انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 13 از 21:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  20  21  پسین »

Jami | جامی


زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« آمدن رسولان شاهان چندین کشور به خواستگاری زلیخا »



زلیخا گرچه عشق آشفت حالش
جهان پر بود از صیت جمالش

به هر جا قصهٔ حسنش رسیدی
شدی مفتون او هر کس شنیدی

سران ملک را سودای او بود
به بزم خسروان غوغای او بود

به هر وقت آمدی از شهریاری
به امید وصالش خواستگاری

درین فرصت که از قید جنون رست
به تخت دلبری هشیار بنشست

رسولان از شه هر مرز و هر بوم
چو شاه ملک شام و کشور روم،

فزون از ده تن از ره در رسیدند
به درگاه جمالش آرمیدند

یکی منشور ملک و مال در مشت
یکی مهر سلیمانی در انگشت

زلیخا را ازین معنی خبر شد
ز اندیشه دلش زیر و زبر شد

که با اینان ز مصر آیا کسی هست؟
که عشق مصریان ام پشت بشکست

به سوی مصریان‌ام می‌کشد دل
ز مصر ار قاصدی نبود چه حاصل؟

درین اندیشه بود او، که‌ش پدر خواند
پدروارش به پیش خویش بنشاند

بگفت:«ای نور چشم و شادی دل!
ز بند غم، خط آزادی دل!

به دارالملک گیتی، شهریاران
به تخت شهریاری، تاجداران

به دل داغ تمنای تو دارند
به سینه تخم سودای تو کارند

به سوی ما به امید قبولی
رسیده‌ست اینک از هر یک رسولی

بگویم داستان هر رسول‌ات
ببینم تا که می‌افتد قبول‌ات

پدر می‌گفت و او خاموش می‌بود
به بوی آشنائی گوش می‌بود

ز شاهان قصه‌ها پی در پی آورد
ولی از مصریان دم بر نیاورد

زلیخا دید کز مصر و دیارش
نیامد هیچ قاصد خواستگارش

ز دیدار پدر نومید برخاست
ز غم لرزان چو شاخ بید برخاست

به نوک دیده مروارید می‌سفت
ز دل خونابه می‌بارید و می‌گفت:

«مرا ای کاشکی مادر نمی‌زاد!
وگر می‌زاد کس شیرم نمی‌داد!

کی‌ام من، وز وجود من چه خیزد؟
وز ین بود و نبود من چه خیزد؟»

به صد افغان و درد آن روز تا شب
درونی غنچه‌وار، از خون لبالب

سرشک از دیدهٔ غمناک می‌ریخت
به دست غصه بر سر خاک می‌ریخت

پدر چون دید شوق و بیقراری‌ش
ز سودای عزیز مصر زاری‌ش

رسولان را به خلعت‌های شاهی
اجازت داد، پر، از عذرخواهی

که هست از بهر این فرزانه فرزند
زبانم با عزیز مصر در بند

بود روشن بر دانش‌پرستان
که باشد دست، دست پیش‌دستان

رسولان ز آن تمنا درگذشتند
ز پیشش باد در کف بازگشتند

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« رفتن رسول از سوی پدر زلیخا به جانب عزیز مصر »



زلیخا داشت از دل بر جگر داغ
ز نومیدی فزودش داغ بر داغ

بود هر روز را رو در سفیدی
بجز روز سیاه نامیدی

پدر چون بهر مصرش خسته‌جان دید
علاج خسته‌جانیش اندر آن دید

که دانایی به راه مصر پوید
علاجش از عزیز مصر جوید

ز نزدیکان یکی دانا گزین کرد
به دانایی هزارش آفرین کرد

بداد از تحفه‌ها صد گونه چیزش
به رفتن رای زد سوی عزیزش

پیامش داد کای دور زمانه
تو را بوسیده خاک آستانه!

به هر روز از نوازش‌های گردون
عزیزی بر عزیزی بادت افزون!

مرا در برج عصمت آفتابی‌ست
که مه را در جگر افکنده تابی‌ست

ز اوج ماه برتر پایهٔ او
ندیده دیدهٔ خور سایهٔ او

کند پوشیده رخ مه را نظاره
که ترسد بیندش چشم ستاره

جز آیینه کسی کم‌دیده رویش
بجز شانه کسی نبسوده مویش

نباشد غیر زلفش را میسر
که گاهی افکند در پای او سر

جمال او ز گل دامن کشیده
که پیراهن به بدنامی دریده

نپوید در فروغ مهر یا ماه
که تا با او نگردد سایه همراه

گذر بر چشمه و جوی‌اش نیفتد
که چشم عکس بر رویش نیفتد

سرافرازان ز حد روم تا شام
همه از شوق او خون‌دل آشام

ولی وی در نیارد سر به هر کس
هوای مصر در سر دارد و بس

عزیز مصر چون این قصه بشنود
کلاه فخر بر اوج فلک سود

تواضع کرد و گفتا: «من که باشم
که در دل تخم این اندیشه پاشم؟

ولی چون شه مرا برداشت از خاک
سزد گر بگذرانم سر ز افلاک»

چو داناقاصد این اندیشه بشنید
به سجده سرنهاد و خاک بوسید

که: «ای مصر از تو دیده صد عزیزی!
ز تو کشت کرم در تازه‌خیزی!

مراد وی قبول خاطر توست
خوش آن کس کو قبول خاطرت جست!

چون آن میوه خورای خوانت افتاد
به زودی پیش تو خواهد فرستاد»

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« فرستادن پدر، زلیخا را به مصر »



چو از مصر آمد آن مرد خردمند
که از جان زلیخا بگسلد بند،

خبرهای خوش آورد از عزیزش
تهی از خویش و، پر کرد از عزیزش

گل بختش شکفتن کرد آغاز
همای دولتش آمد به پرواز

ز خوابی بندها بر کارش افتاد
خیالی آمد و آن بند بگشاد

بلی هر جا نشاطی یا ملالی‌ست
به گیتی در، ز خوابی یا خیالی‌ست

زلیخا را پدر چون شادمان یافت
به ترتیب جهاز او عنان تافت

مهیا ساخت بهر آن عروسی
هزاران لعبت رومی و روسی

نهاده عقد گوهر بر بناگوش
کشیده قوس مشکین گوش تا گوش

کلاه لعل بر سر کج نهاده
گره از کاکل مشکین گشاده

ز اطراف کله هر تار کاکل
چنان کز زیر لاله شاخ سنبل

کمرهای مرصع بسته بر موی
به موی آویخته صد دل ز هر سوی

هزار اسب نکوشکل خوش‌اندام
به گاه پویه تند و وقت زین رام

ز گوی پیش چوگان، تیزدوتر
ز آب روی سبزه، نرم روتر

اگر سایه فکندی تازیانه
برون جستی ز میدان زمانه

چو وحشی‌گور، در صحرا تک‌آور
چون آبی‌مرغ، رد دریا شناور

شکن در سنگ خارا کرده از سم
گره بر خیزران افکنده در دم

بریده کوه را آسان چو هامون
ز فرمان عنان کم رفته بیرون

هزار اشتر همه صاحب شکوهان
سراسر پشته‌پشت و کوه کوهان

ز انواع نفایس صد شتروار
خراج کشوری بر هر شتر بار

دو صد مفرش ز دیبای گرامی
چه مصری و چه رومی و چه شامی

دو صد درج از گهرهای درخشان
ز یاقوت و در و لعل بدخشان

دو صد طبله پر از مشک تتاری
ز بان و عنبر و عود قماری

به هر جا ساربان منزل‌نشین شد
همه روی زمین صحرای چین شد

مرتب ساخت از بهر زلیخا
یکی دلکش عماری حجله اسا

مرصع سقف او چون چتر جمشید
زرافشان قبه‌اش چون گوی خورشید

برون او، درون او، همه پر
ز مسمار زر و آویزهٔ در

فروهشته در او زربفت‌دیبا
به رنگ دلپذیر و نقش زیبا

زلیخا را در آن حجله نشاندند
به صد نازش به سوی مصر راندند

به پشت بادپایان آن عماری
روان شد چون گل از باد بهاری

هزاران سرو و شمشاد و صنوبر
سمن‌بوی و سمن‌روی و سمن‌بر

بدین دستور منزل می‌بریدند
به سوی مصر محمل می‌کشیدند

زلیخا با دلی از بخت خشنود
که راه مصر طی خواهد شدن زود

شب غم را سحر خواهد دمیدن
غم هجران به سر خواهد رسیدن

از آن غافل که آن شب بس سیاه است
از آن تا صبح، چندن ساله راه است

به روز روشن و شب‌های تاریک
همی راندند تا شد مصر نزدیک

فرستادند از آنجا قاصدی پیش
که راند پیش از ایشان محمل خویش

به سوی مصر جوید پیشتر راه
عزیز مصر را گرداند آگاه

که: آمد بر سر اینک دولت تیز
گر استقبال خواهی کرد، برخیز!

عزیز مصر چون آن مژده بشنید
جهان را بر مراد خویشتن دید

منادی کرد تا از کشور مصر
برون آیند یکسر لشکر مصر

ز اسباب تجمل هر چه دارند
همه در معرض عرض اندر آرند

برون آمد سپاهی پای تا فرق
شده در زیور و زر و گهر غرق

غلامان و کنیزان صد هزاران
همه گل چهرگان و مه عذاران

غلامانی به طوق و تاج زرین
چو رسته نخل زر از خانهٔ زین

کنیزانی همه هر هفت کرده
به هودج در پس زربفت پرده

شکرلب مطربان نکته‌پرداز
به رسم تهنیت خوش کرده آواز

مغنی چنگ عشرت ساز کرده
نوای خرمی آغاز کرده

به مالش داده گوش عود را تاب
طرب را ساخته او تارش اسباب

نوای نی نوید وصل داده
به جان از وی امید وصل زاده

رباب از تاب غم جان را امان ده
برآورده کمانچه نعرهٔ زه

بدین آیین رخ اندر ره نهادند
به ره داد نشاط و عیش دادند

عزیز مصر چون آن بارگه دید
چو صبح از پرتو خورشید خندید

فرود آمد ز رخش خسروانه
به سوی بارگه شد خوش روانه

مقیمان حرم پیشش دویدند
به اقبال زمین‌بوسش رسیدند

تفحص کرد از ایشان حال آن ماه
ز آسیب هوا و محنت راه

به فردا عزم ره را نامزد کرد
وز آن پس رو به منزلگاه خود کرد

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« دیدن زلیخا عزیز مصر را از شکاف خیمه »



عزیز مصر چون افگند سایه
در آن خیمه زلیخا بود و دایه

عنان بربودش از کف شوق دیدار
به دایه گفت کای دیرینه‌غمخوار

علاجی کن! که یک دیدار بینم
کزین پس صبر را دشوار بینم

نباشد شوق دل هرگز از آن بیش
که همسایه بود یار وفا کیش

زلیخا را چو دایه مضطرب دید
به تدبیرش به گرد خیمه گردید

شکافی زد به صد افسون و نیرنگ
در آن خیمه چو چشم خیمگی تنگ

زلیخا کرد از آن خیمه نگاهی
برآورد از دل غم‌دیده آهی

که واویلا، عجب کاری‌م افتاد!
به سر نابهره دیداری‌م افتاد!

نه آنست این که من در خواب دیدم
به جست و جوش این محنت کشیدم

نه آنست این که عقل و هوش من برد
عنان دل به بی‌هوشی‌م بسپرد

نه آنست این که گفت از خویش رازم
ز بیهوشی به هوش آورد بازم

دریغا! بخت سست‌ام سختی آورد
طلوع اخترم بدبختی آورد

برای گنج بردم رنج بسیار
فتاد آخر مرا با اژدها کار

چو من در جمله عالم بیدلی نیست
میان بیدلان، بی‌حاصلی نیست

خدا را، این فلک، بر من ببخشای!
به روی من دری از مهر بگشای!

به رسوایی مدر پیراهنم را!
به دست کس میالا دامنم را!

به مقصود دل خود بسته‌ام عهد
که دارم پاس گنج خود به صد جهد

مسوز از غم من بی دست و پا را!
مده بر گنج من دست، اژدها را

همی نالید از جان و دل چاک
همی مالید روی از درد بر خاک

درآمد مرغ بخشایش به پرواز
سروش غیب دادش ناگه آواز

که ای بیچاره، روی از خاک بردار!
کزین مشکل تو را آسان شود کار

عزیز مصر مقصود دل‌ات نیست
ولی مقصود او بی‌حاصل‌ات نیست

ازو خواهی جمال دوست دیدن
وز او خواهی به مقصودت رسیدن

مباد از صحبت وی هیچ بیم‌ات!
کزو ماند سلامت قفل سیمت

کلیدش را بود دندانه از موم!
بود کار کلید موم معلوم!

زلیخا چون ز غیب این مژده بشنود
به شکرانه سر خود بر زمین سود

زبان از ناله و لب از فغان بست
چو غنچه خوردن خون را میان بست

ز خون خوردن دمی بی‌غم نمی‌زد
ز غم می‌سوخت اما دم نمی‌زد

به ره می‌بود چشم انتظارش
که کی این عقده بگشاید ز کارش

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« به مصر درآمدن زلیخا و نثار افشاندن مصریان بر وی »



عزیز آمد به فر شهریاری
نشاند از خیمه مه را در عماری

سپه را از پس و پیش و چپ و راست
به آیینی که می‌بایست، آراست

ز چتر زر به فرق نیک بختان
بپا شد سایه در زرین‌درختان

طرب‌سازان نواها ساز کردند
شتربانان حدی آغاز کردند

کنیزان زلیخا خرم و خوش
که رست از دیو هجران آن پریوش

عزیز و اهل او هم شادمانه
که شد زین‌سان بتی بانوی خانه

زلیخا تلخ‌عمر اندر عماری
رسانده بر فلک فریاد و زاری

که ای گردون مرا زین‌سان چه داری؟
چنین بی‌صبر و بی‌سامان چه داری؟

نخست از من به خوابی دل ربودی
به بیداری هزارم غم فزودی

گه از دیوانگی بندم نهادی
گه از فرزانگی بندم گشادی

چه دانستم که وقت چاره‌سازی
ز خان و مان مرا آواره سازی

مرا بس بود داغ بی‌نصیبی
فزون کردی بر آن درد غریبی

منه در ره دگر دام فریب‌ام!
میفکن سنگ در جام شکیب‌ام!

دهی وعده کزین پس کام‌یابی
وز آن آرام جان آرام یابی

بدین وعده به غایت شادمانم
ولی گر بخت این باشد، چه دانم!

برآمد بانگ رهدانان به تعجیل
که اینک شهر مصر و ساحل نیل

هزاران تن سواره یا پیاده
خروشان بر لب نیل ایستاده

ز بس کف‌ها زر و گوهر فشان شد
عماری در زر و گوهر نهان شد

نمی‌آمد ز گوهر ریز مردم
در آن ره مرکبان را بر زمین سم

همه صف‌ها کشیده میل در میل
نثارافشان گذشتند از لب نیل

بدین آرایش شاهانه رفتند
به دولت سوی دولت‌خانه رفتند

سرایی، بلکه در دنیا بهشتی
ز فرشش ماه، خشتی مهر، خشتی

به پای تخت زر مهدش رساندند
گهروارش به تخت زر نشاندند

ولی جانش ز داغ دل نرسته
از آن زر بود در آتش نشسته

مرصع تاج بر فرقش نهادند
میان تخت و تاج‌اش جلوه دادند

ولیکن بود از آن تاج گران سنگ
به زیر کوه از بار دل تنگ

فشاندندش به تارک گوهر انبوه
ولی بود آن بر او باران اندوه

در آن میدان که را باشد سر تاج
که صد سر می‌رود آنجا به تاراج؟

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« عمر گذراندن زلیخا در مفارقت یوسف »



چو دل با دلبری آرام گیرد
ز وصل دیگری کی کام گیرد؟

زلیخا را در آن فرخنده‌منزل
همه اسباب حشمت بود حاصل

غلامی بود پیش رو، عزیزش
نبود از مال و زر کم، هیچ چیزش

پرستاران گل‌بوی گل‌اندام
پرستاری‌ش را بی‌صبر و آرام

کنیزان دل آشوب دل آرای
پی خدمتگری ننشسته از پای

سیه فامانی از عنبر سرشته
ز شهوت پاک‌دامن، چون فرشته

مقیمان حریم پاکبازی
امینان حرم در کارسازی

زلیخا با همه در صفهٔ بار
که یک‌سان باشد آنجا یار و اغیار

بساط خرمی افکنده بودی
درون پرخون و لب پرخنده بودی

به ظاهر با همه گفت و شنو داشت
ولی دل جای دیگر در گرو داشت

به صورت بود با مردم نشسته
به معنی از همه خاطر گسسته

ز وقت صبح تا شام کارش این بود
میان دوستان کردارش این بود

چو شب بر چهره مشکین پرده بستی،
چو مه در پرده‌اش تنها نشستی

خیال دوست را در خلوت راز
نشاندی تا سحر بر مسند ناز

به زانوی ادب بنشستی‌اش پیش
به عرض او رسانیدی غم خویش

ز ناله چنگ محنت ساز کردی
سرود بی‌خودی آغاز کردی

بدو گفتی که: «ای مقصود جانم!
به مصر از خویشتن دادی نشان‌ام

عزیز مصر گفتی خویش را نام
عزیزی روزیت بادا! سرانجام!

به مصر امروز مهجور و غریب‌ام
ز اقبال وصالت بی‌نصیب‌ام

به نومیدی کشید از عشق کارم
سروش غیب کرد امیدوارم

بدان امیدم اکنون زنده مانده
ز دامن گرد نومیدی فشانده

به نوری کز جمالت بر دلم تافت
یقین دانم که آخر خواهم‌ات یافت

ز شوقت گرچه خونبارست چشمم
به سوی شش جهت چارست چشمم

تویی از هر دو عالم آرزویم
تو را چون یافتم، از خود چه جویم؟»

سحر کردی بدین گفتار شب را
نبستی زین سخن تا روز لب را

چو باد صبح جستن کردی آغاز
بر آیین دگر دادی سخن ساز

چه گفتی؟ گفتی: «ای باد سحرخیز!
شمیم مشک در جیب سمن‌بیز،

به معشوقان بری پیغام عاشق
بدین جنبش دهی آرام عاشق

ز دلداران «نوازش نامه» آری
کنی غم‌دیدگان را غم‌گساری

کس از من در جهان غم‌دیده‌تر نیست
ز داغ هجر ماتم‌دیده‌تر نیست

دلم بیمار شد دلداری‌ام کن!
غمم بسیار شد غمخواری‌ام کن!

به هر شهری خبر پرس از مه من!
به هر تختی نشان جو از شه من!

گذار افکن به هر باغ و بهاری!
قدم نه بر لب هر جویباری!

بود بر طرف جویی زین تک و پوی
به چشم آید تو را آن سرو دلجوی»

ز وقت صبح، تا خورشید تابان
به جولانگاه روز آمد شتابان

دلی پردرد، چشمی خون‌فشان داشت
به باد صبحدم این داستان داشت

چو شد خورشید، شمع مجلس روز
زلیخا همچو حور مجلس‌افروز

پرستاران به پیشش صف کشیدند
رفیقان با جمالش آرمیدند

به آن صافی‌دلان پاک‌سینه
به جای آورد رسم و راه دینه

به هر روز و شبی این بود حالش
بدین آیین گذشتی ماه و سالش

به سر می‌برد از این سان روزگاری
به ره می‌داشت چشم‌انتظاری

بیا جامی! که همت برگماریم
ز کنعان ماه کنعان را بیاریم

زلیخا با دلی امیدوارست
نظر بر شاهراه انتظارست

ز حد بگذشت درد انتظارش
دوابخشی کنیم از وصل یارش

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« آغاز حسدبردن برادران بر یوسف »



دبیر خامه ز استاد کهن زاد
درین نامه چنین داد سخن داد

که یوسف چون به خوبی سر برافروخت
دل یعقوب را مشعوف خود ساخت

به سان مردم‌اش در دیده بنشست
ز فرزندان دیگر دیده بربست

گرفتی با وی آن‌سان لطف‌ها پیش
که بر وی رشکشان هر دم شدی بیش

درختی بود در صحن سرای‌اش
به سبزی و خوشی بهجت‌فزای‌اش

ستاده در مقام استقامت
فکنده بر زمین ظل کرامت

پی تسبیح، هر برگش زبانی
بنامیزد! عجب تسبیح خوانی!

به هر فرزند که‌ش دادی خداوند
از آن خرم درخت سدره مانند

همان‌دم تازه شاخی بردمیدی
که با قدش برابر سرکشیدی

چو در راه بلاغت پا نهادی
به دستش ز آن عصای سبز دادی

بجز یوسف که از تایید بخت‌اش
عصا لایق نیامد ز آن درخت‌اش

شبی پنهان ز اخوان با پدر گفت
که: «ای بازوی سعی‌ات با ظفر جفت!

دعا کن! تا کفیل کار و کشت‌ام
برویاند عصایی از بهشت‌ام

که از عهد جوانی تا به پیری
کند هر جا که افتم دستگیری

دهد در جلوه‌گاه جنگ و بازی
مرا بر هر برادر سرفرازی»

پدر روی تضرع در خدا کرد
برای خاطر یوسف دعا کرد

رسید از سدره پیک ملک سرمد
عصایی سبز در دست از زبرجد

نه زخم تیشهٔ ایام دیده
نه رنج ارهٔ دوران کشیده

قوی‌قوت، گران‌قیمت، سبک‌سنگ
نیالوده به زنگ روغن و رنگ

پیام آورد کاین فضل الهی‌ست
ستون بارگاه پادشاهی‌ست

چو شد یوسف از آن تحفه، قوی‌دست
ز حسرت حاسدان را پشت بشکست

به خود بستند ز آن هر یک خیالی
نشاندند از حسد در دل نهالی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« خواب دیدن یوسف که آفتاب و ماه و یازده ستاره او را سجده می‌برند »



شبی یوسف به پیش چشم یعقوب
که پیش او چو چشمش بود محبوب

به خواب خوش نهاده سر به بالین
به خنده نوش نوشین کرد شیرین

ز شیرین خنده آن لعل شکرخند
به دل یعقوب را شوری در افکند

چو یوسف نرگس سیراب بگشاد
چو بخت خویش چشم از خواب بگشاد،

بدو گفت:«ای شکر شرمندهٔ تو!
چه موجب داشت شکر خندهٔ تو؟»

بگفتا: «خواب دیدم مهر و مه را
ز رخشنده کواکب یازده را

که یک‌سر داد تعظیمم بدادند
به سجده پیش رویم سر نهادند»

پدر گفتا که: «بس کن زین سخن، بس!
مگوی این خواب را زنهار! با کس!

مباد این خواب را اخوان بدانند،
به بیداری صد آزارت رسانند!

ز تو در دل هزاران غصه دارند
درین قصه کی‌ات فارغ گذارند

نیارند از حسد این خواب را تاب
که بس روشن بود تعبیر این خواب»

پدر کرد این وصیت، لیک تقدیر
به بادی بگسلد زنجیر تدبیر

به یک تن گفت یوسف آن فسانه
نهاد آن را به اخوان در میانه

شنیده‌ستی که هر سر کز دو بگذشت
به اندک وقت ورد هر زبان گشت

چه خوش گفت آن نکوگوی نکوکار
که: «سر خواهی سلامت، سر نگه‌دار!»

چو اخوان قصهٔ یوسف شنیدند
ز غصه پیرهن بر خود دریدند

که: «یارب چیست در خاطر پدر را
که نشناسد ز نفع خود ضرر را؟

به هر یک‌چند بربافد دروغی
دهد ز آن گوهر خود را فروغی

خورد آن پیر مسکین زو فریبی
شود از صحبت او ناشکیبی

کند قطع نکو پیوندی ما
برد مهر پدر فرزندی ما

پدر را ما خریداریم، نی او
پدر را ما هواداریم، نی او

اگر روزست، در صحرا شبانیم
وگر شب، خانه‌اش را پاسبانیم

بجز حیلت‌گری از وی چه دیده‌ست
که‌ش این سان بر سر ما برگزیده‌ست

چو با ما بر سر غمخوارگی نیست
دوای او بجز آوارگی نیست»

به قصد چاره‌سازی عهد بستند
به عزم مشورت یک جا نشستند

یکی گفت:«او ز حسرت خون ما ریخت
به خون‌ریزی‌ش باید حیله انگیخت»

یکی گفت: «این به بیدینی‌ست راهی
که اندیشیم قتل بیگناهی

همان به که افکنیم‌اش از پدر دور
به هایل وادی‌ای محروم و مهجور

چو یک چند اندر آن آرام گیرد
به مرگ خویشتن بی‌شک بمیرد»

دگر یک گفت:« قتل دیگرست این!
چه جای قتل؟ از آن هم بدترست این!

صواب آنست کاندر دور و نزدیک
طلب داریم چاهی غور و تاریک

ز صدر عزت و جاه افکنیم‌اش
به صد خواری در آن چاه افکنیم‌اش

بود کآنجا نشیند کاروانی
برآساید در آن منزل زمانی

به چاه اندر کسی دلوی گذارد
به جای آب از آن چاهش برآرد

به فرزندی‌ش گیرد یا غلامی
کند در بردن وی تیزگامی»

ز غور چاه مکر خود نه آگاه
همه بی‌ریسمان رفتند در چاه

وز آن پس رو به کار خود نهادند
به فردا وعدهٔ آن کار دادند

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« درخواست برادران یوسف از پدر که وی را با خود به صحرا برند »



حسدورزان یوسف بامدادان
به فکر دینه خرم‌طبع و شادان

زبان پر مهر و سینه کینه‌اندیش
چو گرگان نهان در صورت میش

به دیدار پدر احرام بستند
به زانوی ادب پیشش نشستند

در زرق و تملق باز کردند
ز هر جایی سخن آغاز کردند

که: «از خانه ملالت خاست ما را
هوای رفتن صحراست ما را

اگر باشد اجازت، قصد داریم
که فردا روز در صحرا گذاریم

برادر، یوسف، آن نور دو دیده
ز کم‌سالی به صحرا کم رسیده

چه باشد که‌ش به ما همراه سازی
به همراهی‌ش ما را سرفرازی؟»

چو یعقوب این سخن بشنید از ایشان
گریبان رضا پیچید از ایشان

بگفتا: «بردن او کی پسندم؟
کز آن گردد درون اندوه‌مندم

از آن ترسم کزو غافل نشینید
ز غفلت صورت حالش نبینید

درین دیرینه‌دشت محنت‌انگیز
کهن گرگی بر او دندان کند تیز»

چو آن افسونگران آن را شنیدند
فسون دیگر از نو دردمیدند

که: «آخر ما نه ز آن‌سان سست راییم،
که هر ده تن به گرگی بس نیاییم»

چو ز ایشان کرد یعقوب این سخن گوش
ز عذر انگیختن گردید خاموش

به صحرا بردن یوسف رضا داد
بلا را در دیار خود صلا داد

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« به صحرا بردن برادران یوسف را و به جاه افگندنش »



چو پا بر دامن صحرا نهادند
بر او دست جفاکاری گشادند

ز دوش مرحمت، بارش فکندند
میان خاره و خارش فکندند

بدین‌سان بود حالش تا سه فرسنگ
از او صلح و از آن سنگین‌دلان جنگ

ازو نرمی وز ایشان سخت‌رویی
ازو گرمی وز ایشان سردگویی

ز ناگه بر لب چاهی رسیدند
ز رفتن، بر لب چاه آرمیدند

چهی چون گور ظالم تنگ و تیره
ز تاریکی‌ش چشم عقل خیره

مدار نقطهٔ اندوه دورش
برون از طاقت اندیشه، غورش

دگر بار از جفاشان داد برداشت
به نوعی ناله و فریاد برداشت

ولی آن ساز تیز آهنگ‌تر شد
دل چون سنگ ایشان سنگ‌تر شد

چه گویم کز جفا ایشان چه کردند
دلم ندهد که گویم آنچه کردند

کشیدند از بدن پیراهن او
چو گل از غنچه، عریان شد تن او

فروآویختند آنگه به چاهش
در آب انداختند از نیمه‌راهش

برون از آب، در چه بود سنگی
نشیمن ساخت آن را بی‌درنگی

شد از نور رخش آن چاه روشن
چو شب روی زمین از ماه روشن

شمیم گیسوان عطرسایش
عفونت را برون برد از هوایش

ز فر طلعت او هر گزنده
سوی سوراخ دیگر شد خزنده

به تعویذ اندرش پیراهنی بود
که جدش را ز آتش مامنی بود

فرستادش به ابراهیم، رضوان
از آن رو شد بر او آتش گلستان

رسید از سدره جبریل امین زود
ز بازوی وی آن تعویذ بگشود

برون آورد از آنجا پیرهن را
بدان پوشید آن پاکیزه تن را

از آن پس گفت: «ای مهجور غمناک!
پیامت می‌رساند ایزد پاک

که روزی این خیانت‌پیشگان را
گروه ناصواب‌اندیشگان را

ز تو دل‌ریش‌تر پیشت رسانم
فکنده پیش‌سر ، پیشت رسانم،

ز جبریل این سخن یوسف چو بشنود
ز رنج و محنت اخوان برآسود

به تسکین دادن جان حزینش
ندیم خاص شد روح‌الامین‌اش

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 13 از 21:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  20  21  پسین » 
شعر و ادبیات

Jami | جامی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA