انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 11 از 21:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  20  21  پسین »

Jami | جامی


زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« مناجات »



این محیط کرم‌ات عرش صدف!
عرشیان در طلب‌ات باد به کف!

ما که لب تشنهٔ احسان توایم
کشتی افتاده به توفان توایم

نظر لطف بدین کشتی دار!
به سلامت برسانش به کنار!

خیمهٔ ما به سوی ساحل زن!
صدف هستی ما را بشکن!

پردهٔ ظلمت ما را بگشای!
صفوت گوهر ما را بنمای!

جامی از هستی خود گشته ملول
دارد از فضل تو امید قبول

بر سر خوان عطایش بنشان!
دامن از گرد خطایش بفشان!

بنگر اندوه وی و، شادش کن!
بنده‌ای پیر شد، آزادش کن!

بینشی ده، که تو را بشناسد
نعمتت را ز بلا بشناسد

کمر خدمت طاعت بخش‌اش!
افسر عز قناعت بخش‌اش!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« در سماع »



ای درین خوابگه بی‌خبران!
بی‌خبر خفته چو کوران و کران!

سر برآور! که درین پرده‌سرای
می‌رسد بانگ سرود از همه جای

بلبل از منبر گل نغمه‌نواز
قمری از سرو سهی زمزمه‌ساز

فاخته چنبر دف کرده ز طوق
از نوا گشته جلاجل زن شوق

لحن قوال شده صومعه‌گیر
نه مرید از دم او جسته نه پیر

مطرب از مصطبهٔ دردکشان
داده از منزل مقصود نشان

بادنی بر دل مستان صبوح
فتح کرده همه ابواب فتوح

عود خاموش ز یک مالش گوش
کودک آساست، بر آورده خروش

چنگ با عقل ره جنگ زده
راه صد دل به یک گهنگ زده

تائب کاسه شکسته ز شراب
به یکی کاسه شده مست رباب

پیر راهب شده ناقوس‌زنان
نوبتی، مقرعه بر کوس‌زنان

بانگ برداشته مرغ سحری
کرده بر خفته‌دلان پرده‌دری

موذن از راحت شب دل کنده
کرده صد مرده به یا حی زنده

چرخ در چرخ ازین بانگ و نوا
کوه در رقص ازین صوت و صدا

ساعی ترک گران‌جانی کن!
شوق را سلسله‌جنبانی کن!

بگسل از پای خود این لنگر گل!
گام زن شو به سوی کشور دل!

آستین بر سر عالم افشان!
دامن از طینت آدم افشان!

سنگ بر شیشهٔ ناموس انداز!
چاک در خرقهٔ سالوس انداز!

نغمهٔ جان شنو از چنگ سماع!
بجه از جسم به آهنگ سماع!

همه ذات جهان در رقص‌اند
رو نهاده به کمال از نقص‌اند

تو هم از نقص قدم نه به کمال!
دامن افشان ز سر جاه و جلال!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« در نصیحت به نفس خود و یاد از شاعران گذشته »



جامی این پرده‌سرایی تا چند؟
چون جرس هرزه‌درایی تا چند؟

چند بیهوده کنی خوش‌نفسی؟
هیچ نگرفت دلت چون جرسی؟

ساز بشکست، چه افغان است این؟
تار بگسست، چه دستان است این؟

نامهٔ عمر به توقیع رسید
نظم احوال به تقطیع رسید

تنگ شد قافیهٔ عمر شریف
دم به دم می‌شودش مرگ ردیف

سر به جیب و همه شب قافیه‌جوی
تنت از معنی باریک چو موی

گر شوی سوی مقاصد قاصد
باشی آن را به قصاید صاید

مدح ارباب مناصب گویی
فتح ابواب مطالب جویی

گه پی ساده‌دلی سازی جا
بر سر لوح بیان حرف هجا

گه کنی میل غزل‌پردازی
عشق با طرفه غزالان بازی

گه پی مثنوی آری زیور
بر یکی وزن هزاران گوهر

گه ز ترجیع شوی بندگشای
عقل و دین را فکنی بند به پای

گاهی از بهر دل غمخواره
سازی از نظم رباعی چاره

گاه با هم دهی از طبع بلند
قطعه قطعه ز جواهر پیوند

گه به یک بیت ز غم فرد شوی
مرهم دیدهٔ پر درد شوی

گه کنی گم به معما نامی
خواهی از گمشده‌نامی کامی

گاهی از مرثیه ماتم داری
وز مژه خون دمادم باری

بین! که چون سهم اجل را قوسی
کرد گردون ز پی فردوسی

با دل شق‌شده چون خامهٔ خویش
ماند سرریز ز شهنامهٔ خویش

ناظم گنجه، نظامی که به رنج
عدد گنج رسانید به پنج،

روز آخر که ازین مجلس رفت
گنج‌ها داده ز کف مفلس رفت

گرچه می‌رفت به سحرافشانی
بر فلک دبدبهٔ خاقانی

گشت پامال حوادث دبه‌اش
بی‌صدا شد چو دبه دبدبه‌اش

انوری کو و دل انور او
حکمت شعر خردپرور او

کو ظهیر آنکه چو خضر آب حیات
کلک او داشت نهان در ظلمات

هر کمالی که سپاهانی داشت
که به کف تیغ سخنرانی داشت،

شد ازین دایرهٔ دیر مسیر
آخرالامر همه نقص‌پذیر

کرد حرفی که رقم زد سعدی
بر رخ شاهد معنی جعدی

صرصر قهر چو شد حادثه‌زای
آمد آن جعد معنبر در پای

حافظ از نظم بلند آوازه
ساخت آیین سخن را تازه

لیک روز و شب‌اش از پیشه کمند
ز آن بلندی سوی پستی افگند

پخت از دور مه و گردش سال
میوهٔ باغ خجندی به کمال

لیک باد اجل آن میوهٔ پاک
ریخت در خطهٔ تبریز به خاک

آن دو طوطی که به نوخیزیشان
بود در هند شکرریزیشان

عاقبت سخرهٔ افلاک شدند
خامشان قفس خاک شدند

کام بگشا! که شگرفان رفتند
یک به یک نادره‌حرفان رفتند

زود برگرد! چو برخواهی گشت
زین تبه حرف که فرصت بگذشت

کیست کز باغ سخنرانی رفت
که نه با داغ پشیمانی رفت؟

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« حکایت حکیم سنائی رحمةالله علیه »



چون سنائی شه اقلیم سخن
راقم تختهٔ تعلیم سخن

خواست گردون که فرو شوید پاک
رقم هستی‌اش از تختهٔ خاک

بر سر بستر کین افکندش
همچو سایه به زمین افکندش

لب هنوزش ز سخن نابسته
داشت با خود سخنی آهسته

همدمی بر دهنش گوش نهاد
به حدیثش نظر هوش گشاد

آنچه از عالم دل تلقین داشت
بیتکی بود که مضمون این داشت

که: بر اطوار سخن بگذشتم
لیک حالی ز همه برگشتم

بر دلم نیست ز هر بیش و کمی
بجز از حرف ندامت رقمی

زانکه دورست درین دیر کهن
سخن از معنی و معنی ز سخن

سخن آنجا که شود دام‌نمای
صید معنی نشود گام گشای

معنی آنجا که کشد دامن ناز
گفت و گو را نرسد دست نیاز

سخن آنجا که شود تنگ‌مجال
مرغ معنی نگشاید پر و بال

معنی آنجا که نهد پای بلند
از عبارت نتوان ساخت کمند

پایهٔ قدر سخن چون این است
وای طبعی که سخن آیین است

لب فروبند که خاموشی به!
دل تهی کن که فراموشی به!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« مناجات »



ای رهائی ده هر بیهوشی!
مهر بر لب نه هر خاموشی!

به هوای تو سخن کوشی ما
به تمنای تو خاموشی ما

گر تو در حرف نهی لطف شگرف
لجه‌ای ژرف شود چشمهٔ حرف

بعد توست اصل همه تنگی‌ها
قرب تو مایهٔ یکرنگی‌ها

دل جامی که بود تنگ از تو
عندلیبی‌ست خوش آهنگ از تو

بال پروازش ازین تنگی ده!
نکهت‌اش از گل یکرنگی ده!

دوز از تار فنا دلق، او را!
برهان از خود و از خلق، او را!

عیبش از بی‌هنران سازنهان!
وز گمان هنرش باز رهان!

تا ز عیب و هنر خود آزاد
زید اندر کنف فضل تو شاد

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« خطاب به خوانندگان و عیبجویان »



ای ز گلزار سخن یافته بوی!
وز تماشای چمن تافته روی!

بلبل دل شده مشتاق چمن
نکته‌خوان گشته ز اوراق سمن

هر ورق کز سخن آنجاست رقم
نسخهٔ صحت رنج است و الم

دیده بر دفتر جمعیت نه!
الم تفرقه را صحت ده!

باش با دفتر اشعار جلیس!
انه خیر جلیس و انیس

دفتر شعر بود روضهٔ روح
فاتح غنچهٔ گل‌های فتوح

هر ورق را که ز وی گردانی
گل دیگر شکفد، گر دانی

خواهی آن رونق باغ تو شود
نکهت‌اش عطر دماغ تو شود

خاطر از شوب غرض، خالی کن!
همت از صدق طلب، عالی کن!

از درون زنگ تعصب بزدای!
بر خرد راه تامل بگشای!

مگذر قطره‌زنان همچو قلم!
همچو پرگار به جادار قدم!

زن به گردآوری معنی رای!
گرد هر نقطه و هر نکته برآی!

بحر هر چند که کان گهرست
صدف او ز گهر بیشترست

اصل، معنی‌ست، منه! تا دانی!
در عبارت چو فتد نقصانی

عیب اگر هست، کرم ورز (و) بپوش!
ورنه بیهوده چو حاسد مخروش!

چون تو از نظم معانی دوری
زین قبل هر چه کنی معذوری

هرگز از دل نچکاندی خونی
بهر موزونی و ناموزونی

مرغ تو قافیه آهنگ نشد
خاطرت قافیه‌سان تنگ نشد

پس زانو ننشستی یک شب
دیده از خواب نبستی یک شب

تا کشی گوهری از مخزن غیب،
سر فکرت نکشیدی در جیب

تا دهد معنی باریکت روی،
نشدی ز آتش دل حلقه چو موی

به که از کجروی‌ات دم نزنیم
ور دو صد طعنه‌زنی هم نزنیم

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« ختم کتاب و خاتمهٔ خطاب »



دامت آثارک، ای طرفه قلم!
دام دل‌ها زدی از مسک، رقم

نقد عمرست نثار قدمت
نور چشم است سواد رقمت

مرغ جان راست صریر تو صفیر
وز صفیر تو در آفاق نفیر

مرکب گرم عنان می‌رانی
خوی‌چکان قطره‌زنان می‌رانی

بافتی بر قد این حورسرشت
حله از طرهٔ حوران بهشت

این چه حور است درین حلهٔ ناز
کرده از دولت جاوید طراز

هر دو مصراع ز وی ابرویی
قبلهٔ حاجت حاجت‌جویی

چشمش از کحل بصیرت روشن
نظر لطف به عشاق فکن

طره‌اش پرده‌کش شاهد دین
خال او مردمک چشم یقین

لب او مژده‌ده باد مسیح
در فسون‌خوانی هر مرده، فصیح

گوشش از حلقهٔ اخلاص، گران
دیدهٔ عشق به رویش نگران

خرد گام‌زن از دنبالش
بیخود از زمزمهٔ خلخالش

یارب! این غیرت حورالعین را
شاهد روضهٔ علیین را،

از دل و دیدهٔ هر دیده‌وری
بخش، توفیق قبول نظری!

از خط خوب، کن‌اش پاینده!
وز دم پاک، طرب‌زاینده!

لیک در جلوه گه عزت و جاه
دارش از دست دو بی‌باک نگاه!

اول آن خامه‌زن سهونویس
به سر دوک قلم بیهده‌ریس

بر خط و شعر، وقوف از وی دور
چشم داران حروف از وی کور

فصل و وصل کلماتش نه بجای
فصل پیش نظرش وصل نمای

گه دو بیگانه به هم پیوسته
گه دو همخانه ز هم بگسسته

نقطه‌هایش نه به قانون حساب
خارج از دایرهٔ صدق و صواب

خال رخساره زده بر کف پای
شده از زیور رخ پای آرای

ور به اعراب شده راه‌سپر
رسم خط گشته از او زیر و زبر

گه نوشته‌ست کم وگاه فزون
گشته موزون ز خطش ناموزون

یا بریده یکی از پنج انگشت
یا فزوده ششم انگشت به مشت

دوم آن کس که کشد گزلک تیز
بهر اصلاح، نه از سهو ستیز

بتراشد ز ورق حرف صواب
زند از کلک خطا نقش بر آب

گل کند، خار به جا بنشاند
خار را خوبتر از گل داند

حسن مقطع چو بود رسم کهن
قطع کردیم بر این نکته سخن

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
« یوسف و زلیخا »
  • مثنوی پنجم یوسف و زلیخا مثنوی عشقی به سبک خسرو و شیرین نظامی و ویس و رامین فخر گرگانی است که به نام و یاد پیامبر و بیان معراج و مدح سلطان حسین بایقرا آغاز می‌شود. در این کتاب جامی از سوره یوسف در قرآن و نیز از روایات تورات در سفر پیدایش بهره برده‌است. تاریخ تألیف این کتاب را سال ۸۸۸ هجری دانسته‌اند.

بخش ۱ - آغاز سخن
بخش ۲ - در حمد و ستایش
بخش ۳ - در اثبات واجب الوجود
بخش ۴ - در بیان فضیلت عشق
بخش ۵ - در فضایل سخن
بخش ۶ - آغاز داستان و تولد یوسف
بخش ۷ - در صفت زیبایی زلیخا
بخش ۸ - در خواب دیدن زلیخا، یوسف را
بخش ۹ - بیدار شدن زلیخا از خواب و نهفتن اندوه خود از پرستاران
بخش ۱۰ - پرسیدن دایه از حال زلیخا
بخش ۱۱ - خواب دیدن زلیخا، یوسف را بار دوم
بخش ۱۲ - به خواب دیدن زلیخا، یوسف را بار سوم
بخش ۱۳ - آمدن رسولان شاهان چندین کشور به خواستگاری زلیخا
بخش ۱۴ - رفتن رسول از سوی پدر زلیخا به جانب عزیز مصر
بخش ۱۵ - فرستادن پدر، زلیخا را به مصر
بخش ۱۶ - دیدن زلیخا عزیز مصر را از شکاف خیمه
بخش ۱۷ - به مصر درآمدن زلیخا و نثار افشاندن مصریان بر وی
بخش ۱۸ - عمر گذراندن زلیخا در مفارقت یوسف
بخش ۱۹ - آغاز حسدبردن برادران بر یوسف
بخش ۲۰ - خواب دیدن یوسف که آفتاب و ماه و یازده ستاره او را سجده می‌برند
بخش ۲۱ - درخواست برادران یوسف از پدر که وی را با خود به صحرا برند
بخش ۲۲ - به صحرا بردن برادران یوسف را و به جاه افگندنش
بخش ۲۳ - بیرون آوردن کاروانیان یوسف را از چاه و بردن به مصر
بخش ۲۴ - دیدن زلیخا، یوسف را
بخش ۲۵ - خریدن زلیخا یوسف را به اضعاف، در حراج
بخش ۲۶ - خدمتگاری نمودن زلیخا، یوسف را
بخش ۲۷ - شرح دادن یوسف قصهٔ محنت راه و زحمت چاه را برای زلیخا
بخش ۲۸ - تمنا کردن یوسف شبانی را
بخش ۲۹ - مطالبه کردن زلیخا وصال یوسف را و استغنا نمودن یوسف از وی
بخش ۳۰ - فرستادن زلیخا، یوسف را به باغ
بخش ۳۱ - عرضه کردن کنیزان جمال خویش را بر یوسف و یکتاپرست کردن یوسف ایشان را
بخش ۳۲ - تضرع کردن زلیخا پیش دایه و راهنمایی او زلیخا را به ساختن عمارت
بخش ۳۳ - وصف آرایش کردن زلیخا
بخش ۳۴ - خانه هفتم
بخش ۳۵ - رسیدن عزیز مصر در همان دم و سال از یوسف و زلیخا
بخش ۳۶ - گواهی دادن طفل شیرخواره به بی‌گناهی یوسف
بخش ۳۷ - زبان به طعنهٔ زلیخا گشادن زنان مصر و به تیغ غیرت عشق دست ایشان بریدن
بخش ۳۸ - به زندان رفتن یوسف
بخش ۳۹ - احسان یوسف به زندانیان و تعبیر خواب ایشان و شاه مصر را کردن
بخش ۴۰ - بیرون آمدن یوسف از زندان و وفات عزیز مصر و تنهایی زلیخا
بخش ۴۱ - ابتلای زلیخا به محنت فراق بعد از وفات عزیز مصر
بخش ۴۲ - التفات نکردن یوسف به زلیخا در کفر و التفات به وی پس از توحید
بخش ۴۳ - عقد نکاح بستن یوسف با زلیخا
بخش ۴۴ - وفات یافتن یوسف و هلاک شدن زلیخا از مفارقت وی
بخش ۴۵ - در خاتمهٔ کتاب
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« آغاز سخن »



الهی غنچهٔ امید بگشای!
گلی از روضهٔ جاوید بنمای

بخندان از لب آن غنچه باغم!
وزین گل عطرپرور کن دماغم!

درین محنت‌سرای بی مواسا
به نعمت‌های خویش‌ام کن شناسا!

ضمیرم را سپاس اندیشه گردان!
زبانم را ستایش‌پیشه گردان!

ز تقویم خرد بهروزی‌ام بخش!
بر اقلیم سخن فیروزی‌ام بخش!

دلی دادی ز گوهر گنج بر گنج
ز گنج دل زبان را کن گهر سنج!

گشادی نافهٔ طبع مرا ناف
معطر کن ز مشکم قاف تا قاف!

ز شعرم خامه را شکرزبان کن!
ز عطرم نامه را عنبرفشان کن!

سخن را خود سرانجامی نمانده‌ست
وز آن نامه بجز نامی نمانده‌ست

درین خم‌خانهٔ شیرین‌فسانه
نمی‌یابم نوایی ز آن ترانه

حریفان باده‌ها خوردند و رفتند
تهی‌خم‌ها رها کردند و رفتند

نبینم پختهٔ این بزم، خامی
که باشد بر کف‌اش ز آن باده، جامی

بیا ساقی رها کن شرمساری!
ز صاف و درد پیش آر آنچه داری!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« در حمد و ستایش »



به نام آنکه نامش حرز جان‌هاست
ثنایش جوهر تیغ زبان‌هاست

زبان در کام، کام از نام او یافت
نم از سرچشمهٔ انعام او یافت

خرد را زو نموده دم به دم روی
هزاران نکتهٔ باریک چون موی

فلک را انجمن‌افروز از انجم
زمین را زیب انجم ده به مردم

مرتب‌ساز سقف چرخ دایر
فراز چار دیوار عناصر

قصب‌باف عروسان بهاری
قیام‌آموز سرو جویباری

بلندی‌بخش هر همت‌بلندی
به پستی‌افکن هر خودپسندی

گناه آمرز رندان قدح‌خوار
به طاعت‌گیر پیران ریاکار

انیس خلوت شب‌زنده‌داران
رفیق روز در محنت‌گذاران

ز بحر لطف او ابر بهاری
کند خار و سمن را آبیاری

وجودش آن فروزان آفتاب است
که ذره ذره از وی نوریاب است

ز بام آسمان تا مرکز خاک
اگر صد پی به پای وهم و ادراک،

فرود آییم یا بالا شتابیم
ز حکمش ذره‌ای بیرون نیاییم

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 11 از 21:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  20  21  پسین » 
شعر و ادبیات

Jami | جامی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA