انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 14 از 21:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  20  21  پسین »

Jami | جامی


زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بیرون آوردن کاروانیان یوسف را از چاه و بردن به مصر »



سه روز آن ماه در چه بود تا شب
چو ماه نخشب اندر چاه نخشب

چو چارم روز ازین فیروزه‌خرگاه
برآمد یوسف شب رفته در چاه

ز مدین کاروانی رخت‌بسته
به عزم مصر با بخت خجسته

ز راه افتاده دور، آنجا فتادند
پی آسودگی محمل گشادند

به گرد چاه منزلگاه کردند
به قصد آب، رو در چاه کردند

نخست آمد سعادتمند مردی
به سوی آب حیوان رهنوردی

به تاریکی چاه آن خضر سیما
فرو آویخت دلو آب پیما

به یوسف گفت جبریل امین، خیز!
زلال رحمتی بر تشنگان ریز!

ز رویت پرتوی بر عالم افکن!
جهان را از سر نو ساز روشن!

روان، یوسف ز روی سنگ برجست
چو آب چشمه و در دلو بنشست

کشید آن دلو را مرد توانا
به قدر دلو و وزن آب، دانا

بگفت امروز دلو ما گران است
یقین چیزی بجز آب اندر آنست

چو آن ماه جهان‌آرا برآمد
ز جانش بانگ «یا بشری» برآمد

«بشارت! کز چنین تاریک چاهی
برآمد بس جهان‌افروز ماهی»

در آن صحرا گلی بشکفت او را
ولی از دیگران بنهفت او را

نهانی جانب منزلگه‌اش برد
به یاران خودش پوشیده بسپرد

بلی چون نیک‌بختی گنج یابد
اگر پنهان ندارد رنج یابد

حسودان هم در آن نزدیک بودند
ز حال او تفحص می‌نمودند

همی بردند دایم انتظارش
که تا خود چون شود انجام کارش

ز حال کاروان آگاه گشتند
خبرجویان به گرد چاه گشتند

نهان، کردند یوسف را ندایی
برون نامد ز چاه الا صدایی

به سوی کاروان کردند آهنگ
که تا آرند یوسف را فراچنگ

پس از جهد تمام و جد بسیار
میان کاروان آمد پدیدار

گرفتندش که: «ما را بنده است این
سر از طوق وفا تابنده است این

به کار خدمت آمد سست‌پیوند
ره بگریختن گیرد به هر چند

در اصلاح‌اش ازین پس می‌نکوشیم
به هر قیمت که باشد می‌فروشیم»

جوانمردی که از چه برکشیدش
به اندک قیمتی ز ایشان خریدش

به مالک بود مشهور آن جوانمرد
به فلسی چند مملوک خودش کرد

وز آن پس کاروان محمل ببستند
به قصد مصر در محمل نشستند

چو مالک را برون از دست‌رنجی
فروشد پا از آن سودا به گنجی

به بویش جان همی پرورد و می‌رفت
دو منزل را یکی می‌کرد و می‌رفت

به مصر آمد چو نزدیک از ره دور
میان مصریان شد قصه مشهور

که: آمد مالک اینک از سفر باز
به عبرانی غلامی گشته دمساز

بر اوج نیکویی تابنده‌ماهی
به ملک دلبری فرخنده‌شاهی

عزیز آنگه ز مالک شد طلبکار
که‌ش آرد تا در شاه جهاندار

بگفتا: «ز آمدن فکری نداریم
ولی از لطف تو امیدواریم،

که ما را این زمان معذور داری
به آسایش درین منزل گذاری

بود روزی سه چار آسوده گردیم
که از رنج سفر بی‌خواب و خوردیم

غبار از روی و چرک از تن بشوییم
تن پاکیزه سوی شاه پوییم»

عزیز مصر چون این نکته بشنید
به خدمتگاری شه بازگردید

به شاه از حسن یوسف شمه‌ای گفت
به غیرت ساخت جان شاه را جفت

اشارت کرد کز خوبان هزاران
به دارالملک خوبی شهریاران

همه زرین کله بنهاده بر سر
همه زرکش قبا پوشیده در بر،

چو گل از گلشن خوبی بچینند
ز گلرویان مصری برگزینند

که چون آرند یوسف را به بازار
کنندش عرض بر چشم خریدار،

کشند اینان بدین شکل و شمایل
به دعوی داری‌اش صف در مقابل

شود گر خود بود مهر جهان‌گرد
ازین آتش‌رخان بازار او سرد

به چارم روز موعد، یوسف خور
چو زد از ساحل نیل فلک سر

به حکم مالک، آن خورشید تابان
به سوی نیل حالی شد شتابان

قبای نیلگون بسته به تعجیل
چو سیمین سروی آمد بر لب نیل

به جای نیل، من بودی ، چه بودی؟
ز پابوسش من آسودی، چه بودی؟

چو گرد از روی و چرک از تن فروشست
چو سروی از کنار نیل بررست

ز مفرش دار مالک پیرهن خواست
به جلباب سمن، گل را بیاراست

کشید آنگه به بر دیبای زرکش
به چندین نقش‌های خوش منقش

فرو آویخت زلفین دلاویز
هوای مصر راز آن شد عنبرآمیز

بدان خوبی‌ش در هودج نشاندند
به قصد قصر شه مرکب براندند

نمود از قصر بیرون تختگاهی
که شاه آنجا کشیدی رخت، گاهی

به پیشش خیل خوبان صف کشیده
پی دیدار یوسف آرمیده

قضا را بود ابری تیره آن روز
گرفته آفتاب عالم‌افروز

چو یوسف برج هودج را بپرداخت
چو خور بر چشم مردم پرتو انداخت

گمان ناظران را، کآفتاب است!
که طالع گشته از نیلی سحاب است

ز حیرت کف‌زنان اهل نظاره
فغان برداشتند از هر کناره

بتان مصر سردرپیش ماندند
ز لوحش حرف نسخ خویش خواندند

بلی، هر جا شود مهر آشکارا،
سها را جز نهان بودن چه یارا؟

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« دیدن زلیخا، یوسف را »



زلیخا بود ازین صورت، تهی‌دل
کز او تا یوسف آمد یک دو منزل

به صحرا شد برون تا ز آن بهانه
ز دل بیرون دهد اندوه خانه

گرفت اسباب عیش و خرمی پیش
ولی هر لحظه شد اندوه او بیش

چو در صحرا به خرمن سیل‌اش افتاد
دگرباره به خانه میل‌اش افتاد

اگر چه روی در منزلگه‌اش بود،
گذر بر ساحت قصر شه‌اش بود

چو دید آن انجمن گفت: «این چه غوغاست؟
که گویی رستخیز از مصر برخاست!»

یکی گفت:«این پی فرخنده نامی است
بساط عرض عبرانی غلامی است

زلیخا دامن هودج برانداخت
چو چشمش بر غلام افتاد بشناخت

برآمد از دلش بی‌خواست فریاد
ز فریادی که زد بی‌خود بیفتاد

روان، هودج کشان هودج براندند
به خلوت‌خانهٔ خاص‌اش رساندند

چو شد منزلگه‌اش آن خلوت راز
ز حال بی‌خودی آمد به خود باز

ازو پرسید دایه کای دل‌افروز!
چرا کردی فغان از جان پرسوز؟

بگف: «ای مهربان مادر، چه گویم؟
که گردد آفت من هر چه گویم

در آن مجمع غلامی را که دیدی
ز اهل مصر و وصف او شنیدی،

ز عالم قبله گاه جان من اوست
فدایش جان من! جانان من اوست

ز خان و مان مرا آواره، او ساخت
درین آوارگی بیچاره، او ساخت»

چو دایه آتش او دید کز چیست
چو شمع از آتش او زار بگریست

بگفت: «ای شمع، سوز خود نهان دار!
غم شب، رنج روز خود نهان دار!

بود کز صبر، امیدت برآید
ز ابر تیره خورشیدت برآید

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« خریدن زلیخا یوسف را به اضعاف، در حراج »



چو یوسف شد به خوبی گرم‌بازار
شدندش مصریان یک‌سر خریدار

به هر چیزی که هر کس دسترس داشت
در آن بازار بیع او هوس داشت

شنیدم کز غمش زالی برآشفت
تنیده ریسمانی چند، می‌گفت:

«همی بس گرچه بس کاسد قماشم
که در سلک خریدارانش باشم!»

منادی بانگ می‌زد از چپ و راست:
«که می‌خواهد غلامی بی‌کم و کاست؟»

یکی شد ز آن میانه، اول کار
به یک بدره زر سرخ‌اش خریدار

از آن بدره که چون خواهی شمارش
بیابی از درستی‌زر هزارش

خریداران دیگر رخش راندند
به منزلگاه صد بدره رساندند

بر آن افزود دولتمند دیگر
به قدر وزن یوسف مشک اذفر

بر آن دانای دیگر کرد افزون
به وزنش لعل ناب و در مکنون

بدین قانون ترقی می‌نمودند
ز انواع نفایس می‌فزودند

زلیخا گشت ازین معنی خبردار
مضاعف ساخت آنها را به یک‌بار

خریداران دیگر لب ببستند
پس زانوی نومیدی نشستند

عزیز مصر را گفت: «این نکورای!
برو بر مالک این قیمت بپیمای!»

بگفتا: «آنچه من دارم دفینه
ز مشک و گوهر و زر در خزینه

به یک نیمه بهایش برنیاید،
ادای آن تمام از من کی آید؟»

زلیخا داشت درجی پر ز گوهر
نه درجی، بلکه برچی پر ز اختر

بهای هر گهر ز آن درج مکنون
خراج مصر بودی، بلکه افزون

بگفتا کاین گهرها در بهایش
بده! ای گوهر جانم فدایش!

عزیز آورد باز ازنو بهانه
که دارد میل او شاه زمانه

بگفتا:«رو سوی شاه جهاندار!
حق خدمتگزاری را به جای آر!

بگو بر دل جز این بندی ندارم
که پیش دیده، فرزندی ندارم

سرافرازی فزا زین احترام‌ام
که آید زیر فرمان، این غلام‌ام!

به برجم اختر تابنده باشد
مرا فرزند و شه را بنده باشد»

چو شاه این نکتهٔ سنجیده بشنید
ز بذل التماسش سر نپیچید

اجازت داد حالی تا خریدش
ز مهر دل به فرزندی گزیدش

به سوی خانه بردش خرم و شاد
زلیخا شد ز بند محنت آزاد

که: بودم خفته‌ای بر بستر مرگ
خلیده در رگ جان نشتر مرگ

درآمد ناگهان خضر از در من
به آب زندگی شد یاور من

بحمد الله که دولت یاری‌ام کرد
زمانه ترک جان آزاری‌ام کرد

جمادی چند دادم جان خریدم
بنامیزد! عجب ارزان خریدم

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« خدمتگاری نمودن زلیخا، یوسف را »



چو دولت‌گیر شد دام زلیخا
فلک زد سکه بر نام زلیخا

نظر از آرزوهای جهان بست
به خدمتکاری یوسف میان بست

مذهب تاج‌ها، زرین کمرها
مرصع هر یک از رخشان گهرها

چو روز سال، هر یک سیصد و شصت
مهیا کرد و فارغ بال بنشست

به هر روزی که صبح نو دمیدی
به دوشش خلعتی از نو کشیدی

رخ آن آفتاب دلفریبان
نشد طالع دو روز از یک گریبان

چو تاج زر به فرقش برنهادی
هزاران بوسه‌اش بر فرق دادی

چو پیراهن کشیدی بر تن او
شدی همراز با پیراهن او

مسلسل گیسویش چون شانه کردی
مداوای دل دیوانه کردی

شبانگه که‌ش خیال خواب بودی
ز روز و رنج او بی‌تاب بودی،

بیفگندی فراش دلپذیرش
نهادی مهد دیبا و حریرش

فسون خواندی بسی و افسانه گفتی
غبار خاطرش ز افسانه رفتی

چو بستی نرگسش را پردهٔ خواب
شدی با شمع، همدم در تب و تاب

دو مست آهوی خود را تا سحرگاه
چرانیدی به باغ حسن آن ماه

گهی با نرگسش همراز گشتی
گهی با غنچه‌اش دمساز گشتی

گهی از لاله‌زارش لاله چیدی
گهی از گلستانش گل چریدی

بدین افسوس پشت دست خایان
رساندی شب چو گیسویش به پایان

به روزان و شبان این بود کارش
نبود از کار او یک دم قرارش

غمش خوردی و غمخواری‌ش کردی
به خاتونی پرستاری‌ش کردی

بلی عاشق همیشه جان فروشد
به جان در خدمت معشوق کوشد

به مژگان از ره او خار چیند
به چشم از پای او آزار چیند

به جسم و جان نشیند حاضر او
بود کافتد قبول خاطر او

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« شرح دادن یوسف قصهٔ محنت راه و زحمت چاه را برای زلیخا »



سخن‌پرداز این شیرین‌فسانه
چنین آرد فسانه در میانه

که پیش از وصل یوسف بود روزی
زلیخا را عجب دردی و سوزی

ز دل صبر و ز تن آرام رفته
شکیب از جان غم فرجام رفته

نه در خانه به کاری بند گشتی
نه در بیرون به کس خرسند گشتی

مژه پر آب و دل پرخون همی رفت
درون می‌آمد و بیرون همی رفت

بدو گفت آن بلنداقبال دایه
که: «ای مه پایهٔ خورشید سایه

نمی‌دانم که امروزت چه حال است
که جانت غرق دریای ملال است

بگو کین بیقراری از که داری؟
ز نو رنجی که داری از که داری؟»

بگفتا: «من ز خود حیرانم امروز
به کار خویش سرگردانم امروز

غمی دارم، ندانم کین غم از چیست
ز جانم سر زده این ماتم از کیست»

چو یوسف همنشین شد با زلیخا
شبا روزی قرین شد با زلیخا

شبی پیش زلیخا راز می‌گفت
غم و اندوه پیشین باز می‌گفت

زلیخا چون حدیث چاه بشنید
بسان ریسمان بر خویش پیچید

فتاد اندر دلش کن روز بوده‌ست
که جانش در غم جانسوز بوده‌ست

حساب روز و مه چون نیک برداشت
به پیش او یقین شد آنچه پنداشت

بلی داند دلی کگاه باشد
که از دل‌ها به دل‌ها راه باشد

شنیده‌ستم که روز کرد لیلی
به قصد فصد سوی نیش میلی

چو زد لیلی یکی نیش از پی خون
به وادی رفت خون از دست مجنون

بیا جامی ز بود خود بپرهیز!
ز پندار وجود خود بپرهیز!

مصفا شو ز مهر و کینهٔ خویش!
مصیقل کن رخ آیینهٔ خویش!

شود چشم دلت روشن بدان نور
نماند سر جانان بر تو مستور

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« تمنا کردن یوسف شبانی را »



به حکم آنکه امت‌پروری را
شبان لایق بود پیغمبری را

ز یوسف با هزاران کامرانی
همی زد سر تمنای شبانی

زلیخا آن تمنا را چو دریافت
به تحصیل تمنایش عنان تافت

نخستین خواست ز استادان آن فن
که کردند از برایش یک فلاخن

رسن همچون خور از زر تافتندش
چو گیسوی معنبر بافتندش

زلیخا نیز می‌پخت آرزویی
که: گنجانم در او خود را چو مویی

چو نتوان بی‌سبب خود را در او بست
ببوسم گاه گاه‌اش ز آن سبب دست

دگر می‌گفت: این را چون پسندم
که یک مو بار خود بر وی ببندم؟

وز آن پس داد فرمان تا شبانان
رمه در کوه و در صحراچرانان

جدا سازند نادر بره‌ای چند
چو گردون چر بره، بی‌مثل و مانند

چو آهوی ختن سنبل‌چریده
ز گرگان هرگز آسیبی ندیده

زره‌سان پشمشان چون موی زنگی
ز ابریشم فزون در تازه‌رنگی

میان آن رمه یوسف شتابان
چو در برج حمل، خورشید تابان

زلیخا صبر و هوش و عقل و جان را
سگ دنباله‌کش کرده، شبان را

نگهبانان موکل ساخت چندی
که دارندش نگاه از هر گزندی

بدین‌سان بود تا می‌خواست کارش
نبود از دست بیرون اختیارش

اگر می‌خواست در صحرا شبان بود
وگر می‌خواست شاه ملک جان بود

ولی در ذات خود بود آن پری‌زاد
ز شاهی و شبانی هر دو آزاد

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« مطالبه کردن زلیخا وصال یوسف را و استغنا نمودن یوسف از وی »



زلیخا بود یوسف را ندیده
به خوابی و خیالی آرمیده

بجز دیدارش از هر جست و جویی
نمی‌دانست خود را آرزویی

چو دید از دیدن او بهره‌مندی
ز دیدن خواست طبع او بلندی

به آن آورد روی جست و جو را
که آرد در کنار آن آرزو را

بلی نظارگی کید سوی باغ
ز شوق گل چو لاله سینه پر داغ،

نخست از روی گل دیدن شود مست
ز گل دیدن به گل چیدن برد دست

زلیخا وصل را می‌جست چاره
ولی می‌کرد از آن یوسف کناره

زلیخا بود خون از دیده ریزان
ولی می‌بود ازو یوسف گریزان

زلیخا رخ بر آن فرخ‌لقا داشت
ولی یوسف نظر بر پشت پا داشت

زلیخا بهر یک دیدن همی سوخت
ولی یوسف ز دیدن دیده می‌دوخت

ز بیم فتنه روی او نمی‌دید
به چشم فتنه‌جوی او نمی‌دید

نیارد عاشق آن دیدار در چشم
که با یارش نیفتد چشم بر چشم

زلیخا را چو این غم بر سرآمد
به اندک فرصتی از پا درآمد

برآمد در خزان محنت و درد
گل سرخش به رنگ لالهٔ زرد

به دل ز اندوه بودش بار انبوه
سهی‌سروش خمید از بار اندوه

برفت از لعل لب، آبی که بودش
نشست از شمع رخ، تابی که بودش

نکردی شانه زلف عنبرین‌بوی
جز از پنجه که می‌کندی به آن موی

به سوی آینه کم روگشادی
مگر زانو که بر وی رو نهادی

ز سرمه ز آن سیه چشمی نمی‌جست،
که اشک از نرگس او سرمه می‌شست

زلیخا را چو شد زین غم جگر ریش
زبان سرزنش بگشاد بر خویش

که: ای کارت به رسوایی کشیده!
ز سودای غلام زرخریده!

تو شاهی بر سریر سرفرازی
چرا با بندهٔ خود عشق‌بازی؟

عجب‌تر آنکه از عجبی که دارد
به وصل چون تویی سر در نیارد

زنان مصر اگر دانند حالت
رسانند از ملامت صد ملال‌ات

همی گفت این، ولیکن آن یگانه
نه ز آن‌سان در دل او داشت خانه،

که‌ش از خاطر توانستی برون کرد
بدین افسانه دردش را فسون کرد

زلیخا را چو دایه آنچنان دید
ز دیده اشک‌ریزان حال پرسید

که: «ای چشمم به دیدار تو روشن!
دلم از عکس رخسار تو گلشن!

دلت پر رنج و جانت پر ملال است
نمی‌دانم تو را اکنون چه حال است

تو را آرام‌جان پیوسته در پیش،
چه می‌سوزی ز بی‌آرامی خویش؟

در آن وقتی که از وی دور بودی،
اگر می‌سوختی، معذور بودی

کنون در عین وصلی، سوختن چیست؟
به داغش شمع جان‌افروختن چیست؟

به رویش خرم و دلشاد می‌باش!
ز غم‌های جهان آزاد می‌باش!»

زلیخا چون شنید اینها ز دایه
سرشکش را دل از خون داد مایه

ز ابر دیده خون دل فروریخت
به پیشش قصهٔ مشکل فروریخت

بگفت: «ای مهربان مادر! همانا
نه‌ای چندان به سر کار، دانا

نمی‌دانی که من بر دل چه دارم
وز آن جان جهان حاصل چه دارم

ز من دوری نباشد هیچ گاه‌اش
ولی نبود به من هرگز نگاهش

چو رویم شمع خوبی برفروزد
دو چشم خود به پشت پای دوزد

بدین اندیشه آزارش نجویم،
که پشت پاش به باشد ز رویم

چو بگشایم بدو چشم جهان‌بین
به پیشانی نماید صورت چین

بر آن چین سرزنش از من روا نیست
که از وی هر چه می‌آید خطا نیست

به رشکم ز آستین او که پیوست
به دستان یافته بر ساعدش، دست»

چو دایه این سخن بشنید، بگریست
که با حالی چنین، مشکل توان زیست

فراقی کافتد از دوران، ضروری
به از وصلی بدین تلخی و شوری

غم هجران همین یک سختی آرد
چنین وصلی دو صد بدبختی آرد

زلیخا با غمی با این درازی
چو دید از دایه رحم چاره‌سازی

بگفت: «ای از تو صد یاری‌م بوده!
به هر کاری هواداری‌م بوده!

قدم از تارک من کن به سویش!
زبان من شو و از من بگوی‌اش!

که: ای سرکش نهال نازپرورد!
رخت را از لطافت ناز پرورد

عروس دهر تا در زادن افتاد
ز تو پاکیزه‌تر فرزند کم زاد

کمال حسن تو حد بشر نیست
پری از خوبی تو بهره‌ور نیست

زلیخا گرچه زیبا دلربایی‌ست،
فتاده در کمندت مبتلایی‌ست

ز طفلی داغ، تو بر سینه دارد
ز سودایت غم دیرینه دارد

به ملک خود سه‌بارت دیده در خواب
وز آن عمری‌ست مانده در تب و تاب

کنون هم گشته زین سودا چو مویی
ندارد جز تو در دل آرزویی

چه کم گردد ز جاه چون تو شاهی
اگر گاهی کنی سویش نگاهی؟»

چو یوسف این فسون از دایه بشنود
به پاسخ لعل گوهربار بگشود

به دایه گفت: کای دانا به هر راز!
مشو بهر فریب من فسون‌ساز!

زلیخا را غلام زر خریدم
بسا از وی عنایت‌ها که دیدم

گل و آبم عمارت‌کردهٔ اوست
دل و جانم وفاپروردهٔ اوست

اگر عمری کنم نعمت شماری،
نیارم کردن او را حق‌گزاری

ولی گو: بر من این اندیشه مپسند!
که سر پیچم ز فرمان خداوند

ز بدفرمای نفس معصیت زای،
نهم در تنگنای معصیت پای

به فرزندی عزیزم نام برده‌ست
امین خانهٔ خویشم شمرده‌ست

نی‌ام جز مرغ آب و دانهٔ او
خیانت چون کنم در خانهٔ او؟

به سینه سر از اسراییل دارم
به دل دانایی از جبریل دارم

اگر هستم نبوت را سزاوار
بود ز اسحاق‌ام استحقاق این کار

معاذ الله که کاری پیشه سازم
که دارد از ره این قوم بازم

که من دارم ز فضل ایزد پاک
امید عصمت نفس هوسناک

چو دایه با زلیخا این خبر گفت
ز گفت او چو زلف خود برآشفت

خرامان ساخت سرو راستین را
به سر سایه فکند آن نازنین را

بدو گفت: «ای سر من خاک پایت
سرم خالی مبادا از هوایت!

ز مهرت یک سر مویم تهی نیست
سر مویی ز خویش‌ام آگهی نیست

اگر جان است غم‌پروردهٔ توست
وگر تن، جان به لب آوردهٔ توست

ز حال دل چه گویم خود که چون است
ز چشم خون‌فشان یک قطره خون است»

چو یوسف این سخن بشنید بگریست
زلیخا آه زد کاین گریه از چیست؟

مرا چشمی تو، چون خندان نشینم
که چشم خویش را در گریه بینم؟

چو یوسف دید از او اندوه بسیار
شد از لب همچو چشم خود گهربار

بگفت: «از گریه ز آنم دل شکسته
که نبود عشق کس بر من خجسته

چو زد عمه به راه مهر من گام
به دزدی در جهان‌ام ساخت بدنام

ز اخوانم پدر چون دوستر داشت
نهال کین من در جانشان کاشت

ز نزدیک پدر دورم فکندند
به خاک مصر مهجورم فکندند

شود دل دم به دم خون در بر من
که تا عشقت چه آرد بر سر من»

زلیخا گفت کای چشم و چراغم!
فروغ تو ز مه داده فراغ‌ام

ز من کز جان فزون می‌دارم‌ات دوست
گمان دشمنی‌بردن نه نیکوست

مرا از تیغ مهرت دل دو نیم است،
تو را از کین من چندین چه بیم است؟

بزن یک گام در همراهی من!
ببین جاوید دولت خواهی من!

جوابش داد یوسف کای خداوند!
منم پیشت به بند بندگی بند

برون از بندگی کاری ندارم
به قدر بندگی فرمای، کارم!

خداوندی مجوی از بندهٔ خویش!
بدین لطف‌ام مکن شرمندهٔ خویش!

کی‌ام من تا تو را دمساز گردم؟
درین خوان با عزیز انباز گردم؟

مرا به گرکنی مشغول کاری
که در وی بگذرانم روزگاری

چو صبح ار صادقی در مهر رویم،
مزن دم جز به وفق آرزویم!

مرا چون آرزو خدمتگزاری است
خلاف آن نه رسم دوستداری است

دلی کو مبتلای دوست باشد
مراد او رضای دوست باشد

از آن یوسف همی داد این سخن ساز،
که تا در خدمت از صحبت رهد باز

ز صحبت داشت بیم فتنه و شور
به خدمت خواست تا گردد از آن دور

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« فرستادن زلیخا، یوسف را به باغ »



چمن پیرای باغ این حکایت
چنین کرد از کهن پیران روایت

زلیخا داشت باغی و چه باغی!
کز آن بر دل ارم را بود داغی

به گردش ز آب و گل، سوری کشیده
گل سوری ز اطرافش دمیده

نشسته گل ز غنچه در عماری
به فرقش نارون در چترداری

قد رعنا کشیده نخل خرما
گرفته باغ را زو کار، بالا

بسان دایگان پستان انجیر
پی طفلان باغ از شیره پر شیر

بر آن هر مرغک انجیرخواره
دهان برده چو طفل شیرخواره

فروغ خور به صحنش نیم‌روزان
ز زنگاری مشبک‌ها فروزان

به هم آمیخته خورشید و سایه
ز مشک و زر زمین را داده مایه

گل سرخش چو خوبان نازپرورد
به رنگ عاشقان روی گل زرد

صبا جعد بنفشه تاب داده
گره از طرهٔ سنبل گشاده

سمن با لاله و ریحان هم آغوش
زمین از سبزهٔ تر پرنیان‌پوش

به هم بسته در آن نزهتگه حور
دو حوض از مرمر صافی چو بلور

میان‌شان چون دودیده فرقی اندک
به عینه هر یکی چون آن دگر یک

نه از تیشه در آن، زخم تراشی
نه از زخم تراش آن را خراشی

تصور کرده با خود هر که دیده
که بی‌بندست و پیوند، آفریده

زلیخا بهر تسکین دل تنگ
چو کردی جانب آن روضه آهنگ

یکی بودی لبالب کرده از شیر
یکی از شهد گشتی چاشنی گیر

پرستاران آن ماه فلک مهد
از آن یک شیر نوشیدی وز این شهد

میان آن دو حوض افراخت تختی
برای همچو یوسف نیک‌بختی

به ترک صحبتش گفتن رضا داد
به خدمت سوی آن باغش فرستاد

صد از زیبا کنیزان سمن‌بر
همه دوشیزه و پاکیزه گوهر،

چو سرو ناز قائم ساخت آنجا
پی خدمت ملازم ساخت آنجا

بدو گفت: «ای سر من پایمالت
تمتع زین بتان کردم حلالت»

کنیزان را وصیت کرد بسیار
که: «ای نوشین لبان، زنهار زنهار!

به جان در خدمت یوسف بکوشید!
اگر زهر آید از دستش، بنوشید!

ولی از هر که گردد بهره‌بردار
مرا باید کند اول خبردار

همی زد گوییا چون ناشکیبی
به لوح آرزو نقش فریبی

که را افتد پسند وی از آن خیل
به وقت خواب سوی او کند میل

نشاند خویش را پنهان به جایش
خورد بر از نهال دلربایش

چو یوسف را فراز تخت بنشاند
نثار جان و دل در پایش افشاند

دل و جان پیش یار خویش بگذاشت
به تن راه دیار خویش برداشت

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« عرضه کردن کنیزان جمال خویش را بر یوسف و یکتاپرست کردن یوسف ایشان را »



شبانگه کز سواد شعر گلریز
فلک شد نوعروس عشوه‌انگیز

ز پروین گوش را عقد گهر بست
گرفت آن صیقلی آیینه در دست

کنیزان جلوه‌گر در جلوهٔ ناز
همه دستان‌نمای و عشوه‌پرداز

همه در پیش یوسف کشیدند
فسون دلبری بر وی دمیدند

یکی شد از لب شیرین شکر ریز
که کام خود کن از من شکر آمیز

یکی از غمزه سویش کرد اشارت
که ای ز اوصاف تو قاصر عبارت،

مقامت می‌کنم چشم جهان‌بین
بیا بنشین به چشم مردم آیین!

یکی بنمود سر و پرنیان‌پوش
که این سرو امشب‌ات بادا هم آغوش!

یکی در زلف مشکین حلقه افکند
که هستم بی سر و پا حلقه مانند

به روی من دری از وصل بگشای!
مکن چون حلقه‌ام بیرون در، جای!

بدین سان هر یکی ز آن لاله‌رویان
ز یوسف وصل را می‌بود جویان

ولی بود او به خوبی تازه‌باغی
وز آن مشت گیاه او را فراغی

بلی بودند یک‌سر مکر و دستان
به صورت بت، به سیرت بت‌پرستان

دل یوسف جز این معنی نمی‌خواست
که گردد راهشان در بندگی، راست

بدیشان هر چه گفت از راه دین گفت
پی نفی شک، اسرار یقین گفت

نخستین گفت کای زیبا کنیزان!
به چشم مردم عالم، عزیزان!

درین عزت ره خواری مپویید
بجز آیین دینداری مجویید

ازین عالم برون، ما را خدایی‌ست
که ره گم‌کردگان را رهنمایی‌ست

پرستش جز خدایی را روا نیست
که غیر او پرستش را سزا نیست

به سجده باید آن را سر نهادن
که داده سر برای سجده دادن

چرا دانا نهد پیش کسی سر
که پا و سر بود پیشش برابر؟

بود معلوم کز سنگی چه خیزد
ز معبودی‌ش جز ننگی چه خیزد

چو یوسف ز اول شب تا سحرگاه
به وعظ، آن غافلان را ساخت آگاه

همه لب در ثنای او گشادند
سر طاعت به پای او نهادند

یکایک را شهادت کرد تلقین
دهان جمله شد ز آن شهد، شیرین

زلیخا جست وقت بامدادان
به یوسف راه، خرم‌طبع و شادان

گروهی دید گرداگرد یوسف
پی تعلیم دین شاگرد یوسف

بتان بشکسته و، بگسسته زنار
ز سبحه یافته سر رشتهٔ کار

زبان گویا به توحید خداوند
میان با عقد خدمت تازه‌پیوند

به یوسف گفت کای از فرق تا پای
دشوب و درام و درای!

به رخ سیمای دیگر داری امروز
جمال از جای دیگر داری امروز

چه کردی شب که از وی حسنت افزود؟
در دیگر به خوبی بر تو بگشود؟

بسی زین نکته با آن غنچه‌لب گفت
ولی او هیچ ازین گفتار نشگفت

دهان را از تکلم تنگ می‌داشت
دو رخ را از حیا گلرنگ می‌داشت

سر از شرمندگی بالا نمی‌کرد
نگه الا به پشت پا نمی‌کرد

زلیخا چون بدید آن سرکشیدن
به چشم مرحمت سویش ندیدن

ز حسرت آتشی در جانش افروخت
به داغ ناامیدی سینه‌اش سوخت

به ناکامی وداع جان خود کرد
رخ اندر کلبهٔ احزان خود کرد

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« التفات نکردن یوسف به زلیخا در کفر و التفات به وی پس از توحید »



زلیخا کرد بعد از ره‌نشینی
هوای دولت دیدار بینی

شبی سر پیش آن بت بر زمین سود
که عمری در پرستش کاری‌اش بود

بگفت: «ای قبلهٔ جانم جمالت!
سر من در عبادت پایمالت!

تو را عمری‌ست کز جان می‌پرستم
برون شد گوهر بینش ز دستم

به چشم خود ببین رسوایی‌ام را!
به چشمم بازدهٔ بینایی‌ام را!

ز یوسف چند باشم مانده مهجور؟
بده چشمی که رویش بینم از دور!

چو شاه خور به تخت خاور آمد
صهیل ابلق یوسف بر آمد

برون آمد زلیخا چون گدایی
گرفت از راه یوسف تنگنایی

به رسم دادخواهان داد برداشت
ز دل ناله، ز جان فریاد برداشت

کس از غوغا، به حال او نیفتاد
به حالی شد که او را کس مبیناد!

ز درد دل فغان می‌کرد و می‌رفت
ز آه آتش فشان می‌کرد و می‌رفت

به محنت خانهٔ خود چون پی آورد
دو صد شعله به یک مشت نی آورد

به پیش آورد آن سنگین صنم را
زبان بگشاد تسکین الم را

که ای سنگ سبوی عز و جاهم!
به هر راهی که باشم سنگ راهم!

تو سنگی، خواهم از ننگ تو رستن!
به سنگی گوهر قدرت شکستن

بگفت این، پس به زخم سنگ خاره
خلیل آسا شکست‌اش پاره پاره

ز شغل بت‌شکستن چون بپرداخت
به آب چشم و خون دل وضو ساخت

تضرع کرد و رو بر خاک مالید
به درگاه خدای پاک نالید:

«اگر رو بر بت آوردم، خدایا!
به آن بر خود جفا کردم، خدایا!،

به لطف خود جفای من بیامرز!
خطا کردم، خطای من بیامرز!

چو آن گرد خطا از من فشاندی،
به من ده باز! آنچ از من ستاندی!

چو برگشت از ره، آن بر مصریان شاه
گرفت افغان‌کنان بازش سرراه

که: «پاکا، آنکه شه را ساخت بنده!
ز ذل و عجز کردش سرفکنده!

به فرق بندهٔ مسکین محتاج،
نهاد از عز و جاه خسروی تاج!»

چو جا کرد این سخن در گوش یوسف
برفت از هیبت آن هوش یوسف

به حاجب گفت کاین تسبیح‌خوان را،
که برد از جان من تاب و توان را

به خلوت‌خانهٔ خاص من آور!
به جولانگاه اخلاص من آور!

که تا یک شمه از حالش بپرسم
وز این ادبار و اقبالش بپرسم

کز آن تسبیح چون شور و شغب کرد
عجب ماندم، که تاثیری عجب کرد

گرش دردی نه دامنگیر باشد،
کلامش را کی این تاثیر باشد؟

ز غوغای سپه چون رست یوسف
به خلوتگاه خود بنشست یوسف،

درآمد حاجب از در، کای یگانه!
به خوی نیک در عالم فسانه!

ستاده بر در اینک آن زن پیر
که در ره مرکبت را شد عنانگیر

بگفتا: «حاجت او را روا کن!
اگر دردی‌ش هست آن را دوا کن!»

بگفت: «او نیست ز آن سان کوته‌اندیش
که با من باز گوید حاجت خویش»

بگفتا: «رخصت‌اش ده! تا درآید
حجاب از حال خود، هم خود گشاید»

چو رخصت یافت، همچون ذره رقاص
درآمد شادمان در خلوت خاص

چو گل خندان شد و چون غنچه بشکفت
دهان پرخنده یوسف را دعا گفت

ز بس خندیدنش یوسف عجب کرد
ز وی نام و نشان وی طلب کرد

بگفت: «آنم که چون روی تو دیدم
تو را از جمله عالم برگزیدم

جوانی در غمت بر باد دادم
بدین پیری که می‌بینی رسیدم

گرفتی شاهد ملک اندر آغوش
مرا یک بارگی کردی فراموش»

چو یوسف زین سخن دانست کو کیست
ترحم کرد و بر وی زار بگریست

بگفتا: «ای زلیخا! این چه حال است؟
چرا حالت بدین‌سان در وبال است؟»

چو یوسف گفت با وی «ای زلیخا!»
فتاد از پا زلیخا، بی‌زلیخا

شراب بیخودی زد از دلش جوش
برفت از لذت آوازش از هوش

چو باز از بیخودی آمد به خود باز
حکایت کرد یوسف با وی آغاز

بگفتا: «کو جوانی و جمالت؟»
بگفت: «از دست شد دور از وصالت!»

بگفتا: «خم چرا شد سرو نازت؟»
بگفت: «از بار هجر جانگدازت!»

بگفتا: «چشم تو بی‌نور چون است؟»
بگفت: «از بس که بی‌تو غرق خون است!»

بگفتا: «کو زر و سیمی که بودت؟
به فرق آن تاج و دیهیمی که بودت؟»

بگفت: «از حسن تو هر کس سخن راند
ز وصفت بر سر من گوهر افشاند

سر و زر را نثار پاش کردم
به گوهر پاشی‌اش پاداش کردم

نماند از سیم و زر چیزی به دستم
کنون دل گنج عشق، اینم که هستم!»

بگفتا: «حاجت تو چیست امروز؟
ضمان حاجت تو کیست امروز؟»

بگفت: «از حاجت‌ام آزرده جانی
نخواهم جز تو حاجت را ضمانی

اگر ضامن شوی آن را به سوگند
به شرح آن گشایم از زبان، بند

وگر نی، لب ز شرح آن ببندم
غم و درد دگر بر خود پسندم»

«قسم گفتا: به آن کان فتوت
به آن معمار ارکان نبوت،

کز آتش لاله و ریحان دمیدش
لباس حلت از یزدان رسیدش،

که هر حاجت که امروز از تو دانم
روا سازم به زودی، گر توانم!»

بگفت: «اول جمال است و جوانی
بدان گونه که خود دیدی و دانی

دگر چشمی که دیدار تو بینم
گلی از باغ رخسار تو چینم»

بجنبانید لب، یوسف دعا را
روان کرد از دو لب آب بقا را

جمال مرده‌اش را زندگی داد
رخش را خلعت فرخندگی داد

به جوی رفته باز آورد آبش
وز آن شد تازه، گلزار شبابش

سپیدی شد ز مشکین مهره‌اش دور
درآمد در سواد نرگسش نور

خم از سرو گل‌اندامش برون رفت
شکنج از نقرهٔ خامش برون رفت

جمالش را سر و کاری دگر شد
ز عهد پیشتر هم بیشتر شد

دگر ره یوسف‌اش گفت: «این نکوخوی!
مراد دیگرت گر هست، برگوی!»

«مرادی نیست گفتا: غیر ازینم،
که در خلوتگه وصلت نشینم

به روز اندر تماشای تو باشم
به شب رو بر کف پای تو باشم

فتم در سایهٔ سرو بلندت
شکر چینم ز لعل نوشخندت

نهم مرهم دل افگار خود را
به کام خویش بینم کار خود را»

چو یوسف این تمنا کرد از او گوش
زمانی سر به پیش افکند خاموش

نظر بر غیب، بودش انتظاری
جواب او نه «نی» گفت و نه «آری»

میان خواست حیران بود و ناخواست
که آواز پر جبریل برخاست

پیام آورد کای شاه شرفناک!
سلامت می‌رساند ایزد پاک

که ما عجز زلیخا را چو دیدیم
به تو عرض نیازش را شنیدیم،

دلش از تیغ نومیدی نخستیم
به تو بالای عرشش عقد بستیم

تو هم عقدی‌ش کن جاوید پیوند!
که بگشاید به آن از کار او بند

ز عین عاطفت یابی نظرها
شود زاینده ز آن عقدت گهرها»

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 14 از 21:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  20  21  پسین » 
شعر و ادبیات

Jami | جامی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA