انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 12 از 43:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  42  43  پسین »

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی


مرد

 
بخش ۱۱۵ - در نصیحت فرزند خود محمد گوید

ببین ای هفت ساله قره‌العین
مقام خویشتن در قاب قوسین

منت پروردم و روزی خدا داد
نه بر تو نام من نام خدا باد

درین دور هلالی شاد می‌خند
که خندیدیم ماهم روزکی چند

چو بدر انجمن گردد هلاکت
بر افروزند انجم را جمالت

قلم درکش به حرفی کان هوائیست
علم برکش به علمی کان خدائیست

به ناموسی که گوید عقل نامی
زهی فرزانه فرزند نظامی



بخش ۱۱۶ - در خواب دیدن خسرو پیغمبر اکرم را

چنین گفت آن سخن پرداز شبخیز
کزان آمد خلل در کار پرویز

که از شبها شبی روشن چو مهتاب
جمال مصطفی را دید در خواب

خرامان گشته بر تازی سمندی
مسلسل کرده گیسو چون کمندی

به چربی گفت با او کای جوانمرد
ره اسلام گیر از کفر برگرد

جوابش داد تا بی‌سر نگردم
ازین آیین که دارم برنگردم

سوار تند از آنجا شد روانه
به تندی زد بر او یک تازیانه

ز خواب خوش چو خسرو اندر آمد
چو آتش دودی از مغزش بر آمد

سه ماه از ترسناکی بود بیمار
نخفتی هیچ شب ز اندوه و تیمار

یکی روز از خمار تلخ شد تیز
به خلوت گفت شیرین را که برخیز

بیا تا در جواهر خانه و گنج
ببینیم آنچه از خاطر برد رنج

ز عطر و جوهر و ابریشمینه
بسنجیم آنچه باشد از خزینه

وزان بیمایگان را مایه بخشیم
روان را زین روش پیرایه بخشیم

سوی گنجینه رفتند آن دو همرای
ندیدند از جواهر بر زمین جای

خریطه بر خریطه بسته زنجیر
ز خسرو تا به کیخسرو همی گیر

چهل خانه که او را گنج دان بود
یکی زان آشکارا ده نهان بود

به هر گنجینه‌ای یک یک رسیدند
متاعی را که ظاهر بود دیدند

دیگرها را بنسخت راز جستند
ز گنجوران کلیدش باز جستند

کلید و نسخه پیش آورد گنجور
زمین از بار گوهر گشت رنجور

چو شه گنجی که پنهان بود دیدش
همان با قفل هر گنجی کلیدش

کلیدی در میان دید از زر ناب
چو شمعی روشن از بس رونق و تاب

ز مردم باز جست آن گنج را در
که قفل آن کلیدش نیست در بر

نشان دادند و چون آگاه شد شاه
زمین را داد کندن بر نشانگاه

چو خاریدند خاک از سنگ خارا
پدید آمد یکی طاق آشکارا

درو در بسته صندوقی ز مرمر
بر آن صندوق سنگین قفلی از زر

به فرمان شه آن در بر گشادند
درون قفل را بیرون نهادند

طلسمی یافتند از سیم ساده
برو یکپاره لوح از زر نهاده

بر آن لوح زر از سیم سرشته
زر اندر سیم ترکیبی نوشته

طلب کردند پیری کان فرو خواند
شهنشه زان فرو خواندن فرو ماند

چو آن ترکیب را کردند خارش
گزارنده چنین کردش گزارش

که شاهی کاردشیر بابکان بود
بچستی پیشوای چابکان بود

ز راز انجم و گردون خبر داشت
در احکام فلک نیکو نظر داشت

ز هفت اختر چنین آورد بیرون
که در چندین قران از دور گردون

بدین پیکر پدید آید نشانی
در اقلیم عرب صاحب قرانی

سخن گوی و دلیر و خوب کردار
امین و راست عهد و راست گفتار

به معجز گوش مالد اختران را
بدین خاتم بود پیغمبران را

ز ملتها برآرد پادشائی
به شرع او رسد ملت خدائی

کسی را پادشاهی خویش باشد
که حکم شرع او در پیش باشد

بدو باید که دانا بگرود زود
که جنگ او زیان شد صلح او سود

چو شاهنشه در آن صورت نظر کرد
سیاست در دل و جانش اثر کرد

به عینه گفت کاین شکل جهان‌تاب
سواری بود کان شب دید در خواب

چنان در کالب جوشید جانش
که بیرون ریخت مغز از استخوانش

بپرسید از بریدان جهانگرد
که در گیتی که دیدست اینچنین مرد

همه گفتند کاین تمثال منظور
که دل را دیده بخشد دیده را نور

نماند جز بدان پیغمبر پاک
کزو در کعبه عنبر بوی شد خاک

محمد کایزد از خلقش گزید است
زبانش قفل عالم را کلید است

برون شد شاه از آن گنجینه دلتنگ
از آن گوهر فتاده بر سرش سنگ

چو شیرین دید شه را جوش در مغز
پریشان پیکرش زان پیکر نغز

به شه گفت ای به دانائی و رادی
طراز تاج و تخت کیقبادی

در این پیکر که پیش از ما نهفتند
سخن دانی که بیهوده نگفتند

به چندین سال پیش از ما بدین کار
رصد بستند و کردند این نمودار

چنین پیغمبری صاحب ولایت
کزو پیشینه کردند این ولایت

به خاصه حجتی دارد الهی
دهد بر دین او حجت گواهی

ره و رسمی چنین بازی نباشد
برو جای سرافرازی نباشد

اگر بر دین او رغبت کند شاه
نماند خار و خاشاکش درین راه

ز باد افراه ایزد رسته گردد
به اقبال ابد پیوسته گردد

برو نام نکو خواهی بماند
همان در نسل او شاهی بماند

به شیرین گفت خسرو راست گوئی
بدین حجت اثر پیداست گوئی

ولی ز آنجا که یزدان آفرید است
نیاکان مرا ملت پدید است

ره و رسم نیاکان چون گذارم
ز شاهان گذشته شرم دارم

دلم خواهد ولی بختم نسازد
نو آیین آنکه بخت او را نوازد

در آن دوران که دولت رام او بود
ز مشرق تا به مغرب نام او بود

رسول ما به حجت‌های قاهر
نبوت در جهان می‌کرد ظاهر

گهی می‌کرد مه را خرقه‌سازی
گهی مه کرد با مه خرقه‌بازی

گهی با سنگ خارا راز می‌گفت
گهی سنگش حکایت باز می‌گفت

شکوهش کوه را بنیاد می‌کند
بروت خاک را چون باد می‌کند

عطایش گنج را ناچیز می‌کرد
نسیمش گنج بخشی نیز می‌کرد

خلایق را ز دعوت جام می‌داد
بهر کشور صلای عام می‌داد

بفرمود از عطا عطری سرشتن
بنام هر کسی حرزی نوشتن

حبش را تازه کرد از خط جمالی
عجم را بر کشید از نقطه خالی

چو از نقش نجاشی باز پرداخت
به مهر نام خسرونامه‌ای ساخت
     
  
مرد

 
بخش ۱۱۷ - نامه نبشتن پیغمبر به خسرو

خداوندی که خلاق‌الوجود است
وجودش تا ابد فیاض جود است

قدیمی کاولش مطلع ندارد
حکیمی کاخرش مقطع ندارد

تصرف با صفاتش لب بدوزد
خرد گر دم زند حالی بسوزد

اگر هر زاهدی کاندر جهانست
به دوزخ در کشد حکمش روانست

و گر هر عاصیی کو هست غمناک
فرستد در بهشت از کیستش باک

خداوندیش را علت سبب نیست
ده و گیر از خداوندان عجب نیست

به یک پشه کشد پیل افسری را
به موری بر دهد پیغمبری را

ز سیمرغی برد قلاب کاری
دهد پروانه‌ای را قلب داری

سپاس او را کن ار صاحب سپاسی
شناسائی بس آن کو راشناسی

ز هریادی که بی او لب بگردان
ز هرچ آن نیست او مذهب بگردان

بهر دعوی که بنمائی اله اوست
بهر معنی که خواهی پادشاه اوست

ز قدرت در گذر قدرت قضا راست
تو فرمانرانی و فرمان خدا راست

خدائی ناید از مشتی پرستار
خدائی را خدا آمد سزاوار

تو ای عاجز که خسرو نام داری
و گر کیخسروی صد جام داری

چو مخلوقی نه آخر مرد خواهی؟
ز دست مرگ جان چون برد خواهی

که می‌داند که مشتی خاک محبوس
چه در سر دارد از نیرنگ و ناموس

اگر بی مرگ بودی پادشائی
بسا دعوی که رفتی در خدائی

مبین در خود که خود بین را بصر نیست
خدا بین شو که خود دیدن هنر نیست

ز خود بگذر که در قانون مقدار
حساب آفرینش هست بسیار

زمین از آفرینش هست گردی
وز او این ربع مسکون آبخوردی

عراق از ربع مسکون است بهری
وزان بهره مداین هست شهری

در آن شهر آدمی باشد بهر باب
توئی زان آدمی یک شخص در خواب

قیاسی باز گیر از راه بینش
حد و مقدار خود از آفرینش

ببین تا پیش تعظیم الهی
چه دارد آفرینش جز تباهی

به ترکیبی کز این سان پایمال است
خداوندی طلب کردن محال است

گواهی ده که عالم را خدائیست
نه بر جای و نه حاجتمند جائیست

خدائی کادمی را سروری داد
مرا بر آدمی پیغمبری داد

ز طبع آتش پرستیدن جدا کن
بهشت شرع بین دوزخ رها کن

چو طاووسان تماشا کن درین باغ
چو پروانه رها کن آتشین داغ

مجوسی را مجس پردود باشد
کسی کاتش کند نمرود باشد

در آتش مانده‌ای وین هست ناخوش
مسلمان شو مسلم گرد از آتش

چو نامه ختم شد صاحب نوردش
به عنوان محمد ختم کردش

به دست قاصدی جلد و سبک خیز
فرستاد آن وثیقت سوی پرویز

چو قاصد عرضه کرد آن نامه نو
بجوشید از سیاست خون خسرو

به هر حرفی کز آن منشور برخواند
چو افیون خورده مخمور درماند

ز تیزی گشت هر مویش سنانی
ز گرمی هر رگش آتش‌فشانی

چو عنوان گاه عالم تاب را دید
تو گفتی سگ گزیده آب را دید

خطی دید از سواد هیبت‌انگیز
نوشته کز محمد سوی پرویز

غرور پادشاهی بردش از راه
که گستاخی که یارد با چو من شاه

کرا زهره که با این احترامم
نویسد نام خود بالای نامم

رخ از سرخی چو آتشگاه خود کرد
ز خشم اندیشه بد کرد و بد کرد

درید آن نامه گردن شکن را
نه نامه بلکه نام خویشتن را

فرستاده چو دید آن خشمناکی
به رجعت پای خود را کرد خاکی

از آن آتش که آن دود تهی داد
چراغ آگهان را آگهی داد

ز گرمی آن چراغ گردن افراز
دعا را داد چون پروانه پرواز

عجم را زان دعا کسری برافتاد
کلاه از تارک کسری در افتاد

ز معجزهای شرع مصطفائی
بر او آشفته گشت آن پادشائی

سریرش را سپهر از زیر برداشت
پسر در کشتنش شمشیر برداشت

بر آمد ناگه از گردون طراقی
ز ایوانش فرو افتاد طاقی

پلی بر دجله ز آهن بود بسته
در آمد سیل و آن پل شد گسسته

پدید آمد سمومی آتش انگیز
نه گلگون ماند بر آخور نه شبدیز

تبه شد لشگرش در حرب ذیقار
عقابش را کبوتر زد به منقار

در آمد مردی از در چوب در دست
به خشم آن چون را بگرفت و بشکست

بدو گفتا من آن پولاد دستم
که دینت را بدین خواری شکستم

در آن دولت ز معجزهای مختار
بسی عبرت چنین آمد پدیدار

تو آن سنگین دلان را بین که دیدند
به تایید الهی نگرویدند

اگر چه شمع دین دودی ندارد
چو چشم اعمی بود سودی ندارد

هدایت چون بدینسان راند آیت
بدان ماندند محروم از عنایت

زهی پیغمبری کز بیم و امید
قلم راند بر افریدون و جمشید

زهی گردن کشی کز بیم تاجش
کشد هر گردنی طوق خراجش

زهی ترکی که میر هفت خیل است
ز ماهی تا به ماه او را طفیل است

زهی بدری که او در خاک خفته است
زمین تا آسمان نورش گرفته است

زهی سلطان سواری کافرینش
ز خاک او کشد طغرای بینش

زهی سر خیل سرهنگان اسرار
سخن را تا قیامت نوبتی دار

سحرگه پنج نوبت کوفت در خاک
شبانگه چار بالش زد بر افلاک
     
  
مرد

 
بخش ۱۱۸ - معراج پیغمبر

شبی رخ تافته زین دیر فانی
به خلوت در سرای ام هانی

رسیده جبرئیل از بیت معمور
براقی برق سیر آورده از نور

نگارین پیکری چون صورت باغ
سرش بکر از لکام و رانش از داغ

نه ابر از ابر نیسان درفشان تر
نه باد از باد بستان خوش عنان‌تر

چو دریائی ز گوهر کرده زینش
نگشته وهم کس زورق نشینش

قوی پشت و گران نعل و سبک خیز
بدیدن تیز بین و در شدن تیز

وشاق تنگ چشم هفت خرگاه
بد آن ختلی شده پیش شهنشاه

چو مرغی از مدینه بر پریده
به اقصی الغایت اقصی رسیده

نموده انبیا را قبله خویش
به تفضیل امانت رفته در پیش

چو کرده پیشوائی انبیا را
گرفته پیش راه کبریا را

برون رفته چو وهم تیزهوشان
ز خرگاه کبود سبز پوشان

ازین گردابه چون باد بهشتی
به ساحل گاه قطب آورده کشتی

فلک را قلب در عقرب دریده
اسد را دست بر جبهت کشیده

مجره که کشان پیش براقش
درخت خوشه جوجو ز اشتیاقش

کمان را استخوان بر گنج کرده
ترازو را سعادت سنج کرده

رحم بر مادران دهر بسته
ز حیض دختران نعش رسته

ز رفعت تاج داده مشتری را
ربوده ز آفتاب انگشتری را

به دفع نزلیان آسمان گیر
ز جعبه داده جوزا را یکی تیر

چو یوسف شربتی دردلو خورده
چو یونس وقفه‌ای در حوت کرده

ثریا در رکابش مانده مدهوش
به سرهنگی حمایل بسته بر دوش

به زیرش نسر طایر پر فشانده
وزو چون نسر واقع باز مانده

ز رنگ‌آمیزی ریحان آن باغ
نهاده چشم خود را مهر مازاغ

چو بیرون رفت از آن میدان خضرا
رکاب افشاند از صحرا به صحرا

بدان پرندگی طاوس اخضر
فکند از سرعتش هم بال و هم پر

چو جبریل از رکابش باز پس گشت
عنان بر زد ز میکائیل بگذشت

سرافیل آمد و بر پر نشاندش
به هودج خانه رفرف رساندش

ز رفرف بر رف طوبی علم زد
وز آنجا بر سر سدره قدم زد

جریده بر جریده نقش می‌خواند
بیابان در بیابان رخش می‌راند

چو بنوشت آسمان را فرش بر فرش
به استقبالش آمد تارک عرش

فرس بیرون جهان از کل کونین
علم زد بر سریر قاب قوسین

قدم برقع ز روی خویش برداشت
حجاب کاینات از پیش برداشت

جهت را جعد بر جبهت شکستند
مکان را نیز برقع باز بستند

محمد در مکان بی‌مکانی
پدید آمد نشان بی‌نشانی

کلام سرمدی بی‌نقل بشنید
خداوند جهان را بی‌جهت دید

به هر عضوی تنش رقصی در آورد
ز هر موئی دلش چشمی بر آورد

و زان دیدن که حیرت حاصلش بود
دلش در چشم و چشمش در دلش بود

خطاب آمد که‌ای مقصود درگاه
هر آن حاجت که مقصود است در خواه

سرای فضل بود از بخل خالی
برات گنج رحمت خواست حالی

گنه کاران امت را دعا کرد
خدایش جمله حاجت‌ها روا کرد

چو پوشید از کرامت خلعت خاص
بیامد باز پس با گنج اخلاص

گلی شد سرو قدری بود کامد
هلالی رفت و بدری بود کامد

خلایق را برات شادی آورد
ز دوزخ نامه آزادی آورد

ز ما بر جان چون او نازنینی
پیاپی باد هر دم آفرینی
     
  
مرد

 
بخش ۱۱۹ - اندرز و ختم کتاب

نظامی هان و هان تا زنده باشی
چنان خواهم چنان کافکنده باشی

نه بینی در که دریاپرور آمد
از افتادن چگونه بر سر آمد

چو دانه گر بیفتی بر سر آیی
چو خوشه سر مکش کز پا درایی

مدارا کن که خوی چرخ تند است
به همت رو که پای عمر کند است

هوا مسموم شد با گرد می ساز
دوا معدوم شد با درد می ساز

طبیب روزگار افسون فروش است
چو زراقان ازان ده رنگ پوش است

گهی نیشی زند کاین نوش اعضاست
گه آرد ترشیی کاین دفع صفراست

علاج‌الرأس او انجیدن گوش
دم‌الاخوین او خون سیاوش

بدین مرهم جراحت بست نتوان
بدین دارو ز علت رست نتوان

چو طفل انگشت خود میمز در این مهد
ز خون خویش کن هم شیر و هم شهد

بگیر آیین خرسندی ز انجیر
که هم طفلست و هم پستان و هم شیر

بر این رقعه که شطرنج زیانست
کمینه بازیش بین‌الرخانست

دریغ آن شد که در نقش خطرناک
مقابل می‌شود رخ با رخ خاک

درین خیمه چه گردی بند بر پای
گلو را زین طنابی چند بگشای

برون کش پای ازین پاچیله تنگ
که کفش تنگ دارد پای را لنگ

قدم درنه که چون رفتی رسیدی
همان پندار کاین ده را ندیدی

اگر عیشی است صد تیمار با اوست
و گر برگ گلی صد خار با اوست

به تلخی و به ترشی شد جوانی
به صفرا و به سودا زندگانی

به وقت زندگی رنجور حالیم
که با گرگان وحشی در جوالیم

به وقت مرگ با صد داغ حرمان
ز گرگان رفت باید سوی کرمان

ز گرگان تا به کرمان راه کم نیست
ز ما تا مرگ موئی نیز هم نیست

سری داریم و آن سرهم شکسته
به حسرت بر سر زانو نشسته

سری کو هیبت جلاد بیند
صواب آن شد که بر زانو نشیند

ولایت بین که ما را کوچگاهست
ولایت نیست این زندان و چاهست

ز گرمائی چو آتش تاب گیریم
جگر درتری بر فاب گیریم

چو موئی برف ریزد پر بریزیم
همه در موی دام و دد گریزیم

بدین پا تا کجا شاید رسیدن
بدین پر تا کجا شاید پریدن

ستم کاری کنیم آنگه بهر کار
زهی مشتی ضعیفان ستمکار

کسی کو بر پر موری ستم کرد
هم از ماری قفای آن ستم خورد

به چشم خویش دیدم در گذرگاه
که زد بر جان موری مرغکی راه

هنوز از صید منقارش نپرداخت
که مرغی دیگر آمد کار او ساخت

چو بد کردی مباش ایمن ز آفات
که واجب شد طبیعت را مکافات

سپهر آیینه عدلست و شاید
که هرچ آن از تو بیند وا نماید

منادی شد جهان را هر که بد کرد
نه با جان کسی با جان خود کرد

مگر نشنیدی از فراش این راه
که هر کو چاه کند افتاد در چاه

سرای آفرینش سرسری نیست
زمین و آسمان بی‌داوری نیست

هران سنگی که دریائی و کانیست
در او دری و یاقوتی نهانیست

چو عیسی هر که درد توتیائی
ز هر بیخی کند دارو گیائی

چو ما را چشم عبرت بین تباهست
کجا دانیم کاین گل یا گیاهست

گرفتم خود که عطار وجودی
تو نیز آخر بسوزی گر چه عودی

و گر خود علم جالینوس دانی
چو مرگ آمد به جالینوس مانی

چو عاجز وار باید عاقبت مرد
چه افلاطون یونانی چه آن کرد

همان به کاین نصیحت یاد گیریم
که پیش از مرگ یک نوبت بمیریم

ز محنت رست هر کو چشم دربست
بدین تدبیر طوطی از قفس رست

اگر با این کهن گرگ خشن پوست
به صد سوگند چون یوسف شوی دوست

لبادت را چنان بر گاو بندد
که چشمی گرید و چشمیت خندد

چه پنداری کز اینسان هفتخوانی
بود موقوف خونی و استخوانی

بدین قاروره تا چند آبریزی
بدین غربال تا کی خاک بیزی

نخواهد ماند آخر جاودانه
در این نه مطبخ این یک چارخانه

چو وقت آید که وقت آید به آخر
نهانیها کنند از پرده ظاهر

نه بینی گرد ازین دوران که بینی
جز آن قالب که در قلبش نشینی

ازین جا توشه بر کانجا علف نیست
در اینجا جو که آنجا جز صدف نیست

درین مشکین صدفهای نهانی
بسا درها که بینی ارمغانی

نو آیین پرده‌ای بینی دلاویز
نوای او نوازشهای نو خیز

کهن کاران سخن پاکیزه گفتند
سخن بگذار مروارید سفتند

سخنهای کهن زالی مطراست
و گر زال زر است انگار عنقاست

درنگ روزگار و گونه گرد
کند رخسار مروارید را زرد

نگویم زر پیشین نو نیرزد
چو دقیانوس گفتی جو نیرزد

گذشت از پانصد و هفتاد شش سال
نزد بر خط خوبان کس چنین خال

چو دانستم که دارد هر دیاری
ز مهر من عروسی در کناری

طلسم خویش را از هم گسستم
بهر بیتی نشانی باز بستم

بدان تا هر که دارد دیدنم دوست
ببیند مغز جانم را در این پوست

اگر من جان محجوبم تن اینست
و گر یوسف شدم پیراهن اینست

عروسی را که فروش گل نپوشد
اگر پوشد ز چشم از دل نپوشد

همه پوشیده‌ای با ماست ظاهر
چو گفتی خضر خضر آنجاست حاضر

نظامی نیز کاین منظومه خوانی
حضورش در سخن یابی عیانی

نهان کی باشد از تو جلوه‌سازی
که در هر بیت گوید با تو رازی

پس از صد سال اگر گوئی کجا او
زهر بیتی ندا خیزد که‌ها او

چو کرم قز شدم از کرده خویش
به ریشم بخشم ار برگی کنم ریش

حرامم باد اگر آبی خورم خام
حلالی بر نیارم پخته از کام

نخسبم شب که گنجی بر نسنجم
دری بی‌قفل دارد کان کنجم

زمین اصلیم در بردن رنج
که از یک جو پدید آرم بسی گنج

ز دانه گر خورم مشتی به آغاز
دهم وقت درودن خرمنی باز

بران خاکی هزاران آفرین بیش
که مشتی جو خورد گنجی کند پیش

کسی کو بر نظامی می‌برد رشک
نفس بی‌آه بیند دیده بی‌اشک

بیا گو شب ببین کان کندنم را
نه کان کندن ببین جان کندنم را

بهر در کز دهن خواهم برآورد
زنم پهلو به پهلو چند ناورد

به صد گرمی بسوزانم دماغی
به دست آرم به شب‌ها شب چراغی

فرستم تا ترازو دار شاهان
جوی چندم فرستد عذرخواهان

خدایا حرف گیران در کمینند
حصاری ده که حرفم را نه بینند

سخن بی‌حرف نیک و بد نباشد
همه کس نیک خواهد خود نباشد

ولی آن کز معانی با نصیبست
بداند کاین سخن طرزی غریبست

اگر شیری غریبان را میفکن
غریبان را سگان باشند دشمن

بسا منکر که آمد تیغ در مشت
مرا زد تیغ و شمع خویش را کشت

بسا گویا که با من گشت خاموش
درازیش از زبان آمد سوی گوش

چو عیسی بر دو زانو پیش بنشست
خری با چارپا آمد فرادست

چه باک از طعنه خاکی و آبی
چو دارم درع زرین آفتابی

گر از من کوکبی شمعی برافروخت
کس از من آفتابی در نیاموخت

که گر در راه خود یک ذره دیدم
به صد دستش علم بالا کشیدم

و گر سنگی دهن در کاس من زد
دری شد چون که در الماس من زد

تحمل بین که بینم هندوی خویش
چو ترکانش جنیبت می‌کشم پیش

گه آن بی‌پرده را موزون کنم ساز
گه این گنجشک راگویم زهی باز

ز هر زاغی بجز چشمی نجویم
به هر زیفی جز احسنتی نگویم

به گوشی جام تلخیها کنم نوش
به دیگر گوش دارم حلقه در گوش

نگهدارم به چندین اوستادی
چراغی را درین طوفان بادی

ز هر کشور که برخیزد چراغی
دهندش روغنی از هر ایاغی

ور اینجا عنبرین شمعی دهد نور
ز باد سردش افشانند کافور

بشکر زهر می باید چشیدن
پس هر نکته دشنامی شنیدن

من ازدامن چو دریا ریخته در
گریبانم ز سنگ طعنه‌ها پر

کلوخ انداخته چون خشت در آب
کلوخ اندازیی ناکرده دریاب

دهان خلق شیرین از زبانم
چو زهر قاتل از تلخی دهانم

چو گاوی در خراس افکنده پویان
همه ره دانه ریز و دانه جویان

چو برقی کو نماید خنده خوش
غریق آب و می‌سوزد در آتش

نه گنجی ای دل از ماران چه نالی
که از ماران نباشد گنج خالی

چو طاوس بهشت آید پدیدار
بجای حلقه دربانی کند مار

بدین طاوس ماران مهره باشند
که طاوسان و ماران خواجه تاشند

نگاری اکدشست این نقش دمساز
پدر هندو و مادر ترک طناز

مسی پوشیده زیر کیمیائی
غلط گفتم که گنجی و اژدهائی

دری در ژرف دریائی نهاده
چراغی بر چلیپائی نهاده

تو در بردار و دریا را رها کن
چراغ از قبله ترسا جدا کن

مبین کاتشگهی را رهنمونست
عبارت بین که طلق اندود خونست

عروسی بکر بین با تخت و با تاج
سرو بن بسته در توحید و معراج
     
  
مرد

 
بخش ۱۲۰ - طلب کردن طغرل شاه حکیم نظامی را

چو داد اندیشه جادو دماغم
ز چشم افسای این لعبت فراغم

ز هر عقلی مبارک بادم آمد
طریق العقل واحد یادم آمد

شکایت گونه‌ای می‌کردم از بخت
که در بازو کمانی داشتم سخت

بسی تیر از کمان افکنده بودم
نشد بر هیچ کاغذ کازمودم

شکایت چون برانگیزد خروشی
نماند بی‌بها گوهر فروشی

چنین مهدی که ماهش در نقابست
ز مه بگذر سخن در آفتابست

خریدندش به چندان دلپسندی
رساندندش به چرخ از سربلندی

پذیرفتند چندان ملک و مالم
که باور کردنش آمد محالم

بسی چینی نورد نابریده
بجز مشک از هوا گردی ندیده

همان ختلی خرام خسروانی
سر افسار زر و طوق کیانی

به شریفم حدیث از گنج می‌رفت
غلام از ده کنیز از پنج می‌رفت

پذیرشها نگر در کار چون ماند
ستورم چون سقط شد بار چون ماند

پذیرنده چگونه رخت برداشت
زمین کشته را ندروده بگذاشت

بدین افسوس می خوردم دریغی
ز دم بر خویشتن چون شمع تیغی

که ناگه پیکی آمد نامه در دست
به تعجیلم درودی داد و بنشست

که سی روزه سفر کن کاینک از راه
به سی فرسنگی آمد موکب شاه

ترا خواهد که بیند روزکی چند
کلید خویش را مگذار در بند

مثالم داد کاین توقیع شاهست
همه شحنه همه تعویذ را هست

مثال شاه را بر سر نهادم
سه جا بوسیدم و سر بر گشادم

فرو خواندم مر آن فرمان به فرهنگ
کلیدم ز آهن آمد آهن از سنگ

به عزم خدمت شه جستم از جای
در آوردم به پشت بارگی پای

برون راندم سوی صحرا شتابان
گرفته رقص در کوه و بیابان

ز گوران تک ربودم در دویدن
گرو بردم ز مرغان در پریدن

ز رقص ره نمی‌شد طبع سیرم
ز من رقاص‌تر مرکب بزیرم

همه ره سجده می‌بردم قلم‌وار
به تارک راه می‌رفتم چو پرگار

به هر منزل کزان ره می‌بردم
دعای دولت شه می‌شنیدم

بهر چشمه که آبی تازه خوردم
بشکر شه دعائی تازه کردم

نسیم دولت از هر کوه ورودی
ز لطف شاه می‌دادم درودی

ز مشگین بوی آن حضرت بهرگام
زمین در زیر من چون عنبر خام

چو بر خود رنج ره کوتاه کردم
زمین بوس بساط شاه کردم

درون شد قاصد و شه را خبر کرد
که چشمه بر لب دریا گذر کرد

برون آمد ز درگه حاجب خاص
ز دریا داد گوهرها به غواص

مرا در بزمگاه شاه بردند
عطارد را به برج ماه بردند

نشسته شاه چون تابنده خورشید
به تاج کیقباد و تخت جمشید

زمین بوسش فلک را تشنه کرده
مه از سرهنگ پاسش دشنه خورده

شکوه تاجش از فر جهانگیر
فکنده قیروان را جامه در قیر

طرف‌داران ز سقسین تا سمرقند
به نوبتگاه درگاهش کمربند

درش بر حمل کشورها گشاده
همه در حمل بر حمل ایستاده

به دریا ماند موج نیل رنگش
که در دل بود هم در هم نهنگش

سر تاج قزلشاه از سر تخت
نهاده تاج دولت بر سر بخت

بهشتی بزمش از بزم بهشتی
ز حوضکهای می پر کرده کشتی

کف رادش به هر کس داده بهری
گهی شهری و گاهی حمل شهری

ز تیغ تنگ چشمان حصاری
قدر خان را در آن در تنگباری

خروش ارغنون و ناله چنگ
رسانیده به چرخ زهره آهنگ

به ریشم زن نواها بر کشیده
بریشم پوش پیراهن دریده

نواها مختلف در پرده‌سازی
نوازش متفق در جان نوازی

غزلهای نظامی را غزالان
زده بر زخمهای چنگ نالان

گرفته ساقیان می بر کف دست
شهنشه خورده می بدخواه شه مست

چو دادندش خبر کامد نظامی
فزودش شادیی بر شادکامی

شکوه زهد من بر من نگهداشت
نه زان پشمی که زاهد در کله داشت

بفرمود از میان می بر گرفتن
مدارای مرا پی بر گرفتن

به خدمت ساقیان را داشت در بند
به سجده مطربان را کرد خرسند

اشارت کرد کاین یک روز تا شام
نظامی را شویم از رود و از جام

نوای نظم او خوشتر ز رود است
سراسر قولهای او سرود است

چو خضر آمد ز باده سر بتابیم
که آب زندگی با خضر یابیم

پس آنکه حاجب خاص آمد و گفت
درای ای طاق با هر دانشی جفت

درون رفتم تنی لرزنده چون بید
چو ذره کو گراید سوی خورشید

سر خود همچنان بر گردن خویش
سرافکنده فکنده هر دو در پیش

بدان تا بوسم او را چون زمین پای
چو دیدم آسمان برخاست از جای

گرفتم در کنار از دل نوازی
به موری چون سلیمان کرد بازی

من از تمکین او جوشی گرفتم
دو عالم را در آغوشی گرفتم

چو بر پای ایستادم گفت بنشین
به سوگندم نشاند این منزلت بین

قیام خدمتش را نقش بستم
چو گفت اقبال او بنشین نشستم

سخن گفتم چو دولت وقت می‌دید
سخنهائی که دولت می‌پسندید

از آن بذله که رضوانش پسندد
زبانی گر به گوش آرد بخندد

نصیحتها که شاهان را بشاید
وصیتها کز او درها گشاید

بسی پالودهای زعفرانی
به شکر خندشان دادم نهانی

گهی چون ابرشان گریه گشادم
گهی چو گل نشاط خنده دادم

چنان گفتم که شاه احسنت می‌گفت
خرد بیدار می‌شد جهل می‌خفت

سماعم ساقیان را کرده مدهوش
مغنی را شه دستان فراموش

در آمد راوی و بر خواند چون در
ثنائی کان بساز از گنج شد پر

حدیثم را چو خسرو گوش می‌کرد
ز شیرینی دهن پر نوش می‌کرد

حکایت چون به شیرینی در آمد
حدیث خسرو و شیرین بر آمد

شهنشه دست بر دوشم نهاده
ز تحسین حلقه در گوشم نهاده

شکر ریزان همی کرد از عنایت
حدیث خسرو و شیرین حکایت

که گوهربند بنیادی نهادی
در آن صنعت سخن را داد دادی

گزارشهای بی‌اندازه کردی
بدان تاریخ ما را تازه کردی

نه گل دارد بدین تری هوائی
نه بلبل زین نوآئین تر نوائی

گشاده خواندن او بیت بر بیت
رگ مفاوج را چون روغن زیت

ز طلق اندودگی کامد حریرش
هم آتش دایه شد هم ز مهریرش

چه حلوا کرده‌ای در جوش این جیش
که هر کو می‌خورد می‌گوید العیش

در آن پالوده پالوده چون شیر
ز شیرینی نکردی هیچ تقصیر

عروسی را بدان شیرین سواری
که بودش برقع شیرین عماری

چو بر دندان ما کردی حلالش
چه دندان مزد شد با زلف و خالش

ترا هم بر من و هم بر برادر
معاشی فرض شد چون شیر مادر

برادر کو شهنشاه جهان بود
جهان را هم ملک هم پهلوان بود

بدان نامه که بردی سالها رنج
چه دادت دست مزد از گوهر و گنج

شنیدم قرعه‌ای زد بر خلاصت
دو پاره ده نوشت از ملک خاصت

چه گوئی آن دهت دادند یا نه
مثال ده فرستادند یانه

چو دانستم که خواهد فیض دریا
که گردد کار بازرگان مهیا

همان خاک خراب آباد گردد
به بند افتاده‌ای آزاد گردد

دعای تازه‌ای خواندم چو بختش
به گوهر بر گرفتم پای تختش

چو بر خواندم دعای دولت شاه
ز بازیهای چرخش کردم آگاه

که من یاقوت این تاج مکلل
نه از بهر بها بر بستم اول

دری دیدم به کیوان بر کشیده
به بی‌مثلی جهان مثلش ندیده

برو نقشی نوشتم تا بماند
دهد بر من در ودی آنکه خواند

مرا مقصود ازین شیرین فسانه
دعای خسروان آمد بهانه

چو شکر خسرو آمد بر زبانم
فسون شکر و شیرین چه خوانم

بلی شاه سعید از خاص خویشم
پذیرفت آنچه فرمودی ز پیشم

چو بحر عمر او کشتی روان کرد
مرا نه جمله عالم را زیان کرد

ولی چون هست شاهی چون تو بر جای
همان شهزادگان کشور آرای

از آن پذرفتهای رغبت‌انگیز
دگرباره شود بازار من تیز

پذیرفت آن دعا و حمد را شاه
به اخلاصی که بود از دل بدو راه

چو خو با حمد و با اخلاص من کرد
ده حدونیان را خص من کرد

به مملوکی خطی دادم مسلسل
به توقیع قزلشاهی مسجل

که شد بخشیده این ده بر تمامی
ز ما برزاد برزاد نظامی

به ملک طلق دادم بی‌غرامت
به طلقی ملک او شد تا قیامت

کسی کاین راستی را نیست باور
منش خصم و خدایش باد داور

اگر طعنی زند بر وی خسیسی
بجز وحشت مباد او را انیسی

به لعنت باد تا باشد زمانه
تبارش تیر لعنت را نشانه

چو کار افتاده‌ای را کار شد راست
در گنجینه بگشاد و براراست

درونم را به تأیید الهی
برونم را به خلعت‌های شاهی

چو از تشریف خود منشوریم داد
به طاعت گاه خود دستوریم داد

شدم نزدیک شه با بخت مسعود
وزو باز آمدم با تخت محمود

چنان رفتم که سوی کعبه حجاج
چنان باز آمدم کاحمد ز معراج

شنیدم حاسدی زانها که دانی
که دزد کیسه بر باشد نهانی

به یوسف صورتی گرگی همی زاد
به لوزینه درون الماس می‌داد

که‌ای گیتی نگشته حق شناست
ز بهر چیست چندینی سپاست

عروسی کاسمان بوسید پایش
دهی ویرانه باشد رو نمایش؟

دهی و آنگه چه ده چون کوره تنگ
که باشد طول و عرضش نیم فرسنگ

ندارد دخل و خرجش کیسه‌پرداز
سوادش نیم کار ملک ابخاز

چنین دادم جواب حاسد خویش
که نعمت خواره را کفران میندیش

چرا می‌باید ای سالوک نقاب
در آن ویرانه افتادن چو مهتاب

بحمد من نگر حمدونیان چیست
که یک حمد اینچنین به کانچنان بیست

اگر بینی در آن ده کار و کشتی
مرا در هر سخن بینی بهشتی

گر او دارد ز دانه خوشه پر
من آرم خوشه خوشه دانه در

گر او را ز ابر فیض آب فراتست
مرا در فیض لب آب حیاتست

گر او را بیشه‌ای با استواریست
مرا صد بیشه از عود قماریست

سپاس من نه از وجه منالست
بدان وجهست کاین وجهی حلالست

و گر دارد خرابی سوی او راه
خراب آباد کن بس دولت شاه

ز خرواری صدف یک دانه در به
زلال اندک از طوفان پر به

نه این ده شاه عالم رای آن داشت
که ده بخشد چو خدمت جای آن داشت

ولی چون ملک خرسندیم را دید
ولایت در خور خواهنده بخشید

چو من خرسندم و بخشنده خشنود
تو نقد بوالفضولی خرج کن زود
     
  
مرد

 
بخش ۱۲۱ - تأسف بر مرگ شمس‌الدین محمد جهان پهلوان

چه می‌گفتم سخن محمل کجا راند
کجا می‌رفتم و رختم کجا ماند

به سلطانی چو شه نوبت فرو کوفت
غبار فتنه از گیتی فرو روفت

شکوهش پنج نوبت بر فلک برد
نفاذش کرد هفت اقلیم را خرد

خروش طبل وی گفتی دو میل است
که می‌دانست کان طبل رحیل است

نفیر کوس گفتی تا دو ماهست
که را در دل که شه در کوچگاهست

بران اورنگش آرام اندکی بود
چو برقش زادن و مردن یکی بود

بری ناخورده از باغ جوانی
چو ذوالقرنین از آب زندگانی

شهادت یافت از زخم بداندیش
که باداش آن جهان پاداش ازین بیش

سه پایه بر فلک زد زین خرابی
گذشت از پایه خاکی و آبی

گر آن دریا شد این درها بجایند
که بر ما بیش از آن درها گشایند

گر او را سوی گوهر گرم شد پای
نسب‌داران گوهر باد بر جای

گر او را فیض رحمت گشت ساقی
جهان بر وارثانش باد باقی

گر او را خاک داد از تخته‌بندی
مباد این تخت گیران را گزندی

گر او بی‌تاج شد تاجش رضاباد
سر این تاج‌داران را بقا باد

خصوص آن وارث اعمار شاهان
نظرگاه دعای نیک خواهان

موید نصره‌الدین کافرینش
ز نام او پذیرد نور بینش

پناه خسروان اعظم اتابک
فریدون‌وار بر علم مبارک

ابوبکر محمد کز سر داد
ابوبکر و محمد را کند شاد

به شاهی تاج بخش تاج‌داران
به دولت یادگار شهریاران

به دانائیش هفت اختر شکرخند
بمولائیش نه گردون کمربند

ستاره پایه تخت بلندش
فلک را بوسه گه سم سمندش

سریرش باد در کشور گشائی
وثیقت نامه کشور خدائی

جهان را تا ابد شاه جهان باد
بر آنچ امید دارد کامران باد

سعادت یار او در کامرانی
مساعد با سعادت زندگانی

سخن را بر سعادت ختم کردم
ورق کاینجا رساندم در نوردم

خدایا هر چه رفت از سهوکاری
بیامرز از کرم کامرزگاری

روانش باد جفت شادکامی
که گوید باد رحمت بر نظامی
     
  
مرد

 
لیلی و مجنون



بخش ۱ - به نام ایزد بخشاینده

ای نام تو بهترین سرآغاز
بی‌نام تو نامه کی کنم باز

ای یاد تو مونس روانم
جز نام تو نیست بر زبانم

ای کار گشای هر چه هستند
نام تو کلید هر چه بستند

ای هیچ خطی نگشته ز اول
بی‌حجت نام تو مسجل

ای هست کن اساس هستی
کوته ز درت دراز دستی

ای خطبه تو تبارک الله
فیض تو همیشه بارک الله

ای هفت عروس نه عماری
بر درگه تو به پرده داری

ای هست نه بر طریق چونی
دانای برونی و درونی

ای هرچه رمیده وارمیده
در کن فیکون تو آفریده

ای واهب عقل و باعث جان
با حکم تو هست و نیست یکسان

ای محرم عالم تحیر
عالم ز تو هم تهی و هم پر

ای تو به صفات خویش موصوف
ای نهی تو منکر امر معروف

ای امر تو را نفاذ مطلق
وز امر تو کائنات مشتق

ای مقصد همت بلندان
مقصود دل نیازمندان

ای سرمه کش بلند بینان
در باز کن درون نشینان

ای بر ورق تو درس ایام
ز آغاز رسیده تا به انجام

صاحب توئی آن دگر غلامند
سلطان توئی آن دگر کدامند

راه تو به نور لایزالی
از شرک و شریک هر دو خالی

در صنع تو کامد از عدد بیش
عاجز شده عقل علت اندیش

ترتیب جهان چنانکه بایست
کردی به مثابتی که شایست

بر ابلق صبح و ادهم شام
حکم تو زد این طویله بام

گر هفت گره به چرخ دادی
هفتاد گره بدو گشادی

خاکستری ار ز خاک سودی
صد آینه را بدان زدودی

بر هر ورقی که حرف راندی
نقش همه در دو حرف خواندی

بی‌کوه کنی ز کاف و نونی
کردی تو سپهر بیستونی

هر جا که خزینه شگرفست
قفلش به کلید این دو حرفست

حرفی به غلط رها نکردی
یک نکته درو خطا نکردی

در عالم عالم آفریدن
به زین نتوان رقم کشیدن

هر دم نه به حق دسترنجی
بخشی به من خراب گنجی

گنج تو به بذل کم نیاید
وز گنج کس این کرم نیاید

از قسمت بندگی و شاهی
دولت تو دهی بهر که خواهی

از آتش ظلم و دود مظلوم
احوال همه تراست معلوم

هم قصه نانموده دانی
هم نامه نانوشته خوانی

عقل آبله پای و کوی تاریک
وآنگاه رهی چو موی باریک

توفیق تو گر نه ره نماید
این عقده به عقل کی گشاید

عقل از در تو بصر فروزد
گر پای درون نهد بسوزد

ای عقل مرا کفایت از تو
جستن ز من و هدایت از تو

من بددل و راه بیمناکست
چون راهنما توئی چه باکست

عاجز شدم از گرانی بار
طاقت نه چگونه باشد این کار

می‌کوشم و در تنم توان نیست
کازرم تو هست باک از آن نیست

گر لطف کنی و گر کنی قهر
پیش تو یکی است نوش یا زهر

شک نیست در اینکه من اسیرم
کز لطف زیم ز قهر میرم

یا شربت لطف دار پیشم
یا قهر مکن به قهر خویشم

گر قهر سزای ماست آخر
هم لطف برای ماست آخر

تا در نقسم عنایتی هست
فتراک تو کی گذارم از دست

وآن دم که نفس به آخر آید
هم خطبه نام تو سراید

وآن لحظه که مرگ را بسیجم
هم نام تو در حنوط پیچم

چون گرد شود وجود پستم
هرجا که روم تو را پرستم

در عصمت اینچنین حصاری
شیطان رجیم کیست باری

چون حرز توام حمایل آمود
سرهنگی دیو کی کند سود

احرام گرفته‌ام به کویت
لبیک زنان به جستجویت

احرام شکن بسی است زنهار
ز احرام شکستنم نگهدار

من بیکس و رخنها نهانی
هان ای کس بیکسان تو دانی

چون نیست به جز تو دستگیرم
هست از کرم تو ناگزیرم

یک ذره ز کیمیای اخلاص
گر بر مس من زنی شوم خاص

آنجا که دهی ز لطف یک تاب
زر گردد خاک و در شود آب

من گر گهرم و گر سفالم
پیرایه توست روی مالم

از عطر تو لافد آستینم
گر عودم و گر درمنه اینم

پیش تو نه دین نه طاعت آرم
افلاس تهی شفاعت آرم

تا غرق نشد سفینه در آب
رحمت کن و دستگیر و دریاب

بردار مرا که اوفتادم
وز مرکب جهل خود پیادم

هم تو به عنایت الهی
آنجا قدمم رسان که خواهی

از ظلمت خود رهائیم ده
با نور خود آشنائیم ده

تا چند مرا ز بیم و امید
پروانه دهی به ماه و خورشید

تا کی به نیاز هر نوالم
بر شاه و شبان کنی حوالم

از خوان تو با نعیم‌تر چیست
وز حضرت تو کریمتر کیست

از خرمن خویش ده زکاتم
منویس به این و آن براتم

تا مزرعه چو من خرابی
آباد شود به خاک و آبی

خاکی ده از آستان خویشم
وابی که دغل برد ز پیشم

روزی که مرا ز من ستانی
ضایع مکن از من آنچه مانی

وآندم که مرا به من دهی باز
یک سایه ز لطف بر من انداز

آن سایه نه کز چراغ دور است
آن سایه که آن چراغ نوراست

تا با تو چو سایه نور گردم
چون نور ز سایه دور گردم

با هر که نفس برآرم اینجا
روزیش فروگذارم اینجا

درهای همه ز عهد خالیست
الا در تو که لایزالیست

هر عهد که هست در حیاتست
عهد از پس مرگ بی‌ثباتست

چون عهد تو هست جاودانی
یعنی که به مرگ و زندگانی

چندانکه قرار عهد یابم
از عهد تو روی برنتابم

بی‌یاد توام نفس نیاید
با یاد تو یاد کس نیاید

اول که نیافریده بودم
وین تعبیه‌ها ندیده بودم

کیمخت اگر از زمیم کردی
با زاز زمیم ادیم کردی

بر صورت من ز روی هستی
آرایش آفرین تو بستی

واکنون که نشانه گاه جودم
تا باز عدم شود وجودم

هرجا که نشاندیم نشستم
وآنجا که بریم زیر دستم

گردیده رهیت من در این راه
گه بر سر تخت و گه بن چاه

گر پیر بوم و گر جوانم
ره مختلف است و من همانم

از حال به حال اگر بگردم
هم بر رق اولین نوردم

بی‌جاحتم آفریدی اول
آخر نگذاریم معطل

گر مرگ رسد چرا هراسم
کان راه بتست می‌شناسم

این مرگ نه، باغ و بوستانست
کو راه سرای دوستانست

تا چند کنم ز مرگ فریاد
چون مرگ ازوست مرگ من باد

گر بنگرم آن چنان که رایست
این مرگ نه مرگ نقل جایست

از خورد گهی به خوابگاهی
وز خوابگهی به بزم شاهی

خوابی که به بزم تست راهش
گردن نکشم ز خوابگاهش

چون شوق تو هست خانه خیزم
خوش خسبم و شادمانه خیزم

گر بنده نظامی از سر درد
در نظم دعا دلیریی کرد

از بحر تو بینم ابر خیزش
گر قطره برون دهد مریزش

گر صد لغت از زبان گشاید
در هر لغتی ترا ستاید

هم در تو به صد هزار تشویر
دارد رقم هزار تقصیر

ور دم نزند چو تنگ حالان
دانی که لغت زبان لالان

گر تن حبشی سرشته تست
ور خط ختنی نبشته تست

گر هر چه نبشته‌ای بشوئی
شویم دهن از زیاده گوئی

ور باز به داورم نشانی
ای داور داوران تو دانی

زان پیش کاجل فرا رسد تنگ
و ایام عنان ستاند از چنگ

ره باز ده از ره قبولم
بر روضه تربت رسولم
     
  
مرد

 
بخش ۲ - نعت پیغمبر اکرم (ص)

ای شاه سوار ملک هستی
سلطان خرد به چیره دستی

ای ختم پیمبران مرسل
حلوای پسین و ملح اول

نوباوه باغ اولین صلب
لشکرکش عهد آخرین تلب

ای حاکم کشور کفایت
فرمانده فتوی ولایت

هرک آرد با تو خودپرستی
شمشیر ادب خورد دو دستی

ای بر سر سدره گشته راهت
وی منظر عرش پایگاهت

ای خاک تو توتیای بینش
روشن بتو چشم آفرینش

شمعی که نه از تو نور گیرد
از باد بروت خود بمیرد

ای قائل افصح القبایل
یک زخمی اوضح الدلایل

دارنده حجت الهی
داننده راز صبحگاهی

ای سید بارگاه کونین
نسابه شهر قاب قوسین

رفته ز ولای عرش والا
هفتاد هزار پرده بالا

ای صدر نشین عقل و جان هم
محراب زمین و آسمان هم

گشته زمی آسمان ز دینت
نی‌نی شده آسمان زمینت

ای شش جهه از تو خیره مانده
بر هفت فلک جنیبه رانده

شش هفت هزار سال بوده
کین دبدبه را جهان شنوده

ای عقل نواله پیچ خوانت
جان بنده نویس آستانت

هر عقل که بی تو عقل برده
هر جان که نه مرده تو مرده

ای کینت و نام تو موید
بوالقاسم وانگهی محمد

عقل ارچه خلیفه شگرف است
بر لوح سخن تمام حرف است

هم مهر مویدی ندارد
تا مهر محمدی ندارد

ای شاه مقربان درگاه
بزم تو ورای هفت خرگاه

صاحب طرف ولایت جود
مقصود جهان جهان مقصود

سر جوش خلاصه معانی
سرچشمه آب زندگانی

خاک تو ادیم روی آدم
روی تو چراغ چشم عالم

دوران که فرس نهاده تست
با هفت فرس پیاده تست

طوف حرم تو سازد انجم
در گشتن چرخ پی کندگم

آن کیست که بر بساط هستی
با تو نکند چو خاک پستی

اکسیر تو داد خاک را لون
وز بهر تو آفریده شد کون

سر خیل توئی و جمله خیلند
مقصود توئی همه طفیلند

سلطان سریر کایناتی
شاهنشه کشور حیاتی

لشگر گه تو سپهر خضرا
گیسوی تو چتر و غمزه طغرا

وین پنج نماز کاصل توبه است
در نوبتی تو پنج نوبه است

در خانه دین به پنج بنیاد
بستی در صد هزار بیداد

وین خانه هفت سقف کرده
بر چار خلیفه وقف کرده

صدیق به صدق پیشوا بود
فاروق ز فرق هم جدا بود

وان پیر حیائی خدا ترس
با شیر خدای بود همدرس

هر چار ز یک نورد بودند
ریحان یک آبخورد بودند

زین چار خلیفه ملک شدراست
خانه به چهار حد مهیاست

ز آمیزش این چهارگانه
شد خوش نمک این چهارخانه

دین را که چهار ساق دادی
زینگونه چهار طاق دادی

چون ابروی خوب تو در آفاق
هم جفت شد این چهار وهم طاق

از حلقه دست بند این فرش
یک رقص تو تا کجاست تا عرش

ای نقش تو معرج معانی
معراج تو نقل آسمانی

از هفت خزینه در گشاده
بر چهار گهر قدم نهادن

از حوصله زمانه تنگ
بر فرق فلک زده شباهنگ

چون شب علم سیاه برداشت
شبرنگ تو رقص راه برداشت

خلوتگه عرش گشت جایت
پرواز پری گرفت پایت

سر برزده از سرای فانی
بر اوج سرای ام هانی

جبریل رسید طوق در دست
کز بهر تو آسمان کمر بست

بر هفت فلک دو حلقه بستند
نظاره تست هر چه هستند

برخیز هلا نه وقت خوابست
مه منتظر تو آفتابست

در نسخ عطارد از حروفت
منسوخ شد آیت وقوفت

زهره طبق نثار بر فرق
تا نور تو کی برآید از شرق

خورشید به صورت هلالی
زحمت ز ره تو کرده خالی

مریخ ملازم یتاقت
موکب رو کمترین وشاقت

دراجه مشتری بدان نور
از راه تو گفته چشم بد دور

کیوان علم سیاه بر دوش
در بندگی تو حلقه در گوش

در کوکبه چنین غلامان
شرط است برون شدن خرامان

امشب شب قدرتست بشتاب
قدر شب قدر خویش دریاب

ای دولتی آن شبی که چون روز
گشت از قدم تو عالم افروز

پرگار به خاک در کشیدی
جدول به سپهر بر کشیدی

برقی که براق بود نامش
رفق روش تو کرد رامش

بر سفت چنان نسفته تختی
طیاره شدی چو نیک بختی

زآنجا که چنان یک اسبه راندی
دوران دواسبه را بماندی

ربع فلک از چهارگوشه
داده ز درت هزار خوشه

از سرخ و سپید دخل آن باغ
بخش نظر تو مهر ما زاغ

بر طره هفت بام عالم
نه طاس گذاشتی نه پرچم

هم پرچم چرخ را گسستی
هم طاسک ماه را شکستی

طاوس پران چرخ اخضر
هم بال فکنده با تو هم پر

جبریل ز همرهیت مانده
(الله معک) ز دور خوانده

میکائیلت نشانده بر سر
واورده به خواجه تاش دیگر

اسرافیل فتاده در پای
هم نیم رهت بمانده برجای

رفرف که شده رفیق راهت
برده به سریر سدره گاهت

چون از سر سدره بر گذشتی
اوراق حدوث در نوشتی

رفتی ز بساط هفت فرشی
تا طارم تنگبار عرشی

سبوح زنان عرش پایه
از نور تو کرده عرش سایه

از حجله عرش بر پریدی
هفتاد حجاب را دریدی

تنها شدی از گرانی رخت
هم تاج گذاشتی و هم تخت

بازار جهت بهم شکستی
از زحمت تحت وفوق رستی

خرگاه برون زدی ز کونین
در خیمه خاص قاب قوسین

هم حضرت ذوالجلال دیدی
هم سر کلام حق شنیدی

از غایت وهم و غور ادراک
هم دیدن وهم شنودنت پاک

درخواستی آنچه بود کامت
درخواسته خاص شد به نامت

از قربت حضرت الهی
باز آمدی آنچنانکه خواهی

گلزار شکفته از جبینت
توقیع کرم در آستینت

آورده برات رستگاران
از بهر چو ما گناهکاران

ما را چه محل که چون تو شاهی
در سایه خود کند پناهی

زآنجا که تو روشن آفتابی
بر ما نه شگفت اگر نتابی

دریای مروتست رایت
خضرای نبوتست جایت

شد بی تو به خلق بر مروت
بر بسته‌تر از در نبوت

هر که از قدم تو سرکشیده
دولت قلمیش در کشیده

وان کو کمر وفات بسته
بر منظره ابد نشسته

باغ ارم از امید و بیمت
جزیت ده نافه نسیمت

ای مصعد آسمان نوشته
چون گنج به خاک بازگشته

از سرعت آسمان خرامی
سری بگشای بر نظامی

موقوف نقاب چند باشی
در برقع خواب چند باشی

برخیز و نقاب رخ برانداز
شاهی دو سه را به رخ درانداز

این سفره ز پشت بار برگیر
وین پرده ز روی کار برگیر

رنگ از دو سیه سفید بزدای
ضدی ز چهار طبع بگشای

یک عهد کن این دو بی‌وفا را
یک دست کن این چهار پا را

چون تربیت حیات کردی
حل همه مشکلات کردی

زان نافه به باد بخش طیبی
باشد که به ما رسد نصیبی

زان لوح که خواندی از بدایت
در خاطر ما فکن یک آیت

زان صرف که یافتیش بی‌صرف
در دفتر ما نویس یک حرف

بنمای به ما که ما چه نامیم
وز بت گر و بت شکن کدامیم

ای کار مرا تمامی از تو
نیروی دل نظامی از تو

زین دل به دعا قناعتی کن
وز بهر خدا شفاعتی کن

تا پرده ما فرو گذارند
وین پرده که هست بر ندارند
     
  
مرد

 
بخش ۳ - برهان قاطع در حدوث آفرینش

در نوبت بار عام دادن
باید همه شهر جام دادن

فیاضه ابر جود گشتن
ریحان همه وجود گشتن

باریدن بی‌دریغ چون مل
خندیدن بی‌نقاب چون گل

هرجای چو آفتاب راندن
در راه ببدره زر فشاندن

دادن همه را به بخشش عام
وامی و حلال کردن آن وام

پرسیدن هر که در جهان هست
کز فاقه روزگار چون رست

گفتن سخنی که کار بندد
زان قطره چو غنچه باز خندد

من کین شکرم در آستین است
ریزم که حریف نازنین است

بر جمله جهان فشانم این نوش
فرزند عزیز خود کند گوش

من بر همه تن شوم غذاساز
خود قسم جگر بدو رسد باز

ای ناظر نقش آفرینش
بر دار خلل ز راه بینش

در راه تو هر کرا وجودیست
مشغول پرستش و سجودیست

بر طبل تهی مزن جرس را
بیکار مدان نوای کس را

هر ذره که هست اگر غباریست
در پرده مملکت بکاریست

این هفت حصار برکشیده
بر هزل نباشد آفریده

وین هفت رواق زیر پرده
آخر به گزاف نیست کرده

کار من و تو بدین درازی
کوتاه کنم که نیست بازی

دیباچه ما که در نورد است
نز بهر هوی و خواب و خورد است

از خواب و خورش به اربتابی
کین در همه گاو و خر بیابی

زان مایه که طبعها سرشتند
ما را ورقی دگر نوشتند

تا در نگریم و راز جوئیم
سررشته کار باز جوئیم

بینیم زمین و آسمان را
جوئیم یکایک این و آن را

کاین کار و کیائی از پی چیست
او کیست کیای کار او کیست

هر خط که برین ورق کشید است
شک نیست در آنکه آفرید است

بر هر چه نشانه طرازیست
ترتیب گواه کار سازیست

سوگند دهم بدان خدایت
کین نکته به دوست رهنمایت

کان آینه در جهان که دید است
کاول نه به صیقلی رسید است

بی‌صیقلی آینه محال است
هردم که جز این زنی وبال است

در هر چه نظر کنی به تحقیق
آراسته کن نظر به توفیق

منگر که چگونه آفریده است
کان دیده‌وری ورای دیده است

بنگر که ز خود چگونه برخاست
وآن وضع به خود چگونه شد راست

تا بر تو به قطع لازم آید
کان از دگری ملازم آید

چون رسم حواله شد برسام
رستی تو ز جهل و من ز دشنام

هر نقش بدیع کایدت پیش
جز مبدع او در او میندیش

زین هفت پرند پرنیان رنگ
گر پای برون نهی خوری سنگ

پنداشتی این پرند پوشی
معلوم تو گردد ار بکوشی

سررشته راز آفرینش
دیدن نتوان به چشم بینش

این رشته قضا نه آنچنان تافت
کورا سررشته وا توان یافت

سررشته قدرت خدائی
بر کس نکند گره گشائی

عاجز همه عاقلان و شیدا
کین رقعه چگونه کرد پیدا

گرداند کس که چون جهان کرد
ممکن که تواند آنچنان کرد

چون وضع جهان ز ما محالست
چونیش برون‌تر از خیالست

در پرده راز آسمانی
سریست ز چشم ما نهانی

چندانکه جنیبه رانم آنجا
پی برد نمی‌توانم آنجا

در تخته هیکل رقومی
خواندم همه نسخه نجومی

بر هر چه از آن برون کشیدم
آرام گهی درون ندیدم

دانم که هر آنچه ساز کردند
بر تعبیه‌ایش باز کردند

هرچ آن نظری در او توان بست
پوشیده خزینه‌ای در آن هست

آن کن که کلید آن خزینه
پولاد بود نه آبگینه

تا چون به خزینه در شتابی
شربت طلبی نه زهر یابی

پیرامن هر چه ناپدیدست
جدول کش خود خطی کشیدست

وآن خط که ز اوج بر گذشته
عطفیست به میل بازگشته

کاندیشه چو سر به خط رساند
جز باز پس آمدن نداند

پرگار چو طوف ساز گردد
در گام نخست باز گردد

این حلقه که گرد خانه بستند
از بهر چنین بهانه بستند

تا هر که ز حلقه بر کند سر
سرگشته شود چو حلقه بر در

در سلسله فلک مزن دست
کین سلسله را هم آخری هست

گر حکم طبایع است بگذار
کو نیز رسد به آخر کار

بیرون‌تر ازین حواله گاهیست
کانجا به طریق عجز راهیست

زان پرده نسیم ده نفس را
کو پرده کژ نداد کس را

این هفت فلک به پرده سازی
هست از جهت خیال بازی

زین پرده ترانه ساخت نتوان
واین پرده به خود شناخت نتوان

گر پرده شناس ازین قیاسی
هم پرده خود نمی‌شناسی

گر باربدی به لحن و آواز
بی‌پرده مزن دمی بر این ساز

با پرده دریدگان خودبین
در خلوت هیچ پرده منشین

آن پرده طلب که چون نظامی
معروف شوی به نیکنامی

تا چند زمین نهاد بودن
سیلی خود خاک و باد بودن

چون باد دویدن از پی خاک
مشغول شدن به خار و خاشاک

بادی که وکیل خرج خاکست
فراش گریوه مغاکست

بستاند ازین بدان سپارد
گه مایه برد گهی بیارد

چندان که زمیست مرز بر مرز
خاکیست نهاده درز بر درز

گه زلزله گاه سیل خیزد
زین ساید خاک و زان بریزد

چون زلزله ریزد آب ساید
درزی زخریطه واگشاید

وان درز به صدمه‌های ایام
وادی کده‌ای شود سرانجام

جوئی که درین گل خرابست
خاریده باد و چاک آبست

از کوی زمین چو بگذری باز
ابر و فلک است در تک و تاز

هر یک به میانه دگر شرط
افتاده به شکل گوی در خرط

این شکل کری نه در زمین است
هر خط که به گرد او چنین است

هر دود کزین مغاک خیزد
تا یک دو سه نیزه بر ستیزد

وآنگه به طریق میل ناکی
گردد به طواف دیر خاکی

ابری که برآید از بیابان
تا مصعد خود شود شتابان

بر اوج صعود خود بکوشد
از حد صعود بر نجوشد

او نیز طواف دیر گیرد
از دایره میل می‌پذیرد

بینیش چو خیمه ایستاده
سر بر افق زمین نهاده

تا در نگری به کوچ و خیلش
دانی که به دایره است میلش

هر جوهر فردکو بسیط است
میلش به ولایت محیط است

گردون که محیط هفت موج است
چندان که همی‌رود در اوج است

گر در افق است و گر در اعلاست
هرجا که رود به سوی بالاست

زآنجا که جهان خرامی اوست
بالائی او تمامی اوست

بالا طلبان که اوج جویند
بالای فلک جز این نگویند

نز علم فلک گره گشائیست
خود در همه علم روشنائیست

گرمایه جویست ور پشیزی
از چار گهر در اوست چیزی

اما نتوان نهفت آن جست
کین دانه در آب و خاک چون رست

گرمایه زمین بدو رساند
بخشیدن صورتش چه داند

وآنجا که زمین به زیر پی‌بود
در دانه جمال خوشه کی بود

گیرم که ز دانه خوشه خیزد
در قالب صورتش که ریزد

در پرده این خیال گردان
آخر سببی است حال گردان

نزدیک تو آن سبب چه چیز است
بنمای که این سخن عزیز است

داننده هر آن سبب که بیند
داند که مسبب آفریند

زنهار نظامیا در این سیر
پابست مشو به دام این دیر
     
  
مرد

 
بخش ۴ - سبب نظم کتاب

روزی به مبارکی و شادی
بودم به نشاط کیقبادی

ابروی هلالیم گشاده
دیوان نظامیم نهاده

آیینه بخت پیش رویم
اقبال به شانه کرده مویم

صبح از گل سرخ دسته بسته
روزم به نفس شده خجسته

پروانه دل چراغ بر دست
من بلبل باغ و باغ سرمست

بر اوج سخن علم کشیده
در درج هنر قلم کشیده

منقار قلم به لعل سفتن
دراج زبان به نکته گفتن

در خاطرم اینکه وقت کار است
کاقبال رفیق و بخت یار است

تا کی نفس تهی گزینم
وز شغل جهان تهی نشینم

دوران که نشاط فربهی کرد
پهلو ز تهی روان تهی کرد

سگ را که تهی بود تهی گاه
نانی نرسد تهی در این راه

برساز جهان نوا توان ساخت
کانراست جهان که با جهان ساخت

گردن به هوا کسی فرازد
کو با همه چون هوا بسازد

چون آینه هر کجا که باشد
جنسی به دروغ بر تراشد

هر طبع که او خلاف جویست
چون پرده کج خلاف گویست

هان دولت گر بزرگواری
کردی ز من التماس کاری

من قرعه زنان به آنچنان فال
واختر به گذشتن اندران حال

مقبل که برد چنان برد رنج
دولت که دهد چنان دهد گنج

در حال رسید قاصد از راه
آورد مثال حضرت شاه

بنوشته به خط خوب خویشم
ده پانزده سطر نغز بیشم

هر حرفی از او شکفته باغی
افروخته‌تر ز شب چراغی

کای محرم حلقه غلامی
جادو سخن جهان نظامی

از چاشنی دم سحر خیز
سحری دگر از سخن برانگیز

در لافگه شگفت کاری
بنمای فصاحتی که داری

خواهم که به یاد عشق مجنون
رانی سخنی چو در مکنون

چون لیلی بکر اگر توانی
بکری دو سه در سخن نشانی

تا خوانم و گویم این شکربین
جنبانم سر که تاج سر بین

بالای هزار عشق نامه
آراسته کن به نوک خامه

شاه همه حرفهاست این حرف
شاید که در او کنی سخن صرف

در زیور پارسی و تازی
این تازه عروس را طرازی

دانی که من آن سخن شناسم
کابیات نو از کهن شناسم

تا ده دهی غرایبت هست
ده پنج زنی رها کن از دست

بنگر که ز حقه تفکر
در مرسله که می‌کشی در

ترکی صفت وفای مانیست
ترکانه سخن سزای ما نیست

آن کز نسب بلند زاید
او را سخن بلند باید

چون حلقه شاه یافت گوشم
از دل به دماغ رفت هوشم

نه زهره که سر ز خط بتابم
نه دیده که ره به گنج یابم

سرگشته شدم دران خجالت
از سستی عمر و ضعف حالت

کس محرم نه که راز گویم
وین قصه به شرح باز گویم

فرزند محمد نظامی
آن بر دل من چو جان گرامی

این نسخه چو دل نهاد بر دست
در پهلوی من چو سایه بنشست

داد از سر مهر پای من بوس
کی آنکه زدی بر آسمان کوس

خسروشیرین چو یاد کردی
چندین دل خلق شاد کردی

لیلی و مجنون ببایدت گفت
تا گوهر قیمتی شود جفت

این نامه نغز گفته بهتر
طاووس جوانه جفته بهتر

خاصه ملکی چو شاه شروان
شروان چه که شهریار ایران

نعمت ده و پایگاه سازست
سرسبز کن و سخن نوازست

این نامه به نامه از تو در خواست
بنشین و طراز نامه کن راست

گفتم سخن تو هست بر جای
ای آینه روی آهنین رای

لیکن چه کنم هوا دو رنگست
اندیشه فراخ و سینه تنگست

دهلیز فسانه چون بود تنگ
گردد سخن از شد آمدن لنگ

میدان سخن فراخ باید
تا طبع سواریی نماید

این آیت اگرچه هست مشهور
تفسیر نشاط هست ازو دور

افزار سخن نشاط و ناز است
زین هردو سخن بهانه ساز است

بر شیفتگی و بند و زنجیر
باشد سخن برهنه دلگیر

در مرحله‌ای که ره ندانم
پیداست که نکته چند رانم

نه باغ و نه بزم شهریاری
نه رود و نه می نه کامکاری

بر خشکی ریگ و سختی کوه
تا چند سخن رود در اندوه

باید سخن از نشاط سازی
تا بیت کند به قصه بازی

این بود کز ابتدای حالت
کس گرد نگشتش از ملالت

گوینده ز نظم او پر افشاند
تا این غایت نگفت زان ماند

چون شاه جهان به من کند باز
کاین نامه به نام من بپرداز

با اینهمه تنگی مسافت
آنجاش رسانم از لطافت

کز خواندن او به حضرت شاه
ریزد گهر نسفته بر راه

خواننده‌اش اگر فسرده باشد
عاشق شود ار نمرده باشد

باز آن خلف خلیفه زاده
کاین گنج به دوست در گشاده

یک دانه اولین فتوحم
یک لاله آخرین صبوحم

گفت ای سخن تو همسر من
یعنی لقبش برادر من

در گفتن قصه‌ای چنین چست
اندیشه نظم را مکن سست

هرجا که بدست عشق خوانیست
این قصه بر او نمک فشانیست

گرچه نمک تمام دارد
بر سفره کباب خام دارد

چون سفته خارش تو گردد
پخته به گزارش تو گردد

زیبا روئی بدین نکوئی
وانگاه بدین برهنه روئی

کس در نه به قدر او فشانده است
زین روی برهنه روی مانداست

جانست و چو کس به جان نکوشد
پیراهن عاریت نپوشد

پیرایه جان ز جان توان ساخت
کس جان عزیز را نینداخت

جان بخش جهانیان دم تست
وین جان عزیز محرم تست

از تو عمل سخن گزاری
از بنده دعا ز بخت یاری

چون دل دهی جگر شنیدم
دل دوختم و جگر دریدم

در جستن گوهر ایستادم
کان کندم و کیمیا گشادم

راهی طلبید طبع کوتاه
کاندیشه بد از درازی راه

کوته‌تر از این نبود راهی
چابکتر از این میانه گاهی

بحریست سبک ولی رونده
ماهیش نه مرده بلکه زنده

بسیار سخن بدین حلاوت
گویند و ندارد این طراوت

زین بحر ضمیر هیچ غواص
بر نارد گوهری چنین خاص

هر بیتی از او چه رسته‌ای در
از عیب تهی و از هنر پر

در جستن این متاع نغزم
یک موی نبود پای لغزم

می‌گفتم و دل جواب می‌داد
خاریدم و چشمه آب می‌داد

دخلی که ز عقل درج کردم
در زیور او به خرج کردم

این چار هزار بیت اکثر
شد گفته به چار ماه کمتر

گر شغل دگر حرام بودی
در چاره شب تمام بودی

بر جلوه این عروس آزاد
آبادتر آنکه گوید آباد

آراسته شد به بهترین حال
در سلخ رجب به‌ثی و فی دال

تاریخ عیان که داشت با خود
هشتاد و چهار بعد پانصد

پرداختمش به نغز کاری
و انداختمش بدین عماری

تا کس نبرد به سوی او راه
الا نظر مبارک شاه
     
  
صفحه  صفحه 12 از 43:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  42  43  پسین » 
شعر و ادبیات

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA