خوردنِ او هم حسادت میورزند! پَس بنشینُ تماشا کن بالا رفتنم را که این رُشدِ مُداوم همه عشوهیی برای خوشآیندِتوست! از سر رسیدنِ ناگهانِ آتش هَم نترس که صدایت مَرا رویینه میکند در مقابلِ ساطورِ صاعقهها! تنها به دستُ دلمفرصتی بده، تا جهان را در مقابلِ چشمانت به ولوله وادارم! به عشقمان فرصتِ کوتاهی بده!
خانمِ رنگها وُ صداها وُ تپشها...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#190
Posted: 21 Jan 2012 17:15
عنوان: کاش ترانه میتوانست دنیا را عوض کند...
خیلی از ترانههای من پُشتِ چراغقرمزها متولّد شُدند! خانمِ رنگینکمان!
جایی که رانندهگانِ خسته ـ که به قرمز ماندنِ چراغها عادت کردهاَند ـ خمیازه میکشند، من دست به دامنِ ترانه میشوم!
کودکانِ روزنامهفروشُ فالفروشُ اسفندی گاهی رشتهی ترانههایم را با صداها وُ اشارههاشان میبُرند! من تنها نگاهشانمیکنم! کارِ دیگری از دستم ساخته نیست! نه به اسفندُ فالِ حافظ معتقدم، نه دروغهای نوشته شُده در روزنامهها را باور دارم!تنها میتوانم نگاهم را نثارِ کودکان کنم! اکثرشان غصّهی مدفون شُده در نگاهِ مَرا نمیبینند! گاهی سمج میشوندُ گاهی همناسزایی حوالهاَم میکنند! کاش ترانه میتوانست دنیا را عوض کند! اگر میشُد با ترانه شکمِ یکی از این کودکانِ گُرُسنه را سیرکرد، من خوشْبختترین انسانِ جهان میشُدم! ولی من برای کسانی ترانه مینویسم که تا به حال دستگاهِ پخشِ صوتیندیدهاَند... نه! تاریخِ نامه را نگاه نکن! از دورانِ قاجاریه بیرون نیامدهاَم! منظورم همین بیستمِ دِی ماهِ هزارُ سیْصدُ هشتادُ یکِخورشیدیست! از اتیوپی هم حرف نمیزنم، در همین سرزمینِ خودمان کودکانی هستند که حتّا قاشق ندیدهاَند، دیگر چهبرسد به ضبطُ سیدیُ چیزهای دیگر... بیدار کردنِ بچّهی خرپولِ فِلان محلّهی بالادست که در حالِ لُمباندنِ پیتزا ترانههایمَرا میشنود برایم لطفی ندارد! دلم میخواست یکبار ترانهاَم را با صدای کودکانِ ویلوننوازُ آکاردئوننوازِ دورهگَرد بشنوم! اینبرای من پیروزیست نه نشستن در سالنی مجللُ تماشای خوانندهیی خوشپوش که با اعضای عجیبُ غریبِ ارکسترش درحالِ هنرنماییستُ دخترانِ ساده دلِ اُلگو گُم کرده برایش غشُ ضعف میکنند!
شعار نمیدهم! باور کن! اینها را مینویسم تا مرا بهتر بشناسی! چون دوستت دارم، نمیخواهم بعدها شرمندهی نگاهت شوم!نگاهت ضامنِ ازدیادِ ترانههای عاشقانهی من است! نگاهِ تو ترانه را بارور میکند! من مثلِ فلان دلقکِ بدصدا نگرانِسلّولهای خاکستریِ مغزم نیستم! تو شریکِ سرودههای منیُ برای همین دستُ دلم هنگامِ سپردنِ ترانه به خوانندهگانمیلَرزد! من چکیدهی لحظههای نابُ سرشارِ با تو بودن را به آنان میبخشم!
ترانه نوشتن شوخی بردار نیست! تعهّدِ سنگینیست همْکلامی با عامهی مَردُمُ سعی در بالا کشیدنِ آنها از منجلابِدُگمْاندیشیُ باورهای نادُرُست! من باید به همه لحنُ زبانی ترانه بنویسم! به جای آن ترانهسرایان که ترانههای روزگارِ خود راننوشتند! پازلِ ترانهی ما جای خالی زیاد دارد! باید این جاها را پُر کرد! وقتی من ترانهیی مینویسم که در آن از آبْانبارُسقّاخانه وُ پشهبند نام بُرده شُده، همین ترانهسرایانِ کهنسالِ پایتخت دادُ قال راه میاندازند که: تو از چیزهایی سخنمیگویی که هیچوقت ندیدهیی! این تصاویرِ به نسلِ پا به سن گُذاشتهی ما تعلق دارد نه همْنسلانِ تو! همه برای هوچیگَریزبان دارند! وقتی از آنها بِپُرسی که خُب آقای ترانهسُرا! شُما چرا چیزهایی که متعلق به نسلتان است را در ترانههاتان بازگونکردیدُ نمیکنید، لال میشوند! آنها هیچ وقت به تنبلیِ خود اعتراف نمیکنند! چند نامِ بزرگِ ترانه که سالها بار ترانهیمتعهد را بر دوش میکشیدند گرفتارِ تبعیدی ناخواسته شُدهاند وَ اینجا بدونِ آنها به برهوتی بَدَل شُد! برهوتی که در آن هَرگیسسفیدی به لقبِ اُستاد مفتخر شُد! اساتیدی که با یک قوطی رنگِ مو از مقامِ استادی خلع میشوند! برای همین است کهاز لفظِ استاد بیزارم! میترسم من هم در پیری (البتّه اگر به پیری برسم!) اینگونه به جوانان نگاه کنمُ خود را مالکِ همه چیزُهمه کس بدانم! میترسم مانندِ این اساتیدِ پوشالی خِرِفت شَوَم! اساتیدی که در جوانی هم چیزی برای گفتن نداشتهاَند! امّامن تو را دارم! خانمِ رنگینکمان! تو را که بهترین دلیلی برای بیداریُ بیدارْنویسی! دلم میخواهد آنقدر ترانه برایت بنویسم کهوقتی نامت را در خیابان صدا میزنم تمامِ عابران برگردند! میخواهم ترانه در ذهنِ کودکانِ فردا تو را تداعی کند! میخواهم توترانهبانوی این گستره شوی! پَس دلیلِ وسواسِ مَرا در بخشیدنِ ترانه به خوانندهگان بدان! میخواهم در کنج کنجِ زندهگیاَمحضور داشته باشی! ترانهبانوی تمامِ ترانههای سروده وُ ناسروده!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***