ارسالها: 8724
#811
Posted: 21 Jul 2012 02:17
عنوان: حرفای نگفته
وقتی چمدونتُ بستی تا بری،
نگفتم: «ـ این کارُ نکن!»
نگفتم: «ـ عزیزم! برگرد پیشم!
یه بار دیگه منُ امتحان کن!»
وقتی اَزَم پُرسیدی دوسِت دارم یا نه،
فقط نیگات کردم!
حالا تو رفتیُ حرفای نگفتهم تو سَرَم زنگ میزنن!
نگفتم: «ـ منُ ببخش! نصفِ گُناه از من بود!»
نگفتم: «ـ دوباره شروع میکنیم!
ما فقط عشقُ یه کم زمان لازم داریم!»
فقط گفتم: «ـ اگه میخوای این راهُ بری جلوتُ نمیگیرم!»
حالا تو رفتیُ حرفای نگفتهم تو سَرَم زنگ میزنن!
نگفتم: «ـ پالتوتُ بذار کنار!
الان یه قهوه دَم میکنمُ با هَم گَپ میزنیم!»
نگفتم: «ـ راهی که میخوای بری طولانیه!
تو تنهاییُ جادّه تمومی نداره!»
فقط گفتم: «ـ خُداحافظ! به سلامت...»
تو رفتی تا من
با حرفایی که بِهِت نگفتم زندهگی کنم!
من بغلت نکردم،
نبوسیدمتُ نگفتم:
«ـ اگه اینجا نباشی،
زندهگیم بیمعنی میشه!»
فقط به کارایی که وقتِ آزادی میتونم بکنم فکر میکردم!
ولی امروز تنها کاری که دارم اینه که
بشینمُ حرفایی که بِهِت نگفتمُ
واسه خودم تکرار کنم!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#812
Posted: 21 Jul 2012 02:17
عنوان: پریِ دریایی
وقتی دوازده سالهم بود
تو کتابا وُ مجلّهها عکسِ پریدریاییا رُ میدیدم!
اونقدر بزرگ شُده بودم که بفهمم
اونا راس راسی وجود ندارن!
ولی همیشه فکر میکردم:
اگه اونا وجود داشتن
ما بایس چیکار میکردیم
اگه یکیشون به تورمون میخورد؟
عنوان: بله! آقای راجرز!
بله! آقای راجرز! من با دخترِ شُما زندهگی میکنم!
نه! آقای راجرز! اتاقامون از هَم سَوا نیست!
فکر میکنم یه لیوان دیگه ویسکی لازم داشته باشین!
به این زودی میخواین از اینجا برین؟ آقای راجرز!
نه! من بیکارم! آقای راجرز! ولی میخوام بریم پِیِ کار!
زمونهی بَدیه! آقای راجرز!
بله! آقای راجرز! دخترتون کار میکنه وُ من غذا میپَزَم!
نه! آقای راجرز! دوس ندارم برم بیرونُ با مَردُم سَرُ کلّه بزنم!
امیدوارم سرماخوردهگیِ خانمِ راجرز خوب بشه!
بهتره ایشون گاهی یه زنگی به دخترشون بزنن!
از پیشنهادتون ممنونم! آقای راجرز!
اگه اون حلقهی نامزدی لازم داشت خودم یکی بَراش میخرم!
نخُ خَرمُهرهیی که بَراش خریدمُ خیلی دوس داره!
نه! آقای راجرز! دخترِ شُما نمیره جهنّم!
نه! آقای راجرز! اتاقامون از هَم سَوا نیست!
فکر میکنم یه لیوان دیگه ویسکی لازم داشته باشین!
به این زودی میخواین از اینجا برین؟ آقای راجرز!
خُدای من! به این زودی میخواین از اینجا برین؟
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#813
Posted: 21 Jul 2012 02:18
عنوان: نُمره
یکشنبه بودُ داشتم تو بار شراب میزدم،
یه دخترک اومد تو وُ کورم کرد!
چشای خُمارِ آبیشُ پاهای کشیدهش،
از دَه نُمره نُه میگرفت!
آخه میدونی! من تاحالا به هیشکی دَه ندادم!
بِهِش خندیدم ولی اون حتّا یه نگاه بِهِم ننداخت!
چون دِلنازکم به لباش سه دادم!
بِهِش گفتم:
«ـ هِی دختر! نُمرهت نُهِ!
منُ تو با هم میشیم هیجده!»
دخترِ بِرُ بِر نیگام کردُ چیزی گُفت که استخونمُ سوزوند:
«ـ تو از همون مَردای زنْبازی که به هَر کی سَرِ راهت میاد نُمره میدی؟
بذار ببینیم من چه نمرهیی بِهِت میدم!
به نمره دادنت پنج میدم، چون منُ خندوندی!
بذار لباساتُ ببینم!
شلوارِ جینُ بافتنیِ راه راه! بِهِت میدم چهار!
به ماشینت که سَرِ پیچ پارکه میدَم سه وُ نیم!
چون یه شورلتِ بَتونه شُدهی مُدلِ شصتُ نُه بیشتر نیس!
هیکلت پنج میگیره، آخه شیکمت تو آفسایده!
اون شرابی که داری میخوری آشغاله وُ نمرهی سلیقهت دوئه!
به خندهت نباید نُمره داد ولی من شیش میدم!
یادت باشه بِری دندونساز!
راه رفتنت مثِ راه رفتنِ خروسه!
شاید مُرغای این دورُ وَر بِهِت دَه بدن ولی من سه وُ نیم بیشتر نمیدم!
یادت باشه این نُمرهها رُ با هم جمع نزنی!
اگه کمشون کنی از صفر کمتر میشه،
ولی من بِهِت یک میدم تا دِلِت نشکنه!»
بعدش دختره از بار رفت بیرونُ همه به ریشِ من خندیدم!
یکی گفت:
«ـ هِی! شِل! نُمرهش نُه بود؟»
من گفتم:
«ـ نُه؟ تا لَب وا کرد فهمیدم بَد دهنُ بیکلاسه!
به زور بِهِش دو دادم!»
آره! نباید زود به کسی نُمره داد!
باید صبر کردُ آخرِ کارُ دید!
واسه همینه که من به هیشکی دَه نمیدم!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#814
Posted: 21 Jul 2012 02:18
عنوان: من، اون بودم!
اون سیاه مستُ تو جوبِ آب نیگا کن!
من، اون بودم!
اون مستُ نیگاه کن که سکسکه میکنه،
تلوتلو میخوره وُ
واسه مادرش زار میزنه!
من، اون بودم!
اون سربازُ تفنگشُ نیگا کن!
من، اون بودم!
اون سربازُ ببین که نشونه میره،
ماشه رُ میچکونه وُ یکی رُ میکشه!
کاراشُ فراموش کن!
من، اون بودم!
هِی! من، اون بودم!
من، تو بودم! نگو اونجا نبودی!
اونُ مَردُ ببین که پیشِ ظالم سینه سپر میکنه!
من، اون بودم!
اون بُزدلُ ببین که درمیره وُ قایم میشه!
من، اون بودم!
اون که حرفای قشنگ میزنه رُ ببین!
اون که حرفاشُ از کسی یاد نگرفته رُ ببین!
اون موجودِ گریون که میخزه رُ ببین!
من، اون بودم!
هِی! من، اون بودم!
من، تو بودم! نگو اونجا نبودی!
اون پسربچّه که گریه میکنه رُ ببین!
من، اون بودم!
اون پیرمردِ رو به مرگُ ببین!
من، اون بودم!
هر وقت قَد بکشمُ دستام به خُدا برسه،
اون وقت خودِ خُدا میشمُ میگم:
«ـ من، اونم!
من، اونم...»
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#815
Posted: 21 Jul 2012 02:20
عنوان: چهگونه از تلفن استفاده کنیم؟
تنهایی؟
خُب بپر برو سراغِ تلفن!
حالا به چنتا شُماره فکر کن،
از یک تا نُه!
خوبه!
حالا یکی یکی اون شُمارهها رُ بگیر!
(تو داری به یکی زنگ میزنی!)
صبر کن طرف گوشیُ بَرداره،
بعدش...
زود گوشیُ بذار سَرِ جاش!
چند دقیقه بشین،
یه لبْخند بزنُ
دوباره شروع کن!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#816
Posted: 21 Jul 2012 02:20
عنوان: هیپنوتیزم
هِی! میخوای هیپنوتیزمت کنم؟
پَس تو چشام زُل بزن تا شروع کنیم...
حالا کم کم داره خوابت میگیره...
دیگه داری بیهوش میشی...
دیگه هَرکاری میگم بکن!
برو چمنا رُ بزن!
کفشامُ برق بنداز!
موهامُ شونه کن!
همه زیر پوشامُ بشورُ بنداز رو بَند!
مشقامُ بنویس!
پُشتمُ بخارون!
یه عالمه کیک بپز!
ضرفا رُ بشورُ آب بکش!
درِ خونه صدا میده، روغنکاریش کن!
حالا دیگه بیدارشو!
چشماتُ باز کن... آها!
هیپنوتیزم شُدن چهطور بود؟
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#817
Posted: 21 Jul 2012 02:24
عنوان: روشن کردن
پگ مسواکبرقیشُ روشن کرد!
میچ گیتاربرقیشُ راه انداخت!
ریک سی،دیشُ پِلِی کرد!
لیز یه فیلم تو ویدئوش گُذاشت!
مامان پتوی برقیشُ زَد به برق!
بابا رفت سراغِ تلویزیون!
من سِشوارُ روشن کردم...
اِ !!! چراغا رُ کی خاموش کرد؟
عنوان: رفاقتِ بلوطُ گُلِ سرخ
یه نهالِ بلوط با یه نهالِ گُلِسُرخ از زمین در اومدن!
شبُ روز کنارِ هم گُل میگفتنُ گُل میشنفتن!
از بارونُ شبنمُ باد حرف میزدن!
وقتی اون نهالِ گُلِ سُرخ شکوفه کرد،
بلوط یه درختِ بالا بُلند شُده بودُ
از چیزای تازهیی حرف میزَد!
از عقابُ قلّه وُ آسمون...
گُلِ طاقتش طاق شُدُ تو دِلِش گفت:
خیال میکنه خیلی بزرگ شُده!
با تمومِ جونی که داشت رو به بلوط داد کشید:
«ـ حالا اونقد بُلن شُدی
که وقت نداری با یه گُل حرف بزنی؟»
بلوط گفت:
«ـ همهی ماجرا این نیس که من بزرگ شُدم،
موضوع اینه که تو همونقدر کوچیک موندی!»
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#818
Posted: 21 Jul 2012 02:36
عنوان: بیرونِ جونپناهت وایسادم!
بیرونِ جونپناهت وایسادمُ
دارم اون تو رُ دید میزَنَم!
دورُ وَرَم مثِ بارون بُمب میباره،
تو خیلی اَمنُ دِلچسبی!
تا حالا گفته بودم دِلواپستاَم؟
بِهِت گفته بودم معرکهیی؟
گفته بودم دوریت عذابم میده؟
بیرونِ جونپناهت وایسادم! عزیز!
ولی آرزوم اینه که تو قلبت باشم!
عنوان: یه چیزِ نو
گفتن یه چیزِ تازهتر بیار،
که تازهها کهنه شُدن!
من یه چتر کاغذی ساختم،
ولی هیشکی حاضر نشُد امتحانش کنه!
بستنیِ خردلی دُرُس کردم،
امّا هیشکی بِهِش لَب نَزَد!
آدامسِ چندبار مصرف ساختم،
ولی دِلم نیومد بذارمش واسه فروش!
حالا یه قایق ساختم که کفِش درپوش داره!
همونچیزی که همه دنبالشن!
تازهی تازه!
هر وقت آب اومد تو قایق
میتونین درپوشُ بردارین تا خالی بشه!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#819
Posted: 21 Jul 2012 02:37
عنوان: ماهی
ماهی ریزا خوراکِ ماهیای کوچیک میشنُ
ماهیای کوچکُ ماهی بزرگا میخورن!
واسه همین تنها ماهیای بزرگ پَروار میشن!
اگه گفتین دیگه چه موجودایی اینجوریاَن؟
عنوان: اتاقُ تخلیه میکنم!
اون پردهی خاکُ خُلیُ بزن کنار،
بذار یه کم نور بیاد تو!
به پیشخدمت بگو چمدونامُ بَرام بیاره،
امشب از این هُتل میرَم!
چمدونمُ بستمُ حسابمُ دادم،
کلیداَم واسه تحویل حاضره!
اگه اون آدمای غمگین اومدن دنبالم،
بگو از این هُتلِ غمزده رفت!
دیگه تو این محلّهی مُرده نمیمونم!
یه عشقِ تازه پیدا کردمُ
یه جای تازه واسه موندن!
جایی که اشکام زمینُ خیس نکنه!
چمدونمُ بِبَر پایینُ کلامُ بده!
پامُ از تاریکی میذارم تو نور!
یه انعام بده به پیشخدمتُ بِهِش بگو
دارم از این اتاقِ غمزده میرَم!
میتونی گیتارمُ با آهنگای غمگینی که بَلَده
بدی به پیشخدمت،
چون از این به بعد فقط ترانههای شاد میسازم!
به اون مِیخونهچیِ پیر بگو مِیخونهشُ تخته کنه،
چون مُشتریِ همیشهگیش چمدونشُ بستُ رفت!
انگار همیشه تو این پنجرههای مات میخواد بارون بیاد!
بدون بیرون آفتابیه!
خُب دیگه! درُ واکن!
من دارم میرَم!
هیچ وقتاَم برنمیگردم!
هیچ وقت...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#820
Posted: 10 Aug 2012 06:57
ترجمه/باران یعنی: تو بر می گردی !
عنوان: مقدمه مترجم
بگو دوستم میداری، تا از دفترِ شعرم کتابِ مقدّس بسازی...
نزارقبانی شاعرِ عرب زبان در 21 مارسِ سال 1923 در دمشق به دُنیا آمد. در بیستُ یک سالهگی نخستین کتابِ خود با نامِ «آنزنِ سبزه به من گفت...» را مُنتشر کرد، که چاپِ این کتاب در سوریه غوغایی بهپا کرد! بسیاری او وَ شعرهایش را تکفیر کردند واز همان هنگام لقبِ شاعرِ زن یا شاعرِ طبقهی مَخملی را به او نصبت دادند. قبّانی دِلْسرد نَشد و از آن پَس کتابهایی چون سامبا ، عشقِ من، نقاشی با کلمات، با تو پیمان بستهاَم اِی آزادی ، جمهوری در اتوبوس، صد نامهی عاشقانه ، شعر چراغِسبزیست ، نه ، تریلوژیِ کودکانِ سنگانداز ، بلقیس و چندین کتابِ دیگر را منتشر کرد. اکثرِ شعرهایش در ستایشِ عشقُ دفاعاز حقوقِ زنانِ لَگَدمال شُدهی عرب است. او یک تنه در مقابلِ دُگماندیشیِ جامعهی عَرَب به پا خواستُ زبانِ کوچه وُ فاخر را باهم آمیختُ لحنی تازه در شعر پدید آور وَ با عناصرِ پابَرجای تمامِ سرودههایش یعنی زن و وطن اشعارِ عاشقانه ـ حماسیِبیبدیلی آفرید! کتابی با نامِ یادداشتهای زنِ لااُبالی را منتشر کرد که دفاعیهی برای تمامِ زنانِ عرب بود. خودِ او در اینبارهگفته است: «ـ من همیشه بَر لبهی شمشیرها راه رفتهام! عشقی که من از آن حرف میزنم عشقی نیست که در جغرافیای اندامیک زَن محدود شَوَد! من خود را در این سیاهْچالِ مَرمَر زندانی نمیکنم! عشقی که من از آن سخن میگویم با تمامِ هستی درارتباط است! در آب، در خاک، در زخمِ مَردانِ انقلابی، در چشمِ کودکانِ سنگْاندازُ در خشمِ دانشْجویانِ معترض وجود دارد! زنبرای من سکهیی پیچیده در پنبه یا کنیزکی نیست که در حرمسرا چشمبهراهم باشد! من مینویسم تا زن را از چنگِ مَردانِنادانِ قبایل آزاد کنم»
سالِ 1981 قبانی همْسرِ عراقی تبارش بلقیسالراوی را در حادثهی بُمبگُذاریِ سفارتِ عراق در بیروت از دست داد. اینحادثهی تلخ در شعرهایش نیز منعکس شُدُ تعدادی از زیباتَرین مرثیههای شعرِ عَرَب را پدید آورد. شعرهایی چون دوازده گُلِسُرخ بر موهای بلقیس وَ بیروت میسوزد و من تو را دوست میدارم! او همیشه اعراب را به واسطهی بیعرضهگی وَ حماقتشانهجو میکرد.
نزارقبانی سَرانجام در سالِ 1998 در بیمارستانی در شهرِ لندن خاموش شُد، امّا تا همیشه عشق، زَنان، میهنُ آزادی را دراشعارش فریاد میزند.
یغماگُلرویی
تهران ـ خُرداد 1382
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
عنوان: مقدمه نویسنده
نامههایی برای تمامِ زنان جهان...
صد نامه عاشقانه همهی چیزیست که از خاکسترِ عشقم به جا مانده! من هم ـ مانند تمامِ شاعرانُ تمامِ مَردان ـ یادگاریهاییاز عشقهایم داشتهاَمُ رنگینکمانی از نامهها... وَ این شجاعت را نداشتم که تمامِ آنها را در آتش بسوزانم! انکار نمیکنم که بهآتش به عنوان آخرین راهِ حل فکر کردهاَم! به عنوانِ راهِ حلّی که منُ عشقهایم را از سنگینیِ بارِ امانت خلاص کند... ولی وقتیبرای آخرین بار به این یادگاریها سَر زدم در بینشان چیزهای زیادی از جنسِ شعر دیدمُ از آتش زدنِ آنها منصرف شُدم! ازبین آنها صد نسخه را که پیامُ ریتمی شاعرانه ـ انسانی داشتند انتخاب کردم! با این که اعتقاد دارم جُدا کردنِ نوشتههای یکشاعر به دو بخشِ خصوصیُ عمومی کاری بیهوده است! من معتقدم که شاعر تنها در نوشتههای خصوصیاش آزادانه زندهگیمیکند! یعنی روبهروی آینه میایستدُ خودش را از لباسهای نمایشیُ نقابهایی که جامعه به او داده خلاص میکند!
نوشتن همان سرزمینِ موعودیست که شاعر پا برهنه بر رویش میدودُ کودکیاَش را با تمامِ آزادیها وُ شوقُ پاکیاَش رَجمیزند! لحظههای نابی که شاعر خودش را زیرِ ذرهبین نمیبیندُ مجبور به عاقبتاندیشی نمیشود! من با آن که در نوشتنآزادبودم، همیشه حِس کردهام که به قوانینِ عمومیِ شعر متعهدم! گاهی در پُشتِ پردهی روحِ خود خواستهام به شکارِتصویرهایی بیرون از چارچوبهای رایجِ شعری بروم! بهتر بگویم در درونم بخشی هست که میخواهد خود را از سلطهی شعرخلاص کندُ از آن بگریزد! تأکیدم این است که نمیخواهم با چاپ کردنِ این نامهها زنی را گُناهکار اعلام کنم! به هوچیگَریُانگشت گُذاشتن بر نامِ اینُ آن علاقه ندارم! برایم مهم نیست که زنهای زیادی به زندهگیاَم قدم گُذاشتهاندُ از آن بیرونرفتهاند! مثل بهار که همیشه در رفتُ آمد است، یا مسافرِ از راه آمدهیی که چمدانش را باز میکندُ دوباره میبنددُ راهیِ سفرمیشود...
عشق زیبا وُ بیغش است وَ زیباتر از آن حسّیست که از خود بر برگهای ما باقی میگُذاردُ خاکستری که بر انگشتانمانمینشیند! زن، زیباستُ از آن زیباتر ردِ گامهایش در نوشتههای ماست... هنگامی که رفته است!
این نامهها خاکسترِ عشقِ من است! چاپشان میکنم چون اعتقاد دارم که عشقِ یک هنرمند، عشقی عمومیست نه خصوصی... وَنامههای یک شاعر برای معشوقهاش، نامههای او برای تمامِ زنان جهان است!
نزارقبانی
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***