انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 95 از 129:  « پیشین  1  ...  94  95  96  ...  128  129  پسین »

Yaghma Golruei | یغما گلرویی


زن

 


"کافه‌ای که نادری نبود"

بالا می‌بری فنجان قهوه را
با دَه توت‌فرنگی سرانگشتانت
و بخار می‌گیرند
چشم‌های عمیقی که دره‌های هرازند
و هزار ماشینِ مجنونِ سربه‌هوا را
به قراضه بدل کرده‌اند.
پس من جوان می‌شوم
در چشمانِ تو
و تارهای سفیدِ ریشم
چریک‌وار،
در مهِ قهوه‌ای کوبایی مخفی می‌شوند.
حالا جرات می‌کنم بگویم
تقویم‌های غبار گرفته را
به چخماقِ چشمانت آتش بزن!
در زیر این کتِ مخمل
قلبی هجده‌ساله می‌تپد
که رسیدن به استوای عمر را
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 


"ﺟﻌﻔﺮﺧﺎﻥ ﺍﺯ ﻓﺮﻧﮓ ﺑﺮﮔﺸﺖ"
ﺑﻪ ﺟﻌﻔﺮ ﭘﻨﺎﻫﯽ


ﺩﺧﺘﺮِ ﻟُﺮ ﺗﻮ ﮔﻮﺭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ،
ﺩﯾﮕﻪ ﺗﻬﺮﻭن ﺟﺎﯼ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﮐﻞِ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢِ ﺗﻠﺦ ﻣﺴﺘﻨﺪﻩ،
ﯾﻪ ﭘﻼﻥ ﺍﺯ ﺳﮑﺎﻧﺲ ﺭﻧﮕﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﺎ ﺗﻤﺎﺷﺎﮔﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻤﯿﻢ،
ﻧﻘﺶِ ﺍﻭﻝ ﯾﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮﺩﺍﻧﻪ
ﮐﻪ ﭼﺸﺎﺷﻮ ﻧﺒﺴﺘﻪ ﻭ ﻭﻃﻨﺶ
-ﺍﺯ ﺑﺪِ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ -ﺍﯾﺮﺍﻧﻪ
ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﻟﻦ ﺣﺒﺴﯿﻢ،
ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﺮﺩﻩﯼ سیاه ﺩﻭﺧﺘﯿﻢ
ﺑﻞﮐﻪ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻣﯿﻮﻥِ ﺁﺗﯿﺶ ﺗﻮ
ﺳﯿﻨﻤﺎ ﺭﮐﺲِ ﺁﺑﺎﺩﺍﻥ ﺳﻮﺧﺘﯿﻢ
ﻧﻮﺭ، ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ، ﺻﺪﺍ، ﺗﻨﻔﺲ...ﮐﺎﺕ!
ﺍﯾﻦ ﻟﻮﮐﯿﺸﻦ ﻣﺚِ ﺯﯾﺮِﻫﺸﺘﻪ!
ﺟﻌﻔﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺳﯿﺮﻩ ﺗﻮ تهرون
ﺩﺳﺖِ ﭘُﺮ ﺍﺯ ﻓﺮﻧﮓ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ
ﻧﮕﺎﺗﯿﻮﺍﺷﻮ ﺑﺎﺩ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ،
ﺑﺮﮒِ ﻓﯿﻠﻢﻧﺎﻣﻪﺷﻮ ﻣﻠﺦ ﺧﻮﺭﺩﻩ،
ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﺮﺍﯼ این مردم،
خرسِ برلینو هدیه ﺁﻭﺭﺩﻩ
ﻓﯿﻠﻢﻫﺎﯼ ﻧﺴﺎﺧﺘﻪﺷﻮ ﻫﺮ ﺷﺐ
ﺗﻮﯼ ﺍﮐﺮﺍﻥِ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﯽﺑﯿﻨﻪ
ﺭﻭﺯﺍ ﺭﻭ ﺍﺯ ﭘﯽ.ﺍُ.ﻭﯼِ ﭼﺸﻤﺎﺵ
ﺻﺤﻨﻪ، ﺻﺤﻨﻪ ﻋﺬﺍﺏ ﻣﯽﺑﯿﻨﻪ
ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﭘﺸﺖِ ﺻﺪ ﺩﻫﻦﺑﻨﺪﻡ
ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﻧﮕﻔﺘﻪﺷﻮ ﮔﻔﺘﻪ
ﻣﺜﻞ ﯾﻪ ﺷﺎﻩﺑﻠﻮﻁِ ﻣﺤﮑﻢِ ﮐﻪ
ﻗﻄﻊ ﻣﯽﺷﻪ ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯽﺍﻓﺘﻪ
ﻓﺮﺵِ ﻗﺮﻣﺰ: ﯾﻪ ﻓﺮﺵٍ ﺧﻮﻥﺁﻟﻮﺩ
ﮐﻪ ﺗﻬﺶ ﻣﯽﺭﺳﻪ ﺑﻪ ﻣﺸﺮﻭﻃﻪ
ﺟﺎﯼ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﻭ ﺳﻮﺕ ﻭ ﻧﻮﺭ ﻓِﻠَﺶ،
ﺻﻒِ ﺑﯽﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺗﺎﺑﻮﺗﻪ
ﻭﺍﺳﻪﺵ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﺷﯿﻢ ﻭ
ﺑﺎ ﺩﻭﺗﺎ ﭼﺸﻢِ ﺧﯿﺲ ﻣﯽﺧﻨﺪﯾﻢ،
ﮐﻒ ﺯﺩﻥ ﺳﺨﺘﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺘﻪ
خستهﺍﯾﻢ ﻭ ﺩﭼﺎﺭ ﺩﺳﺘﺒﻨﺪﯾﻢ
دﺧﺘﺮ ﻟُﺮ ﺗﻮ ﮔﻮﺭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ،
ﺑﺎ ﯾﻪ ﻟﺐﺧﻨﺪِ ﻣﺤﻮ ﺭﻭ ﻟﺐﻫﺎﺵ
ﻣﺜﻞ ﻣﺎﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻌﻔﺮﺧﺎﻥ
ﺟﺸﻦِ ملی ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺗﻮ ﺭﺅﯾﺎﺵ.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 


بوسه‌ی فرانسوی

عشق یعنی سلامِ اولِ صبح، بغض با یه ترانه‌ی غمناک
داغ بودن با بوسه‌ی از دور، مثلِ اعجازِ قهوه و کنیاک
فکر کردن به طرحِ چهره‌ی تو وقتِ گوش دادنِ «الهه‌ی ناز»
عشق شکلِ زنی برهنه شده‌س توی خوابِ یه پادگان سرباز
عشق «آیدا»ییه که لب‌خندش، علتِ شعرای «شبانه» شده
عشق یعنی پُکِ تو به سیگار که شروعِ همین ترانه شده
صدتا آهو بهم نگاه می‌کنن از توی چشم‌های جادوییت
می‌تونی دنیا رو آتیش بزنی با یه عکس قدِ قوطی کبریت
ساقِ پات اون نیِ مقدسیه که باهاش خط نوشته «میرعماد»
وقتی از راه میای با هر قدمِ تو صدای نیِ «کسایی» میاد
جا به جا کن چهار فصلمو با ماه‌های دوگانه‌ی گونه‌ت
دنبالِ ماهیای قرمزی‌آم که قایم کردی بالای چونه‌ت‌
مهره‌ی مار داری تو موهات، مثلِ پیچک می‌پیچه به دنیام
«مدوسا»یی و سنگ می‌شم و باز بوسه‌های فرانسوی می‌خوام
زندگیمو دوباره رِفرِش کن، جسدِ خاطراتمو خاک کن
بی‌تو سانسور می‌کنم خودمو، یه مدادم با مغزی از پاک کن
یه کلافم سیاه و سر در گم، لَنگ مثلِ کمونِ بی‌»آرش»
شکلِ «تهران»ِ غرقِ جمعیت روزِ تشیع جنازه‌ی «مهوش»
تو که باشی خودِ خودم می‌شم، شاعری که همیشه خوشبینه
عشق یعنی یکی هنوز اینجا خوابِ فردای سبز می‌بینه.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 


غـار

بیا به غار برگردیم!
به بدوی‌ترین بوسه‌ها
که بوی عقدنامه و مهریه نمی‌دادند...
تا عریانی، زننده به حساب نیاید
و زیباترین هدیه‌ی جهان
آتشی باشد که یک روز را
صرف روشن کردنش کنم برای تو...
بیا به غار برگردیم!
به روزگاری که
مایکروویو و تلویزیون را نمی‌شناخت
و در آن رنگین‌کمان اتفاقِ بزرگی بود؛
دندان‌درد
خدا را به یادِ ما می‌آورد
و پیدا کردنِ غذا
سفری عظیم به حساب می‌آمد
که به عشق یک لب‌خندت تن می‌دادم به آن...
بیا به غار برگردیم
تا تماشای مهتاب
اثری هم پای دیدنِ فیلم‌های برتولوچی داشته باشد
و سینه‌ریزی از گوش‌ماهی‌ها
که به دستان خود از ساحل گرد آورده باشمشان
با سِتی از برلیان برابری کند...
تصویری از تو را
بر دیوار غارمان خواهم کشید
تا باستان‌شناسان هزار هزاره‌ی دیگر
بدانند انسان کدام عصر
نخستین کاشفِ عشق بود
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 


نیمه‌ی خالی

خوابِ یک شهر زیرِ بارونم
شبِ تاریکِ یه خیابونم
شکلِ تصویرِ ماه تو چاهم
قدِ عمر «فروغ» کوتاهم
آمبولانسِ توی ترافیکم
مثلِ یه اتفاق نزدیکم
یه پیانوی پیرِ ناکوکم
به زمین و زمانه مشکوکم
حرفِ از یاد رفته‌ام بی‌تو
تهِ «بربادرفته‌»ام بی‌تو
بی‌تو زنده‌م ولی یه زنده به گور،
تو رو احساس می‌کنم از دور
توی مردابِ لحظه‌هام هستی
شکلِ یه قوی عاشق و مغرور
ذوب می‌شم مثِ یه کوهِ یخی،
با یه آتش‌فشان توی سینه‌
بغض می‌شم تو چشمای یه گوزن
که بهم زل زده رو شومینه
وقتی دور از منی هوا ابره
خاطراتت به شیشه می‌کوبن
زندگی بوی مرگ می‌گیره
دنیا آوار می‌شه رو سرِ من
اما وقتی کنار من باشی
رنگ می‌شم تو حوض نقاشی
سبز می‌شم شبیه سیسنگان
وقتشه، وقتشه که پیداشی
با همون عطرِ نابِ پاریسی
با چشای درشتِ ایرانی
نیمه‌ی خالی با تو پر نمی‌شه
نیمه نه... تو تمام لیوانی
حال خیلی عجیب یعنی تو
شوقِ یه باغِ سیب یعنی تو
با یه لبخندِ ساده کاری کن،
دوباره هفت‌ساله‌شم از نو
منو سنجاق کن به رویاهات
نگهم دار پشتِ لبخندت
دوست دارم تمام عمرم رو
باتو باشم مثِ گلوبندت...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 


بینِ من و تو

بینِ من و تو
گرسنگان اتیوپی،
بینِ من و تو
کودکانِ بی پای افغانستان،
بینِ من و تو
تمامِ خیابان خواب های جهان ایستاده اند.
می خواهند از آن ها بنویسم
و من زمان کم می آورم
برای گفتن دوستت دارم
و نوشتنِ ترانه ای عاشقانه برای تو!
باید هر روز هواپیمایی را سرشارِ شعر کنم
و پروازش دهم تا آسمان اتیوپی،
آسمان افغانستان،
آسمانِ سرتاسرِ جهان
و شعرهایم را بر زخمهای زمین بریزم
با امیدِ آنکه به کاسه ای گندم بدل شوند
یا پایی مصنوعی،
یا سرپناهی در باران.
دلم می خواست می توانستم
دو بار زندگی کنم.
یک بار برای تو
و یک بار
برای تو!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 


"اهواز"

زیباترین زنِ سرزمینِ منی!
زنی که خلخال‌هایش را
"کارون" جلا می‌دهد
و شانه‌هایش پُلی معلقند
که خورشید
بر آن بوسه می‌زند.
گیسوانت را آتش زدند،
النگوهایت را شکستند
و تنِ نخل‌هایت هنوز
میهمانانِ فلزیِ ناخوانده در خود دارند
اما تو همچنان
زیباترین زنِ سرزمبنِ منی!
زنی که هر سال
زنده به گور می‌شود
و نمی‌میرد...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ترجمه / نه ! نمی خواهم ببینمش ...





عنوان : تقدیم نامه

شمع‌ را که‌ به‌ خورشید هدیه‌ می‌دهی‌،
از سَر انگشتان‌ِ سوخته‌اَت‌ می‌فهمد
که‌ چند یلدا را
با کبریت‌های‌ نمورُ یکی‌ سنگ‌ِ چخماق‌ سَر کرده‌یی‌!
برگ‌ را که‌ به‌ جنگل‌ هدیه‌ می‌دهی‌،
به‌ نیم‌ نگاهی‌ در می‌یابد چندبارت‌ به‌ خاک‌ افکنده‌اَند،
صحرازادگانی‌ که‌ قیم‌ِ درختانند!
پیشکش‌ به‌ شاملوی‌ بزرگ‌ُ سایه‌ی‌ درخشانش‌
که‌ شهامت‌ِ تکلّم‌ِ ترانه‌
وَ ترجمان‌ِ فاجعه‌ را به‌ من‌ آموختند!

یغماگُلرویی‌ ـ زمستان‌ِ 1378


..............................................



عنوان : مقدمه

در ساعت پنج عصر.
درست ساعتِ پنجِ عصر بود...
دلسپرده به صدای حماسیِ عشق که از پخشِ صوتِ ماشین برمی خواست. غروبِ یکی از روزهای تابستانِ هفتادُ سه. سفر از جاده یی در قلبِ دریاچه ی چی چست. جاده یی با عرضی به اندازه ی عبورِ دو ماشین و هر دو سویش دریاچه ی درخشانِ نمک، بی ماهیُ زلال ، با فلامینگوهای صورتیُ مرغانِ سپیدِ دریایی ...
سیروس (دایی بزرگِ من) به واسطه ی سال ها اقامت در ایتالیا و آشنایی با فرهنگِ آمریکای لاتین سطر سطرِ مرثیه ایگناسیو را برایم تفسیر کردُ گفت عبارتِ ((در ساعتِ پنجِ عصر)) سال هاست که در سرتاسرِ اروپا و آمریکای لاتین به صورتِ ضرب المثل در آمده و من به گستره ی کلام لورکا فکر می کردم . البته کم نیستند شاعرانی که به فرهنگِ عامِ زبانِ کشورِ خود نفوذ کرده اند، مثلِ حافظ که عباراتِ زیادی از غزل هایش همه روزه در گفتارِ مردمانِ کوچه تکرار می شود اما این گذشتن از مرزهای خاکُ زبانُ فرهنگِ کشورهای مختلف تنها در شعرِ شاعرانِ انگشت شماری رُخ داده که یکی از آن ها لورکاست.
یک سال بعد بود که اول بار موفق به دیدار با صاحبِ صدایی شدم که آن روز از پخش صوت ماشین شنیده بودم. غولِ زیبای من، بامدادِ نخستینُ آخرین، گردن به غرور برافراشته در ارتفاعِ شکوه ناکِ فروتنی ... این دیدارها تکرار شد و هر دیدار دنیایی از تفکر را با خود داشت که از گفتگوها و سکوت ها سرچشمه می گرفت . هر نگاهی در سکوت خود شعری بودُ پیامی از عظمتِ درونیِ این مردُ سایه ی درخشانش : آیدا، این همچراغِ همیشه که مهربانی اش به دریایی بی کرانه می ماند. در یکی از دیدارها خواستم که شاملوی بزرگ بر یکی از کتاب ها جمله یی بنویسد به یادگار و او نوشت به پسرم یغما گلرویی و همین جمله سرآغازِ تلاشِ من شد برای رسیدن به نقطه یی که در آن لیاقتِ خطابی از این دست را داشته باشم. حاصل تا به امروز دو کتاب شعرِ گفتم : بمان! نماند... و مگر تو با ما بودی... ، یک مجموعه ترانه به نام پرنده بی پرنده و این کتابِ ترجمه ی اشعارِ لورکاست. امید که فرزندِ خلفی بوده باشم.
حالا شش سال از غروبِ آن روزِ تابستان گذشته و گذرِ گزنده ی روزگار آن شناسنده ی عزیز را از من گرفته است: سیروس آقاخانی در شهرِ ارومیه به سکته ی قلبی درگذشت، در خواب... تنها نوعی از مرگ که حسد مرا برمی انگیزد.

آن چه باقی می ماند سپاس های بی پایانِ قلبیِ من است از خانم سمانه ابوطالبی که مرا در بازسرایی این اشعار چنان یاری دادند که می باید نامشان در کتاب به عنوان کسی که متن ها را از اسپانیایی برگردانده است آورده می شد اما خود چنین نخواستند.
×××
فدریکو گارسیا لورکا در مصاحبه یی می گوید:
من یک اسپانیایی واقعی هستم و ممکن نیست خارج از مرزهای جغرافیایی خود زندگی کنم اما از آن اسپانیایی که تنها به ملیتِ خود مغرور باشد بیزارم. من برادرِ تمامِ انسان هایم. چینیِ خوب به من نزدیک تر است تا اسپانیایی بد... پیامِ انسانیِ شعرهای لورکا در چارچوبِ هیچ مرامِ سیاسی نمی گنجید. او بزرگتر از آن بود که مثلِ پابلونرودا (شاعرشیلیایی) مهره ی شطرنجِ سیاست بازان شود. لورکا یک ماه قبل از مرگ در ضیافتی درباره ی نرودا می گوید:
می بینید؟ پابلو دیگر کاری نخواهد کرد. من انقلابی هستم و هیچ شاعری کامل نیست اگر انقلابی نباشد اما سیاستمدار...هرگز!
لورکا را در آغازِ جنگ های داخلی اسپانیا تیرباران کردند. به جرمِ سرودنِ ترانه گزمگانِ سویلِ اسپانیا، نیمه شبِ نوزدهمِ اوتِ 1936 در منطقه یی به نام ویزنار و در سمتِ راستِ جاده یی که به زادگاهش غرناطه می رفت. به گفته ی یک شاهد در پای درختِ زیتونی به خاکش سپردند. گورش هرگز به دست نیامد. آن گونه که خود پیشگویی کرده بود:
چون تصاویرِ ناب فروریختند،
از همهمه ی داوودی ها دریافتم که مرا کشته اند.
چاپ خانه ها را گشتند،
گورستانُ کلیسا را
و به دستانِ سه اسکلت دستبند زدند،
تا دندان های طلایشان را بربایند.
اما مرا نیافتند.
مرا نیافتند؟
نه ! مرا نیافتند...
به این ترتیب جسمِ لورکا از بین رفت ولی نامِ بزرگش تا همیشه دوشادوشِ نامِ اسپانیاست. آن چنان که همواره یکی دیگری را به خاطر می آورد. فرجامی شایسته برای شاعری که عاشقِ فرهنگِ سرزمینِ مادریِ خود بود.

یغماگلرویی ـ 18 /تیر/ 1379
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  ویرایش شده توسط: SARA_2014   
زن

 


عنوان : هر آواز ...

هر آواز سکون‌ِ عشق‌ است‌.
هر ستاره‌ی‌ بامدادی‌،
سکون‌ِ زمان‌
گِره‌ِ زمان‌...
وَ هَر آه‌
سکون‌ِ فریاد است‌!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  ویرایش شده توسط: SARA_2014   
زن

 


عنوان : آواز

درخت‌ِ خُشک‌،
درخت‌ِ سبز.

دخترِ ناز به‌ چیدن‌ِ زیتون‌هاست‌،
در احاطه‌ی‌ بُرج‌ِ بادْانداز!

چهار سوار بر یابوهای‌ آندلسی‌ گُذشتند،
جامه‌هاشان‌ آبی‌ُ سبز
وَ شولای‌ سیاهشان‌ بُلند...
«ـ دخترک‌! بیا به‌ کوردُبا!»
دختر اعتنایی‌ نمی‌کند.

سه‌ گاوبازِ جوان‌ِ باریک‌ْاندام‌
با جامه‌های‌ نارنجی‌ گُذشتند،
شمشیرهایشان‌ از نُقره‌ی‌ عتیق‌...
«ـ دخترک‌! بیا به‌ سویل‌!»
دختر اعتنایی‌ نمی‌کند.

وقتی‌ غروب‌ ارغوانی‌ شُد
از نورهای‌ پراکنده‌ جوانی‌ گُذشت‌،
با آس‌ِ ماه‌ُ گُل‌های‌ سُرخ‌...
«ـ دخترک‌! بیا به‌ غرناطه‌!»
وَ دختر اعتنایی‌ نمی‌کند.

دخترِ ناز هم‌ْچنان‌ به‌ چیدن‌ِ زیتون‌هاست‌
وَ باد بازوان‌ِ دودی‌ِ خود را
بَر کمرگاهش‌ حلقه‌ می‌کند!

درخت‌ِ خُشک‌،
درخت‌ِ سبز.
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
صفحه  صفحه 95 از 129:  « پیشین  1  ...  94  95  96  ...  128  129  پسین » 
شعر و ادبیات

Yaghma Golruei | یغما گلرویی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA