ارسالها: 8724
#211
Posted: 22 Jan 2012 10:46
33ـ بهشتِزهرا (خارجی)
آرش و سحر شانه به شانه قدم میزنند، در پُشتِ سَرشان تا چشم کار میکند قبرستان است.
در پَس زمینه صدای گریه میشنویم.
آرش و سحر همچنان چشم در چشم هم و پا به پا پیش میروند.
34ـ رؤیای آرش� � (خارجی)
صدای ریتم گیتار را میشنویم.
رفته رفته لبخند به چهرهی هر دو مینشیند.
صدای گیتار به اوج میرود.
دوربین عقب میرود و ما آرشُ سحر را میبینیم که در میانِ دشتِ سبزِ بزرگی قدم میزنند.
نسیم میانِ علفزار میوزد و دشت موج بَر میدارد.
آرش یک گیتار به گردن انداخته و میزندُ میخواند.
شعر این چنین است:
تو کی هستی که نگاهت مثه قصه پُرِ رازه ؟
تو کی هستی که تو این شب ، نفست غیرِمجازه ؟�
تو کی هستی که با اسمت، پُشتِ سایهها میلرزه؟
تو کی هستی که حضورت ، واسه من تنها نیازه ؟
با منی مثلِ خودِ من ! مثلِ تن ! مثلِ یه پیرهن !
اما بینِ دستای ما ، فاصله دورُ درازه !
بذار از تو گُر بگیرم ! بذار آفتابی بمیرم !
آخه این کولی یه عُمره ، واسه تو ترانهسازه !�
با تو فردا رُ میبینم ! سیبِ خورشیدُ میچینم !
با تو من صدتا کتابم ، پُرم از شعرای تازه !�
چه نگاهِ بینقابی ! چه ترانههای نابی !� �
انگاری تمومِ دنیا ، توی اون چشمای نازه !
صدتا مِیخونهی بسته ، پُشتِ پِلکِ تو نشسته !�
چرا چشماتُ میبندی ؟ بگو کی مِیخونه بازه ؟
دل بده به زخمهی درد ! که صِدامُ نقطهچین کرد !�
انگاری تو خَتمِ آواز ، صدای گریهی سازه !
ترانه ادامه دارد و ما آهنگ را روی تصویرِ آرش و سحر میشنویم.
دستِ چروکیدهیی به شانهی آرش میخورد.
آرش ناگهان برمیگردد.
35ـ بهشتزهرا� (خارجی)
دوربین صورت پیرمردی را نشان میدهد لاغرُ پیزوری با لباسِ کثیفِ موهای چِرکْمُردهی ژولیده که سیگاری به یک دستداردُ قرآنی زیرِ بغل.
پیرمرد:«ـ دنبالِ قبرِ کسی میگردین؟»
نمایی از آرش که دوباره در بهشت زهراست.
آرش لحظهیی او را نگاه میکند و دوباره به سمتِ سحر بر میگردد امّا سحر دیگر آنجا نیست.
آرش دورِ خود میگردد امّا سحر را نمیبیند.
نمایی از بالا که آرشُ پیرمرد را میانِ هزاران قبر نشان میدهد.
آرش همچنان دور و اطراف را نگاه میکند.
پیرمرد (او را رها نمیکند):«ـ چیه؟ دنبالِ چیمیگردی؟....چیزی گُم کردی؟ ...دِ باتواَم!»
آرش سایهیی را از دور میبیند و به آن سمت را میاُفتد.
پیرمرد سعی میکند خود را به او برساند.
پیرمرد (در حالی که از سیگارش کام میگیرد):
«ـ یواش بابا! اَمون بده منم بیام!قبره رُ که پیدا کردی بذار قرآنشُ منبخونم! اَرزونتَر از همهاَم میگیرم! هرچند تو با این دَکُ پُزنمیباس درقیدُ بندِ زیادُ کم باشی! ...خوب بگوطرف کی هست؟ یعنی کی بوده! پدر؟ والده؟ دایی؟ عمّه؟ لااقل بگواسمِ مرحومچیه تا منم بگردم! تو کهنگات به زمین نیست!»
آرش پنداری صدای پیرمرد را نمیشنود.
همچنان اطراف را نگاه میکند و قدمهایش آرام میشود.
روی سنگِ قبری مینشیند.
پیرمرد (خوشحال):«ـ آخیش! الحمدلله که پیدا شُد!نفسم دیگه بالا نمیاومد. آخ! آخ!آخ! عجب گردُ خاکی روشُ پوشونده! اگهگُفته بودی آب میآوردمُ سنگُمیشُستم! (با دست به روی سنگمیکشد) نیگا! نیگا! اونقده خاکیِ که نمیشه اسمشُ خوند!(در حالِپاککردنِ سنگ آرش را نگاه کردهادامه میدهد)...من خوندن بلدما! تا کلاسِ پنجُ تموم کردم! جوونیامپاسبون بودمُبرو بیایی داشتم! یهخیابون زیرِ دستم بود! سَرِ کلکل با پاسبونای دیگه بعضی وقتا یهساعت چراغُ قرمز نگه میداشتمُکسی ازپُشتِ چراغیا جرأت جیک زدن نداشت! هیبتی داشتم واسهخودم! این سبیلا که حالا سوخته یهزمونی چوشقون ازش آبمیخورد! آره! جوون! روزگار این جوری لگدمکرده! (دست روی سنگ میکشد)آها! خدابیامُرزه اون مرحومُ!»
روی زمین مینشیندُ قرآن را باز میکند و درحالی که دودِ سیگار از دهانش بیرون میزند با صدای بَد میخواند.
پیرمرد:«ـ بسمِاللهِ رحمانِ رحیم...»
36ـ بهشتزهرا� � (خارجی)
خسرو و غزاله همچنان سَرِ گورِ مادر نشستهاند.
خسرو:«ـ اونجا که بودم، همیشه فکرمیکردم مادر مثِ زمان رفتنممونده! با تکُ توکی موی سفیدُ صدایی که آدمُ رویینهمیکنه... وقتیخبرش اومد باورم نمیشُد! جرأتنکردم برگردم! تو رُ مثِ زمونِ رفتنم تصوّر میکردم و آرشُ یه بچّه کههنوزمدرسه نرفته! شیطونُزلزله...(برمیگردد و درخت را نگاه میکند) اِ! آرش کو؟»� �
غزاله منقلب سر میچرخاند.
غزاله:«ـ همینجا بود!»
هر دو وحشتزده اطراف را نگاه میکنند.
37ـ بهشت زهرا� � (خارجی)
پیرِمردِ پیزوری همچنان با صدای بَد قرآن میخواند.
دوربین رفته رفته عقب میرود و ما در پَس زمینه آرش را میبینیم که دور میشود.
38ـ بهشت زهرا� � (خارجی)
خسرو و غزاله سرآسیمه به اطراف میدوند.
خسرو از چند رهگذرِ سیاهپوش سوال میکند، ما صدای گفتُ گوی آنها را نمیشنویم.
خسرو از آنها جُدا میشَوَد.
خسرو (فریاد میزَنَد):«ـ آرش!!!»
چندنفر سیاهپوش دورِ او جمع میشوندُ با هَم حرف میزَنَند.
یکی:«ـ غمِ آخرت باشه! برادر!»
دیگری:«ـ خُدا بیامرزدش!»
دیگری:«ـ خدا رفتهگانِ همه رُ بیامُرزه!»
دیگری:«ـ تحمّلِ داغِ عزیز سخته!»
دیگری:«ـ یه صلوات بفرست آروم شی!»
همه با هم صلوات میفرستند.
خسرو راهی از بینِ آنان باز میکندُ رو به دوربین فریاد میزَنَد.
خسرو:«ـ آرش!!!»
تصویری از صورتِ خسرو.
39ـ بهشت زهرا� � (خارجی)
قرآنخوانِ پیر خواندن را تمام میکند.
پیرمرد:«ـ علی الاعظیم...(ادامه میدهد)خدا بیامُرزهتش! ...خوش به حالتونکه میتونین بیان سَرِ خاکِ عزیزتون! من تو اینچندسالههرچی گشتم نتونستم قبرِ ننهمُ پیداکنم! (با دستهای لرزان سیگار آتش میزند) موقعی که اونعمرشونُ دادن به شمابهشتِ زهرااین جوری نبود! یه تیکه زمین بود قدِ کفِ دست! اون موقع نشونشُداشتم امّا یه مُدت پَرت افتادمُبعدش قبرستوناونقد بزرگ شُد که شترُ بارش توش گُم میشُدن!(دماغش را بالا میکشد) هش نُهسالِ اینجام ولی نتونستم قبرِ ننهمُ پیداکنم! این قبرِ والدهس دیگه؟...»
جوابی نمیشنود.
برمی گرددُ آرش را نمیبیند.
پیرمرد:«ـ اِ! کجا رفتی؟ نالوطی!... (کسی رانمیبیند، فریاد میزند) آهای!!!»
به سُرفه میاُفتد.
40ـ بهشتِ زهرا / اتاقکِ اطلاعات� � (خارجی)
غزاله و خسرو کنارِ اتاقکِ اطلاعات ایستادهاند.
خسرو سر را به سوراخِ شیشهی نزدیک میکند.
خسرو:«ـ یه بار دیگه پیجش کنین!»
نگهبانِ داخلِ اتاقک (با بیحوصلهگی):
«ـ شصت دفه اسمشُ گفتم! لابُدرفته! از ظهر تا حالا وقتِ ما رُگرفتین!»
خسرو:«ـ آقای محترم! میگم نمیتونه بره!راهُ بلد نیست!»
نگهبانِ داخلِ اتاقک:«ـ مگه نگفتین مردِ گندهس!»
خسرو:«ـ یه خورده حواس پَرتی داره!»
نگهبانِ داخل اتاقک:«ـ خُب اگه دیوونهس، واسه چیآوردینش قبرستون؟»
خسرو دست را از سوراخ تو بُرده یقهی او را میگیرد.
خسرو (با خشم):«ـ دیوونه جَدُ آبادتِ مردیکه!»
غزاله خسرو را کنار میکشد.
غزاله:«ـ وِلش کن داداش! شاید رفتهباشه خونه! میخوای من یه سَر بهخونه بزنم؟»
خسرو:«ـ با هم بِریم! الان هوا تاریک میشهوُ منم که اینجا کاری از دستم بَرنمیاد!... اگه نیومده بود صُب دوباره میام!»
به سمتِ ماشین راه میاُفتند.
پیرمردِ قرآن خوان آستینِ خسرو را میکشد.
پیرمرد خواهانِ پول است.
پیرمرد:«ـ پیدا نَشُد؟ ...پَس تکلیفِ ما چیمیشه؟ پولِ ما رُ کی میده؟»
خسرو یک اسکناسِ هزاری از جیبش درمی آورد، مچالهاش میکند و در کفِ دستِ او میگذارد.
نمایی از صورتِ پیرمرد که رفتنِ آنها را نگاه میکند.
41ـ جادّهی بهشت زهرا� � (خارجی)
غزاله و خسرو تنها در ماشین نشستهاند.
خسرو رانندهگی میکند.
نمایی از جای خالیِ آرش در ماشین.
نمایی از غروبِ خورشید که ماشین در زمینهی آن میگذرد.
42ـ بهشتزهرا� � (خارجی)
نمایی از یک قاشق که مایعی بیرنگ در آن بر روی آتش میسوزد.
دستِ چروکیدهیی مایع را با احتیاط درونِ سُرنگِ کثیفی میریزد.
آستینِ پیراهن را بالا میزند.
دست پُر از جای تزریق است.
سوزنِ سُرنگ در رگ فرو میرود.
دوربین بالا میآید و ما پیرمردِ قرآنخوان را میبینیم که عرق بر چهره دارد.
کنارِ آتش گورکن پیر هم نشسته استُ به آتش مینگرد، با کلاه نمدیُ یک پلاکِ سربازی به گردن.
دو نفرِ دیگر یکی همان قرآنخوان کور که حالا عینک سیاه را برداشته و سفرهیی روی یک قبر انداخته و غذا میخورد.
گورکن رو به پیرمردِ قرآنخوان میکند.
گورکن (با لهجهی لُری):«ـ هی! سیاه بخت! بریز تو جونتیی آشغالا رُ! یه چالِ دو بر بَراتحاضر اَستم! سرپاسِوان!»
کورِ قلّابی با دهانِ پُر میخندد.
پیرمردِ قرآنخوان در همان حالی که نشسته بود دراز میکشد.
پیرمرد:«ـ خفه!»
گورکن بیلش را نشان میدهد.
پیرمرد:«ـ تیغهی یی بیلُ سِی کن! اَ کندنِقبرِ کرور کرور مثِ تو ییطور شُده!مگه یی یارو اکبر نبی! همی دو ماه پیش با خودتچالش کردیم! یادتنی؟ او که نصف سنِ تواَم نداش!یادته چتُ سیاهُ کبود شُده بو؟»
پیرمرد (در همان حالِ درازکش داد میزند):
«ـ گفتم خفه!!! تو که حالیت نمیشهدلخونیِ من! بِبَن گالهتُ تا خودمنبستم!...(آرامتر ادامه میدهد) بذار بمیرم به این دردِلاکدار!»
گورکن:«ـ به خیالت که من غصّهم نیس؟ بهخیالت از سَرِ خوشی شُدُم موشکور؟ ولی یی درمون که نیس! از این آردا بریزی تورگت همه چی دُرُسمیشه؟»
پیرمرد نیمخیز میشود.
پیرمرد (فریاد میزند):«ـ نه!!! نه!!! نه!!!»
گورکن با دست اشاره میکند ساکت و سَر بر میگرداند و به تاریکی خیره میشود.
گورکن (زمزمه میکند):«ـ یی صدا چی بود؟»
پیرمرد لحظهیی گوش میدهد.
پیرمرد:«ـ خواب دیدی خیر باشه!»
دوباره دراز میکشد، امّا ناگهان بُلند میشود.
پیرمرد:«ـ آره! صدای سوته!»
گورکن از جا بُلند میشود، بیل را محکم در دست میگیرد.
گورکن:«ـ نگهبانان؟»
کورِ قلّابی (درحالی که سفرهاش را جمع میکند) :
«ـ نه! اونا جیگرشُ ندارن شب بیاناینورا!»
صدای سوت رفته رفته بُلند میشود.
نمایی از چهرهی آن سه نفر که با دلهره به سیاهی خیره شدهاند.
صدای سوت نزدیکُ نزدیکتر میشود.
آرش سوتزنان جلو میآید و واردِ نورِ آتش میشود.
پیرمرد:«ـ سلام! کجایی تو کسُ کارتدربهدر دنبالت میگردن!»
از بینِ آن سه نفر میگذرد. آرش کنارِ آتش مینشیند و به شعلهها خیره میشود و سوت میزند.
کور قلابی:«ـ این کیه؟»
پیرمرد:«ـ بابا فکُ فامیلِ هموناییِ که صُبیاومده بودن سرِ خاک! ...خودتبراشون قرآن خوندی!»
کورِ قلابی (عینک سیاهش را نشان میدهد):
«ـ این به چشمم بود، هیچ جا رُنمیدیدم!»
پیرمرد رو میکند به آرش که کنارِ آتش نشسته.
پیرمرد:«ـ کجا رفتی تو؟ داداشت تا همینغروبی پِیت میگشت!»
آرش ساکت است.
گورکن:«ـ زبون ناره؟»
پیرمرد:«ـ چه میدونم! من که تا حالا ندیدمچیزی بگه!»
کورِ قلّابی رو به روی آرش مینشیندُ او را از نزدیک نگاه میکند.
کور قلابی:«ـ انگار تعطیله! ...امّا دَکُ پُزش بهدیوونهها نمیره! ببینم تو لالی؟»
آرش همچنان به شعلهها خیره شُده.
کورِ قلابی بُلند میشود و به طرفِ پیرمرد میرود.
کور قلابی (نجوا میکند):«ـ به گمونت اگه خونوادهشُ خبرکنیم چیزی بِهِمون میدن؟»
پیرمرد:«ـ چه میدونم! شاید فیلم بازیمیکردن! شاید مخصوصاً وِلِشکردن! تازه ما که نشونیشونُ نداریم!»
کورِ قلابی آرش را نگاه میکند.
کور قلابی:«ـ غلط نکنم اون که به گردنشه کمِکم صدهزارتومن میاَرزه! تازهنمیدونیم تو جیباش چه خبره!»
پیرمرد:«ـ میتونین بگردیمش!»
گورکن حرفِ آن دو نفر را گوش میدهد.
گورکن:«ـ لعنت کن شیطونُ! سَرپاسوان! ...چیکارش دارین زبون بسته رُ!بذارین باشه لابُد صُبی داداشش میاد پِیش!»
کورِ قلّابی:«ـ خفهشو پیری! اگه ناراحتیمیتونی گورتُ گُم کنی!»
پیرمرد:«ـ اگه نه کلکِ جُفتتونُ یه جامیکنیم!»
گورکن:«ـ شُما غیرتتونُ ییجا چال کردین!»
بیلش را برمی داردُ راه میاُفتد، یک لحظه مقابلِ آرش درنگ میکند و در تاریکی گُم میشود!
کورِ قلابی به پیرمرد اشاره میکند.
پیرمرد پُشتِ آرش قرار میگیرد.
کورِ قلابی مابینِ آرشُ آتش مینشیند.
کورِ قلّابی (به آرش):«ـ ببینم! هیچ میدونی الانکجایی؟»
آرش جواب نمیدهد و همچنان سوت میزَنَد.
کورِ قلابی:«ـ خونهتون کجاس؟ لابُد (مکثمیکند) جِردَن... نه! نه! نه! جُردن!»
آرش سوت میزَنَد.
کورِ قلابی:«ـ به به! چه گردن بندِ قشنگی!»
دستش را به سمتِ گردن بندِ آرش میبَرَد، آرش دستش را پَس میزند.
کورِ قلابی موهای آرش را بادست میکشد.
کورِ قلابی ( فریاد میزند):«ـ پُشتِ دستِ من میزنی؟آبدزدک!»
آرش در همان حالِ نشسته با لگد او را به عقب پرت میکند و او میانِ آتش میاُفتد.
پیرمرد از پُشتِ سَر با سنگ به سَرِ آرش میکوبد.
آرش از هوش میرود.
کورِ قلابی که پُشتِ پیراهنش آتش گرفته با لباسِ شعلهور روی زمین غلت میزند و فریاد میزند.
پیرمرد خودش را به او میرساند و با پتوی کهنهیی که کنارِ آتش است او را خاموش میکند.
کورِ قلابی ناله میکند.
پیرمرد پیراهنِ سوخته را از تنِ او در میآورد.
پُشتِ او پُر از تاول است.
ناله میکند و فحش میدهد.
کورِ قلابی:«ـ سوختم! سوختم! بیپدر!حروملقمهی زبون بُریده!»
نمایی از آرش که بر زمین اُفتاده و باریکه خونی از کنارِ سَرَش جاریست.
پیرمرد:«ـ قال نکن! الان همه رُ میکشونیاینجا!»
کورِ قلابی (فریاد میزند):«ـ ببند دهنتُ! این وَرا که غیرِ میتکسی نیس! نکنه ننهی گوربه گورشُدهی تو قراره بیاد؟»
آرش تکانی به خود میدهد و سعی میکند بلند شود.
کورِ قلابی با خشم از جا بُلند میشود کنارِ او میرود و با لگد به صورتش میکوبد.
صحنههایی از شُکِ الکتریکی در تیمارستان به یادِ آرش میاُفتد.
با هر لگدِ کورِ قلابی آرش را در تیمارستان میبینیم که بدنش از شُک بالا میپَرَد.
بعد از چهار لگد آرش دوباره میاُفتد.
کورِ قلابی:«ـ حروم زاده! ...منُ میسوزونی؟...باباتُ در میارم! ...بیشرف!»
و با هر مکث لگدی به شکم آرش میزند.
ناگهان با بیل ضربهیی به پُشتِ سَرِ کورِ قلابی میخورد و او میاُفتد.
گورکن به او حمله کرده است.
کور قلابی میاُفتد.
پیرمرد به گورکن حمله میکند و هر دو با هم نقشِ زمین میشوند.
گورکن به روی سینهی پیرمرد مینشیندُ چند ضربه به صورتِ او میزند.
صورتِ پیرمرد خونین میشود.
گورکن از روی سینهی پیرمرد بُلند میشود و در حالی که خود از نفس اُفتاده بیلش را برمیدارد.
به سمتِ آرش میرود و سعی میکند از روی زمین بُلندش کند.
گورکن:«ـ وَخی! بابام جان ! وَخی!»
آرش به زحمت بُلند میشود.
گونهاش از لگدِ کورِ قلابی وَرم کرده و مجروح است.
در حالی که به گورکن تکیه داده است، با هم از نورِ آتش خارج میشوند.
نمای دوری از آتش و پیکرِ بیحرکتِ کورِ قلابی و نالهی خفیفِ پیرمرد.
43ـ بهشتزهرا� � (خارجی)
گورکن و آرش نفس نفس زنان در تاریکی پیش میروند.
گورکن (در حالِ حرکت):«ـ یه پسر داشتم چشاش دُرُستعینِ تو بی! پا به پام رو زمین عرقمیریخ. جنگ که شُد رف جبهه.بعدیه ماه گفتن مفقوده. خونه خرابشُدم زمینُ گندمُ وِل کردم اومدمیی خراب شُده. کارم شُد قبرکنی! سهسال پیش گفتنجنازهشُ جُستن،ولی فقط یه پوتین تو تابوت بیُ یی تیکه حلبی که به گردنمه!»
آرش تعادلش را از دست میدهد.
گورکن:«ـ وَخی! چیزی نمانده! ئو دوتا نامرداگه نمرده باشن میان پِیمان!»
دوباره راه میاُفتند.
دوربین از آن دو را از بالا تعقیب میکند.
چند نما از آن دو نفر که پیش میروند.
ناگهان گورکن میایستد.
گورکن:«ـ من از این نبایس جلوتر نمیتونمبیام! با تو اگه ببیننم جفتمونُمیبرنم حبس! باقیشُ بایس خودت بری! زیاد نی!»
گورکن (با دست چراغهای جادّهیی را نشان میدهد):
«ـ ئو ماشینا همه میرن تهران! بروبابام جان! من اَ اینجا هواتِ دارِم!»
آرش را در آغوش میکشد و ناگهان میگریدُ زیرِ لب ناله میکند.
گورکن:«ـ عزیزِ پَرپَرُم !باقر! عزیزِبیکفنُم...»
کمکم آرش را از خود دور میکند، اشکهایش را با آستین پاک میکند.
گورکن:«ـ بجنب یه وخ ئو دوتا اَز خدابیخبر میان!»
با سرعت زنجیر پلاک سربازی را از گردنِ خود در میآورد و به گردنِ آرش میاندازد.
گورکن:«ـ یی مالِ تو! برو به سلامت!»
آرش دستی به شانهی او میگذاردُ لنگان راه میاُفتد.
نمای دوری از بالا که رسیدنِ آرش را به کنارِ جادّه نشان میدهد.
آرش برای ماشینهایی که از جادّه میگذرند دست تکان میدهد امّا کسی نمیایستد.
یک ماشین کنار پایش ترمز میزند ولی صدای خنده از آن بلند میشود و دوباه راه میاُفتد.
ماشینها میگذرندُ نمیایستند.
ناگهان حدود دو متر جلوتَر یک تاکسیِ نارنجی ترمز میکند.
آرش میخواهد به سمتِ ماشین برود امّا توانش رو به اتمام است و به زانو در میآید.
نمای دوری از تاکسیُ جادّه که نشان میدهد راننده از تاکسی پیاده شُده زیر بغلِ آرش را میگیرد و روی صندلیِ عقبمینشاندش.
راننده درِ عقب را میبندد و سوار میشودُ تاکسی راه میاُفتد.
نمایی از صورت گورکن که در تاریکی و از میانِ قبرها با چشمانِ خیس این صحنه را تماشا میکند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#212
Posted: 22 Jan 2012 10:48
44ـ جادّه / داخل تاکسی� � (خارجی)
نمایی از پُشت سَرِ راننده که موهای کوتاهِ جوگندمی دارد و ما چهرهاش را نمیبینیم، تنها چشمهایش در آینهی ماشینپیداست.
مجسمهی کوچکِ یک فرشته با نخی به گردن از آینهی ماشین آویزان است.
نمایی از آرش که روی صندلی عقب اُفتاده و گونهاش وَرَم کرده وُ خونِ سَرِ شکستهاش روی گردن لخته شُده است.
راننده:«ـ چیزی نیس! یه کم یخ روشبذاری بادش میخوابه!»
پُشت سَرِ راننده را میبینیم و چشمهایش در داخل آینهی ماشین پیداست.
راننده:«ـ اونجا اگه میموندی تا صُبمهیشکی سوارت نمیکرد! ...میترسن صندلیِ ماشینشون کثیف بشه! (زیرِ لب فحشمیدهد) شایداگه این صندلیا چرمی نبودن غیرتِمنم نَم میکشید...به سَرُ شکلت نمییاد بچّهی این وَرا باشی! ...مندارم میرمتهرون اگه پایی چشاتُهم بذار رسیدیم خبرت میکنم!»
چهرهی آرش را میبینیم که چشمها را بسته.
صفحه سیاه میشود.
45ـ رؤیای آرش� / داخلِ تاکسی� � (خارجی)
دوباره درختانِ کنارِ جادّهی چالوس را میبینیم. سحر در اتوبوس کنارِ آرش نشسته است. نمایی از صورتِ سحر کهبرمیگرددُ به آرش لبخند میزند. ناگهان صدای بوقِ کشداره اتوبوس شنیده میشود و آرش از خواب میپَرَد.
46ـ داخلِ تاکسی� � (خارجی)
تاکسی به میدانِ آزادی رسیده است. یک اتوبوس دُرُست کنارِ تاکسی دوباره بوق میزند.
راننده:«ـ بیدار شُدی؟»
پُشت کلّهی راننده را میبینیم و چشمهایش در داخل آینهی ماشین پیداست.
راننده:«ـ اگه طالب نیستی حرف بزنی هیچخیالی نیس، فقط لَب تَر کنُ بگوخونهت کجاس! ...نشونیِ خونهتُ داری؟ نکنه یادترفته! ما که مکتبمیرفتیم یه معلمِ حساب داشتیمدور از جون عینِ سگ! عاشقِ فلک کردن بود! یه دفه سَرِ بلد نبونِجدول ضرببا مُش زَد تو سَرِ یکیاز رفیقام به اسمِ صادق! صادق یه ماه تو عالمِ هپروت بود، وقتی هم بههوش اومد هیچ حرفی نمیزَد،فقطجدولِ ضرب میخوند. معلمِ رُ اخراج کردن امّا چه فایده؟ صادق دیگهدُرُست نشُد که نشُد! سَرِتُ دردآوُردم؟ میخوام راهُنفهمی! ...ببین من همین طور راستِ شیکممُ گرفتمدارم میرم اون بالا مالاها!خونهتون هر جا باشه پایینتر ازانقلاب کهنیست!»
نمایی از چهرهی آرش.
نمایی از چشمهای راننده.
نمای دوری از تاکسی که در بزرگراه جلو میرود.
47ـ خانه� � (داخلی)
غزاله با صورتِ رنگپریده در دستشویی جلوی آینه ایستاده و آب به صورت میزند.
جعبهی قرصش را باز میکند.
یک لحظه خود را در آینه نگاه میکند.
قوطیِ قرصها را در سطلِ کنار دستشویی میاندازد.
بارِ دیگر آب به صورت میزند.
خسرو روی صندلی نشسته و سیگار میکشد.
غزاله با دستِ لرزان یک فنجان قهوه جلوی او میگذارد.
خسرو او را نگاه میکند.
غزاله سعی میکند خود را عادی نشان دهد.
خسرو:«ـ حالت خوبه؟»
غزاله با سَر اشاره میکند که بله.
خسرو:«ـ نگران نباش! حتماً میاد!»
غزاله:«ـ من به کارای عجیب غریبشعادت کردم! قبل از بستری شُدن یهبار گیتارشُ برداشته بودُ رفته بود بالای منارهیشابدوالعظیمُ شروعکرده بود به زدنُ خوندن! ...کم موندهبود مردم تیکه تیکهش کنن! تو کلانتری تعهد دادم که نذارم از خونهبرهبیرون امّا مگه میشُد! مجبورشُدم رضایت بدم بستری شه!»
خسرو:«ـ آرش دیوونه نیست، فقط عاصیِ!عاصی!!! مثِ خیلیای دیگه! مثِ اکثرِهمین همسایهها که خُرخُرِشون بُلنده! همینجنازههای خوشبخت!همین چوخبختیارای بیزبون که توتمومِ عمرشون نه نگفتن! امانِ از این روشنفکریِ زیرِ لحافی!میگنیکی واردِ یه شهری میشه وُمیبینه تمومِ آدما دارن خودشونُ میخارونن! همه بِهِش به چشمِ یهدیوونه نگاه میکنن، یهزنجیری،فقط به همین دلیلِ ساده که خودشُ نمیخارونه! چون تو اون شهرخاروندنِ یه جور رسمُ آیینشُده بوده وُ کسی که خودُنمیخارونهبه چشمِ اون مردُم یه آنارشِ که بایدخونشُ ریخت! حکایتِ آرشمهمینه! یا باید تو اون دیوونهخونهحبس بشه یا اینکه دخلش بیاد! راهِ سوّمی وجود نداره! تازه چند ساله کهسازا از زیرِ لباسا در اومدن! هنوزمتو این ولایت موسیقی قابلِ تاییدنیست! یه چیزیِ در حدِ تنقلاتِ! یهقرصِ مسکن که فقط تسکینِ نهدرمان! حالا اگه یکی بیادُ به جای تسکینِ همون دردا، اونا رُیادآوریکنه وُ نمک بهشون بپاشه دیگه قابلِتحمل نیستُ باید خفهش کرد!»
غزاله:«ـ کاش زودتر میاومدی! داداشخسرو! شاید من کوتاهی کردم کهگذاشتم بستریش کنن!»
خسرو:«ـ منم نمیتونستم کاری بکنم!فوقش این بود که خودِ منم میبُردنپیشش! تو کشور رئالیسم جادوئی چیزی که خریدارنداره حرفِحسابه! لعنت به گارسیا مارکز»
غزاله:«ـ اگه اون تصادفِ لعنتی اتفاقنیفتاده بود... اگه سحر زنده بود...»
خسرو:«ـ همه لرزشِ
دستُ دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد...»
غزاله (شعر را ادامهمیدهد):«ـ آی عشق! آی عشق!
چهرهی آبیات پیدا نیست.»
خسرو:«ـ پرندهی بیجُفتی که راهِ فرارنداشته باشه اونقدر خودشُ بهنردههای قفس میکوبه تا بمیره، سحر گریزگاهِ آرشبوده وُ نبودنششروعِ عصیانه! کاریشم نمیشهکرد، بعضی از پرندهها بَردهی آبُ دونه نمیشن!»
غزاله:«ـ دور بودی امّا چه نزدیکی بهآرش! داداش خسرو!»
خسرو دستی به موهایش میکشد.
خسرو: «ـ آرش وطنِ منه!»
48ـ خیابان / داخلِ تاکسی� � (خارجی)
نمایی از یک چراغِ قرمز.
تاکسی در دریفِ اوّل پُشتِ چراغِ قرمز ایستاده.
نمای نزدیکی از چشمهای راننده که در داخل آینهی ماشین پیداست.
راننده:«ـ ننهم پُشتِ چراغ قرمز مُرد!
هفتمین بچّهیی که بابام تو دِلِشریخته بود، بندِ نافشُ مثِ طنابِ داردورِ حلقش پیچیدُ نفسِ خودشُ ننهمُ گرفت!
بابام، اونُ عقبِ ماشینِ قراضهشانداخته بودُ گازیده بود طرفِمریضخونه، غافل از این که آژانِچارراهِ اون خیابون با آژانِچاراهپایینی سَرِ قرمز نگهداشتنِ چراغگاوبندی کردن! ...آخرشم همون آژانِ شرطُ بُردُ با بُردنش ننهمُروونهی بهشتزهرا کرد!از اون روزبه بعد حالم از هَر چی آژانُ چراغِ به هم میخوره!»
ناگهان گاز را فشار میدهد و پا را از رو ترمز بر میدارد.
لاستیکها زوزه میکشند.
چند ماشین که در حالِ گذرند روی ترمز میزنند.
تاکسی چراغ قرمز را رد میکند و ویراژ میدهد.
نمایی از چند ماشین که به هم خوردهاند و رانندهها پیاده شده و رو به تاکسی که دور میشود، فریاد میزنند.
49ـ خیابان / داخلِ تاکسی (خارجی)
تاکسی کنارِ یک خیابانِ خلوت تُرمُز میکند.
راننده به طرفِ آرش بر میگردد و ما چهرهی او را میبینیم.
چشمها قهوهیی، سبیل جوگندمی و پُرپُشت.
راننده:«ـ شرمنده که تو رَم شریکِشنگیدنم کردم! ...بِریم...اون قد توشهر میچرخیم تا خونهتُ پیدا کنیم! فقط اوّل یه جا آبیبه سَرُصورتت بزن تا خونهواده از دیدنتپَس نیفتن!»
آرش لحظهیی او را نگاه میکند و با دست روی صندلیِ چرمیِ ماشین ضرب میگیرد و راننده با لبخند او را نگاه میکند.
راننده:«ـ زورخونهس؟ ...بزن! مُرشد! بزنتا بچرخیم!»
صدای ضربِ دستانِ آرش به روی صندلیِ چرمیِ ماشین با ضربِ موسیقی مخلوط میشود و آرش میخواند.
شعرِ ترانه چنین است:
من کتکخوردهترین حنجرهام! باصدای پارهپارهم توی باد!
ذلّه از سکوتِ سایههای شب، دلشکارِ حرفای یکه زیاد!
من کتکخوردهترین حنجرهام! خسته از ترانههای بیاُمید!
پا به زنجیرِ یه خوابِ یائسه! خطِ قرمز روی کاغذ سفید!
من نفس مُردهترین حنجرهام! بینشونُ سربهمُهرم مثِ راز!
تو که از غریبه آشناتَری، منُ این زخم شکفته رُ بساز!
منُ تا جشنِ ستارهها بِبَر، که توی سیاهی زندونی شُدم!
منُ با خبر کن از رمزِ غزل، که اسیرِ حبس پنهونی شُدم!
رو به فانوسِ شب آیینه بگیر، تا چراغونیشه اینسقفِ کبود!
ننویس رو برگِ اوّلِ کتاب، دوباره یکی بودُ یکی نبود!
بودِ من بودنِ تو بوده و هست، ببرم تا خلوتِ اَمنِ یه دست،
شونهتُ یهتکیهگاهِ تازهکن، تا زمین نخورده این همیشه مست!
هنگامِ پخشِ ترانه تصاویری از عبورِ تاکسی در کوچههای شب، گدایانُ گُلفروشانِ دورهگرد و رفتگری که جارو میکشد دیدهمیشوند و تصاویری از آرش که میخواند.
50ـ خیابان / داخلِ تاکسی� (خارجی)
نمایی از تاکسی با راننده که پُشتِ فرمان نشسته است.
ناگهان صورتِ خیسِ آرش تمامِ تصویرِ تاکسی را میپوشاند.
نمای دوری از میدانِ ولیعصر.
آرش کنارِ حوضِ آن نشسته.
آرش دوباره سَر را داخلِ حوض فرو میکند.
نمایی از روبهروی شیشهی ماشین که راننده در آن نشسته.
آرش لنگان از عقبِ ماشین ظاهر میشود و کنارِ راننده روی صندلیِ جلو مینشیند.
راننده لُنگی را به طرفِ آرش دراز میکند.
آرش لُنگ را میگیرد.
با لُنگ موهای خود را خُشک میکند.
راننده:«ـ بابا تو که زخمیتَر از منی! تمومِمسیرُ فکر میکردم لالی! پاک سیامکرده بودی! ...اگه جا نداری امشبُ بیا پیشِ من!سهمِ ما هم از اینشهرِ بیشرف یه چهاردیواریه وُ یهعالمه خاطره که مُدام خطخطیمون میکنن! ...کلبهمون کوچیکه امّادِلِمونواسه صدتا بزرگِ با مَرام مثِتو جا داره! آره! ... حالا بگو! سقفتُ نشونم میدی یا دوتایی بِریم زیرِسقفِ من؟»
آرش به طرفِ راننده میچرخد و لبخند میزند.
51ـ درِ خانه� � (خارجی)
نمایی از درِ خانه که تاکسی جلوی آن میایستد.
52ـ راهرو خانه� � (داخلی)
نمایی از راهروی طبقهی دوّم که عکسِ هدایت به دیوارِ آن است.
صدای زنگ شنیده میشود.
خسرو خوابآلوده در راهرو ظاهر میشود.
غزاله درِ اتاقِ مقابل را باز میکند.
روسری را چتر وار به دست گرفته از پلّهها پایین میرود و ما صورتِ او را نمیبینیم.
غزاله (در حالِ پایین رفتن از پلّهها):
«ـ آرشِ!»
خسرو در حالی که عینک را روی چشمش جابه جا میکند دنبالِ او میرَوَد.
خسرو:«ـ وایسا! کجا میری! بذار من درُباز کنم!»
و از پلّهها پایین میرود.
53ـ درِ خانه� � (داخلی)
درِ خانه باز میشود.
راننده پُشتِ در ایستاده.
خنده از لبانِ غزاله محو میشودُ با تعجب او را نگاه میکند.
غزاله:«ـ بله! با کی کار داشتین؟»
قبل از جواب دادنِ راننده ناگهان در پُشتِ سَرِ او تاکسی را میبیند.
درِ تاکسی باز است و آرش روی صندلی نشسته.
غزاله جلو میرود.
غزاله:«ـ چی شُده؟ چی شُده؟»
راننده جلو میرود و به آرش کمک میکند پیاده شود.
راننده:«ـ هیچّی خانوم! طوری نیست!»
خسرو سَر میرسد و زیرِ بغلِ آرش را میگیرد و با تعجب راننده را نگاه میکند.
خسرو:«ـ خیلی لطف کردین! آقا! بِفرمایین!بفرمایین خواهش میکنم...»
راننده:«ـ نه! ممنون! مزاحم نمیشم!(رو به آرش ادامه میدهد) خیلیباحالی! هر جا باشی جات تو دِلِ ماس! آخه میدونی... دِلِمادیوونهخونهس! (آرش میخندد)شاید بازم دیدمت... پُشتِ یکی ازهمین چراغا!»
آرش او را بغل میکند. راننده میخندد.
خسرو به آرش کمک میکند که واردِ خانه شود.
غزاله (به راننده):«ـ کجا بود؟ ما همه جا رُ گشتیم...»
راننده:«ـ بیرونِ شهر، کنارِ جاده!»
غزاله:«ـ باهاتون حرف زَد؟ خودِش بهتونآدرس داد؟»
راننده:«ـ ما زبونِ همدیگه رُ میفهمیم!حواشُ داشته باشین! خونِ زیادیاَزَش رفته!»
غزاله:«ـ واقعاً ازتون ممنونم! حالا چنددقیقه تشریف میآوُردین تو!»
راننده:«ـ ممنون! بایس بِرَم!»
غزاله:«ـ پس بگین چه قدر تقدیم کنم؟»
راننده:«ـ هیچّی خانوم! شُما بگیندُنگِ ما چه قدر میشه واسههمسفری با همچین مسافری؟»
غزاله:«ـ اِختیار دارین!»
راننده:«ـ مواظبش باشین! خیلی گُله!»
غزاله:«ـ حتماً!»
راننده:«ـ خداحافظ!»
غزاله:«ـ به سلامت!...بازم ممنون!»
راننده در تاکسی مینشیندُ با اِستارتِ دوّم روشن میشود.
نمایی از تاکسی که در سیاهیِ کوچه دور میشود.
نمایی از غزاله که در کنارِ در دورشُدنِ تاکسی را نگاه میکند.
نگاهش لبریزِ علاقه است.
54ـ خانه / اتاقِ آرش� (داخلی)
خسرو آرش را روی تخت میگذارد.
خسرو:«ـ جاییت نشکسته باشه! ببینمسَرِتُ! (سَرِ آرش را معاینه میکند)... نه چیزی نیست! (زخمِ بالای چشمِ آرش را نگاهمیکند) اوخ اوخاوخ! (رو به درِ اتاق صدا میزند)غزال! یه حوله وُ یه کم آبِ گرم بیار! (پلاکِ گردنِ آرش را میبیند) اینچیهگردنت؟ (روی پلاک رامیخواند) باقرِخرمدره، متولدِ هزارُسیصدُ چهلُ هشت، لشکرِخرمآباد! اینُ از کجا آوُردی؟»
آرش خسته روبهرو را نگاه میکند.
خسرو گونهی او را میبوسد.
خسرو:«ـ نگرانمون کردی! پسر!»
چند لحظه به همان صورت میماند.
خسرو (با خود زمزمه میکند):«ـ نیومد!»
55 ـ خانه / هال� (داخلی)
بُلند میشود و به طرفِ درِ اتاق میرود.
خسرو (صدا میزند):«ـ غزال! پَس این حوله چی شُد؟»
در بالای پلّهها خُشک میزند.
غزاله در میانِ راهپلّهها اُفتاده و خون از بینیِ او جاریست.
نمایی از چهرهی ماتِ خسرو.
56ـ بیمارستان� (داخلی)
خسرو با حالتِ آشفته پُشتِ درِ اتاق قدم میزند.
پرستاری زخمِ بالای چشمِ آرش را پانسمان میکند.
یک چشمِ آرش کاملاً بسته است.
سِرُم به دستِ آرش فرو میرود.
صحنهیی از آمپول زدن توسطِ دو نگهبانِ تیمارستان در ذهنِ آرش تداعی میشود.
آرش پِلک میزند.
57ـ بیمارستان� (داخلی)
دکتر در راهروی بیمارستان با خسرو حرف میزند.
دکتر:«ـ وضعیتشون خوب نیس! ما فعلاًیه سِری تزریقات انجام دادیم،ببینیم جواب میده یا نه!...چند وقتِ شیمی درمانیمیشه!»
خسرو:«ـ مَ مَ مَن نمیدونم! آقای دکتر!»
دکتر:«ـ مگه شُما برادرش نیستین؟»
خسرو:«ـ چرا، امّا فرنگ بودم! همینپریشب برگشتم! از وضعیتش خبرنداشتم!»
دکتر:«ـ پَس بِرین پروندهی پزشکیشُبیارین! ما باید بدونیم چه مدّتتحتِ درمان بوده!»
خسرو بدونِ گفتنِ حرفی به سمتِ در راه میاُفتد.
نمایی از دکتر که سَر را به علامت تأسف تکان میدهد.
58ـ بیمارستان� � (داخلی)
خسرو در آستانهی درِ اتاقِ بیمارستان ظاهر میشود.
آرش با سَرِ باندپیچی شُده روی تخت خوابیده و سرُم به دستِ او وصل است.
خسرو کنارِ تخت میآید و او را تماشا میکند.
یک پرستار واردِ اتاق میشود.
خسرو:«ـ کی میتونم بِبَرَمش؟»
پستار سِرُم را نگه میکند.
پرستار:«ـ یه ساعت دیگه سِرُمش تموممیشه!»
پرستار بیرون میرَوَد.
خسرو (رو به آرش):«ـ من میرم خونه پروندهی غزالُبیارم! زود برمیگردم!»
نمایی از صورتِ آرش.
از همان دری که خسرو بیرون رفته سحر وارد میشود.
آرش نیم خیز میشود و او را نگاه میکند.
سحر با دست به او اشاره میکند که به دنبالش بیاید.
آرش دو کاسهی فلزی را از کنارِ تخت بر میدارد و راه میاُفتد.
نمایی از پایهی سرُم که سرنگون میشود.
59ـ راهرو بیمارستان� (داخلی)
صدای برخودِ دو ظرفِ فلزی به گوش میآید.
یک پرستار دوربین را نگاه میکند و جیغ میکشد و فرار میکند.
آرش درحالی که دو ظرفِ فلزی را به هم میکوبد پیش میآیدُ میخواند.
سحر رو به او عقب عقب در طولِ راهرو جلو میرود و با لبخند آرش را نگاه میکند.
سِرُم به دستِ او آویزان است و پُشتِ سَرش روی زمین کشیده میشود.
آرش با دندان سُرنگِ سرم را از دستش بیرون میکشد.
بیماران جلوی درِ اتاقهاشان آرش را نگاه میکنند.
آرش رو به سحر میخواند و دیگران سحر را نمیبینند.
شعرِ ترانه چنین است:
میخوام بگم دوست دارم! به پنجره! به آسمون!
به این شبِ آینه دزد به تک درختِ کوچهمون!
میخوامبگم دوستدارم! بهتو! بهاسمِ نقطهچین!
به گریههای بیهوا! به کولیِ کوچهنشین!
میخوام بگم دوست دارم! به هر رفیقُ نارفیق!
به شاعرای بی غزل! به جنگلای بیحریق!
میخوام بگم دوست دارم! به قاتلم! به روزگار!
به اون کسی که میندازه به گردنم طنابِ دار!
دنیای ما عوض میشه تنها با این جملهی ناب:
دوستدارم! دوستدارم! دوستدارم! تو این عذاب!
میخوام بگم دوست دارم! به بادبادک به مدرسه!
به ترکهی خیسِ انار، کنارِ درسِ هندسه!
میخوام بگم دوست دارم! به مرغِ عشقِ بیقفس!
به جغدِ پیرِ بَد صدا! به نِیزنای بینفس!
میخوام بگم دوستدارم! به هرچی خوبه، هرچی بَد!
به خونههای کاگِلی! به سیبای توی سبد!
میخوام بگم دوست دارم! به بغضِ تلخِ انتظار!
به بدترین فصلِ سفر! به آخرین سوتِ قطار!
دنیای ما عوض میشه تنها با این جملهی ناب:
دوست دارم! دوست دارم! دوست دارم! تو این عذاب!
آرش میکروفن اطلاعات بیمارستان را برداشته و میخواند.
نمایی از یک بیمار که روی ویلچر نشسته و با او میخواند.
نماهایی از چند بیمار که با تعجب به آرش نگاه میکنند.
یک پرستار گوشیِ تلفن را بر میدارد، یک شماره میگیرد.
پرستار:«ـ الو! انتظامات!...»
ادامهی حرفهایش در خواندنِ آرش گُم میشود.
در انتهای آهنگ چند نگهبان بر سَرِ آرش میریزند.
یک دکتر داد میزند.
دکتر:«ـ آرام بخش! یه آرام بخش بِهِشبزنین!»
مامورانِ انتظامات آستینِ آرش را بالا میزنند.
پرستاری سعی میکند به او آمپول بزند.
آرش دستش را تکان میدهد.
سُرنگِ آمپول میشکند.
پرستار:«ـ نمیذاره! آقای دکتر! نمیذاره!»
دکتر:«ـ همراه نداره؟»
پرستار:«ـ یه مَردی باهاش بود! آقای دکتر!رفت گفت برمیگرده!»
دکتر:«ـ شماهام چه خوشخیالین! روزیصدتا دیوونه رُ همینجوری توبیمارستانا میذارنُ فرار میکنن!»
دکتر (رو به راهرو داد میزند):
«ـ آقای فارابی! ...آقای فارابی!»
صدایی از راهرو جواب میدهد.
صدا:«ـ بله!»
دکتر:«ـ زنگ بزن آسایشگاهِ... بگو یهموردِ اورژانس داریم! (رو بهپرستار) فعلاًبفرستینش اونجا تا تکلیفش معلوم بشه!»
60ـ خانه� (داخلی)
خسرو در اتاقِ غزاله کشوها را یک به یک بیرون میکشد و کاغذها را ورق میزند.
عکسی از غزاله با موهای بُلند به دیوار است.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#213
Posted: 22 Jan 2012 10:49
61ـ بیمارستان� (داخلی)
دو نگهبانِ تیمارستان واردِ بیمارستان میشوند.
لباسِ دیوانهگان در دستِ یکی از آنهاست.
دوربین قدمهای آنان را تعقیب میکند.
قدمها واردِ یک اتاق میشوند.
درِ اتاق� بسته میشود.
روی در عکسِ دختر بچّهیی که به نشانهی سکوت انگشت به دهان بُرده قرار دارد.
از پشتِ در صدای همهمه میآید.
صدای یکی از نگهبانها شنیده میشود.
نگهبانِ دوم:«ـ اجازه بدین! شُما وِلِش کنین، ماخودمون میدونیم چیکار کنیم!»
دوربین به طرفِ صورتِ عکسِ روی در پیش میرود.
صدای زدُ خورد شنیده میشود.
صدای فریادِ آرش شنیده میشود.
دوربین روی لبِ تصویری که بر در آویزان است میایستد.
62ـ بیمارستان� � (داخلی)
نمایی از صورتِ رنگ پَریدهی غزاله.
دوربین به طرفِ صورتِ غزاله پیش میرود.
ناگهان ملافهیی روی صورتِ او کشیده میشود.
صدای تصادفِ دو ماشین روی این تصویر شنیده میشَوَد.
63ـ راهرو بیمارستان� (داخلی)
دوربین جلوتَر از دو نگهبان که لباسِ دیوانهگانِ خطرناک را تنِ آرش کردهاند و هر کدام یک بازوی او را گرفتهاند و میکشنددر حالِ حرکت است.
آرش به علتِ تزریق نیمه بیهوش است و نگاهش مات شُده.
نمایی از پاهای آرش که روی زمین کشیده میشود.
64ـ خانه� (داخلی)
خسرو در حالِ جستجو در میانِ کشوهاست.
ناگهان پوشهیی را بیرون میکشد.
خسرو:«ـ ایناهاش!»
خسرو با عجله از اتاق خارج میشود.
نمایی از بالا از اتاقِ به هم ریخته که پُر از کاغذ است.
65ـ خیابان / داخلِ آمبولانس� (خارجی)
آرش با همان حالتِ مات در عقبِ آمبولانس اُفتاده و جای کبودیِ تازهیی روی گونهی اوست.
هنوز در لباسِ دیوانهگان زندانیست.
نمایی از آمبولانس که پُشتِ ترافیک ایستاده است.
یکی از نگهبانان رانندهگی میکند و دیگری کنارِ او نشسته است.
نگهبانِ دوّم از دریچهی داخل را نگاه میکند.
نگهبانِ دوّم:«ـ باهات کار دارم! آقا پسر! دماغِمنُ خون میندازی؟ گروس با یهباطریِ تازه منتظرتِ!»
آرش همچنان مات است.
نگهبانِ اوّل:«ـ این شهر جای دیوونههایی مثِتو نیست! بذار برسیم! کاری میکنمآواز خوندنم یادت بره! ...بذار برسیم!»
نمای نزدیکی از آرش که دستی روی مویش کشیده میشود.
نمایی از داخلِ آمبولانس که سحر را بر بالینِ آرش نشان میدهد. آرش سحر را نگاه میکند و سحر میخندد.
نگهبانِ اول خیابان را نگاه میکند.
نگهبانِ دوّم (به نگهبانِ اوّل که پُشتِ فرمان نشسته):
«ـ چراغ که سبزه! پَس چرا اینلعنتیا تکون نمیخورن!»
نگهبان اوّل:«ـ چه میدونم! شاید تصادف شده!» و سَر را از شیشهی بغل بیرون میکند.
نمایدوری از ترافیک که تا چهاراه ادامه دارد.
دوربین در امتدادِ خطِ ترافیک جلو میرود.
سَرِ چهارراه عدّهی زیادی کنارِ صحنهی یک تصادف جمع شُدهاند.
یک تاکسی دُرُست سَرِ چهار راه با یک کامیون تصادف کرده. نمایی از یک جسد که کنارِ درِ باز تاکسی روی زمین افتاده ولُنگی روی آن کشیده شُده. مردم به نشانهی کفّاره سکه میاندازند. نمایی از آینهی کج شُدهی ماشین که یک فرشته از آنآویزان است. دوربین به طرفِ نمایی از تاکسی لِه شُده پیش میرود.
صدای همهمهی مردم شنیده میشود.
«ـ شاید تُرمُز بُریده!»
«ـ نه بابا! من خودم دیدم! چراغقرمز بود که یهو راه اُفتاد!»
«ـ یارو انگار دیوونه بود!»
دوربین روی جسد که با لُنگ پویده شُده و سکهها کنارش ریخته میشوند، میایستد.
تصویر آهسته آهسته سیاه میشود و صدای سکهها همچنان ادامه دارد.
تیتراژ پایانی.
�
شعرِ ترانهی تیتراژ :
آدما بگین بدونم، چرا عمر شب بلنده؟
چرا خورشید درِ نورُ، روی باغچهمون میبنده؟
سیبِ باغِ قصه کاله، بازیگر روی پرده لاله،
تو سکوتِ این نمایش، نمرهی ترانه چنده؟
آدما به جای دیدن، ما فقط تخمه شکستیم،
چشمامونُ وا گذاشتیم، درِ مغزامونُ بستیم!
قهرمانِ قصه خسته، داد کشید با لبِ بسته:
«ـ آدمی مونده تو قصّه؟» ما نگفتیم که ماهستیم!
آدما! تو این نمایش، سهمِ ما فقط نگاهه!
سوزنِ ریزِ حقیقت، میونِ انبارِ کاهه!
کوره راهِ بیستاره، راه به هیچ جایی نداره!
ما نمیرسیم به مقصد، دیگه این آخرِ راهه!
آدما شاید یه روزی، آخرِ یه فیلمِ تازه،
برسیم بالای تقویم، اونجا که روزا درازه!
آسمونِ اونجا صافه، دشنههاش توی غلافه!
اونجا قهرمانِ فیلمم، مثلِ ما ترانهسازه!
کپ نکنین اگه قرق با یه پشه شکسته شه!
اگه یه وقت میون فیلم پردهی صحنه بسته شه!
کپ نکنین اگه به دل یه نمرهی رَدی بدن!
جایزهی شبُ به یک ستارهی بَدی بدن!
پایان...
�
به عنوانِ مؤخره:
بخشی از یک نامه...
اِی کاش آنچه را فکر میکردم میتوانستم به روی کاغذ بیاورم، امّا بگذار خیلی راحتُ با زبونِ ساده بِهِت بگم: شاید... چرا شاید؟
بهترین، صادقترین، سالمترین، انسانیترین، اجتماعیترینُ سادهترین سناریویی بود که به عُمرم خونده بودم!
راستش فکر نمیکردم تو سناریو هَم میتونی بنویسی! من تو رُ همیشه به عنوانِ یه شاعرِ باشعورُ فرهیخته میشناختم، امّا سناریونویس... به هرحالتوصیهی من اینه که تو رُ به تمامِ مقدسّات بنویس! سناریو بنویس!
اصلاً فکر نمیکردم با دیالوگهای اصیلُ روان رو به رو بشم! گرههایی که در قطعات وجود داره خیلی قابلِ باوره! فقط احساس میکنم ترانههای کارِتبعضی جاها خیلی طولانیه! باور کن اونقدر قصّه جذّابه وُ تماشاچی رُ درگیر میکنه که شاید ضرورتی نداشته باشه اینقدر ترانه در کارت خونده بشه! اگرچه فیلم موزیکاله ولی اونقدر موضوع تاثیرگُذاره که میشه خودِ موضوعُ قالب کرد! یا حداقل ترانهها رُ یه کم کوتاهتَر کرد!
خسته نباشی! خسته نباشی! خسته نباشی...
پایان
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#214
Posted: 23 Jan 2012 09:17
مجموعه ترانه پرنده بی پرنده
عنوان: بابا انار نداره
کاش یکی بود ، یکی نبود اولِ قصهها نبود
اون که تو قصه مونده بود ، از اون یکی جدا نبود
ماه پیشونی رها بود از طلسمِ دیوای سیاه
پلنگِ عاشق میپرید تا لبِ شیروونیِ ماه
سیاوشِ شاهنامه رُ کاش کسی گردن نمیزد
کاش کسی توی قصهها از عاشقی تن نمیزد
کاش داش آکل با زخمِ تیغ تو بسترش جون نمیداد
قصهنویس قصهمونُ با گریه پایون نمیداد
تقویم باغچهی ما برگِ بهار نداره
جادهی قصههامون عطرِ سوار نداره
شهرِ بزرگِ قصه ، پنجرههاشُ بسته
حتا تو دفتر مشق ، بابا انار نداره
کاش توی قصههای شب برقِ ستاره کم نبود
تو قصهی جنُ پری دلهره دم به دم نبود
مادربزرگ قصههاشُ بالای طاقچه جا میذاشت
یه عاشقِ تازه نفس تو شهرِ قصه پا میذاشت
قصههای قدیمی رُ یهجورِ تازه مینوشت
آدمُ حوا رُ میبُرد دوباره میذاشت تو بهشت
اما تا اون بیاد باید با بیکسی سر بکنیم
ترانههای کهنه رُ دوباره از بَر بکنیم
تقویم باغچهی ما برگِ بهار نداره
جادهی قصههامون عطرِ سوار نداره
شهرِ بزرگِ قصه ، پنجرههاشُ بسته
حتا تو دفتر مشق ، بابا انار نداره
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#215
Posted: 23 Jan 2012 09:18
عنوان: سایهی ستاره
شبا تو تمام شهر دوتا دریچه روشنه
یکی چلچراغِ توست ، اون یکی فانوسِ منه
ما مثِ دوتا ستاره میدرخشیم توی شب
نبضِ سرخِ نفسم تنها واسه تو میزنه
ما دوتا پولکِ نوریم رو یه ترمهی سیاه
یه گُذر با دو تا فانوس ، یه شبیم با دوتا ماه
نکنه یه شب ستارهی تو روشن نباشه
نکنه یه وقت منُ جا بذاری تو نیمه راه
نکنه پنجرهتُ یکی ببنده ! نازنین !
نکنه چشمکتُ بدزدن از شبِ زمین !
بیتو من جایی ندارم تو تمومِ آسمون !
بیتو من سایهی یک ستارهاَم ! فقط همین !
بین این دو تا دریچه یه پُل از ترانههاس
جادهی روشنِ بیداریِ عاشقانههاس
بینِ آوازِ منُ دلِ دلِ تو فاصله نیست
طپشِ ترانهها رها از این بهانههاس
این دو تا ستاره سرچشمهی آوازِ منن
مثِ دونههای الماس توی شب برق میزنن
چلچراغ عشقِ ما هیچ شبی خاموش نمیشه
حتا ما اگه نباشیم این چراغا روشنن
نکنه پنجرهتُ یکی ببنده ! نازنین !
نکنه چشمکتُ بدزدن از شبِ زمین !
بیتو من جایی ندارم تو تمومِ آسمون !
بیتو من سایهی یک ستارهاَم ! فقط همین !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#216
Posted: 23 Jan 2012 09:20
عنوان: قصهی کهنه دروغ بود
قصهی کهنه دروغ بود ، منُ ما بچهگی کردیم
که به جای قصه خوندن قصه رُ زندگی کردیم
درِ آرزو رُ بستیم ، دلمون به قصه خوش بود
رُستمِ کتابِ کهنه تهِ قصه بچهکش بود
حالا تو قحطیِ رؤیا اجاقِ ترانه سرده
کسی رو بخارِ شیشه دلُ نقّاشی نکرده
سَرُ ته زدن به دیوار ، برگِ آگهیِ ترحیم
یه نفر نوشته جمعه رو همه روزای تقویم
قصهگو کتابو واکن ! اسمِ آخرُ صدا کن !
سایهی بلندِ خوابُ از ترانهها جدا کن !
از سرِ سطرِ ستاره ، بنویس تا راهِ چاره !
بنویس که دل برای حرفِ تازه بیقراره !
آسمونِ قصهمونُ بنویس با رنگِ آبی !
عشقُ با رنگِ ترانه ! شبُ با رنگِ خرابی !
فصلِ آخرِ کتابُ پُر کن از عطرِ علاقه !
تا دیگه برای ریشه ، تیشه دَس نگیره ساقه !
ما روی سایههامون خطُ نشون کشیدیم
با صدتا کفشِ سُربی تا تهِ شب دویدیم
از قُرُقِ سکوتِ ثانیهها گذشتیم
آخرِ قصه اما ، به ابتدا رسیدیم
چرخُ فلک میخواستیم ، فَلَک نصیبمون شد
سادهی ساده بودیم ، کلَک نصیبمون شد
دنبالِ یه حقیقت تو آینهها میگشتیم
اما تو قابِ گریه ، تَرَک نصیبمون شد
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#217
Posted: 23 Jan 2012 09:23
عنوان: یه دفه بیا به خوابم
دوری اما همکناری ، آخرِ این انتظاری
توی زمهریرِ دستام ، نفسِ گرمِ بهاری
یه پرنده ، یه امیدی ، مثِ دفترِ سفیدی
خطّ خورشیدِ چشاتُ ، روی مشقِ شب کشیدی
یه نشونه ، یه چراغی ، درِ نقرهکوبِ باغی
برای ساحلِ خلوت ، مثِ تابستونِ داغی
مثلِ دریا پُرِ رازی ، از ترانه بینیازی
تیلهی آخرِ عشقی ، برای نجاتِ بازی
تو مثِ ماهِ قشنگی تو شبِ شعرای نابم
من یه لبخندِ قدیمی رو لبِ عکسِ تو قابم
تو مثِ سیبِ گُلابی ، مثه بیداری تو خوابی
عُمریِ چشمامُ بستم ، یه دفه بیا به خوبم
با ستاره همنگاهی ، چهرهی زلالِ ماهی
مثل یه حدسِ دُرُستی سرِ تردیدِ دوراهی
یه جسارتِ نجیبی ، گرهِ مُشتِ تو جیبی
جرأتِ دستای آدم ، برای چیدنِ سیبی
یه دریچه روی دیوار ، یه دلیلی واسه تکرار
هم مثِ سلامِ اول ، هم مثِ خدانگهدار
یه پُلی واسه رفاقت ، زنگِ بیداریِ ساعت
هر جا باشی مثِ سایه ، با تواَم تا بینهایت...
تو مثِ ماهِ قشنگی تو شبِ شعرای نابم
من یه لبخندِ قدیمی رو لبِ عکسِ تو قابم
تو مثِ سیبِ گلابی ، مثِ بیداری تو خوابی
عُمریِ چشمامُ بستم ، یه دفه بیا به خوابم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#218
Posted: 23 Jan 2012 09:24
عنوان: باغ وحش
تو گلوش شکسته فریاد ، خیلی وقته رفته از یاد
شیرِ باوقارِ جنگل ، پُشتِ میلههای فولاد
روی یالای بلندش ، سایهی مگس نشسته
نا نداره که بغرّه شیرِ پُر غرورِ خسته
خسته از دوری چشمه ، خسته از این قفسِ تنگ
غربتِ جنگلُ ریخته تو دوتا چشمِ عسلْ رنگ
نمیدونه چرا اینجا همه میلهها بُلندن
آدمای پُر هیاهو به سکوتِ اون میخندن
شیرِ پیرِ باغ وحشِ شهر ما ،
یه ماهه هیچی نخورده آدما !
نعره کن ! شیرِ قشنگم ! چرا بی صدا نشستی ؟
نعره سر کن تا بدونن که هنوز تو زنده هستی !
نکنه غرورِ جنگل تو دلت نمونده باشه !
نکنه سکوتِ اینجا صداتُ سوزونده باشه !
یادِ این آدما بنداز که تو اون شیرِ بزرگی !
حریفِ صد تا پلنگی ، حریفِ یه گلّه گرگی !
نعره کن ! شیرِ قشنگم ! چرا بی صدا نشستی ؟
حالا که موقع خواب نیست ، واسه چی چشماتُ بستی ؟
شیرِ پیرِ باغ وحشِ شهر ما ،
دیگه دِق کرده وُ مُرده آدما !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#219
Posted: 23 Jan 2012 09:26
عنوان: یه ترانه هَس تو قلبم
یه ترانه هَس تو قلبم که هنوز نخونده مونده
فکرِ خوندنِ یه حرفش همه عمرمُ سوزونده
تا حالا هر چی که داشتم ، سرِ خوندنش گذاشتم
صد دفه شکستم اما رو ترانه پا نذاشتم
اگه اون ترانه باشه ، هیچ دلی تیره نمیشه
دیگه هیچ نگاهِ خیسی به افق خیره نمیشه
وقتی اون شعرُ بخونم پردهها رُ میسوزونم
دستا رُ به سیبِ سرخِ باغِ قصه میرسونم
ای نفس ! تا تهِ جادهی صدا حوصله کن !
اون ترانه رُ تا فردا با خودت زمزمه کن !
ای ترانهی مقدس ! مقصدِ پاکِ سفر باش !
از تو قلبِ بی قرارم پَر بگیر ! معجزهگر باش !
ببین آغوشِ امیدم رو به تصویرِ تو بازه
گوش بده ! حتا خیالت واسه من ترانهسازه
بیا تا قالیِ کهنه دوباره به گُل بشینه
بیا تا چشمای خیسم این شکفتنُ ببینه
بیا تا صدا سکوتِ کهنه رُ نکرده باور
بیا تا این دلِ خسته نزده به سیمِ آخر
ای نفس ! تا تهِ جادهی صدا حوصله کن !
اون ترانه رُ تا فردا با خودت زمزمه کن !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#220
Posted: 23 Jan 2012 13:50
عنوان: نقطه چینِ وحشت
جون بگیر ای منِ مُرده ! بگو کی حقتُ خورده ؟
بگو کی واژهی عشقُ از دلِ حافظه بُرده ؟
چه کسی سایهی سنگی کشیده رو تنِ مهتاب ؟
من چشامُ جا گذاشتم توی رخوتِ کدوم خواب ؟
منُ بسپار به ترانه ، به یه آواز ، به یه فریاد
کاری کن قاصدکامون گُم نشن تو کوچهی باد
نذار از صدا بیفتم تو سکوتِ بیمروّت
همیشه یه دنیا حرفِ پُشتِ نقطهچینِ وحشت
خسته نشو ! سایه نشین ! تا تهِ شب حوصله کن !
بغض همین حقیقتُ واژه به واژه گریه کن !
من رو قلههای آواز سکوتُ چلّه نشستم
لحظهی شرمِ حقیقت جای آینهها شکستم
توی زمهریرِ قصه از تبِ یه واژه سوختم
یه دهنبندِ طلائی برای ترانه دوختم
آخه رسمِ نفسم نیست اولِ حنجره مُردن
سَرِ پیچِ هَر ترانه ، تن به لالبازی سپردن
کارِ همسایهها اینه ، پا به پایی با زمانه
پُشتِ پا زدن به رویا ، یا خیانت به ترانه
خسته نشو ! سایه نشین ! تا تهِ شب حوصله کن !
بغضِ همین حقیقتُ واژه به واژه گریه کن !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***